عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۹
سیر گلزار که یارب در نظر دارد بهار
از پر طاووس دامن بر کمر دارد بهار
شبنم ما را به حیرت آب می‌باید شدن
کز دل هر ذره توفانی دگر دارد بهار
رنگ دامن چیدن و بوی گل از خود رفتن‌ست
هر کجا گل می‌کند برگ سفر دارد بهار
جلوه تا دیدی نهان شد رنگ تا دیدی شکست
فرصت عرض تماشا اینقدر دارد بهار
محرم نبض رم و آرام ما عشق است و بس
از رگ ‌گل تا خط سنبل خبر دارد بهار
ای خرد چون بوی گل دیگر سراغ ما مگیر
درجنون سرداد ما را تا چه سر دارد بهار
سیر این گلشن غنیمت دان که فرصت بیش نیست
در طلسم خندهٔ‌ گل بال و پر دارد بهار
بوی‌گل عمریست‌ خون‌آلودهٔ‌ رنگست‌ و بس
ناوکی از آه بلبل در جگر دارد بهار
لاله داغ و گل‌ گریبان‌چاک و بلبل نوحه‌گر
غیر عبرت زین چمن دیگر چه بردارد بهار
زندگی می‌باید اسباب طرب معدوم نیست
رنگ هر جا رفته باشد در نظر دارد بهار
زخم دل عمریست درگرد نفس خوابانده‌ام
در گریبانی که من دارم سحر دارد بهار
کهنه درس فطرتیم ای آگهی سرمایگان
چند روزی شد که ما را بی‌خبر دارد بهار
چند باید بود مغرور طراوت های وهم
شبنمستان نیست بیدل چشم تر دارد بهار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۰
تا چند حسرت چمن و سایه‌های ابر
کو گریه‌ای ‌که خنده کنم بر هوای ابر
افراط عیش دهر ز کلفت گران‌ترست
دوش هوا پر آبله شد از ردای ابر
باید به روز عشرت مستان‌ گریستن
مژگان اگر به نم نرسانند جای ابر
زاهد مباش منکر تردامنان عشق
رحمت بهانه‌جوست در این لکه‌های ابر
چندین هزار تخم اجابت فراهم است
در سایهٔ بلندی دست دعای ابر
یارب در این چمن به چه اقبال می‌رسد
چتر بهار و سایهٔ بال همای ابر
توفان به این شکوه نبوده‌ست موجزن
چشم که پاک کرد به دامن هوای ابر
از اعتبار دست بشستن قیامت است
افتاده است آب چو آتش قفای ابر
جیب جنون مباد ز خشکی به هم درّد
زبن چشم تر که دوخته‌ام بر قبای ابر
جایی که ظرف همت مستان طلب کنند
ماییم و کاسهٔ می و دست گدای ابر
صبح بهار یاد تو در خاطرم گذشت
چندان گریستم که تهی گشت جای ابر
عمری‌ست می‌کنم عرق ومی‌چکم به خاک
بیدل سرشته‌اند گلم از حیای ابر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۱
شب زندگی سر آمد به نفس‌شماری آخر
به هوا رساند خاکم سحر انتظاری آخر
طرب بهار غفلت عرق خجالت آورد
نگذشت بی‌گلابم‌ گل خنده‌کاری آخر
الم وداع طفلی به چه درد دل سرایم
به غبار ناله بردم غم نی سواری آخر
تپشی به باد دادم دگر از نمو مپرسید
چو سحر چه ‌گل دماند نفس آبیاری آخر
سر راه وحشت رنگ ز غبار منع پاکست
ز چه پر نمی‌فشانی قفسی نداری آخر
گل باغ اعتبارت اثر وفا ندارد
بگذار از اول او را که فروگذاری آخر
به غرور تقوی‌، ای شیخ‌، مفروش وعظ بیجا
من اگر ورع ندارم تو به من چه داری آخر
به فسانهٔ تغافل ستم است چشم بستن
نگهی‌کزین‌گلستان به چه‌گل دچاری آخر
عدم و وجود و امکان همه در تو محو و حیران
ز برت‌کجا رودکس‌که تو بی‌کناری آخر
چو چراغ‌کشته بیدل ز خیال‌گریه مگذر
مژه‌ات نمی ندارد ز چه می‌فشاری آخر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۳
ناتمام همتی تا عجز سامان نیست سر
حیف این پرگار قدرت پا به دامان نیست سر
بی‌جگر در عرصهٔ غیرت علم نتوان شدن
جز به‌ دوش شمع از این محفل نمایان نیست سر
تحفهٔ تسلیم در هر جا قبول ناز اوست
گر نه‌ای دیوانه درکوه و بیابان نیست سر
در خم هر سجده اوج آبرویی خفته است
همچو اشکم آه بر هرنوک مژگان نیست سر
بر خیالی بسته‌ام دستار نیرنگ حباب
ورنه بر دوشی‌ که دارم غیر بهتان نیست سر
بسکه فکر نیستی می‌بالد از اجزای من
بر هوا چون‌گردبادم بی‌گریبان نیست سر
چون گهر چندی ز موج آزاد باید زیستن
تا به قیدگردن افتاده است غلتان نیست سر
اهل همت دامن ازگرد ندامت شسته‌اند
همچوپشت دست باب زخم دندان نیست سر
در نمد نتوان نهفت آیینهٔ اقبال مرد
زیر مو هرچند پنهان است پنهان نیست سر
وضع راحت در عدم هم مغتنم باید شمرد
ای چراغ‌کشته دایم درگریبان نیست‌سر
دانه را گردنکشی با داس می‌سازد ط‌رف
طعمهٔ تیغ‌ است تا با خاک یکسان نیست سر
یکدم از آب دم تیغی مدارایش‌کنید
آخر ای‌کم‌همتان زین بیش مهمان نیست‌سر
همچو شمعم بر امید نارسا بایدگریست
شور تیغی‌در سر افتاده‌ست و چندان‌نیست سر
بیدل امشب در نثار آباد ذوق نام او
سبحه سودای خوشی کرده‌ست‌، ارزان نیست سر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۴
در چمن تا قامتش انداز شوخی‌کرد سر
سرو خاکستر شد و پرواز قمری‌کرد سر
بی‌نیازی لازم اقبال عشق افتاده است
عجز مجنون آخر استغنا به لیلی‌کرد سر
آسمان‌عمری‌ست در ایجاد دل خول می‌خورد
تاکجا بحر ازگهر خواهد تسلی‌کرد سر
زین محیطش بیش نتوان برد جز رنج پری
از رگ گردن چو موج آنکس‌که دعوی‌کرد سر
در حقیقت هیچکس از هیچکس ممتاز نیست
نور با ظلمت در این محفل مساوی‌کرد سر
شاهد بیباکی‌گردون هجوم انجم است
جوش ساغر داشت ‌کاین طاووس مستی ‌کرد سر
قابل جولان اشکم عرصهٔ دیگر کجاست
هر دو عالم خاک شدکاین طفل بازی‌کرد سر
بسکه فرصت برگذشتن محمل تعجیل داشت
تا دم از فردا زدم افسانهٔ دی‌کرد سر
مقصدکلی به فکرکار خویش افتادنست
بی‌گریبان نیست هر راهی‌که خواهی‌کرد سر
بیدل از وضع ادب مگذر که گوهر در محیط
پای سعی موج را از ترک دعوی کرد سر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۵
تیغ در دست است یار از جیب بیرون آر سر
صبح شد بی‌پرده از خواب ‌گران بردار سر
فال آهنگ شهادت زن که در میدان عشق
هست بی‌سعی بریدن پای بی رفتار سر
در محیط عشق‌کافسون شهادت موج اوست
چون حباب از الفت تن بایدت بیزار سر
از زبان بینوای شمع می‌آید به‌گوش
کای حریفان نیست اینجا عافیت دربار سر
ای فلک در دور چشم و ابروی آن فتنه‌جوی
از مه نو ناخنی پیداکن و میخار سر
می‌نشاند بال قمری سرو را در زیر تیغ
گر کند با قامت او دعوی رفتار سر
دهر اگرگلخن شود سامان عیش من‌کجاست
یاد رخسار توام داده‌ست در گلزار سر
از گزند خلق دل فارغ ‌کن و آسوده باش
چند باید داشت باب‌ کوفتن چون مار سر
وضع همواری مده از دست اگر صاحب‌دلی
نیست اینجا سبحه را جز بر خط زنار سر
بر نتابد وادی تسلیم ما گردنکشی
همچو نقش پا در این ره می‌شود هموار سر
اهل دنیا را ز جست‌وجوی دنیا چاره نیست
می‌کشد ناچار کرکس جانب مردار سر
در جهان بی‌نیازی جز شهادت باب نیست
شمع‌سان چندان که مقدورت بود بردار سر
حاصل ‌کار شکفتنهای ما آشفتگی است
غنچه را بعد از دمیدن می‌شود دستار سر
با کدامین آبرو گردن توان افراختن
همچو شمعم‌ کاش باشد یک بریدن وار سر
جوش بحر بی‌نیازی تشنهٔ اسباب نیست
چون‌ گهر بی‌گردن اینجا می‌دهد بسیار سر
اشک مژگان است بیدل برگ ساز این چمن
می‌نهد هر غنچه بر بالین چندین خار سر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۷
دام ز سیر گلشن اسباب در نظر
رنگی‌ که شعله می‌زندم آب در نظر
خون شد دل ازتکلف اسباب زندگی
یک لفظ پوچ و آن همه اعراب در نظر
مخمل نه‌ایم ولیک ز غفلت نصیب ماست
بیداریی‌که نیست به جز خواب در نظر
در وادی طلب که سراب است چشمه‌اش
اشکی مگر نشان دهدم آب در نظر
همواری از طبیعت روشن نمی‌رود
تار نگاه را نبود تاب در نظر
گلها چوشبنمت به سروچشم جا دهند
گر باشدت رعایت آداب در نظر
بر خویش هم در حسدت باز می‌شود
گرگل کند حقیقت احباب در نظر
یارب صداع غفلت ما را علاج چیست
مخموری خیال و می ناب در نظر
موهومی حقیقت ما را نموده‌اند
چون نقطهٔ دهان تو نایاب در نظر
دیگر ز سایهٔ دم تیغت‌کجا رویم
سرها سجود مایل محراب در نظر
غافل مشو که انجمن اعتبارها
ویرانه‌ای‌ست وحشت سیلاب در نظر
آسوده‌ایم درکف خاکستر امید
بیدل‌کراست بستر سنجاب در نظر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۹
گل عجزی تصور کن بهارکبریا بنگر
ز ما رنگی تراش و در کف پایش حنا بنگر
ز سیر موج‌ ، وضع قطره‌ ها پنهان نمی‌گردد
به زلف او نظر افکنده‌ای احوال ما بنگر
نگاه هرزه چون شمع اینقدر بی‌ طاقتت دارد
اگر آسودگی خواهی دمی در زیر پا بنگر
ندارد پرده ی نیرنگ هستی جز من و مایی
به هر نقشی که چشمت واشود رنگ صدا بنگر
به چشم شوخ تا کی هرزه ‌تاز شش جهت بودن
از این و آن نظر بربند و یکجا جمله را بنگر
ز حسرت‌خانهٔ اسباب سامان گذشتن کو
در این ره تا ابد از خود رو و رو بر قفا بنگر
سواد انتظار جاه تا چشمت ‌کند روشن
به عبرت استخوان کن سرمه و بال هما بنگر
نگاه ناتوانش سرمه ‌کرد اجزای امکان را
قیامت دستگاهی های این مژگان عصا بنگر
حباب باده امشب با صراحی چشمکی دارد
که برتشویش قلقل خندهٔ اهل فنا بنگر
چه لازم پرده بردارد حباب از ساز موهومش
گریبان‌چاکی عریانی من در قبا بنگر
گریبان فنا آغوش اقبال بقا دارد
شکوه سربلندیها به چشم نقش پا بنگر
زبان بیخودی افسانهٔ تحقیق می‌گوید:
که عرض هرچه خواهی چون نگاه از خود برآ بنگر
کدورت‌خیز اوهامند ابنای زمان‌، بیدل
دم حاجت دماغ این عزیزان را صفا بنگر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۲
قد خمیده ندارد به غیر ناله حضور
که نیست خانهٔ زنجیر بی‌صدا معمور
وجود عاریت آیینه‌دار تسلیم است
مخواه غیر خمیدن ز پیکر مزدور
محیط فال حبابی نزد ز هستی من
نماید آینه ‌ام را مگر سراب از دور
به یاد جلوه قناعت‌کن و فضول مباش
که سخت آینه ‌سوز است حسن خلوت طور
نقاب معنی مطلوب از طلب واکرد
قدح دماندن خمیازه بر لب مخمور
شه سریر یقین شد کسی ‌که چون حلاج
فراشت از علم دار رایت منصور
در این جنونکده حیرت‌طراز عبرتهاست
کمال باقی یاران به دستگاه قصور
گزیرنیست به زبر فلک ز شادی وغم
به نوش و نیش مهیاست خانهٔ زنبور
سفال خویش غنیمت شمر که مدتهاست
شکست چینی مو ریخت ازسر فغفور
در آب ملک قناعت‌ که می‌خرند آنجا
غبار شوکت جم سرمه ‌وار دیده ی مور
به چشم عبرت اگر بنگری نخواهی دید
ز جامه جز کفن ‌، از خانه‌ها ، به غیر قبور
اگر نه‌ کوری و غفلت فشرده مژگانت
گشاد چشم مدان جز تبسم لب‌ گور
گواه غفلت آفاق‌ کسب آگاهی‌ست
همان ‌خوش است که ‌باشد به خواب دیده ی ‌کور
زبان ز حرف خطا محو کام به بیدل
به هرزه چند کشی دست از آستین شعور
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۴
حکم دل دارد ز همواری سر و روی‌ گهر
جز به روی خود نغلتیده‌ست پهلوی‌گهر
خواه دنیا، خواه عقباگرد بیتاب دل است
بحر و ساحل ریشه‌گیر از تخم خودروی‌ گهر
ذوق جمعیت جهانی را به شور آورده است
در دماغ بحر افتاد ازکجا بوی‌گهر
خاک افسردن به فرق اعتبار خودسری
قطره بار دل‌کشد تاکی به نیروی‌گهر
آبرو دست از تلاش ‌کار دنیا شستن است
خاک ساحل باش ای نامحرم خوی‌گهر
مدعا زین جستجو افسردن است آگاه باش
هرکجا موجی‌ست از خود می‌رود سوی ‌گهر
خفّت اهل وقار از بی‌تمیزیها مخواه
قطره را نتوان نشاندن در ترازوی‌گهر
موج استغناست خشکی در قناعتگاه فقر
بی‌نمی در طبع ما آبی‌ست از جوی‌گهر
کس به آسانی نداد آرایش اقبال ناز
موج چوگانها شکست از بردن گوی گهر
فکر خویش آن نیست‌کز دل رفع ننمایی دویی
فرق نتوان یافت از سر تا به زانوی گهر
غازهٔ اقبال من خاک ره فقر است و بس
بیدل از گرد یتیمی شسته‌ام روی‌ گهر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۵
به صفحه‌ای‌ که حدیث جنون‌ کنم تحریر
ز سطر، ناله تراود چو شیون از زنجیر
چه ممکن است در این انجمن نهان ماند
سیاه‌بختی عاشق چو مو به‌ کاسهٔ شیر
خرابهٔ دل محزون بینوایان را
به جز غبار تمنا که می‌کند تعمیر
بهار هستی اگر این بود خوشا رنگی
که صرف‌ کرد سپهرش به پردهٔ تصویر
ز دست اهل عدم هرچه آید اعجاز است
به خدمتم نپذیرند اگرکنم تقصیر
شرارکاغذم از آه من‌ حذر مکنید
که هم به خود زنم آتش اگرکنم تاثیر
گرفتم اینکه در این دشت بی‌نشان مقصد
به منزلی نرسیدی سراغ آبله‌ گیر
سواد نسخهٔ ما سخت مبهم افتاده‌ست
خیال حیرت آیینه می‌کند تحریر
نگشت سعی امل سد راه وحشت عمر
به پای شعله نشد موج خار و خس زنجیر
زمین طینت ما نیست‌ کینه‌خیز نفاق
به آب‌، آتش یاقوت‌ کرده‌اند خمیر
به خود ستم مکن ای ظالم حسد بنیاد
که هست یکسر پیکان همیشه در دل تیر
حذر ز زمزمهٔ عندلیب ما بیدل
که اخگرست به منقار ما چوآتشگیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۷
غبار فرصت از این خاکدان وهم مگیر
که پیرگشت سحرتا دهن‌گشود به شیر
امل به صبح قیامت رساند گرد نفس
گذشت فرصت تقدیمت آن سوی تاخیر
همین‌کشاکش اوهام تا ابد باقی‌ست
فنا بجاست توخواهی بزی و خواه بمیر
در این چمن نفسی می‌کشیم و می‌گذربم
گمان مبر به‌کمانخانه آرمیدن تیر
نفس درازی اظهار جرأت آهنگ است
به سرمه تا نرسد ناله‌، عذر ما بپذیر
هنوز دامن صحرا ز گردباد پُر است
غبار عالم دیوانه نیست بی‌زنجیر
در این ستمکده سود و زیان من این است
که از شکستن دل ناله می‌کنم تعمیر
سیاه‌بختی‌ام آرایشی نمی‌خواهد
ز خاک پیرهن سایه را بس است عبیر
صفای دل به نفس عمرهاست می‌بازم
چو صبح آینه در زنگ می‌کنم شبگیر
به ناتوانی من یاس می‌خورد سوگند
که ناله‌ای نکشیدم چو خامهٔ تصویر
ز ساز عجز به هرجا نفس زدم بیدل
به قدر جوهر آیینه شد بلند صفیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۸
نه غنچه عافیت افسون‌، نه‌ گل بقا تأثیر
جهان رنگ‌، شکست ‌که می‌کند تعمیر
نشد ز عالم و جاهل جز اینقدر معلوم
که آن به خواب فتاد آن دگر پی تعبیر
گرفتم اوج پر است اعتبار عنقایت
به نارسایی بال مگس‌،‌کلاغ مگیر
نفس مسوز به آرایش بساط جنون
بس است آبله فانوس خانهٔ زنجیر
به تیغ هم نشود باز عقدهٔ‌ گرداب
به موج خون مکن ای بحر ناخن تدبیر
به شرم‌کوش‌که بنیاد حسن خوبان را
گرفته‌اند در آب گهر گل تعمیر
دلیل عبرت ما نیست غیر آ‌گاهی
گشاد دام نگاه است وحشت نخجیر
نیافتیم در این‌ کارگاه فقر و غنا
کم احتیاجی خود جز کفایت تقدیر
چه ممکن است‌ که ما را ز یأس وانخرد
به قحط‌ سال ترحم ذخیرهٔ تقصیر
زمان فرصت دیدار سخت موهوم است
به سایهٔ مژه نظّاره می‌کند شبگیر
ز تیغ حادثه پروا نمی‌کند بیدل
کسی‌که برتن او جوشن است نقش حصیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۰
دل از فسون تعلق نگاه در زنجیر
چو موج چند توان رفت راه در زنجیر
امل به طبع نفس صبح محشری دارد
هنوز ربشه نهفته‌ست آه در زنجیر
چه ممکن است ز سودای طره‌ات رستن
نشسته‌ایم به روز سیاه در زنجیر
به ساز زندگی آزادگی نیاید راست
کسی چه عرض دهد دستگاه در زنجیر
به هر صفت‌که تامل‌کنی‌گرفتاری‌ست
تو خواه محو خرد باش و خواه در زنجیر
به جرم زندگی است این‌که می‌برند به سر
گداز دلق و شه از حب جاه در زنجیر
چو بخت‌، یار نباشد، به جهد نتوان‌کرد
ز حلقه‌های مرصع‌کلاه در زنجیر
نشانده‌ام به سر انتظار جنون
هزار چشم تهی از نگاه در زنجیر
هجوم ناله‌ام‌، از راحتم مگو بید‌ل
کشیده‌ام نفسی گاهگاه در زنجیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۱
این بحر را یک آینه دشت سراب‌ گیر
گر تشنه‌ای چو آبله از خویش آب ‌گیر
بنیاد چشم در گذر سیل نیستی‌ست
خواهی عمارتش کن و خواهی خراب‌ گیر
گر زندگی همین نظری بازکردن‌ست
رو بر در عدم زن و چشمی به خواب‌ گیر
این استقامتی ‌که تو بر خویش چیده‌ای
چون اشک بر سر مژه پا در رکاب‌ گیر
گلچینی خیال به امید واگذار
چون یأس از گداز دو عالم گلاب‌ گیر
ممنون چرخ سفله شدن سخت خجلت است
تا از اثر تهی‌ست دعا مستجاب‌گیر
کیفیتی به نشئهٔ عرفان نمی‌رسد
چشمی به خویش واکن و جام شراب ‌گیر
در خاک هم ز معنی خود بی‌خبر مباش
از هر نشان پا نقط انتخاب‌ گیر
سیلاب خوش عمارت ویرانه می‌کند
ای چشم تر تو هم گل ما را در آب گیر
جز چاک دل، نشیمن عنقای عشق نیست
چون صبح سازکن قفس و آفتاب‌گیر
عالم تمام‌، خانهٔ زین اعتبار کن
یعنی قدم به هرچه‌گذاری رکاب‌گیر
خاموشیت نظر به یقین بازکردن‌ست
آیینه‌ای به ضبط نفس چون حباب‌گیر
قاصد، سوادنامهٔ عشاق نیستی‌ست
بردار مشت خاک ز راه و جواب‌گیر
بی دردی از خیانت اعمال رنگ کیست
از هر نفس‌که ناله ندارد حساب‌گیر
از نسیه فیض نقد نبرده‌ست هیچکس
بیدل تو می خور و دل زاهد کباب‌ گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۲
ای قاصد تحقیق ز تسلیم مددگیر
هر چند رهت تا سر زانوست بلد گیر
فرصت اثر کاغذ آتش زده دارد
چشمی به خیال آب ده و عمر ابد گیر
پس از توگذشته‌ست غبار رم فرصت
زین مدّ امل آب به غربال و سبد گیر
بی مغزی از این بحر فتاده‌ست به ساحل
گیرم‌ گهرت آینه پرداخت ز بد گیر
خلقی به غبار هوس پوچ نفس سوخت
چندی تو هم از وهم پی جان و جسد گیر
قدرت به جز اخلاق ز مردان نپسندد
گیرایی اگر دست دهد ترک حسد گیر
گرتربیت خلق بد و نیک ضروری است
چون زر سر بیمغز خران زیر لگد گیر
ناموس غنا درگروکسوت فقرست
گر آب رخ آینه خواهی به نمد گیر
کارت به خود افتاده‌، چه دنیا و چه عقبا
هرگاه قبول خودی اینها همه رد گیر
جز ذات احد نیست‌، چه تشبیه و چه تنزیه
خواهی صنم ایجاد کن و خواه صمد گیر
بیدل غم آوارگی دیر و حرم چند
آن راه‌ که دور از بر خویش است بلد گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۴
دل بیضهٔ طاووس خیال است به برگیر
یعنی نفسی چند توهم درته پرگیر
این صبح امیدی‌که طرب مایهٔ هستی‌ست
بادی به قفس فرض‌کن آهی به جگرگیر
اقبال به آتش همه یاس است ندامت
گرتاج به فرق تونهد دست به سرگیر
در محفل هستی منشین محو اقامت
خمیازه بهار است نفس‌، جام سحرگیر
آسودگی دهرکمینگاه تپشهاست
هر سنگ‌ که بینی پرپرواز شررگیر
رنگ دو جهان ریخته‌اند از تپش دل
بر هرچه زنی دست همان موج‌ گهر گیر
مزد طلب اهل وفا وقف تلف نیست
ای شمع زآتش پر پروانه به زرگیر
امید به‌کوی تو همین خاک‌نشین است
گوهر سر مویم ره صحرای دگرگیر
حرفی ننوشتم‌که دلی خون نشد آنجا
از نامهٔ من در پر طاووس خبر گیر
بیحاصلی است آنچه ز اسباب جنون نیست
دستی‌ که نیابی به ‌گریبان به ‌کمرگیر
بیدل به ره عشق ز منزل اثری نیست
تا آبله‌ای ‌گر برسی مفت سفر گیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۵
زین بحر بیکران کم هر اعتبار گیر
موج‌ گهر شو و سر خود در کنار گیر
الفت‌پرست کنج دلی‌، اضطراب چیست
رخت نفس در آینه‌داری قرار گیر
مردان به احتیاط به امن آرمیده‌اند
چندان‌که‌ گرد خویش برآیی حصارگیر
دانا ستم کمینی خفّت نمی‌کشد
برخاستن ز صحبت دونان وقار گیر
وصل هوس کرای تمنا نمی‌کند
این بوالفضول ترک ره انتظارگیر
نقش خیال پردهٔ اعیان نهفته نیست
راز نهان آینه‌ها آشکار گیر
نتوان نگاشت سر خط عبرت به هر مدار
برخیز دوده‌ای ز چراغ مزارگیر
این است اگر فسون هوس بعد مرگ هم
بار نفس چو صبح به دوش غبار گیر
تا خاک‌ گشتن آب ز گوهر نمی‌رود
ای شرم‌ کوش دامن دل استوار گیر
هرچند کار چشم نمی‌آید از زبان
ای لب تو احولی‌کن و نامش دوبارگیر
مشتی غبار خود ز خیالش به باد ده
طاووس شو فضای جهان در بهار گیر
دل چون امام سبحه اگر بفشرد قدم
بیدل ه یک پیاده ره صد سوارگیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۶
هستی چو صبح قابل ضبط نفس مگیر
پرواز پرگشاست‌، تو چاک قفس مگیر
تسلیم باش‌، با غم خیر و شرت چکار
خود را به ‌کار عشق فضول و هوس مگیر
لذت ‌پرست مایدهٔ فضل بودن است
سلوی و من از آیهٔ سیر و عدس مگیر
بی‌انتظار در حق نعمت ستم مکن
یعنی تمتع از ثمر زودرس مگیر
تمکین خرام قافلهٔ اعتبار باش
دل برهوا منه‌ پی صورت جرس مگیر
ترسم به خود ز ننگ ‌گرفتن فرو روی
زنهار از طمع چو نگین نام‌کس مگیر
در پلهٔ ترازوی انصاف میل نیست
ای نوبهار عدل‌ کم خار و خس مگیر
آیینه پایمال تغافل‌، قیامت است
تمثال از حضور تو داریم پس مگیر
عنقا هزار رنگ پرافشان قدرت است
گر محرمی ‌کلاغ به بال مگس مگیر
بیدل به این ‌کدورت اگر ساز زندگیست
آیینه‌ گر شوی سر راه نفس مگیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۷
همنشین با من ز تشویش هوسها کین مگیر
خوابم از سر می‌برد نام پر بالین مگیر
کاروان صبح و سامان توقف خفته است
بار بر دوش دل از ضبط نفس سنگین مگیر
مشت خاکت از فسردن بر زمین جا تنگ ‌کرد
ای ‌گران‌جان اینقدرها دامن تمکین مگیر
حیف می‌آید به فکر یاد من دل بستنت
این خیال مبتذل را قابل تضمین مگیر
بر گشاد چشم‌ موقوف‌ است تسخیر جهان
طول و عرض دهر بیش از یک مژه تخمین مگیر
دستگاه عالم اسباب وحشت‌پرور است
زین بلندیهای دامن جز غبار چین مگیر
پرفشان رنگی به دست اختیارت داده‌اند
صید اگر خواهی به‌ جز پرواز از این ‌شاهین مگیر
عالمی پا در رکاب وهم عبرت خانه‌ای است
ای بهار آگهی رنگ از حنای زین مگیر
ای بسا خاکی‌ که از برداشتن بر باد رفت
دست معذوری اگر گیری به این آیین مگیر
بی‌تکلف تابع اطوار خودبینان مباش
آینه هرچند دل باشد، مبین‌، مگزین‌، مگیر
از نفاق دوستان بیدل اگر رنجت رسد
تا توانی ترک صحبتها گرفتن‌،‌کین مگیر