عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
بسویت جنبش هر نو نهال ایمای ابرویی
ز حرفت در چمن، هر غنچه یی چشم سخنگویی
ز یاران هیچکس پهلونشین من نشد امشب
بغیر از حرف آن بدخو، که با من داشت پهلویی
ز دردت، آنچنان بی تاب دارم همنشینان را
که در پهلوی من بر خویش پیچد هر سر مویی
از آن رو چون رگ ابر از نگاهم گریه میبارد
که دایم همچو برق ای آتشین خود، چین بر ابرویی
ز اسباب جهان واعظ ندارد خانه ام چیزی
بغیر از بستر پهلو و، جز بالین زانویی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
عشق نبود جز بلا با صبر بی اندازه یی
با حیات جاودان هر لحظه مرگ تازه یی
بس بود ما را فشار تنگنای روزگار
دفتر ما را نباشد حاجت شیرازه یی
ز استخوانم، خیزد آواز شکستی هر نفس
از غمت افتاده در هر کوچه یی آوازه یی
از تواضع شاخ گل را عقده ها از دل گشود
نی فتاد از سرکشی هر دم ببند تازه یی!
افگند صبح اجل شاید دلت را در خمار
در پریشانی کشد این گل مگر خمیازه یی
بسکه با صحرا دل آواره ام خو کرده است
واعظ از حالم نمیآید، به شهر آوازه یی
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۲ - در آفرین یکی از بزرگان
ای فروزان اختر اوج بزرگی کز شرف
میکند کسب معارف از فروغت روزگار
دیده ایام روشن، صبح فیروزی دمید!
دانه امیدها را مژده، کآمد نوبهار!!
از پی تعظیم پیک این بشارت، دور نیست
خلق عالم را اگر خیزد ز خاطرها غبار
شد علمها از دعای خسروان دوران بلند
لشکر اهل دعا را، چون سپهبد شد سوار
تا صبا برد از صفاهان سرمه این مژده را
شد ز نور دیده روشن چراغان هر دیار
زین نوازش گشته اوراق کتاب علم دین
هر یکی دست دعای خسرو جم اقتدار
شد قوی از آب اجرای تو، نخل حکم شرع
گشت اساس خانه دین ز اهتمامت استوار
قدردانی چون اکنون مشتری شد، دور نیست
گر فزاید قیمت جنس هنر در روزگار
پخته شد نان فقیران از نگاه گرم تو
وا شد از روی گشادت، در بروی روزگار
التفاتت تنگدستان را ز بس پهلو دهد
میتوان با یک نگاهت عمرها کردن مدار
مژده یی آمد بگوشم، کز سر اشفاق و لطف
کرده یی از قابلان خدمت خویشم شمار
جای آن دارد که از اسناد این شایستگی
جانم از شادی نگنجد در قبای جسم زار
لیک عذری زین سعادت باز میدارد مرا
ورنه می بستم کمر پیشت به خدمت بنده وار
چشم این دارم ک انصافت پذیرد عذر من
ز آنکه هست این شیوه جد تو ای والا تبار
عذرم این، کز من عزیزی چون جوانی رفته است
هست جان ناتوانم در غم او سوگوار
قرب پنجه سالم از کف رفته در فکر معاش
بعد ازین فکر تلافی برده است از من قرار
ریخت بر خاک هوس صاف می هستی، مگر
سرخ رویم سازد این ته جرعه در روز شمار
صبح پیری از تمسخر خنده بر من میزند
بایدم بر حال خود اکنون گرستن زار زار
وقتم از بهر سرانجام سر گردیده تنگ
نیست آن فرصت که پردازم بشغل کار و بار
کنج عزلت، خوشترم از شهر بند شهرتست
دامن پر اشک گلگونم، به از صد لاله زار
سر ز خدمت چون نتابم؟ پا ز رفتن مانده است!
پا بدامن چون نپیچم؟ بر سر افتاده است کار!
من که عمری مبتلای علت بیدردیم
در مزاجم نیست غیر از شربت غم سازگار
ز آتش فکر معاش، از بس دماغم سوخته است
جز دعای دولتت از من نیاید هیچ کار
گر چه لطفت قابل این اعتبارم دیده است
من بخود اما ندارم یک سر مو اعتبار
واقف اسرار دلها، بر ضمیرم شاهد است
اینکه نبود خود فروشی مطلبم زین اعتذار
بودی ار منظور کسب اعتبارم زین سخن
ریخته است این جنس در خاک درت بی اعتبار
مرحمت اینست در حقم، که گردد لطف تو
باعث توفیق این آواره شهر و دیار
سوی دارالملک عزلت، خیمه بیرون زد دلم
همتی، ای ابر همتها ز بحرت مایه دار
شام غربت گشته دلگیر از مکرر دیدنم
میتواند کردنم لطف تو راهی زین دیار
بیش ازین، از حضرتت ترک ادب باشد سخن
وقت آن شد کز دعا گردد زبانم کامگار
زین دعا دیگر نمیدانم دعائی خوبتر
باد کارت جمله بر وفق رضای کردگار
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۹
پیری از عمر کرده بیزار مرا
افگنده غم زمانه از کار مرا
در خانه تن خاک نشین باشم چند؟
ای مگر بیا زخاک بردار مرا
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
زین باغ، که در وی گل شادی خودروست
دلها همگی، با غم عالم یکروست
دلگیر کسی را نتوان دید در او
جز شاخ که از غنچه گره بر ابروست
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
گه در غم پوششی و، گه در غم خورد
گویا نشنیده یی که می باید مرد
تا چند غم زندگی خویش خوری؟
گاهی غم مرگ نیز می باید خورد!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
درد دل خسته را، نگفتن چه کند؟
این رنگ شکسته را، نهفتن چه کند؟
خندیدن من، کدورت از دل نبرد
داغ دل لاله را، شکفتن چه کند؟!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
طفلان، که فرح فزا و غم کاهانند
از محنت ایام نه آگاهانند
معلوم ز نقاره اطفالم شد
کاین طایفه در عالم خود شاهانند
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
گر دل نشدی باین دو مصرع شادم
دادی غم روزگار خوش بر بادم
از فکر و خیال شعرم این فایده بس
کآن میکند از هر غم پوچ آزادم
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
عمری به عبث همنفس قال شدیم
از بس کردیم قال از حال شدیم
گفتیم: مگر گوش بر آوازی هست
دیدیم کرند گوشها، لال شدیم
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
خالی ز خرد شد سر و، از نیرو تن
گوشم ز شنیدن و، دو چشم از دیدن
القصه، ز بس بهم فشرد ایامم
آبم همه رفت و، ماند ثقلی از من
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
همراه شباب، رفت نیرو از تن
رنگ از رخ و، مغز از سر و، دندان ز دهن
بر پوست شکنج نیست افتاده، که جان
بر چیده ز خار زار دنیا دامن
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
آمد پیری و، زشت شد صورت تو
از دست تو بگرفت ترا نکبت تو
از بس بتن تو چشم چون پنبه شده است
ماند به کمان پنبه زن قامت تو
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
هستی نبود، جز غم و رنج و تعبی
دروی نبود نشان ز عیش و طربی
شد هر که خلاص از خم این رشته عمر
می دان که گسیخت ریسمان عجبی
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
ای دل، تو به تنگم از جفا آوردی
ای تن تو مرا به سر چه‌ها آوردی؟!
مرگ آمد و هنگام جداییست کنون
ای عمر خوش آمدی، صفا آوردی
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
آمد پیری و، رفت ایام خوشی
در کام شود زهر، اگر شهد چشی
در تن اثری نمانده دیگر ز حیات
وقت است که وارهیم از این مرده کشی!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
دنیاست سرای غم، تو یکسر شعفی
این خانه ماتم است و، تو همچو دفی
چون شاد توان نشست جایی که در او
خیزد هر لحظه شیونی از طرفی؟!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۱ - در سوگ و تاریخ مرگ شاه عباس دوم
در جهان ماتم و شوری دیدم
همه گویان ز دل و جان صدحیف!
چون صدف دست بهم سودی خلق
ک از آن گوهر رخشان صدحیف!
کوه و صحرا همه مینالیدند
که از آن ابر بهاران صدحیف!
آب در جوی سراسیمه زدی
سنگ بر سینه که یاران صدحیف!
هر طرف باد بسر خاک کنان
که کجارفت سلیمان؟ صدحیف!
آتش سوخته میکرد خروش
که از آن شمع شبستان صدحیف!
خاک را سر بقدمها که کجاست
مرجع خاک نهادان؟ صدحیف!
مضطرب حال، تپیدی دریا
که از آن ابر در افشان صدحیف!
خشک وامانده بجا آب گهر
که از آن ریزش احسان صدحیف!
ابر، چون دود سیه میگردید
که چه شد آن خور تابان؟ صدحیف!
شور در خیل غزالان، که دگر
خاست زنجیر ز شیران صدحیف!
گفتم: این شور و فغان چیست؟ یکی
گفت با دیده گریان: صدحیف!
رفته «عباس شه ثانی » از این
بی بقا عالم ویران صدحیف!
نقد حیدر، شه دین و دنیا
رفته از کیسه دوران صدحیف!
غوطه در بحر فنا زد ذوالنون
شد بچه یوسف کنعان صدحیف!
شد بظلمات سکندر، صد آه
رفت بر باد سلیمان صدحیف!
رخش اقبال بریده دم و یال
که از آن صاحب میدان صدحیف!
در طویله همه لیلی منشان
گشته مجنون و خروشان صدحیف!
مد آواز قلم کوشان، این:
که ز سرمشق سواران صدحیف!
نیزه ها بر سخن نیزه وری
گشت یک سر خط بطلان صدحیف!
شد کمانهای زرافشان نالان
که از آن دست زر افشان صدحیف!
تیغها گشته سیه پوش از غم
که از آن تیغ درخشان صدحیف!
حلقه های زره افتاده بهم
که ز سر حلقه مردان صد حیف
سپر از درد بخود پیچیده
کز پناه همه خلقان صدحیف!
موی واکرده علم از پرچم
کز سرافرازی مردان صدحیف!
بر سر خویش زنان، کوس دودست
که ز آوازه احسان صدحیف!
دفتر از مد رقم آه کشان
که شد احوال پریشان صدحیف!
تخت از پایه خود افتاده
که از آن لنگر و آن شان صدحیف!
رفته بر خویش فرو نقش نگین
که از آن صاحب فرمان صدحیف!
سنگ بر سنه زنان انگشتر
کز سلیمانی دیوان صدحیف!
دیده تاج پر از آب گهر
که ز سر کرده شاهان صدحیف!
بهر این واقعه جستم تاریخ
از زبان همه، گویان: صدحیف!
زین دو مصراع دو تاریخ آمد
حیف از آن قدر سخن دان صدحیف!
«آه از آن شاه فریدون شیم آه »!
«حیف از آن سرور ایران صد حیف »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۲ - در سوگ تاریخ و تاریخ مرگ یاری عزیز
شد یار عزیزی از کفم ناگه، حیف!
در راه طریقت، زچنین همره، حیف!
تاریخ وفات آن جوان می جستم
پیر خردم گفت که:«حیف و ده حیف »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۳ - در سوگ و تاریخ مرگ صائب
شد صایب از این جهان ویران صدحیف
ز آن در ثمین بحر عرفان صدحیف
گفتند بناله بلبلان تاریخش:
«ای حیف از آن هزاردستان صدحیف »