عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۰
گر نهای عین تماشا حیرت سرشار باش
سر به سر دلدار یا آیینهٔ دلدار باش
با هجوم عیش شو چون نغمهٔ ذوق وصال
یا سراپا درد دل چون نالهٔ بیمار باش
بال و پر فرسودهٔ دام فلک نتوان شدن
گر همه مرکز شوی بیرون این پرگار باش
چند باید بود پیشاهنگ تحریک نفس
ساز موهومی که ما داریم گویی تار باش
صد چمن رنگ طرب در غنچه دارد خامشی
ناله هر جا گل کند کوتهتر از منقار باش
گر همه بویی ز افسون حسد دارد دلت
بر دم عقرب نشین یا بر دهان مار باش
آگهی آیینه دار احتیاط افتاده است
چشم اگر گردیده باشی اندکی بیدار باش
بسمل ما را پر وامانده سیر عالمیست
عرصهٔ کون و مکان گو یک تپیدنوار باش
داغ هم رنگینیی دارد که در گلزار نیست
گر نهای طاووس باری رخت آتشکار باش
سیر چشمی ذره از مهر قناعت بودنست
پیش مردم اندکی، در چشم خود بسیار باش
غنچهات از بیخودی فال شکفتن میزند
ای ز سر غافل، برو بیمغزی دستار باش
تا به کی باشد دل از خجلت شماران نفس
سبحه بیکار است چندی گرم استغفار باش
بینیازیهای عشق آخر به هیچت میخرد
جنس موهومی دو روزی بر سر بازار باش
یک قدم راهست بیدل از تو تا دامان خاک
بر سر مژگان چو اشک استادهای هشیار باش
سر به سر دلدار یا آیینهٔ دلدار باش
با هجوم عیش شو چون نغمهٔ ذوق وصال
یا سراپا درد دل چون نالهٔ بیمار باش
بال و پر فرسودهٔ دام فلک نتوان شدن
گر همه مرکز شوی بیرون این پرگار باش
چند باید بود پیشاهنگ تحریک نفس
ساز موهومی که ما داریم گویی تار باش
صد چمن رنگ طرب در غنچه دارد خامشی
ناله هر جا گل کند کوتهتر از منقار باش
گر همه بویی ز افسون حسد دارد دلت
بر دم عقرب نشین یا بر دهان مار باش
آگهی آیینه دار احتیاط افتاده است
چشم اگر گردیده باشی اندکی بیدار باش
بسمل ما را پر وامانده سیر عالمیست
عرصهٔ کون و مکان گو یک تپیدنوار باش
داغ هم رنگینیی دارد که در گلزار نیست
گر نهای طاووس باری رخت آتشکار باش
سیر چشمی ذره از مهر قناعت بودنست
پیش مردم اندکی، در چشم خود بسیار باش
غنچهات از بیخودی فال شکفتن میزند
ای ز سر غافل، برو بیمغزی دستار باش
تا به کی باشد دل از خجلت شماران نفس
سبحه بیکار است چندی گرم استغفار باش
بینیازیهای عشق آخر به هیچت میخرد
جنس موهومی دو روزی بر سر بازار باش
یک قدم راهست بیدل از تو تا دامان خاک
بر سر مژگان چو اشک استادهای هشیار باش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۱
چو ابر و بحر ز لاف سخا پشیمان باش
کرم کن و عرق انفعال احسان باش
بساط این چمن آیینهداری ادب است
چو شبنم آب شو اما به چشم حیران باش
حضور آبلهٔ پا اگر به دست افتد
قدم بر افسر شاهی گذار و سلطان باش
زخون خود چو حنا رنگ تحفه پردازد
گل وسیلهٔ پابوس خوش خرامان باش
چه لازم است کشی رنج انتظاریها
جگر چو صبح به چاکی ده و گلستان باش
ز مشرب خط و خال بتان مشو غافل
به حسن معنی کفر آبروی ایمان باش
هوا پرستی جمعیت از فسرده دلی است
چو گرد بر سر این خاکدان پریشان باش
کجاست وسعت دیگر سواد امکان را
چو شعله در جگر سنگ داغ جولان باش
ز فکر عقدهٔ دل چون گهر مشو غافل
دمی که ناخن موجت نماند دندان باش
دلیل مطلب عشاق بودن آسان نیست
به نامهای که ندارد سواد عنوان باش
به ساز حادثه هم نغمه بودن آرام است
اگر زمانه قیامت کند تو توفان باش
به جز فنا نمک ساز زندگانی نیست
تمام شیفتهٔ اینی و اندکی آن باش
در این چمن همه عاجز نگاه دیداریم
تو نیز یک دونگه در قطار مژگان باش
چه ننگ دلق و چه فخر کلاه غفلت توست
به هر لباس که باشی ز خویش عریان باش
دلیل وحدت از افسون کثرتی بیدل
همین قدر که به جسم آشنا شدی جان باش
کرم کن و عرق انفعال احسان باش
بساط این چمن آیینهداری ادب است
چو شبنم آب شو اما به چشم حیران باش
حضور آبلهٔ پا اگر به دست افتد
قدم بر افسر شاهی گذار و سلطان باش
زخون خود چو حنا رنگ تحفه پردازد
گل وسیلهٔ پابوس خوش خرامان باش
چه لازم است کشی رنج انتظاریها
جگر چو صبح به چاکی ده و گلستان باش
ز مشرب خط و خال بتان مشو غافل
به حسن معنی کفر آبروی ایمان باش
هوا پرستی جمعیت از فسرده دلی است
چو گرد بر سر این خاکدان پریشان باش
کجاست وسعت دیگر سواد امکان را
چو شعله در جگر سنگ داغ جولان باش
ز فکر عقدهٔ دل چون گهر مشو غافل
دمی که ناخن موجت نماند دندان باش
دلیل مطلب عشاق بودن آسان نیست
به نامهای که ندارد سواد عنوان باش
به ساز حادثه هم نغمه بودن آرام است
اگر زمانه قیامت کند تو توفان باش
به جز فنا نمک ساز زندگانی نیست
تمام شیفتهٔ اینی و اندکی آن باش
در این چمن همه عاجز نگاه دیداریم
تو نیز یک دونگه در قطار مژگان باش
چه ننگ دلق و چه فخر کلاه غفلت توست
به هر لباس که باشی ز خویش عریان باش
دلیل وحدت از افسون کثرتی بیدل
همین قدر که به جسم آشنا شدی جان باش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۲
هوس وداع بهار خیال امکان باش
چو رنگ رفته بهباغ دگر گلافشان باش
کنارهجویی ازین بحر عافیت دارد
وداع مجلسیانکن ز دور گردان باش
گرفتم اینکه به جایی نمیرسد کوشش
چو شوق ننگ فسردن مکش پر افشان باش
بقدر بیسر و پاپیست اوج همتها
به باد ده کف خاک خود و سلیمان باش
نظارهها همه صرف خیال خودبینی است
بهدهر دیدهٔ بیناکجاست عریان باش
اگر گدا ز دلی نیست دیدهای بفشار
محیط اگر نتوان بود ابر نیسان باش
سراسر چمن دهر نرگسستان است
تو نیز آینهای بر تراش و حیران باش
به دام حرص چو گشتی اسیر رفتن نیست
به رنگ موج زگردابها گریزان باش
مگیر این همه چون گردباد دامن دشت
بقدرآنکه سر از خودکشیگریبان باش
شرار کاغذم از دور میزند چشمک
که یک نفس بهخود آتش زن و چراغان باش
جنون متاع دکان خیال نتوان بود
بههر چه از هوست واخرند ارزان باش
دربن زمانه ز علم و هنرکه میپرسد
دو خرگواه کمالت بس است انسان باش
خبر ز لذت پهلوی چرب خویشت نیست
شبی چو شمع دربن قحطخانه مهمان باش
چو شانهات همهگر صد زبان بود بیدل
ز مو شکافی زلف سخن پشیمان باش
چو رنگ رفته بهباغ دگر گلافشان باش
کنارهجویی ازین بحر عافیت دارد
وداع مجلسیانکن ز دور گردان باش
گرفتم اینکه به جایی نمیرسد کوشش
چو شوق ننگ فسردن مکش پر افشان باش
بقدر بیسر و پاپیست اوج همتها
به باد ده کف خاک خود و سلیمان باش
نظارهها همه صرف خیال خودبینی است
بهدهر دیدهٔ بیناکجاست عریان باش
اگر گدا ز دلی نیست دیدهای بفشار
محیط اگر نتوان بود ابر نیسان باش
سراسر چمن دهر نرگسستان است
تو نیز آینهای بر تراش و حیران باش
به دام حرص چو گشتی اسیر رفتن نیست
به رنگ موج زگردابها گریزان باش
مگیر این همه چون گردباد دامن دشت
بقدرآنکه سر از خودکشیگریبان باش
شرار کاغذم از دور میزند چشمک
که یک نفس بهخود آتش زن و چراغان باش
جنون متاع دکان خیال نتوان بود
بههر چه از هوست واخرند ارزان باش
دربن زمانه ز علم و هنرکه میپرسد
دو خرگواه کمالت بس است انسان باش
خبر ز لذت پهلوی چرب خویشت نیست
شبی چو شمع دربن قحطخانه مهمان باش
چو شانهات همهگر صد زبان بود بیدل
ز مو شکافی زلف سخن پشیمان باش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۳
تاکی افسردن دمی از فکر خود وارسته باش
سر برونآر ازگریبان معنی برجسته باش
گر نداری جرات از خانمان بر هم زدن
همچو میخون در جگر زین شیشهٔ بشکسته باش
تا بفهمی ربط استعداد هستی و عدم
زین دو مصرع دور مگذر اندکی پیوسته باش
روزی اینجا در خور آدم دهن آماده است
محرم منقار ساز آن نهال پسته باش
عزم صادق میرهاند چون تنت از بند طبع
شاید از پستی برون آیی کمر می بسته باش
دخل بیجایت ز درد اهل معنی غافل است
ناخنی تا هست دور از سینههای خسته باش
چند باشی از فراموشان ایام وصال
رنگهای رفته یادت میدهم گلدسته باش
خواستم از دل برون آرم غبار حیرتی
تا به لب آمد نفس خونگشت وگفت: آهسته باش
از اقامت شرم دارد بیدل استعداد شمع
هر قدر باشی درین محفل ز پا ننشسته باش
سر برونآر ازگریبان معنی برجسته باش
گر نداری جرات از خانمان بر هم زدن
همچو میخون در جگر زین شیشهٔ بشکسته باش
تا بفهمی ربط استعداد هستی و عدم
زین دو مصرع دور مگذر اندکی پیوسته باش
روزی اینجا در خور آدم دهن آماده است
محرم منقار ساز آن نهال پسته باش
عزم صادق میرهاند چون تنت از بند طبع
شاید از پستی برون آیی کمر می بسته باش
دخل بیجایت ز درد اهل معنی غافل است
ناخنی تا هست دور از سینههای خسته باش
چند باشی از فراموشان ایام وصال
رنگهای رفته یادت میدهم گلدسته باش
خواستم از دل برون آرم غبار حیرتی
تا به لب آمد نفس خونگشت وگفت: آهسته باش
از اقامت شرم دارد بیدل استعداد شمع
هر قدر باشی درین محفل ز پا ننشسته باش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۴
خواه در معمورهٔ جان خواه در وبرانه باش
با هزاران در پس دیوار خود چون شانه باش
چشم منت جز به نور عشق نتوان آب داد
صیقل آیینهای خاکستر پروانه باش
دعوی قدرت رها کن هیچ کارت بسته نیست
ای سراپایت کلید فتح بیدندانه باش
دشت سودا گرد آثارش سلامتخانه است
در پناه سایهٔ مو چون سر دیوانه باش
کاروان عمریست از پاس قدم پا میخورد
پیرو محملکشان لغزش مستانه باش
بیوفایی صورت رنگ بهار زندگیست
آشنای خویش شو یعنی ز خود بیگانه باش
مستی سرگشتگان شوق ناهنجار نیست
شعلهٔ جواله شو سر بر خط پیمانه باش
تا تأمل میگماری رفتهاند این حاضران
چشم بر محفل گشا و گوش بر افسانه باش
عالمی مست خیال نرگس مخمور اوست
گر تو هم زین نشئه بویی بردهای میخانه باش
بیدل اجزای نفس تا کی فراهم داشتن
پای تا سر ریشهای بیاحتیاط دانه باش
با هزاران در پس دیوار خود چون شانه باش
چشم منت جز به نور عشق نتوان آب داد
صیقل آیینهای خاکستر پروانه باش
دعوی قدرت رها کن هیچ کارت بسته نیست
ای سراپایت کلید فتح بیدندانه باش
دشت سودا گرد آثارش سلامتخانه است
در پناه سایهٔ مو چون سر دیوانه باش
کاروان عمریست از پاس قدم پا میخورد
پیرو محملکشان لغزش مستانه باش
بیوفایی صورت رنگ بهار زندگیست
آشنای خویش شو یعنی ز خود بیگانه باش
مستی سرگشتگان شوق ناهنجار نیست
شعلهٔ جواله شو سر بر خط پیمانه باش
تا تأمل میگماری رفتهاند این حاضران
چشم بر محفل گشا و گوش بر افسانه باش
عالمی مست خیال نرگس مخمور اوست
گر تو هم زین نشئه بویی بردهای میخانه باش
بیدل اجزای نفس تا کی فراهم داشتن
پای تا سر ریشهای بیاحتیاط دانه باش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۶
آیین خود آرایی از روز الست استش
دل تحفه مبر آن جا کایینه به دست استش
نخجیر فنا غیر از تسلیم چه اندیشد
در رنگ تو پردازد تیری که به دست استش
توفان کشاکشها وضع نفس است اینجا
ما ماهی آن بحریم کاین صورت شست استش
هرگه نسق هستی موصوف نفس باشد
در بند چه بند استش در بست چه بست استش
موضوع خیالات است آرایش این محفل
چون آینه عنقایی نی بود و نه هست استش
برکوس و دهل نتوان بنیاد سلامت چید
دنیا گلهای دارد کاین شور شکست استش
هر چند زمینگیریست جز نعل درآتش نیست
مانند سپند اینجا هر آبله جست استش
سر در قدم اشکم کاین شیشه به سنگ افکن
بیمنت خودداری لغزیدن مست استش
بیمایگی فقرم تهمتکش هستی ماند
کم سایگی دیوار برگردن پست استش
چون نقش نگین بیدل پا درگل آفاتیم
هر چند بنای ما سنگ است شکست استش
دل تحفه مبر آن جا کایینه به دست استش
نخجیر فنا غیر از تسلیم چه اندیشد
در رنگ تو پردازد تیری که به دست استش
توفان کشاکشها وضع نفس است اینجا
ما ماهی آن بحریم کاین صورت شست استش
هرگه نسق هستی موصوف نفس باشد
در بند چه بند استش در بست چه بست استش
موضوع خیالات است آرایش این محفل
چون آینه عنقایی نی بود و نه هست استش
برکوس و دهل نتوان بنیاد سلامت چید
دنیا گلهای دارد کاین شور شکست استش
هر چند زمینگیریست جز نعل درآتش نیست
مانند سپند اینجا هر آبله جست استش
سر در قدم اشکم کاین شیشه به سنگ افکن
بیمنت خودداری لغزیدن مست استش
بیمایگی فقرم تهمتکش هستی ماند
کم سایگی دیوار برگردن پست استش
چون نقش نگین بیدل پا درگل آفاتیم
هر چند بنای ما سنگ است شکست استش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۸
ز ساز قافله ما که ما و من جرس استش
بجز غبار عدم نیست آنچه پیش وپس استش
کسی چه فیض برد از بهار عشرت امکان
که چون سحر همه پرواز رنگ در قفس استش
ز کسب فضل حیاکن کزین دوروزه تخیل
کمال اگر همه عشق است خفت هوس استش
ز مال غیرتعب چیست اغنیای جهان را
محیط در خور امواج وقف دیده خس استش
مراد دهر به تشویش انتظار نیرزد
میی که جام تو دارد خمار پیشرس استش
دمیکه عرض تحمل دهد اسیر محبت
مقابل دو جهان یکدل دو نیم بس استش
مرو به زحمت عقبا مدو به خفت دنیا
هوس سگیست که اینهاگسستن مرس استش
چو شمع چند توان زیست داغدار تعین
حذر ز ساز حیاتیکه سوختن نفس استش
درتن هوسکده بیدل چه ممکنست قناعت
به مور اگر نگری حسرت پر مگس استش
بجز غبار عدم نیست آنچه پیش وپس استش
کسی چه فیض برد از بهار عشرت امکان
که چون سحر همه پرواز رنگ در قفس استش
ز کسب فضل حیاکن کزین دوروزه تخیل
کمال اگر همه عشق است خفت هوس استش
ز مال غیرتعب چیست اغنیای جهان را
محیط در خور امواج وقف دیده خس استش
مراد دهر به تشویش انتظار نیرزد
میی که جام تو دارد خمار پیشرس استش
دمیکه عرض تحمل دهد اسیر محبت
مقابل دو جهان یکدل دو نیم بس استش
مرو به زحمت عقبا مدو به خفت دنیا
هوس سگیست که اینهاگسستن مرس استش
چو شمع چند توان زیست داغدار تعین
حذر ز ساز حیاتیکه سوختن نفس استش
درتن هوسکده بیدل چه ممکنست قناعت
به مور اگر نگری حسرت پر مگس استش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۹
به لوح جسمکه یکسر نفس خطوط حک استش
دل انتخاب نمودم به نقطهایکه شک استش
به آرمیدگی طبع بیدماغ بنازم
که بوی یوسف اگر پیرهن درّد خسک استش
در آن مکانکه غبارم به یادکوی تو بالد
سماک با همه رفعت فروتر از سمک استش
از این بساط گرفتم عیار فطرت یاران
سری که شد تهی از مغز گردش فلک استش
به ابر و رعد خروشم حقی استکاین مژه ی تر
اگر به ناله نباشد به گریه مشترک استش
به تیغ کینه صف عجز ما به هم نتوان زد
که همچو موج زگردن شکستگی کمک استش
نگاه بهره ز روشندلی نبرد وگرنه
سیاهی دو جهان از چراغ مردمک استش
به حرمت رمضان کوش اگر ز اهل یقینی
همین مه است که آدم طبیعت ملک استش
چنینکه خلق به نور عیان معامله دارد
حساب جوهر خورشید و چشم شبپرک استش
ز خوان دهر مکن آرزوی لذت دیگر
همانقدرکه به زخم دلی رسد نمک استش
اگر به فقرکنند امتحان همت بیدل
سواد سایهٔ دیوار نیستی محک استش
دل انتخاب نمودم به نقطهایکه شک استش
به آرمیدگی طبع بیدماغ بنازم
که بوی یوسف اگر پیرهن درّد خسک استش
در آن مکانکه غبارم به یادکوی تو بالد
سماک با همه رفعت فروتر از سمک استش
از این بساط گرفتم عیار فطرت یاران
سری که شد تهی از مغز گردش فلک استش
به ابر و رعد خروشم حقی استکاین مژه ی تر
اگر به ناله نباشد به گریه مشترک استش
به تیغ کینه صف عجز ما به هم نتوان زد
که همچو موج زگردن شکستگی کمک استش
نگاه بهره ز روشندلی نبرد وگرنه
سیاهی دو جهان از چراغ مردمک استش
به حرمت رمضان کوش اگر ز اهل یقینی
همین مه است که آدم طبیعت ملک استش
چنینکه خلق به نور عیان معامله دارد
حساب جوهر خورشید و چشم شبپرک استش
ز خوان دهر مکن آرزوی لذت دیگر
همانقدرکه به زخم دلی رسد نمک استش
اگر به فقرکنند امتحان همت بیدل
سواد سایهٔ دیوار نیستی محک استش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۱
چو تمثالی که بیآیینه معدوم است بنیادش
فراموش خودم چندان که گویی رفتم از یادش
نفس هر چند گرد ناله بر دل بار میگردد
جهان تنگ است بر صیدی که دامت گیرد آزادش
گرفتار شکست دل ندارد تاب نالیدن
ز موی چینی افکنده است طرح دام صیادش
سفیدیهای مو کرد آگهم از عمر بیحاصل
ز جوی شیر واشد لغزش رفتار فرهادش
ثبات رنگ امکان صورت امکان نمیبندد
فلک آخر ز روز و شب دو مو شد کلک بهزادش
جهان با این پرافشانی ندارد بوی آزادی
برون آشیان در بیضه پروردهست فولادش
سخن بیپرده کم گو از زبان خلق ایمن زی
چراغ زیر دامن نیست چندان زحمت بادش
به تصویر سحر ماند غبار ناتوان من
که نتواند نفس گردن کشید از جیب ایجادش
گذشتن از خط ساغر به مخموران ستم دارد
مگردان گرد سر صیدی که باید کرد آزادش
حیا از سرنوشتم نقطهٔ بینم نمیخواهد
عرق تاکی نمایم خشک، تر دست است استادش
دل از هستی تهی ناگشته در تحقیق شک دارد
مگر این نقطه گردد صفر تا روشن شود صادش
چه شور افکند شیرین در دماغ کوهکن یارب
که خاک بیستون شد سرمه و ننشست فریادش
نه هجران دانم و نی وصل بیدل اینقدر دانم
که الفت عالمی را داغ کرد آتش به بنیادش
فراموش خودم چندان که گویی رفتم از یادش
نفس هر چند گرد ناله بر دل بار میگردد
جهان تنگ است بر صیدی که دامت گیرد آزادش
گرفتار شکست دل ندارد تاب نالیدن
ز موی چینی افکنده است طرح دام صیادش
سفیدیهای مو کرد آگهم از عمر بیحاصل
ز جوی شیر واشد لغزش رفتار فرهادش
ثبات رنگ امکان صورت امکان نمیبندد
فلک آخر ز روز و شب دو مو شد کلک بهزادش
جهان با این پرافشانی ندارد بوی آزادی
برون آشیان در بیضه پروردهست فولادش
سخن بیپرده کم گو از زبان خلق ایمن زی
چراغ زیر دامن نیست چندان زحمت بادش
به تصویر سحر ماند غبار ناتوان من
که نتواند نفس گردن کشید از جیب ایجادش
گذشتن از خط ساغر به مخموران ستم دارد
مگردان گرد سر صیدی که باید کرد آزادش
حیا از سرنوشتم نقطهٔ بینم نمیخواهد
عرق تاکی نمایم خشک، تر دست است استادش
دل از هستی تهی ناگشته در تحقیق شک دارد
مگر این نقطه گردد صفر تا روشن شود صادش
چه شور افکند شیرین در دماغ کوهکن یارب
که خاک بیستون شد سرمه و ننشست فریادش
نه هجران دانم و نی وصل بیدل اینقدر دانم
که الفت عالمی را داغ کرد آتش به بنیادش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۳
دلی دارم که غیر از غنچه بودن نیست بهبودش
تبسم همچو زخم صبح میسازد نمکسودش
توان از حیرتم جام دو عالم نشئه پیمودن
نگاهی سودهام امشب به لبهای میآلودش
ز موج خط وقار شعلهٔ حسنش تماشا کن
که تمکین میچکد همچون رگ یاقوت از دودش
نکردی انتخاب نقش از داغ دل عاشق
عبث چون کعبتین نرد افکندی ز کف زودش
گر آهنگ پر فشانی کند پروانهٔ بزمت
چراغان سر کشد از گرد بال شعله فرسودش
جهانی در تلاش آبرو ناکام میمیرد
نمیداند که غیر از خاک گشتن نیست مقصودش
تو خواهی بویگل، خواهی شرار سنگ باش اینجا
ز خود رفتن رهی داردکه نتوانکرد مسدودش
ز بیدردی مبادا منفعل سازی محبت را
کز آغوش قبول خوبش هم دور است مردودش
ز سر تا پای من در حسرت دیدار میکاهد
به آن ذوقیکه بر آیینهٔ دل باید افزودش
مپرس از دستگاه نیستی سرمایهٔ هستی
عدم بیپرده شد تا اینقدرکردند موجودش
سیاهیکی ز دست زرشماران میرود بیدل
به هر جا آتش افروزی اثر میماند از دودش
تبسم همچو زخم صبح میسازد نمکسودش
توان از حیرتم جام دو عالم نشئه پیمودن
نگاهی سودهام امشب به لبهای میآلودش
ز موج خط وقار شعلهٔ حسنش تماشا کن
که تمکین میچکد همچون رگ یاقوت از دودش
نکردی انتخاب نقش از داغ دل عاشق
عبث چون کعبتین نرد افکندی ز کف زودش
گر آهنگ پر فشانی کند پروانهٔ بزمت
چراغان سر کشد از گرد بال شعله فرسودش
جهانی در تلاش آبرو ناکام میمیرد
نمیداند که غیر از خاک گشتن نیست مقصودش
تو خواهی بویگل، خواهی شرار سنگ باش اینجا
ز خود رفتن رهی داردکه نتوانکرد مسدودش
ز بیدردی مبادا منفعل سازی محبت را
کز آغوش قبول خوبش هم دور است مردودش
ز سر تا پای من در حسرت دیدار میکاهد
به آن ذوقیکه بر آیینهٔ دل باید افزودش
مپرس از دستگاه نیستی سرمایهٔ هستی
عدم بیپرده شد تا اینقدرکردند موجودش
سیاهیکی ز دست زرشماران میرود بیدل
به هر جا آتش افروزی اثر میماند از دودش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۴
متاع هستیی دارم مپرس از بود و نابودش
به صد آتش قیامت میکنی گر واکشی دودش
به فهم مدعای حسرت دل سخت حیرانم
نمیدانم چه میگوید زبان عجز فرسودش
شبستان سیهبختی ندارد حاجت شمعی
بس است از رنگ من آرایش فرش زر اندودش
به تقلید سرشکم، ابر شوخی میکند اما
ز بس کم مایگی آخر فشاری میدهد جودش
سلامت آرزو داری برو ترک سلامت کن
به ساحل موج این دریا شکستن میبرد زودش
نپنداری ز جام قرب زاهد نشئهای دارد
دلیل دوری است اینها که در یاد است معبودش
خیال اندود هستی نقش موهومی که من دارم
به صد آیینه نتوان کرد یک تمثال مشهودش
به زلفت شانه دستی میزند اما نمیداند
کز افشاندن نگردد پاک دامان دل آلودش
درین محفل رموز هیچکس پنهان نمیماند
سیاهی خوردن هر شمع روشن میکند دودش
به هر بیحاصلی بیدل زیانکاران الفت را
بضاعت دست افسوسست گر بر هم توان سودش
به صد آتش قیامت میکنی گر واکشی دودش
به فهم مدعای حسرت دل سخت حیرانم
نمیدانم چه میگوید زبان عجز فرسودش
شبستان سیهبختی ندارد حاجت شمعی
بس است از رنگ من آرایش فرش زر اندودش
به تقلید سرشکم، ابر شوخی میکند اما
ز بس کم مایگی آخر فشاری میدهد جودش
سلامت آرزو داری برو ترک سلامت کن
به ساحل موج این دریا شکستن میبرد زودش
نپنداری ز جام قرب زاهد نشئهای دارد
دلیل دوری است اینها که در یاد است معبودش
خیال اندود هستی نقش موهومی که من دارم
به صد آیینه نتوان کرد یک تمثال مشهودش
به زلفت شانه دستی میزند اما نمیداند
کز افشاندن نگردد پاک دامان دل آلودش
درین محفل رموز هیچکس پنهان نمیماند
سیاهی خوردن هر شمع روشن میکند دودش
به هر بیحاصلی بیدل زیانکاران الفت را
بضاعت دست افسوسست گر بر هم توان سودش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۵
در آن کشورکه پیشانیگشاید حسن جاوبدش
گرفتن تا قیامت بر ندارد نام خورشیدش
ز خویشم میبرد جاییکه میگردم بهار آنجا
نگاه ساغر ایمای گل بادام تمهیدش
بهگلزاریکه الفت دسته بند موی مجنونست
هوا هر چند بالد نگذرد از سایهٔ بیدش
اشارات حقیقت بر مجاز افکند آگاهی
خرد هرجا پری در جلوه آمد شیشه فهمیدش
ز بس اسرار پیدایی دقیق افتاده است اینجا
نظر واکرد برکیفیت خویش آنکه پوشیدش
گر این یأس از شمار سال و ماه کلفتم خیزد
مه نو خم شود چندانکه از دوش اوفتد عیدش
به چندین جام نتوان جز همان یک نشئه پیمودن
تو هم پیمانهای داری که پرکردهست جمشیدش
جنون مضرابی ناموس الفت نغمهها دارد
شکست از هر چه باشد میزند بر سایه امیدش
چه مقدار آگهی بر خویش چیند قطره از دریا
خیالت راست تحقیقی که ممکن نیست تقلیدش
نپردازی به فکر نغمهٔ تحقیق من بیدل
که چرخ اینجا خمیدن میکشد با چنگ ناهیدش
گرفتن تا قیامت بر ندارد نام خورشیدش
ز خویشم میبرد جاییکه میگردم بهار آنجا
نگاه ساغر ایمای گل بادام تمهیدش
بهگلزاریکه الفت دسته بند موی مجنونست
هوا هر چند بالد نگذرد از سایهٔ بیدش
اشارات حقیقت بر مجاز افکند آگاهی
خرد هرجا پری در جلوه آمد شیشه فهمیدش
ز بس اسرار پیدایی دقیق افتاده است اینجا
نظر واکرد برکیفیت خویش آنکه پوشیدش
گر این یأس از شمار سال و ماه کلفتم خیزد
مه نو خم شود چندانکه از دوش اوفتد عیدش
به چندین جام نتوان جز همان یک نشئه پیمودن
تو هم پیمانهای داری که پرکردهست جمشیدش
جنون مضرابی ناموس الفت نغمهها دارد
شکست از هر چه باشد میزند بر سایه امیدش
چه مقدار آگهی بر خویش چیند قطره از دریا
خیالت راست تحقیقی که ممکن نیست تقلیدش
نپردازی به فکر نغمهٔ تحقیق من بیدل
که چرخ اینجا خمیدن میکشد با چنگ ناهیدش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۸
خط مشکین شد وبال غنچهٔ جان پرورش
گشت در گرد یتیمی خشک آب گوهرش
گر به این شوخی کند عکس تو سیر آینه
میتپد برخود به رنگ موج دربا جوهرش
هرکه را از نغمهٔ ساز سلامت آگهیست
نیست جز ضبط نفس دربزم دل خنیاگرش
نسخهٔ دل عالمی دارد که گر وا میرسی
هست صحرای قیامت صفحهای از دفترش
گردباد بیخودی پیمای دشت الفتیم
کاسمان هم میکند گردیدنی گرد سرش
نالهام عمریست طوف لب نفهمیده ست چیست
وای بیماریکه غیراز دل نباشد بسترش
سعی آرامم حریف وحشت سرشار نیست
خواب من چون غنچه برمیآرد از بالین پرش
طفل خویی گر زند لافکمال آهسته باش
میکند چون اشک آخر خودنماییها ترش
بیفنا نتوان چراغ اعتبار افروختن
آتش ما شعله میبارد پس از خاکسترش
احتیاجت نیست جز ایجاد عیب دوستان
مطلبی سرکن به پیش هرکه میخواهیکرش
کبریایی ازکمین عجز ما گلکردنی ست
سایه هم خورشید مییابد زمان دیگرش
تیغ خونخوارست بیدل جادهٔ دشت جنون
تا ز سر نگذشتهای نتوانگذشتن از سرش
گشت در گرد یتیمی خشک آب گوهرش
گر به این شوخی کند عکس تو سیر آینه
میتپد برخود به رنگ موج دربا جوهرش
هرکه را از نغمهٔ ساز سلامت آگهیست
نیست جز ضبط نفس دربزم دل خنیاگرش
نسخهٔ دل عالمی دارد که گر وا میرسی
هست صحرای قیامت صفحهای از دفترش
گردباد بیخودی پیمای دشت الفتیم
کاسمان هم میکند گردیدنی گرد سرش
نالهام عمریست طوف لب نفهمیده ست چیست
وای بیماریکه غیراز دل نباشد بسترش
سعی آرامم حریف وحشت سرشار نیست
خواب من چون غنچه برمیآرد از بالین پرش
طفل خویی گر زند لافکمال آهسته باش
میکند چون اشک آخر خودنماییها ترش
بیفنا نتوان چراغ اعتبار افروختن
آتش ما شعله میبارد پس از خاکسترش
احتیاجت نیست جز ایجاد عیب دوستان
مطلبی سرکن به پیش هرکه میخواهیکرش
کبریایی ازکمین عجز ما گلکردنی ست
سایه هم خورشید مییابد زمان دیگرش
تیغ خونخوارست بیدل جادهٔ دشت جنون
تا ز سر نگذشتهای نتوانگذشتن از سرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۹
به ساز نیستی بستهست شور ما و من بارش
بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش
خجالت با دماغ بید مجنون بر نمیآید
جهانی زحمت خم میکشد از دوش بیبارش
ز آشوب غبار دهر یکسر سنگ میبارد
تو ضبط شیشهٔ خودکن، پری خیز است کهسارش
زحرف پوچ نتوان جز به بیمغزی علم گشتن
سر منصور باید پنبه بندد بر سر دارش
کمند حب جاه از خلق واگشتن نمیخواهد
سلیمانی سری دارد که زنار است دستارش
صفا هم دام پا لغزیست از عبرت مباش ایمن
به سر غلتاند گوهر را غرور طبع هموارش
به میدانیکه رخش عزم همت میکند جولان
حیا از هر دو عالم میکشد دست عناندارش
جفا با طینت مسرور عاشق بر نمیآید
مگراز درد محرومی زپا بیرون خلد خارش
به رفع کلفت غفلت غبار خود زپا بنشان
شکست سایه دارد هر چه میافتد ز دیوارش
خیال بحر چندین موج گوهر در نظر دارد
که میداند چهها دیدند مشتاقان دیدارش
مجاز پوچ ما را از حقیقت باز میدارد
به سیر نرگسستان غافلیم از چشم بیمارش
کبابم کرد اندوه جدایی هر چه را دیدم
کسی یارب در این محفل نیفتد با نگه کارش
به تعمیر دل تنگم کسی دیگر چه پردازد
طناب وسع همت پرگره بسته است معمارش
در این غفلتسرا بی عبرت آگاهی نمیباشد
مژه تا پا نزد بر چشم ننمودند بیدارش
چو تصویر هلال آخر به خجلت خاک شد بیدل
ز ننگ ناتمامی بر نیامد خط پرگارش
بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش
خجالت با دماغ بید مجنون بر نمیآید
جهانی زحمت خم میکشد از دوش بیبارش
ز آشوب غبار دهر یکسر سنگ میبارد
تو ضبط شیشهٔ خودکن، پری خیز است کهسارش
زحرف پوچ نتوان جز به بیمغزی علم گشتن
سر منصور باید پنبه بندد بر سر دارش
کمند حب جاه از خلق واگشتن نمیخواهد
سلیمانی سری دارد که زنار است دستارش
صفا هم دام پا لغزیست از عبرت مباش ایمن
به سر غلتاند گوهر را غرور طبع هموارش
به میدانیکه رخش عزم همت میکند جولان
حیا از هر دو عالم میکشد دست عناندارش
جفا با طینت مسرور عاشق بر نمیآید
مگراز درد محرومی زپا بیرون خلد خارش
به رفع کلفت غفلت غبار خود زپا بنشان
شکست سایه دارد هر چه میافتد ز دیوارش
خیال بحر چندین موج گوهر در نظر دارد
که میداند چهها دیدند مشتاقان دیدارش
مجاز پوچ ما را از حقیقت باز میدارد
به سیر نرگسستان غافلیم از چشم بیمارش
کبابم کرد اندوه جدایی هر چه را دیدم
کسی یارب در این محفل نیفتد با نگه کارش
به تعمیر دل تنگم کسی دیگر چه پردازد
طناب وسع همت پرگره بسته است معمارش
در این غفلتسرا بی عبرت آگاهی نمیباشد
مژه تا پا نزد بر چشم ننمودند بیدارش
چو تصویر هلال آخر به خجلت خاک شد بیدل
ز ننگ ناتمامی بر نیامد خط پرگارش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۱
چه لازم است کشد تیغ چشم خونخوارش
به روی دل که نفس نیز میکند کارش
به حیرتم که چه مضمون در آستین دارد
نگاه عجز سرشکی است مهر طومارش
چمن به فیض بیابان ناامیدی نیست
که از شکستن دل آب میخورد خارش
محیط فیض قناعتکه موجش استغناست
چو آب آینه سرچشمه نیست در کارش
ندارد آن همه تخمین عرصهٔ امکان
ببند چشم و بپیما فضای مقدارش
بساط خامش هستی ستیزه آهنگم
مگر رسد به نوای گسستن تارش
کباب همت آن رهروم که در طلبت
چو اشک آبله دارد عنان رفتارش
ز ناله بلبلم آسوده است و میترسم
دل دو نیم دهد باز یاد منقارش
ز جلوهٔ تو جهان کاروان آینه است
به هر چه مینگرم حیرتی است در بارش
غرور عشق تنزه بساط خودراییست
دماغ کس نخرد گلفروش بازارش
فریب عشرت طوبی که میخورد بیدل
به رنگ سایه سر ما و پای دیوارش
به روی دل که نفس نیز میکند کارش
به حیرتم که چه مضمون در آستین دارد
نگاه عجز سرشکی است مهر طومارش
چمن به فیض بیابان ناامیدی نیست
که از شکستن دل آب میخورد خارش
محیط فیض قناعتکه موجش استغناست
چو آب آینه سرچشمه نیست در کارش
ندارد آن همه تخمین عرصهٔ امکان
ببند چشم و بپیما فضای مقدارش
بساط خامش هستی ستیزه آهنگم
مگر رسد به نوای گسستن تارش
کباب همت آن رهروم که در طلبت
چو اشک آبله دارد عنان رفتارش
ز ناله بلبلم آسوده است و میترسم
دل دو نیم دهد باز یاد منقارش
ز جلوهٔ تو جهان کاروان آینه است
به هر چه مینگرم حیرتی است در بارش
غرور عشق تنزه بساط خودراییست
دماغ کس نخرد گلفروش بازارش
فریب عشرت طوبی که میخورد بیدل
به رنگ سایه سر ما و پای دیوارش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۲
صبح از چه خرابات جنونکرد بهارش
کافاق به خمیازه گرفتهست خمارش
شام اینهمه سامان کدورت زکجا یافت
کز زنگ نشد پاک کف آینهدارش
گردون به تمنای چه گل میرود از خویش
عمریست که بر گردش رنگست مدارش
دربا به حضور چه جمالست مقابل
کز خانهٔ آیینه گرو برد کنارش
صحرا به رم ناز چه محمل نظر افکند
کاندیشه پریخانه شد از رقص غبارش
کوه از چه ادب ضبط نفس کرد که هر سنگ
در دل مژه خواباند چراغان شرارش
ابر از چه تلاش این همه سامان عرق داشت
کایینه چکید از نمد خورده فشارش
برق ازچه طرف رخش به مهمیز طلب داد
کز عرض برون برد لب خنده سوارش
گلشن ز چه عیش اینقدر اندوخت شکفتن
کافتاد سر و کار به دلهای فکارش
بلبل ز چه ساز انجمنآرای طرب بود
کز یک نی منقار ستودند هزارش
طاووس به پرواز چه گلزار پر افشاند
کز خلد چکید آرزوی نقش و نگارش
شبنم به چه حیرت قدم افسرد که چون اشک
یک آبله گردید به هرگام دچارش
موج گهر آشوب چه توفان خبرش کرد
کز ضبط سر و زانوی عجز است حصارش
آیینه زتکلیف چه مشرب زده ساغر
کز هر چه رسد ییش نه فخرست و نه عارش
دل رمز چه سحر است که در دیدهٔ تحقیق
حسن است و نیفتاد به هیچ آینه کارش
عمر از چه شتاب اینهمه آشفتگی انگیخت
کاتش به نفس در زد و بگرفت شمارش
بیدل ز چه مکتب سبق آگهی آموخت
کاینها به شق خامه گرفتهست قرارش
کافاق به خمیازه گرفتهست خمارش
شام اینهمه سامان کدورت زکجا یافت
کز زنگ نشد پاک کف آینهدارش
گردون به تمنای چه گل میرود از خویش
عمریست که بر گردش رنگست مدارش
دربا به حضور چه جمالست مقابل
کز خانهٔ آیینه گرو برد کنارش
صحرا به رم ناز چه محمل نظر افکند
کاندیشه پریخانه شد از رقص غبارش
کوه از چه ادب ضبط نفس کرد که هر سنگ
در دل مژه خواباند چراغان شرارش
ابر از چه تلاش این همه سامان عرق داشت
کایینه چکید از نمد خورده فشارش
برق ازچه طرف رخش به مهمیز طلب داد
کز عرض برون برد لب خنده سوارش
گلشن ز چه عیش اینقدر اندوخت شکفتن
کافتاد سر و کار به دلهای فکارش
بلبل ز چه ساز انجمنآرای طرب بود
کز یک نی منقار ستودند هزارش
طاووس به پرواز چه گلزار پر افشاند
کز خلد چکید آرزوی نقش و نگارش
شبنم به چه حیرت قدم افسرد که چون اشک
یک آبله گردید به هرگام دچارش
موج گهر آشوب چه توفان خبرش کرد
کز ضبط سر و زانوی عجز است حصارش
آیینه زتکلیف چه مشرب زده ساغر
کز هر چه رسد ییش نه فخرست و نه عارش
دل رمز چه سحر است که در دیدهٔ تحقیق
حسن است و نیفتاد به هیچ آینه کارش
عمر از چه شتاب اینهمه آشفتگی انگیخت
کاتش به نفس در زد و بگرفت شمارش
بیدل ز چه مکتب سبق آگهی آموخت
کاینها به شق خامه گرفتهست قرارش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۳
مکش دردسر شهرت میفکن بر نگین زورش
برای نام اگر جان میکنی مگذار در گورش
تلاش منصب عزت ندارد حاصلی دیگر
همین رنج خمیدن میکند بر دوش مزدورش
خیالات دماغ جاه تا محشر جنون دارد
بپرس از موی چینی تا چه در سر داشت فغفورش
محالست این که کام تشنهٔ دیدار تر گردد
ز موسی جمعکن دل آتش افتادهست در طورش
به ذوق امتحان ملک سلیمان گر زنی بر هم
نیابی سرمهواری تا کشی در دیدهٔ مورش
همه زین قاف حیرت صید عنقا میکنیم اما
هنوز از بینیازی بیضه نشکستهست عصفورش
به عبرت عمرها سیر خرابات هوس کردم
جنون میخندد از خمیازه بر مستان مغرورش
به اظهار یقین رنج تکلف میکشد زاهد
ازین غافل که انگشت شهادت میکند کورش
سراغگرد تحقیقی نمیباشد درین وادی
سیاهی میکند خورشید هم من دیدم از دورش
نمیدانم چه ساغر دارد این دوران خودرایی
که در هر سر خمستان دگر میجوشد از شورش
گزند ذاتی از بنیاد ظالمکم نمیگردد
به موم از پردهٔ زنبور نتوان برد ناسورش
به این شوریکه مجنون خیال ما به سر دارد
مبادا صبح محشر با نفس سازند محشورش
به یاد صبح پیریکمکم از خود بایدم رفتن
ز آه سرد محمل بستهام بر بویکافورش
فلک هنگامهٔ تمثال زشتیهای ما دارد
ز خودبینی استگر آیینهٔ ما نیست منظورش
انالعشقی است سیر آهنگ تارتردماغیها
تو خواهی نغمهٔ فرعونگیر و خواه منصورش
دگر مژگانگشودی منکر اعمی مشو بیدل
که معنیهاست روشن چون نقط از چشم بینورش
برای نام اگر جان میکنی مگذار در گورش
تلاش منصب عزت ندارد حاصلی دیگر
همین رنج خمیدن میکند بر دوش مزدورش
خیالات دماغ جاه تا محشر جنون دارد
بپرس از موی چینی تا چه در سر داشت فغفورش
محالست این که کام تشنهٔ دیدار تر گردد
ز موسی جمعکن دل آتش افتادهست در طورش
به ذوق امتحان ملک سلیمان گر زنی بر هم
نیابی سرمهواری تا کشی در دیدهٔ مورش
همه زین قاف حیرت صید عنقا میکنیم اما
هنوز از بینیازی بیضه نشکستهست عصفورش
به عبرت عمرها سیر خرابات هوس کردم
جنون میخندد از خمیازه بر مستان مغرورش
به اظهار یقین رنج تکلف میکشد زاهد
ازین غافل که انگشت شهادت میکند کورش
سراغگرد تحقیقی نمیباشد درین وادی
سیاهی میکند خورشید هم من دیدم از دورش
نمیدانم چه ساغر دارد این دوران خودرایی
که در هر سر خمستان دگر میجوشد از شورش
گزند ذاتی از بنیاد ظالمکم نمیگردد
به موم از پردهٔ زنبور نتوان برد ناسورش
به این شوریکه مجنون خیال ما به سر دارد
مبادا صبح محشر با نفس سازند محشورش
به یاد صبح پیریکمکم از خود بایدم رفتن
ز آه سرد محمل بستهام بر بویکافورش
فلک هنگامهٔ تمثال زشتیهای ما دارد
ز خودبینی استگر آیینهٔ ما نیست منظورش
انالعشقی است سیر آهنگ تارتردماغیها
تو خواهی نغمهٔ فرعونگیر و خواه منصورش
دگر مژگانگشودی منکر اعمی مشو بیدل
که معنیهاست روشن چون نقط از چشم بینورش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۵
دل دیوانهای دارم به گیسوی گرهگیرش
که نتوان داشتن همچون صدا در بند زنجیرش
ز خواب عافیت بیگانه باشد چشم زخم من
سرتسلیم تا ننهد به بالین پر تیرش
تو در بند خودی قدر خروش دل چه میدانی
که آواز جرس گمگشتگان دانند تاثیرش
مگو افسرد عاشق گر نداری پای جولانی
چوگل صد رنگ پرواز است زیر بال تغیرش
مآل کار غفلتهای ما را کیست دریابد
که همچون خواب مخمل حیرت محض است تعبیرش
سفال و چینی این بزم بر هم خوردنی دارد
تو از فقر و غنا آمادهکن ساز بم در زیرش
غبار صیدم از صحرای امکان رفتهام اما
هنوز از خون من دارد روانی آب شمشیرش
تماشاگاه صحرای محبت حیرتی دارد
که باید در دل آیینه خفت از چشم نخجیرش
اثر پروردهٔ ذوق گرفتاری دلی دارم
که بالد شور زنجیر از شکست رنگ تصویرش
دم پیری فسردن بر دل عاشق نمیبندد
تب شمع محبت نشکند صبح از تباشیرش
جوانیهای اوهامت به این خجلت نمیارزد
که چون نظاره خمگردیدن مژگانکند پیرش
مپرس از ساز جسم و الفت تار نفس بیدل
جنون داردکف خاکیکه من دارم به زنجیرش
که نتوان داشتن همچون صدا در بند زنجیرش
ز خواب عافیت بیگانه باشد چشم زخم من
سرتسلیم تا ننهد به بالین پر تیرش
تو در بند خودی قدر خروش دل چه میدانی
که آواز جرس گمگشتگان دانند تاثیرش
مگو افسرد عاشق گر نداری پای جولانی
چوگل صد رنگ پرواز است زیر بال تغیرش
مآل کار غفلتهای ما را کیست دریابد
که همچون خواب مخمل حیرت محض است تعبیرش
سفال و چینی این بزم بر هم خوردنی دارد
تو از فقر و غنا آمادهکن ساز بم در زیرش
غبار صیدم از صحرای امکان رفتهام اما
هنوز از خون من دارد روانی آب شمشیرش
تماشاگاه صحرای محبت حیرتی دارد
که باید در دل آیینه خفت از چشم نخجیرش
اثر پروردهٔ ذوق گرفتاری دلی دارم
که بالد شور زنجیر از شکست رنگ تصویرش
دم پیری فسردن بر دل عاشق نمیبندد
تب شمع محبت نشکند صبح از تباشیرش
جوانیهای اوهامت به این خجلت نمیارزد
که چون نظاره خمگردیدن مژگانکند پیرش
مپرس از ساز جسم و الفت تار نفس بیدل
جنون داردکف خاکیکه من دارم به زنجیرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۶
شکست خاطری دارم مپرس از فکر تدبیرش
که موی چینی آنسوی سحر بردهست شبگیرش
غبار دل به تاراج تپشهای نفس دادم
صدایی داشت این دیوانه در آغوش زنجیرش
چه امکانست نومیدی شهید تیغ الفت را
چوگل دامان قاتل میدمد خون زمینگیرش
نگارستان بیرنگی جمالی در نظر دارم
که مینای پری دارد سفال رنگ تصویرش
سیهکاری نمیماند نهان درکسوت پیری
به رنگ مو که رسواییست وقفکاسهٔ شیرش
نم تهمت چه امکانست بر صیاد ما بستن.
که با آبگهر شستهست حیرت خون نخجیرش
علاجی نیست جرم غفلت آیینهٔ ما را
مگر حیرت شود فردا شفاعت خواه تقصیرش
نه حرف رنگ میدانم نه سطر جلوه میخوانم
کتابی در نظر دارم که حیرانیست تفسیرش
نگاهش تا سر مژگان به چندین ناز میآید
به این تمکین چه امکانست از دل بگذرد تیرش
جهان کیمیا تاثیر استعداد میخواهد
چو تخمت قابل افتد هرکف خاکیست اکسیرش
به این طاقت سرا تا چند مغرورت کند غفلت
نفس دارد بناییکز هوا کردند تعمیرش
به چندین ناله یکدل محرم رازم نشد بیدل
خوشا آهی که از آیینه هم بردند تاثیرش
که موی چینی آنسوی سحر بردهست شبگیرش
غبار دل به تاراج تپشهای نفس دادم
صدایی داشت این دیوانه در آغوش زنجیرش
چه امکانست نومیدی شهید تیغ الفت را
چوگل دامان قاتل میدمد خون زمینگیرش
نگارستان بیرنگی جمالی در نظر دارم
که مینای پری دارد سفال رنگ تصویرش
سیهکاری نمیماند نهان درکسوت پیری
به رنگ مو که رسواییست وقفکاسهٔ شیرش
نم تهمت چه امکانست بر صیاد ما بستن.
که با آبگهر شستهست حیرت خون نخجیرش
علاجی نیست جرم غفلت آیینهٔ ما را
مگر حیرت شود فردا شفاعت خواه تقصیرش
نه حرف رنگ میدانم نه سطر جلوه میخوانم
کتابی در نظر دارم که حیرانیست تفسیرش
نگاهش تا سر مژگان به چندین ناز میآید
به این تمکین چه امکانست از دل بگذرد تیرش
جهان کیمیا تاثیر استعداد میخواهد
چو تخمت قابل افتد هرکف خاکیست اکسیرش
به این طاقت سرا تا چند مغرورت کند غفلت
نفس دارد بناییکز هوا کردند تعمیرش
به چندین ناله یکدل محرم رازم نشد بیدل
خوشا آهی که از آیینه هم بردند تاثیرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۷
گزند زندگانی در کفن جسم است تدبیرش
سموم آنجا که زور آرد علاجی نیست جز شیرش
چه مغناطیس حل کردهست یارب خون نخجیرش
که پیکان یک قدم پیش است از سعی پرتیرش
به دریا برد از دشت جنون دیوانهٔ ما را
هجوم آبله یعنی حباب موج زنجیرش
ازین صحرای حیرت گرد نیرنگ که میبالد
که مژگان در پر طاووس دارد چشم نخجیرش
ز نفی سایه نور آیینهٔ اثبات میگردد
شود یارب شکست رنگ ما هم صرف تصویرش
به گرد سرمه خوابیدهست مغز استخوان ما
که شاید لذتی دزدیم ز آواز نی تیرش
پریشان حالیم جمعیتی دیگر نمیخواهد
بنای زلف بس باشد شکست خویش تعمیرش
سر از سودای هستی اینقدر نتوان تهیکردن
که شست این کاسه را یا رب به موج آب شمشیرش
درین وادی تعلق پرور غفلت دلی دارم
که همچون پای بیکاران رگ خوابست زنجیرش
به صد حسرت خیالت را مقیم دل نمیخواهم
که میترسم بر آرد کلفت این خانه دلگیرش
نفسها سوختم در عرض مطلب اشک شد حاصل
عرق کرد آه من آخر ز خجلتهای تأثیرش
به چندین سعی پی بردم که از خود رفتهام بیدل
رساند این شمع را با نقش پای خویش شبگیرش
سموم آنجا که زور آرد علاجی نیست جز شیرش
چه مغناطیس حل کردهست یارب خون نخجیرش
که پیکان یک قدم پیش است از سعی پرتیرش
به دریا برد از دشت جنون دیوانهٔ ما را
هجوم آبله یعنی حباب موج زنجیرش
ازین صحرای حیرت گرد نیرنگ که میبالد
که مژگان در پر طاووس دارد چشم نخجیرش
ز نفی سایه نور آیینهٔ اثبات میگردد
شود یارب شکست رنگ ما هم صرف تصویرش
به گرد سرمه خوابیدهست مغز استخوان ما
که شاید لذتی دزدیم ز آواز نی تیرش
پریشان حالیم جمعیتی دیگر نمیخواهد
بنای زلف بس باشد شکست خویش تعمیرش
سر از سودای هستی اینقدر نتوان تهیکردن
که شست این کاسه را یا رب به موج آب شمشیرش
درین وادی تعلق پرور غفلت دلی دارم
که همچون پای بیکاران رگ خوابست زنجیرش
به صد حسرت خیالت را مقیم دل نمیخواهم
که میترسم بر آرد کلفت این خانه دلگیرش
نفسها سوختم در عرض مطلب اشک شد حاصل
عرق کرد آه من آخر ز خجلتهای تأثیرش
به چندین سعی پی بردم که از خود رفتهام بیدل
رساند این شمع را با نقش پای خویش شبگیرش