عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
دل چرا چون شمع جز آه سربارش نباشد
گر به آتش پارهای چون خود سروکارش نباشد
کی گلی از گلبن مقصود هرگز چیده دستش
هر که از شاخ گلی درپای دل خارش نباشد
بیدلانرا نبود از بیم جفایت نیست بیجا
کس چه اندیشد ز سنگ ار شیشه دربارش نباشد
در تب هجرت به کنج گلخنم افتاده بیکس
همچو بیمار غریبی کو پرستارش نباشد
نیست بیجا گر بدل کردم بکین مهر و وفا را
سنگ از آن گوهر بود به کو خریدارش نباشد
صیدگاه کوی او را گشتهام صدره سراسر
آشیان گم کردهای چون من گرفتارش نباشد
کی زند پروانه گرم سوختن خود را بر آتش
روی دل مشتاق گر از جانب یارش نباشد
گر به آتش پارهای چون خود سروکارش نباشد
کی گلی از گلبن مقصود هرگز چیده دستش
هر که از شاخ گلی درپای دل خارش نباشد
بیدلانرا نبود از بیم جفایت نیست بیجا
کس چه اندیشد ز سنگ ار شیشه دربارش نباشد
در تب هجرت به کنج گلخنم افتاده بیکس
همچو بیمار غریبی کو پرستارش نباشد
نیست بیجا گر بدل کردم بکین مهر و وفا را
سنگ از آن گوهر بود به کو خریدارش نباشد
صیدگاه کوی او را گشتهام صدره سراسر
آشیان گم کردهای چون من گرفتارش نباشد
کی زند پروانه گرم سوختن خود را بر آتش
روی دل مشتاق گر از جانب یارش نباشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
من و پاس تیر جفای او که مباد بر جگری رسد
که ز غیرتم کشد آن ستم که ز دوست بر دگری رسد
طلبی نگین وصال او بکف اینقدر ز چه مدعی
گهری چنین نهسزا بود که بچون تو بد گهری رسد
همه بلبلان و سرود خوش من و نالهای که درین چمن
ز سرایتش دو سه قطرهای ز دلی بچشم تری رسد
بنشان ز بوسه آتش دل تشنه کام وصال خود
چه زیان دجله ز قطرهای که بآتشین جگری رسد
نکنم طلب ز جحیم هم که تری ز چشم ترم برد
که عیان بود چه بقلزمی ز حرارت شرری رسد
ز تو شهرهام چه بشهر و کوچه نهان کنم غمت از عدو
بکسی که شق شده پردهاش چه ضرر ز پرده دری رسد
تو که باغ پرگل و میوهای چه تمتع از تو که هیچ گه
نه به بلبلان ز تو نکهتی نه به باغبان ثمری رسد
شده روزگار من این چنین ز غمت سیاه و نیم غمین
نرسد ز دور فلک شبی که نه از پیش سحری رسد
که ز غیرتم کشد آن ستم که ز دوست بر دگری رسد
طلبی نگین وصال او بکف اینقدر ز چه مدعی
گهری چنین نهسزا بود که بچون تو بد گهری رسد
همه بلبلان و سرود خوش من و نالهای که درین چمن
ز سرایتش دو سه قطرهای ز دلی بچشم تری رسد
بنشان ز بوسه آتش دل تشنه کام وصال خود
چه زیان دجله ز قطرهای که بآتشین جگری رسد
نکنم طلب ز جحیم هم که تری ز چشم ترم برد
که عیان بود چه بقلزمی ز حرارت شرری رسد
ز تو شهرهام چه بشهر و کوچه نهان کنم غمت از عدو
بکسی که شق شده پردهاش چه ضرر ز پرده دری رسد
تو که باغ پرگل و میوهای چه تمتع از تو که هیچ گه
نه به بلبلان ز تو نکهتی نه به باغبان ثمری رسد
شده روزگار من این چنین ز غمت سیاه و نیم غمین
نرسد ز دور فلک شبی که نه از پیش سحری رسد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
منم آنکه هر نفسم بدل ستمی ز عشوهگری رسد
غم دلبری نشود کهن که ز تازه تازه تری رسد
بسریر سلطنت آنصنم زند از نشاط و سرور دم
بامید این من و کنج غم که ز یوسفم خبری رسد
منم آنکه میکشدم بخون ز خدنگ رشگ شهید خود
ز کمان ناز تو ناوکی بغلط چو بر جگری رسد
همه زخم حسرتم از لبت من خستهدل نبود روا
نمکی ز شهد تبسمت بجراحت دگری رسد
شده روز من چه شب سیه زندیدنت چه خوش آنزمان
که ز چهره پرده برافکنی و شب مرا سحری رسد
رهم از محیط غمت چسان که ز سختگیری آسمان
نه بساحلی گذرم فتد نه بکشتیم خطری رسد
چه کنم اگر من خسته جان به ره وفا نکنم فغان
نه نسیمی از طرفی وزد نه ز جانبی خبری رسد
چه حذر ز خصم قوی مرا که اگر رسد مددی ز تو
سپه عدو شکند بهم بشکستگان ظفری رسد
غم دلبری نشود کهن که ز تازه تازه تری رسد
بسریر سلطنت آنصنم زند از نشاط و سرور دم
بامید این من و کنج غم که ز یوسفم خبری رسد
منم آنکه میکشدم بخون ز خدنگ رشگ شهید خود
ز کمان ناز تو ناوکی بغلط چو بر جگری رسد
همه زخم حسرتم از لبت من خستهدل نبود روا
نمکی ز شهد تبسمت بجراحت دگری رسد
شده روز من چه شب سیه زندیدنت چه خوش آنزمان
که ز چهره پرده برافکنی و شب مرا سحری رسد
رهم از محیط غمت چسان که ز سختگیری آسمان
نه بساحلی گذرم فتد نه بکشتیم خطری رسد
چه کنم اگر من خسته جان به ره وفا نکنم فغان
نه نسیمی از طرفی وزد نه ز جانبی خبری رسد
چه حذر ز خصم قوی مرا که اگر رسد مددی ز تو
سپه عدو شکند بهم بشکستگان ظفری رسد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
چه شود که اهل جهان بکسی ز تف غم او شرری نرسد
که بسوز دل پر از آتش ما رسد او جز او دگری نرسد
نروم بچهسان ز ولایت تو ز جفای برون ز نهایت تو
که ز گوشه چشم عنایت تو من غمزده را نظری نرسد
بحدیقه وصل تو پیر و جوان همه را شده خون ز دو دیده روان
که درخت پرثمر است و از آن بثمر طلبان ثمری نرسد
نه بنالهام از ستمت بر کس نه ببادیهام به فقان چو جرس
من خسته غمت به تو گویم و بس که بدرددلم دگری نرسد
شده قسمت ما چو فسرده دلان خنکی ز بس از دم سرد جهان
شود آتش ار همه کون و مکان بسمندری شرری نرسد
تو که جور تو آمده بر دل ما همه راحت جان نبود عجبی
که رسد پی هم ز تو سنگ جفا و بشیشه ما خطری نرسد
که بسوز دل پر از آتش ما رسد او جز او دگری نرسد
نروم بچهسان ز ولایت تو ز جفای برون ز نهایت تو
که ز گوشه چشم عنایت تو من غمزده را نظری نرسد
بحدیقه وصل تو پیر و جوان همه را شده خون ز دو دیده روان
که درخت پرثمر است و از آن بثمر طلبان ثمری نرسد
نه بنالهام از ستمت بر کس نه ببادیهام به فقان چو جرس
من خسته غمت به تو گویم و بس که بدرددلم دگری نرسد
شده قسمت ما چو فسرده دلان خنکی ز بس از دم سرد جهان
شود آتش ار همه کون و مکان بسمندری شرری نرسد
تو که جور تو آمده بر دل ما همه راحت جان نبود عجبی
که رسد پی هم ز تو سنگ جفا و بشیشه ما خطری نرسد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
قاصدی باز آمد و حرفی ز جائی میزند
سوخت از شوقم که حرف آشنائی میزند
چون به صیدی غمزهات تیر جفایی میزند
ناوک رشگی بجان مبتلائی میزند
چارهام مر گست در بحر غمت از اضطراب
نسپرد تا غرقه جان را دست و پائی میزند
من خموشم در سر کویت ز بیم مدعی
ورنه هر مرغی بگلزاری نوائی میزند
کشت ما را برق جانسوز غمت تنها نسوخت
خویشتن را هر دم این ظالم بجائی میزند
خویش را خواهد به یاد قاتل آرد روز حشر
گر شهید عشق حرف خونبهائی میزند
عشق جانسوز آتشی باشد که هر دم از تفش
دود آهی سر ز جان مبتلائی میزند
چون نگردد در رهت مشتاق پامال ستم
هرکه میآیی بر آن افتاده پائی میزند
سوخت از شوقم که حرف آشنائی میزند
چون به صیدی غمزهات تیر جفایی میزند
ناوک رشگی بجان مبتلائی میزند
چارهام مر گست در بحر غمت از اضطراب
نسپرد تا غرقه جان را دست و پائی میزند
من خموشم در سر کویت ز بیم مدعی
ورنه هر مرغی بگلزاری نوائی میزند
کشت ما را برق جانسوز غمت تنها نسوخت
خویشتن را هر دم این ظالم بجائی میزند
خویش را خواهد به یاد قاتل آرد روز حشر
گر شهید عشق حرف خونبهائی میزند
عشق جانسوز آتشی باشد که هر دم از تفش
دود آهی سر ز جان مبتلائی میزند
چون نگردد در رهت مشتاق پامال ستم
هرکه میآیی بر آن افتاده پائی میزند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
هرگز ای گل از تو بلبل شیوه یاری ندید
مدعی جز عزت و عاشق بجز خواری ندید
عندلیب ما که عمری همقفس با زاغ بود
از رهائی دید ذوقی کز گرفتاری ندید
غیر من کز کف دلم افکند و کم کردش که داد
دل به دست او کز او آئین دلداری ندید
میکند در قتل من اکنون نه امداد رقیب
غیر غیر از یار من هرگز کسی یاری ندید
ناله زار من از من یار را بیزار کرد
در محبت کس مگو تأثیر را زاری ندید
هست چشم خونفشان شاهد که هرگز از بتان
عاشق آزردهدل غیر از دلآزاری ندید
در رهش افتاده بودم آمد و دید و گذشت
سرگران از من بآئینی که پنداری ندید
بهر کامی از تو هر دم میرسد صد خفتم
هیچ گلبن اینقدر از باغبانخواری ندید
چون دل غمگین من یکدل مبادا کز بتان
غم فراوان دید اما هیچ غمخواری ندید
غیر اشک آتشین شبهای هجران همچو شمع
چشم ما هرگز گل خیری ز بیداری ندید
خسته درد محبت بود تا بسپرد جان
صحتی مشتاق از دنبال بیماری ندید
مدعی جز عزت و عاشق بجز خواری ندید
عندلیب ما که عمری همقفس با زاغ بود
از رهائی دید ذوقی کز گرفتاری ندید
غیر من کز کف دلم افکند و کم کردش که داد
دل به دست او کز او آئین دلداری ندید
میکند در قتل من اکنون نه امداد رقیب
غیر غیر از یار من هرگز کسی یاری ندید
ناله زار من از من یار را بیزار کرد
در محبت کس مگو تأثیر را زاری ندید
هست چشم خونفشان شاهد که هرگز از بتان
عاشق آزردهدل غیر از دلآزاری ندید
در رهش افتاده بودم آمد و دید و گذشت
سرگران از من بآئینی که پنداری ندید
بهر کامی از تو هر دم میرسد صد خفتم
هیچ گلبن اینقدر از باغبانخواری ندید
چون دل غمگین من یکدل مبادا کز بتان
غم فراوان دید اما هیچ غمخواری ندید
غیر اشک آتشین شبهای هجران همچو شمع
چشم ما هرگز گل خیری ز بیداری ندید
خسته درد محبت بود تا بسپرد جان
صحتی مشتاق از دنبال بیماری ندید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
باز چه شد که با من او هیچ سخن نمیکند
ور گله ازو کنم گوش بمن نمیکند
رسم قدیم باشد این هرکه گرفت یار نو
یاد دگر ز صحبت یار کهن نمیکند
بیتو ز بس فتادهام از نظر جهانیان
آینهگر شوم کسی روی بمن نمیکند
کس نکند جز آشنا فهم زبان آشنا
از چه بمن نگاه او هیچ سخن نمیکند
در ره لشکر غمت کیستم آنکه خانهام
بسکه خراب شد در او جغد وطن نمیکند
زانچه ز محنت وطن میکشم آگه ار شود
مرغ اسیر در قفس یاد چمن نمیکند
مژده وصل او اگر در ته خاک بشنود
روز جزا کسی برون سر ز کفن نمیکند
ور گله ازو کنم گوش بمن نمیکند
رسم قدیم باشد این هرکه گرفت یار نو
یاد دگر ز صحبت یار کهن نمیکند
بیتو ز بس فتادهام از نظر جهانیان
آینهگر شوم کسی روی بمن نمیکند
کس نکند جز آشنا فهم زبان آشنا
از چه بمن نگاه او هیچ سخن نمیکند
در ره لشکر غمت کیستم آنکه خانهام
بسکه خراب شد در او جغد وطن نمیکند
زانچه ز محنت وطن میکشم آگه ار شود
مرغ اسیر در قفس یاد چمن نمیکند
مژده وصل او اگر در ته خاک بشنود
روز جزا کسی برون سر ز کفن نمیکند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
دل بیقرار عاشق نفسی قرار گیرد
که تو در کنارش آئی وز خود کنار گیرد
تو بمن نمیشوی گرم و بداغ رشک سوزم
چو بینم آتشی را که بجان خار گیرد
نه هر آنکه راهپیما گذرش بمقصد افتد
که خدنک بر نشان جا یکی از هزار گیرد
چکنم بحکم گردون که فلک بود سمندی
که ز سرکشی عنان را ز کف سوار گیرد
ز خرد چه بهره آنرا که کند ز عشق منعم
که مکان کسی در آتش نه باختیار گیرد
غم و راحت جهانرا نبود بقا ندانم
که کسی بغیر عبرت چه ز روزگار گیرد
ز غمش رسیده جانم به لب و دلم باین خوش
که برون چو آید از تن ره کوی یار گیرد
که تو در کنارش آئی وز خود کنار گیرد
تو بمن نمیشوی گرم و بداغ رشک سوزم
چو بینم آتشی را که بجان خار گیرد
نه هر آنکه راهپیما گذرش بمقصد افتد
که خدنک بر نشان جا یکی از هزار گیرد
چکنم بحکم گردون که فلک بود سمندی
که ز سرکشی عنان را ز کف سوار گیرد
ز خرد چه بهره آنرا که کند ز عشق منعم
که مکان کسی در آتش نه باختیار گیرد
غم و راحت جهانرا نبود بقا ندانم
که کسی بغیر عبرت چه ز روزگار گیرد
ز غمش رسیده جانم به لب و دلم باین خوش
که برون چو آید از تن ره کوی یار گیرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
دلم جای غم جانانه کردند
مقام گنج در ویرانه کردند
ز چشم ساقیم دیوانه کردند
سیه مستم ازین پیمانه کردند
کجا شایسته دام است مرغی
که صیدش از فریب دانه کردند
خراب از ساغر عشقند کونین
چه می یارب درین پیمانه کردند
چو حسن و عشق را چیدند محفل
تو را شمع و مرا پروانه کردند
دو چشمش از نگاه آشنائی
دو عالم را ز خود بیگانه کردند
به بین مشتاق چون آخر هلاکم
ز شوق مقدم جانانه کردند
ز کویش مژده وصلم رساندند
مرا درخواب ازین افسانه کردند
مقام گنج در ویرانه کردند
ز چشم ساقیم دیوانه کردند
سیه مستم ازین پیمانه کردند
کجا شایسته دام است مرغی
که صیدش از فریب دانه کردند
خراب از ساغر عشقند کونین
چه می یارب درین پیمانه کردند
چو حسن و عشق را چیدند محفل
تو را شمع و مرا پروانه کردند
دو چشمش از نگاه آشنائی
دو عالم را ز خود بیگانه کردند
به بین مشتاق چون آخر هلاکم
ز شوق مقدم جانانه کردند
ز کویش مژده وصلم رساندند
مرا درخواب ازین افسانه کردند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
دلت شکست دلم را دگر چه خواهد کرد
بشیشه سنگ ازین بیشتر چه خواهد کرد
در آن محیط که مرگ آب زندگی باشد
بغرقه خصمی موج خطر چه خواهد کرد
چه باکش از ستمت جان بلب رسیده هجر
جفای تیغ بشمع سحر چه خواهد کرد
درین قفس که ازو نیست ممکن آزادی
بما شکستگی بال و پرچه خواهد کرد
گرفتم اینکه کند عشق را نهان مشتاق
بخون فشانی مژگانتر چه خواهد کرد
بشیشه سنگ ازین بیشتر چه خواهد کرد
در آن محیط که مرگ آب زندگی باشد
بغرقه خصمی موج خطر چه خواهد کرد
چه باکش از ستمت جان بلب رسیده هجر
جفای تیغ بشمع سحر چه خواهد کرد
درین قفس که ازو نیست ممکن آزادی
بما شکستگی بال و پرچه خواهد کرد
گرفتم اینکه کند عشق را نهان مشتاق
بخون فشانی مژگانتر چه خواهد کرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
خون ازین غم سزد از دیده بسمل برود
که بحسرت نگران باشد و قاتل برود
ما هم امشب سفری گشته خدایا مپسند
که برآید مه و آن ماه بمحفل برود
کشتی ما که طلبکار شکست است چه سود
که شرطه وزین ورطه بساحل برود
کر بخونم کشد از تیغ عماریکش یار
نتوانم نروم از پی و محمل برود
ماه من انجمن افروز بتان است که او
چون ز محفل برود آرایش محفل رود
که بحسرت نگران باشد و قاتل برود
ما هم امشب سفری گشته خدایا مپسند
که برآید مه و آن ماه بمحفل برود
کشتی ما که طلبکار شکست است چه سود
که شرطه وزین ورطه بساحل برود
کر بخونم کشد از تیغ عماریکش یار
نتوانم نروم از پی و محمل برود
ماه من انجمن افروز بتان است که او
چون ز محفل برود آرایش محفل رود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
جهان را سیل اشکم گر برد ویرانهای کمتر
وگر نگذارد از من هم اثر دیوانهای کمتر
مخور تا عاشقان هستند خون غیر را ظالم
ازین صهبا که نوشی دمبدم پیمانهای کمتر
در آن محفل که هرکس از جدائی قصه گوید
نیاید در میان گر حرف وصل افسانهای کمتر
مرا خواندی و راندی غیر را شادم که در بزمت
شد آخر آشنائی بیشتر بیگانهای کمتر
منم بیخانمان تنها ز عشاق تو و گویم
که از صدخانه در کوی ملامت خانهای کمتر
دلم دارد هزار آشفتگی ز آرایش جعدت
زند مشاطه گو امشب بزلفت شانهای کمتر
دل مشتاق صد تخم غم از عشق بتان دارد
گرش تخم غم دنیا نباشد دانهای کمتر
وگر نگذارد از من هم اثر دیوانهای کمتر
مخور تا عاشقان هستند خون غیر را ظالم
ازین صهبا که نوشی دمبدم پیمانهای کمتر
در آن محفل که هرکس از جدائی قصه گوید
نیاید در میان گر حرف وصل افسانهای کمتر
مرا خواندی و راندی غیر را شادم که در بزمت
شد آخر آشنائی بیشتر بیگانهای کمتر
منم بیخانمان تنها ز عشاق تو و گویم
که از صدخانه در کوی ملامت خانهای کمتر
دلم دارد هزار آشفتگی ز آرایش جعدت
زند مشاطه گو امشب بزلفت شانهای کمتر
دل مشتاق صد تخم غم از عشق بتان دارد
گرش تخم غم دنیا نباشد دانهای کمتر
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
جادربر من کرده نگاری نه و هرگز
در دامن من افتاده شکاری نه و هرگز
خرم دل ما گشته ز یاری و نه و هرگز
بوداست درین باغ بهاری نه و هرمگز
گفتی که در آغوش تو جا کرده درین باغ
شمشاد قدی لاله عذاری نه و هرگز
اشکم که برآورده هزار آینه از زنگ
از خاطر من شسته غباری نه و هرگز
اندیشه ز سوز دل ما سوختگان چیست
از آتش ما جسته شراری نه و هرگز
تیری بود آهم که درین دشت پر از صید
رنگین شده از خون شکاری نه و هرگز
جائی به از اقلیم عدم نیست که آنجا
یاری شود آزرده ز یاری نه و هرگز
در کوی محبت که روا نیست تظلم
در دامنی آویخته خاری نه و هرگز
مست از می عشقی شده مشتاق که آرد
مستیش ز دنبال خماری نه و هرگز
در دامن من افتاده شکاری نه و هرگز
خرم دل ما گشته ز یاری و نه و هرگز
بوداست درین باغ بهاری نه و هرمگز
گفتی که در آغوش تو جا کرده درین باغ
شمشاد قدی لاله عذاری نه و هرگز
اشکم که برآورده هزار آینه از زنگ
از خاطر من شسته غباری نه و هرگز
اندیشه ز سوز دل ما سوختگان چیست
از آتش ما جسته شراری نه و هرگز
تیری بود آهم که درین دشت پر از صید
رنگین شده از خون شکاری نه و هرگز
جائی به از اقلیم عدم نیست که آنجا
یاری شود آزرده ز یاری نه و هرگز
در کوی محبت که روا نیست تظلم
در دامنی آویخته خاری نه و هرگز
مست از می عشقی شده مشتاق که آرد
مستیش ز دنبال خماری نه و هرگز
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
من آنصیدم که گفت آهسته چون میبست صیادش
که خون میریزمش اما نخواهم کرد آزادش
من آنصید به خون غلطیدهام کز تیر بیدادش
زد و کشت و به خاک ره فکند و رفت صیادش
نمیآرد بحکم ناز با من سر فرو ورنه
چو من مرغ گرفتاری ندارد سرو آزادش
ز دل بود آنچه دیدم شکر کز سیل غمت آخر
چنان این خانه ویران شد که نتوان کرد آبادش
ز رسم و راه یاری نگذرد بر کوهکن شیرین
فلک گاهی برغم خسرو آرد سوی فرهادش
کجا مشتاق جویای طرب گردد که خود دارد
بدرد و غم دل اندوهناک و جان ناشادش
که خون میریزمش اما نخواهم کرد آزادش
من آنصید به خون غلطیدهام کز تیر بیدادش
زد و کشت و به خاک ره فکند و رفت صیادش
نمیآرد بحکم ناز با من سر فرو ورنه
چو من مرغ گرفتاری ندارد سرو آزادش
ز دل بود آنچه دیدم شکر کز سیل غمت آخر
چنان این خانه ویران شد که نتوان کرد آبادش
ز رسم و راه یاری نگذرد بر کوهکن شیرین
فلک گاهی برغم خسرو آرد سوی فرهادش
کجا مشتاق جویای طرب گردد که خود دارد
بدرد و غم دل اندوهناک و جان ناشادش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
دیدم من از پهلوی دل از بس جفا خون کردمش
وآنگاه در عشق بتان از دیده بیرون کردمش
چون قطرهای نبود نصیب از چشمه وصلت مرا
زین پس من و چشم تری کز گریه جیحون کردمش
هرگز نشد استد مرا از چشمه دل جوش خون
رفت اندکی تا کم شود از کاوش افزون کردمش
در عهد من یکدل مجو خرم به گیتی کز غمت
هرجا دل شادی بود از ناله محزون کردمش
یکره دماغم بیرخت تر از می عشرت نشد
زین باده تا پیمانهام پر گشت وارون کردمش
زاشکم نمانده کشوری آباد در روی زمین
هرجا که شهری یافتم زین سیل هامون کردمش
تا قد بناز افروخته با هر خسی در باخته
سروی که من چون فاخته از ناله موزن کردمش
هرگز ندیدم در قدح صهبای عشرت بیلبت
پیمانهام گر شد تهی از زهر پرخون کردمش
تنها نشد ز افسانهام مشتاق سرگرم جنون
با هر که گفتم نکتهای از عشق مجنون کردمش
وآنگاه در عشق بتان از دیده بیرون کردمش
چون قطرهای نبود نصیب از چشمه وصلت مرا
زین پس من و چشم تری کز گریه جیحون کردمش
هرگز نشد استد مرا از چشمه دل جوش خون
رفت اندکی تا کم شود از کاوش افزون کردمش
در عهد من یکدل مجو خرم به گیتی کز غمت
هرجا دل شادی بود از ناله محزون کردمش
یکره دماغم بیرخت تر از می عشرت نشد
زین باده تا پیمانهام پر گشت وارون کردمش
زاشکم نمانده کشوری آباد در روی زمین
هرجا که شهری یافتم زین سیل هامون کردمش
تا قد بناز افروخته با هر خسی در باخته
سروی که من چون فاخته از ناله موزن کردمش
هرگز ندیدم در قدح صهبای عشرت بیلبت
پیمانهام گر شد تهی از زهر پرخون کردمش
تنها نشد ز افسانهام مشتاق سرگرم جنون
با هر که گفتم نکتهای از عشق مجنون کردمش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
جز آنکه برد چو شمعت شبی بخانه خویش
کدام مرغ زد آتش بآشیانه خویش
بسر رسید شب هستیم ز قصه هجر
شدم بخواب عدم آخر از فسانه خویش
نباشدش اثری اشک من چسان آرم
بدام خویش تو را از فریب دانه خویش
بیار سوز دلم گوید آه گرم بس است
زبان خویش چو آتش مرا زبانه خویش
بگلشنی که بود جلوهگاه برق چرا
نهیم دل بخس و خار آشیانه خویش
کشیدیم قدم از دیده وقت شد که دهد
ز گریه چشم تر من بسیل خانه خویش
بیاد شاخ گلت ناله میکند چه عجب
که عندلیب تو خون گرید از ترانه خویش
منم که شور چو بلبل فکندهام مشتاق
درین حدیقه ز گلبانگ عاشقانه خویش
کدام مرغ زد آتش بآشیانه خویش
بسر رسید شب هستیم ز قصه هجر
شدم بخواب عدم آخر از فسانه خویش
نباشدش اثری اشک من چسان آرم
بدام خویش تو را از فریب دانه خویش
بیار سوز دلم گوید آه گرم بس است
زبان خویش چو آتش مرا زبانه خویش
بگلشنی که بود جلوهگاه برق چرا
نهیم دل بخس و خار آشیانه خویش
کشیدیم قدم از دیده وقت شد که دهد
ز گریه چشم تر من بسیل خانه خویش
بیاد شاخ گلت ناله میکند چه عجب
که عندلیب تو خون گرید از ترانه خویش
منم که شور چو بلبل فکندهام مشتاق
درین حدیقه ز گلبانگ عاشقانه خویش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
از اشک و آه دایم در عشق آن پریوش
چشم و دلیست ما را لبریز آب و آتش
از دوری تو مار را روز و شب ای پریوش
حالیست بس پریشان خوابیست بس مشوش
دارم دلی و جانی در عشقت ای پریوش
چون زلفت این پریشان چون حالم آن مشوش
رنگ حنا به بینید بر دست آن پریوش
این همچو نقره خام آن چون طلای بیغش
تن دادهام به آزار زامید آنکه یکبار
بخشاید آن جفاکار بر حال این جفاکش
بهر شکار خوبان آهی بدل ندارم
پرصید دست و ما را خالی ز تیر ترکش
گر بیتو عیش خواهم جامم مباد هرگز
خالی ز خون ناب و پر از شراب بیغش
آنروی خویفشان بین کز آب و تابش افتاد
در خانمان من سیل در خرمن من آتش
کو جرئتی که مشتاق او را شوم عنانگیر
آن شهسوار گیرم شد بر سر عنانکش
چشم و دلیست ما را لبریز آب و آتش
از دوری تو مار را روز و شب ای پریوش
حالیست بس پریشان خوابیست بس مشوش
دارم دلی و جانی در عشقت ای پریوش
چون زلفت این پریشان چون حالم آن مشوش
رنگ حنا به بینید بر دست آن پریوش
این همچو نقره خام آن چون طلای بیغش
تن دادهام به آزار زامید آنکه یکبار
بخشاید آن جفاکار بر حال این جفاکش
بهر شکار خوبان آهی بدل ندارم
پرصید دست و ما را خالی ز تیر ترکش
گر بیتو عیش خواهم جامم مباد هرگز
خالی ز خون ناب و پر از شراب بیغش
آنروی خویفشان بین کز آب و تابش افتاد
در خانمان من سیل در خرمن من آتش
کو جرئتی که مشتاق او را شوم عنانگیر
آن شهسوار گیرم شد بر سر عنانکش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
خونم نریزد، آنغمزه مشکل
صیاد زیرک، من صید غافل
از قرب جانان، ما را چه حاصل
بحرش در آغوش، لب تشنه ساحل
خیزد چه در عشق، از دست و پائی
کان مانده بر سر، این رفته در گل
خنجر کشیده، حشمت ز مژگان
جانها طپیده، در خون چو بسمل
مجنون زمینگیر، از ناتوانی
افتاده هر گرد، دنبال محمل
صد کشته هر سو، در خون طپیده
نه تیغ بیداد، نه دست قاتل
درماندهام سخت، در کار عشقت
هم ناخنم سست، هم عقده مشکل
خوش آنکه گیرم، تنگش در آغوش
بر گردن او، دستم حمایل
نادیده پویم، ره تا کدامست
پشتم بمقصود، یا رو بمنزل
خاموش مشتاق، کز نالهات کشت
روحانیان را در خون طپان دل
صیاد زیرک، من صید غافل
از قرب جانان، ما را چه حاصل
بحرش در آغوش، لب تشنه ساحل
خیزد چه در عشق، از دست و پائی
کان مانده بر سر، این رفته در گل
خنجر کشیده، حشمت ز مژگان
جانها طپیده، در خون چو بسمل
مجنون زمینگیر، از ناتوانی
افتاده هر گرد، دنبال محمل
صد کشته هر سو، در خون طپیده
نه تیغ بیداد، نه دست قاتل
درماندهام سخت، در کار عشقت
هم ناخنم سست، هم عقده مشکل
خوش آنکه گیرم، تنگش در آغوش
بر گردن او، دستم حمایل
نادیده پویم، ره تا کدامست
پشتم بمقصود، یا رو بمنزل
خاموش مشتاق، کز نالهات کشت
روحانیان را در خون طپان دل
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گرنه از وصل تو در هجر گهی یاد کنم
بچه تقریب دگر خاطر خود شاد کنم
کودک مکتب عشقم بجفا خوش دارم
هرگز اندیشه کی از سیلی استاد کنم
گر ز جور تو خموشم ز شکیبائی نیست
نیست آن قوتم از ضعف که فریاد کنم
من نه آنم که بود طالع وصل تو مرا
از نگاهی بخیالی دل خود شاد کنم
خود بدام افکنم از ذوق اسیری خود را
نیم آن صید که خون در دل صیاد کنم
از خرابی شده آن گنج نهان را مسکن
دل ویران شده را بهر چه آباد کنم
هیچ باک از ستم یار ندارم مشتاق
بلبلم کی ز گل اندیشه بیداد کنم
بچه تقریب دگر خاطر خود شاد کنم
کودک مکتب عشقم بجفا خوش دارم
هرگز اندیشه کی از سیلی استاد کنم
گر ز جور تو خموشم ز شکیبائی نیست
نیست آن قوتم از ضعف که فریاد کنم
من نه آنم که بود طالع وصل تو مرا
از نگاهی بخیالی دل خود شاد کنم
خود بدام افکنم از ذوق اسیری خود را
نیم آن صید که خون در دل صیاد کنم
از خرابی شده آن گنج نهان را مسکن
دل ویران شده را بهر چه آباد کنم
هیچ باک از ستم یار ندارم مشتاق
بلبلم کی ز گل اندیشه بیداد کنم