عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
پادشاهی دختری دلبند داشت
هر دو عالم وقف یک یک بند داشت
هر سر موئیش خونی کرده بود
سرکشان را سرنگونی کرده بود
عاشقی آتش فشانش اوفتاد
شور در دریای جانش اوفتاد
بیقراری کرد در جانش قرار
از میان خلق آمد با کنار
عاقبت چون طاقت او طاق شد
پیش آن مه پارهٔ آفاق شد
فرصتی جست وز عشق جان خویش
شمهٔ برگفت با جانان خویش
گفت اگر نبود وصالت رهبرم
میندانم تا که جان آنگه برم
دخترش گفتا اگر میبایدت
کزوصال من دری بگشایدت
یک جوال ارزنم در ره بریخت
نه بقصدی بود خود ناگه بریخت
سوزنی برگیر و یک یک دانه پاک
از سر سوزن همه برچین ز خاک
چون جوال این شیوه پرارزن کنی
بامن آنگه دست در گردن کنی
مرد عاشق سالها با سوزنی
برنچیدست ای عجب یک ارزنی
گر نکرد از سوزن ارزن در جوال
درجوالش کرد آن زن از محال
وی عجب این مرد با سوزن بدست
جان بخواهدداد و جای آنش هست
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
صوفئی را گفت مردی از رجال
کای جهان گردیده چون داری تو حال
گفت سی سال ای اخی بشتافتم
نه جوی زر دیدم و نه یافتم
وی عجب کردم من این ساعت نشست
تا مرا صد گنج زر آید بدست
آنکه در عمری جوی هرگز نیافت
دور نبود گر ز گنجی عز نیافت
نیست رویت یک جو زر یافتن
چون توانی گنج گوهر یافتن
آنکه او را هیچ در ده راه نیست
مه دهی گر جوید او آگاه نیست
گر همه شب روز میباید ترا
درد درمان سوز میباید ترا
من که درد عشق در جان منست
وی عجب این درد درمان منست
مینیابم آنچه میجویم همی
وین طلب ساکن نمیگردد دمی
در میان این و آن درماندهام
تا که جان دارم بجان درماندهام
هست دریای محبت بی کنار
لاجرم یک تشنگی شد صد هزار
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
گفت یک روزی همایی میپرید
لشکر محمود هرکورا بدید
سر بسر در سایهٔ او تاختند
خویش را بر یکدیگر انداختند
تا ایاز آمد بر مقصود شد
در پناه سایهٔ محمود شد
پس دران سایه میان خاک راه
هر زمان در سر بگشتی پیش شاه
آن یکی گفتش که ای شوریده رای
نیست آنجا سایهٔ پرهمای
گفت سلطانم همای من بسست
سایهٔ او رهنمای من بسست
چون بدانستم که کار اینست و بس
در دو عالم روزگار اینست و بس
سر نپیچم هرگز از درگاه او
میروم بی پاو سر در راه او
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحكایة و التمثیل
بس عجب دیوانهٔ فرتوت بود
دایمش نه جامه و نه قوت بود
عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف
غرقهٔ دیرینهٔ این بحر ژرف
روز و شب میسوختی از عشق دوست
هرکه میسوزد ز عشق او نکوست
روزگاری بود تا در صد عنا
گرد او میگشت گرداب بلا
لاجرم در جملهٔ عمر دراز
شادمان دستی بدل ننهاد باز
از شراب نامرادی مست بود
زیر پای پیل محنت پست بود
دایماً میگفت با چشم پر آب
ای خدا بازت دهم آخر جواب
وقت مردن بیدلی را خواند او
پس وصیت کردش و بنشاند او
گفت چون جانم برآید از تنم
برکش از بهر کفن پیراهنم
پیش دل بشکاف از بیرون من
پس برون کن این دل پرخون من
برکفن بر سنگ گور و خشت و خاک
بر خط از خون دلم بنویس پاک
کاخر این بیدل جوابت باز داد
مرد و مشتی خاک و آبت باز داد
مینگنجیدی تو با او در جهان
با تو بگذاشت او جهان رفت از میان
جانش شب خوش کرد و تن ناشاد شد
وز جهان جان ستان آزاد شد
گر جهان و جانشود در مفلسی
دایماً جان و جهان را تو بسی
من چه خواهم کرد پیدا ونهان
بی تو ای جان و جهان جان و جهان
تامرا از عمر میماند نفس
مذهبم الجار ثم الدار بس
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
الحكایة و التمثیل
آن یکی پرسید از مجنون مگر
کز کدامین سوی قبلهست ای پسر
گفت اگر هستی کلوخی بیخبر
اینکت کعبهست در سنگی نگر
کعبهٔ عشاق مولی آمدست
آن مجنون روی لیلی آمدست
چون تو نه اینی نه آن هستی کلوخ
قبلت از سنگ است ای بیشرم شوخ
گرچه کعبه قبلهٔ خلق جهانست
لیک دایم قبله جای کعبه جانست
در حرم گاهی که قرب جان بود
صد هزاران کعبه سرگردان بود
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحكایة و التمثیل
شبلی آن کز مغز معنی راز گفت
این حکایت از برادر باز گفت
گفت بود اندر دبیرستان شهر
میرزادی یوسف کنعان شهر
هر دوعالم بر نکوئی نقد او
در نکوئی هرچه گوئی نقد او
حسن او فهرست دیوان جمال
وصف او بالای ایوان کمال
او بمکتب پیش استاد آمده
جمله شاگردان بفریاد آمده
بود آنجا کودکی درویش حال
کفشگر بودش در پدر بی ملک و مال
دل ز عشق آن پسر مستش بماند
شد ز دست او و بر دستش بماند
یک زمان نشکفت از دیدار او
گرم تر شد هر نفس در کار او
در هوای آن چراغ روزگار
میگداخت از عشق همچون شمع زار
کودکی ناخورده یک اندوه عشق
چون کشد چون کاه گشته کوه عشق
رفت یک روزی بمکتب میر داد
کودکی را دید پیش میرزاد
گفت این کودک بگو تا آن کیست
گفت آن کشفگر مقصود چیست
گفت آخر شرم دار ای اوستاد
او بهم با میرزادی چون فتاد
میر زاده چون کند با او نشست
طبع او گیرد دهد همت ز دست
کودک دلداده را مرد ادیب
کرد از مکتب نشستن بی نصیب
دور کردش از دبیرستان خویش
تا شد آن بیچاره سرگردان خویش
شد ز عشق آن پسر چون اخگری
پس چو اخگر رفت در خاکستری
چشم همچون ابر نوروز آمدش
آه همچون برق جانسوز آمدش
عاقبت از خویشتن دل برگرفت
از برای مرگ منزل برگرفت
میرزاد از حال او شد با خبر
کس فرستادش که ای زیر و زبر
از چه مینالی بگو با من چنین
گفت دل در کار تو کردم یقین
این زمان دوران جان دادن رسید
نوبت در خاک افتادن رسید
اشک چون گوگرد سرخ ای یار من
کردهمچون زر مس رخسار من
مدتی در انتظارم داشتی
همچو آتش بی قرارم داشتی
رفت پیش میرزاد آن مرد باز
گفت میگوید که مردم در نیاز
زانکه در کار تو کردم دل ز عشق
مرگ آمد بیتوام حاصل ز عشق
میرزادش داد پیغام دگر
گفت اگر کردی تو دل زیر و زبر
در سر کارم بنزد من فرست
دانهٔ دل را بدین خرمن فرست
بازآمد مرد چون گفت این سخن
کودکش گفتا زمانی صبر کن
چون دلم خواهد ز من دلخواه من
تا فرستادن نباشد راه من
رفت کودک خانه را در خون گرفت
سینه را بشکافت دل بیرون گرفت
پس نهاد آن بر طبق پوشیده سر
گفت گیر این پیش او پوشیده بر
چون دل خود بر طبق حالی نهاد
بودش از جان یک رمق حالی بداد
میرزاد القصه چون دید آن طبق
او نخوانده بود هرگز آن سبق
آن دل پرخون او بیرون گرفت
جملهٔ‌مکتب ز چشمش خون گرفت
شد قیامت آشکارا در دلش
رستخیزی نقد امد حاصلش
عاقبت خود کشت و خود ماتم گرفت
هم بنتوانست کردن هم گرفت
خاک او را قبله جای خویش کرد
هر زمانی ماتم او بیش کرد
گرچه پنداری که پیر عالمی
در ره عشق از چنین طفلی کمی
گر تو مرد راه عشقی دل شکاف
ورنه تن زن جان مکن چندین ملاف
تا که جان داری بلای جان تست
جان بده در درد کاین درمان تست
منت تریاک تا چندی کشی
زانکه جان از زهر افتد در خوشی
تو همی محجوب از خود ماندهٔ
تا ابد معیوب ازخود ماندهٔ
چون توئی تو برافتد از میان
تو بمانی بی حجاب جاودان
عطار نیشابوری : بخش بیست و پنجم
الحكایة و التمثیل
بود برنائی بغایت کاردان
تیز فهم و زیرک و بسیار دان
از شره پیوسته در تحصیل بود
سال تا سالش دو شب تعطیل بود
با همه خلق جهان کاری نداشت
کار جز تعلیق و تکراری نداشت
بود روشن چشم استادش ازو
زانکه الحق نیک افتادش ازو
هم ز شاگردانش افزون داشتی
هم سخن با او دگرگون داشتی
داشت استادش بزیر پرده در
یک کنیزک همچو خورشیدی دگر
تنگ چشمی دلبری جان پروری
عالم آرائی عجایب پیکری
صورتی از پای تا سر جمله روح
لطف در لطف و فتوح اندر فتوح
هم بشیرینی شکر را کرده بند
هم بتلخی هر ترش را کرده قند
دو کندش بر زمین افتاده بود
نه ز قصدی خود چنین افتاده بود
از دو لعل او شکر میریختی
طوطیان را بال و پر میریختی
از دو چشمش تیر بیرون میشدی
کشته خون آلود در خون میشدی
چشم این شاگرد بروی اوفتاد
گفت من شاگردم و او اوستاد
در جهان استاد نیست اکنون کسم
این زمان شاگردی این بت بسم
گر بگوید درس عشقم اوستاد
بر ره شاگرد خواهم اوفتاد
ور نخواهد گفت درس عشق باز
من نخواهم کرد درسی نیز ساز
روز و شب در عشق آن بت اوفتاد
کرد کلی ترک درس و اوستاد
شد چو شاخ زعفران از درد او
گشت هم رنگ زریری زرد او
عشقش آمد عقل او در زیر کرد
گر دلی داشت او زجانش سیر کرد
گرچه بسیاری بدانش داد داد
ذرهٔ عشق آن همه بر باد داد
علم خوانی کبر و غوغا آورد
عشق ورزی شور و سودا آورد
هرکه را بی عشق علمی راه داد
علم او را حب مال وجاه داد
عاقبت یکبارگی بیمار شد
بند بندش کلبهٔ تیمار شد
آنچه او را با کنیزک اوفتاد
واقف آنگشت آخر اوستاد
از سر دانش بحیلت قصد کرد
از دودست آن کنیزک فصد کرد
مسهلی دادش که در کار آمدش
بعد ازان حیضی پدیدار آمدش
آن کنیزک شد چو شاخ خیزران
گشت گلنارش چو برگ زعفران
نه نکوئی ماند در دیدار او
نه طراوت ماند در رخسار او
از جمالش ذرهٔ باقی نماند
آن قدح بشکست و آن ساقی نماند
قرب سی مجلس که دارو خورده داشت
جمله در یک طشت بر هم کرده داشت
خون فصد و حیض هم در طشت بود
تا بسر آن طشت درهم گشت بود
خواجه آن شاگرد زیرک را بخواند
وز پس پرده کنیزک را بخواند
اول آن شاگرد را چون جای کرد
آن کنیزک پیش او بر پای کرد
چون بدید آن مرد برنا روی او
نیز دیگر ننگرست از سوی او
در تعجب ماند کان زیبا نگار
چون چنین بی بهره شد از روزگار
سردئی از وی پدیدار آمدش
گرمی تحصیل در کار آمدش
آن همه بیماری او باد گشت
از کنیزک تا ابد آزاد گشت
چون بدید استاد آزادی او
بر غمش غالب شده شادی او
گرمی شاگرد زیرک گشت سرد
جانش از عشق کنیزک گشت فرد
گفت تا آن طشت آوردند زود
سرگشاده پیش او بردند زود
گفت ای برنا چه کارت اوفتاد
بیقراری شد قرارت اوفتاد
آن همه در عشق دل گرمیت کو
وانهمه شوخی و بی شرمیت کو
روز و شب بود این کنیزک آرزوت
سربرآر از پیش و اینک آرزوت
روی تو از عشق او زرد از چه شد
وان چنین عشقی چنین سرد از چه شد
تو همانی و کنیزک نیز هم
لیک کم شد از وی این یک چیزهم
آنچه دور از روی تو کم گشت ازو
درنگر اینک پرست این طشت ازو
چون جدا گشت از کنیزک این همه
سرد شد عشق تو اینک این همه
بر کنیزک باد میپیمودهٔ
در حقیقت عاشق این بودهٔ
تو بره در بی فراست آمدی
عاشق خون ونجاست آمدی
حالی آن شاگرد مرد کار شد
توبه کرد وبا سر تکرار شد
چون توحمال نجاست آمدی
از چه در صد ریاست آمدی
کار تو گر مملکت راندن بود
ور ره تو علم دین خواندن بود
چون برای نفس باشد کار تو
از سگی در نگذرد مقدار تو
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
گفت با مجنون شبی لیلی براز
کای بعشق من ز عقل افتاده باز
تا توانی با خرد بیگانه باش
عقل را غارت کن و دیوانه باش
زانک اگر تو عاقل آئی سوی من
زخم بسیاری خوری در کوی من
لیک اگر دیوانه آئی در شمار
هیچکس را با تو نبود هیچ کار
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی عجب نه سر نه بن
کز جنون گستاخ میگفتی سخن
زاهدی گفتش که ای گستاخ مرد
این مگوی و گرد گستاخی مگرد
بس خطاست این ره که میجوئی مجوی
هم روا نیست اینچه میگوئی مگوی
گفت ایزد چون مرا دیوانه خواست
هرچه آن دیوانه گوید آن رواست
گر سخنهای خطا باشد مرا
چون نیم عاقل روا باشد مرا
هیچ عاقل را نباشد یارگی
کو بپردازد دلی یکبارگی
با جنون از بهر او در ساختم
تادلم یکبارگی پرداختم
عاقلان را شرع تکلیف آمدست
بیدلان را عشق تشریف آمدست
تو برو ای زاهد و کم گوی تو
مرد نفسی زر طلب زن جوی تو
بیدلان را با زر و با زن چکار
شرع را و عقل را با من چکار
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
فی التمثیل
موسی عاشق امام غرب و شرق
چون همه تن بودش اندر عشق غرق
بر زمین زد لوح توریت و شکست
کرد محکم ریش هارون را بدست
چون زعشق افتاد آمد راستش
حق نه این کرد ونه زان وا خواستش
تا بدانی کانچه عاشق را رواست
گر کسی دیگر روادارد خطاست
گه بود کان یک سخن گستاخ وار
از بسی طاعت فزون آید بکار
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
بیدلی بودست جانی بیقرار
سربرآوردی و گفتی زار زار
کای خدا گر مینداند هیچکس
آنچه با من کردهٔ در هر نفس
باری این دانم که تو دانی همه
پس بکن چیزی که بتوانی همه
این چه با من میکنی در هر دمی
می براید از دلت آخر همی
عزم جان داری ز من بربوده دل
اینچه کردی هرگزت نکنم بحل
عطار نیشابوری : بخش بیست و هفتم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانهٔ پرسید راز
کای فلان حق را شناسی بی مجاز
گفت چون نشناسمش صد باره من
زانک ازو گشتم چنین آواره من
هم ز شهر و هم زخویشان دور کرد
دل زمن برد و مرا مهجور کرد
روز و شب در دست دارد دامنم
جمله من او را شناسم تا منم
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
الحكایة و التمثیل
گشت محمود و ایاز دلنواز
هردو در میدان غزنین گوی باز
هر دو با هم گوی تنها باختند
گوی همچون عشق زیبا باختند
گاه این یک اسب تاخت و گاه آن
گاه این یک گوی باخت و گاه آن
ز ارزوی آن غلام و پادشاه
گشت چوگان آسمان و گوی ماه
گرد میدان عالمی نظارگی
فتنهٔ هر دو شده یکبارگی
چون بماندند آن دو مرغ دلنواز
در بر یکدیگر استادند باز
شاه گفتش ای جهان روشن ز تو
به تو میبازی ز من یا من ز تو
گفت شه فتوی کند از رای خویش
شه یکی نظارگی را خواند پیش
گفت گوی از ما که به بازد بگوی
اسب در میدان که به تازد بگوی
بود آن نظارگی صاحب نظر
گفت چشمم کور باد ای دادگر
گر شما را من دو تن میدیدهام
جز یکی نیست اینچه من میدیدهام
چون نگه کردم بشاه حق شناس
بود از سر تا قدم جمله ایاس
چون ایاست را نگه کردم نهان
بود هفت اعضای او شاه جهان
گر دوتن را در نظر آوردمی
در میان هر دوحکمی کردمی
لیک چون هر دو یکی دیدم عیان
حکم نتوان کرد هرگز درمیان
چون سخن شایسته گفت آن مرد راه
گوهر بازو درو انداخت شاه
تا بود معشوق را در خود نظر
عاشق از وی کی تواند خورد بر
تا نظر معشوق را بر عاشق است
جان عاشق عشق او را لایق است
هر دو را بر یکدگر باید نظر
تاخورد آن برازین این زان دگر
هر دو میباینده یک ذات آمده
بی دو بودن در ملاقات آمده
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
الحكایة و التمثیل
کودکی بود از جمالش بهرهٔ
مهر و مه در جنب رویش زهرهٔ
از لطافت وز ملاحت وز خوشی
وز سراندازی بتیغ سرکشی
آنچه او داشت ای عجب کس آن نداشت
گر کسی بیدل نشد زو جان نداشت
عاشقیش افتاد همچون سنگ رست
در کمال عشق چون معشوق جست
هرچه بودش در ره معشوق باخت
وز دو گیتی با غم معشوق ساخت
خلق را گر اندک و بسیار نیست
از غم معشوق بهتر کار نیست
رفته بود القصه آن شیرین پسر
سوی گرمابه چو میآمد بدر
کرد روی خود در آئینه نگاه
دید الحق روئی از خوبی چو ماه
از دو رخ دو رخ نهاده مهر را
ماه دو رخ بر زمین آن چهر را
سخت زیبا آمدش رخسار خویش
شد بصد دل عاشق دیدار خویش
خواست تاعاشق ببیند روی او
رفت نازان و خرامان سوی او
بر رخ چون مه نقاب انداخته
آتشی در آفتاب انداخته
عاشقش را چون ازو آمد خبر
چون قلم پیش پسر آمد بسر
گفت یا رب این چه فتح الباب بود
گوئیا بخت بدم در خواب بود
از چه گشتی رنجه و چون آمدی
در کدامین شغل بیرونآمدی
گفت از حمام بر رفتم چو ماه
روی خود در آینه کردم نگاه
سخت خوب آمد مرا دیدار خویش
خواستم شد همچو تو در کار خویش
دل چنانم خواست کز خلق جهان
جز تو رویم کس نبیند این زمان
لاجرم از رخ فرو هشتم نقاب
تاتو بینی روی من چون آفتاب
این بگفت و پرده از رخ برفکند
چون شکر پاسخ بپاسخ درفکند
عاشقش گفتا شبت خوش باد رو
من شدم آزاد تو آزاد رو
عشق من بر تو ازان بود ای پسر
کز جمال خویش بودی بیخبر
نه ترا بر خود نظر افتاده بود
نه لبت ازخود فقع بگشاده بود
چون تو این دم خویش را خوب آمدی
لاجرم معشوق معیوب آمدی
من شدم فارغ تو هم با خویش ساز
عاشق خود باش و عشق خویش باز
شرط هر معشوق خود نادیدنست
شرط هر عاشق بخون گردیدنست
شرط معشوقی چو بشنودی تمام
شرط عاشق چیست بی صبری مدام
عاشق آن بهتر که بی صبری بود
دل چو برق و دیده چون ابری بود
ور بود در عشق یک ساعت صبور
نیست عاشق هست از معشوق دور
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
الحكایة و التمثیل
گفت روزی پادشاه عصر خویش
بر کنار بام شد بر قصر خویش
کودکی را دید زیبا و لطیف
مشت میزد سخت پیری را ضعیف
زیر قصر آمد وزو پرسید حال
کز چه او را میدهی این این گوشمال
گفت او را میبباید زد بسی
تا نیارد کرد این دعوی کسی
دعوی عشق منش میبوده است
پس سه روز و شب فرو آسوده است
نه طلب کرده مرا نه جسته باز
مانده در عشق این چنین آهسته باز
از همه عالم گزیدست او مرا
شد سه روز اکنون که دیدست او مرا
کرده اودعوی من از دیرگاه
زین بتر در عشق کی باشد گناه
شاه گفتا زین بتر باید زدن
هر دم از نوعی دگر باید زدن
صبر از معشوق عاشق چون کند
کی تواند کرد تا اکنون کند
هرکه بی معشوق میگیرد قرار
کی توان بر ضرب کردن اختصار
زان که هر کو نان این دیوان خورد
بس قفا کو در قفای آن خورد
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
بود سلطان را زنی همسایهٔ
کز نکوئی داشت آن زن مایهٔ
لشکر عشقش درآمد بی قیاس
شد بصد دل عاشق روی ایاس
از وصالش ذرهٔ بهره نداشت
ور سخن میگفت ازین زهره نداشت
روز و شب از عشق او میسوختی
گه فرو مردی و گاه افروختی
روزنی بودیش دایم روز و شب
سر بران روزن نهادی خشک لب
گاه بودی کو بدیدی روی او
برگرفتی تیغ یک یک موی او
دل برفتی عقل ازو زایل شدی
خاک زیر پایش از خون گل شدی
زار میگفتی مرا تدبیر چیست
وین چنین دیوانه را زنجیر چیست
هیچکس را نیست از عشقم خبر
عشق پنهان چون کنم زین بیشتر
ای ایاز ماهرو در من نگر
درد بین زاری شنو شیون نگر
چند گردانیم در خون بیش ازین
من ندارم طاقت اکنون بیش ازین
بر دل من ناوک مژگان مزن
واتش هجر خودم در جان مزن
عاقبت چون مدتی بگذشت ازین
طاقتش شد طاق و عاجز گشت ازین
کار عمرش جمله بی برگ اوفتاد
خوش خوشی در پنجهٔ مرگ اوفتاد
میگذشت القصه محمودو سپاه
آن زن از روزن بزاری گفت آه
آه او محمود را در گوش شد
گفتئی از درد او مدهوش شد
گفت ای عورت چه کارت اوفتاد
کاین چنین جان بی قرارت اوفتاد
گفت دور عمر من آمد بسر
حاجتی دارم ز شاه دادگر
راست گردان از کرم این مایه را
زانکه حق واجب بود همسایه را
شاه گفت ای عورت عاجز بخواه
هرچه دل میخواهدت از پادشاه
گفت میخواهم مفرح شربتی
کز ایاست خورد جانم ضربتی
مینشاند بر زمینم هر زمان
زانکه میتابد چو ماه آسمان
شاه کار من بسازد یک نفس
زانکه در عالم ندارم هیچکس
زود بفرستد شه حکمت شناس
آن مفرح لیک بر دست ایاس
شاه گفتا گر دلت میخواستست
شربتی از من مفرح راستست
لیک تو گر مردی و گر زیستی
تو ایازم را نگوئی کیستی
گفت من آنم ایازت را که شاه
هر دو بر وی عاشقیم از دیرگاه
گفت من او را بزر بخریدهام
گفت من او را بجان بگزیدهام
گفت اگر او را خریدی تو بجان
پس تو بیجان زنده چونی درجهان
گفت جز از عشق پاینده نیم
زندهٔ عشقم بجان زنده نیم
شاه گفتش ای سرافکنده بعشق
چون تواند بود کس زنده بعشق
زن چو بشنود این سخن گفتا که آه
عاشقت پنداشتم ای پادشاه
من گمان بردم که مرد عاشقی
نیستت در عشق بوی صادقی
نیستی در عشق محرم چون کنم
هستی ای مرد از زنی کم چون کنم
پادشاهی جهان آزادگیست
نه چو من جانسوز کار افتادگیست
این بگفت و سر بروزن درکشید
جانبداد و روی در چادر کشید
پادشاه از مرگ او سرگشته شد
پیش زین از چشم او آغشته شد
چون زمانی اشک چون کوکب براند
دفن او فرمود پس مرکب براند
در زمان فرمود شاه حق شناس
تا بدست خویش دفنش کرد ایاس
هرکه اوخواهان درد کار نیست
از درخت عشق برخوردار نیست
گر تو هستی اهل عشق و مرد راه
درد خواه و درد خواه و درد خواه
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
برد مجنون را سوی کعبه پدر
تادعا گوید شفا یابد مگر
چون رسید آنجایگه مجنون ز راه
گفت اینجا کن دعا اینجایگاه
گو خداوندا مرا بی درد کن
عشق لیلی بر دل من سرد کن
تو دعا کن تا پدر آمین کند
بوکه حق این مهربانی کین کند
دست برداشت آن زمان مجنون مست
گفت یارب عشق لیلی زانچه هست
میتوانی کرد و صد چندان کنی
هر زمانم بیش سرگردان کنی
درد عشق او چو افزون گرددت
هرچه داری تا بدل خون گرددت
چون همه عالم شود همرنگ خون
زان همه خون یک دلت آید برون
آن دل آنگه در حضور افتد مدام
شادی دل تا ابد گردد تمام
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
الحكایة و التمثیل
پادشاهی بود مجنون را بخواند
پیش تخت خویش بر کرسی نشاند
گفت چندین درجهان صاحب جمال
تو چرا گشتی ز لیلی گنگ و لال
پس بتان را خواند از هر سوی او
عرضه شان میداد پیش روی او
گفت ای مجنون ببین کاین یک نگار
هست نیکوتر ز چون لیلی هزار
لیک مجنون سرفکنده بود و بس
ننگرست از سوی یک بت یک نفس
پادشاهش گفت آخر درنگر
پس ببین چندین نگار سیمبر
تا زهم بگشاید آخر مشکلت
عشق لیلی سرد گردد بر دلت
از سر دردی زفان مجنون گشاد
از دو چشم سیل بارش خون گشاد
گفت شاها عشق لیلی سرفراز
در میان جانم استادست باز
پس گرفته برهنه تیغی بدست
میخورد سوگند کای مغرور مست
گر بغیر ما کنی یک دم نظر
خون جان خود بریزی بی خبر
روی یوسف دیدن و بر زیستن
وانگهی سوی دگر نگریستن
چون بود دیدار یوسف ماحضر
در نیاید هیچ پیوندی دگر
گر تو خواهی بود مرد اهل راز
تا ابد منگر بسوی هیچ باز
زانکه گر جائی نظر خواهی فکند
در کنار خویش سرخواهی فکند
عطار نیشابوری : بخش سی و یکم
الحكایة و التمثیل
پادشاهی را غلامی خوب بود
گوئیا نوباوهٔ یعقوب بود
رنگ رویش رنگ رز گلنار را
پیچ مویش زهر داده مار را
مردم چشمش که مشک اندام بود
چرب و خشک از مشک و از بادام بود
از دهان او سخن در پیچ پیچ
چون رسیدی با میانش هیچ هیچ
چون دهانش نقطهٔ موهوم بود
عقل اگر زو گفت نامعلوم بود
آب کوثر بی لب او تشنهٔ
تیغ حیدر نرگسش را دشنهٔ
عشق گرم او که جان را ساختی
عقل را در زهد خشک انداختی
پادشاه از عشق اودلداده بود
کارش افتاده ز کار افتاده بود
شب چو جامه برکشیدی پادشاه
آن غلامش جامه پوشیدی پگاه
آبش آوردی و شستی پا و دست
جامه افکندیش بر جای نشست
عود وجلابش نهادی پیش در
خدمتش هر لحظه کردی بیشتر
شه چو بنشستی بتخت بارگاه
تکیه کردی بر غلام همچو ماه
سوی او هر لحظه مینگریستی
پیش او میمردی و میزیستی
میندانست او که با او چون کند
این قدر دانست کو دل خون کند
تا چو در خون خوردن آید آن نگار
بوکه درد دلبرش گیرد قرار
بامدادی پیش شاه آمد وزیر
دید پیش شه سر آن بی نظیر
سر بریده آن غلام همچو ماه
پس چو ابری زار گریان پادشاه
حال پرسید از شه عالی مقام
گفت آری بامدادی این غلام
رفت تا آیینه آرد سوی شاه
کرد در راه اندر آیینه نگاه
روی آیینه سیه بود ازدمش
کشتمش از خشم و کردم ماتمش
تادگر بی حرمتی نکند غلام
شاه راحرمت نگهدارد تمام
من چو بودم همدمش در عالمی
زاینه میساخت خود را همدمی
هرکرا آیینه باشد پادشاه
کفر باشد گر کند در خود نگاه
روی از بهر چه میدید آن غلام
من نبودم آینه وی را تمام
گر بخلّت خواهی آمد پیش تو
پیش آی از ذات خود بی خویش تو
تا گرت جبریل آرد دور باش
بر سر آتش تو گوئی دور باش
در وجود خویش منگر ذرهٔ
تابدان ذره نگردی غرهٔ
چون وجودت نیست ذاتت را بخویش
از چه میآئی بموجودی تو پیش
گر خلیلت پیش آرد پیش آی
ورنه با خویشی همه با خویش آی
عطار نیشابوری : بخش سی و دوم
الحكایة و التمثیل
یک شبی محمود شاه حق شناس
اشک میافشاند بر روی ایاس
جامه چون از اشک خود درخون کشید
موزهٔ او عاقبت بیرون کشید
طشت آورد و گلاب آن نیک نام
شست اندر طشت زر پای غلام
گرچه بسیاری گلابش پیش بود
صد ره اشکش از گلابش بیش بود
چون بدامن خشک کردی پای او
تر شدی از چشم خون پالای او
روی آخر بر کف پایش نهاد
پس ز دست عشق در پایش فتاد
تا بروز از پای او سر بر نداشت
پای او از دیدهٔ تر برنداشت
میگریست از آتش سودای او
بوسه میزد هر نفس بر پای او
شمع باشه نیز خوش خوش میگریست
همچو شه جانی پر آتش میگریست
شاهد و شب بود و شاه و شمع بود
هرچه باید جمله آن شب جمع بود
وی عجب شه در چنان عیشی تمام
روی میمالید در پای غلام
عشق چون جائی چنین زوری کند
شیر را دندان کنان موری کند
گر نبودی این چنین شب هرگزت
من نخوانم جز گدائی عاجزت
قدر این شب عاشقان دانند و بس
ذوق سیمرغی کجا داند مگس
عاقبت چون گشت هشیار آن غلام
گشته بد بیهش شاه نیک نام
چون نگه کرد آن غلام از سوی او
دید پای خویشتن بر روی او
پای از روی شهنشه برنداشت
زانکه او در خویش موئی سر نداشت
همچنان میبود تا شاه بلند
گشت از بیهوشی خود هوشمند
چون بهوش آمد شه عالی مقام
گفت چه بی حرمتیست این ای غلام
گفت این بی حرمتی در کل حال
هست شاه هفت کشور راکمال
زانکه شاهی بندگی میبایدت
سرکشی افکندگی میبایدت
داشتی از پادشاهی زندگی
آمدی اندر لباس بندگی
از خداوندی دلت بگرفته بود
لاجرم بر بندگی آشتفه بود
چون همه بودی همه میخواستی
شاه بودی بندگی را خاستی
بنده را کردی بمی بیخود تمام
تا شبی در بندگی کردی قیام
خیز کز تو بندگی زیبنده نیست
من بسم بنده که سلطان بنده نیست
بندگی چون نیست بر بالای تو
خیز با سر شو که نیست این جای تو
سرنشینی بس بود شه را مدام
پای بوسیدن رها کن با غلام
این بگفت و گفت شاها هر نفس
بر دل خود میدهی تو بوس و بس
چون دلت این خواست تو دانی و دل
من کیم تا در میان گردم خجل
بند بندم جمله در فرمان تست
بوسه بر هر جا که دادی زان تست