عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
تا به کی از کثرت غم روی بر زانو نهم
تنگ گردد خانه بر من سر به شهر و کو نهم
دفع دل تنگی دمی از شغل غافل نیستم
دست اگر بردارم از جیب آستین بر رو نهم
شاکر بختم که منت دار از خویشم نکرد
عشرتی یاد آورم غم هاش بر پهلو نهم
کوچه معشوق باغ دلگشای عاشق است
بینم از هر جا ملالی رو به کوی او نهم
کس درین کاسد دیار از من مشامی خوش نکرد
چند چون گل رخت رعنایی به رنگ و بو نهم
مایه من انگبین ناب و پر آشوب شهر
به کزین بازار جنس خویش بر یک سو نهم
کفر و ایمان را به یک سنگ آن دو ابرو می کشد
تا به کی اعجاز را در پله جادو نهم
خو به عشرت کرده ام عادت به راحت چند گاه
می روم تا از سر این عادت ز طبع این خو نهم
طی راه از اشک بر مژگان سبکتر می کنم
خم نمی گردد ز ثقلم بار اگر بر مو نهم
نافه مشکم که عطرافشان به پا افتاده ام
در چه پا آویزم و رخ بر پی آهو نهم
بوالعجب دردی «نظیری » را به شور آورده است
سینه بشکافد گرش زنجیر بر بازو نهم
تنگ گردد خانه بر من سر به شهر و کو نهم
دفع دل تنگی دمی از شغل غافل نیستم
دست اگر بردارم از جیب آستین بر رو نهم
شاکر بختم که منت دار از خویشم نکرد
عشرتی یاد آورم غم هاش بر پهلو نهم
کوچه معشوق باغ دلگشای عاشق است
بینم از هر جا ملالی رو به کوی او نهم
کس درین کاسد دیار از من مشامی خوش نکرد
چند چون گل رخت رعنایی به رنگ و بو نهم
مایه من انگبین ناب و پر آشوب شهر
به کزین بازار جنس خویش بر یک سو نهم
کفر و ایمان را به یک سنگ آن دو ابرو می کشد
تا به کی اعجاز را در پله جادو نهم
خو به عشرت کرده ام عادت به راحت چند گاه
می روم تا از سر این عادت ز طبع این خو نهم
طی راه از اشک بر مژگان سبکتر می کنم
خم نمی گردد ز ثقلم بار اگر بر مو نهم
نافه مشکم که عطرافشان به پا افتاده ام
در چه پا آویزم و رخ بر پی آهو نهم
بوالعجب دردی «نظیری » را به شور آورده است
سینه بشکافد گرش زنجیر بر بازو نهم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
دهشت از صیدم مکن بی زخم کاری نیستم
خود شکار کس شوم شیر شکاری نیستم
مغز افروزد شمیم و کشت سوزد شبنمم
آه محنت دیده ام باد بهاری نیستم
خود به خون خویش می جوشم چو صهبا در سبو
زین حریفان از کسی ممنون یاری نیستم
به که از من کم رسد زحمت به صدر اعتبار
پر به تنگ از گوشه بی اعتباری نیستم
آگهی بخش است حالم، پند ده بیناییم
در سر مغرور کم از هوشیاری نیستم
فصل ها از سرگذشت ناامیدی خوانده ام
گوش بر افسانه امیدواری نیستم
هرچه می گوید زبانم کرده انشا کاتبم
جز رقم از خامه بی اختیاری نیستم
انتظار وعده دارم در ادای وام دوست
بد ادا وقت طلب در جانسپاری نیستم
خوی شرمم پندگیران را «نظیری » بر جبین
گرچه دارم منفعت بی شرمساری نیستم
خود شکار کس شوم شیر شکاری نیستم
مغز افروزد شمیم و کشت سوزد شبنمم
آه محنت دیده ام باد بهاری نیستم
خود به خون خویش می جوشم چو صهبا در سبو
زین حریفان از کسی ممنون یاری نیستم
به که از من کم رسد زحمت به صدر اعتبار
پر به تنگ از گوشه بی اعتباری نیستم
آگهی بخش است حالم، پند ده بیناییم
در سر مغرور کم از هوشیاری نیستم
فصل ها از سرگذشت ناامیدی خوانده ام
گوش بر افسانه امیدواری نیستم
هرچه می گوید زبانم کرده انشا کاتبم
جز رقم از خامه بی اختیاری نیستم
انتظار وعده دارم در ادای وام دوست
بد ادا وقت طلب در جانسپاری نیستم
خوی شرمم پندگیران را «نظیری » بر جبین
گرچه دارم منفعت بی شرمساری نیستم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
نه مراست حسن خصلی به عیار سربلندان
نه خوش آمدی موافق به مذاق خودپسندان
به خیال نقش و رنگم ز دو دیده خواب برده
خم ابروی نگارین چو شب نگاربندان
به تک و دو اندرین ره نرسم به گرد مردی
که بر اسب چوب تازم پی بادپا سمندان
به چراغ تیره بختان دم خسته می فروشم
که ز ناکسی نیرزم به فروغ ارجمندان
به هوس پزیم سودا من و آهوی خطایی
به خطا فرو نیاید سر عنبرین کمندان
دل سوگوار ما را بت شوخ و شنگ باید
می تلخ تر مناسب به مزاج دردمندان
به کسی نشین «نظیری » که به نیش نوش بخشد
چه تمتع و حلاوت ز حدیث بی گزندان
نه خوش آمدی موافق به مذاق خودپسندان
به خیال نقش و رنگم ز دو دیده خواب برده
خم ابروی نگارین چو شب نگاربندان
به تک و دو اندرین ره نرسم به گرد مردی
که بر اسب چوب تازم پی بادپا سمندان
به چراغ تیره بختان دم خسته می فروشم
که ز ناکسی نیرزم به فروغ ارجمندان
به هوس پزیم سودا من و آهوی خطایی
به خطا فرو نیاید سر عنبرین کمندان
دل سوگوار ما را بت شوخ و شنگ باید
می تلخ تر مناسب به مزاج دردمندان
به کسی نشین «نظیری » که به نیش نوش بخشد
چه تمتع و حلاوت ز حدیث بی گزندان
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
صد غم ز غم پیاله ستاند به یاد من
صد غصه تیغ تیز کند در عناد من
گردد ز شیخ و برهمنم کار بسته تر
در چین ابروی تو گره شد گشاد من
تسبیح و سجده از گل میخانه می کنم
خاک مرادبخش برآد مراد من
پروای راهب و سر زنارم از کجاست
باید به بت درست بود اعتقاد من
بعد وصال رخنه به کارم نمی کند
از بس به عشق گشته قوی اتحاد من
بر آتشم خمار شراب تو آب ریخت
جامی بنوش و دود برآر از نهاد من
چندی به حیله رفت «نظیری » به راه عقل
هرگز بر آن ربوده نبود اعتماد من
صد غصه تیغ تیز کند در عناد من
گردد ز شیخ و برهمنم کار بسته تر
در چین ابروی تو گره شد گشاد من
تسبیح و سجده از گل میخانه می کنم
خاک مرادبخش برآد مراد من
پروای راهب و سر زنارم از کجاست
باید به بت درست بود اعتقاد من
بعد وصال رخنه به کارم نمی کند
از بس به عشق گشته قوی اتحاد من
بر آتشم خمار شراب تو آب ریخت
جامی بنوش و دود برآر از نهاد من
چندی به حیله رفت «نظیری » به راه عقل
هرگز بر آن ربوده نبود اعتماد من
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
دیریست بیرون رفته ام از اختیار خویشتن
بنشسته ام اندوهگین در انتظار خویشتن
گر از عیار حال خود در مجلس اظهاری کنم
ساز از مقام خود فتد من از عیار خویشتن
مشرب مصاحب می کند ورنه تفاوت بی حدست
تو مست حسن و ناز خود من در خمار خویشتن
تا رفتم از کوی مغان در من غریبی کار کرد
هرگز نمی آید مرا یاد دیار خویشتن
توفیق اگر یاری کند در زهد خشک آتش زنم
زاب ورع سوز آورم رنگی به کار خویشتن
سیلاب مستی سر دهم تا بیخ هستی برکند
یک بارگی فارغ شوم از خار خار خویشتن
گر بر سر صلح آورد روزی پشیمانی تو را
چندان بگریم کز دلت شویم غبار خویشتن
گر پیش می خواندی مراد ذوق مرا می یافتی
نقش خرابی مانده ام از یادگار خویشتن
آن شب که در خون خفته ام دانم شب آسودگی است
کم روز راحت دیده ام از روزگار خویشتن
یک روز برقع برفکن انصاف مشتاقان بده
خلق جهان را کرده ای امیدوار خویشتن
معشوق و عاشق را بهم نازی «نظیری » لازم است
دشمن نمی باشد کسی با دوستدار خویشتن
بنشسته ام اندوهگین در انتظار خویشتن
گر از عیار حال خود در مجلس اظهاری کنم
ساز از مقام خود فتد من از عیار خویشتن
مشرب مصاحب می کند ورنه تفاوت بی حدست
تو مست حسن و ناز خود من در خمار خویشتن
تا رفتم از کوی مغان در من غریبی کار کرد
هرگز نمی آید مرا یاد دیار خویشتن
توفیق اگر یاری کند در زهد خشک آتش زنم
زاب ورع سوز آورم رنگی به کار خویشتن
سیلاب مستی سر دهم تا بیخ هستی برکند
یک بارگی فارغ شوم از خار خار خویشتن
گر بر سر صلح آورد روزی پشیمانی تو را
چندان بگریم کز دلت شویم غبار خویشتن
گر پیش می خواندی مراد ذوق مرا می یافتی
نقش خرابی مانده ام از یادگار خویشتن
آن شب که در خون خفته ام دانم شب آسودگی است
کم روز راحت دیده ام از روزگار خویشتن
یک روز برقع برفکن انصاف مشتاقان بده
خلق جهان را کرده ای امیدوار خویشتن
معشوق و عاشق را بهم نازی «نظیری » لازم است
دشمن نمی باشد کسی با دوستدار خویشتن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
غم از دل بر کران نتوان نهادن
گرانی بر جهان نتوان نهادن
مرا سری به جانان از ازل هست
که با جان در میان نتوان نهادن
ارادت کرده محرومی مقدر
گنه بر آسمان نتوان نهادن
نواله کز کف معشوق باشد
به تلخی از دهان نتوان نهادن
سری کافراختم از آستانش
بجز بر آستان نتوان نهادن
ز بس داغ جنون آشفته مغزم
سرم بر پرنیان نتوان نهادن
سمند عشرتم توسن چنانست
که مویش بر عنان نتوان نهادن
ثبات از عالم و ارکان برونست
اساسی آنچنان نتوان نهادن
قضای چرخ مار بیضه خوار است
درین کاخ آشیان نتوان نهادن
عزیز خاندانم از مکان رفت
قدم بر لامکان نتوان نهادن
توانم جان به آسان داد لیکن
به جسم مرده جان نتوان نهادن
چنان هجرش دل و دستم شکسته
که کلکم در بنان نتوان نهادن
قلم درکش به دیوان «نظیری »
ز بس سهوش نشان نتوان نهادن
گرانی بر جهان نتوان نهادن
مرا سری به جانان از ازل هست
که با جان در میان نتوان نهادن
ارادت کرده محرومی مقدر
گنه بر آسمان نتوان نهادن
نواله کز کف معشوق باشد
به تلخی از دهان نتوان نهادن
سری کافراختم از آستانش
بجز بر آستان نتوان نهادن
ز بس داغ جنون آشفته مغزم
سرم بر پرنیان نتوان نهادن
سمند عشرتم توسن چنانست
که مویش بر عنان نتوان نهادن
ثبات از عالم و ارکان برونست
اساسی آنچنان نتوان نهادن
قضای چرخ مار بیضه خوار است
درین کاخ آشیان نتوان نهادن
عزیز خاندانم از مکان رفت
قدم بر لامکان نتوان نهادن
توانم جان به آسان داد لیکن
به جسم مرده جان نتوان نهادن
چنان هجرش دل و دستم شکسته
که کلکم در بنان نتوان نهادن
قلم درکش به دیوان «نظیری »
ز بس سهوش نشان نتوان نهادن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
عمر اگر باقیست رنجش ها کهن خواهد شدن
آن لبان تلخ گو شیرین سخن خواهد شدن
باز خواهد آمدن از نقش بازی ها خیال
این دو چشم بتگر من بت شکن خواهد شدن
پاسخ گفتار زشت ما هم استغفار ماست
کی صنم گویا به کفر برهمن خواهد شدن
باز عشق حیله گر شاهدفریبی می کند
یوسفی هر گوشه در چه بی رسن خواهد شدن
من که از گم کرده یار خود نمی یابم نشان
گر به بیت الله روم بیت الحزن خواهد شدن
من کجا و عیش و مستی، باده بر من زهر باد
بی تو گر شکر خورم تلخم دهن خواهد شدن
اسم اعظم ثبت لعل تست پاکش وارهان
این نگین روزی نصیب اهرمن خواهد شدن
جیب ماتم دیگدان چاکست تا دامان حشر
شاهد حال «نظیری » پیرهن خواهد شدن
آن لبان تلخ گو شیرین سخن خواهد شدن
باز خواهد آمدن از نقش بازی ها خیال
این دو چشم بتگر من بت شکن خواهد شدن
پاسخ گفتار زشت ما هم استغفار ماست
کی صنم گویا به کفر برهمن خواهد شدن
باز عشق حیله گر شاهدفریبی می کند
یوسفی هر گوشه در چه بی رسن خواهد شدن
من که از گم کرده یار خود نمی یابم نشان
گر به بیت الله روم بیت الحزن خواهد شدن
من کجا و عیش و مستی، باده بر من زهر باد
بی تو گر شکر خورم تلخم دهن خواهد شدن
اسم اعظم ثبت لعل تست پاکش وارهان
این نگین روزی نصیب اهرمن خواهد شدن
جیب ماتم دیگدان چاکست تا دامان حشر
شاهد حال «نظیری » پیرهن خواهد شدن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
به دل فگار دارم گله بی نهایت از تو
به کدام امیدواری نکنم شکایت از تو
به هزار جان سپاری ز جفا نیامدی باز
شده ناامید دیگر دل من به غایت از تو
سر و برگ من نداری به کجا روم؟ چه سازم؟
دل پر شکایت از غم لب پر حکایت از تو
تو به خنده لب بجنبان دل و جان به تو مسلم
تو به رحم آشتی کن من و این ولایت از تو
ز رقیب اگر تنزل نکنم چه چاره سازم
که اگر به خون بگردم نرسد حمایت از تو
به ازین نمی توان شد که نصیب شد ز اول
گنه و جنایت از من کرم و عنایت از تو
دم مرگ شد «نظیری » ز جفاش دل تهی کن
که به روز حشر حرفی نکند سرایت از تو
به کدام امیدواری نکنم شکایت از تو
به هزار جان سپاری ز جفا نیامدی باز
شده ناامید دیگر دل من به غایت از تو
سر و برگ من نداری به کجا روم؟ چه سازم؟
دل پر شکایت از غم لب پر حکایت از تو
تو به خنده لب بجنبان دل و جان به تو مسلم
تو به رحم آشتی کن من و این ولایت از تو
ز رقیب اگر تنزل نکنم چه چاره سازم
که اگر به خون بگردم نرسد حمایت از تو
به ازین نمی توان شد که نصیب شد ز اول
گنه و جنایت از من کرم و عنایت از تو
دم مرگ شد «نظیری » ز جفاش دل تهی کن
که به روز حشر حرفی نکند سرایت از تو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
همنفسی به جان خرم قافله تتار کو؟
مردی ازان زمین کجا؟ گردی ازان دیار کو؟
جادوی او به خواب خوش غارت صبر می کند
گریه شب رو مرا شورش کارزار کو؟
فایده ای نمی دهد داروی تلخ ناصحان
این غم ناگوار را باده خوشگوار کو؟
من که سخن نمی کنم شادی بوستان کراست
من که رقم نمی کشم رونق نوبهار کو؟
حادثه از هزار سو راه نشاط بسته است
غمزده را طرب گهی جز سر کوی یار کو؟
چون سگ کهف در وفا سر به قدم نهاده ام
فاقه کشم خبر کرا حمله کنم شکار کو؟
پر ز گلم مشام ها قوت امتیاز نی
عشوه یأس می خورم حاصل انتظار کو؟
کس ننمود جرعه ای کز جگرم گزک نخواست
خسته دردسر شدم باده بی خمار کو؟
هست ز گوشه لبی عیش مدامم آرزو
زد می ناشتا دلم مستی پایدار کو؟
بخت «نظیری » از ازل حادثه زای آمده
توشه عشرتش دهی راحت روزگار کو؟
مردی ازان زمین کجا؟ گردی ازان دیار کو؟
جادوی او به خواب خوش غارت صبر می کند
گریه شب رو مرا شورش کارزار کو؟
فایده ای نمی دهد داروی تلخ ناصحان
این غم ناگوار را باده خوشگوار کو؟
من که سخن نمی کنم شادی بوستان کراست
من که رقم نمی کشم رونق نوبهار کو؟
حادثه از هزار سو راه نشاط بسته است
غمزده را طرب گهی جز سر کوی یار کو؟
چون سگ کهف در وفا سر به قدم نهاده ام
فاقه کشم خبر کرا حمله کنم شکار کو؟
پر ز گلم مشام ها قوت امتیاز نی
عشوه یأس می خورم حاصل انتظار کو؟
کس ننمود جرعه ای کز جگرم گزک نخواست
خسته دردسر شدم باده بی خمار کو؟
هست ز گوشه لبی عیش مدامم آرزو
زد می ناشتا دلم مستی پایدار کو؟
بخت «نظیری » از ازل حادثه زای آمده
توشه عشرتش دهی راحت روزگار کو؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
دلی دارم ازو دل ها شکسته
دلی از هر صدای پا شکسته
تنی دارم ز طوفان حوادث
چو کشتی در ته دریا شکسته
ز رعنایان که بر آتش نهندم
چو عودم سر به سر اعضا شکسته
بر اصلاحم فلک را دسترس نیست
درختم شاخ از بالا شکسته
کسی زان نشنود دادم برین بام
که سقف گنبد مینا شکسته
اجل از غم نمی سازد خلاصم
به مرگم آستین عمدا شکسته
شب دنیا سیاه از دست روز است
پر طاووس قدر پا شکسته
چنین سرمست و خرم کوه ازان است
که شیشه لاله بر خارا شکسته
ز بس کز شادی امروز ترسم
دلم از عشرت فردا شکسته
جهان در کار هرکس دید نقصی
قصورش بر سر دانا شکسته
کمان ابروی این زال رعنا
به جادوی ید بیضا شکسته
ز بس از فتنه می ترسد «نظیری »
سپاهی را به یک غوغا شکسته
دلی از هر صدای پا شکسته
تنی دارم ز طوفان حوادث
چو کشتی در ته دریا شکسته
ز رعنایان که بر آتش نهندم
چو عودم سر به سر اعضا شکسته
بر اصلاحم فلک را دسترس نیست
درختم شاخ از بالا شکسته
کسی زان نشنود دادم برین بام
که سقف گنبد مینا شکسته
اجل از غم نمی سازد خلاصم
به مرگم آستین عمدا شکسته
شب دنیا سیاه از دست روز است
پر طاووس قدر پا شکسته
چنین سرمست و خرم کوه ازان است
که شیشه لاله بر خارا شکسته
ز بس کز شادی امروز ترسم
دلم از عشرت فردا شکسته
جهان در کار هرکس دید نقصی
قصورش بر سر دانا شکسته
کمان ابروی این زال رعنا
به جادوی ید بیضا شکسته
ز بس از فتنه می ترسد «نظیری »
سپاهی را به یک غوغا شکسته
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
در بند تو زنجیر گرفتار شکسته
زندان شده صد رخنه و دیوار شکسته
زین بیش شکرخنده حلاوت نفروشد
طوطیم ز شکر سر منقار شکسته
از بس که عنان پیچد ازان چهره نگاهم
خار مژه در دیده خونبار شکسته
صد قافله ناز گشوده به دلم بار
سودای تو را رونق بازار شکسته
بیرون کنم از تن به سر ناخن غیرت
این خار که در سینه افگار شکسته
نی جامه کنم پاره و نی سینه کنم چاک
دیریست دل و دستم ازین کار شکسته
دل خسته ز بیچارگی چاره گرانم
اندوه طبیبان دل بیمار شکسته
پیمانه پیمان تو از بند عزیزان
اندک شده پیوسته و بسیار شکسته
پیمان تو جای عجبی نیست «نظیری »
خوش باش که عهد از طرف یار شکسته
زندان شده صد رخنه و دیوار شکسته
زین بیش شکرخنده حلاوت نفروشد
طوطیم ز شکر سر منقار شکسته
از بس که عنان پیچد ازان چهره نگاهم
خار مژه در دیده خونبار شکسته
صد قافله ناز گشوده به دلم بار
سودای تو را رونق بازار شکسته
بیرون کنم از تن به سر ناخن غیرت
این خار که در سینه افگار شکسته
نی جامه کنم پاره و نی سینه کنم چاک
دیریست دل و دستم ازین کار شکسته
دل خسته ز بیچارگی چاره گرانم
اندوه طبیبان دل بیمار شکسته
پیمانه پیمان تو از بند عزیزان
اندک شده پیوسته و بسیار شکسته
پیمان تو جای عجبی نیست «نظیری »
خوش باش که عهد از طرف یار شکسته
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
دیوانه ام ز خانه مشوش برآمده
طوفانم از تنور پر آتش برآمده
آن صید عاجزم که ز تأثیر کین من
تیر و کمان شکسته ز ترکش برآمده
هرگز نبود کاسه ام از لای غم تهی
صحبت به میر میکده ام خوش برآمده
بر کعبتین اختر من نیست نقطه ای
زین نقش ها که چرخ منقش برآمده
باریده برگ گل به سر از سنگ طعنه ام
در کوچه یی که طبع جفاکش برآمده
بادا شکسته خاطر سلطان ز جرم من
کز خانه ام خم می بی غش برآمده
می ترسم این شراب «نظیری » جنون دهد
دیوانه یی ز شیشه پری وش برآمده
طوفانم از تنور پر آتش برآمده
آن صید عاجزم که ز تأثیر کین من
تیر و کمان شکسته ز ترکش برآمده
هرگز نبود کاسه ام از لای غم تهی
صحبت به میر میکده ام خوش برآمده
بر کعبتین اختر من نیست نقطه ای
زین نقش ها که چرخ منقش برآمده
باریده برگ گل به سر از سنگ طعنه ام
در کوچه یی که طبع جفاکش برآمده
بادا شکسته خاطر سلطان ز جرم من
کز خانه ام خم می بی غش برآمده
می ترسم این شراب «نظیری » جنون دهد
دیوانه یی ز شیشه پری وش برآمده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
دلم گداخته غم وز تنم توان رفته
ز گرمی جگرم مغز استخوان رفته
نشاط روز جوانی به بر نمی آید
که همچو تیر بجست از خم کمان رفته
خبر ز سیرت آیندگان چه می شنوید
که مانده ام به غریبی و کاروان رفته
ز روزگار دل شادمان نمی بینم
که از هجوم بلا راحت از جهان رفته
کس از طلاطم دریا برون نمی آید
که کشتیی که ببینیم بر کران رفته
چه از تمیز و خرد مفلسند این مردم
که یوسفی چو تو زین شهر رایگان رفته
ز بس به وصل تو جان های خلق پیوندست
ز رفتن تو ز هر تن هزار جان رفته
ز بیم هجر تو هر جا که بوده عقل و دلی
رکاب و دست تو بوسیده در عنان رفته
درنگ چند «نظیری » خوشا سبک روحی
که پیش از آن که شود بر دلی گران رفته
ز گرمی جگرم مغز استخوان رفته
نشاط روز جوانی به بر نمی آید
که همچو تیر بجست از خم کمان رفته
خبر ز سیرت آیندگان چه می شنوید
که مانده ام به غریبی و کاروان رفته
ز روزگار دل شادمان نمی بینم
که از هجوم بلا راحت از جهان رفته
کس از طلاطم دریا برون نمی آید
که کشتیی که ببینیم بر کران رفته
چه از تمیز و خرد مفلسند این مردم
که یوسفی چو تو زین شهر رایگان رفته
ز بس به وصل تو جان های خلق پیوندست
ز رفتن تو ز هر تن هزار جان رفته
ز بیم هجر تو هر جا که بوده عقل و دلی
رکاب و دست تو بوسیده در عنان رفته
درنگ چند «نظیری » خوشا سبک روحی
که پیش از آن که شود بر دلی گران رفته
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
ازین مجلس نمی خیزد دمی کاحیا کند گوشی
پیاله چشم بگشاید صراحی واکند گوشی
گران شد حسن شمع از بذله سنجان مطربی خواهم
که از تحریر گلبانگ غزل گویا کند گوشی
اگر می در خروش آید دم مطرب به جوش آید
سر معنی طلب با صد زیان سودا کند گوشی
طنین بال مور از لهجه داود یاد آرد
درین پرده مگس بر نغمه عنقا کند گوشی
مرا صد شرح غم بر روی هم افتاد و او خود را
به تمکین نکته ای پرسد، به استغنا کند گوشی
کسی ذوق از مقامات هزار ما تواند کرد
که از هر عضو همچون شاخ گل پیدا کند گوشی
ضمیر پرگهر دارم قرین ابر نیسانی
سخن را مستمع خواهم که چون دریا کند گوشی
زلیخایی بباید تا حدیث عشق و سودا را
ز سر معجر براندازد به رغبت واکند گوشی
در بیت الحزن یعقوب بندد گر بشیر آید
پریشان گرددش خاطر که بر هرجا کند گوشی
درین مجلس که کس نام و سلام کس نمی گیرد
نیازی عرضه خواهم کرد اگر پروا کند گوشی
«نظیری » کیست؟ مسکینی به اهل فقر هم صحبت
نه پیش جم برد عرضی، نه بر دارا کند گوشی
پیاله چشم بگشاید صراحی واکند گوشی
گران شد حسن شمع از بذله سنجان مطربی خواهم
که از تحریر گلبانگ غزل گویا کند گوشی
اگر می در خروش آید دم مطرب به جوش آید
سر معنی طلب با صد زیان سودا کند گوشی
طنین بال مور از لهجه داود یاد آرد
درین پرده مگس بر نغمه عنقا کند گوشی
مرا صد شرح غم بر روی هم افتاد و او خود را
به تمکین نکته ای پرسد، به استغنا کند گوشی
کسی ذوق از مقامات هزار ما تواند کرد
که از هر عضو همچون شاخ گل پیدا کند گوشی
ضمیر پرگهر دارم قرین ابر نیسانی
سخن را مستمع خواهم که چون دریا کند گوشی
زلیخایی بباید تا حدیث عشق و سودا را
ز سر معجر براندازد به رغبت واکند گوشی
در بیت الحزن یعقوب بندد گر بشیر آید
پریشان گرددش خاطر که بر هرجا کند گوشی
درین مجلس که کس نام و سلام کس نمی گیرد
نیازی عرضه خواهم کرد اگر پروا کند گوشی
«نظیری » کیست؟ مسکینی به اهل فقر هم صحبت
نه پیش جم برد عرضی، نه بر دارا کند گوشی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
دریغا در چنین فصلی حریفم یار بایستی
میان بلبلانم جای در گلزار بایستی
نشد ز ایوان و قصر افراختن جمعیتم حاصل
ره آمد شد غم سوی من دیوار بایستی
به سعی دیده شب زنده دارم کار نگشاید
به جای دیده من بخت من بیدار بایستی
چنین وقتی که بر ساقی و ساغر دسترس دارم
کنار لاله زار و دامن کهسار بایستی
ز بهر آنکه در پای سهی و نارون ریزم
مرا چون غنچه گل شست پر دینار بایستی
سرم دستار از مخموری می برنمی تابد
شرابم در سر و دستار در خمار بایستی
به هرکس می نشینم نشتری در آستین دارد
پی آسودنم یک بار بی آزار بایستی
دل بلبل به این نالیدن آسایش نمی یابد
نوای عشق را منقار موسیقار بایستی
همه کس لاف در خلوت «نظیری » می تواند زد
تو را این خودفروشی بر سر بازار بایستی
میان بلبلانم جای در گلزار بایستی
نشد ز ایوان و قصر افراختن جمعیتم حاصل
ره آمد شد غم سوی من دیوار بایستی
به سعی دیده شب زنده دارم کار نگشاید
به جای دیده من بخت من بیدار بایستی
چنین وقتی که بر ساقی و ساغر دسترس دارم
کنار لاله زار و دامن کهسار بایستی
ز بهر آنکه در پای سهی و نارون ریزم
مرا چون غنچه گل شست پر دینار بایستی
سرم دستار از مخموری می برنمی تابد
شرابم در سر و دستار در خمار بایستی
به هرکس می نشینم نشتری در آستین دارد
پی آسودنم یک بار بی آزار بایستی
دل بلبل به این نالیدن آسایش نمی یابد
نوای عشق را منقار موسیقار بایستی
همه کس لاف در خلوت «نظیری » می تواند زد
تو را این خودفروشی بر سر بازار بایستی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - یک قصیده
زنند باغ و بهارم صلای ویرانی
گلم ز شاخ فرو ریزد از پریشانی
نه رنگ و بوی به جا مانده نی بر و برگم
چو نخل بادیه افتاده ام به عریانی
سموم وادی غم دیده پای تا فرقم
ز هم بریزم اگر ناگهم بجنبانی
جدا ازان شکن طره ام سرانگشتت
گزند خورده دندان صد پشیمانی
خجل ز مردن خویشم گمان نبود الحق
که بی رخ تو چنین جان دهم به آسانی
همه شکست دلم همچو کار زندان بان
تمام شکوه حالم چو شغل زندانی
کمان خسته دلی بی تهورست ار نه
به تیر آه کند لخت سینه پیکانی
اگر دلی به کف آری زیان نخواهی کرد
به این قدر که عنان زین روش بگردانی
شکست ما چه مصافست ما ضعیفانیم
که مور در صف ما می کند سلیمانی
اگر مطالعه چهره ام کنی نظری
قصورهای ضمیرم همه فروخوانی
ز کعبه آیم و بت های آزری در جیب
هزار بتکده را در خورم به رهبانی
گریزگاه جنونست ورنه هر روزم
هزار کفر برون آرد از مسلمانی
نگاهدار حجابست ورنه از نگهی
وصال تا ابد اندازدم به حیرانی
امید نیست درین قحط مردمی که کسی
ز گرگ یوسف ما را خرد به ارزانی
هوای دوست پر و بال می دهد ورنه
به رستخیز نمی جنبم از گران جانی
ز حلق کشته ام آلوده تر به خون چشمیست
به درگه تو فرستاده اند قربانی
منش ز بادیه آورده ام به شهر که گفت؟
که عشق همره مجنون نشد بیابانی
ز منکران محبت به خود پناهم ده
که نوح زورق ازین ورطه کرد طوفانی
ز گلبنی قفسم را اگر بیاویزی
کنند بر سر من بلبلان گل افشانی
ز هم شناخته ام چاک جیب و دامان را
گذشت آن که گریبان کند گریبانی
ز شوق آن که زمین بوس خدمت تو کنم
ز فرق تا قدمم همچو سایه پیشانی
حذر کن ای غم ایام رهزنی تا کی؟
به خدمت که روانم مگر نمی دانی؟
روم که حلقه فتراک دلبری بوسم
که دل چو گوی رباید به زلف چوگانی
کجایی ای غم هجر تو مونس جانم
خیال وصل تو از شاهدان پنهانی
عزیمت در عبدالرحیم خان دارم
فلک نگردد اگر زین رهم بگردانی
هوای ابر کفش نیست در سرت که کنی
کلاه پادشهی را کلاه بارانی
قبای شاهی ازان دیر می کند در بر
که چست یافته تشریف خان خانانی
به همت تو فنا در فناست ره نبرد
که در بقای تو افزود هرچه شد فانی
ملال بحر و بر از خاطرم گهی برود
که جام و شیشه بچینی و گل برافشانی
ز تلخ و شور چه زمزمم بشویی لب
به چاه غبغب ساقی و راح ریحانی
به دوستکامی رنگین لطیفه ای گویی
به دلربایی شیرین بدیهه ایی خوانی
زلال لطف زنی آنقدر به جوش دلم
که برنهم سر افسانه های طولانی
کنم نشاط به پیمانه میان دوری
خورم شراب به اندازه پشیمانی
میی دهی که به طوفان شیشه غرق شود
گر از حباب نسازد کلاه بارانی
میی که بر سر تاج قباد رشگ کند
به دانه عنبش گوهر بدخشانی
به دیده لای خمش توتیای پرورده
گل سبوی وی از سرمه صفاهانی
میی که دیو ازو قطره ای اگر بخورد
پری ز شیشه برون آرد از پری خانی
میی که یابد اگر جم ز جنس او جامی
به رونما دهدش خاتم سلمانی
نه آن میی که دل عاجران کباب کند
میی که مرغ بهشتش کنند بریانی
عفی الله از سخن هزل و لابه های مزاح
هزار توبه ازین هرزهای لامانی
هزار حوری و قدسی مدام می نوشند
به پرده های ضمیرم شراب روحانی
کجا شوم من از ام الخبائث آبستن
که حاملم همه از بکرهای وحدانی
رخم ز قبله ایمان به مرگ تافته باد
اگر ز کعبه به حد می کنم هجارانی
به جام جم نکند میل هر که نوشیده
شراب معرفت بزم خان خانانی
نگاه کن که به سویش چگونه می بینند
به صد امید شهنشاهی و جهانبانی
به قصد دشمن او تیغ کوه را هر سال
زمین دوباره کند صیقلی و سوهانی
هنوز کوه نجنبیده چرخ ساخته کار
به تیغ برق نهادش ز فرط برانی
ازین سبب شده اکنون بر جبان و شجاع
سپهر شهره به جلدی زمین به کسلانی
هم از حراست عدل ویست اگر برخی
مصون ز فتنه دهرند انسی و جانی
فلک که ثبت مه و مهر در بغل دارد
به مهر او نرسانیده خط ترخانی
طفیلیان سر خوانش میزبان گردند
ز خلق و مکرمتش در سرای مهمانی
زهی ز صبح کریمان گشاده ابروتر
ندیده چهره خشم تو چین پیشانی
گرفته ساغر دولت به دست می بینم
ز آسمان نهم برگذشته میزانی
به صد تلاش ابد می کشد ز دنبالت
نمی شود که جمال از ازل بگردانی
مگر که گه گه یک پایه زیرتر آیی
که عرش زیر سریرت نهاده پیشانی
به دست مهر و عتابت زمانه داده زمام
که کرده گاه عصایی و گاه ثعبانی
ز صبحدم فلک کینه جو ستاده به پا
به این خیال که تو در کجاش بنشانی
به عرش نالد ز اندیشه کمندت شخص
معلقش به زمین آورد ز بی جانی
ز شوق پایه تو قطره در رود به رحم
رسد ز طبع جمادی به نفس انسانی
ز بس که سیر و تردد کند بدل سازد
به فطرت ملکوتی مزاج حیوانی
چه سعی ها که نماید ولی به تو نرسد
که چون مقام تو بیند ز خود شود فانی
تو خود نظیر خودی لا اله الا الله
همان یکی است که خود اولست و خود ثانی
کس از مکارم اخلاق نامه ای ننوشت
که نام نیک تو بروی نکرد عنوانی
چو نیک بینم ازان سده حلقه در گوشست
کجا که بخت برآرد سر از پریشانی
کسی از تو هیچ نخواهد تو در دل مردم
به دست خویش نهال امید بنشانی
هزار دفتر حاجت ز بر توانی خواند
به حرف معذرتی چون رسی فرومانی
بروز جودت اگر قطرگی کند دریا
گه کفایت تو قطره کرده عمانی
ز کلبه ای که نفاق تو خاست می آید
چو ماه منخسفش روزهای ظلمانی
به کشوری که وفاقت رسید می گذرد
شبش چو آینه بی لباس نورانی
چو باده از پی صافی سینه ها جویی
ز شوق نشئه در آغوش خم بیالانی
به پاسبانی درگاه تو چه زود رسید
پریر بود که کیوان گذاشت کیوانی
سپهر کار رباینده است امید است
که از نتیجه خدمت رسد به دربانی!
نسیم پیرهنی می کنم هوس گرچه
عذار یوسف ما به بود به عریانی
درین قصیده به گستاخی ارچه عرفی گفت
به داغ رشگ پس از مرگ سوخت خاقانی
کنون به گور چنان او ز رشگ من سوزد
که در تنور تو آن گوسفند بریانی
دگر که گفت مبادا ز راوی شعرم
درین قصیده به روز کمال بنشانی
تو را که فضل به حدی بود که در بزمت
طیور وقت ترنم کنند سحبانی
کمال جهل و بلاهت بود که طعنه زند
به نقص مایه کج فهمی و غلط خوانی
دگر نبود ز شرط ادب درآوردن
به سلک مدح تو مدح حکیم گیلانی
چو نقش زشت به دیوار عذر می گوید
ازین تعرض من با وجود بی جانی
کجاست گیوه گیوی و تاج افریدون
کجاست کاسه شیبول و راح ریحانی
گر او به فضل فلاطونست برکشیده تست
بود به قرب کیان اعتبار یونانی
اگرچه سایه به رفعت زمین فرو گیرد
ولی نهد به پی آفتاب پیشانی
وگرچه ابر درافشان شود کسی نکند
کلاه پادشهی را کلاه بارانی
گرفتم آن که ز فضل و هنر مجسم بود
کجا به رتبت روحانیست جسمانی؟
اگرچه کشور چین پر ز نقش مانی بود
خراب گشت نه صورت به جاست نی مانی
به طرز وی دو سه بیت دگر ادا سازم
که بهر دعوی او قاطعست برهانی
زهی به رای روان بخش شمع لاهوتی
به علم در دل هر قطره کرد عمانی
به چشم عقل هیولای جوهر اول
به ذوق روح تمنای نشئه ثانی
ز صبح اول عالم به نور فطرت تو
دبیر لوح قضا می کند قلمرانی
به باغ کون همه روز و شب روان باشد
زلال فیض تو از چار جوی ارکانی
گهر ز صلب فلک زان به بطن خاک آید
که نیز زاده اویند بحری و کانی
کراست زهره که گوید فلان ببخش و مبخش
ز تست هرچه به هر شخص داری ارزانی
جهان برات به مهر مسلمی می داد
بگفتم این چه کم انصافیست و نادانی
تو طبل همچو گدا در ته گلیم زنی
وگرنه بر لب بامست کوس سلطانی
تو را قاف به قاف فلک گرفته کرم
همین به خوان مه و خورشید می کند نانی
به این نوال و کرم با وجود می یابد
یکی ازان دو به هر چند روز نقصانی
گهی تبه شود این از هبوط تیره دلی
گیه سیه شود آن ز احتراق رخشانی
چو آن فرو بری این را برآوری از جیب
چو این برآوری آن را چراغ می رانی
تو را هم این لب نان زله عنایت اوست
نمی شود که به گل آفتاب پوشانی
تو راست در دم هر صبح بذل یک مهری
وراست در دم هر بذل مهر صدگانی
چو دید صدق حدیثم به لفظ گیلی گفت
به آفتاب سخن دارد این خراسانی
ز صدق من به فراز درخت بنشستم
ز کذب او به سر شاخ گاو پالانی
جهان ستان ملکا! شه نشان خداوندا
به مدحت تو خجل طوطی از زبان دانی
سرود هجر «نظیری » شنو که دلسوزست
حکایت قفس از قمری گلستانی
بجو چراغ و کمر باز کن که قصه من
دراز و تیره ترست از شب زمستانی
تویی که گشتم و بر تو نیافتم بدلی
منم که رفتم و بر من نداشتی ثانی
هزار رنگ گهر ریختم کسی نشناخت
که جنس من یمنی بود یا بدخشانی
تو در برابر چشمم به صورتی هر دم
من و سرود غم و گریه های پنهانی
ز بس گره شده در دل اگر سخن طلبی
بریزم از مژه یاقوت های رمانی
چو فتح نامه تو جمله شادیم ز چه رو
مرا چو مرتبه دوستان نمی خوانی
به ناتوانی بستر ز بال مرغ کنم
اگر ز گوشه بام خودت نپرانی
امید بار درت بسته عقل می گوید
که خوش چه کام دل خود به هرزه می رانی
عتاب و ناز به بیزاریت فروخته اند
به رغبت ار بخرندت به خویش تاوانی
اگر به کعبه ز دیرت کرشمه ای نبرد
زیان کنی بت و زنار در مسلمانی
وگر به میکده در کار عشوه ای نکند
خمار بخشدت این نشئه های انسانی
سفر معطل وقتست صبر کن چندان
که جذبه ای رسد از جذبه های رحمانی
ببین که در برش از مهر می کشد خورشید
ازان که ذره نکردست بال افشانی
کنون به نزد تو این ماجرا فرستادم
که از توهم عقلم به لطف برهانی
چگونه اند وفا و کرم امیدم هست
به یک دو حرف سر خامه ای بجنبانی
بهای وقت در آن کوی چیست؟ می خواهم
نمونه ای بخری قیمتی بفهمانی
به لطف بخششم از رنج روزگار بخر
که آنچه جود تو باشد به آنم ارزانی
سخن چو می رود از حد برون چرا نرود؟
به صرف کار دعاگویی و ثناخوانی
کلید عیش به دست تو باد تا باشد
سحر به غنچه گشایی صبا به رضوانی
ظفر به نام تو دایم هزاردستان باد
به یاد خصم تو پروانه شبستانی
گلم ز شاخ فرو ریزد از پریشانی
نه رنگ و بوی به جا مانده نی بر و برگم
چو نخل بادیه افتاده ام به عریانی
سموم وادی غم دیده پای تا فرقم
ز هم بریزم اگر ناگهم بجنبانی
جدا ازان شکن طره ام سرانگشتت
گزند خورده دندان صد پشیمانی
خجل ز مردن خویشم گمان نبود الحق
که بی رخ تو چنین جان دهم به آسانی
همه شکست دلم همچو کار زندان بان
تمام شکوه حالم چو شغل زندانی
کمان خسته دلی بی تهورست ار نه
به تیر آه کند لخت سینه پیکانی
اگر دلی به کف آری زیان نخواهی کرد
به این قدر که عنان زین روش بگردانی
شکست ما چه مصافست ما ضعیفانیم
که مور در صف ما می کند سلیمانی
اگر مطالعه چهره ام کنی نظری
قصورهای ضمیرم همه فروخوانی
ز کعبه آیم و بت های آزری در جیب
هزار بتکده را در خورم به رهبانی
گریزگاه جنونست ورنه هر روزم
هزار کفر برون آرد از مسلمانی
نگاهدار حجابست ورنه از نگهی
وصال تا ابد اندازدم به حیرانی
امید نیست درین قحط مردمی که کسی
ز گرگ یوسف ما را خرد به ارزانی
هوای دوست پر و بال می دهد ورنه
به رستخیز نمی جنبم از گران جانی
ز حلق کشته ام آلوده تر به خون چشمیست
به درگه تو فرستاده اند قربانی
منش ز بادیه آورده ام به شهر که گفت؟
که عشق همره مجنون نشد بیابانی
ز منکران محبت به خود پناهم ده
که نوح زورق ازین ورطه کرد طوفانی
ز گلبنی قفسم را اگر بیاویزی
کنند بر سر من بلبلان گل افشانی
ز هم شناخته ام چاک جیب و دامان را
گذشت آن که گریبان کند گریبانی
ز شوق آن که زمین بوس خدمت تو کنم
ز فرق تا قدمم همچو سایه پیشانی
حذر کن ای غم ایام رهزنی تا کی؟
به خدمت که روانم مگر نمی دانی؟
روم که حلقه فتراک دلبری بوسم
که دل چو گوی رباید به زلف چوگانی
کجایی ای غم هجر تو مونس جانم
خیال وصل تو از شاهدان پنهانی
عزیمت در عبدالرحیم خان دارم
فلک نگردد اگر زین رهم بگردانی
هوای ابر کفش نیست در سرت که کنی
کلاه پادشهی را کلاه بارانی
قبای شاهی ازان دیر می کند در بر
که چست یافته تشریف خان خانانی
به همت تو فنا در فناست ره نبرد
که در بقای تو افزود هرچه شد فانی
ملال بحر و بر از خاطرم گهی برود
که جام و شیشه بچینی و گل برافشانی
ز تلخ و شور چه زمزمم بشویی لب
به چاه غبغب ساقی و راح ریحانی
به دوستکامی رنگین لطیفه ای گویی
به دلربایی شیرین بدیهه ایی خوانی
زلال لطف زنی آنقدر به جوش دلم
که برنهم سر افسانه های طولانی
کنم نشاط به پیمانه میان دوری
خورم شراب به اندازه پشیمانی
میی دهی که به طوفان شیشه غرق شود
گر از حباب نسازد کلاه بارانی
میی که بر سر تاج قباد رشگ کند
به دانه عنبش گوهر بدخشانی
به دیده لای خمش توتیای پرورده
گل سبوی وی از سرمه صفاهانی
میی که دیو ازو قطره ای اگر بخورد
پری ز شیشه برون آرد از پری خانی
میی که یابد اگر جم ز جنس او جامی
به رونما دهدش خاتم سلمانی
نه آن میی که دل عاجران کباب کند
میی که مرغ بهشتش کنند بریانی
عفی الله از سخن هزل و لابه های مزاح
هزار توبه ازین هرزهای لامانی
هزار حوری و قدسی مدام می نوشند
به پرده های ضمیرم شراب روحانی
کجا شوم من از ام الخبائث آبستن
که حاملم همه از بکرهای وحدانی
رخم ز قبله ایمان به مرگ تافته باد
اگر ز کعبه به حد می کنم هجارانی
به جام جم نکند میل هر که نوشیده
شراب معرفت بزم خان خانانی
نگاه کن که به سویش چگونه می بینند
به صد امید شهنشاهی و جهانبانی
به قصد دشمن او تیغ کوه را هر سال
زمین دوباره کند صیقلی و سوهانی
هنوز کوه نجنبیده چرخ ساخته کار
به تیغ برق نهادش ز فرط برانی
ازین سبب شده اکنون بر جبان و شجاع
سپهر شهره به جلدی زمین به کسلانی
هم از حراست عدل ویست اگر برخی
مصون ز فتنه دهرند انسی و جانی
فلک که ثبت مه و مهر در بغل دارد
به مهر او نرسانیده خط ترخانی
طفیلیان سر خوانش میزبان گردند
ز خلق و مکرمتش در سرای مهمانی
زهی ز صبح کریمان گشاده ابروتر
ندیده چهره خشم تو چین پیشانی
گرفته ساغر دولت به دست می بینم
ز آسمان نهم برگذشته میزانی
به صد تلاش ابد می کشد ز دنبالت
نمی شود که جمال از ازل بگردانی
مگر که گه گه یک پایه زیرتر آیی
که عرش زیر سریرت نهاده پیشانی
به دست مهر و عتابت زمانه داده زمام
که کرده گاه عصایی و گاه ثعبانی
ز صبحدم فلک کینه جو ستاده به پا
به این خیال که تو در کجاش بنشانی
به عرش نالد ز اندیشه کمندت شخص
معلقش به زمین آورد ز بی جانی
ز شوق پایه تو قطره در رود به رحم
رسد ز طبع جمادی به نفس انسانی
ز بس که سیر و تردد کند بدل سازد
به فطرت ملکوتی مزاج حیوانی
چه سعی ها که نماید ولی به تو نرسد
که چون مقام تو بیند ز خود شود فانی
تو خود نظیر خودی لا اله الا الله
همان یکی است که خود اولست و خود ثانی
کس از مکارم اخلاق نامه ای ننوشت
که نام نیک تو بروی نکرد عنوانی
چو نیک بینم ازان سده حلقه در گوشست
کجا که بخت برآرد سر از پریشانی
کسی از تو هیچ نخواهد تو در دل مردم
به دست خویش نهال امید بنشانی
هزار دفتر حاجت ز بر توانی خواند
به حرف معذرتی چون رسی فرومانی
بروز جودت اگر قطرگی کند دریا
گه کفایت تو قطره کرده عمانی
ز کلبه ای که نفاق تو خاست می آید
چو ماه منخسفش روزهای ظلمانی
به کشوری که وفاقت رسید می گذرد
شبش چو آینه بی لباس نورانی
چو باده از پی صافی سینه ها جویی
ز شوق نشئه در آغوش خم بیالانی
به پاسبانی درگاه تو چه زود رسید
پریر بود که کیوان گذاشت کیوانی
سپهر کار رباینده است امید است
که از نتیجه خدمت رسد به دربانی!
نسیم پیرهنی می کنم هوس گرچه
عذار یوسف ما به بود به عریانی
درین قصیده به گستاخی ارچه عرفی گفت
به داغ رشگ پس از مرگ سوخت خاقانی
کنون به گور چنان او ز رشگ من سوزد
که در تنور تو آن گوسفند بریانی
دگر که گفت مبادا ز راوی شعرم
درین قصیده به روز کمال بنشانی
تو را که فضل به حدی بود که در بزمت
طیور وقت ترنم کنند سحبانی
کمال جهل و بلاهت بود که طعنه زند
به نقص مایه کج فهمی و غلط خوانی
دگر نبود ز شرط ادب درآوردن
به سلک مدح تو مدح حکیم گیلانی
چو نقش زشت به دیوار عذر می گوید
ازین تعرض من با وجود بی جانی
کجاست گیوه گیوی و تاج افریدون
کجاست کاسه شیبول و راح ریحانی
گر او به فضل فلاطونست برکشیده تست
بود به قرب کیان اعتبار یونانی
اگرچه سایه به رفعت زمین فرو گیرد
ولی نهد به پی آفتاب پیشانی
وگرچه ابر درافشان شود کسی نکند
کلاه پادشهی را کلاه بارانی
گرفتم آن که ز فضل و هنر مجسم بود
کجا به رتبت روحانیست جسمانی؟
اگرچه کشور چین پر ز نقش مانی بود
خراب گشت نه صورت به جاست نی مانی
به طرز وی دو سه بیت دگر ادا سازم
که بهر دعوی او قاطعست برهانی
زهی به رای روان بخش شمع لاهوتی
به علم در دل هر قطره کرد عمانی
به چشم عقل هیولای جوهر اول
به ذوق روح تمنای نشئه ثانی
ز صبح اول عالم به نور فطرت تو
دبیر لوح قضا می کند قلمرانی
به باغ کون همه روز و شب روان باشد
زلال فیض تو از چار جوی ارکانی
گهر ز صلب فلک زان به بطن خاک آید
که نیز زاده اویند بحری و کانی
کراست زهره که گوید فلان ببخش و مبخش
ز تست هرچه به هر شخص داری ارزانی
جهان برات به مهر مسلمی می داد
بگفتم این چه کم انصافیست و نادانی
تو طبل همچو گدا در ته گلیم زنی
وگرنه بر لب بامست کوس سلطانی
تو را قاف به قاف فلک گرفته کرم
همین به خوان مه و خورشید می کند نانی
به این نوال و کرم با وجود می یابد
یکی ازان دو به هر چند روز نقصانی
گهی تبه شود این از هبوط تیره دلی
گیه سیه شود آن ز احتراق رخشانی
چو آن فرو بری این را برآوری از جیب
چو این برآوری آن را چراغ می رانی
تو را هم این لب نان زله عنایت اوست
نمی شود که به گل آفتاب پوشانی
تو راست در دم هر صبح بذل یک مهری
وراست در دم هر بذل مهر صدگانی
چو دید صدق حدیثم به لفظ گیلی گفت
به آفتاب سخن دارد این خراسانی
ز صدق من به فراز درخت بنشستم
ز کذب او به سر شاخ گاو پالانی
جهان ستان ملکا! شه نشان خداوندا
به مدحت تو خجل طوطی از زبان دانی
سرود هجر «نظیری » شنو که دلسوزست
حکایت قفس از قمری گلستانی
بجو چراغ و کمر باز کن که قصه من
دراز و تیره ترست از شب زمستانی
تویی که گشتم و بر تو نیافتم بدلی
منم که رفتم و بر من نداشتی ثانی
هزار رنگ گهر ریختم کسی نشناخت
که جنس من یمنی بود یا بدخشانی
تو در برابر چشمم به صورتی هر دم
من و سرود غم و گریه های پنهانی
ز بس گره شده در دل اگر سخن طلبی
بریزم از مژه یاقوت های رمانی
چو فتح نامه تو جمله شادیم ز چه رو
مرا چو مرتبه دوستان نمی خوانی
به ناتوانی بستر ز بال مرغ کنم
اگر ز گوشه بام خودت نپرانی
امید بار درت بسته عقل می گوید
که خوش چه کام دل خود به هرزه می رانی
عتاب و ناز به بیزاریت فروخته اند
به رغبت ار بخرندت به خویش تاوانی
اگر به کعبه ز دیرت کرشمه ای نبرد
زیان کنی بت و زنار در مسلمانی
وگر به میکده در کار عشوه ای نکند
خمار بخشدت این نشئه های انسانی
سفر معطل وقتست صبر کن چندان
که جذبه ای رسد از جذبه های رحمانی
ببین که در برش از مهر می کشد خورشید
ازان که ذره نکردست بال افشانی
کنون به نزد تو این ماجرا فرستادم
که از توهم عقلم به لطف برهانی
چگونه اند وفا و کرم امیدم هست
به یک دو حرف سر خامه ای بجنبانی
بهای وقت در آن کوی چیست؟ می خواهم
نمونه ای بخری قیمتی بفهمانی
به لطف بخششم از رنج روزگار بخر
که آنچه جود تو باشد به آنم ارزانی
سخن چو می رود از حد برون چرا نرود؟
به صرف کار دعاگویی و ثناخوانی
کلید عیش به دست تو باد تا باشد
سحر به غنچه گشایی صبا به رضوانی
ظفر به نام تو دایم هزاردستان باد
به یاد خصم تو پروانه شبستانی
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - این ترکیب بند مرثیه ایست که در فوت ولد دلبندم نورالدین محمد که دوازده روز در فضای دنیا بود گفته شده
دوش آن زمان که تیر شهاب از کمان فتاد
ما را ستاره خلف از آسمان فتاد
همچون هلال عید طلوع و غروب کرد
فرزند من به طالع من هم قران فتاد
دردانه ام که جا به کنار کسی نکرد
آمد ازان هان و برون زین جهان فتاد
گفتم بلند بانگ اقامت به گوش او
ساکن نشد که بارگیش خوش عنان فتاد
بالین که از عدم به سرای وجود برد
مست شبانه بود به خواب گران فتاد
موی سرش به نقره برابر گذاشتم
قسمت نگر که خاک به موی میان فتاد
ساحل کف سئوال به دریا گشاده بود
زد موجه محیط و دری بر کران فتاد
از چرخ روز کور سراسیمه سرترم
کحل الجواهرم به شب از کحل دان فتاد
فراش نقش خانه به جاروب می برد
من اعمی و به شب درم از ریسمان فتاد
یک میوه بر درخت برومند بسته شد
وان هم نپخته در نظر باغبان فتاد
لب ناگشوده غنچه ام از شاخ کنده شد
سر برنکرده بیضه از آشیان فتاد
زودش چو ماه نو فلک از شیر باز کرد
طفلم به دست دایه نامهربان فتاد
معجز به کعبه، سحر به کشمیر می برند
از تخم من که در گل هندوستان فتاد
رطب اللسان به خاک عظیم رمیم شد
عیسی دمی ز دامن آخر زمان فتاد
در باغ و مزرع همه کس برگ ریز شد
ما را درخت و شاخ ز باد خزان فتاد
توأم نگشت سور می و نغمه بر لبم
تا مرگ دختر و پسرم توأمان فتاد
اشگم چو فرقدان ز سر آسمان گذشت
کز آسمان طالع من فرقدان فتاد
دختر که پار مرد پسر در عوض بزاد
امسال غبن شد که زیان بر زیان فتاد
شاید که خار بر سر سرو و سمن کنم
کان گل که بود تاج سر بوستان فتاد
آه این چه ذوق بود که در کام جان شکست
مغزم به لب رسید و به حلق استخوان شکست
تا چشم من ز فوت در من سحاب شد
هرجا دری به بطن صدف بود آب شد
بر من جهان سیاه شد از مرگ نور دین
بر چرخ زهره نوحه گر آفتاب شد
ماه از جفای چرخ خراشید روی خویش
خون ریخت بر زمین و لقب آفتاب شد
از بس که سوختم دل بیرحم دشمنان
بر داغ گوشه جگر من کباب شد
سنگم بر آبگینه مینا زد آسمان
جرعه ز خاک و خاک ز جرعه خراب شد
آمد به خوشه تخم امیدم به خون دل
وان خوشه دانه کرد و دگر خون ناب شد
سبع المثانی آن ولد ثانیم نماند
ام الولد نرفت که ام الکتاب شد
در حیرتم که شربت مرگش ز هوش برد؟
یا شیر دایه زان لب میگون شراب شد؟
سرخوش غنوده بود در آغوش جان من
چشمان نیم خواب گشود و به خواب شد
رفتم لبان ببوسمش از لطف جان سپرد
آب حیات از نفس من سراب شد
گیرم ز مهر تربت او در بغل کشم
فرزند شد تراب و پدر بوتراب شد
گفتم ز بعد یک چله تطهیر او دهم
از اعتکاف یک دهه در پیچ و تاب شد
آهم اگر مزاحم گردون شود چه سود؟
نتوان سوی فرشته به رجم شهاب شد
بر رمل طالعش مژه ام نقطه ای نهاد
در خانه حیات وی این انقلاب شد
صبح نخستیم نفسی چند رخ نمود
صبح دوم به نیم نفس در نقاب شد
اشگم بنات نعش ز نعش بنات گشت
چشمم سراب نقش ز نقش سراب شد
اندوه من ز خوردن اندوه شد قوی
گنجشگ شد عقاب چو قوت عقاب شد
ما را جگر ز شکر هندوستان بسوخت
آهو کجا چرید که خون مشگ ناب شد
افتاده ام به گوشه پیری و بی کسی
چون خیمه کهن که گسسته طناب شد
گو نقش شو خراب نظر بر حقیقتست
صد در عدد یکیست که صد جا حساب شد
شهباز من ز عرش به زیر آمدن چه سود؟
صیدی نکرده از همه سیر آمدن چه سود؟
واحسرتا که شاخ امیدم به بر نماند
چندان که بو کنم ز درختم ثمر نماند
افتاد نور صبح نخستین به بسترم
رفتم ز خواب چشم بمالم سحر نماند
دوران خراج ملک بدخشان ز من گرفت
لعلی که کوه داشت به طرف کمر نماند
بر عاجزان ز بی بصری خنده می زدم
چشمم بصیر گشت که نور بصر نماند
چندان طپیدم از غم همجنس خویشتن
کو را قفس شکست و مرا بال و پر نماند
گویی که نقش انجم و افلاک رفته اند
در نه صدف به طالع من یک گهر نماند
صحرانورد و سوخت مغزم ز کار خویش
بحر از درم پرست و در ابرم مطر نماند
بر طفل من که مردمک دیده منست
چندان گریست سنگ که نم در حجر نماند
پستان غنچه بی نفس صبح خشگ گشت
شیر سحاب بی لب گلبرگ تر نماند
سودای قوم شوق کلیم اللهی ببرد
آن نعره اناالله و نور شجر نماند
با شکر دکن گل ایران سرشته گشت
در طبع هند خاصیت گلشکر نماند
صیاد در کمینگه آهو نشسته بود
مشگی که نافه بست به خون جگر نماند
چون روز در نقاب شدم کافتاب رفت
چون شب سیاه پوش شدم کان قمر نماند
پامال حادثات سپهرم به حیرتم
دهرم چگونه یافت چو از من اثر نماند
بیند چو روزگار دری از نتاج من
دفنش کند که در خور عقدش گهر نماند
چرخم به این بلای بزرگ امتحان نمود
دیگر به من نفاق قضا و قدر نماند
کاری چنین خطیر مرا کز جهان فتاد
در نزد خاطرم دو جهان را خطر نماند
مداح خود به مرتبه خویشتن شدیم
گر مختصر شدیم سخن مختصر نماند
بهتر که اصل و نسل به خاک وطن بریم
ما را که در دیار غریبی پسر نماند
از نور دین محمد حوری جمال حیف
رفت و نیافت تربیت ماه و سال حیف
نور دو چشمم آن در دریا تبار کو؟
او رفت و من روان ز پیش یادگار کو؟
از سلک نظم عترت من انتظام یافت
همزاد گوهر سخن آبدار کو؟
چرخم به نسیه ریزه خوان هم نمی دهم
نقد درست سکه کامل عیار کو؟
نفخی که شد به دامن مریم نهان چه شد؟
دستی که شد ز جیب کلیم آشکار کو؟
مژگان حور پنجه شیرست بر دلم
آن چشم آهوانه مردم شکار کو؟
بر فضل من نماند گواهی زمانه را
طفلی که بود واسطه افتخار کو؟
محروم گشته ام شب از آواز گریه اش
آن گریه ای که با دل من داشت کار کو؟
حوران اشگ بر سر خاکش فتاده اند
گو بکریان چشم مرا پرده دار کو؟
بی مادر و پدر ننهد پای بر صراط
حفظ ملایکش ز یمین و یسار کو؟
لطفست اگر اجل به کسی شربتی دهد
قحط سخاست داروی دفع خمار کو؟
کشتم ز گرم و سرد تموز و خزان بسوخت
بگذاشت چار فصل حیاتم بهار کو؟
در برگ ریز عمر ز کف رفت حاصلم
تخم نشاط خاطر امیدوار کو؟
از اختلاف روز و شبم دانه ای نرست
عمرم گذشت حاصل لیل و نهار کو؟
جان بانگ «ارجعی » شنود صبر چون کند؟
شهباز را که نعره زند شه قرار کو؟
در عرصه عدم همه مستان فتاده اند
از مست من خبر که دهد؟ هوشیار کو؟
گیرم به دیده پا نهد آن دیده از کجاست؟
گیرم که در کنار من آید کنار کو؟
خواهم دهم فریب به دنیا چو آدمش
راه بهشت و حیله طاوس و مار کو؟
هم قبر او ز هدیه او زرفشان کنید
ای مهر طوق و ای مه نو گوشوار کو؟
ای آسمان که زایر این روضه ای مدام
بر مرقدش ز زهره و پروین نثار کو؟
این نرگس و سمن که کنیزان این درید
درج عبیر و مجمره عطربار کو؟
ای ناله صور غم به دل خاک درفکن
وز روی خاک پرده افلاک درفکن
خیزید تا ز عقده برآریم ماه را
یک سو کنیم پرده مهد سیاه را
مشگین کنیم از تف دل سقف زرنگار
لعلی کنیم از نم خون بارگاه را
اول گلاب دیده فشانیم بر زمین
وآنگه به جعد آه بروبیم راه را
گرد و غبار کوی بشوییم ز آب چشم
فرش قدم کنیم نشان جباه را
وآنگه ز صحن خانه به ایوانش آوریم
بندیم بر محفه عودی کلاه را
همچون بنات نعش بگیریم نعش او
چو کهکشان کنیم به سر جمله کاه را
از خانه تا حظیره بسوزیم تف زنان
هم مشغل دو دیده و هم شمع آه را
پس وقت دفن پرده ز رویش برافکنیم
تا پر کند ز نور و صفا خوابگاه را
از برکت شفاعت فرزند ما سزد
بخشند تا به آدم و حوا گناه را
تا دیده ام که بر رخ او خاک کرده اند
نفکنده ام به روی رفیقان نگاه را
ای بس شگفت رسم که اخوان عزیز خویش
در چاه افکنند و بپوشند چاه را
در سایه شفاعت نخل مزار او
امید بسته ایم عطای الاه را
محنت کشیدگان به غربت فتاده ایم
بگذاشته ز جور حوادث پناه را
از بهر کیمیای فراغت ز شهر خویش
برکنده ایم ریشه مردم گیاه را
بس در هوای مسکن غربت گداختیم
اکسیر اگر کنیم سزد خاک راه را
از سیم طلعتان نشابور کرده ایم
کان زر سفید زمین سیاه را
خیزند اگر ز خاک شفیعان ما به حشر
در محشر آوریم دو عالم سپاه را
بهتر که جسم زار به خاک وطن بریم
حق مهربان کند دل عباس شاه را
ما را ستاره خلف از آسمان فتاد
همچون هلال عید طلوع و غروب کرد
فرزند من به طالع من هم قران فتاد
دردانه ام که جا به کنار کسی نکرد
آمد ازان هان و برون زین جهان فتاد
گفتم بلند بانگ اقامت به گوش او
ساکن نشد که بارگیش خوش عنان فتاد
بالین که از عدم به سرای وجود برد
مست شبانه بود به خواب گران فتاد
موی سرش به نقره برابر گذاشتم
قسمت نگر که خاک به موی میان فتاد
ساحل کف سئوال به دریا گشاده بود
زد موجه محیط و دری بر کران فتاد
از چرخ روز کور سراسیمه سرترم
کحل الجواهرم به شب از کحل دان فتاد
فراش نقش خانه به جاروب می برد
من اعمی و به شب درم از ریسمان فتاد
یک میوه بر درخت برومند بسته شد
وان هم نپخته در نظر باغبان فتاد
لب ناگشوده غنچه ام از شاخ کنده شد
سر برنکرده بیضه از آشیان فتاد
زودش چو ماه نو فلک از شیر باز کرد
طفلم به دست دایه نامهربان فتاد
معجز به کعبه، سحر به کشمیر می برند
از تخم من که در گل هندوستان فتاد
رطب اللسان به خاک عظیم رمیم شد
عیسی دمی ز دامن آخر زمان فتاد
در باغ و مزرع همه کس برگ ریز شد
ما را درخت و شاخ ز باد خزان فتاد
توأم نگشت سور می و نغمه بر لبم
تا مرگ دختر و پسرم توأمان فتاد
اشگم چو فرقدان ز سر آسمان گذشت
کز آسمان طالع من فرقدان فتاد
دختر که پار مرد پسر در عوض بزاد
امسال غبن شد که زیان بر زیان فتاد
شاید که خار بر سر سرو و سمن کنم
کان گل که بود تاج سر بوستان فتاد
آه این چه ذوق بود که در کام جان شکست
مغزم به لب رسید و به حلق استخوان شکست
تا چشم من ز فوت در من سحاب شد
هرجا دری به بطن صدف بود آب شد
بر من جهان سیاه شد از مرگ نور دین
بر چرخ زهره نوحه گر آفتاب شد
ماه از جفای چرخ خراشید روی خویش
خون ریخت بر زمین و لقب آفتاب شد
از بس که سوختم دل بیرحم دشمنان
بر داغ گوشه جگر من کباب شد
سنگم بر آبگینه مینا زد آسمان
جرعه ز خاک و خاک ز جرعه خراب شد
آمد به خوشه تخم امیدم به خون دل
وان خوشه دانه کرد و دگر خون ناب شد
سبع المثانی آن ولد ثانیم نماند
ام الولد نرفت که ام الکتاب شد
در حیرتم که شربت مرگش ز هوش برد؟
یا شیر دایه زان لب میگون شراب شد؟
سرخوش غنوده بود در آغوش جان من
چشمان نیم خواب گشود و به خواب شد
رفتم لبان ببوسمش از لطف جان سپرد
آب حیات از نفس من سراب شد
گیرم ز مهر تربت او در بغل کشم
فرزند شد تراب و پدر بوتراب شد
گفتم ز بعد یک چله تطهیر او دهم
از اعتکاف یک دهه در پیچ و تاب شد
آهم اگر مزاحم گردون شود چه سود؟
نتوان سوی فرشته به رجم شهاب شد
بر رمل طالعش مژه ام نقطه ای نهاد
در خانه حیات وی این انقلاب شد
صبح نخستیم نفسی چند رخ نمود
صبح دوم به نیم نفس در نقاب شد
اشگم بنات نعش ز نعش بنات گشت
چشمم سراب نقش ز نقش سراب شد
اندوه من ز خوردن اندوه شد قوی
گنجشگ شد عقاب چو قوت عقاب شد
ما را جگر ز شکر هندوستان بسوخت
آهو کجا چرید که خون مشگ ناب شد
افتاده ام به گوشه پیری و بی کسی
چون خیمه کهن که گسسته طناب شد
گو نقش شو خراب نظر بر حقیقتست
صد در عدد یکیست که صد جا حساب شد
شهباز من ز عرش به زیر آمدن چه سود؟
صیدی نکرده از همه سیر آمدن چه سود؟
واحسرتا که شاخ امیدم به بر نماند
چندان که بو کنم ز درختم ثمر نماند
افتاد نور صبح نخستین به بسترم
رفتم ز خواب چشم بمالم سحر نماند
دوران خراج ملک بدخشان ز من گرفت
لعلی که کوه داشت به طرف کمر نماند
بر عاجزان ز بی بصری خنده می زدم
چشمم بصیر گشت که نور بصر نماند
چندان طپیدم از غم همجنس خویشتن
کو را قفس شکست و مرا بال و پر نماند
گویی که نقش انجم و افلاک رفته اند
در نه صدف به طالع من یک گهر نماند
صحرانورد و سوخت مغزم ز کار خویش
بحر از درم پرست و در ابرم مطر نماند
بر طفل من که مردمک دیده منست
چندان گریست سنگ که نم در حجر نماند
پستان غنچه بی نفس صبح خشگ گشت
شیر سحاب بی لب گلبرگ تر نماند
سودای قوم شوق کلیم اللهی ببرد
آن نعره اناالله و نور شجر نماند
با شکر دکن گل ایران سرشته گشت
در طبع هند خاصیت گلشکر نماند
صیاد در کمینگه آهو نشسته بود
مشگی که نافه بست به خون جگر نماند
چون روز در نقاب شدم کافتاب رفت
چون شب سیاه پوش شدم کان قمر نماند
پامال حادثات سپهرم به حیرتم
دهرم چگونه یافت چو از من اثر نماند
بیند چو روزگار دری از نتاج من
دفنش کند که در خور عقدش گهر نماند
چرخم به این بلای بزرگ امتحان نمود
دیگر به من نفاق قضا و قدر نماند
کاری چنین خطیر مرا کز جهان فتاد
در نزد خاطرم دو جهان را خطر نماند
مداح خود به مرتبه خویشتن شدیم
گر مختصر شدیم سخن مختصر نماند
بهتر که اصل و نسل به خاک وطن بریم
ما را که در دیار غریبی پسر نماند
از نور دین محمد حوری جمال حیف
رفت و نیافت تربیت ماه و سال حیف
نور دو چشمم آن در دریا تبار کو؟
او رفت و من روان ز پیش یادگار کو؟
از سلک نظم عترت من انتظام یافت
همزاد گوهر سخن آبدار کو؟
چرخم به نسیه ریزه خوان هم نمی دهم
نقد درست سکه کامل عیار کو؟
نفخی که شد به دامن مریم نهان چه شد؟
دستی که شد ز جیب کلیم آشکار کو؟
مژگان حور پنجه شیرست بر دلم
آن چشم آهوانه مردم شکار کو؟
بر فضل من نماند گواهی زمانه را
طفلی که بود واسطه افتخار کو؟
محروم گشته ام شب از آواز گریه اش
آن گریه ای که با دل من داشت کار کو؟
حوران اشگ بر سر خاکش فتاده اند
گو بکریان چشم مرا پرده دار کو؟
بی مادر و پدر ننهد پای بر صراط
حفظ ملایکش ز یمین و یسار کو؟
لطفست اگر اجل به کسی شربتی دهد
قحط سخاست داروی دفع خمار کو؟
کشتم ز گرم و سرد تموز و خزان بسوخت
بگذاشت چار فصل حیاتم بهار کو؟
در برگ ریز عمر ز کف رفت حاصلم
تخم نشاط خاطر امیدوار کو؟
از اختلاف روز و شبم دانه ای نرست
عمرم گذشت حاصل لیل و نهار کو؟
جان بانگ «ارجعی » شنود صبر چون کند؟
شهباز را که نعره زند شه قرار کو؟
در عرصه عدم همه مستان فتاده اند
از مست من خبر که دهد؟ هوشیار کو؟
گیرم به دیده پا نهد آن دیده از کجاست؟
گیرم که در کنار من آید کنار کو؟
خواهم دهم فریب به دنیا چو آدمش
راه بهشت و حیله طاوس و مار کو؟
هم قبر او ز هدیه او زرفشان کنید
ای مهر طوق و ای مه نو گوشوار کو؟
ای آسمان که زایر این روضه ای مدام
بر مرقدش ز زهره و پروین نثار کو؟
این نرگس و سمن که کنیزان این درید
درج عبیر و مجمره عطربار کو؟
ای ناله صور غم به دل خاک درفکن
وز روی خاک پرده افلاک درفکن
خیزید تا ز عقده برآریم ماه را
یک سو کنیم پرده مهد سیاه را
مشگین کنیم از تف دل سقف زرنگار
لعلی کنیم از نم خون بارگاه را
اول گلاب دیده فشانیم بر زمین
وآنگه به جعد آه بروبیم راه را
گرد و غبار کوی بشوییم ز آب چشم
فرش قدم کنیم نشان جباه را
وآنگه ز صحن خانه به ایوانش آوریم
بندیم بر محفه عودی کلاه را
همچون بنات نعش بگیریم نعش او
چو کهکشان کنیم به سر جمله کاه را
از خانه تا حظیره بسوزیم تف زنان
هم مشغل دو دیده و هم شمع آه را
پس وقت دفن پرده ز رویش برافکنیم
تا پر کند ز نور و صفا خوابگاه را
از برکت شفاعت فرزند ما سزد
بخشند تا به آدم و حوا گناه را
تا دیده ام که بر رخ او خاک کرده اند
نفکنده ام به روی رفیقان نگاه را
ای بس شگفت رسم که اخوان عزیز خویش
در چاه افکنند و بپوشند چاه را
در سایه شفاعت نخل مزار او
امید بسته ایم عطای الاه را
محنت کشیدگان به غربت فتاده ایم
بگذاشته ز جور حوادث پناه را
از بهر کیمیای فراغت ز شهر خویش
برکنده ایم ریشه مردم گیاه را
بس در هوای مسکن غربت گداختیم
اکسیر اگر کنیم سزد خاک راه را
از سیم طلعتان نشابور کرده ایم
کان زر سفید زمین سیاه را
خیزند اگر ز خاک شفیعان ما به حشر
در محشر آوریم دو عالم سپاه را
بهتر که جسم زار به خاک وطن بریم
حق مهربان کند دل عباس شاه را
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۹