عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۷
بیا ساقی بده جامی از آن می
که جان عاشقان از وی بود حی
از آن می کآورد جان در تن من
کند یکجرعهاش لاشیء را شیء
اگر زاهد کشد در رقص آید
بخاک مرده گر ریزی شود حی
از آن می کز فروغش شب شود روز
سیه دل را کند خورشید بی فی
مئی کز من مرا بخشد خلاصی
سرا پایم شود فانی از آن می
بیا ساقی مرا از خویش برهان
مگر طرفی ببندم از خود وی
نه تاب وصل او دارم نه هجران
نه با وی میتوان بودن نه بی وی
بیا می ده مرا از خویش بستان
مگو چون و مگو چند و مگو کی
پیاپی ده که عشق آندم گواراست
که در کف جام میآرد پیاپی
مکن داغم مگو کی، دمبدم ده
دل مستان ندارد طاقت وی
چه میپائی بده ساقی شرابی
چه میخواری قفا مطرب بزن نی
بیا مطرب بزن بر تار دستی
بیا ساقی بده جامی پر از می
بده ساقی شرابی از بط و خم
بزن مطرب نوای بربط و نی
میفکن عیش فصلی را بفصلی
ز کف مگذار می در بهمن و دی
بهاری کن سراسر عمر را فیض
ز روی ساقی و جام پیاپی
که جان عاشقان از وی بود حی
از آن می کآورد جان در تن من
کند یکجرعهاش لاشیء را شیء
اگر زاهد کشد در رقص آید
بخاک مرده گر ریزی شود حی
از آن می کز فروغش شب شود روز
سیه دل را کند خورشید بی فی
مئی کز من مرا بخشد خلاصی
سرا پایم شود فانی از آن می
بیا ساقی مرا از خویش برهان
مگر طرفی ببندم از خود وی
نه تاب وصل او دارم نه هجران
نه با وی میتوان بودن نه بی وی
بیا می ده مرا از خویش بستان
مگو چون و مگو چند و مگو کی
پیاپی ده که عشق آندم گواراست
که در کف جام میآرد پیاپی
مکن داغم مگو کی، دمبدم ده
دل مستان ندارد طاقت وی
چه میپائی بده ساقی شرابی
چه میخواری قفا مطرب بزن نی
بیا مطرب بزن بر تار دستی
بیا ساقی بده جامی پر از می
بده ساقی شرابی از بط و خم
بزن مطرب نوای بربط و نی
میفکن عیش فصلی را بفصلی
ز کف مگذار می در بهمن و دی
بهاری کن سراسر عمر را فیض
ز روی ساقی و جام پیاپی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۹
یا حسن ما اجلاک فی عینی و فی بصری
یا عشق ما اخلاک فی قلبی و فی نظری
لولا کما لم انتفع بحیوتکما
بحیوتی الدنیا ولا عقبی و لا عمری
و لولا انتفعت بعیش ما بقیت ولا
اکلت و لاشربت و لا تمت من سهری
ولا انتفعت بروحی ولا جسدی ولا
شمی و لا ذوقی و لاسمعی و لا بصری
یا عشق اوقد فوادی و روحی نیتی
بنارک احرقها لاتبقی ولاتذری
اکشف ستایر عن سرایر مخزونه
قد نا لنا منها نفیحات علی خطری
و عیشی فی دنیای و اخرای الهوی
و لولا ما کنت من عین ولا اثری
و دینی و ایمانی و اسلامی و مذهبی
هوالعشق ما اهناه فی روحی و فی بشری
و جنات الحسن تجری تحتها نهر
تسمی فما عینه من اشربها سکری
و حوری و غلمانی و رضوانی الهوی
و ناری نار العشق ما اخلاه من سقری
تمسک ایا فیض بالعشق انه به
تنال مقامات الاکابر و العرری
یا عشق ما اخلاک فی قلبی و فی نظری
لولا کما لم انتفع بحیوتکما
بحیوتی الدنیا ولا عقبی و لا عمری
و لولا انتفعت بعیش ما بقیت ولا
اکلت و لاشربت و لا تمت من سهری
ولا انتفعت بروحی ولا جسدی ولا
شمی و لا ذوقی و لاسمعی و لا بصری
یا عشق اوقد فوادی و روحی نیتی
بنارک احرقها لاتبقی ولاتذری
اکشف ستایر عن سرایر مخزونه
قد نا لنا منها نفیحات علی خطری
و عیشی فی دنیای و اخرای الهوی
و لولا ما کنت من عین ولا اثری
و دینی و ایمانی و اسلامی و مذهبی
هوالعشق ما اهناه فی روحی و فی بشری
و جنات الحسن تجری تحتها نهر
تسمی فما عینه من اشربها سکری
و حوری و غلمانی و رضوانی الهوی
و ناری نار العشق ما اخلاه من سقری
تمسک ایا فیض بالعشق انه به
تنال مقامات الاکابر و العرری
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۴
بیک نظر کندم دیده مبتلای کسی
ندیده است چو دیده کسی بلای کسی
خرابی دل من نیست جز زدیدهٔ من
که بسته باد چنین روزن از سرای کسی
ز دست دیده چه سازم مرا بجان آورد
کسی چگونه کشد روز و شب جفای کسی
من از کجا و غم عشق بیغمان ز کجا
چه لازمست کسی غم خورد برای کسی
ز دیده شکوه کنم یا ز جور مهرویان
بلاست بدتر یا مایهٔ بلای کسی
ز عشق شکر کنم یا کرشمهٔ معشوق
دواست خوشتر یا مایهٔ دوای کسی
وفا و مهر ازینان طمع مدار ایدل
نمیشوند نکویان بمدعای کسی
چو دیده دید و طپیدن گرفت دل نتوان
بغیر آنکه نهد دل کسی برای کسی
چو دل ز سینه برون رفت و با کسی پیوست
طمع مدار دگر گردد آشنای کسی
ز غیر شکوه برم سوی بار از و بکجا
بهر کسی نتوان گفت ماجرای کسی
ز بیوفائی خوبان بجان رسد گرفیض
سزای اوست که دل بست در وفای کسی
ندیده است چو دیده کسی بلای کسی
خرابی دل من نیست جز زدیدهٔ من
که بسته باد چنین روزن از سرای کسی
ز دست دیده چه سازم مرا بجان آورد
کسی چگونه کشد روز و شب جفای کسی
من از کجا و غم عشق بیغمان ز کجا
چه لازمست کسی غم خورد برای کسی
ز دیده شکوه کنم یا ز جور مهرویان
بلاست بدتر یا مایهٔ بلای کسی
ز عشق شکر کنم یا کرشمهٔ معشوق
دواست خوشتر یا مایهٔ دوای کسی
وفا و مهر ازینان طمع مدار ایدل
نمیشوند نکویان بمدعای کسی
چو دیده دید و طپیدن گرفت دل نتوان
بغیر آنکه نهد دل کسی برای کسی
چو دل ز سینه برون رفت و با کسی پیوست
طمع مدار دگر گردد آشنای کسی
ز غیر شکوه برم سوی بار از و بکجا
بهر کسی نتوان گفت ماجرای کسی
ز بیوفائی خوبان بجان رسد گرفیض
سزای اوست که دل بست در وفای کسی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
گفتم رخت ندیدم گفتا ندیده باشی
گفتم ز غم خمیدم گفتا خمیده باشی
گفتم ز گلستانت گفتا که بوی بردی
گفتم گلی نچیدم گفتا نچیده باشی
گفتم ز خود بریدم آن باده تا چشیدم
گفتا چه زان چشیدی از خود بریده باشی
گفتم لباس تقوی در عشق خود بریدم
گفتا به نیک نامی جامه دریده باشی
گفتم که در فراقت بس خون دل که خوردم
گفتا که سهل باشد جورم کشیده باشی
گفتم جفات تا کی؟ گفتا همیشه باشد
از ما وفا نیاید شاید شنیده باشی
گفتم شراب لطفت آیا چه طعم دارد
گفتا گهی ز قهرم شاید مزیده باشی
گفتم که طعم آن لب گفتا ز حسرت آن
جان بر لبت چه آید شاید چشیده باشی
گفتم به کام وصلت، خواهم رسید روزی
گفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشی
خود را اگر نبینی، از وصل گل بچینی
کار تو فیض اینست خود را ندیده باشی
گفتم ز غم خمیدم گفتا خمیده باشی
گفتم ز گلستانت گفتا که بوی بردی
گفتم گلی نچیدم گفتا نچیده باشی
گفتم ز خود بریدم آن باده تا چشیدم
گفتا چه زان چشیدی از خود بریده باشی
گفتم لباس تقوی در عشق خود بریدم
گفتا به نیک نامی جامه دریده باشی
گفتم که در فراقت بس خون دل که خوردم
گفتا که سهل باشد جورم کشیده باشی
گفتم جفات تا کی؟ گفتا همیشه باشد
از ما وفا نیاید شاید شنیده باشی
گفتم شراب لطفت آیا چه طعم دارد
گفتا گهی ز قهرم شاید مزیده باشی
گفتم که طعم آن لب گفتا ز حسرت آن
جان بر لبت چه آید شاید چشیده باشی
گفتم به کام وصلت، خواهم رسید روزی
گفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشی
خود را اگر نبینی، از وصل گل بچینی
کار تو فیض اینست خود را ندیده باشی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۸
ندهی اگر باو دل بچه آرمیده باشی
نگزینی ار غم او چه غمی گزیده باشی
نظری نهان بیفکن مگرش عیان به بینی
گرش از جهان نبینی ز جهان چه دیده باشی
سوی او چه نیست چشمت چه در آیدت بدیده
سوی او چه نیست گوشت چه سخن شنیده باشی
غم او چه در نهان است بگشا دلی ز عالم
نچشیده ذوق عشقی چه خوشی چشیده باشی
نکشیده درد عشقی نچشیده زهر هجری
تو ندیدهٔ وصالی بجهان چه دیده باشی
نبود چه بیم هجرت نه دلی نه دیده داری
نبود امید وصلت بچه آرمیده باشی
نمک دهان چه دانی شکر لبان چه دانی
مگر از لب و دهانش سخنی شنیده باشی
نبری رهی بسرّ ظلمات آب حیوان
مگرش دمیده بر لب خط سبز دیده باشی
دل مضطرب نداری خبری ز حال فیضت
مگر از غم نگاری ستمی کشیده باشی
نگزینی ار غم او چه غمی گزیده باشی
نظری نهان بیفکن مگرش عیان به بینی
گرش از جهان نبینی ز جهان چه دیده باشی
سوی او چه نیست چشمت چه در آیدت بدیده
سوی او چه نیست گوشت چه سخن شنیده باشی
غم او چه در نهان است بگشا دلی ز عالم
نچشیده ذوق عشقی چه خوشی چشیده باشی
نکشیده درد عشقی نچشیده زهر هجری
تو ندیدهٔ وصالی بجهان چه دیده باشی
نبود چه بیم هجرت نه دلی نه دیده داری
نبود امید وصلت بچه آرمیده باشی
نمک دهان چه دانی شکر لبان چه دانی
مگر از لب و دهانش سخنی شنیده باشی
نبری رهی بسرّ ظلمات آب حیوان
مگرش دمیده بر لب خط سبز دیده باشی
دل مضطرب نداری خبری ز حال فیضت
مگر از غم نگاری ستمی کشیده باشی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۶
سرکشیهای جوانان تا کی
دل ما در غم اینان تا کی
از پریشانی زلف ایشان
دل عشاق پریشان تا کی
از فسونهای خوش خوش چشمان
چشم و دل واله و حیران تا کی
از سراپای سراپا سوزان
شعله سان سینه فروزان تاکی
با دل ریش و تن خستهٔ زار
دور از آن مرهم و درمان تا کی
دوست را راتبه حرمان تا چند
غیر را وصل فراوان تا کی
فیض از سرّ حقیقت دم زن
این سخنهای پریشان تا کی
دل ما در غم اینان تا کی
از پریشانی زلف ایشان
دل عشاق پریشان تا کی
از فسونهای خوش خوش چشمان
چشم و دل واله و حیران تا کی
از سراپای سراپا سوزان
شعله سان سینه فروزان تاکی
با دل ریش و تن خستهٔ زار
دور از آن مرهم و درمان تا کی
دوست را راتبه حرمان تا چند
غیر را وصل فراوان تا کی
فیض از سرّ حقیقت دم زن
این سخنهای پریشان تا کی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۸
عاشقانرا شور مستی سود دارد خیلکی
عقلانرا ترک هستی سود دارد خیلکی
میشوم خاک رهش بر من چه میآرد گذر
پیش اهل ناز پستی سود دارد خیلکی
عشق خوبان چوب تعلیمست بهر بندگی
عابدان را زهد و هستی سود دارد خیلکی
بادهٔ مرد افکن از چشم خوش ساقی بکش
عقل را زین باده مستی سود دارد خیلکی
گر کنم قصد گناهی یاد قهرش میکنم
پاچه لغزد چوب دست سود دارد خیلکی
زهد خشک او غرور و نخوت و کبر و منی
زاهدان را میپرستی سود دارد خیلکی
فیض اگر گردن کشد از طاعت گردنکشان
بر تطاول عرض هستی سود دارد خیلکی
عقلانرا ترک هستی سود دارد خیلکی
میشوم خاک رهش بر من چه میآرد گذر
پیش اهل ناز پستی سود دارد خیلکی
عشق خوبان چوب تعلیمست بهر بندگی
عابدان را زهد و هستی سود دارد خیلکی
بادهٔ مرد افکن از چشم خوش ساقی بکش
عقل را زین باده مستی سود دارد خیلکی
گر کنم قصد گناهی یاد قهرش میکنم
پاچه لغزد چوب دست سود دارد خیلکی
زهد خشک او غرور و نخوت و کبر و منی
زاهدان را میپرستی سود دارد خیلکی
فیض اگر گردن کشد از طاعت گردنکشان
بر تطاول عرض هستی سود دارد خیلکی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۲
گه بایمای تغافل دل ما میشکنی
گه بمژگان سیه رخنه درو میفکنی
جای هر ذره دلی در بن موئی داری
دل ز مردم چه ربائی و بصد پاره کنی
می نگویم که دل از من مبر ای مایهٔ ناز
چونکه بردی نگهش دار چرا میشکنی
چون بگویم که نقاب از رخ چون مه برگیر
رخ نمائی و ربائی دل و برقع فکنی
در صفا ماهی و در رنگ و طراوت گل تر
آن قماش فلکی باز متاع چمنی
از جفایت دل اگر شکوه کند معذوری
شیشه آن تاب ندارد که بسنگش بزنی
فیض بس کن گله از یار نه نیکوست مکن
باید از خنجر از آن دست خوری دم نزنی
گه بمژگان سیه رخنه درو میفکنی
جای هر ذره دلی در بن موئی داری
دل ز مردم چه ربائی و بصد پاره کنی
می نگویم که دل از من مبر ای مایهٔ ناز
چونکه بردی نگهش دار چرا میشکنی
چون بگویم که نقاب از رخ چون مه برگیر
رخ نمائی و ربائی دل و برقع فکنی
در صفا ماهی و در رنگ و طراوت گل تر
آن قماش فلکی باز متاع چمنی
از جفایت دل اگر شکوه کند معذوری
شیشه آن تاب ندارد که بسنگش بزنی
فیض بس کن گله از یار نه نیکوست مکن
باید از خنجر از آن دست خوری دم نزنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۳
ای که حیران سراپای بت سیمینی
مرد اسلامی نهای برهمنی برهمنی
در تماشای بتان روی دلت گر بخداست
مؤمنی همچو منی همچو منی همچو منی
ای که از گلشن رو نیست ترا برگ و نوا
بلبلی در چمنی در چمنی در چمنی
جان نداری که نداری نظری با خوبان
پای تا سر تن بیجان و سراپا بدنی
گفتم از عشق تو جان ندهم دل نکنم
گفت اگر در غم ما جان بدهی دل نکنی
گفتمش توبه نخواهم دگر این بار شکست
گفت هی میشکنی میشکنی میشکنی
گفتمش فیض نظر سوی بتان کی فکند
گفت هی میفکنی میفکنی میفکنی
مرد اسلامی نهای برهمنی برهمنی
در تماشای بتان روی دلت گر بخداست
مؤمنی همچو منی همچو منی همچو منی
ای که از گلشن رو نیست ترا برگ و نوا
بلبلی در چمنی در چمنی در چمنی
جان نداری که نداری نظری با خوبان
پای تا سر تن بیجان و سراپا بدنی
گفتم از عشق تو جان ندهم دل نکنم
گفت اگر در غم ما جان بدهی دل نکنی
گفتمش توبه نخواهم دگر این بار شکست
گفت هی میشکنی میشکنی میشکنی
گفتمش فیض نظر سوی بتان کی فکند
گفت هی میفکنی میفکنی میفکنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۴
ز رویت حاصل عشاق حیرانیست حیرانی
از آن زلف و از آن کاکل پریشانی پریشانی
ز بزم عشرت وصلت همه حرمان و نومیدی
ز جام شربت هجرت همه خون دل ارزانی
ندانستم که مه رویان بعهد خود نمیپایند
از آن عهد و از آن پیمان پشیمانی پشیمانی
مبادا هیچ کافر را چنین حالی که من دارم
جفا تا کی کنی جانا مسلمانی مسلمانی
تغافل میکنی یعنی که دردت را نمیدانم
نه میدانی و میدانی که میدانم که میدانی
بیاور بر سرم جانا سپاه بیکران غم
ز بیداد و جفا و محنت و جور آنچه بتوانی
تو تا بیصبر باشی فیض او بیرحم خواهد بود
دلت را شیشکی آئین دلش را پیشه سندانی
از آن زلف و از آن کاکل پریشانی پریشانی
ز بزم عشرت وصلت همه حرمان و نومیدی
ز جام شربت هجرت همه خون دل ارزانی
ندانستم که مه رویان بعهد خود نمیپایند
از آن عهد و از آن پیمان پشیمانی پشیمانی
مبادا هیچ کافر را چنین حالی که من دارم
جفا تا کی کنی جانا مسلمانی مسلمانی
تغافل میکنی یعنی که دردت را نمیدانم
نه میدانی و میدانی که میدانم که میدانی
بیاور بر سرم جانا سپاه بیکران غم
ز بیداد و جفا و محنت و جور آنچه بتوانی
تو تا بیصبر باشی فیض او بیرحم خواهد بود
دلت را شیشکی آئین دلش را پیشه سندانی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۶
تو های و هوی مستانرا چه دانی
تو شور هی می پرستانرا چه دانی
در آدر بحر عشق ای قطره گم شو
توئی تا قطره عمانرا چه دانی
بگوشت میرسد زان لب حدیثی
تو آن سرچشمهٔ جانرا چه دانی
تو را چون بهرهای از معرفت نیست
رموز اهل عرفانرا چه دانی
بدربانان نداری آشنائی
تو لطف و قهر سلطانرا چه دانی
چه از هجران جانانت خبر نیست
تو قدر وصل جانانرا چه دانی
تو را صبح وطن چون رفت از یاد
غم شام غریبان را چه دانی
شراری در دلت از عشق چون نیست
تو آتشهای حیوان را چه دانی
یکی سنگی فتاده بر لب جو
تو قدر آب پنهانرا چه دانی
بغیر عیش تن عیشی نکردی
نعیم عالم جان را چه دانی
نخوردی دردئی از بادهٔ عشق
صفای صاف نوشانرا چه دانی
ز عشق و عاشقی نامی شنیدی
تو شور عشق بازان را چه دانی
ز درد سر ندانی درد دل را
تو ذوق درد پنهانرا چه دانی
نداری تابش خورشید گردون
تو آن خورشید گردون را چه دانی
دل از دستت نگاری میرباید
نگارنده نگاران را چه دانی
سرت پر شور میدارد دهانی
تو کان این نمکدانرا چه دانی
ازین تا نگذری کی دانی آنرا
ازین نگذشتهٔ آن را چه دانی
تو را جز درد درمان نیست لیکن
چه دردت نیست درمان را چه دانی
حدیثی زان دهان نشنیدی ای فیض
تو شور شکرستان را چه دانی
تو شور هی می پرستانرا چه دانی
در آدر بحر عشق ای قطره گم شو
توئی تا قطره عمانرا چه دانی
بگوشت میرسد زان لب حدیثی
تو آن سرچشمهٔ جانرا چه دانی
تو را چون بهرهای از معرفت نیست
رموز اهل عرفانرا چه دانی
بدربانان نداری آشنائی
تو لطف و قهر سلطانرا چه دانی
چه از هجران جانانت خبر نیست
تو قدر وصل جانانرا چه دانی
تو را صبح وطن چون رفت از یاد
غم شام غریبان را چه دانی
شراری در دلت از عشق چون نیست
تو آتشهای حیوان را چه دانی
یکی سنگی فتاده بر لب جو
تو قدر آب پنهانرا چه دانی
بغیر عیش تن عیشی نکردی
نعیم عالم جان را چه دانی
نخوردی دردئی از بادهٔ عشق
صفای صاف نوشانرا چه دانی
ز عشق و عاشقی نامی شنیدی
تو شور عشق بازان را چه دانی
ز درد سر ندانی درد دل را
تو ذوق درد پنهانرا چه دانی
نداری تابش خورشید گردون
تو آن خورشید گردون را چه دانی
دل از دستت نگاری میرباید
نگارنده نگاران را چه دانی
سرت پر شور میدارد دهانی
تو کان این نمکدانرا چه دانی
ازین تا نگذری کی دانی آنرا
ازین نگذشتهٔ آن را چه دانی
تو را جز درد درمان نیست لیکن
چه دردت نیست درمان را چه دانی
حدیثی زان دهان نشنیدی ای فیض
تو شور شکرستان را چه دانی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۸
خوشا فال آن کو دوچارش شوی
خوشا حال آنکو نگارش شوی
خوش آن بیدلیرا که پرسش کنی
خوش آن بی کسیرا که یارش شوی
خوش آشفتهایرا که آئی برش
قرار دل بیقرارش شوی
شفا یابد آن دردمندی که تو
انیس دل سوگوارش شوی
خوشا روز آن عاشق زار، تو
شبی آئی و در کنارش شوی
چه بیخود شود از لب و چشم تو
تو هوش دل هوشیارش شوی
شوی گاه خورشید روز خوشش
گهی شمع شبهای تارش شوی
کند فیض چون جان بقربان تو را
خوش آنکو تو شمع مزارش شوی
چه میآئی ایجان درین خاکدان
خوشا حال تو گر نثارش شوی
خوشا حال آنکو نگارش شوی
خوش آن بیدلیرا که پرسش کنی
خوش آن بی کسیرا که یارش شوی
خوش آشفتهایرا که آئی برش
قرار دل بیقرارش شوی
شفا یابد آن دردمندی که تو
انیس دل سوگوارش شوی
خوشا روز آن عاشق زار، تو
شبی آئی و در کنارش شوی
چه بیخود شود از لب و چشم تو
تو هوش دل هوشیارش شوی
شوی گاه خورشید روز خوشش
گهی شمع شبهای تارش شوی
کند فیض چون جان بقربان تو را
خوش آنکو تو شمع مزارش شوی
چه میآئی ایجان درین خاکدان
خوشا حال تو گر نثارش شوی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
صبر از دلم برخواست ساقیا بیا هی هی
عشق همچنان برجاست ساقیا بیا هی هی
دین بخویشتن لرزید دل طمع ز جان ببرید
عشق نیست اژدرهاست ساقیا بیا هی هی
هی بر آتشم آبی درد باده با تابی
شعله از دلم برخواست ساقیا بیا هی هی
سر شد از نگاهی مست دین و دل برفت از دست
فتنه هم ز ما بر ماست ساقیا بیا هی هی
گر فزون دهی گر کم میفزاید از دل غم
هر چه میکنی زیباست ساقیا بیا هی هی
هی بیار پی در پی یکدمم ممان بی می
باده تو روح افزاست ساقیا بیا هی هی
فیض دل ز کف داده بهر ساقی و باده
مجلس طرب آراست ساقیا بیا هی هی
عشق همچنان برجاست ساقیا بیا هی هی
دین بخویشتن لرزید دل طمع ز جان ببرید
عشق نیست اژدرهاست ساقیا بیا هی هی
هی بر آتشم آبی درد باده با تابی
شعله از دلم برخواست ساقیا بیا هی هی
سر شد از نگاهی مست دین و دل برفت از دست
فتنه هم ز ما بر ماست ساقیا بیا هی هی
گر فزون دهی گر کم میفزاید از دل غم
هر چه میکنی زیباست ساقیا بیا هی هی
هی بیار پی در پی یکدمم ممان بی می
باده تو روح افزاست ساقیا بیا هی هی
فیض دل ز کف داده بهر ساقی و باده
مجلس طرب آراست ساقیا بیا هی هی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
هم تو بیننده هم تو بینائی
هم تماشا و هم تماشائی
جلوه فرمای جلوه آرایان
جلوه آرای جلوه آرائی
آب و رنگ جمال زیبایان
زیب و حسن کمال زیبائی
نور بینائی نظارگیان
مردم دیدهٔ تماشائی
مایهٔ ناز حسن عالم سوز
خانه پرداز عشق سودائی
خلش غمزهای معشوقان
تبش عاشقان شیدائی
خانه ویران کن سکون و قرار
غارت کشور شکیبائی
ذروهٔ آسمان غنج و دلال
آفتاب سپهر بالائی
فیض از تو چنانکه میباید
هستی او را چنانکه میبائی
هم تماشا و هم تماشائی
جلوه فرمای جلوه آرایان
جلوه آرای جلوه آرائی
آب و رنگ جمال زیبایان
زیب و حسن کمال زیبائی
نور بینائی نظارگیان
مردم دیدهٔ تماشائی
مایهٔ ناز حسن عالم سوز
خانه پرداز عشق سودائی
خلش غمزهای معشوقان
تبش عاشقان شیدائی
خانه ویران کن سکون و قرار
غارت کشور شکیبائی
ذروهٔ آسمان غنج و دلال
آفتاب سپهر بالائی
فیض از تو چنانکه میباید
هستی او را چنانکه میبائی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۵
بود گر در ما تو تنها در آئی
تو تنها در آئی و با ما در آئی
تنی چند بیجان همه چشم بر در
که تنها در آئی به تنها بر آئی
بدیوانگی سر بر آرند عشاق
که شاید ز بهر تماشا در آئی
خوش آندم که خنجر بکف بر سر ما
خرامان بقصد سر ما در آئی
بجای گیاه از زمین چشم روید
تفرج کنان چون بصحرا در آئی
خلایق ز حسن تو مدهوش گردند
خرامان بمحشر چو فردا در آئی
نخواهی گذشت از سر عشقبازی
مگر آنکه ای فیض از پا در آئی
تو تنها در آئی و با ما در آئی
تنی چند بیجان همه چشم بر در
که تنها در آئی به تنها بر آئی
بدیوانگی سر بر آرند عشاق
که شاید ز بهر تماشا در آئی
خوش آندم که خنجر بکف بر سر ما
خرامان بقصد سر ما در آئی
بجای گیاه از زمین چشم روید
تفرج کنان چون بصحرا در آئی
خلایق ز حسن تو مدهوش گردند
خرامان بمحشر چو فردا در آئی
نخواهی گذشت از سر عشقبازی
مگر آنکه ای فیض از پا در آئی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۹
هر آن دلرا که با یاریست خوئی
ز گلذار حقیقت هست بوئی
ندارد او سر دنیا و عقبی
که دارد پای آمد شد بکوئی
دلی کوشد اسیر زلف یاری
دو عالم را نمیگیرد بموئی
بود خاطر پریشان هر که او را
رسید از زلف عنبر بوی بوئی
کسی کوشد ز راه عشق آگاه
نمیخواهد دگر راهی بسوئی
سری کو مست عشقی شد ز خود رست
بود آن می ز دریا یا بسوئی
دل فیض از غم عشقی زند های
مگر روزی به پیوندد بهوئی
ز گلذار حقیقت هست بوئی
ندارد او سر دنیا و عقبی
که دارد پای آمد شد بکوئی
دلی کوشد اسیر زلف یاری
دو عالم را نمیگیرد بموئی
بود خاطر پریشان هر که او را
رسید از زلف عنبر بوی بوئی
کسی کوشد ز راه عشق آگاه
نمیخواهد دگر راهی بسوئی
سری کو مست عشقی شد ز خود رست
بود آن می ز دریا یا بسوئی
دل فیض از غم عشقی زند های
مگر روزی به پیوندد بهوئی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۱
ای بجهان نهان چو جان روشنی جهان توئی
از همه دیدها نهان در همه جا عیان توئی
آنکه ز جای میبرد هر نفس این دل مرا
میکشدش بهر طرف در پی این و آن توئی
آنکه چو عزم میکنم کز پی مقصدی روم
میشکند عزیمتم ناگه و بیگمان توئی
آنکه چو دیو ره زند تا بجحیم افکند
در دل من ندا کند هی مرو آنچنان توئی
آنکه سفر چو میکنم حافظ اهل منزلست
باز مرا در آن سفر همدم انس و جان توئی
آنکه رهم بخود نمود آینهٔ دلم زدود
تا که بدیدم آنچه بود در تتق جهان توئی
آنکه ز مهر دلبران در دلم آتشی فکند
خاک مرا بباد داد ز آب رخ بتان توئی
آنکه ز نطفه آفرید سرو قدان دلفریب
کرد ز چشمهٔ حیاه آب روان، روان توئی
در رخ دلبران تو آب در دل بیدلان تو تاب
جان من این درین توئی جان تو آن در آن توئی
در دل بیقرار من مایهٔ اضطراب تو
در سر بیخمار من مستی جاودان توئی
ناوک غمزه میزند در دل من نهان کسی
می نکنم غلط که آن غمزه زن نهان توئی
کیست که هر نفس مرا تازه حیات میدهد
گر تو نگوئی آن منم کیست بگوید آن توئی
کیست که ذره ذره دل میبرد از برم نهان
هست عیان چو آفتاب دلبر من نهان توئی
کامل و ناقص جهان سوی تو کرده روی جان
قبلهٔ عارفان توئی مقصد سالکان توئی
مایهٔ شورش جنون در سر فیض جز تو نیست
حسن و جمال دلربا برزخ دلبران توئی
از همه دیدها نهان در همه جا عیان توئی
آنکه ز جای میبرد هر نفس این دل مرا
میکشدش بهر طرف در پی این و آن توئی
آنکه چو عزم میکنم کز پی مقصدی روم
میشکند عزیمتم ناگه و بیگمان توئی
آنکه چو دیو ره زند تا بجحیم افکند
در دل من ندا کند هی مرو آنچنان توئی
آنکه سفر چو میکنم حافظ اهل منزلست
باز مرا در آن سفر همدم انس و جان توئی
آنکه رهم بخود نمود آینهٔ دلم زدود
تا که بدیدم آنچه بود در تتق جهان توئی
آنکه ز مهر دلبران در دلم آتشی فکند
خاک مرا بباد داد ز آب رخ بتان توئی
آنکه ز نطفه آفرید سرو قدان دلفریب
کرد ز چشمهٔ حیاه آب روان، روان توئی
در رخ دلبران تو آب در دل بیدلان تو تاب
جان من این درین توئی جان تو آن در آن توئی
در دل بیقرار من مایهٔ اضطراب تو
در سر بیخمار من مستی جاودان توئی
ناوک غمزه میزند در دل من نهان کسی
می نکنم غلط که آن غمزه زن نهان توئی
کیست که هر نفس مرا تازه حیات میدهد
گر تو نگوئی آن منم کیست بگوید آن توئی
کیست که ذره ذره دل میبرد از برم نهان
هست عیان چو آفتاب دلبر من نهان توئی
کامل و ناقص جهان سوی تو کرده روی جان
قبلهٔ عارفان توئی مقصد سالکان توئی
مایهٔ شورش جنون در سر فیض جز تو نیست
حسن و جمال دلربا برزخ دلبران توئی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶