عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۱ - در تاریخ مرگ فرزندش عبدالحسین سرود
رفت نور دیده ام «عبدالحسین »
تابم از دل برد و، خواب از دیده ام
چون تواند دید خالی جای او
دیده در خون خود غلتیده ام
موی آتش دیده را ماند تنم
بسکه از دردش بخود پیچیده ام
گفت: یاری چیست از محزون ترا
کاین چنین آشفته ات کم دیده ام؟!
در جوابش گفتم و، تاریخ شد:
«رفته نور دیده ام، از دیده ام »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۴ - تاریخ مرگ تایب
ز روی درد و سوزم گفت یاری قدردان روزی
که: «تایب » حیف دامان بقا زین بوم و برچیده
شدم غمگین و حق آشنایی خواست تاریخش
بگفتم:«از جهان تایب بساط عمر بر چیده »
واعظ قزوینی : معمیات
شمارهٔ ۵
شد وقت کوچ کوچ، بنال ای دل حزین
شد عمر پوچ، پوچ بکش آه بعد از این
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶
سینه ریش از یاری هر خس ز بس باشد مرا
چون قلم پر ناله هر مد نفس باشد مرا
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۶
چون نلرزد بر سر دستش، دل ناشاد ما؟
بهله از خون شکاری میکند صیاد ما!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۸
کرده ما را ناتوان از بس غم جانان ما
با عصای نی مگر خیزد ز جا افغان ما
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۲
گشت یکشب در میان، وصل بت رعنای ما
کربلائی شد پلاس تیره بختیهای ما!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۳
پر از عیش و طرب گردد ز یاد دوست محفلها
که غم را پیش او، حد نشستن نیست در دلها
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۷
امروز بیتو خاطر صحبت مشوش است
موج می از فراق تو نعلی در آتش است
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹۱
حسن بیان مجوی ز ما دلشکستگان
«از کاسه شکسته نخیزد صدا درست!»
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۷
ز ضعف بیغمی، نتواند آهم از جگر خیزد
مگر دردی بگیرد دست افغانم، که بر خیزد!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴۷
بغیر از کنج تنهایی، دگر یاری نمیباشد
بغیر از دامن پر اشک، گلزاری نمی باشد
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵۷
از ضعف چنانم، که چو گریم ز غم او
خون جگرم رنگ بمنزل نرساند
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷۶
بی تو، دانی روز من در کنج غم چون میرود؟
خنده میآید بحالم، گریه بیرون میرود!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸۸
رسیده ضعف بجایی که همچو پنجه بط
نگه ز پرده چشمم برون نمیآید
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰۰
ما همرهان، ز چشم جهان گرم رفتنیم
چون قطره های اشک بدنبال یکدگر
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۶
یاد آن روز که چشم نگران دانستم
آه سرد و مژه اشک فشان دانستم
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۸
دهد جدایی یاران رفته بر بادم
اگر نه یاد سخنشان رسد بفریادم
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲۰
دوید چشم، ز بس حسرت نگاه کشیدم
رسید مشق جنون، بسکه مد آه کشیدم
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲۳
بیاد طره اش، از آه خود دودی بسر دارم
بجای زلف او، زنجیر اشکی در نظر دارم