عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در آنچه شریعت و حقیقت مراد یکی است
حقیقت این چنین دان در شریعت
شریعت متصل دان در طریقت
چو ایشان هر دو ذاتند از حقیقت
دوئی منگر در اینجا در طبیعت
حقیقت با شریعت آشنایست
حقیقت ذات پاک مصطفایست
شریعت قول و فعل و صورت او
کنون بشنو تو از من صورت او
حقیقت با شریعت خانه و در
شناس اینجا چو احمد ذات حیدر
محمد شهر علم است ار بدانی
علی را دان تو از سر معانی
اگر داری سر علم علی تو
مرو بیرون ز گفتار نبی تو
بقول هر دو اینجا سر فرود آر
که از ایشان شوی از خواب بیدار
از ایشان راه معنی بازجوئی
وز ایشان سوی معنی بازپوئی
از ایشان گردی اینجا واصل حق
چنین دان در حقیقت سر مطلق
هر آنکو برخلاف راه ایشان
رود از غم بود دایم پریشان
هر آنکو دشمن کرار باشد
خدا از آن لعین بیزار باشد
هر آنکو دوستدار حیدر آمد
چو مغز از پوست هر دم برتر آمد
دو جوهردان تو ایشان را چو از ذات
که آوردند از حق عین آیات
دو جوهر دان مر ایشان را بعالم
که حق از بهرشان آورد آدم
پدیدار آمده آدم از ایشان
در اینجا یافته اسرار جانان
ره ایشان کن و در منزل یار
پس آنگه گرد کلی واصل یار
ره ایشان کن اندر کل عالم
که تا یابی در آنجاگاه آدم
ره ایشان کن و شو محو دیدار
بجان و دل شو ایشان را خریدار
خریداری ایشان کن تو ازجان
که ایشانت نمایند دید جانان
تو ایشان مغزدان از آفرینش
حقیقت دوست دان از عین بینش
تو ایشان دان حقیقت ذات بیچون
نموده روی خود در هفت گردون
نموده دعوت ایشان نظر کن
در اینجاجان از این معنی خبر کن
نمود دولت ایشانست عالم
زده اینجایگه از ذات کل دم
ره ایشان چه باشد عین تقوی
اگر کردی شدی دیدار مولی
بتقوی زندگانی کن که رستی
بجنت شاد با هر دو نشستی
بتقوی زندگانی کن در اینجا
دل و جان با معانی کن در اینجا
بتقوی زندگانی کن بر دوست
که مغزت زودگردد در یقین پوست
بتقوی زندگی کن بیشکی تو
که یابی در یقین دید یکی تو
بتقوی زندگی کن چو عشاق
که از تقوی شوی ای مرد ره طاق
بتقوی زندگانی کن تو ازدل
که ازتقوی شوی در عشق واصل
بتقوی زندگانی کن در اینجا
که از تقوی شوی در ذات یکتا
بتقوی و بپاکی یار بینی
تو بادلدار جان پندار بینی
بتقوی و بپاکی در جهان تو
بیاب ای دوست وصل جان جان تو
بتقوی و بپاکی در حقیقت
زنی دم اندرین عین شریعت
شریعت چیست مر تقوی سپردن
پس آنگه راز جانان چیست بردن
ز تقوی گر خبرداری تو ای شیخ
در اینجاگاه پنداری تو ای شیخ
دمی بیباکی اندر راه معنی
مباش و گرد کل آگاه معنی
دمی گر این زنی مردت شمارم
که بیشک این چنین کرده است یارم
حقیقت پاکی صورت حقیقت
زنی دم اندر این عین شریعت
چه باشد عین تقوی پاکبازی
که جان و دل بروی دوست بازی
هر آنکو پاک باشد در ره عشق
بود پیوسته از جان آگه عشق
هر آنکو پاک باشد در عیانش
بلی پیدا نماید جان جانش
لکم دین بین بشرع خویش بسپار
ترا با نیک و بد اینجایگه کار
نباشد چون یکی بینی ز تحقیق
نه بینم من به جز از عشق و توفیق
حقیقت شیخ کل شرعست بنگر
سخنهایم نه از فرع است بنگر
نیم دیوانه اما در جنونم
در این اسرارها کل ذوفنونم
نیم دیوانه اما مرد راهم
نظر کن در حقیقت دستگاهم
نیم دیوانه اما مرد رازم
که شد راه معانی جمله بازم
نیم دیوانه اما در یقینم
که اندر بود خود یکی بهبینم
نیم دیوانه اما در یکی من
همه حق بینم اینجا بیشکی من
نیم دیوانه اما نور ذاتم
که اینجا یک دمی اندر صفاتم
نیم دیوانه اما در حضورم
که با جانان دراینجا غرق نورم
نیم دیوانه اما دید یارم
که یاراست اندرین سر آشکارم
نیم دیوانه من اندر ره عشق
که از شاهم ز دیدش آگه عشق
نیم دیوانه این تقریر گویم
زهر معنی و هر تفسیر گویم
چو جانان اندر اینجا یافتستم
در این دیوانگی بشتافتستم
بنزد یار وصل یار دیده
در اینجا گاه با دست بریده
گرفته دست جانان در حقیقت
بدان ای شیخ نی دست طبیعت
یدالله است اندر چنگل ما
نظر کن شیخ اینجا مشکل ما
یدالله است اندر دست ما را
از این معنی نظر کن هست ما را
یدالله است ما را اندر اینجا
که دست یار بگشاده در اینجا
نه منصور است با دست بریده
یداللهست در دستم کشیده
نه منصور است اینجا بار عشاق
که میگوید کنون اسرار عشاق
نه منصور است اینجا دید جانان
بمانده غرقه در توحید جانان
نه منصور است شیخا را ز دیده
یقین گم کردهٔ خود باز دیده
نه منصور است بردار حقیقت
ترا میگویم اسرار حقیقت
بدین کسوت نیاید اودگربار
تو را زین میکنم دایم خبردار
نه منصور است اینجا جان بداده
سر خود بر کف جانان نهاده
بدین کسوت نیاید او دگربار
ترا زین میکنم دایم خبردار
نه منصور است دید جمله مردان
که میگوید دمادم سرّ جانان
نیاید شیخ دیگر مثل منصور
چو شد از جسم و جان اینجایگه دور
بدین کسوت خبردار حقیقت
ترا میگوید اسرار حقیقت
بدین کسوت نیاید شیخ دانی
بسی برهان در این سرّ نهانی
بدین کسوت نیاید باز منصور
نخواهد ماند دایم غرقه در نور
بدین کسوت نیاید درجهان او
که گوید دیگر این شرح و بیان او
بدین کسوت نیاید او بعالم
که گوید اواناالحق اندر عالم
بدین کسوت مرا بشناس تحقیق
در این کسوت تو شیخا یاب توفیق
بدین کسوت مرا بشناس و بنگر
که در کل نیست پنهان شیخ این خور
بدین کسوت مرا بشناس اینجا
که بازم کی بیابی شیخ دانا
بدین کسوت مرا بشناس مطلق
که اینجا گه زدم از تو مطلق
اگر ره میبری دانی حقیقت
وگرنه ماندهٔ اندر طبیعت
حقیقت چون مرا اینجا شناسی
منت دانم که بیحد و قیاسی
تو هستی واصل و از ما نهانی
ولی کی تو مرا اینجا بدانی
که همچون من شوی اینجای الحق
که اینجا گه زدم دم از تو مطلق
چو آئی اندراین ای کان معنی
نگه میدار چار ارکان معنی
تو اندر صورتی در خود سفر کن
بمنزل در رس و درحق نظر کن
زیانی نیست اینجا جمله سوداست
که او هرگز نبود و یا نبوده است
همه مستغرق دریای امید
همه در عشق ناپروای امید
نموده بود خود اینجا بدیدار
بصورت مینماید شیخ هشیار
بصورت باشم اینجا در حقیقت
منزه باشد از عین طبیعت
صبور است او یقین و بیملالست
چرا کو خود بخود نور جلال است
صبور است او یقین و راز دان است
حقیقت اندر اینجا بود جان است
صبور است او یقین و راز داند
مراد اینجایگه دادن تواند
صبور است او کرم کرده است ما را
دمادم در حقیقت شیخ ما را
صبور است و خداوند جهانست
درون جملگی اسرار دانست
صبور است و کریم و بردبار است
حقیقت در نهانی آشکار است
صبور است و نمود راستی او
ندارد اندر اینجا کاستی او
یکی بیمثل در جمله سخن گوی
ز بهر بود خود در جست و در جوی
یکی اصل است اندر جمله دیدار
زوصل خویش اصل خود خبردار
شناسای خود است اندر یکی او
نمود خویش بیند بیشکی او
یکی معنی است شیخ این جمله معنی
بود مقصود کل دیدار مولا
از آن واصل چنین میبیند اینجا
که در یکی بود این جمله پیدا
گر این یک ره بری ای شیخ اینجا
شوی از غم بری ای شیخ اینجا
گر این یک ره بری از غم پرستی
ابا جانان تو در خلوت نشستی
گر این یک ره بری اعیان به بینی
تو در پیدائیش پنهان به بینی
گر این یک ره بری در بود عشاق
تو باشی بیشکی درجسم و جان طاق
گر این یک ره بری جانی چه گفتم
تمامت سرّ آنانی چه گفتم
گر این یک ره بری منصور گردی
اناالحق گوئی و مشهور گردی
گر این یک ره بری جانانی ای دوست
همی گویم که بیشک آنی ای دوست
گر این یک ره بری ذات خدائی
ترا روشن شود از کبریائی
چه میگوئی بگو ای شیخ تا من
کنم اسرارها اینجای روشن
نمیبینی که روشن هست اسرار
که میگردد یقین اینجا باظهار
عیان اینجا است گر مرد رهی تو
از این سان یاب اینجا آگهی تو
عیان اینجاست هر کو میشناسد
کجا از جان و تن اینجا هراسد
هزاران جان بیک جودان در اینجا
چو گشتی در نمود عشق یکتا
نمود عشق یکتائی است بنگر
مرا این خرقه یکتائی است بنگر
دو بینی نیست در دیدار منصور
یکی میبیند و یکی است مشهور
دو بینی نیست اینجا گه یکیایم
حقیقت درخدائی بیشکیایم
دو بینی نیست در ما جمله ذاتست
نهاد ما اگرچه در صفات است
حقیقت این چنین بین و چنین دان
تو مر منصور در عین الیقین دان
حقیقت این چنین دان شیخ اینجا
که منصور است این در وصف الا
در الّاییم ما الا بدیده
منم شاه و جمال شاه دیده
در الاییم اینجا آشکاره
حقیقت خود بخود اینجا نظاره
حقیقت میکنم در عین هستی
اناالحق میزنم در عین مستی
مرا مستی ز هستی شد پدیدار
از آن مستی شدم اینجا پدیدار
چنین توحید دان شیخ همایون
که اینجا مینمایم بیچه و چون
چو بیچونم در اینجا سرّ توحید
یکی بینم در اینجا دیدن دید
چو بیچونست اینجا ذات پاکم
ز جسم و جان دراینجاگه چو خاکم
اگر گردی فنا بیشک خدائیست
نه پندارم که ازذاتم جدائیست
جدائی کی بود در ذات ما را
یکی باشد همه آیات ما را
ز یک ذاتیم پیدا عین صورت
بیان کردیم در دید حضورت
بیان خواهیم کردن بیش از این ما
نه در صورت که در عین الیقین ما
ز یک ذاتیم پیدا عین صورت
بیان کردیم در دید حضورت
بیان خواهم کرد بیش از این ما
نه در صورت که در عین الیقین ما
بیان خواهم کردن بر سردار
نه از صورت ز دید یار دلدار
بیان خواهم کردن دمبدم هان
یکی بین شیخ جمله نص و برهان
چو سرّ ذات باشم بیشکی من
بیانها میکنم از کل یکی من
ز یکی واصلم نی از دوئی باز
همی گویم ز یکی تادوئی باز
برافکن پرده همچون من ز رخسار
که چیزی نیست جز دیدار دلدار
برافکن پرده از رخ تا بدانی
که گفتم راز در عشق معانی
برافکن پرده گر تو مرد راهی
که بی پرده نیابی پادشاهی
برافکن پرده و بنگر جمالش
که در پرده نه بینی جز خیالش
جمالش در پس پرده نهانست
بجز واصل در این معنی ندانست
شریعت متصل دان در طریقت
چو ایشان هر دو ذاتند از حقیقت
دوئی منگر در اینجا در طبیعت
حقیقت با شریعت آشنایست
حقیقت ذات پاک مصطفایست
شریعت قول و فعل و صورت او
کنون بشنو تو از من صورت او
حقیقت با شریعت خانه و در
شناس اینجا چو احمد ذات حیدر
محمد شهر علم است ار بدانی
علی را دان تو از سر معانی
اگر داری سر علم علی تو
مرو بیرون ز گفتار نبی تو
بقول هر دو اینجا سر فرود آر
که از ایشان شوی از خواب بیدار
از ایشان راه معنی بازجوئی
وز ایشان سوی معنی بازپوئی
از ایشان گردی اینجا واصل حق
چنین دان در حقیقت سر مطلق
هر آنکو برخلاف راه ایشان
رود از غم بود دایم پریشان
هر آنکو دشمن کرار باشد
خدا از آن لعین بیزار باشد
هر آنکو دوستدار حیدر آمد
چو مغز از پوست هر دم برتر آمد
دو جوهردان تو ایشان را چو از ذات
که آوردند از حق عین آیات
دو جوهر دان مر ایشان را بعالم
که حق از بهرشان آورد آدم
پدیدار آمده آدم از ایشان
در اینجا یافته اسرار جانان
ره ایشان کن و در منزل یار
پس آنگه گرد کلی واصل یار
ره ایشان کن اندر کل عالم
که تا یابی در آنجاگاه آدم
ره ایشان کن و شو محو دیدار
بجان و دل شو ایشان را خریدار
خریداری ایشان کن تو ازجان
که ایشانت نمایند دید جانان
تو ایشان مغزدان از آفرینش
حقیقت دوست دان از عین بینش
تو ایشان دان حقیقت ذات بیچون
نموده روی خود در هفت گردون
نموده دعوت ایشان نظر کن
در اینجاجان از این معنی خبر کن
نمود دولت ایشانست عالم
زده اینجایگه از ذات کل دم
ره ایشان چه باشد عین تقوی
اگر کردی شدی دیدار مولی
بتقوی زندگانی کن که رستی
بجنت شاد با هر دو نشستی
بتقوی زندگانی کن در اینجا
دل و جان با معانی کن در اینجا
بتقوی زندگانی کن بر دوست
که مغزت زودگردد در یقین پوست
بتقوی زندگی کن بیشکی تو
که یابی در یقین دید یکی تو
بتقوی زندگی کن چو عشاق
که از تقوی شوی ای مرد ره طاق
بتقوی زندگانی کن تو ازدل
که ازتقوی شوی در عشق واصل
بتقوی زندگانی کن در اینجا
که از تقوی شوی در ذات یکتا
بتقوی و بپاکی یار بینی
تو بادلدار جان پندار بینی
بتقوی و بپاکی در جهان تو
بیاب ای دوست وصل جان جان تو
بتقوی و بپاکی در حقیقت
زنی دم اندرین عین شریعت
شریعت چیست مر تقوی سپردن
پس آنگه راز جانان چیست بردن
ز تقوی گر خبرداری تو ای شیخ
در اینجاگاه پنداری تو ای شیخ
دمی بیباکی اندر راه معنی
مباش و گرد کل آگاه معنی
دمی گر این زنی مردت شمارم
که بیشک این چنین کرده است یارم
حقیقت پاکی صورت حقیقت
زنی دم اندر این عین شریعت
چه باشد عین تقوی پاکبازی
که جان و دل بروی دوست بازی
هر آنکو پاک باشد در ره عشق
بود پیوسته از جان آگه عشق
هر آنکو پاک باشد در عیانش
بلی پیدا نماید جان جانش
لکم دین بین بشرع خویش بسپار
ترا با نیک و بد اینجایگه کار
نباشد چون یکی بینی ز تحقیق
نه بینم من به جز از عشق و توفیق
حقیقت شیخ کل شرعست بنگر
سخنهایم نه از فرع است بنگر
نیم دیوانه اما در جنونم
در این اسرارها کل ذوفنونم
نیم دیوانه اما مرد راهم
نظر کن در حقیقت دستگاهم
نیم دیوانه اما مرد رازم
که شد راه معانی جمله بازم
نیم دیوانه اما در یقینم
که اندر بود خود یکی بهبینم
نیم دیوانه اما در یکی من
همه حق بینم اینجا بیشکی من
نیم دیوانه اما نور ذاتم
که اینجا یک دمی اندر صفاتم
نیم دیوانه اما در حضورم
که با جانان دراینجا غرق نورم
نیم دیوانه اما دید یارم
که یاراست اندرین سر آشکارم
نیم دیوانه من اندر ره عشق
که از شاهم ز دیدش آگه عشق
نیم دیوانه این تقریر گویم
زهر معنی و هر تفسیر گویم
چو جانان اندر اینجا یافتستم
در این دیوانگی بشتافتستم
بنزد یار وصل یار دیده
در اینجا گاه با دست بریده
گرفته دست جانان در حقیقت
بدان ای شیخ نی دست طبیعت
یدالله است اندر چنگل ما
نظر کن شیخ اینجا مشکل ما
یدالله است اندر دست ما را
از این معنی نظر کن هست ما را
یدالله است ما را اندر اینجا
که دست یار بگشاده در اینجا
نه منصور است با دست بریده
یداللهست در دستم کشیده
نه منصور است اینجا بار عشاق
که میگوید کنون اسرار عشاق
نه منصور است اینجا دید جانان
بمانده غرقه در توحید جانان
نه منصور است شیخا را ز دیده
یقین گم کردهٔ خود باز دیده
نه منصور است بردار حقیقت
ترا میگویم اسرار حقیقت
بدین کسوت نیاید اودگربار
تو را زین میکنم دایم خبردار
نه منصور است اینجا جان بداده
سر خود بر کف جانان نهاده
بدین کسوت نیاید او دگربار
ترا زین میکنم دایم خبردار
نه منصور است دید جمله مردان
که میگوید دمادم سرّ جانان
نیاید شیخ دیگر مثل منصور
چو شد از جسم و جان اینجایگه دور
بدین کسوت خبردار حقیقت
ترا میگوید اسرار حقیقت
بدین کسوت نیاید شیخ دانی
بسی برهان در این سرّ نهانی
بدین کسوت نیاید باز منصور
نخواهد ماند دایم غرقه در نور
بدین کسوت نیاید درجهان او
که گوید دیگر این شرح و بیان او
بدین کسوت نیاید او بعالم
که گوید اواناالحق اندر عالم
بدین کسوت مرا بشناس تحقیق
در این کسوت تو شیخا یاب توفیق
بدین کسوت مرا بشناس و بنگر
که در کل نیست پنهان شیخ این خور
بدین کسوت مرا بشناس اینجا
که بازم کی بیابی شیخ دانا
بدین کسوت مرا بشناس مطلق
که اینجا گه زدم از تو مطلق
اگر ره میبری دانی حقیقت
وگرنه ماندهٔ اندر طبیعت
حقیقت چون مرا اینجا شناسی
منت دانم که بیحد و قیاسی
تو هستی واصل و از ما نهانی
ولی کی تو مرا اینجا بدانی
که همچون من شوی اینجای الحق
که اینجا گه زدم دم از تو مطلق
چو آئی اندراین ای کان معنی
نگه میدار چار ارکان معنی
تو اندر صورتی در خود سفر کن
بمنزل در رس و درحق نظر کن
زیانی نیست اینجا جمله سوداست
که او هرگز نبود و یا نبوده است
همه مستغرق دریای امید
همه در عشق ناپروای امید
نموده بود خود اینجا بدیدار
بصورت مینماید شیخ هشیار
بصورت باشم اینجا در حقیقت
منزه باشد از عین طبیعت
صبور است او یقین و بیملالست
چرا کو خود بخود نور جلال است
صبور است او یقین و راز دان است
حقیقت اندر اینجا بود جان است
صبور است او یقین و راز داند
مراد اینجایگه دادن تواند
صبور است او کرم کرده است ما را
دمادم در حقیقت شیخ ما را
صبور است و خداوند جهانست
درون جملگی اسرار دانست
صبور است و کریم و بردبار است
حقیقت در نهانی آشکار است
صبور است و نمود راستی او
ندارد اندر اینجا کاستی او
یکی بیمثل در جمله سخن گوی
ز بهر بود خود در جست و در جوی
یکی اصل است اندر جمله دیدار
زوصل خویش اصل خود خبردار
شناسای خود است اندر یکی او
نمود خویش بیند بیشکی او
یکی معنی است شیخ این جمله معنی
بود مقصود کل دیدار مولا
از آن واصل چنین میبیند اینجا
که در یکی بود این جمله پیدا
گر این یک ره بری ای شیخ اینجا
شوی از غم بری ای شیخ اینجا
گر این یک ره بری از غم پرستی
ابا جانان تو در خلوت نشستی
گر این یک ره بری اعیان به بینی
تو در پیدائیش پنهان به بینی
گر این یک ره بری در بود عشاق
تو باشی بیشکی درجسم و جان طاق
گر این یک ره بری جانی چه گفتم
تمامت سرّ آنانی چه گفتم
گر این یک ره بری منصور گردی
اناالحق گوئی و مشهور گردی
گر این یک ره بری جانانی ای دوست
همی گویم که بیشک آنی ای دوست
گر این یک ره بری ذات خدائی
ترا روشن شود از کبریائی
چه میگوئی بگو ای شیخ تا من
کنم اسرارها اینجای روشن
نمیبینی که روشن هست اسرار
که میگردد یقین اینجا باظهار
عیان اینجا است گر مرد رهی تو
از این سان یاب اینجا آگهی تو
عیان اینجاست هر کو میشناسد
کجا از جان و تن اینجا هراسد
هزاران جان بیک جودان در اینجا
چو گشتی در نمود عشق یکتا
نمود عشق یکتائی است بنگر
مرا این خرقه یکتائی است بنگر
دو بینی نیست در دیدار منصور
یکی میبیند و یکی است مشهور
دو بینی نیست اینجا گه یکیایم
حقیقت درخدائی بیشکیایم
دو بینی نیست در ما جمله ذاتست
نهاد ما اگرچه در صفات است
حقیقت این چنین بین و چنین دان
تو مر منصور در عین الیقین دان
حقیقت این چنین دان شیخ اینجا
که منصور است این در وصف الا
در الّاییم ما الا بدیده
منم شاه و جمال شاه دیده
در الاییم اینجا آشکاره
حقیقت خود بخود اینجا نظاره
حقیقت میکنم در عین هستی
اناالحق میزنم در عین مستی
مرا مستی ز هستی شد پدیدار
از آن مستی شدم اینجا پدیدار
چنین توحید دان شیخ همایون
که اینجا مینمایم بیچه و چون
چو بیچونم در اینجا سرّ توحید
یکی بینم در اینجا دیدن دید
چو بیچونست اینجا ذات پاکم
ز جسم و جان دراینجاگه چو خاکم
اگر گردی فنا بیشک خدائیست
نه پندارم که ازذاتم جدائیست
جدائی کی بود در ذات ما را
یکی باشد همه آیات ما را
ز یک ذاتیم پیدا عین صورت
بیان کردیم در دید حضورت
بیان خواهیم کردن بیش از این ما
نه در صورت که در عین الیقین ما
ز یک ذاتیم پیدا عین صورت
بیان کردیم در دید حضورت
بیان خواهم کرد بیش از این ما
نه در صورت که در عین الیقین ما
بیان خواهم کردن بر سردار
نه از صورت ز دید یار دلدار
بیان خواهم کردن دمبدم هان
یکی بین شیخ جمله نص و برهان
چو سرّ ذات باشم بیشکی من
بیانها میکنم از کل یکی من
ز یکی واصلم نی از دوئی باز
همی گویم ز یکی تادوئی باز
برافکن پرده همچون من ز رخسار
که چیزی نیست جز دیدار دلدار
برافکن پرده از رخ تا بدانی
که گفتم راز در عشق معانی
برافکن پرده گر تو مرد راهی
که بی پرده نیابی پادشاهی
برافکن پرده و بنگر جمالش
که در پرده نه بینی جز خیالش
جمالش در پس پرده نهانست
بجز واصل در این معنی ندانست
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
حکایت
بزرگی گفته است این سر مرا باز
بگویم بیشکی اینجا ترا باز
چنین گفت آن بزرگ صاحب اسرار
که صورت در فنا آمد پدیدار
حقیقت اصل کل اینجا فنا بود
فنا میدان که کل دید خدا بود
اگر دید خدا خواهی که بینی
فنا میبین اگر صاحب یقینی
حقیقت بود خود دیدم فنا من
فنا دیدم رسیدم در بقا من
بقا چون آخر کار است این راز
مبین این صورت و معنی بینداز
فنا چون کل شیئی هالک آمد
فنا اینجای راه سالک آمد
اگر سالک فنای خود بداند
شود واصل بقای خود بداند
سلوک تو در اینجا گه نمود است
فنا شو زانکه اینت بود بود است
اگر ز اینجا زنی دم در فنایت
شود دم کل بمانی در بقایت
بقای تو فنای آخر اینست
خدا خواهی شدن کل آخر این است
تو خواهی شد فنا در آخر کار
تو خواهی بد خدا در آخر کار
چو این صورت رود کل از میانه
بیابی کل بقای جاودانه
خداگردی چو صورت رفت از بر
زهر وصفی که خواهم کرد رهبر
تو این دم ماندهٔ اندر صور باز
نمانده بر سر این رهگذر باز
حقیقت بود دنیا رهگذار است
ترا با صورت دنیا چه کار است
یقین صورت ز باد و آب و آتش
درین خاکست آتش مانده سرکش
ترا تا آتش کبر است در سر
نخواهی یافت این صورت تو در سر
ترا تا باد پندار است اینجا
کجا جانت خبردار است اینجا
ترا تا آب اینجا گه روانست
ترا ذوقی ز روحت در روانست
تراتا خاک باشد روشنائی
نخواهی یافت درعین خدائی
بکش این آتش طبع و هوایت
مجو از یار در اینجا بقایت
مریز اینجایگه آب رخ دوست
اگرچه خاکی آمد مغز در پوست
میان هر چهاری باز مانده
توی رازی و اندر راز مانده
چهارت دشمن اینجا در کمین است
حقیقت جان بدیشان پیش بینست
ز جان گر ره بری در سوی جانان
بمانی زنده دل در کوی جانان
ز جان گر رهبری در سوی اول
نمانی تو در اینجا گه معطل
ز جان گر رهبری در حضرت یار
ترا آن جان جان آید خریدار
ز جان گر رهبری در جزو و در کل
برون آئی تو از پندار و از دل
ولیکن چون کنم تو میندانی
وگر دانی عجب حیران بمانی
ترا این کار گه چون ساختستند
وزین هر چار چون پرداختستند
تو اندر این چهاری مانده سرمست
نمیدانی که این صورت که پیوست
ره تو دور و تو اندر سر راه
بمانده باز اینجا در بن چاه
رهت دور است و تو اینجا اسیری
که خواهد کردت اینجا دستگیری
ز من زادی تو اینجا گه بصورت
نماندستی در اینجا در کدورت
حضورت باید و اسرار دیدن
پس آنگاهی رخ دلدار دیدن
حضور ار آوری اینجا بکف تو
زنی تیر مرادی بر هدف تو
حضور اینجا طلب در عین طاعت
پس آنگه بین تو از عین عنایت
اگرچه شرح بسیارت بگویم
دوای دردت اینجا گه بجویم
اگرچه درد عشقت بی دوایست
دوایم عاقبت بیشک بقایست
دوائی جوی اینجا در فناتو
که بعد از مرگ یابی آن لقا تو
تو پیش از مرگ چوی اینجا دوا را
طلب میکن ز دیدار آن بقا را
بقا گر بیشتر داری بدانی
که جاناراضیست این زندگانی
اگر خواهی که بینی رهنمایت
حقیقت آنست اینجا گه بقایت
بقای توست جانت کز فنا نیست
ازین حبس وز زندانش رها نیست
در آخر باز بین و راز بنگر
چو شمعی سوز و میساز و بنه سر
بسوز ای همچو شمعی در فنا شو
برانداز این صور سر خداشو
چه میدانی تو ای دل تا چه چیزی
نکو بنگر که بس چیز عزیزی
همه باتست این اسرار بیچون
که اینجاماندهٔ در خاک و در خون
در آخر خاک آمد چون ترا هم
سزد گر دمبدم سازی تو ماتم
در آخرجای تو در شیب خاکست
دلامیدان که کاری صعبناک است
در آخر ازل خود بازدان تو
ز پیش از رفتن خود باز دان تو
در آخر اول است و آخر اینجاست
حقیقت باطنست و ظاهر اینجاست
نمیدانم گه این سر با که گویم
ابا که این زمان این راز گویم
که میداند صفات او تمامت
که بگرفتست غوغای قیامت
که میداند که تا خود راز چونست
همی انجام با آغاز چونست
ترا گر ره دهد دلدار اینجا
بسوی خود کند پندار اینجا
دو روزی کاندرین عالم تو باشی
بکن جهدی که با تو تو نباشی
از آن ماندی بدام خود گرفتار
که ماندی در سوی صورت به پندار
ترا تا هستی و پندار باشد
کجاجان تو برخوردار باشد
ز نور عشق تادر ظلمت تن
گرفتاری تو گوئی ما و یا من
ز ما و من نه بینی هیچ اینجا
مده دستار صورت پیچ اینجا
ببوی عشق جانت زنده گردان
چوخورشیدی دلت تابنده گردان
ترا تا عشق ننماید رخ خویش
حجاب اینجا کجا برخیزد از پیش
حجاب عقل صورت دان تو ای دل
که صورت هست و عقلت مانده غافل
ولیکن جان بود هم یار معنی
که اوست اینجای برخوردار معنی
یقین عشق است اسرار دو عالم
کزو منصور زد اینجایگه دم
حقیقت عشق را منصور زیبا است
بدو پیدا همه اسرار پیداست
ورا این سر شد اینجا آشکاره
ولی کردندش اینجا پاره پاره
بدید آنکه درینجا گه نهان بود
همه پنهان بُدند و او عیان بود
نظر کردند اینجا صاحب راز
همه درخود بدید اسرارها باز
چو در خود دید اینجا روی دلدار
ز جان بیگانه شد در کوی دلدار
چو درخود دید اینجا روی جانان
همه دیده ز خود پیدا و پنهان
حقیقت آمدن رادید رفتن
ورا واجب شد اینجا باز گفتن
چو او از آمدن اینجا خبر داشت
یکی را دید و یکی در نظر داشت
یکی را دید او اندر دوئی گم
همه چون قطره بد او عین قلزم
همه منصور دید و او خدا بود
نه از این و نه از آن او جدا بود
همه خود دید و کس اندر میان نه
نه بد او بود اصل جاودانه
همه خود دید و خود دید و خداوند
همه او بود هم ازخویش و پیوند
از اول تا بآخر ذات خود دید
سراسر نفخه آیات خود دید
چنان خود دید او را دوست اینجا
که یکی بوده مغز و پوست اینجا
همه بود خدائی دید وگرنه
بجز او در یکی و پیش و پس نه
همه اندر یکی دیده خدائی
یکی باشد که نبود زو جدائی
همه اندر فنا دید و بقا هم
خدا بود و خدا آمد خدا هم
چو اندر اصل نطره راهبر شد
یکی بد ذاتش و صاحب نظر شد
چو اصل قطرهٔ خود در فنا یافت
فنا کل دید و خود کلی فنا یافت
چو از آغاز و انجام خدائی
یکی را دید در جام خدائی
همه دنیا بر او بود ناچیز
چنانکه یافت اینجا گفت آن چیز
ولیکن شرح این بسیار آمد
ازو دیدار با عطار آمد
چه گویم شرح چون دو رودراز است
در این سرها بسی شیب و فراز است
بسی شرح است درهیلاج بنگر
مرو بیرون زخود حلاج بنگر
تو اندر عشق هیلاج جهانی
تو منصوری و حلاج جهانی
توئی منصور گر ره بردهٔ تو
چرا چندین چنین در پردهٔ تو
توی ای غافل اینجا گاه منصور
ولی از نزد او افتادهٔ دور
چرا دوری تو چون نزدیک یاری
شدی دیوانه و عقلی نداری
از آنت نیست عقل ای مانده غافل
که همچون او نمیگردی تو واصل
از آنت این همه تشویش بیش است
که چندینت غم دیدار خویش است
تو چندین غم چرا اینجا خوری تو
چه میدانی که آخر بگذری تو
ترا خواهد بدن اینجا گذرگاه
حقیقت هم توئی در خلوت شاه
ترا از بهر آن اینجا خبر کرد
که جز از من همی باید گذر کرد
ترا اینجا بسی کرد او نمودار
مگر کاینجا شوی از خواب بیدار
تو گر بیدار گردی یک زمان دوست
یکی یابی در اینجا مغز با پوست
ولیکن مغز اینجا کار دارد
که او جان تو در تیماردارد
بجان دانی تو ره اندر بریار
ولی در حضرت او نیست دیار
همه غوغا در اینجایند خاموش
شنو این و بکن این جام را نوش
از اول پوست این جا کن نگاهی
که تا پیدا کنی در عشق راهی
نظر چون کرد اینجا گاه در پوست
یقین از جان همی دان کاین همه اوست
ولی چون رفتی اینجا در سوی دل
نظر کن تاکنی مقصود حاصل
ولی چون دل بدانی بار خانت
نظر کن بین بدل راز نهانت
بدل دیدی و جان دیدی در اینجا
دوئی بگذار و بنگر ذات یکتا
چو اندر ذات یابی راز جانان
ز انجامت بدان آغاز جانان
چو اندر ذات آئی در یکی گم
شوی چون قطرهٔ در بحر قلزم
چو تو اندر یکی کردی نظاره
صفات جمله بینی پاره پاره
دوئی پیوستگی مییاب در وی
که پیوند است کل با دانش وی
چو اندر بود خود کردی نگاهت
نظر داری چه در ماهی و ماهت
تمامت آفرینش پیش بینی
که باشی چه پس و چه پیش بینی
همه اندر تو باشد تو نباشی
حقیقت در خدائی خویش باشی
تو باشی لیک این بسیار راز است
سفر کن گرچه ره دور و دراز است
چه گوید هرچه گوید خوب باشد
نماید طالب و مطلوب باشد
خطاب طالب اول یاب آخر
یکی بین اولین در سوی آخر
دوئی چون نیست اینجا آخر کار
یکی باشند چه نقطه چه پرگار
تو پنداری که خود اینجا شوی باز
تو اینجا میروی و میروی باز
تو آنجائی و آگاهی نداری
گدائی میکنی شاهی نداری
توئی شهزاده اینجا در گدائی
فتادستی و زرقی مینمائی
توئی شهزاده لیک از نسل آدم
که آدم هست اسرار دو عالم
ره خود گرچه گم هم خویش کردی
از آن جان و دلت باریش کردی
اگرچه آدم او را یافت اینجا
ولیکن در قفس او ماند تنها
حقیقت مرغ باغ لامکان بود
که معنی و صور هم جانجان بود
حقیقت بود صافی اندرین راه
از آن مقبول آمد در بر شاه
چو صافی شد مر او را صاف دادند
بهشت نقد در پیشش نهادند
از آن او را بود اینجاچنین صاف
که بیشک پاک شد در حضرت او صاف
چو او را جوهر جان وجودش
یکی شد جملگی کرده سجودش
حقیقت جوهر او بود بیچون
که اینجا صورت آمد بی چه و چون
چو اصل او ز ذات اندر مکان خاست
از آن این شورو افغان در جهان خاست
چراغی بود آدم از تجلا
فکنده پرتوی در عین دنیا
از آن پرتو که از اعلا نمودار
شد از اسفل یقین آمد پدیدار
از آن پرتو که او را بود آنجا
حقیقت یافت هم معبود هم آنجا
کرا برگویم این سر نهانی
نمیبینم یکی ای دل تو دانی
دلا باتست گفتارم در اینجا
که میدانی تو اسرارم در اینجا
دلا با تست گفتارم سراسر
همی داری یقین از من تو باور
در اینجاچون منم باتو یقین باز
ابا هم آمدستم صاحب راز
منم باتو تو با من هم جلیسی
چرا درمانده در نفس خسیسی
نه جای تست ای دل صورت اینجا
اگرچه ماندهٔ معذورت اینجا
همی دارم ولی تا آخر مرگ
چو من دنیا کن و هم آخرت ترک
حقیقت ترک خود کن گر توانی
که اندر ترک برگ خود بدانی
ترا داد ار ترکست و تو تاجیک
بمانده بر سر این راه باریک
ترا آن ترک مه رخ رخ نموده است
دمادم از خودت پاسخ نموده است
ترا چون آن مه خوبان عالم
حقیقت رازها گفته دمادم
چرا چندین تواندر بند خویشی
وز آن مجروح و دل افکار خویشی
نه چندین گفتم ای دل در جواهر
تراتا سر معنی گشت ظاهر
ترا چون کردم اینجا واصل یار
تو ماندستی حقیقت واصل یار
اگر غافل بمانی دل درین راه
چو رو به باز مانی در بن چاه
اگر غافل بمانی دل درین درد
کجاآخر بخوانی آیت فرد
اگر غافل بمانی دل درین گل
کجائی آخر اندر سوی منزل
اگر غافل بمانی وای بردل
بسی گرید ز سر تا پای این دل
اگر غافل بمانی باز مانی
چو گنجشکی بچنگ بازمانی
اگر غافل بمانی کافری تو
کجا در منزل خود رهبری تو
ترا مرگی حقیقت گور باشد
از اول گر نه چشمت کور باشد
ترامنزل چو درخاکست ای دل
درون خاک خواهی بود واصل
وصال ای دل ترا در روی خاکست
ترا هم رهگذر در سوی خاک است
وصالت ای دل آخر در فنایست
بشیب خاک ره بیمنتهایست
وصالت آخر است اندر دل خاک
که اندر خاک خواهی گشت کل پاک
دل خاک است در آخر وصالت
همین خواهد بدن در عین حالت
درین منزل تو آخر باز دانی
وگرنه سوی صورت با زمانی
فنا شو در دل خاک و عیان بین
پس آنگه شو محیط و جان جان بین
همی جوئی تو این ره اندر اینجا
دریغا نیست کس آگه در اینجا
از این منزل بسی رفتند و کس نیست
چه گویم کاندرین ره باز پس نیست
در این منزل همه مردان فنایند
اگرچه در فنا اینجا بقایند
در این منزل که آخر خاک و خونست
که میداند که سرکار چونست
در این منزل نخواهی بود بیدار
در آخر گردهان از عشق بیدار
اگر هشیاری و گرمست اویی
بآخر خاکی و هم پست اویی
ز هشیاری همی جوئی تو مستی
رها کن این خیال بت پرستی
بت صورت پرستی در میانه
نخواهد ماند این بت جاودانه
چنین است ایدل اینجا آنچه گفتم
در این راز کلی با تو سفتم
بخواهی مرد ای صورت در آخر
طلب کن بیش از آن این سر خانه
که پیش از مرگ یابی آنچه جوئی
که در دنیا تو بیشک ذات اوئی
که میداند چنین سر در چنین راز
چگونه آمده است و میرود باز
که میداند صفات او تمامت
که بگرفتست غوغای قیامت
چو اینجا آمد از آنجا حقیقت
فتاد اندر بلای این طبیعت
ز بهر آنکه دنیا کشت زاریست
گیاهی رسته اینجا برگذاریست
چودنیا دید آدم گشت زاری
که اورا بود بیشک رهگذاری
چو اینجا رهگذار آن جهان دید
از آن خود را حقیقت جان جان دید
اگرچه بود سالک اندر این راه
در اول باز دید اینجا رخ شاه
نفختُ فیه من روحی چو او بود
جمال خویشتن از عشق بنمود
دم آن دم چو آدم یافت اینجا
حقیقت باز آن دم یافت اینجا
دم آدم نفختُ فیه برخوان
اگر ره مسپری در سر جانان
نفختُ فیه من روحی چو خوانی
ز نفخ خود رسی اندر معانی
نفختُ فیه اینجا گه چه باشد
بگو معنی که این معنا چه باشد
همه اینست اگر این راز دانی
بدانی جمله اسرار معانی
همه اینست و اینجا جمله گویند
از این دم دمبدم در گفت و گویند
از این معنی بگویم شمّهٔ باز
مگر ره یابی اندر سوی او باز
ز خود جانان بتو اندر دمیده است
ابا تو راز گفته است و شنیده است
ابا او خود بخود او صورت خویش
نمود عشق را آورد در پیش
نمود عشق خود را کرد اظهار
که تا بنماید اندر پنج و درچار
نمود عشق خود اینجا نهان کرد
عیان برگفت وخود را داستان کرد
نمود عشق خود اندر دل و جان
عیان کرد و نهان پیدا نمود آن
حقیقت گفت صورت ساخت اینجا
طلسم بوالعجب پرداخت اینجا
ز بود خود نمود اینجا دم خود
نهادش نام اینجا آدم خود
ز ذات خود صفات خود نمود او
نهادش نام آدم در نمود او
چه میدانم که هم خود راز داند
خود اندر راه خود خود باز داند
چو عشق اوست اینجا آمده باز
رود در قرب خود با عزّ و اعزاز
چه عشق است اینکه این پاسخ نموده است
مگر دلدار اینجا رخ نموده است
نمیدانی تو ای عطار آخر
که اسرار است اندر عشق ظاهر
چه میگوئی که هرگز کس نگفته است
در اسرار این معنی که سفته است؟
تو میدانی که میدانی بتحقیق
ترا معشوق اینجاداد توفیق
حقیقت آنچه میگوئی یکی است
ترا این راز اینجا بیشکی است
که هر چیزی که گفتی درحقیقت
همه اسرار جانست و شریعت
عجب راز تو مشکل حالت افتاد
که آتش در پر و در بالت افتاد
در اینجا سر خود از عشق دانی
حقیقت جان جان در پیش دانی
بگویم بیشکی اینجا ترا باز
چنین گفت آن بزرگ صاحب اسرار
که صورت در فنا آمد پدیدار
حقیقت اصل کل اینجا فنا بود
فنا میدان که کل دید خدا بود
اگر دید خدا خواهی که بینی
فنا میبین اگر صاحب یقینی
حقیقت بود خود دیدم فنا من
فنا دیدم رسیدم در بقا من
بقا چون آخر کار است این راز
مبین این صورت و معنی بینداز
فنا چون کل شیئی هالک آمد
فنا اینجای راه سالک آمد
اگر سالک فنای خود بداند
شود واصل بقای خود بداند
سلوک تو در اینجا گه نمود است
فنا شو زانکه اینت بود بود است
اگر ز اینجا زنی دم در فنایت
شود دم کل بمانی در بقایت
بقای تو فنای آخر اینست
خدا خواهی شدن کل آخر این است
تو خواهی شد فنا در آخر کار
تو خواهی بد خدا در آخر کار
چو این صورت رود کل از میانه
بیابی کل بقای جاودانه
خداگردی چو صورت رفت از بر
زهر وصفی که خواهم کرد رهبر
تو این دم ماندهٔ اندر صور باز
نمانده بر سر این رهگذر باز
حقیقت بود دنیا رهگذار است
ترا با صورت دنیا چه کار است
یقین صورت ز باد و آب و آتش
درین خاکست آتش مانده سرکش
ترا تا آتش کبر است در سر
نخواهی یافت این صورت تو در سر
ترا تا باد پندار است اینجا
کجا جانت خبردار است اینجا
ترا تا آب اینجا گه روانست
ترا ذوقی ز روحت در روانست
تراتا خاک باشد روشنائی
نخواهی یافت درعین خدائی
بکش این آتش طبع و هوایت
مجو از یار در اینجا بقایت
مریز اینجایگه آب رخ دوست
اگرچه خاکی آمد مغز در پوست
میان هر چهاری باز مانده
توی رازی و اندر راز مانده
چهارت دشمن اینجا در کمین است
حقیقت جان بدیشان پیش بینست
ز جان گر ره بری در سوی جانان
بمانی زنده دل در کوی جانان
ز جان گر رهبری در سوی اول
نمانی تو در اینجا گه معطل
ز جان گر رهبری در حضرت یار
ترا آن جان جان آید خریدار
ز جان گر رهبری در جزو و در کل
برون آئی تو از پندار و از دل
ولیکن چون کنم تو میندانی
وگر دانی عجب حیران بمانی
ترا این کار گه چون ساختستند
وزین هر چار چون پرداختستند
تو اندر این چهاری مانده سرمست
نمیدانی که این صورت که پیوست
ره تو دور و تو اندر سر راه
بمانده باز اینجا در بن چاه
رهت دور است و تو اینجا اسیری
که خواهد کردت اینجا دستگیری
ز من زادی تو اینجا گه بصورت
نماندستی در اینجا در کدورت
حضورت باید و اسرار دیدن
پس آنگاهی رخ دلدار دیدن
حضور ار آوری اینجا بکف تو
زنی تیر مرادی بر هدف تو
حضور اینجا طلب در عین طاعت
پس آنگه بین تو از عین عنایت
اگرچه شرح بسیارت بگویم
دوای دردت اینجا گه بجویم
اگرچه درد عشقت بی دوایست
دوایم عاقبت بیشک بقایست
دوائی جوی اینجا در فناتو
که بعد از مرگ یابی آن لقا تو
تو پیش از مرگ چوی اینجا دوا را
طلب میکن ز دیدار آن بقا را
بقا گر بیشتر داری بدانی
که جاناراضیست این زندگانی
اگر خواهی که بینی رهنمایت
حقیقت آنست اینجا گه بقایت
بقای توست جانت کز فنا نیست
ازین حبس وز زندانش رها نیست
در آخر باز بین و راز بنگر
چو شمعی سوز و میساز و بنه سر
بسوز ای همچو شمعی در فنا شو
برانداز این صور سر خداشو
چه میدانی تو ای دل تا چه چیزی
نکو بنگر که بس چیز عزیزی
همه باتست این اسرار بیچون
که اینجاماندهٔ در خاک و در خون
در آخر خاک آمد چون ترا هم
سزد گر دمبدم سازی تو ماتم
در آخرجای تو در شیب خاکست
دلامیدان که کاری صعبناک است
در آخر ازل خود بازدان تو
ز پیش از رفتن خود باز دان تو
در آخر اول است و آخر اینجاست
حقیقت باطنست و ظاهر اینجاست
نمیدانم گه این سر با که گویم
ابا که این زمان این راز گویم
که میداند صفات او تمامت
که بگرفتست غوغای قیامت
که میداند که تا خود راز چونست
همی انجام با آغاز چونست
ترا گر ره دهد دلدار اینجا
بسوی خود کند پندار اینجا
دو روزی کاندرین عالم تو باشی
بکن جهدی که با تو تو نباشی
از آن ماندی بدام خود گرفتار
که ماندی در سوی صورت به پندار
ترا تا هستی و پندار باشد
کجاجان تو برخوردار باشد
ز نور عشق تادر ظلمت تن
گرفتاری تو گوئی ما و یا من
ز ما و من نه بینی هیچ اینجا
مده دستار صورت پیچ اینجا
ببوی عشق جانت زنده گردان
چوخورشیدی دلت تابنده گردان
ترا تا عشق ننماید رخ خویش
حجاب اینجا کجا برخیزد از پیش
حجاب عقل صورت دان تو ای دل
که صورت هست و عقلت مانده غافل
ولیکن جان بود هم یار معنی
که اوست اینجای برخوردار معنی
یقین عشق است اسرار دو عالم
کزو منصور زد اینجایگه دم
حقیقت عشق را منصور زیبا است
بدو پیدا همه اسرار پیداست
ورا این سر شد اینجا آشکاره
ولی کردندش اینجا پاره پاره
بدید آنکه درینجا گه نهان بود
همه پنهان بُدند و او عیان بود
نظر کردند اینجا صاحب راز
همه درخود بدید اسرارها باز
چو در خود دید اینجا روی دلدار
ز جان بیگانه شد در کوی دلدار
چو درخود دید اینجا روی جانان
همه دیده ز خود پیدا و پنهان
حقیقت آمدن رادید رفتن
ورا واجب شد اینجا باز گفتن
چو او از آمدن اینجا خبر داشت
یکی را دید و یکی در نظر داشت
یکی را دید او اندر دوئی گم
همه چون قطره بد او عین قلزم
همه منصور دید و او خدا بود
نه از این و نه از آن او جدا بود
همه خود دید و کس اندر میان نه
نه بد او بود اصل جاودانه
همه خود دید و خود دید و خداوند
همه او بود هم ازخویش و پیوند
از اول تا بآخر ذات خود دید
سراسر نفخه آیات خود دید
چنان خود دید او را دوست اینجا
که یکی بوده مغز و پوست اینجا
همه بود خدائی دید وگرنه
بجز او در یکی و پیش و پس نه
همه اندر یکی دیده خدائی
یکی باشد که نبود زو جدائی
همه اندر فنا دید و بقا هم
خدا بود و خدا آمد خدا هم
چو اندر اصل نطره راهبر شد
یکی بد ذاتش و صاحب نظر شد
چو اصل قطرهٔ خود در فنا یافت
فنا کل دید و خود کلی فنا یافت
چو از آغاز و انجام خدائی
یکی را دید در جام خدائی
همه دنیا بر او بود ناچیز
چنانکه یافت اینجا گفت آن چیز
ولیکن شرح این بسیار آمد
ازو دیدار با عطار آمد
چه گویم شرح چون دو رودراز است
در این سرها بسی شیب و فراز است
بسی شرح است درهیلاج بنگر
مرو بیرون زخود حلاج بنگر
تو اندر عشق هیلاج جهانی
تو منصوری و حلاج جهانی
توئی منصور گر ره بردهٔ تو
چرا چندین چنین در پردهٔ تو
توی ای غافل اینجا گاه منصور
ولی از نزد او افتادهٔ دور
چرا دوری تو چون نزدیک یاری
شدی دیوانه و عقلی نداری
از آنت نیست عقل ای مانده غافل
که همچون او نمیگردی تو واصل
از آنت این همه تشویش بیش است
که چندینت غم دیدار خویش است
تو چندین غم چرا اینجا خوری تو
چه میدانی که آخر بگذری تو
ترا خواهد بدن اینجا گذرگاه
حقیقت هم توئی در خلوت شاه
ترا از بهر آن اینجا خبر کرد
که جز از من همی باید گذر کرد
ترا اینجا بسی کرد او نمودار
مگر کاینجا شوی از خواب بیدار
تو گر بیدار گردی یک زمان دوست
یکی یابی در اینجا مغز با پوست
ولیکن مغز اینجا کار دارد
که او جان تو در تیماردارد
بجان دانی تو ره اندر بریار
ولی در حضرت او نیست دیار
همه غوغا در اینجایند خاموش
شنو این و بکن این جام را نوش
از اول پوست این جا کن نگاهی
که تا پیدا کنی در عشق راهی
نظر چون کرد اینجا گاه در پوست
یقین از جان همی دان کاین همه اوست
ولی چون رفتی اینجا در سوی دل
نظر کن تاکنی مقصود حاصل
ولی چون دل بدانی بار خانت
نظر کن بین بدل راز نهانت
بدل دیدی و جان دیدی در اینجا
دوئی بگذار و بنگر ذات یکتا
چو اندر ذات یابی راز جانان
ز انجامت بدان آغاز جانان
چو اندر ذات آئی در یکی گم
شوی چون قطرهٔ در بحر قلزم
چو تو اندر یکی کردی نظاره
صفات جمله بینی پاره پاره
دوئی پیوستگی مییاب در وی
که پیوند است کل با دانش وی
چو اندر بود خود کردی نگاهت
نظر داری چه در ماهی و ماهت
تمامت آفرینش پیش بینی
که باشی چه پس و چه پیش بینی
همه اندر تو باشد تو نباشی
حقیقت در خدائی خویش باشی
تو باشی لیک این بسیار راز است
سفر کن گرچه ره دور و دراز است
چه گوید هرچه گوید خوب باشد
نماید طالب و مطلوب باشد
خطاب طالب اول یاب آخر
یکی بین اولین در سوی آخر
دوئی چون نیست اینجا آخر کار
یکی باشند چه نقطه چه پرگار
تو پنداری که خود اینجا شوی باز
تو اینجا میروی و میروی باز
تو آنجائی و آگاهی نداری
گدائی میکنی شاهی نداری
توئی شهزاده اینجا در گدائی
فتادستی و زرقی مینمائی
توئی شهزاده لیک از نسل آدم
که آدم هست اسرار دو عالم
ره خود گرچه گم هم خویش کردی
از آن جان و دلت باریش کردی
اگرچه آدم او را یافت اینجا
ولیکن در قفس او ماند تنها
حقیقت مرغ باغ لامکان بود
که معنی و صور هم جانجان بود
حقیقت بود صافی اندرین راه
از آن مقبول آمد در بر شاه
چو صافی شد مر او را صاف دادند
بهشت نقد در پیشش نهادند
از آن او را بود اینجاچنین صاف
که بیشک پاک شد در حضرت او صاف
چو او را جوهر جان وجودش
یکی شد جملگی کرده سجودش
حقیقت جوهر او بود بیچون
که اینجا صورت آمد بی چه و چون
چو اصل او ز ذات اندر مکان خاست
از آن این شورو افغان در جهان خاست
چراغی بود آدم از تجلا
فکنده پرتوی در عین دنیا
از آن پرتو که از اعلا نمودار
شد از اسفل یقین آمد پدیدار
از آن پرتو که او را بود آنجا
حقیقت یافت هم معبود هم آنجا
کرا برگویم این سر نهانی
نمیبینم یکی ای دل تو دانی
دلا باتست گفتارم در اینجا
که میدانی تو اسرارم در اینجا
دلا با تست گفتارم سراسر
همی داری یقین از من تو باور
در اینجاچون منم باتو یقین باز
ابا هم آمدستم صاحب راز
منم باتو تو با من هم جلیسی
چرا درمانده در نفس خسیسی
نه جای تست ای دل صورت اینجا
اگرچه ماندهٔ معذورت اینجا
همی دارم ولی تا آخر مرگ
چو من دنیا کن و هم آخرت ترک
حقیقت ترک خود کن گر توانی
که اندر ترک برگ خود بدانی
ترا داد ار ترکست و تو تاجیک
بمانده بر سر این راه باریک
ترا آن ترک مه رخ رخ نموده است
دمادم از خودت پاسخ نموده است
ترا چون آن مه خوبان عالم
حقیقت رازها گفته دمادم
چرا چندین تواندر بند خویشی
وز آن مجروح و دل افکار خویشی
نه چندین گفتم ای دل در جواهر
تراتا سر معنی گشت ظاهر
ترا چون کردم اینجا واصل یار
تو ماندستی حقیقت واصل یار
اگر غافل بمانی دل درین راه
چو رو به باز مانی در بن چاه
اگر غافل بمانی دل درین درد
کجاآخر بخوانی آیت فرد
اگر غافل بمانی دل درین گل
کجائی آخر اندر سوی منزل
اگر غافل بمانی وای بردل
بسی گرید ز سر تا پای این دل
اگر غافل بمانی باز مانی
چو گنجشکی بچنگ بازمانی
اگر غافل بمانی کافری تو
کجا در منزل خود رهبری تو
ترا مرگی حقیقت گور باشد
از اول گر نه چشمت کور باشد
ترامنزل چو درخاکست ای دل
درون خاک خواهی بود واصل
وصال ای دل ترا در روی خاکست
ترا هم رهگذر در سوی خاک است
وصالت ای دل آخر در فنایست
بشیب خاک ره بیمنتهایست
وصالت آخر است اندر دل خاک
که اندر خاک خواهی گشت کل پاک
دل خاک است در آخر وصالت
همین خواهد بدن در عین حالت
درین منزل تو آخر باز دانی
وگرنه سوی صورت با زمانی
فنا شو در دل خاک و عیان بین
پس آنگه شو محیط و جان جان بین
همی جوئی تو این ره اندر اینجا
دریغا نیست کس آگه در اینجا
از این منزل بسی رفتند و کس نیست
چه گویم کاندرین ره باز پس نیست
در این منزل همه مردان فنایند
اگرچه در فنا اینجا بقایند
در این منزل که آخر خاک و خونست
که میداند که سرکار چونست
در این منزل نخواهی بود بیدار
در آخر گردهان از عشق بیدار
اگر هشیاری و گرمست اویی
بآخر خاکی و هم پست اویی
ز هشیاری همی جوئی تو مستی
رها کن این خیال بت پرستی
بت صورت پرستی در میانه
نخواهد ماند این بت جاودانه
چنین است ایدل اینجا آنچه گفتم
در این راز کلی با تو سفتم
بخواهی مرد ای صورت در آخر
طلب کن بیش از آن این سر خانه
که پیش از مرگ یابی آنچه جوئی
که در دنیا تو بیشک ذات اوئی
که میداند چنین سر در چنین راز
چگونه آمده است و میرود باز
که میداند صفات او تمامت
که بگرفتست غوغای قیامت
چو اینجا آمد از آنجا حقیقت
فتاد اندر بلای این طبیعت
ز بهر آنکه دنیا کشت زاریست
گیاهی رسته اینجا برگذاریست
چودنیا دید آدم گشت زاری
که اورا بود بیشک رهگذاری
چو اینجا رهگذار آن جهان دید
از آن خود را حقیقت جان جان دید
اگرچه بود سالک اندر این راه
در اول باز دید اینجا رخ شاه
نفختُ فیه من روحی چو او بود
جمال خویشتن از عشق بنمود
دم آن دم چو آدم یافت اینجا
حقیقت باز آن دم یافت اینجا
دم آدم نفختُ فیه برخوان
اگر ره مسپری در سر جانان
نفختُ فیه من روحی چو خوانی
ز نفخ خود رسی اندر معانی
نفختُ فیه اینجا گه چه باشد
بگو معنی که این معنا چه باشد
همه اینست اگر این راز دانی
بدانی جمله اسرار معانی
همه اینست و اینجا جمله گویند
از این دم دمبدم در گفت و گویند
از این معنی بگویم شمّهٔ باز
مگر ره یابی اندر سوی او باز
ز خود جانان بتو اندر دمیده است
ابا تو راز گفته است و شنیده است
ابا او خود بخود او صورت خویش
نمود عشق را آورد در پیش
نمود عشق خود را کرد اظهار
که تا بنماید اندر پنج و درچار
نمود عشق خود اینجا نهان کرد
عیان برگفت وخود را داستان کرد
نمود عشق خود اندر دل و جان
عیان کرد و نهان پیدا نمود آن
حقیقت گفت صورت ساخت اینجا
طلسم بوالعجب پرداخت اینجا
ز بود خود نمود اینجا دم خود
نهادش نام اینجا آدم خود
ز ذات خود صفات خود نمود او
نهادش نام آدم در نمود او
چه میدانم که هم خود راز داند
خود اندر راه خود خود باز داند
چو عشق اوست اینجا آمده باز
رود در قرب خود با عزّ و اعزاز
چه عشق است اینکه این پاسخ نموده است
مگر دلدار اینجا رخ نموده است
نمیدانی تو ای عطار آخر
که اسرار است اندر عشق ظاهر
چه میگوئی که هرگز کس نگفته است
در اسرار این معنی که سفته است؟
تو میدانی که میدانی بتحقیق
ترا معشوق اینجاداد توفیق
حقیقت آنچه میگوئی یکی است
ترا این راز اینجا بیشکی است
که هر چیزی که گفتی درحقیقت
همه اسرار جانست و شریعت
عجب راز تو مشکل حالت افتاد
که آتش در پر و در بالت افتاد
در اینجا سر خود از عشق دانی
حقیقت جان جان در پیش دانی
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
سؤال دیگر شبلی از منصور
محمددان وصال حق در اینجا
محمد اوست خلق مطلق اینجا
چو شبلی این بیان بشنید از او
تعجب کرد از وی گفت نیکو
حقیقت این چنین است اندر اینجا
که را همچو تو بگشاید در اینجا
در تو در حقیقت باز کرده است
دو چشم جانت اینجا باز کرده است
در این سر هیچ شک اینجایگه نیست
که جمله اوست جزدیدار شه نیست
چنین است و ولیکن کس نداند
بجز تو هیچکس این سر نداند
ترا دادست این سر در ازل یار
نباید گفت این پاسخ به اغیار
نباید گفت این با هر کس ای دوست
که تو مغزی و خلقانند در پوست
تو مغزی وهمه چون پوست باشند
کجامانند او ای دوست باشند
تو اصلی این همه فرعست دانی
برون کونی و عین مکانی
ترا زیبد که دیدستی رخ شاه
کزین اسرارها هستی تو آگاه
دم از این میزنم گرمیزنم من
تو مرد راهی و بیشک منم زن
مرا این زهره کی باشد که باعام
بگویم ز آنکه این عامند انعام
ندانند و مرا همچون تو ای حق
بیاویزند پهلوی تو مطلق
حقیقت کفر دانند این خلایق
مرا این گفتن اینجا نیست لایق
کرا برگویم این راز آشکاره
بیک ساعت کنندم پاره پاره
ترا گفتست جانان تا بدانی
تو بیشک خود یقین دانم که دانی
چوتو یاری ترا باید نمودن
حقیقت گفتن و از حق شنیدن
تو صاحب دولتی در کل آفاق
توئی اندر میان واصلان طاق
تو صاحب دولت و کون و مکانی
که برگفتی یقین راز نهانی
نهان بد راز تا این دم بعالم
تو کردی فاش نزد خلق این دم
خلایق جملگی در گفت و گویند
تمامت سالکان در جست و جویند
گمانی میبرند از سالکانت
درین گفتار وین راز نهانت
گمانشان هم یقین شد آخر کار
مرایشان را وصال آور پدیدار
پدیدارست رویت چو خورشید
بتو دارند مر ذرات امید
گمان بردار ای شاه جهان بین
که تا بینندت اینجا در یقین بین
حقیقت گفتگوی خلق بسیار
در این بازار عشقت شد پدیدار
امید جملگی در حضرت تست
وصال سالکان در قربت تست
چه باشد گر کنی اینجا نظر باز
درون جانها بیشک سرافراز
همه در انتظار وصل بودند
همه در دیدن این اصل بودند
عجب روزیست امروز همایون
که رخ بنمودهٔ از کاف و از نون
منت میدانم اینجا اول کار
ببازی برنگفتم عین گفتار
تو بیش از جملهٔ از جملگی گم
همانا قطرهٔ تو بود قلزم
تو دریائی و ایشان جمله قطره
تو خورشیدی و ایشان جمله ذره
تو بحر جوهری و ایشان صدف وار
توئی جوهر یقین در جمله اسرار
نداند جوهر تو جز تو جانا
که هستی جوهر اندر بود الّا
بدانستم ز اول ذات پاکت
بدانستم در آخر زین چه باکت
ازین شیوه که بنمودی تو امروز
منم در واصلی یک ذره پیروز
تمامت وصل میخواهم ز دیدار
که بنمائی مرا آری پدیدار
وصال امروز از تو یافتستم
ز جان نزد تو من بشتافتسم
مرا امروز از تو بر وصال است
که امروز یقین روز وصالست
وصالم آشکارا گشت چندی
مرا بنهادهٔ در عشق بندی
منم در بند تو ای ماه دیدار
بجانم وصلت اینجاگه خریدار
تو وصل خود نما تا جان فشانم
بجان و سر ترا بیشک بخوانم
تو وصل خود نمایم یک زمانی
که درغوغای عشق تو جهانی
بهر زه گفت و گوئی گشت پیدا
منم در وصل تو باشور و غوغا
در این غوغا مرا با تو وصالست
دلم در ذات تو عین جلال است
مرا بر گوی جانا عشق بازی
توداری عشق وعشقت نیست بازی
چه باشد عشق بی منصور جمله
که ایشانند از تو نور جمله
تو نور جملهٔ ای ماه تابان
حقیقت در دل و جانی تو جانان
ز راز عشق آگاهم کن ای دوست
مرا بیرون کن اینجا گاه از پوست
که عشقت چیست اصل عشق گویم
در این احوال وصف عشق گویم
بسی گفتم من از عشق نهانی
تو سر عشق ای دل نیک دانی
حقیقت عشق تو بالای دین است
که سر کل ترا عین الیقین است
ترا عین الیقین از کشف راز است
که آن بر تو ز نور عشق باز است
ترا از خویش شد در باز اینجا
توئی در عشق کل در را ز اینجا
مرا راز نهان میباید اینجا
توئی درعشق کل در راز اینجا
مرا راز نهان میباید از دل
که تا چون درم بگشاید از دل
درم بگشای و ره ده در درونم
که هم تو درگشا و رهنمونم
شدی اینجایگه در قربت خود
مرا گرهم دهی نی قوت خود
به بخشم تا بگویم راز خود باز
شوم چون تو دگر ای دوست سرباز
ببخشا راز تا جانی است اینجا
یقین دان راز ربّانی است اینجا
ببخشا راز تا جانی است ای جان
کنم در راه تو امروز قربان
ببخشم راز از عشق الستت
مرا آگاه کن زین سر که هستت
مرا اینجا ببخشی عین دیدار
نبودی این عیانم جمله بریار
حجابم از میان بردار اینجا
مرا چون خویش کن بردار اینجا
حقیقت سالکان راست ای دل
بگو امروز اینجا راز مشکل
دلم چون شد بسی در انتظارت
کنون درخاک آمد پایدارت
دلم چون گشت چون رویت ندیدم
هلالی شد ز شمست ناپدیدم
تو خورشیدی و من ذره درین راه
منم بنده توئی بر جان ودل شاه
تو در جانی و راز جمله دانی
ولی میگویم اینجا تا بدانی
که میدانم ولی چون تو حقیقت
کجادانم یقین از دید دیدت
سخن میرانم اندر قدر خود باز
منم گنجشک تو باز سرافراز
چو میدانم که میدانی تو رازم
ز شیب انداز در سوی فرازم
ز شیب اندازم اکنون سوی بالا
که با تو باز گویم عین الا
تو ای اینجا فنا آخر بقایم
ز عین لای خود اینجا نمایم
بماندم این چنین حیران دلدار
که گشتم از خود و از خویش بیزار
بسی گفتم ولی سودی ندارد
که دردم هیچ بهبودی ندارد
چو توفیق تو میخواهم در اینجا
که گردانی مرا این دم مصفا
ز دست خلق مانده در ز حیرم
زمانی باش اینجا دستگیرم
تو دستم گیر چون تو دستگیری
ازین افتاده از پا دست گیری
تو دستم گیر تا من پایدارم
بسر استاده اندر پای دارم
کجا همچون تودارم پایداری
مرا این بس که جان و دل تو داری
ببخشا این زمان بر جسم و جانم
تو میگوئی کنون راز نهانم
یقین در نطق من از گفتن تست
دل و جانم در اینجا دیدن تست
بمقصودی رسیدی این زمان باز
که خودشان بگذرانی زین نشان باز
مکانی صعبناکی پر بلا هست
مرا رفتن حقیقت سوی لا هست
در آخر باز گویم شرح این راز
که چون خواهم شدن تا حضرتش باز
چگونه باز گشتم سوی ذاتت
بود در آخر کار از صفاتت
درین اندیشهام ای جان جمله
منم در عشق تو حیران جمله
در اینجا دیدمت بازار دنیا
حقیقت باز گشتم سوی عقبی
چگونه است این فنا آنکه بقایم
بگو از سر عشق آن لقایم
لقایم دید اندر عین صورت
مرا باید که دانم این ضرورت
محمد اوست خلق مطلق اینجا
چو شبلی این بیان بشنید از او
تعجب کرد از وی گفت نیکو
حقیقت این چنین است اندر اینجا
که را همچو تو بگشاید در اینجا
در تو در حقیقت باز کرده است
دو چشم جانت اینجا باز کرده است
در این سر هیچ شک اینجایگه نیست
که جمله اوست جزدیدار شه نیست
چنین است و ولیکن کس نداند
بجز تو هیچکس این سر نداند
ترا دادست این سر در ازل یار
نباید گفت این پاسخ به اغیار
نباید گفت این با هر کس ای دوست
که تو مغزی و خلقانند در پوست
تو مغزی وهمه چون پوست باشند
کجامانند او ای دوست باشند
تو اصلی این همه فرعست دانی
برون کونی و عین مکانی
ترا زیبد که دیدستی رخ شاه
کزین اسرارها هستی تو آگاه
دم از این میزنم گرمیزنم من
تو مرد راهی و بیشک منم زن
مرا این زهره کی باشد که باعام
بگویم ز آنکه این عامند انعام
ندانند و مرا همچون تو ای حق
بیاویزند پهلوی تو مطلق
حقیقت کفر دانند این خلایق
مرا این گفتن اینجا نیست لایق
کرا برگویم این راز آشکاره
بیک ساعت کنندم پاره پاره
ترا گفتست جانان تا بدانی
تو بیشک خود یقین دانم که دانی
چوتو یاری ترا باید نمودن
حقیقت گفتن و از حق شنیدن
تو صاحب دولتی در کل آفاق
توئی اندر میان واصلان طاق
تو صاحب دولت و کون و مکانی
که برگفتی یقین راز نهانی
نهان بد راز تا این دم بعالم
تو کردی فاش نزد خلق این دم
خلایق جملگی در گفت و گویند
تمامت سالکان در جست و جویند
گمانی میبرند از سالکانت
درین گفتار وین راز نهانت
گمانشان هم یقین شد آخر کار
مرایشان را وصال آور پدیدار
پدیدارست رویت چو خورشید
بتو دارند مر ذرات امید
گمان بردار ای شاه جهان بین
که تا بینندت اینجا در یقین بین
حقیقت گفتگوی خلق بسیار
در این بازار عشقت شد پدیدار
امید جملگی در حضرت تست
وصال سالکان در قربت تست
چه باشد گر کنی اینجا نظر باز
درون جانها بیشک سرافراز
همه در انتظار وصل بودند
همه در دیدن این اصل بودند
عجب روزیست امروز همایون
که رخ بنمودهٔ از کاف و از نون
منت میدانم اینجا اول کار
ببازی برنگفتم عین گفتار
تو بیش از جملهٔ از جملگی گم
همانا قطرهٔ تو بود قلزم
تو دریائی و ایشان جمله قطره
تو خورشیدی و ایشان جمله ذره
تو بحر جوهری و ایشان صدف وار
توئی جوهر یقین در جمله اسرار
نداند جوهر تو جز تو جانا
که هستی جوهر اندر بود الّا
بدانستم ز اول ذات پاکت
بدانستم در آخر زین چه باکت
ازین شیوه که بنمودی تو امروز
منم در واصلی یک ذره پیروز
تمامت وصل میخواهم ز دیدار
که بنمائی مرا آری پدیدار
وصال امروز از تو یافتستم
ز جان نزد تو من بشتافتسم
مرا امروز از تو بر وصال است
که امروز یقین روز وصالست
وصالم آشکارا گشت چندی
مرا بنهادهٔ در عشق بندی
منم در بند تو ای ماه دیدار
بجانم وصلت اینجاگه خریدار
تو وصل خود نما تا جان فشانم
بجان و سر ترا بیشک بخوانم
تو وصل خود نمایم یک زمانی
که درغوغای عشق تو جهانی
بهر زه گفت و گوئی گشت پیدا
منم در وصل تو باشور و غوغا
در این غوغا مرا با تو وصالست
دلم در ذات تو عین جلال است
مرا بر گوی جانا عشق بازی
توداری عشق وعشقت نیست بازی
چه باشد عشق بی منصور جمله
که ایشانند از تو نور جمله
تو نور جملهٔ ای ماه تابان
حقیقت در دل و جانی تو جانان
ز راز عشق آگاهم کن ای دوست
مرا بیرون کن اینجا گاه از پوست
که عشقت چیست اصل عشق گویم
در این احوال وصف عشق گویم
بسی گفتم من از عشق نهانی
تو سر عشق ای دل نیک دانی
حقیقت عشق تو بالای دین است
که سر کل ترا عین الیقین است
ترا عین الیقین از کشف راز است
که آن بر تو ز نور عشق باز است
ترا از خویش شد در باز اینجا
توئی در عشق کل در را ز اینجا
مرا راز نهان میباید اینجا
توئی درعشق کل در راز اینجا
مرا راز نهان میباید از دل
که تا چون درم بگشاید از دل
درم بگشای و ره ده در درونم
که هم تو درگشا و رهنمونم
شدی اینجایگه در قربت خود
مرا گرهم دهی نی قوت خود
به بخشم تا بگویم راز خود باز
شوم چون تو دگر ای دوست سرباز
ببخشا راز تا جانی است اینجا
یقین دان راز ربّانی است اینجا
ببخشا راز تا جانی است ای جان
کنم در راه تو امروز قربان
ببخشم راز از عشق الستت
مرا آگاه کن زین سر که هستت
مرا اینجا ببخشی عین دیدار
نبودی این عیانم جمله بریار
حجابم از میان بردار اینجا
مرا چون خویش کن بردار اینجا
حقیقت سالکان راست ای دل
بگو امروز اینجا راز مشکل
دلم چون شد بسی در انتظارت
کنون درخاک آمد پایدارت
دلم چون گشت چون رویت ندیدم
هلالی شد ز شمست ناپدیدم
تو خورشیدی و من ذره درین راه
منم بنده توئی بر جان ودل شاه
تو در جانی و راز جمله دانی
ولی میگویم اینجا تا بدانی
که میدانم ولی چون تو حقیقت
کجادانم یقین از دید دیدت
سخن میرانم اندر قدر خود باز
منم گنجشک تو باز سرافراز
چو میدانم که میدانی تو رازم
ز شیب انداز در سوی فرازم
ز شیب اندازم اکنون سوی بالا
که با تو باز گویم عین الا
تو ای اینجا فنا آخر بقایم
ز عین لای خود اینجا نمایم
بماندم این چنین حیران دلدار
که گشتم از خود و از خویش بیزار
بسی گفتم ولی سودی ندارد
که دردم هیچ بهبودی ندارد
چو توفیق تو میخواهم در اینجا
که گردانی مرا این دم مصفا
ز دست خلق مانده در ز حیرم
زمانی باش اینجا دستگیرم
تو دستم گیر چون تو دستگیری
ازین افتاده از پا دست گیری
تو دستم گیر تا من پایدارم
بسر استاده اندر پای دارم
کجا همچون تودارم پایداری
مرا این بس که جان و دل تو داری
ببخشا این زمان بر جسم و جانم
تو میگوئی کنون راز نهانم
یقین در نطق من از گفتن تست
دل و جانم در اینجا دیدن تست
بمقصودی رسیدی این زمان باز
که خودشان بگذرانی زین نشان باز
مکانی صعبناکی پر بلا هست
مرا رفتن حقیقت سوی لا هست
در آخر باز گویم شرح این راز
که چون خواهم شدن تا حضرتش باز
چگونه باز گشتم سوی ذاتت
بود در آخر کار از صفاتت
درین اندیشهام ای جان جمله
منم در عشق تو حیران جمله
در اینجا دیدمت بازار دنیا
حقیقت باز گشتم سوی عقبی
چگونه است این فنا آنکه بقایم
بگو از سر عشق آن لقایم
لقایم دید اندر عین صورت
مرا باید که دانم این ضرورت
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
راز گفتن شیخ کبیر پاسخ جنید از کار منصور
حقیقت از شب اندر کشتی این راز
مرا میگفت نزد آن کسان باز
من ای شیخا حقیقت چون خدایم
یقین گشتی جهان را رهنمایم
خدایم من که در کون و مکانم
بدان شیخا که برتر ز آسمانم
خدایم من نشسته سوی کشتی
در این اسرار شیخا چون گذشتی
فلک را با ملک در سوی دریا
من امشب دیدهام در خویش پیدا
همه از من پدیدارند امشب
ز من بیشک خریدارند امشب
همه در من من اندر خود نشسته
مهار عشق را بر جمله بسته
بدستم آسمانها و زمین است
مرا خورشید در مهر نگین است
مرا پیوسته اینجا آشنائی است
ابا ذراتم اینجاگه خدائی است
به بین شیخا درون بحر هستی
مرا اینجا خدایم در پرستی
حقیقت کافرم هم بت پرستم
حقیقت جوهری در بحر هستم
من اینجا بر سر کشتی اسرار
درون بحر هستم درّ شهوار
تودانی شیخ بنگر در بُن بحر
نظر کن درّ مابین اندر این قعر
نظر کن در من و بنگر در اینجا
حققت در ما را جوهر اینجا
همه ذراتاند از من پدیدار
منم در وصل خود خود را خریدار
خدای برّ و بحر جمله گانم
محیط جملهٔ کون و مکانم
چه باشد نزد من دیدار عقبی
منم اسرار وآن بر جمله مولا
درون جمله اینجا راز بینم
کجا در دار خود را باز بینم
کجا یابم حقیقت دار خود باز
که تا بردار خود گردم سرافراز
عجب ماندم در آن شب کو چنین گفت
در اسرار آن شب این چنین سفت
که بنگر هان چو تو شیخ کبیری
بمانده در کف صورت اسیری
مرا هم صورتست وذات و معنی
منم پیوسته در آیات و معنی
جلالم در جلالم بحر مانده
بسی دربحر خود کشتی برانده
کنون از بحر خواهم رفت بیرون
نمایم راز اینجا بیچه و چون
درین بحر فنا بودم گرفتار
دو روزی با تو در دریای اسرار
کنون شیخا چو وقت رفتن آمد
مرا اسرار با تو گفتن آمد
برون خواهم شدن دراندرونم
تمات بحریان راه نمونم
تو شیخا دل ابا ماراست میدار
که ما را باز بینی بر سر دار
در آن روزی که در بغداد آیی
ابا ما یک دمی دل شاد آیی
مرا آن روز بینی خوار و خسته
طناب ذُل اندر دست بسته
مرا آن روز یابی شاه عالم
مرا آن لحظه یاب آگاه عالم
چنین خواهد بدن گر باز بینی
مرادر عشق صاحب راز بینی
تو شیخا این زمان از ما نهانی
که مادانیم راز و تو ندانی
درین ره گرچه بیشک واصلانند
نه هر کس اصل کل اینجا بدانند
همانکس وصل یابد همچو من باز
که گردد سوی دریای فنا باز
بدریای فنا خواهم شدن من
بجوهر کل خدا خواهم بدن من
بدریای فنا خواهم شدن کل
که تا یابی چو ما در عین آن ذل
در این دریا کنون رفتیم و گفتیم
حقیقت را ز رخ را در نهفتیم
خدایم چند گویم من خدایم
حقیقت بیزوال و در بقایم
مگو ای ابله دیوانه این راز
وگرنه لایقی بر نفت و براز
مرا میگفت نزد آن کسان باز
من ای شیخا حقیقت چون خدایم
یقین گشتی جهان را رهنمایم
خدایم من که در کون و مکانم
بدان شیخا که برتر ز آسمانم
خدایم من نشسته سوی کشتی
در این اسرار شیخا چون گذشتی
فلک را با ملک در سوی دریا
من امشب دیدهام در خویش پیدا
همه از من پدیدارند امشب
ز من بیشک خریدارند امشب
همه در من من اندر خود نشسته
مهار عشق را بر جمله بسته
بدستم آسمانها و زمین است
مرا خورشید در مهر نگین است
مرا پیوسته اینجا آشنائی است
ابا ذراتم اینجاگه خدائی است
به بین شیخا درون بحر هستی
مرا اینجا خدایم در پرستی
حقیقت کافرم هم بت پرستم
حقیقت جوهری در بحر هستم
من اینجا بر سر کشتی اسرار
درون بحر هستم درّ شهوار
تودانی شیخ بنگر در بُن بحر
نظر کن درّ مابین اندر این قعر
نظر کن در من و بنگر در اینجا
حققت در ما را جوهر اینجا
همه ذراتاند از من پدیدار
منم در وصل خود خود را خریدار
خدای برّ و بحر جمله گانم
محیط جملهٔ کون و مکانم
چه باشد نزد من دیدار عقبی
منم اسرار وآن بر جمله مولا
درون جمله اینجا راز بینم
کجا در دار خود را باز بینم
کجا یابم حقیقت دار خود باز
که تا بردار خود گردم سرافراز
عجب ماندم در آن شب کو چنین گفت
در اسرار آن شب این چنین سفت
که بنگر هان چو تو شیخ کبیری
بمانده در کف صورت اسیری
مرا هم صورتست وذات و معنی
منم پیوسته در آیات و معنی
جلالم در جلالم بحر مانده
بسی دربحر خود کشتی برانده
کنون از بحر خواهم رفت بیرون
نمایم راز اینجا بیچه و چون
درین بحر فنا بودم گرفتار
دو روزی با تو در دریای اسرار
کنون شیخا چو وقت رفتن آمد
مرا اسرار با تو گفتن آمد
برون خواهم شدن دراندرونم
تمات بحریان راه نمونم
تو شیخا دل ابا ماراست میدار
که ما را باز بینی بر سر دار
در آن روزی که در بغداد آیی
ابا ما یک دمی دل شاد آیی
مرا آن روز بینی خوار و خسته
طناب ذُل اندر دست بسته
مرا آن روز یابی شاه عالم
مرا آن لحظه یاب آگاه عالم
چنین خواهد بدن گر باز بینی
مرادر عشق صاحب راز بینی
تو شیخا این زمان از ما نهانی
که مادانیم راز و تو ندانی
درین ره گرچه بیشک واصلانند
نه هر کس اصل کل اینجا بدانند
همانکس وصل یابد همچو من باز
که گردد سوی دریای فنا باز
بدریای فنا خواهم شدن من
بجوهر کل خدا خواهم بدن من
بدریای فنا خواهم شدن کل
که تا یابی چو ما در عین آن ذل
در این دریا کنون رفتیم و گفتیم
حقیقت را ز رخ را در نهفتیم
خدایم چند گویم من خدایم
حقیقت بیزوال و در بقایم
مگو ای ابله دیوانه این راز
وگرنه لایقی بر نفت و براز
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
پرسیدن عبدالسلام از حقیقت منصور
بدو گفتم که ای پیر سرافراز
نمودی هم از این گوئی سرباز
بقدر خود مرا بنمود رازم
دگر آورد سوی خویش بازم
در آن سرلقا ای پیر عالم
نمودم اندر این ساعت بیک دم
تو اصل لیل و من اصلی ندارم
از آن اینجایگه وصلی ندارم
که تاب و طاقت عشقم نمانده است
دلم حیران و سرگردان بمانده است
در این حیرت دمادم راز جویم
چو دیده گم کنم هم باز جویم
دمادم حیرتم سلطان پدیداست
همی بینم که جانان ناپدید است
پدیدار است لیکن من ندانم
چو تو امشب یقین روشن ندانم
ترا زیبد که پیدا آمدستی
عجب در عشق زیبا آمدستی
در این شب چون نمودستی بگو رخ
که اینجا میدهی در عشق پاسخ
درین شب در درون خلوت ما
فرو دستی تو اندر قربت ما
بگو تاازکجا اینجا رسیدی
که اندر چشم من جانا پدیدی
منم امشب ترا دیده در این روز
به بخت و طالع مسعود و پیروز
عجایب قصهٔ امشب پدید است
که جانم همچو جانانم پدیداست
تو ای دلدار آخر از کجائی
در این مسکن بگو بهر چرائی
حقیقت آشنائی راز دانم
بگو تا دید دیدت باز دانم
بگو تا کیست منصور سرافراز
که گفتی این زمان اینجا مرا باز
تو آخر کیستی منصور هم کیست
درین روی تو آخر نورهم چیست
مرا گم میکنی یارا در اینجا
که امشب آمدی در عشق پیدا
نمودی هم از این گوئی سرباز
بقدر خود مرا بنمود رازم
دگر آورد سوی خویش بازم
در آن سرلقا ای پیر عالم
نمودم اندر این ساعت بیک دم
تو اصل لیل و من اصلی ندارم
از آن اینجایگه وصلی ندارم
که تاب و طاقت عشقم نمانده است
دلم حیران و سرگردان بمانده است
در این حیرت دمادم راز جویم
چو دیده گم کنم هم باز جویم
دمادم حیرتم سلطان پدیداست
همی بینم که جانان ناپدید است
پدیدار است لیکن من ندانم
چو تو امشب یقین روشن ندانم
ترا زیبد که پیدا آمدستی
عجب در عشق زیبا آمدستی
در این شب چون نمودستی بگو رخ
که اینجا میدهی در عشق پاسخ
درین شب در درون خلوت ما
فرو دستی تو اندر قربت ما
بگو تاازکجا اینجا رسیدی
که اندر چشم من جانا پدیدی
منم امشب ترا دیده در این روز
به بخت و طالع مسعود و پیروز
عجایب قصهٔ امشب پدید است
که جانم همچو جانانم پدیداست
تو ای دلدار آخر از کجائی
در این مسکن بگو بهر چرائی
حقیقت آشنائی راز دانم
بگو تا دید دیدت باز دانم
بگو تا کیست منصور سرافراز
که گفتی این زمان اینجا مرا باز
تو آخر کیستی منصور هم کیست
درین روی تو آخر نورهم چیست
مرا گم میکنی یارا در اینجا
که امشب آمدی در عشق پیدا
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت
جمال حُسنِ یوسف بس لطیف است
ولی دل دیدنش را بس ضعیف است
چو اهل مصر مر او را بدیدند
ز بیهوشی طمع از جان بریدند
چو پیدا شد جمال یوسف از دور
جهان از پرتو او گشت پر نور
اگر داری توطاقت در جمالش
بیابی در درون جان وصالش
زلیخا گم بشد چون دید او را
جمال حُسن آن روی نکو را
ولی آن جمع بی طاقت بماندند
ز دردش جمله بی راحت بماندند
در آن دیدار حیران گشته مردم
مثال قطره افتاده بقلزم
هزاران خلق آنجا بیش مردند
همه جان در نمود او سپردند
ندید کس ورا درروی بازار
که دائم بود در معنی کم آزار
ندیدی کس ورا در سال و در ماه
که بود او دائمادر عشق آگاه
سیاهی بود پیر آنجا جگرسوز
ضعیف و خسته نامش بود پیروز
سیاهی بود امّا دل سپید او
ز رویش خلق بودی پر امید او
صد و چل سال عمرش بود آن پیر
بدی او ساکنی با رای و تدبیر
بسی اسرار سرّ معنوی داشت
ز دید دوست پشتِ دل قوی داشت
درونِ خلوتِ دل بود ساکن
بطاعت در بُدی پیوسته ایمن
بِر او خلق رفتندی دمادم
که او زان دم همی زد دائما دم
دِم او بود روحانی چو عیسی
بصورت اسود و پاکیزه معنی
عیان اسرار سرّ لامکان داشت
همیشه او به دل راز نهان داشت
بقدرِ خویش بُد در عشق واصل
بسی اسرارها راکرده حاصل
بسی اسرار معنی داشت درجان
دم وحدت زدی مانند لقمان
سیاهی بود روشن دل چو خورشید
حقیقت داشت او اسرار جاوید
قضا را صورت خوش دوست میداشت
ولی اسرار آن با دوست میداشت
خلایق هر که بودی صورتی خَوش
جمال حُسن او بودیش دلکش
بر او آمدندی بهر دیدار
بجان ودل شدی صورت خریدار
نبد شهوت مر او را هیچ برتن
وجودی داشت چون آئینه روشن
بسی اورا نمودندی صورها
بجز جانان ندیدی هیچ آنجا
دم از اللّه وز دیدار میزد
نمود عشق از دلدار میزد
چو از احوال یوسف بشنوید او
ز بیهوشی در آن مجمع دوید او
نظر کرد او جمال جاودان دید
نهان خویشتن آنجا عیان دید
بزد یک نعره و در پایش افتاد
برآمد زو دمادم بانگ و فریاد
خلایق جمله حیران ایستاده
در آنجا جمله گریان ایستاده
برفت و پای یوسف بوسهٔ داد
زبان خویشتن در کام بگشاد
که ای نور دوچشم و دیده و دل
مرا عین العیان راز مشکل
توئی جانم که بر لب آمدستی
یقین دان کز پی من آمدستی
ولی دل دیدنش را بس ضعیف است
چو اهل مصر مر او را بدیدند
ز بیهوشی طمع از جان بریدند
چو پیدا شد جمال یوسف از دور
جهان از پرتو او گشت پر نور
اگر داری توطاقت در جمالش
بیابی در درون جان وصالش
زلیخا گم بشد چون دید او را
جمال حُسن آن روی نکو را
ولی آن جمع بی طاقت بماندند
ز دردش جمله بی راحت بماندند
در آن دیدار حیران گشته مردم
مثال قطره افتاده بقلزم
هزاران خلق آنجا بیش مردند
همه جان در نمود او سپردند
ندید کس ورا درروی بازار
که دائم بود در معنی کم آزار
ندیدی کس ورا در سال و در ماه
که بود او دائمادر عشق آگاه
سیاهی بود پیر آنجا جگرسوز
ضعیف و خسته نامش بود پیروز
سیاهی بود امّا دل سپید او
ز رویش خلق بودی پر امید او
صد و چل سال عمرش بود آن پیر
بدی او ساکنی با رای و تدبیر
بسی اسرار سرّ معنوی داشت
ز دید دوست پشتِ دل قوی داشت
درونِ خلوتِ دل بود ساکن
بطاعت در بُدی پیوسته ایمن
بِر او خلق رفتندی دمادم
که او زان دم همی زد دائما دم
دِم او بود روحانی چو عیسی
بصورت اسود و پاکیزه معنی
عیان اسرار سرّ لامکان داشت
همیشه او به دل راز نهان داشت
بقدرِ خویش بُد در عشق واصل
بسی اسرارها راکرده حاصل
بسی اسرار معنی داشت درجان
دم وحدت زدی مانند لقمان
سیاهی بود روشن دل چو خورشید
حقیقت داشت او اسرار جاوید
قضا را صورت خوش دوست میداشت
ولی اسرار آن با دوست میداشت
خلایق هر که بودی صورتی خَوش
جمال حُسن او بودیش دلکش
بر او آمدندی بهر دیدار
بجان ودل شدی صورت خریدار
نبد شهوت مر او را هیچ برتن
وجودی داشت چون آئینه روشن
بسی اورا نمودندی صورها
بجز جانان ندیدی هیچ آنجا
دم از اللّه وز دیدار میزد
نمود عشق از دلدار میزد
چو از احوال یوسف بشنوید او
ز بیهوشی در آن مجمع دوید او
نظر کرد او جمال جاودان دید
نهان خویشتن آنجا عیان دید
بزد یک نعره و در پایش افتاد
برآمد زو دمادم بانگ و فریاد
خلایق جمله حیران ایستاده
در آنجا جمله گریان ایستاده
برفت و پای یوسف بوسهٔ داد
زبان خویشتن در کام بگشاد
که ای نور دوچشم و دیده و دل
مرا عین العیان راز مشکل
توئی جانم که بر لب آمدستی
یقین دان کز پی من آمدستی
عطار نیشابوری : دفتر اول
در جواب گفتن پسر پیر دانا را و اسرار گفتن فرماید
جوابش داد کای پیر پراسرار
چه جوهرها فشاندستی ز گفتار
ترا زیبد که گوهر میفشانی
که راز من در اینجا می تو دانی
گواه من توئی اینجا حقیقت
سپردستی یقین راه شریعت
میان این همه تو بینظیری
که همدانائی و با عشق پیری
زپیری راه دانستی در اسرار
ترا پیدابود اعیان ز گفتار
توئی ره برده در اسرار معنی
توئی هم نقطه و پرگار معنی
توئی دریافته اسرار یارا
توئی بشناخته سرّ خدا را
توئی این دم زده در دید کشتی
درین اسرار ما واقف تو گشتی
توئی دریافته معنای باطن
ز دید شرع و در تقوای باطن
تو داری و تو گفتی آنچه دیدست
یقین جان تو این معنی شنیدست
مرا تو دید جانی در هدایت
که داری ره عیان سوی سعادت
زهی دریافته اسرار معنی
تو کردستی عیان اسرار معنی
عیانست این بیان و مگذر از او
که جز جانان نباشد هیچ نیکو
ز جانان هرچه جوئی آن بیابی
که این دم در میان غرق آبی
ز دید واصلان ما را نظر کن
همه جان مرا سمع و بصر کن
مرا اندر میانه با تو کارست
که گر معنی بیابم بیشمارست
منم منصور با من راست گفتی
دُرِّ اسرار ربّانی تو سُفتی
منم منصور اینجا رخ نموده
گره از کار عالم برگشوده
مرا این ابتدای واصلانست
که ذاتم با همه ذرات پیوست
نمود عشق دارم این زمان من
شده مخفی بر خلق جهان من
سفر کرده منم در ابتدایش
عیان دیدم جمال انتهایش
ز بود خود سفر در خویش کردم
نمود عشق را در پیش کردم
ولی در معنوی و هم بصورت
کنون افتاد کارم را ضرورت
از این پس در سفر چالاک خواهم
ز جمله من نمود پاک خواهم
پدر آوردِ امروزم چنین بین
در این دریا مرا عین الیقین بین
مرا اینست اوّل راه صورت
که بگرفتم من از کلّ تو نورت
مرا بنمودهاند این راز اینجا
که دیدم غایت آغاز اینجا
کنون در عین دریایی چنینم
که درحق اوّلین و آخرینم
دراین دریا بسی نایاب گفتم
دُرِ اسرار حق را من بسُفتم
بسر مردی بزرگست از نمودار
ولی ما را نداند یمن اسرار
ترا این بکر معنی دست دادست
که حق در دیدهٔ جانت نهادست
تو داری زین میان معنی تو داری
حقیقت دید این تقوی تو داری
مرا در عین دریا هست اسرار
اگر اینجا درافزایم به گفتار
کجا حاصل کنم من دیدن دوست
که مغز آمد مرا این صورت و پوست
ایا سالک بیان راز بشنو
نمود شاه از شهباز بشنو
مرا بنمودهاند اسرار باقی
مئی در دادم اینجا باده ساقی
مئی خوردم من از آن جام اسرار
که ناپیداست جمله پیش دلدار
مئی خوردم که هشیارم نه سرمست
ولی در نیستی دانستهام هست
مئی خوردم که جان محوست در یار
نمیگنجد به جز دلدار دیار
نمیگنجد به جز جانان درونم
که جانان شد درون وهم برونم
نمیگنجد به جز جانان در این دل
که اونگشاد ما را راز مشکل
حقیقت دیدهٔدیدار دیدم
ز پیش این جسم را بردار دیدم
نمیدانم که احوالم چه باشد
عیان من در این عالم چه باشد
ولی شرح و بیانم بی شمارست
که دایم پای داری پایدارست
حقیقت چون نمایم صورت تو
ندانم در جهان من صورت تو
حقیقت دم زنم اندر هواللّه
یکی پیدا کنم در دید اللّه
ولی از حال مستقبل چگویم
که این دم در جهان مانند گویم
مرا گوئی فلک گرداند در ذات
که میگردد از او دیدار ذرات
مراگوئی فلک در دید پیداست
که از دیدار من گردان و شیداست
مراگوئی فلک چون ارزنی است
که خورشید اندرو چون روزنی است
مرا گوئی فلک سرگشته باشد
که در کویم حقیقت گشته باشد
بسی سالست از دوران افلاک
که گردانست بر ما دور و یا خاک
بسی سالست تا بسیار گشتست
که مردم زادگان بسیار کشتست
مرا شوریست در این بحر اعظم
که یک شب بود در پیشش دو عالم
مرا شوریست در سر بی نهایت
که گفتم راست ناید در حکایت
مرا شوریست اندر عالم جان
که از هر ذره پیدا است طوفان
ز درد عشق جانم جان جان شد
نمود صورتم هر دوجهان شد
ز درد عشق ناپیدا بماندم
تمامت رخت بر دریا فشاندم
ز عین جوهر لا دراِلهم
که بر ذرات عالم پادشاهم
مرا دیدار باید نه خریدار
که بی شک جان نباشد جز که دیدار
مرا دردیست هم از دیرگاهی
که درمانست او را مر الهی
مرا دردیست درمان دوست باشد
ز مغز جان نه بی شک پوست باشد
مرا دردیست درمانش تو باشی
مرا جانیست جانانش تو باشی
حقیقت در دمی هستش تو درمان
عیان جان تویی ای جان جانان
چو درد من دوایی میندانم
حقیقت تو خدایی میندانم
چو دردم دادی و اینجاست درمان
مرا اکنون دوا آمد ز جانان
توئی جانان و جانها در بر توست
دل و جانها عجایب غمخور توست
تویی جانان و اندر جان نهانی
حقیقت راز من پنهان تو دانی
مرا در سوی این دریا چه کارست
که اندر وی عجایب بی شمارست
مرا میباید اینجا عین ذاتت
که لالست این زبان اندر صفاتت
صفات و ذات تو هم جانست و هم دل
مرا کردی در این دریا تو واصل
حقیقت پیر ره خواهم شدن من
بگو تا کی در این خواهم بُدَن من
چه جوهرها فشاندستی ز گفتار
ترا زیبد که گوهر میفشانی
که راز من در اینجا می تو دانی
گواه من توئی اینجا حقیقت
سپردستی یقین راه شریعت
میان این همه تو بینظیری
که همدانائی و با عشق پیری
زپیری راه دانستی در اسرار
ترا پیدابود اعیان ز گفتار
توئی ره برده در اسرار معنی
توئی هم نقطه و پرگار معنی
توئی دریافته اسرار یارا
توئی بشناخته سرّ خدا را
توئی این دم زده در دید کشتی
درین اسرار ما واقف تو گشتی
توئی دریافته معنای باطن
ز دید شرع و در تقوای باطن
تو داری و تو گفتی آنچه دیدست
یقین جان تو این معنی شنیدست
مرا تو دید جانی در هدایت
که داری ره عیان سوی سعادت
زهی دریافته اسرار معنی
تو کردستی عیان اسرار معنی
عیانست این بیان و مگذر از او
که جز جانان نباشد هیچ نیکو
ز جانان هرچه جوئی آن بیابی
که این دم در میان غرق آبی
ز دید واصلان ما را نظر کن
همه جان مرا سمع و بصر کن
مرا اندر میانه با تو کارست
که گر معنی بیابم بیشمارست
منم منصور با من راست گفتی
دُرِّ اسرار ربّانی تو سُفتی
منم منصور اینجا رخ نموده
گره از کار عالم برگشوده
مرا این ابتدای واصلانست
که ذاتم با همه ذرات پیوست
نمود عشق دارم این زمان من
شده مخفی بر خلق جهان من
سفر کرده منم در ابتدایش
عیان دیدم جمال انتهایش
ز بود خود سفر در خویش کردم
نمود عشق را در پیش کردم
ولی در معنوی و هم بصورت
کنون افتاد کارم را ضرورت
از این پس در سفر چالاک خواهم
ز جمله من نمود پاک خواهم
پدر آوردِ امروزم چنین بین
در این دریا مرا عین الیقین بین
مرا اینست اوّل راه صورت
که بگرفتم من از کلّ تو نورت
مرا بنمودهاند این راز اینجا
که دیدم غایت آغاز اینجا
کنون در عین دریایی چنینم
که درحق اوّلین و آخرینم
دراین دریا بسی نایاب گفتم
دُرِ اسرار حق را من بسُفتم
بسر مردی بزرگست از نمودار
ولی ما را نداند یمن اسرار
ترا این بکر معنی دست دادست
که حق در دیدهٔ جانت نهادست
تو داری زین میان معنی تو داری
حقیقت دید این تقوی تو داری
مرا در عین دریا هست اسرار
اگر اینجا درافزایم به گفتار
کجا حاصل کنم من دیدن دوست
که مغز آمد مرا این صورت و پوست
ایا سالک بیان راز بشنو
نمود شاه از شهباز بشنو
مرا بنمودهاند اسرار باقی
مئی در دادم اینجا باده ساقی
مئی خوردم من از آن جام اسرار
که ناپیداست جمله پیش دلدار
مئی خوردم که هشیارم نه سرمست
ولی در نیستی دانستهام هست
مئی خوردم که جان محوست در یار
نمیگنجد به جز دلدار دیار
نمیگنجد به جز جانان درونم
که جانان شد درون وهم برونم
نمیگنجد به جز جانان در این دل
که اونگشاد ما را راز مشکل
حقیقت دیدهٔدیدار دیدم
ز پیش این جسم را بردار دیدم
نمیدانم که احوالم چه باشد
عیان من در این عالم چه باشد
ولی شرح و بیانم بی شمارست
که دایم پای داری پایدارست
حقیقت چون نمایم صورت تو
ندانم در جهان من صورت تو
حقیقت دم زنم اندر هواللّه
یکی پیدا کنم در دید اللّه
ولی از حال مستقبل چگویم
که این دم در جهان مانند گویم
مرا گوئی فلک گرداند در ذات
که میگردد از او دیدار ذرات
مراگوئی فلک در دید پیداست
که از دیدار من گردان و شیداست
مراگوئی فلک چون ارزنی است
که خورشید اندرو چون روزنی است
مرا گوئی فلک سرگشته باشد
که در کویم حقیقت گشته باشد
بسی سالست از دوران افلاک
که گردانست بر ما دور و یا خاک
بسی سالست تا بسیار گشتست
که مردم زادگان بسیار کشتست
مرا شوریست در این بحر اعظم
که یک شب بود در پیشش دو عالم
مرا شوریست در سر بی نهایت
که گفتم راست ناید در حکایت
مرا شوریست اندر عالم جان
که از هر ذره پیدا است طوفان
ز درد عشق جانم جان جان شد
نمود صورتم هر دوجهان شد
ز درد عشق ناپیدا بماندم
تمامت رخت بر دریا فشاندم
ز عین جوهر لا دراِلهم
که بر ذرات عالم پادشاهم
مرا دیدار باید نه خریدار
که بی شک جان نباشد جز که دیدار
مرا دردیست هم از دیرگاهی
که درمانست او را مر الهی
مرا دردیست درمان دوست باشد
ز مغز جان نه بی شک پوست باشد
مرا دردیست درمانش تو باشی
مرا جانیست جانانش تو باشی
حقیقت در دمی هستش تو درمان
عیان جان تویی ای جان جانان
چو درد من دوایی میندانم
حقیقت تو خدایی میندانم
چو دردم دادی و اینجاست درمان
مرا اکنون دوا آمد ز جانان
توئی جانان و جانها در بر توست
دل و جانها عجایب غمخور توست
تویی جانان و اندر جان نهانی
حقیقت راز من پنهان تو دانی
مرا در سوی این دریا چه کارست
که اندر وی عجایب بی شمارست
مرا میباید اینجا عین ذاتت
که لالست این زبان اندر صفاتت
صفات و ذات تو هم جانست و هم دل
مرا کردی در این دریا تو واصل
حقیقت پیر ره خواهم شدن من
بگو تا کی در این خواهم بُدَن من
عطار نیشابوری : دفتر اول
بر پرگرفتن جبرئیل(ع)آدم علیه السّلام را و تقریر کردن جنّات عدن
بهرجایی روان کز عشق میشد
دمی کآنجای آدم را همی شد
تماشای بهشتش هر زمان بود
که آدم ز آفرینش جان جان بود
چو آدم سوی عدن آمد ز شادی
بدو جبریل گفتش یا عبادی
ببر فرمان حق بنیوش از من
که قول حق چو خورشیدست روشن
مخور تو زین درخت ای آدم و باش
ز عشق او توئی اسرار کل فاش
مکن تا شاه باشی جاودانه
وگرگیرد از این حق را بهانه
بمانی جاودانه تو گنه کار
شوی عاصی تو اندر حکم جبّار
تو را من پند دادم رایگانی
ز حق گفتم ترا باقی تو دانی
فرود آمد دلش اینجای آدم
که بد جنات او از عین آدم
بهر جانب همی آب روان دید
معظّم قصرهای رایگان دید
بشد جبرئیل ز آنجا تا بمسکن
گرفت آدم بسوی عدن با من
دلش مستغرق فرمان شه بود
چو آن اسرار از جبریل بشنود
بخود اندیشهٔ میکرد آدم
که با جنات او از عین آن دم
بهر جانب همی آب روان دید
معظّم قصرهای حوریان دید
همه جنّات پر حور و قصورست
زمین و آسمانم غرق نورست
ولی این صورت زیبا در اینجا
بپرسم یک سخن او را در اینجا
چو حق این را برایم آفریدست
ز بهر من در اینجا آوریدست
همه میل دلش در سوی او بود
که حوا پیش چشمش بس نکو بود
همه میل دلش سویش گرفته
بجز او جمله در خاطر گرفته
بجز او در دلش چیزی نگنجید
جهان نزدیک او موئی نسنجید
بحوّا گفت کای جان جهانم
توئی مر نور چشم دیدگانم
بتو روشن شده نور دو دیده
توئی از آفرینش برگزیده
من و تو هر دو دیدار بهشتیم
که از حضرت بدان صورت بهشتیم
من و تو هردو از اعیان اصلیم
دمی خوش کاندر این دم عین وصلیم
من و تو هر دو مانندیم اللّه
که پیدا آمدیم از حضرت شاه
من و تو هر دو دیدار الهیم
کنون بر جزو و بر کل پادشاهیم
کنون خوش باش با ما یک زمانی
که خواهد ماند از ما داستانی
چنین کان مرهمی بینم نهانی
خدا را خوش بود ما را تو دانی
که جز دیدار حق چیز دگر نیست
ترا حوّا از این معنی خبر نیست
کنون ای جان و ای دل نزد من آی
گره از کار من یکباره بگشای
جوابش داد حوّا نیز آن دم
که ای جان جهان و یار آدم
جوابش داد آن دم نیز حوّا
که ای جان جهان کم کن تو غوغا
مرا جانی و تو هم زندگانی
ولی سرّ خدا جمله تو دانی
دمی کآنجای آدم را همی شد
تماشای بهشتش هر زمان بود
که آدم ز آفرینش جان جان بود
چو آدم سوی عدن آمد ز شادی
بدو جبریل گفتش یا عبادی
ببر فرمان حق بنیوش از من
که قول حق چو خورشیدست روشن
مخور تو زین درخت ای آدم و باش
ز عشق او توئی اسرار کل فاش
مکن تا شاه باشی جاودانه
وگرگیرد از این حق را بهانه
بمانی جاودانه تو گنه کار
شوی عاصی تو اندر حکم جبّار
تو را من پند دادم رایگانی
ز حق گفتم ترا باقی تو دانی
فرود آمد دلش اینجای آدم
که بد جنات او از عین آدم
بهر جانب همی آب روان دید
معظّم قصرهای رایگان دید
بشد جبرئیل ز آنجا تا بمسکن
گرفت آدم بسوی عدن با من
دلش مستغرق فرمان شه بود
چو آن اسرار از جبریل بشنود
بخود اندیشهٔ میکرد آدم
که با جنات او از عین آن دم
بهر جانب همی آب روان دید
معظّم قصرهای حوریان دید
همه جنّات پر حور و قصورست
زمین و آسمانم غرق نورست
ولی این صورت زیبا در اینجا
بپرسم یک سخن او را در اینجا
چو حق این را برایم آفریدست
ز بهر من در اینجا آوریدست
همه میل دلش در سوی او بود
که حوا پیش چشمش بس نکو بود
همه میل دلش سویش گرفته
بجز او جمله در خاطر گرفته
بجز او در دلش چیزی نگنجید
جهان نزدیک او موئی نسنجید
بحوّا گفت کای جان جهانم
توئی مر نور چشم دیدگانم
بتو روشن شده نور دو دیده
توئی از آفرینش برگزیده
من و تو هر دو دیدار بهشتیم
که از حضرت بدان صورت بهشتیم
من و تو هردو از اعیان اصلیم
دمی خوش کاندر این دم عین وصلیم
من و تو هر دو مانندیم اللّه
که پیدا آمدیم از حضرت شاه
من و تو هر دو دیدار الهیم
کنون بر جزو و بر کل پادشاهیم
کنون خوش باش با ما یک زمانی
که خواهد ماند از ما داستانی
چنین کان مرهمی بینم نهانی
خدا را خوش بود ما را تو دانی
که جز دیدار حق چیز دگر نیست
ترا حوّا از این معنی خبر نیست
کنون ای جان و ای دل نزد من آی
گره از کار من یکباره بگشای
جوابش داد حوّا نیز آن دم
که ای جان جهان و یار آدم
جوابش داد آن دم نیز حوّا
که ای جان جهان کم کن تو غوغا
مرا جانی و تو هم زندگانی
ولی سرّ خدا جمله تو دانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
درخواب دیدن عاشق که گوش معشوق بدست گرفته و از خواب بیدار شدن و گوش خود را در دست خود دیدن فرماید
چنان مدهوش عشق اندر فنا بود
که گوئی آن زمان عین لقا بود
شده درخواب و خاموش اوفتاده
چو مستان سخت بیهوش اوفتاده
مگر معشوق او در خواب میدید
درون خویشتن مهتاب میدید
که معشوقش رخ اینجاگاه بنمود
که گوئی آن زمان عین لقا بود
چنان صاحب جمالی دید آنجا
که وصفش مینگنجد آن دلارا
جمالش فتنه و عشاق آفاق
بخوبی و ملاحت در جهان طاق
لب لعلش نبات و قند و شکّر
رخش تابان مثال ماه انور
نظر کرد وجمالش دید در خواب
گرفتش گوش آن مه را باشتاب
بجست ازخواب و گفت ای جان کجائی
نمود خود تو ما را مینمائی
چگونت یافتم ای جان جانم
کنون در دست خود عین العیانم
گرفته گوش تو بینم بتحقیق
زهی اسرار ما از عز و توفیق
نظر کرد و بدستش گوش خود دید
ز شرم خویشتن آنجا بخندید
گمان برد او در اینجاگه نهانی
درونِ جان و دل گفت از نهانی
تو دانی تونمودی تو ربودی
تو گفتی در حقیقت تو شنودی
ندانستم ولی دانستم اینجا
ترا من گوش نتوانستم اینجا
گرفتم گوش تو تا گوش دارم
کجایارم که گوشت گوش دارم
ولی دانستم ای پیدا و پنهان
که این مشکل بَرِ من هست آسان
تو بودی و من ای خوش خفته در خواب
مرا بنمودهٔاینجا تک و تاب
چگویم صاحبِ حسن و جمالی
منم نقصان تو درعین کمالی
نمودی و ربودی جان زپیشم
نمک افکندهٔ اینجا بریشم
رموز تو دراینجاگه گشاید
مرا اینجایگه جز تو نشاید
دگر من از کجا جویم جمالت
که یک دم شاد گردم از وصالت
وصالت بود و شد عین فراقم
کنون دل پر ز درد و اشتیاقم
جگر خونست دیگر روی بنمای
گره تو بستهٔ و هم تو بگشای
دریغا من تو بودم یا تو مائی
درون خواب رویم مینمائی
به بیداری ترا بینم در اینجا
یقین مهر تو بگزیدم در اینجا
همت بیدار دیدم جاودانی
اگرچه ازدو چشم من نهانی
نهانی لیک پیدائی همیشه
نه درجانی نه برجائی همیشه
تو در خوابی و دنیا همچو خوابست
یقین عمر تو اینجا در شتابست
شتاب اینجا مکن نی صبر نی دل
که بنماید ترا این راز مشکل
در این خواب خراب آباد دنیا
ندیدی هیچ اینجا روی مولی
اگر معشوق اینجا رخ نماید
ترا از عقل و جان کلّی رباید
ندانی تا که بُد این بی دل مست
تو گوش که گرفتی زود بردست
ترا گوشست در دستت گرفته
بیکره عقل و آرامت گرفته
نمیبینی دو چشم آخر تو دلدار
که تا چشم افکنی بر روی دلدار
ترا دلدار اینجا رخ نمودست
عیان عقل اینجا در ربود است
تو اندر خواب غفلت او بدیدی
چنین مست و خرابی آرمیدی
نمیبینی ورا بنمایدت روی
ولیکن نقش میبازد دگرسوی
بجز دیدار حق درخود مبین تو
که هستی صاحب عین الیقین تو
گهر دیدی و مینشناختی باز
بهرزه آن گهر انداختی باز
چویار امروز با تست و تو اوئی
در این معنی که من گفتم چگوئی
رخت بنمود او را میشناسی
وگر نشناسیش تو ناشناسی
ورا بشناس اندر پردهٔ دل
طلب کن یک زمان گم کردهٔ دل
نه یارت در برست و رهبرت اوست
در اینجاگاه کلی غمخورت اوست
غم او خور که او از تست روشن
نموده اندر اینجا هفت گلشن
چنین آسان و تو دشوار داری
عزیزی خویشتن را خوار داری
مشو خوار جهان جان را خبر کن
برویش اندر اینجاگه نظر کن
نظر کن تا ببینی زود رویش
طلب کن در نهادِ های و هویش
قفس داده قفس را روح داده
مقام سنّت اندر دل نهاده
دریغا جان تست و جان شده لال
نمییابی دریغا تا کی این حال
توان گفتن به جز تو تابدانی
که او شاهست و کرده پاسبانی
ترا او بنده و تو بندهٔ او
سرت در پیش اوافکندهٔ او
نمیخواهم که گویم آشکاره
دلی خواهم که سازم پاره پاره
وجود خویشتن در نزد دلدار
که کردم راز او اینجای اظهار
از آن نکته بسی اسرار دانم
همی ترسم که تا رمزی بدانم
نمیبینم یکی همدم در اینجا
که باشد مرمرا محرم در اینجا
نمییابم در اینجا وصل ای دل
که با او برگشایم رازمشکل
نمیبینم یکی صادق چگویم
که دیری هست تا در جستجویم
نمیبینم یکی همدرد جانی
که برگویم یکی راز نهانی
همه در غفلتند و رفته در خواب
در این دریا شده کلّی بغرقاب
چنین در غفلت اینجاگاه مستند
که گویا نیستند و نیز هستند
چنان مستند اندر خواب رفته
که ایشان را همه طوفان گرفته
در این طوفان کجا گردند بیدار
و زین مستی کجا گردند هشیار
در این طوفان دل جمله خرابست
گرفته پیش و پس گرداب آبست
ز خواب اینجا اگر بیدار آیم
که با وی پاسخی اینجا گذارم
بگویم راز با دیوار اینجا
همه از رمز پر اسرار اینجا
به از دیوار اینجاکس ندانم
که با وی دمبدم رازی برانم
که دیوار است دانم رازدار او
که خاکت را نموده کردگار او
بود اورازدار عاشقان هم
که دارد سرّ راز جان جان هم
چو بادیوار گوئی سرّ اسرار
زبان خود در آن ساعت نگهدار
نگهدار ای برادر هم نهانت
که گوشی دارد و گوید بیانت
دلا خاموش چون همدم نداری
تو این عمرت بضایع میگذاری
چرا هر دم بگوئی دیگر اینجا
همی گردی ز حیرت جای بر جا
خبرداری که اکنون دوست با تست
درون مغز نقش و پوست با تست
خبرداری که جانان در درونت
گرفته هم درون و هم برونت
خبرداری که او پرده نشین است
کسی داند که با او همنشین است
خبرداری که بنمودست رخسار
ولیکن از لطافت ناپدیدار
خبرداری که کردت واصل اینجا
مراد دل نکردست حاصل اینجا
خبرداری که جانت در ربودست
خود اینجاگاه در گفت و شنودست
خبرداری که میگوید دمادم
رموز عشق خود اینجا دمادم
خبرداری که او جان جهانست
ولی از دیدهٔ عقلت نهانست
خبرداری خبر ای بیخبر هان
که داری یار اینک در نظر هان
خبرداری که اودارد دل و تن
نموده رخ در این آئینه روشن
خبرداری که درگفتار ت او بود
یقین اسرار گفت و خویش بشنود
خبرداری که اندر دیده بیناست
درون جان ودل رویت تواناست
درونت با برون هر دو گرفتست
تنت یکبارگی اینجا نهفتست
درونت با برون در ذات او بین
وجودت جملگی در ذات او بین
چنان عاشق شدست اینجا ترا یار
که جز تو درنمیگنجد ز اغیار
چنان عاشق شدست اینجا ترا او
که در تو ابتدا در انتها او
چنانت دوست میدارد یقین دوست
که مغزت کرد اینجاگاه او پوست
چنانت دوست میدارد عیانی
که میگوید ترا راز نهانی
بجانت دوست میدارد یقین تو
که کردت اوّلین و آخرین تو
نموده ذات کل اندر صفاتت
عیان کرده در اینجا بود ذاتت
ترا ازخویشتن پیدا نمودست
رموز مشکلت کلی گشودست
چنان عاشق شده اینجا بتحقیق
که میبخشد ترا اسرار توفیق
تو هستی بیخبر گویای اسرار
نمیبینی حقیقت روی دلدار
تو هستی بیخبر در بی نشانی
نمییابی ورا اندر نهانی
تو هستی بیخبر دریاب دلدار
حجاب آخر ز پیش خویش بردار
ببین رخسار همچون ماه رخشان
درون پردهٔ دل گشته تابان
ببین رخسار او اینجا چو خورشید
که داری در کنار خویش امّید
ببین رخسار او چون مشتری تو
اگر هستی بجانت مشتری تو
ترا بنمود اینجاگاه خود او
نشسته فارغش ازنیک و بد او
تو سرگردان چرا هرجا دوانی
نظر کن یک دمی گر کاردانی
تو سرگردان مشو با خویشتن باش
بر او بیحجاب جان و تن باش
نظر کن آنچه پنهان بود از کل
بفکنده بد ترا در رنج و هم ذل
درونت با برون هر دو یکی ساز
حجاب آخرز پیش دل برانداز
جمال او نظر کن تا ببینی
اگر مرد رهی این راز بینی
تو همچون دیگران مغرور و مستی
بروز و شب چنین بت میپرستی
از این بت هیچ ناید مر ترا هان
بگو تا چند بای دیر رهبان
کنون از بت پرستی خود تو برهان
از این بت هیچ ناید این یقین دان
تو در دیری و مر بت میپرستی
کنون اندر شراب شرک مستی
بت تو صورت تو گشته ترسا
درون دیر صورت راهب آسا
چو ابراهیم باش و بشکن آن بُت
که آمدنزد عاشق مر تن آن بت
همه مردان بُت خود را شکستند
ز دست صورت اینجاگه برستند
بکردند دیر صورت جمله ویران
از این بیشه شده بیرون چو شیران
دوعالم عاشق آسا صید کردند
زمین را با زمان در قید کردند
بیکره باطن خود را چو ظاهر
یکی کردند در تُبْلَی السّرائر
یکی کردند اینجا جسم با جان
شدند ایشان ز دید خویش پنهان
یکی گشتند از عین دو بینی
برون رفتند در صاحب یقینی
چو ایشان در یکی اینجا قدم زن
وجود جان ودل را در عدم زن
تو همچون ذات ایشانی بمعنی
ولی در باطن تو نیست تقوی
بتقوی این چنین دانی بکردن
از این میدان کل گوئی ببردن
بتقوی باطنت گر پاک داری
مر این معنی بدانی که سواری
بتقوی مرکب معنی برانی
بموئی اندر این ره مینمائی
بموئی گر بمانی خسته باشی
چو دزدان دائما بر بسته باشی
از این زندان خلاصی بخش خود را
وجود خویشتن گردان اَحَد را
چرا در بند خود ماندی گرفتار
دمادم میکنی بر خویش آزار
چنین صورت که میبینی تو روشن
ورای صورت خود هفت گلشن
از این گلشن نظر گاه دلِ تست
ولی صورت در اینجا مشکل تست
تو مرغ جان خود پرواز کل ده
یقین اینجا ورا تو ساز کل ده
بمعنی صورت خود جان جان کن
نهادت در همه اشیا نهان کن
بگرد قبة افلاک برگرد
برافشان خویشتن را پاک از این گرد
زمین را با زمان هر دو یکی ساز
دمادم مرغ جان آور به پرواز
قدم بیرون نه از این آستان تو
اگر مرد رهی اینجا نهان تو
حجابت مستی است و بت پرستی
از این چنبر برون یک دم نرستی
از این نه طاق و هفت انجم گذر کن
بذات پاک روحانی نظر کن
ترا دانست اینجا حاصل ای دل
چرا خود رانکردی واصل ای دل
ترا ذاتست حاصل اندر اینجا
دو بینی میکنی هستی تو شیدا
از این نه چار طاق برستاده
بتو نرسد مگر لختی نظاره
نظاره میکنی دم دم در او تو
فرو رفته در او هم تو بتو تو
نداری زهره اندر دید بالا
که داری بر تفرّج عین آلا
درون پردهٔ در پرده سازی
تماشا میکنی اینجا ببازی
درون پرده گلشن هست بسیار
سر و پایش در اینجا ناپدیدار
در این گلشن که گلهایش ستارست
چو بیکاران نصیب ما نظارست
نظاره بیش نبود هیچکس را
جز این سیرت در صورت تو بس را
یکی سیری اگر بیرون این است
کسی داند که اینجا پیش بین است
یکی سیری که این سیر جهانتاب
از آن نورست این معنی تو دریاب
چو تو این سیر اینجا مینبینی
کجا در اصل کل صاحب یقینی
یقین گر باشدت این را بدانی
نمود عشق اینجا باز دانی
ترا گر آن شود اینجای مکشوف
یقین دانی که هستی جمله مکشوف
تو موصوفی ولی نه آگهی تو
که چون سالک فتاده در رهی تو
بوقتی کاین سلوک اینجا نماند
یکی گردد کسی کاین را بداند
شود واصل ولی اینجا بتحقیق
یکی بیند جمال جان ز توفیق
ولیکن تا تو در عین نمائی
کجامرد وصولی و لقائی
تر این گلشن اینجاگه خوش آید
از آن اصلت ز باد و آتش آمد
نمود ذات و خاکت گو مگردان
بماندی در جمال خویش حیران
تو حیرانی و حیران حق نبیند
کجادانی کسی کاین سرّ ببیند
تو حیرانی و افتاده چنین خوار
کجا راهی بری در عین اسرار
ترا جز این کواکب درسموات
نیامد در نظر دوری از این ذات
نظاره کن در اینجا گر خموشی
بگو تا چند در هر گونه جوشی
همه همچون تو در خورشید اشیا
ز پنهانی شده اینجای پیدا
نظاره کن ترا با این چکارست
که صنع لامکانی بیشمارست
نظاره کن زبان درکش تو خاموش
مشو چندین بهر چیزی بمخروش
در این دریای پر جوهر نظاره
کن اینجا دم بدم کش نیست چاره
در این دریای پر جوهر باعزاز
اگر مرد رهی دمدم در انداز
طلب میکن در این زندان خداوند
که بیرونت کند ناگه از این بند
تو در زندان و بام او پر از نور
تو افتاده چنین در شیب از دور
تو زندانی و بامش جمله گلشن
تو افتاده چنین اندر نشیمن
بجز نظاّرگی اینجا نداری
که جز جان و دلِ شیدا نداری
که گوئی آن زمان عین لقا بود
شده درخواب و خاموش اوفتاده
چو مستان سخت بیهوش اوفتاده
مگر معشوق او در خواب میدید
درون خویشتن مهتاب میدید
که معشوقش رخ اینجاگاه بنمود
که گوئی آن زمان عین لقا بود
چنان صاحب جمالی دید آنجا
که وصفش مینگنجد آن دلارا
جمالش فتنه و عشاق آفاق
بخوبی و ملاحت در جهان طاق
لب لعلش نبات و قند و شکّر
رخش تابان مثال ماه انور
نظر کرد وجمالش دید در خواب
گرفتش گوش آن مه را باشتاب
بجست ازخواب و گفت ای جان کجائی
نمود خود تو ما را مینمائی
چگونت یافتم ای جان جانم
کنون در دست خود عین العیانم
گرفته گوش تو بینم بتحقیق
زهی اسرار ما از عز و توفیق
نظر کرد و بدستش گوش خود دید
ز شرم خویشتن آنجا بخندید
گمان برد او در اینجاگه نهانی
درونِ جان و دل گفت از نهانی
تو دانی تونمودی تو ربودی
تو گفتی در حقیقت تو شنودی
ندانستم ولی دانستم اینجا
ترا من گوش نتوانستم اینجا
گرفتم گوش تو تا گوش دارم
کجایارم که گوشت گوش دارم
ولی دانستم ای پیدا و پنهان
که این مشکل بَرِ من هست آسان
تو بودی و من ای خوش خفته در خواب
مرا بنمودهٔاینجا تک و تاب
چگویم صاحبِ حسن و جمالی
منم نقصان تو درعین کمالی
نمودی و ربودی جان زپیشم
نمک افکندهٔ اینجا بریشم
رموز تو دراینجاگه گشاید
مرا اینجایگه جز تو نشاید
دگر من از کجا جویم جمالت
که یک دم شاد گردم از وصالت
وصالت بود و شد عین فراقم
کنون دل پر ز درد و اشتیاقم
جگر خونست دیگر روی بنمای
گره تو بستهٔ و هم تو بگشای
دریغا من تو بودم یا تو مائی
درون خواب رویم مینمائی
به بیداری ترا بینم در اینجا
یقین مهر تو بگزیدم در اینجا
همت بیدار دیدم جاودانی
اگرچه ازدو چشم من نهانی
نهانی لیک پیدائی همیشه
نه درجانی نه برجائی همیشه
تو در خوابی و دنیا همچو خوابست
یقین عمر تو اینجا در شتابست
شتاب اینجا مکن نی صبر نی دل
که بنماید ترا این راز مشکل
در این خواب خراب آباد دنیا
ندیدی هیچ اینجا روی مولی
اگر معشوق اینجا رخ نماید
ترا از عقل و جان کلّی رباید
ندانی تا که بُد این بی دل مست
تو گوش که گرفتی زود بردست
ترا گوشست در دستت گرفته
بیکره عقل و آرامت گرفته
نمیبینی دو چشم آخر تو دلدار
که تا چشم افکنی بر روی دلدار
ترا دلدار اینجا رخ نمودست
عیان عقل اینجا در ربود است
تو اندر خواب غفلت او بدیدی
چنین مست و خرابی آرمیدی
نمیبینی ورا بنمایدت روی
ولیکن نقش میبازد دگرسوی
بجز دیدار حق درخود مبین تو
که هستی صاحب عین الیقین تو
گهر دیدی و مینشناختی باز
بهرزه آن گهر انداختی باز
چویار امروز با تست و تو اوئی
در این معنی که من گفتم چگوئی
رخت بنمود او را میشناسی
وگر نشناسیش تو ناشناسی
ورا بشناس اندر پردهٔ دل
طلب کن یک زمان گم کردهٔ دل
نه یارت در برست و رهبرت اوست
در اینجاگاه کلی غمخورت اوست
غم او خور که او از تست روشن
نموده اندر اینجا هفت گلشن
چنین آسان و تو دشوار داری
عزیزی خویشتن را خوار داری
مشو خوار جهان جان را خبر کن
برویش اندر اینجاگه نظر کن
نظر کن تا ببینی زود رویش
طلب کن در نهادِ های و هویش
قفس داده قفس را روح داده
مقام سنّت اندر دل نهاده
دریغا جان تست و جان شده لال
نمییابی دریغا تا کی این حال
توان گفتن به جز تو تابدانی
که او شاهست و کرده پاسبانی
ترا او بنده و تو بندهٔ او
سرت در پیش اوافکندهٔ او
نمیخواهم که گویم آشکاره
دلی خواهم که سازم پاره پاره
وجود خویشتن در نزد دلدار
که کردم راز او اینجای اظهار
از آن نکته بسی اسرار دانم
همی ترسم که تا رمزی بدانم
نمیبینم یکی همدم در اینجا
که باشد مرمرا محرم در اینجا
نمییابم در اینجا وصل ای دل
که با او برگشایم رازمشکل
نمیبینم یکی صادق چگویم
که دیری هست تا در جستجویم
نمیبینم یکی همدرد جانی
که برگویم یکی راز نهانی
همه در غفلتند و رفته در خواب
در این دریا شده کلّی بغرقاب
چنین در غفلت اینجاگاه مستند
که گویا نیستند و نیز هستند
چنان مستند اندر خواب رفته
که ایشان را همه طوفان گرفته
در این طوفان کجا گردند بیدار
و زین مستی کجا گردند هشیار
در این طوفان دل جمله خرابست
گرفته پیش و پس گرداب آبست
ز خواب اینجا اگر بیدار آیم
که با وی پاسخی اینجا گذارم
بگویم راز با دیوار اینجا
همه از رمز پر اسرار اینجا
به از دیوار اینجاکس ندانم
که با وی دمبدم رازی برانم
که دیوار است دانم رازدار او
که خاکت را نموده کردگار او
بود اورازدار عاشقان هم
که دارد سرّ راز جان جان هم
چو بادیوار گوئی سرّ اسرار
زبان خود در آن ساعت نگهدار
نگهدار ای برادر هم نهانت
که گوشی دارد و گوید بیانت
دلا خاموش چون همدم نداری
تو این عمرت بضایع میگذاری
چرا هر دم بگوئی دیگر اینجا
همی گردی ز حیرت جای بر جا
خبرداری که اکنون دوست با تست
درون مغز نقش و پوست با تست
خبرداری که جانان در درونت
گرفته هم درون و هم برونت
خبرداری که او پرده نشین است
کسی داند که با او همنشین است
خبرداری که بنمودست رخسار
ولیکن از لطافت ناپدیدار
خبرداری که کردت واصل اینجا
مراد دل نکردست حاصل اینجا
خبرداری که جانت در ربودست
خود اینجاگاه در گفت و شنودست
خبرداری که میگوید دمادم
رموز عشق خود اینجا دمادم
خبرداری که او جان جهانست
ولی از دیدهٔ عقلت نهانست
خبرداری خبر ای بیخبر هان
که داری یار اینک در نظر هان
خبرداری که اودارد دل و تن
نموده رخ در این آئینه روشن
خبرداری که درگفتار ت او بود
یقین اسرار گفت و خویش بشنود
خبرداری که اندر دیده بیناست
درون جان ودل رویت تواناست
درونت با برون هر دو گرفتست
تنت یکبارگی اینجا نهفتست
درونت با برون در ذات او بین
وجودت جملگی در ذات او بین
چنان عاشق شدست اینجا ترا یار
که جز تو درنمیگنجد ز اغیار
چنان عاشق شدست اینجا ترا او
که در تو ابتدا در انتها او
چنانت دوست میدارد یقین دوست
که مغزت کرد اینجاگاه او پوست
چنانت دوست میدارد عیانی
که میگوید ترا راز نهانی
بجانت دوست میدارد یقین تو
که کردت اوّلین و آخرین تو
نموده ذات کل اندر صفاتت
عیان کرده در اینجا بود ذاتت
ترا ازخویشتن پیدا نمودست
رموز مشکلت کلی گشودست
چنان عاشق شده اینجا بتحقیق
که میبخشد ترا اسرار توفیق
تو هستی بیخبر گویای اسرار
نمیبینی حقیقت روی دلدار
تو هستی بیخبر در بی نشانی
نمییابی ورا اندر نهانی
تو هستی بیخبر دریاب دلدار
حجاب آخر ز پیش خویش بردار
ببین رخسار همچون ماه رخشان
درون پردهٔ دل گشته تابان
ببین رخسار او اینجا چو خورشید
که داری در کنار خویش امّید
ببین رخسار او چون مشتری تو
اگر هستی بجانت مشتری تو
ترا بنمود اینجاگاه خود او
نشسته فارغش ازنیک و بد او
تو سرگردان چرا هرجا دوانی
نظر کن یک دمی گر کاردانی
تو سرگردان مشو با خویشتن باش
بر او بیحجاب جان و تن باش
نظر کن آنچه پنهان بود از کل
بفکنده بد ترا در رنج و هم ذل
درونت با برون هر دو یکی ساز
حجاب آخرز پیش دل برانداز
جمال او نظر کن تا ببینی
اگر مرد رهی این راز بینی
تو همچون دیگران مغرور و مستی
بروز و شب چنین بت میپرستی
از این بت هیچ ناید مر ترا هان
بگو تا چند بای دیر رهبان
کنون از بت پرستی خود تو برهان
از این بت هیچ ناید این یقین دان
تو در دیری و مر بت میپرستی
کنون اندر شراب شرک مستی
بت تو صورت تو گشته ترسا
درون دیر صورت راهب آسا
چو ابراهیم باش و بشکن آن بُت
که آمدنزد عاشق مر تن آن بت
همه مردان بُت خود را شکستند
ز دست صورت اینجاگه برستند
بکردند دیر صورت جمله ویران
از این بیشه شده بیرون چو شیران
دوعالم عاشق آسا صید کردند
زمین را با زمان در قید کردند
بیکره باطن خود را چو ظاهر
یکی کردند در تُبْلَی السّرائر
یکی کردند اینجا جسم با جان
شدند ایشان ز دید خویش پنهان
یکی گشتند از عین دو بینی
برون رفتند در صاحب یقینی
چو ایشان در یکی اینجا قدم زن
وجود جان ودل را در عدم زن
تو همچون ذات ایشانی بمعنی
ولی در باطن تو نیست تقوی
بتقوی این چنین دانی بکردن
از این میدان کل گوئی ببردن
بتقوی باطنت گر پاک داری
مر این معنی بدانی که سواری
بتقوی مرکب معنی برانی
بموئی اندر این ره مینمائی
بموئی گر بمانی خسته باشی
چو دزدان دائما بر بسته باشی
از این زندان خلاصی بخش خود را
وجود خویشتن گردان اَحَد را
چرا در بند خود ماندی گرفتار
دمادم میکنی بر خویش آزار
چنین صورت که میبینی تو روشن
ورای صورت خود هفت گلشن
از این گلشن نظر گاه دلِ تست
ولی صورت در اینجا مشکل تست
تو مرغ جان خود پرواز کل ده
یقین اینجا ورا تو ساز کل ده
بمعنی صورت خود جان جان کن
نهادت در همه اشیا نهان کن
بگرد قبة افلاک برگرد
برافشان خویشتن را پاک از این گرد
زمین را با زمان هر دو یکی ساز
دمادم مرغ جان آور به پرواز
قدم بیرون نه از این آستان تو
اگر مرد رهی اینجا نهان تو
حجابت مستی است و بت پرستی
از این چنبر برون یک دم نرستی
از این نه طاق و هفت انجم گذر کن
بذات پاک روحانی نظر کن
ترا دانست اینجا حاصل ای دل
چرا خود رانکردی واصل ای دل
ترا ذاتست حاصل اندر اینجا
دو بینی میکنی هستی تو شیدا
از این نه چار طاق برستاده
بتو نرسد مگر لختی نظاره
نظاره میکنی دم دم در او تو
فرو رفته در او هم تو بتو تو
نداری زهره اندر دید بالا
که داری بر تفرّج عین آلا
درون پردهٔ در پرده سازی
تماشا میکنی اینجا ببازی
درون پرده گلشن هست بسیار
سر و پایش در اینجا ناپدیدار
در این گلشن که گلهایش ستارست
چو بیکاران نصیب ما نظارست
نظاره بیش نبود هیچکس را
جز این سیرت در صورت تو بس را
یکی سیری اگر بیرون این است
کسی داند که اینجا پیش بین است
یکی سیری که این سیر جهانتاب
از آن نورست این معنی تو دریاب
چو تو این سیر اینجا مینبینی
کجا در اصل کل صاحب یقینی
یقین گر باشدت این را بدانی
نمود عشق اینجا باز دانی
ترا گر آن شود اینجای مکشوف
یقین دانی که هستی جمله مکشوف
تو موصوفی ولی نه آگهی تو
که چون سالک فتاده در رهی تو
بوقتی کاین سلوک اینجا نماند
یکی گردد کسی کاین را بداند
شود واصل ولی اینجا بتحقیق
یکی بیند جمال جان ز توفیق
ولیکن تا تو در عین نمائی
کجامرد وصولی و لقائی
تر این گلشن اینجاگه خوش آید
از آن اصلت ز باد و آتش آمد
نمود ذات و خاکت گو مگردان
بماندی در جمال خویش حیران
تو حیرانی و حیران حق نبیند
کجادانی کسی کاین سرّ ببیند
تو حیرانی و افتاده چنین خوار
کجا راهی بری در عین اسرار
ترا جز این کواکب درسموات
نیامد در نظر دوری از این ذات
نظاره کن در اینجا گر خموشی
بگو تا چند در هر گونه جوشی
همه همچون تو در خورشید اشیا
ز پنهانی شده اینجای پیدا
نظاره کن ترا با این چکارست
که صنع لامکانی بیشمارست
نظاره کن زبان درکش تو خاموش
مشو چندین بهر چیزی بمخروش
در این دریای پر جوهر نظاره
کن اینجا دم بدم کش نیست چاره
در این دریای پر جوهر باعزاز
اگر مرد رهی دمدم در انداز
طلب میکن در این زندان خداوند
که بیرونت کند ناگه از این بند
تو در زندان و بام او پر از نور
تو افتاده چنین در شیب از دور
تو زندانی و بامش جمله گلشن
تو افتاده چنین اندر نشیمن
بجز نظاّرگی اینجا نداری
که جز جان و دلِ شیدا نداری
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفات جزو و کل بهر نوع بر اسرار حقیقت فرماید
وجودت در صفات نور گردانست
اگر یابی حقیقت جان جانانست
صفات هرچه یابی اندر اینجا
ز تقوی جمله را بینی مصفّا
صفات جسم یابی قوّت دل
مراد دل شده ازوی بحاصل
صفات جان نظر کن معنی ذات
فتاده نور او بر جمله ذرّات
صفات جمله اشیا بر تو پیداست
حقیقت ذات در جانت هویداست
صفات آفتاب روح میبین
که آغازت از این بُد در نخستین
صفات ماه بنگر در درونت
که نور اوست در جان رهنمونت
صفات مشتری بنگر ز باطن
اگر مرد رهی بگذر ز باطن
صفات زهره در شمس و قمر بین
حقیقت کوکبان را سر بسر بین
صفات جملگی اندر تو موجود
بود بیشک توئی دیدار معبود
صفات هرچه یابی سوی افلاک
همه پیداست در تو خفته برخاک
صفات روح رادر دل نظر کن
در او پیدا حقیقت سر بسر کن
صفات خویش را اندر قلم بین
وجودت بیشکی عین عدم بین
صفات عرش در جانست و در دل
شده نورش یقین در جمله حاصل
صفات عرش جسمست تا بدانی
در او پیدا همه راز معانی
صفات جنّت و حوران یقین بین
صفات دوزخ از بین القرین بین
صفات آتش از نورست بنگر
مر این سر جمله مشهورست بنگر
صفات باد موجود است در تو
یقینِ روحِ معبود است در تو
صفات آب بنگر در رگ و پوست
گرفته در درونت توی بر توست
صفات خاک چون پیداست در تن
که خود در خاک داری عین مسکن
صفات کوه بنگر جسم خود بین
مشو ای دوست اندر راز خود بین
صفات بحر بنگر در درونت
صدف در جوهر اینجا رهنمونت
صفات این همه چون یافتی باز
حجابست این همه از خود برانداز
چو در خلوت ندانست او که چونست
حقیقت عشق بین کو رهنمونست
چو در خلوت ندیدی راز جانان
توئی انجام با آغاز جانان
در این خلوتسرای جان و دل خود
فنا شو تا بیابی حاصل خود
در این خلوتگه جانان که هستی
بت نفس و هوا بشکن که رستی
مصفّی کن دل و جان همچو وی نیز
نظر که جمله را ارواح وحی نیز
نظر کن در دل و دریاب بیچون
درون را با برون بگرفته در خون
در آن خونست بیشک جوهر دوست
نموده نور خود در مغز و در پوست
صفای دل بهست از نور خورشید
که خواهد بود مر این نور جاوید
صفای دل طلب کن از معانی
اگرچه قدر این جوهر ندانی
چو حصن قلب دیدی سوی جان شد
ندای سرّ ربانی تو بشنو
وصال دل طلب کن در درون تو
که جان خواهد شدن این رهنمون تو
حقیقت جان شناس و یار بنگر
که از جان باز یابی سرّ اکبر
توئی در خلوت دل بازمانده
ندیده راز در دل باز مانده
در این خلوت اگر کژ بین شوی تو
نیابی مر چنین سرّ قویتو
ایا سالک که داری خلوت دل
چه کردی عاقبت اینجای حاصل
ایا سالک که داری خلوت جان
وجود خویشتن دیگر مرنجان
فنا شو تا بقا آید به پیشت
چرا تو ماندهٔ در کفر و کیشت
فنا شو تا بقا یابی سراسر
اگر مرد رهی از خویش برخَور
ز خود آسوده شو بی رنج مر کس
در اینجا یک زمان فریاد خود رس
ز خود آسوده شو ای مرد درویش
حقیقت مرهمی نه بر دل ریش
ز خود آسوده شو در کل احوال
رها کن زهد با سالوس افعال
ز خود آسوده شو تا کام یابی
رها کن ننگ تا مر نام یابی
ز خود آسوده شو اندر فنا کوش
مگو بسیار در جان باش خاموش
ز خود آسوده شو بیرنج اینجا
نظر کن بیشکی مر گنج اینجا
ز خود آسوده شو وز نار برخَور
که داری هم تو ماه و هم تو اختر
ز خود آسوده شو مانند مردان
خود از این رنج تن آزاد گردان
تو خود آسوده شو ای راز دیده
که گم کردی دل اندر باز دیده
بجز جانان مبین در پردهٔ دل
که او بُد بیشکی گم کردهٔ دل
در این منزل چو تو با جسم گردی
دوئی برداری آنگاهی تو فردی
در این منزل یکی بین و یکی شو
مر این گفتار از یکّی تو بشنو
همه مردانِ ره اندر برِ تست
ندانی اینکه عشقت رهبرِ تست
رموز این بیان نز عقل و تقلید
مر این معنی بچشم سر توان دید
توانی دید این معنی تو ازجان
بصورت مینیاید راست این دان
بمعنی هر که اینجا رازِ ره برد
رهِ معنی ز عشق دوست بسپرد
بخلوتگاهِ جان بنشست اوّل
که تا شد جسم با جانت مبدّل
چو جسمت جان شد و جان راه برشد
حقیقت جسم بی خوف و خطر شد
ترا تا خوف در جانست پیدا
توئی همچون یکی دیوانه شیدا
برسوائی در افتی آخر کار
مر این گفته که من گفتم نگهدار
بخود این سر ندانی تا بدانی
یقین بشناس در سرّ معانی
یقین از پیش دار ای دل در اینجا
بکن مقصود خود حاصل در اینجا
یقین را پیش دار و راه او کن
همه ذرّات او درگاه او کن
بگو با جملهٔ ذرّات این راز
نماشان جملگی انجام و آغاز
صفات خویشتن کن ذات اوّل
مر این صورت در اینجا کن مبدّل
تو باشی لیکن اینجا تو نباشی
چو توبی تو شدی کلّی تو باشی
تو باشی اوّل و آخر نگهدار
مرا این معنی تو از ظاهر نگهدار
تو باشی هرچه بینی در صفاتت
بیان میگویم از اسرار ذاتت
تو باشی آن زمان در عین خلوت
حقیقت هرچه آید عین قربت
تو باشی جملهٔ پنهان و پیدا
همه در تو تو اندر کل هویدا
تو باشی آفتاب و ماه بیشک
نموده نور تو در جملگی یک
تو باشی مشتری و زهرهای پیر
بیان را گوش کن ای سالک پیر
تو باشی عرش و فرش و لوح و کرسی
حقیقت دان و دیگر می چه پرسی
از این معنی اگر اسرار جوئی
نکردستی تو گم دلدار جوئی
شنو دلدار دلدارست دلدار
ازین بیهوشی و مستی خبردار
زهی نادان زخود بیرون فتادی
از آن افتاده چون مجنون فتادی
توئی مجنونی و لیلی در بر تست
حقیقت اندر اینجا رهبر تست
توئی مجنونی و لیلی رخ نمودست
ترا آدم بدم پاسخ نمودست
توئی مجنونی کنون از شوق لیلی
همی یابی در اینجا ذوق لیلی
توئی مجنونی و لیلی در درونت
ویت در سوی خود چون رهنمونت
توئی مجنونی و لیلی باز دیده
یقین بگشای ای شهباز دیده
توئی مجنونی و لیلی حاضر تست
گمان بر بیشکی او ناظر تست
توئی مجنونی و لیلی باز بین هان
درون چسم و جان می راز بین هان
توئی مجنونی و غم بسیار دیده
وصالی جز غم جانان ندیده
ترا لیلی است پیدا و توپنهان
بهرزه میدهی از عشق او جان
ترا لیلی درون جان شیرین
تو داده از فراقش جان شیرین
ترا لیلی درون و بنگر اسرار
تو را بیرون شده لیلی طلبکار
جمال خوبِ لیلی در درونست
چگویم من که این معنی چگونست
جمال خوبِ لیلی آفتابست
دل مجنون از آن در تک و تابست
جمال خوب لیلی هست بیچون
فکنده نور خود بر هفت گردون
تو لیلی را ندیدستی دل مست
از آن مجنون صفت رفتی تو از دست
یقین دیوانهٔ از عشق لیلی
زیادت میکنی هر لحظه میلی
یقین دیوانهٔ و تو ندانی
نشاید کاینچنین دیوانه مانی
در این دیوانگی ای دل چه دیدی
دمی در صحبت لیلی رسیدی
ندیدی روی لیلی ای دل ریش
حجاب آورده اینجاگه تو در پیش
نمیداند مگر لیلی در اینجا
که مجنون میکند هر لحظه غوغا
نمیداند مگر لیلی در این راز
که خواهد گشت مجنون جان و سرباز
نمیداند مگر لیلی که مجنون
فتادست این زمان اندر گوِ خون
چنان مجنون اسیر و مستمندست
بدست خود سر خود را فکندست
چنان مجنون فتاده در دل خونست
که اندر وی نظاره هفت گردونست
عجب لیلی درون جان بمانده
میان خاک ره در خون بمانده
ابا لیلی و لیلی گشته مجنون
که میدانید که این اسرار خود چون
چنان عطّار مجنون وصالست
که گوئی در غم و رنج و وبالست
دمادم میشود دیوانهٔ عشق
همی گوید یقین افسانهٔ عشق
چو لیلی دارد اندر بر چگوید
نکرده هیچ گم دیگر چه جوید
چو لیلی با منست و راز دیدم
حقیقت روی لیلی باز دیدم
مر این دیوانگی از عشق محبوب
مرا باشد که پیدا گشت مطلوب
حقیقت طالبم مطلوب آمد
وز اینجا یوسفم یعقوب آمد
منم مجنون منم لیلی در اینجا
منم یعقوب و یوسف در هویدا
وصال لیلیام حاصل شده کل
چو یوسف جان من واصل شده کل
چنان دیدم جمال روی جانان
که چون مجنون شدم در عشق پنهان
چنان لیلی صفت مجنون شدستم
که گوی از خودی بیرون شدستم
چنان بیخود شدم اندر خودی من
که یکسان شد برم نیک و بدی من
چنان مستم که با خود مینمایم
که در هستی بکل عین بقایم
چنان در جان من بنشسته محبوب
که طالب را بیک ره دید مطلوب
دلم چون یار دید و با خود آمد
در آخر فارغ از نیک و بد آمد
در آخر فارغست و عین گفتار
دمادم مینماید دیدن یار
منم امروز اعجوب زمانه
که معشوقست حاصل بی بهانه
منم امروز بنموده در این راز
ابا عشاق خود انجام و آغاز
جمال طلعت لیلی بدیدم
از آن مجنونی اکنون آرمیدم
جمال روی لیلی بس عیانست
از او شوری فتاده در جهانست
اگر یابی حقیقت جان جانانست
صفات هرچه یابی اندر اینجا
ز تقوی جمله را بینی مصفّا
صفات جسم یابی قوّت دل
مراد دل شده ازوی بحاصل
صفات جان نظر کن معنی ذات
فتاده نور او بر جمله ذرّات
صفات جمله اشیا بر تو پیداست
حقیقت ذات در جانت هویداست
صفات آفتاب روح میبین
که آغازت از این بُد در نخستین
صفات ماه بنگر در درونت
که نور اوست در جان رهنمونت
صفات مشتری بنگر ز باطن
اگر مرد رهی بگذر ز باطن
صفات زهره در شمس و قمر بین
حقیقت کوکبان را سر بسر بین
صفات جملگی اندر تو موجود
بود بیشک توئی دیدار معبود
صفات هرچه یابی سوی افلاک
همه پیداست در تو خفته برخاک
صفات روح رادر دل نظر کن
در او پیدا حقیقت سر بسر کن
صفات خویش را اندر قلم بین
وجودت بیشکی عین عدم بین
صفات عرش در جانست و در دل
شده نورش یقین در جمله حاصل
صفات عرش جسمست تا بدانی
در او پیدا همه راز معانی
صفات جنّت و حوران یقین بین
صفات دوزخ از بین القرین بین
صفات آتش از نورست بنگر
مر این سر جمله مشهورست بنگر
صفات باد موجود است در تو
یقینِ روحِ معبود است در تو
صفات آب بنگر در رگ و پوست
گرفته در درونت توی بر توست
صفات خاک چون پیداست در تن
که خود در خاک داری عین مسکن
صفات کوه بنگر جسم خود بین
مشو ای دوست اندر راز خود بین
صفات بحر بنگر در درونت
صدف در جوهر اینجا رهنمونت
صفات این همه چون یافتی باز
حجابست این همه از خود برانداز
چو در خلوت ندانست او که چونست
حقیقت عشق بین کو رهنمونست
چو در خلوت ندیدی راز جانان
توئی انجام با آغاز جانان
در این خلوتسرای جان و دل خود
فنا شو تا بیابی حاصل خود
در این خلوتگه جانان که هستی
بت نفس و هوا بشکن که رستی
مصفّی کن دل و جان همچو وی نیز
نظر که جمله را ارواح وحی نیز
نظر کن در دل و دریاب بیچون
درون را با برون بگرفته در خون
در آن خونست بیشک جوهر دوست
نموده نور خود در مغز و در پوست
صفای دل بهست از نور خورشید
که خواهد بود مر این نور جاوید
صفای دل طلب کن از معانی
اگرچه قدر این جوهر ندانی
چو حصن قلب دیدی سوی جان شد
ندای سرّ ربانی تو بشنو
وصال دل طلب کن در درون تو
که جان خواهد شدن این رهنمون تو
حقیقت جان شناس و یار بنگر
که از جان باز یابی سرّ اکبر
توئی در خلوت دل بازمانده
ندیده راز در دل باز مانده
در این خلوت اگر کژ بین شوی تو
نیابی مر چنین سرّ قویتو
ایا سالک که داری خلوت دل
چه کردی عاقبت اینجای حاصل
ایا سالک که داری خلوت جان
وجود خویشتن دیگر مرنجان
فنا شو تا بقا آید به پیشت
چرا تو ماندهٔ در کفر و کیشت
فنا شو تا بقا یابی سراسر
اگر مرد رهی از خویش برخَور
ز خود آسوده شو بی رنج مر کس
در اینجا یک زمان فریاد خود رس
ز خود آسوده شو ای مرد درویش
حقیقت مرهمی نه بر دل ریش
ز خود آسوده شو در کل احوال
رها کن زهد با سالوس افعال
ز خود آسوده شو تا کام یابی
رها کن ننگ تا مر نام یابی
ز خود آسوده شو اندر فنا کوش
مگو بسیار در جان باش خاموش
ز خود آسوده شو بیرنج اینجا
نظر کن بیشکی مر گنج اینجا
ز خود آسوده شو وز نار برخَور
که داری هم تو ماه و هم تو اختر
ز خود آسوده شو مانند مردان
خود از این رنج تن آزاد گردان
تو خود آسوده شو ای راز دیده
که گم کردی دل اندر باز دیده
بجز جانان مبین در پردهٔ دل
که او بُد بیشکی گم کردهٔ دل
در این منزل چو تو با جسم گردی
دوئی برداری آنگاهی تو فردی
در این منزل یکی بین و یکی شو
مر این گفتار از یکّی تو بشنو
همه مردانِ ره اندر برِ تست
ندانی اینکه عشقت رهبرِ تست
رموز این بیان نز عقل و تقلید
مر این معنی بچشم سر توان دید
توانی دید این معنی تو ازجان
بصورت مینیاید راست این دان
بمعنی هر که اینجا رازِ ره برد
رهِ معنی ز عشق دوست بسپرد
بخلوتگاهِ جان بنشست اوّل
که تا شد جسم با جانت مبدّل
چو جسمت جان شد و جان راه برشد
حقیقت جسم بی خوف و خطر شد
ترا تا خوف در جانست پیدا
توئی همچون یکی دیوانه شیدا
برسوائی در افتی آخر کار
مر این گفته که من گفتم نگهدار
بخود این سر ندانی تا بدانی
یقین بشناس در سرّ معانی
یقین از پیش دار ای دل در اینجا
بکن مقصود خود حاصل در اینجا
یقین را پیش دار و راه او کن
همه ذرّات او درگاه او کن
بگو با جملهٔ ذرّات این راز
نماشان جملگی انجام و آغاز
صفات خویشتن کن ذات اوّل
مر این صورت در اینجا کن مبدّل
تو باشی لیکن اینجا تو نباشی
چو توبی تو شدی کلّی تو باشی
تو باشی اوّل و آخر نگهدار
مرا این معنی تو از ظاهر نگهدار
تو باشی هرچه بینی در صفاتت
بیان میگویم از اسرار ذاتت
تو باشی آن زمان در عین خلوت
حقیقت هرچه آید عین قربت
تو باشی جملهٔ پنهان و پیدا
همه در تو تو اندر کل هویدا
تو باشی آفتاب و ماه بیشک
نموده نور تو در جملگی یک
تو باشی مشتری و زهرهای پیر
بیان را گوش کن ای سالک پیر
تو باشی عرش و فرش و لوح و کرسی
حقیقت دان و دیگر می چه پرسی
از این معنی اگر اسرار جوئی
نکردستی تو گم دلدار جوئی
شنو دلدار دلدارست دلدار
ازین بیهوشی و مستی خبردار
زهی نادان زخود بیرون فتادی
از آن افتاده چون مجنون فتادی
توئی مجنونی و لیلی در بر تست
حقیقت اندر اینجا رهبر تست
توئی مجنونی و لیلی رخ نمودست
ترا آدم بدم پاسخ نمودست
توئی مجنونی کنون از شوق لیلی
همی یابی در اینجا ذوق لیلی
توئی مجنونی و لیلی در درونت
ویت در سوی خود چون رهنمونت
توئی مجنونی و لیلی باز دیده
یقین بگشای ای شهباز دیده
توئی مجنونی و لیلی حاضر تست
گمان بر بیشکی او ناظر تست
توئی مجنونی و لیلی باز بین هان
درون چسم و جان می راز بین هان
توئی مجنونی و غم بسیار دیده
وصالی جز غم جانان ندیده
ترا لیلی است پیدا و توپنهان
بهرزه میدهی از عشق او جان
ترا لیلی درون جان شیرین
تو داده از فراقش جان شیرین
ترا لیلی درون و بنگر اسرار
تو را بیرون شده لیلی طلبکار
جمال خوبِ لیلی در درونست
چگویم من که این معنی چگونست
جمال خوبِ لیلی آفتابست
دل مجنون از آن در تک و تابست
جمال خوب لیلی هست بیچون
فکنده نور خود بر هفت گردون
تو لیلی را ندیدستی دل مست
از آن مجنون صفت رفتی تو از دست
یقین دیوانهٔ از عشق لیلی
زیادت میکنی هر لحظه میلی
یقین دیوانهٔ و تو ندانی
نشاید کاینچنین دیوانه مانی
در این دیوانگی ای دل چه دیدی
دمی در صحبت لیلی رسیدی
ندیدی روی لیلی ای دل ریش
حجاب آورده اینجاگه تو در پیش
نمیداند مگر لیلی در اینجا
که مجنون میکند هر لحظه غوغا
نمیداند مگر لیلی در این راز
که خواهد گشت مجنون جان و سرباز
نمیداند مگر لیلی که مجنون
فتادست این زمان اندر گوِ خون
چنان مجنون اسیر و مستمندست
بدست خود سر خود را فکندست
چنان مجنون فتاده در دل خونست
که اندر وی نظاره هفت گردونست
عجب لیلی درون جان بمانده
میان خاک ره در خون بمانده
ابا لیلی و لیلی گشته مجنون
که میدانید که این اسرار خود چون
چنان عطّار مجنون وصالست
که گوئی در غم و رنج و وبالست
دمادم میشود دیوانهٔ عشق
همی گوید یقین افسانهٔ عشق
چو لیلی دارد اندر بر چگوید
نکرده هیچ گم دیگر چه جوید
چو لیلی با منست و راز دیدم
حقیقت روی لیلی باز دیدم
مر این دیوانگی از عشق محبوب
مرا باشد که پیدا گشت مطلوب
حقیقت طالبم مطلوب آمد
وز اینجا یوسفم یعقوب آمد
منم مجنون منم لیلی در اینجا
منم یعقوب و یوسف در هویدا
وصال لیلیام حاصل شده کل
چو یوسف جان من واصل شده کل
چنان دیدم جمال روی جانان
که چون مجنون شدم در عشق پنهان
چنان لیلی صفت مجنون شدستم
که گوی از خودی بیرون شدستم
چنان بیخود شدم اندر خودی من
که یکسان شد برم نیک و بدی من
چنان مستم که با خود مینمایم
که در هستی بکل عین بقایم
چنان در جان من بنشسته محبوب
که طالب را بیک ره دید مطلوب
دلم چون یار دید و با خود آمد
در آخر فارغ از نیک و بد آمد
در آخر فارغست و عین گفتار
دمادم مینماید دیدن یار
منم امروز اعجوب زمانه
که معشوقست حاصل بی بهانه
منم امروز بنموده در این راز
ابا عشاق خود انجام و آغاز
جمال طلعت لیلی بدیدم
از آن مجنونی اکنون آرمیدم
جمال روی لیلی بس عیانست
از او شوری فتاده در جهانست
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در حکایت مجنون و اسرار او فرماید
یکی پرسید از مجنون یکی روز
که ای اندر بلای عشق پیروز
وصال دوست داری بی بهانه
چرا مجنون شدی اینت بهانه
چو لیلی در زمانت رخ نماید
دم از آئینهات کلّی رباید
ترا لیلی چو دیدارست حاصل
چرا هر لحظه میگردی تو عاقل
ترا لیلی حقیقت دوست دارد
نظر هر لحظه سوی تو گمارد
چو نزد تو کند هر لحظه لیلی
همی آهنگ دارد با تو میلی
ترا لیلی حقیقت دوستدارست
ولی جان و دلت ناپایدارست
چو لیلی را به بینی شادمان باش
دمی با او حقیقت رایگان باش
چو لیلی دیدهٔ مجنون چرائی
فتاده اندر این غم چون چرائی
چو لیلی دیدهای گشته مجنون
مشو هر لحظهٔ در خود دگرگون
چو روی دوست دیدی گرد واصل
چو مقصودست بیشک جمله حاصل
وصالت هست اینجا دیدن یار
حجاب بیخودی از پیش بردار
جوابش داد آن مجنون پرغم
که لیلی را همی بینم دمادم
جمالم مینماید دمبدم دوست
مرا این صبر اینجا دیدن اوست
دمی پیدا همی آید چو از دور
مرا گرداند اندر عشق مهجور
جمالم مینماید در دل و جان
ولی دیگر شود از چشم پنهان
چو بینم روی او هشیار گردم
ز جسم و جان خود بیزار گردم
چو بینم روی او باشم بگردون
حقیقت من از او هر لحظه مجنون
دمی بیدار باشم در رخ یار
حقیقت گوش دارم پاسخ یار
بگوید با من و من گوش دارم
اگرچه عقل هم مدهوش دارم
بگوید راز خود با من چنان دوست
که پندارم که مجنون صورت اوست
چنان با من شود لیلی یگانه
که من مجنون نبینم در میانه
چنان با من شود همداستان او
که پندارم که خود جسمست و جان او
شود با من یکی در خلوت راز
که من مجنون نبینم آن زمان باز
همه لیلی شود دیدار مجنون
حقیقت نقطه و پرگار مجنون
همه لیلی شود مجنون نماند
درونم در یکی بیرون نماند
همه لیلی شوم آن لحظه در دوست
برون آیم بیکباره من از پوست
همه لیلی شوم در جزو و در کل
مرا گوید که هان مجنون من قل
منم لیلی و مجنون باز مانده
بمن اینجایگه این راز مانده
منم لیلی و مجنون گشته فانی
نموده مر ورا راز نهانی
منم لیلی منم مجنون در اسرار
بشد لیلی و مجنون ناپدیدار
دلا لیلی صفت مجنون نظر کن
از این معنی نهادت را خبر کن
همه ذرّات تو مجنون صفاتند
فتاده در پی لیلیّ ذاتند
همه مجنون شده ذرّات اینجا
کنند از عشق لیلی جمله غوغا
چو لیلی با همه اندر میانست
ابا عشّاق در شرح و بیانست
چو لیلی مینماید خویش مجنون
نیارم گفت این سرّ تا بود چون
ولیکن عشق میگوید که هان گوی
وصال لیلی از شرح و بیان گوی
چو لیلی با همه بنموده پاسخ
حقیقت مینماید با همه رخ
رخ لیلی مگر منصور دیداست
که با او گفت اناالحق زو شنیدست
یقین منصور لیلی بود و مجنون
شد از عشق وصال خود دگرگون
چنانش عشق اندر پرده افتاد
که ناگاهش بکل پرده برافتاد
نظر میکرد لیلی در میان دید
حقیقت خویش در شور وفغان دید
نبد منصور بُد دیدار لیلی
که با او داشت اندر عشق میلی
حقیقت راز پیش انداخته باز
نموده مر ورا انجام و آغاز
چو منصور از حقیقت بود دلدار
نمودِ خویش را میدید بردار
کجا لیلی کجا مجنون چه منصور
حقیقت گشت اندر جمله مشهور
رها کن لیلی و مجنون تو بنگر
بجز منصور کل در خود تو منگر
حقیقت ذات منصورست جانت
به پیوسته یقین با جان جانت
انالحق میزند در صورت تو
خطابی میکند مر صورت تو
اناالحق میزند گر گشته بیخود
ز من فارغ شده در نیک و در بد
ز من فارغ شدی من با توام هان
منم جان و منم جانان یقین دان
ز من فارغ مباش و بود بنگر
منم اینجا زیان و سود بنگر
ندیدی مر مرا ماندی تو فارغ
مگر در گور خواهی گشت بالغ
هر آنکو رویِ خود اینجا نبیند
یقین میدان که هم فردا نبیند
هر آنکو رویش اینجا دید جان شد
همه جسمش پس آنگه جان جان شد
ترا جانانست اینجا او یقینی
فتاده کافری در عین کینی
چنان کین و حسد در تست موجود
که همچون آتشی و میرود دود
چنان کین و حسد با تست دائم
که غرّانی تو چون گرگ بهائم
چنان کین و حسد پیوسته با تو
که دل یکباره جان بگسسته با تو
تو در این کبر ماندستی چو نمرود
زیان خویش میدانی یقین سود
تو در کبر و حسد ماندی چو فرعون
نه یک ذاتی که هستی لَوْن برلون
تو در کبر وحسد هستی چو شیطان
که ذرّات جهان کردی پریشان
در این کبر و منی ناگه بمیری
که بیشک در کف ایشان اسیری
در این کبر و منی بیشک بمانی
ره از گم کردکی جائی ندانی
حسد قوّت گرفتست اندر این دل
از آن افتادهٔ در خون و در گل
چو مردان در درون خود صفا ده
ز جان صلوات را بر مصطفا ده
از او غافل مشو و ز کبر بگذر
حسد را هیچ در اینجا تو منگر
مشو غافل که دنیا نابکار است
تو پا بفشرده او ناپایدارست
مشو غافل که دنیا خوان رنجست
بنزد عاقلان خوان سپنجست
مشو غافل که دنیا هیچ آمد
چو فرموکی سراپا پیچ آمد
مشو غافل که مرگ اندر کمینست
بآخر جایگه زیر زمین است
مشو غافل دمی بیدار خود باش
همیشه در پی اسرار خود باش
مشو غافل که غفلت دشمن تست
فتاده بیشکی اندر تن تست
مشو غافل که دنیا رخ نمودست
ز پنداری زیانت جمله سودست
مشو غافل اجل را یاد میدار
اگر مرد رهی میباش بیدار
مشو غافل وصال دوست دریاب
در آخر سوی جانان زود بشتاب
مشو غافل که وصل دوست اینجاست
حقیقت مغز نیز و پوست اینجاست
مشو غافل دم از مردان دین زن
دم خود از نمود اوّلین زن
مشو غافل اگر تو مرد راهی
گدائی کردهٔ اکنون تو شاهی
مشو غافل که کردم یادگاری
چسود آخر چو اینجا نیست باری
که من با او حقیقت وصل گویم
نمود عشق من از اصل جویم
تو غافل ماندهٔ از سرّ بیچون
نمیدانی که آخر خود بود چون
تو اینجا اصل یاری در حقیقت
حقیقت اصل و نوعی در شریعت
دم از عین حقیقت زن که ذاتی
نموده روی از فعل صفاتی
تو اصل جوهر ذاتی که بودی
ولیک اینجایگه جسمی نمودی
نمودت از چه بُد دانی که چون بود
نمودت از نمود کاف و نون بود
که ای اندر بلای عشق پیروز
وصال دوست داری بی بهانه
چرا مجنون شدی اینت بهانه
چو لیلی در زمانت رخ نماید
دم از آئینهات کلّی رباید
ترا لیلی چو دیدارست حاصل
چرا هر لحظه میگردی تو عاقل
ترا لیلی حقیقت دوست دارد
نظر هر لحظه سوی تو گمارد
چو نزد تو کند هر لحظه لیلی
همی آهنگ دارد با تو میلی
ترا لیلی حقیقت دوستدارست
ولی جان و دلت ناپایدارست
چو لیلی را به بینی شادمان باش
دمی با او حقیقت رایگان باش
چو لیلی دیدهٔ مجنون چرائی
فتاده اندر این غم چون چرائی
چو لیلی دیدهای گشته مجنون
مشو هر لحظهٔ در خود دگرگون
چو روی دوست دیدی گرد واصل
چو مقصودست بیشک جمله حاصل
وصالت هست اینجا دیدن یار
حجاب بیخودی از پیش بردار
جوابش داد آن مجنون پرغم
که لیلی را همی بینم دمادم
جمالم مینماید دمبدم دوست
مرا این صبر اینجا دیدن اوست
دمی پیدا همی آید چو از دور
مرا گرداند اندر عشق مهجور
جمالم مینماید در دل و جان
ولی دیگر شود از چشم پنهان
چو بینم روی او هشیار گردم
ز جسم و جان خود بیزار گردم
چو بینم روی او باشم بگردون
حقیقت من از او هر لحظه مجنون
دمی بیدار باشم در رخ یار
حقیقت گوش دارم پاسخ یار
بگوید با من و من گوش دارم
اگرچه عقل هم مدهوش دارم
بگوید راز خود با من چنان دوست
که پندارم که مجنون صورت اوست
چنان با من شود لیلی یگانه
که من مجنون نبینم در میانه
چنان با من شود همداستان او
که پندارم که خود جسمست و جان او
شود با من یکی در خلوت راز
که من مجنون نبینم آن زمان باز
همه لیلی شود دیدار مجنون
حقیقت نقطه و پرگار مجنون
همه لیلی شود مجنون نماند
درونم در یکی بیرون نماند
همه لیلی شوم آن لحظه در دوست
برون آیم بیکباره من از پوست
همه لیلی شوم در جزو و در کل
مرا گوید که هان مجنون من قل
منم لیلی و مجنون باز مانده
بمن اینجایگه این راز مانده
منم لیلی و مجنون گشته فانی
نموده مر ورا راز نهانی
منم لیلی منم مجنون در اسرار
بشد لیلی و مجنون ناپدیدار
دلا لیلی صفت مجنون نظر کن
از این معنی نهادت را خبر کن
همه ذرّات تو مجنون صفاتند
فتاده در پی لیلیّ ذاتند
همه مجنون شده ذرّات اینجا
کنند از عشق لیلی جمله غوغا
چو لیلی با همه اندر میانست
ابا عشّاق در شرح و بیانست
چو لیلی مینماید خویش مجنون
نیارم گفت این سرّ تا بود چون
ولیکن عشق میگوید که هان گوی
وصال لیلی از شرح و بیان گوی
چو لیلی با همه بنموده پاسخ
حقیقت مینماید با همه رخ
رخ لیلی مگر منصور دیداست
که با او گفت اناالحق زو شنیدست
یقین منصور لیلی بود و مجنون
شد از عشق وصال خود دگرگون
چنانش عشق اندر پرده افتاد
که ناگاهش بکل پرده برافتاد
نظر میکرد لیلی در میان دید
حقیقت خویش در شور وفغان دید
نبد منصور بُد دیدار لیلی
که با او داشت اندر عشق میلی
حقیقت راز پیش انداخته باز
نموده مر ورا انجام و آغاز
چو منصور از حقیقت بود دلدار
نمودِ خویش را میدید بردار
کجا لیلی کجا مجنون چه منصور
حقیقت گشت اندر جمله مشهور
رها کن لیلی و مجنون تو بنگر
بجز منصور کل در خود تو منگر
حقیقت ذات منصورست جانت
به پیوسته یقین با جان جانت
انالحق میزند در صورت تو
خطابی میکند مر صورت تو
اناالحق میزند گر گشته بیخود
ز من فارغ شده در نیک و در بد
ز من فارغ شدی من با توام هان
منم جان و منم جانان یقین دان
ز من فارغ مباش و بود بنگر
منم اینجا زیان و سود بنگر
ندیدی مر مرا ماندی تو فارغ
مگر در گور خواهی گشت بالغ
هر آنکو رویِ خود اینجا نبیند
یقین میدان که هم فردا نبیند
هر آنکو رویش اینجا دید جان شد
همه جسمش پس آنگه جان جان شد
ترا جانانست اینجا او یقینی
فتاده کافری در عین کینی
چنان کین و حسد در تست موجود
که همچون آتشی و میرود دود
چنان کین و حسد با تست دائم
که غرّانی تو چون گرگ بهائم
چنان کین و حسد پیوسته با تو
که دل یکباره جان بگسسته با تو
تو در این کبر ماندستی چو نمرود
زیان خویش میدانی یقین سود
تو در کبر و حسد ماندی چو فرعون
نه یک ذاتی که هستی لَوْن برلون
تو در کبر وحسد هستی چو شیطان
که ذرّات جهان کردی پریشان
در این کبر و منی ناگه بمیری
که بیشک در کف ایشان اسیری
در این کبر و منی بیشک بمانی
ره از گم کردکی جائی ندانی
حسد قوّت گرفتست اندر این دل
از آن افتادهٔ در خون و در گل
چو مردان در درون خود صفا ده
ز جان صلوات را بر مصطفا ده
از او غافل مشو و ز کبر بگذر
حسد را هیچ در اینجا تو منگر
مشو غافل که دنیا نابکار است
تو پا بفشرده او ناپایدارست
مشو غافل که دنیا خوان رنجست
بنزد عاقلان خوان سپنجست
مشو غافل که دنیا هیچ آمد
چو فرموکی سراپا پیچ آمد
مشو غافل که مرگ اندر کمینست
بآخر جایگه زیر زمین است
مشو غافل دمی بیدار خود باش
همیشه در پی اسرار خود باش
مشو غافل که غفلت دشمن تست
فتاده بیشکی اندر تن تست
مشو غافل که دنیا رخ نمودست
ز پنداری زیانت جمله سودست
مشو غافل اجل را یاد میدار
اگر مرد رهی میباش بیدار
مشو غافل وصال دوست دریاب
در آخر سوی جانان زود بشتاب
مشو غافل که وصل دوست اینجاست
حقیقت مغز نیز و پوست اینجاست
مشو غافل دم از مردان دین زن
دم خود از نمود اوّلین زن
مشو غافل اگر تو مرد راهی
گدائی کردهٔ اکنون تو شاهی
مشو غافل که کردم یادگاری
چسود آخر چو اینجا نیست باری
که من با او حقیقت وصل گویم
نمود عشق من از اصل جویم
تو غافل ماندهٔ از سرّ بیچون
نمیدانی که آخر خود بود چون
تو اینجا اصل یاری در حقیقت
حقیقت اصل و نوعی در شریعت
دم از عین حقیقت زن که ذاتی
نموده روی از فعل صفاتی
تو اصل جوهر ذاتی که بودی
ولیک اینجایگه جسمی نمودی
نمودت از چه بُد دانی که چون بود
نمودت از نمود کاف و نون بود
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در بیان مذهب و سلسلۀ پیر خود فرماید
چون پدر روزی به استادم سپرد
نزد او از راه تعلیمم ببرد
آن معلم بود عالم در جهان
همچو خورشیدی که باشد او میان
آن معلّم بود وارث در علوم
حکمت لقمان نموده درنجوم
او تصوّف را نکودانسته بود
دُر بالماس معانی سفته بود
در علوم جعفر او پی برده بود
پی باسرار نهانی برده بود
داشت او یک سلسله کانرا ذهب
خاص اهل البیت گویند ای عجب
آن علوم از پیش جعفر داشت او
وین ز انفاس پیمبر داشت او
چند وقت او در درون جان خویش
با خدا گفته معانی ز آن خویش
گفت یا رب توشهٔ راهم بده
در طریق عشق خود جاهم بده
تاشوم بینا وگویا وانگهت
همچو گردی باشم از خاک رهت
ای شده همچون قمر تابان بعلم
ای ربوده گوی معنی را بحلم
بود او از بود عرفان آمده
در جهان خورشید تابان آمده
لیک او از فخر دین راضی نبود
ز آنکه او در راه حق قاضی نبود
چند نوبت نجم دین کبرای ما
آمد اندر پیش آن کان صفا
لیک جدّم نیست تا نامش برم
از می سلطان خود جامش برم
همچو منصور او هزاران جام خورد
نه چو آدم دانه اندر دام خورد
او ز عرفان خدا آگاه بود
هم باو اسرار حق همراه بود
سی هزار اسرار حق دانسته بود
از وجود خویش کلّی رسته بود
سی هزار از گفتهٔ شرع رسول
سی هزار دیگر از راه عدول
جمله این سرّها ز مکنونات غیب
از درون او درآمد جیب جیب
او زخود بگذشته و گلشن شده
درمیان عاشقان روشن شده
سیصد و شصت ودو عارف را ز راه
خدمت شایسته کرده سال و ماه
گفت کای فرزند فرزانه سخن
بشنو از من یادگار و گوش کن
با من از حق بود سرّ بیشمار
جمله خواهم کرد بر تو من نثار
دان که شب بودم بخلوت از کرم
ناگهان شخصی درآمد از درم
چون نظر کردم رسول الله بود
بر همه دلها و جانها شاه بود
روی خود پیشش نهادم بر زمین
گفت سر بردار و سرّ حق به بین
من بحکم او چو سر برداشتم
در دل خود نور حق افراشتم
چون نظر کردم بروی مصطفی
دیدم اندر پهلوی او مرتضی
مصطفی گفتا بمن کای مرد دین
میشناسی شاه دین را از یقین
میشناسم گفتم ای ختم رسل
این جوان رازآنکه هست او بحر کلّ
من باو ایمان خود وابستهام
از عذاب حق تعالی رستهام
شاه را دانم من از روی یقین
بعد پیغمبر امام متّقین
سرّحق در ذات او من دیدهام
زو همه عرفان حق بشنیدهام
من در او بینم همه آفاق را
من از او دانم مراین نه طاق را
من از او رانم سخن در ذات حق
من از او خوانم همه آیات حق
من در او بینم همه نور الاه
خود از او تابان بود خورشید و ماه
من از اودیدم همه دیدار حق
زین معانی برده اهل دین سبق
من از او دیدم ولایت را تمام
گفتهاش ایزد ثنااندر کلام
من از او دیدم کتبها پر ز علم
من در اودیدم همه دریای حلم
من در او دیدم تمام انبیا
زآنکه او بوده ولیّ و رهنما
اوست دانا در علوم اوّلین
اوست بینا در کلام آخرین
من در اودیدم که او منصور بود
لاجرم اندر جهان مشهور بود
من دراو دیدم که آدم بود او
بی گمان عیسی بن مریم بود او
هر که او را دید حق را دید او
گل ز بستان معانی چید او
بعد از آن گفتا رسول هاشمی
کاین سخنها را ولی داند همی
این معانی را ز که آموختی
خرقهٔ توفیق ایمان دوختی
گفتمش ز آنکس که بامن راز گفت
قصّهٔ معراج با من باز گفت
ز آنکه او بابست بر شهر علوم
عرش را کرده مشرّف از قدوم
پس رسول هاشمی گفت این علوم
او ترا گفته است ز اسرار نجوم
تا بکی باشی خموش و دم بخود
گوی معنی را ببر ز آدم بخود
چونکه خورشید جهان مطلع شود
بعد از آن نور ولی مطلع شود
گوی معنی را کسی خواهد ربود
کوجمال خویش را خواهد نمود
مست گشته همچو بلبل دم زده
عالم جان را چو نی بر هم زده
پیشت آید صادقی دل زندهای
همچو نور آسمان رخشندهای
جام اسرارش بده تادرکشد
زو همه درهای معنی برکشد
او بود عطّار و عطر افشان شود
نور معنی از دمش درجان شود
اوبه عالم سرّها گوید بما
از درون او برآید این ندا
همچو منصور از اناالحق دم زند
آتش اندر جملهٔ عالم زند
تو برو او را ز عرفان درس گو
نه چو واعظ تو سخن از ترس گو
رو تو آنچه دیدهای از سرّجان
جمله را با او بنه اندر میان
رو تو او را از من و از شاه گو
سرّ اسرار خدا با چاه گو
ما باو دادیم اسرار خدا
تا نگوید از زبان ما بما
ما باو دادیم گویائی عشق
ما باو دادیم بینائی عشق
عشق ما در جان او سوزان شده
زاهد خود بین چه سرگردان شده
هر که او از سرّ ما آگاه نیست
همّت ما خود باو همراه نیست
هر که ما را در یقین نشناخته
در جهان ایمان خود در باخته
هر که راه ما رود ره یابد او
از مکاید روی خود برتابد او
هر که ازمادرو شد بی نور شد
و آنکه چون خفّاش چشمش کورشد
چون شنیدم من ز استاد این سخن
آتشی در جانم افتاد از کهن
آتش شوق ولایت جوش کرد
جمله عالم سر بسر بیهوش کرد
نزد او از راه تعلیمم ببرد
آن معلم بود عالم در جهان
همچو خورشیدی که باشد او میان
آن معلّم بود وارث در علوم
حکمت لقمان نموده درنجوم
او تصوّف را نکودانسته بود
دُر بالماس معانی سفته بود
در علوم جعفر او پی برده بود
پی باسرار نهانی برده بود
داشت او یک سلسله کانرا ذهب
خاص اهل البیت گویند ای عجب
آن علوم از پیش جعفر داشت او
وین ز انفاس پیمبر داشت او
چند وقت او در درون جان خویش
با خدا گفته معانی ز آن خویش
گفت یا رب توشهٔ راهم بده
در طریق عشق خود جاهم بده
تاشوم بینا وگویا وانگهت
همچو گردی باشم از خاک رهت
ای شده همچون قمر تابان بعلم
ای ربوده گوی معنی را بحلم
بود او از بود عرفان آمده
در جهان خورشید تابان آمده
لیک او از فخر دین راضی نبود
ز آنکه او در راه حق قاضی نبود
چند نوبت نجم دین کبرای ما
آمد اندر پیش آن کان صفا
لیک جدّم نیست تا نامش برم
از می سلطان خود جامش برم
همچو منصور او هزاران جام خورد
نه چو آدم دانه اندر دام خورد
او ز عرفان خدا آگاه بود
هم باو اسرار حق همراه بود
سی هزار اسرار حق دانسته بود
از وجود خویش کلّی رسته بود
سی هزار از گفتهٔ شرع رسول
سی هزار دیگر از راه عدول
جمله این سرّها ز مکنونات غیب
از درون او درآمد جیب جیب
او زخود بگذشته و گلشن شده
درمیان عاشقان روشن شده
سیصد و شصت ودو عارف را ز راه
خدمت شایسته کرده سال و ماه
گفت کای فرزند فرزانه سخن
بشنو از من یادگار و گوش کن
با من از حق بود سرّ بیشمار
جمله خواهم کرد بر تو من نثار
دان که شب بودم بخلوت از کرم
ناگهان شخصی درآمد از درم
چون نظر کردم رسول الله بود
بر همه دلها و جانها شاه بود
روی خود پیشش نهادم بر زمین
گفت سر بردار و سرّ حق به بین
من بحکم او چو سر برداشتم
در دل خود نور حق افراشتم
چون نظر کردم بروی مصطفی
دیدم اندر پهلوی او مرتضی
مصطفی گفتا بمن کای مرد دین
میشناسی شاه دین را از یقین
میشناسم گفتم ای ختم رسل
این جوان رازآنکه هست او بحر کلّ
من باو ایمان خود وابستهام
از عذاب حق تعالی رستهام
شاه را دانم من از روی یقین
بعد پیغمبر امام متّقین
سرّحق در ذات او من دیدهام
زو همه عرفان حق بشنیدهام
من در او بینم همه آفاق را
من از او دانم مراین نه طاق را
من از او رانم سخن در ذات حق
من از او خوانم همه آیات حق
من در او بینم همه نور الاه
خود از او تابان بود خورشید و ماه
من از اودیدم همه دیدار حق
زین معانی برده اهل دین سبق
من از او دیدم ولایت را تمام
گفتهاش ایزد ثنااندر کلام
من از او دیدم کتبها پر ز علم
من در اودیدم همه دریای حلم
من در او دیدم تمام انبیا
زآنکه او بوده ولیّ و رهنما
اوست دانا در علوم اوّلین
اوست بینا در کلام آخرین
من در اودیدم که او منصور بود
لاجرم اندر جهان مشهور بود
من دراو دیدم که آدم بود او
بی گمان عیسی بن مریم بود او
هر که او را دید حق را دید او
گل ز بستان معانی چید او
بعد از آن گفتا رسول هاشمی
کاین سخنها را ولی داند همی
این معانی را ز که آموختی
خرقهٔ توفیق ایمان دوختی
گفتمش ز آنکس که بامن راز گفت
قصّهٔ معراج با من باز گفت
ز آنکه او بابست بر شهر علوم
عرش را کرده مشرّف از قدوم
پس رسول هاشمی گفت این علوم
او ترا گفته است ز اسرار نجوم
تا بکی باشی خموش و دم بخود
گوی معنی را ببر ز آدم بخود
چونکه خورشید جهان مطلع شود
بعد از آن نور ولی مطلع شود
گوی معنی را کسی خواهد ربود
کوجمال خویش را خواهد نمود
مست گشته همچو بلبل دم زده
عالم جان را چو نی بر هم زده
پیشت آید صادقی دل زندهای
همچو نور آسمان رخشندهای
جام اسرارش بده تادرکشد
زو همه درهای معنی برکشد
او بود عطّار و عطر افشان شود
نور معنی از دمش درجان شود
اوبه عالم سرّها گوید بما
از درون او برآید این ندا
همچو منصور از اناالحق دم زند
آتش اندر جملهٔ عالم زند
تو برو او را ز عرفان درس گو
نه چو واعظ تو سخن از ترس گو
رو تو آنچه دیدهای از سرّجان
جمله را با او بنه اندر میان
رو تو او را از من و از شاه گو
سرّ اسرار خدا با چاه گو
ما باو دادیم اسرار خدا
تا نگوید از زبان ما بما
ما باو دادیم گویائی عشق
ما باو دادیم بینائی عشق
عشق ما در جان او سوزان شده
زاهد خود بین چه سرگردان شده
هر که او از سرّ ما آگاه نیست
همّت ما خود باو همراه نیست
هر که ما را در یقین نشناخته
در جهان ایمان خود در باخته
هر که راه ما رود ره یابد او
از مکاید روی خود برتابد او
هر که ازمادرو شد بی نور شد
و آنکه چون خفّاش چشمش کورشد
چون شنیدم من ز استاد این سخن
آتشی در جانم افتاد از کهن
آتش شوق ولایت جوش کرد
جمله عالم سر بسر بیهوش کرد
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
آن یکی درخواند مجنون را ز راه
گفت اگر خواهی تو لیلی را بخواه
گفت هرگز مینباید زن مرا
بس بود این زاری و شیون مرا
گفت او را چون نمیخواهی برت
این همه سودا برون کن از سرت
یاد خوشتر گفت از لیلی مرا
سرکشی او را و واویلی مرا
مغز عشق عاشقان یادی بود
هرچه بگذشتی ازین بادی بود
من نیم زان عاشقی شهوت پرست
تا کنم خالی زیاد دوست دست
تاکه باشد یاد غیری در حساب
ذکر مولی باشد از تو در حجاب
چون همه یاد تو از مولی بود
همچو مجنونت همه لیلی بود
گفت اگر خواهی تو لیلی را بخواه
گفت هرگز مینباید زن مرا
بس بود این زاری و شیون مرا
گفت او را چون نمیخواهی برت
این همه سودا برون کن از سرت
یاد خوشتر گفت از لیلی مرا
سرکشی او را و واویلی مرا
مغز عشق عاشقان یادی بود
هرچه بگذشتی ازین بادی بود
من نیم زان عاشقی شهوت پرست
تا کنم خالی زیاد دوست دست
تاکه باشد یاد غیری در حساب
ذکر مولی باشد از تو در حجاب
چون همه یاد تو از مولی بود
همچو مجنونت همه لیلی بود
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
چون ز لیلی گشت مجنون بی قرار
روز و شب در شهر میگردید خوار
گفت لیلی را کسی کان خیره مرد
جمله گرد شهر میگردد بدرد
گفت اگر در عشق باشد استوار
یک دمش با شهر گردیدن چکار
بعدازان شد سر بصحرا در نهاد
پای ناکامی بسودا در نهاد
گشت میکردی بصحرا ژاله بار
از سرشکش گشته صحرا لاله زار
گفت لیلی هست او در عشق سست
نیست صحرا گشتن از عاشق درست
بعدازان در ناتوانی اوفتاد
مردن او را زندگانی اوفتاد
بودش از بی طاقتی بیم هلاک
زار میخفتی میان خار و خاک
گفت لیلی نیست او در عشق زار
یک نفس با خواب عاشق را چه کار
بعدازان شد عشق لیلی غالبش
گم شد از مطلوب جان طالبش
یکدمش فریاد واویلی نماند
از قدم تا فرق جز لیلی نماند
تن فرو داد و چنان در کار شد
کز وجود خویشتن بیزار شد
دل ز دستش رفت و در خون محو گشت
جمله لیلی ماند مجنون محو گشت
گر همی بودیش میل صد طعام
خواندی آن جمله لیلی را بنام
از زفانش البته هرگز یکدمی
نامدی بیرون به جز لیلی همی
در نمازش ای عجب بی عمد او
ذکر لیلی آمدی الحمد او
در تشهد در رکوع و در سجود
نام لیلی بودی او را در وجود
گر نشستی هیچ و گر برخاستی
زو همه لیلی و لیلی خواستی
این خبر گفتند با لیلی مگر
گفت اکنون عشقش آمد کارگر
تا که در گنجید چیزی دیگرش
می نیامد عشق لیلی در خورش
چون کنون برخاست اوکلی ز دست
عشق من کلی بجای او نشست
گنجدی در عشق اگر درگنجدی
عاشق این جاسنجدی کم سنجدی
تا بود یک ذره از هستی بجای
کفر باشد گر نهی در عشق پای
عشق در خود محو خواهد هر که هست
ورنه نتوان برد سوی عشق دست
هرکه انگشتی برد آنجایگاه
همچو انگشتی بسوزد پیش راه
عشق از فانی توان آموختن
فانی آنجا کی تواند سوختن
گر تو پیش عشق فانی میروی
غرق آب زندگانی میروی
ور ز هستی میبری یک ذره تو
تا ابد زان ذره مانی غره تو
تا بود یک ذره هستی در میان
برکناری از صفای صوفیان
صوفئی نتوان بکسب اندوختن
در ازل آن خرقه باید دوختن
روز و شب در شهر میگردید خوار
گفت لیلی را کسی کان خیره مرد
جمله گرد شهر میگردد بدرد
گفت اگر در عشق باشد استوار
یک دمش با شهر گردیدن چکار
بعدازان شد سر بصحرا در نهاد
پای ناکامی بسودا در نهاد
گشت میکردی بصحرا ژاله بار
از سرشکش گشته صحرا لاله زار
گفت لیلی هست او در عشق سست
نیست صحرا گشتن از عاشق درست
بعدازان در ناتوانی اوفتاد
مردن او را زندگانی اوفتاد
بودش از بی طاقتی بیم هلاک
زار میخفتی میان خار و خاک
گفت لیلی نیست او در عشق زار
یک نفس با خواب عاشق را چه کار
بعدازان شد عشق لیلی غالبش
گم شد از مطلوب جان طالبش
یکدمش فریاد واویلی نماند
از قدم تا فرق جز لیلی نماند
تن فرو داد و چنان در کار شد
کز وجود خویشتن بیزار شد
دل ز دستش رفت و در خون محو گشت
جمله لیلی ماند مجنون محو گشت
گر همی بودیش میل صد طعام
خواندی آن جمله لیلی را بنام
از زفانش البته هرگز یکدمی
نامدی بیرون به جز لیلی همی
در نمازش ای عجب بی عمد او
ذکر لیلی آمدی الحمد او
در تشهد در رکوع و در سجود
نام لیلی بودی او را در وجود
گر نشستی هیچ و گر برخاستی
زو همه لیلی و لیلی خواستی
این خبر گفتند با لیلی مگر
گفت اکنون عشقش آمد کارگر
تا که در گنجید چیزی دیگرش
می نیامد عشق لیلی در خورش
چون کنون برخاست اوکلی ز دست
عشق من کلی بجای او نشست
گنجدی در عشق اگر درگنجدی
عاشق این جاسنجدی کم سنجدی
تا بود یک ذره از هستی بجای
کفر باشد گر نهی در عشق پای
عشق در خود محو خواهد هر که هست
ورنه نتوان برد سوی عشق دست
هرکه انگشتی برد آنجایگاه
همچو انگشتی بسوزد پیش راه
عشق از فانی توان آموختن
فانی آنجا کی تواند سوختن
گر تو پیش عشق فانی میروی
غرق آب زندگانی میروی
ور ز هستی میبری یک ذره تو
تا ابد زان ذره مانی غره تو
تا بود یک ذره هستی در میان
برکناری از صفای صوفیان
صوفئی نتوان بکسب اندوختن
در ازل آن خرقه باید دوختن
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
چون ز لیلی گشت مجنون بی قرار
روز و شب شد همچو گردون بی قرار
خورد روز و خواب شب بدرود کرد
دیده از دریای دل چون رود کرد
پای در میدان رسوائی نهاد
داغ دل بر عقل سودائی نهاد
گفت یک روزش پدر کای بی خبر
خویش را رسوا بکردی در بدر
ماندهٔ در قید رسوائی مقیم
هیچ کس نفروشدت نانی بسیم
این سخن مجنون چو بشنود از پدر
گفت چندینی غم و رنج و خطر
کاین زمان من میکشم از بهر دوست
دوست داند کاین همه از بهر اوست
گفت داند گفت پس این میبسم
تا قیامت هر نفس این میبسم
گردلم را زین مصیبت خون کنند
ازدلم این درد چون بیرون کنند
روز و شب شد همچو گردون بی قرار
خورد روز و خواب شب بدرود کرد
دیده از دریای دل چون رود کرد
پای در میدان رسوائی نهاد
داغ دل بر عقل سودائی نهاد
گفت یک روزش پدر کای بی خبر
خویش را رسوا بکردی در بدر
ماندهٔ در قید رسوائی مقیم
هیچ کس نفروشدت نانی بسیم
این سخن مجنون چو بشنود از پدر
گفت چندینی غم و رنج و خطر
کاین زمان من میکشم از بهر دوست
دوست داند کاین همه از بهر اوست
گفت داند گفت پس این میبسم
تا قیامت هر نفس این میبسم
گردلم را زین مصیبت خون کنند
ازدلم این درد چون بیرون کنند
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
زین گدائی بر ایاز آشفته شد
این سخن در پیش سلطان گفته شد
پیش خویشش خواند حالی شهریار
گفت ازین پس با ایازت نیست کار
گر بود کاریت بیم کشتن است
تو نمیدانی کایاز آن من است
مرد گفت ای پادشاه حق شناس
گر ازان تست این ساعت ایاس
عشق نیست آن تو من اکنون شدم
عشق بردم وز میان بیرون شدم
گر کنی از وی فراقی حاصلم
چون توانی برد عشقش از دلم
این سخن در پیش سلطان گفته شد
پیش خویشش خواند حالی شهریار
گفت ازین پس با ایازت نیست کار
گر بود کاریت بیم کشتن است
تو نمیدانی کایاز آن من است
مرد گفت ای پادشاه حق شناس
گر ازان تست این ساعت ایاس
عشق نیست آن تو من اکنون شدم
عشق بردم وز میان بیرون شدم
گر کنی از وی فراقی حاصلم
چون توانی برد عشقش از دلم
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
عاشقی میمرد چون دل زنده داشت
لاجرم چون گل لبی پرخنده داشت
سایلی گفتش که این خنده ز چیست
خاصه در وقتی که میباید گریست
گفت با معشوق خود چون عاشقم
میزنم یک دم که صبحی صادقم
صبح را خنده صواب آید صواب
کو درون سینه دارد آفتاب
گرچه من خورشید دارم در میان
بر طبق ننهادهام چون آسمان
آفتابی هر که را در جان بود
گر بخندد همچو صبح آسان بود
من که روزم آمد و شب در گذشت
یارم آمد رب و یارب درگذشت
گر کنم شادی و گر خندم رواست
گر گشایم لب و گر بندم رواست
چون شود خورشید عزت آشکار
هشت جنت گردد آنجا ذره وار
بی جهت چندانکه بینی پیش و پس
از همه سوئی یکی بینی و بس
جمله او بینی چو دایم جمله اوست
نیست در هر دو جهان بیرون ز دوست
لاجرم چون گل لبی پرخنده داشت
سایلی گفتش که این خنده ز چیست
خاصه در وقتی که میباید گریست
گفت با معشوق خود چون عاشقم
میزنم یک دم که صبحی صادقم
صبح را خنده صواب آید صواب
کو درون سینه دارد آفتاب
گرچه من خورشید دارم در میان
بر طبق ننهادهام چون آسمان
آفتابی هر که را در جان بود
گر بخندد همچو صبح آسان بود
من که روزم آمد و شب در گذشت
یارم آمد رب و یارب درگذشت
گر کنم شادی و گر خندم رواست
گر گشایم لب و گر بندم رواست
چون شود خورشید عزت آشکار
هشت جنت گردد آنجا ذره وار
بی جهت چندانکه بینی پیش و پس
از همه سوئی یکی بینی و بس
جمله او بینی چو دایم جمله اوست
نیست در هر دو جهان بیرون ز دوست
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
گشت مجنون هر زمان شوریدهتر
همچنان در کوی لیلی شد مگر
هرچه را در کوی لیلی دید او
بوسه بر میداد و میبوسید او
گه در و دیوار در بر میگرفت
گاه راه از پای تا سر میگرفت
نعره میزد در میان کوی خوش
خاک میافشاند از هر سوی خوش
روز دیگر آن یکی گفتش که دوش
از چه کردی آن همه بانگ و خروش
هیچ دیوار و دری نگذاشتی
میگرفتی در بر و میداشتی
هیچ از در کار برنگشایدت
هیچ ازدیوار در نگشایدت
کرد مجنون یاد سوگندی عظیم
گفت تا در کوی او گشتم مقیم
من ندیدم در میان کوی او
بر در و دیوار الا روی او
بوسه گر بر در زنم لیلی بود
خاک اگر بر سر کنم لیلی بود
چون همه لیلی بود در کوی او
کوی لیلی نبودم جز روی او
هر زمانی صد بصر میبایدت
هر بصر را صد نظر میبایدت
تا بدان هر یک نگاهی میکنی
صد تماشای الهی میکنی
دل که دارد این نظر اندک قدر
مینیاساید زمانی از نظر
گر بجای یک نظر بودی هزار
آن هزاران دیده بودی غرق کار
همچنان در کوی لیلی شد مگر
هرچه را در کوی لیلی دید او
بوسه بر میداد و میبوسید او
گه در و دیوار در بر میگرفت
گاه راه از پای تا سر میگرفت
نعره میزد در میان کوی خوش
خاک میافشاند از هر سوی خوش
روز دیگر آن یکی گفتش که دوش
از چه کردی آن همه بانگ و خروش
هیچ دیوار و دری نگذاشتی
میگرفتی در بر و میداشتی
هیچ از در کار برنگشایدت
هیچ ازدیوار در نگشایدت
کرد مجنون یاد سوگندی عظیم
گفت تا در کوی او گشتم مقیم
من ندیدم در میان کوی او
بر در و دیوار الا روی او
بوسه گر بر در زنم لیلی بود
خاک اگر بر سر کنم لیلی بود
چون همه لیلی بود در کوی او
کوی لیلی نبودم جز روی او
هر زمانی صد بصر میبایدت
هر بصر را صد نظر میبایدت
تا بدان هر یک نگاهی میکنی
صد تماشای الهی میکنی
دل که دارد این نظر اندک قدر
مینیاساید زمانی از نظر
گر بجای یک نظر بودی هزار
آن هزاران دیده بودی غرق کار
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
گفت هارون عشق مجنون میشنود
آن هوس او را چو مجنون در ربود
خواست تا دیدار لیلی بند او
پیش لیلی یک نفس بنشیند او
خواست لیلی را و چون کردش نگاه
سهل آمد روی او در چشم شاه
خواند مجنون را و گفت ای بیخبر
نیست لیلی را جمالی بیشتر
تو چنین مست جمال او شدی
وز جنونی درجوال او شدی
ترک او گیر و مدارش نیز دوست
زانکه بر هم نیم ترکی صد چواوست
گفت تو کی دیدی آن رخسار را
عشق مجنون باید آن دیدار را
تا نیاید عشق مجنونی پدید
کی شود لیلی بخاتونی پدید
نیست نقصان در جمال آن نگار
هست نقصان در نظر ای شهریار
گر بچشم من ببینی روی او
توتیا سازی ز خاک کوی او
زشت بادا روی لیلی در جهان
تا بماند خوبی اودر نهان
زشت اگر ننماید او ای پادشاه
پس شود خلق جهان مجنون راه
بود نابینا بسی در هر پسی
لیک چون یعقوب بایستی کسی
تا چو بوی پیرهن پیدا شود
چشمش از بوئی چنان بینا شود
گر توانی ای امیرالمؤمنین
جاودانم دیدهٔ ده دور بین
تا بدان دیده ز یک یک ذره چیز
نقد بینم روی لیلی جمله نیز
آن هوس او را چو مجنون در ربود
خواست تا دیدار لیلی بند او
پیش لیلی یک نفس بنشیند او
خواست لیلی را و چون کردش نگاه
سهل آمد روی او در چشم شاه
خواند مجنون را و گفت ای بیخبر
نیست لیلی را جمالی بیشتر
تو چنین مست جمال او شدی
وز جنونی درجوال او شدی
ترک او گیر و مدارش نیز دوست
زانکه بر هم نیم ترکی صد چواوست
گفت تو کی دیدی آن رخسار را
عشق مجنون باید آن دیدار را
تا نیاید عشق مجنونی پدید
کی شود لیلی بخاتونی پدید
نیست نقصان در جمال آن نگار
هست نقصان در نظر ای شهریار
گر بچشم من ببینی روی او
توتیا سازی ز خاک کوی او
زشت بادا روی لیلی در جهان
تا بماند خوبی اودر نهان
زشت اگر ننماید او ای پادشاه
پس شود خلق جهان مجنون راه
بود نابینا بسی در هر پسی
لیک چون یعقوب بایستی کسی
تا چو بوی پیرهن پیدا شود
چشمش از بوئی چنان بینا شود
گر توانی ای امیرالمؤمنین
جاودانم دیدهٔ ده دور بین
تا بدان دیده ز یک یک ذره چیز
نقد بینم روی لیلی جمله نیز
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
هست مرغی همچو آتش بیقرار
روز و شب گردنده گرد شاخسار
میزند منقار در شاخ درخت
شاخ خواهی نرم باش و خواه سخت
این چنین مرغی بشوق و شدتی
بر سلیمان گشت عاشق مدتی
هر زمانش بیقراری تازه شد
هر دمش بی صبری از اندازه شد
آمدی پیش سلیمان از پکاه
سوی او دزدیده میکردی نگاه
بال و پر از عشق او میسوختی
پس بحیلت باز بر میدوختی
خواند یک روزی سلیمان در برش
کرد از آن یک خواندن عاشق ترش
گفت میدانم که بر من عاشقی
چون توئی عشق مرا کی لایقی
گر نشان میباید از وصل منت
تا ز وصلم چشم گردد روشنت
حاجتی دارم روا کن بعد ازان
تو مراو من ترا تا جاودان
ور نگردانی تو آن حاجت روا
نه مرا باشی تو و نه من ترا
گفت من یک چوب خواهم از تو خواست
نه ترو نه و خشک ونه کوژ و نه راست
روز و شب آن مرغ عاشق بیقرار
مست میگردد بگرد شاخسار
میزند در شاخ منقار ای عجب
میکند آن چوب هرجائی طلب
گر هزاران قرن گردد در جهان
از چنین چوبی کجا یابد نشان
خلق عالم جمله در شیب و فراز
این چنین چوبی همی جوینده باز
این چنین چوبی نشان هرگز نداشت
هیچ چوبی درجهان این عز نداشت
این طلب در آب بحر انداز تو
کاین چنین چوبی نیابی باز تو
از چنین چوبی ترا نامی بس است
سوی تو یک ذره پیغامی بس است
چون بدست آوردنش کس را نبود
تا ابد جز نام ازو کس را چه سود
روز و شب گردنده گرد شاخسار
میزند منقار در شاخ درخت
شاخ خواهی نرم باش و خواه سخت
این چنین مرغی بشوق و شدتی
بر سلیمان گشت عاشق مدتی
هر زمانش بیقراری تازه شد
هر دمش بی صبری از اندازه شد
آمدی پیش سلیمان از پکاه
سوی او دزدیده میکردی نگاه
بال و پر از عشق او میسوختی
پس بحیلت باز بر میدوختی
خواند یک روزی سلیمان در برش
کرد از آن یک خواندن عاشق ترش
گفت میدانم که بر من عاشقی
چون توئی عشق مرا کی لایقی
گر نشان میباید از وصل منت
تا ز وصلم چشم گردد روشنت
حاجتی دارم روا کن بعد ازان
تو مراو من ترا تا جاودان
ور نگردانی تو آن حاجت روا
نه مرا باشی تو و نه من ترا
گفت من یک چوب خواهم از تو خواست
نه ترو نه و خشک ونه کوژ و نه راست
روز و شب آن مرغ عاشق بیقرار
مست میگردد بگرد شاخسار
میزند در شاخ منقار ای عجب
میکند آن چوب هرجائی طلب
گر هزاران قرن گردد در جهان
از چنین چوبی کجا یابد نشان
خلق عالم جمله در شیب و فراز
این چنین چوبی همی جوینده باز
این چنین چوبی نشان هرگز نداشت
هیچ چوبی درجهان این عز نداشت
این طلب در آب بحر انداز تو
کاین چنین چوبی نیابی باز تو
از چنین چوبی ترا نامی بس است
سوی تو یک ذره پیغامی بس است
چون بدست آوردنش کس را نبود
تا ابد جز نام ازو کس را چه سود