عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
بی‌تو گو سوزد ز برق آه گشت دل مرا
نیست هرگز حاصلی زین کشت بی‌حاصل مرا
کاش ای دل گل رخان و شعله رخساران کنند
بلبل گلشن تو را پروانه ی محفل مرا
کی رهم از ورطه ی عشقت که خواهد ناخدا
غرقه ی گرداب نه آسوده ی ساحل مرا
در غمت از مرگ گفتم گردد آسان مشکلم
جان سپردم آخر و آسان نشد مشکل مرا
کشته ی عشقم بسم روز جزا این خون بها
کز نگاهی باز غلطاند به خون قاتل مرا
در مذاقم بس که بخشد چاشنی ذوق طلب
هست خوش تر رنج راه از راحت منزل مرا
ره نمی‌پویم درین وادی به خود دارد کشان
جذبه ی محمل‌نشین بیخود پی محمل مرا
چون تواند خون من از غمزه ی صیاد ریخت
گو مکش تیغ و مزن زخم و مکن بسمل مرا
ازپی محمل درین دشتم نه خود گرم خروش
چون جرس دارد در افغان اضطراب دل مرا
خارخار عشق خوبان مردم و بردم به خاک
تا چه گل مشتاق آخر سرزند از گل مرا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
عنان دل بکف کودکی بود ما را
که میکشد ز ستم مرغ رشته بر پارا
دل مرا ز دل تست سنگدل یارا
شکایتی که نباشد ز سنگ مینا را
چه میکند به فلک اضطراب ما که غمی
ز دست و پا زدن غرقه نیست دریارا
بیک نگاه غزالان شهر ما چه عجب
اگر کشند بشهر آهوان صحرا را
برد ز هر دو جهان دست اگر فتد مشتاق
ترنج غبغب یوسف بکف زلیخا را
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
رفتی تو ز بزم و نه همین نشئه ز می رفت
تأثیر ز آواز دف و ناله نی رفت
من بیخود شوقم بره وعده چه دانم
قاصد ز سر کوی تو کی آمد و کی رفت
چون غنچه دلم وانشود بی تو گرفتم
صد فصل بهار آمد و صد موسم دی رفت
خونی تو که در بزم بدل کردیم از ناز
رفتی و ز چشمم همه چون شیشه می رفت
یار آمد و صد شکوه بدل داشتم از وی
رفتم چو کنم سر گله‌ای وای که وی رفت
رفت از برم آن سروسهی وز دل و جانم
صد آه ز دنبالش و صد ناله ز پی رفت
فریاد که بختش نرسانید به لیلی
مجنون اگر از بادیه صد بار بحی رفت
نالان نشوی تا ز فراقی تو چه دانی
کز درد جدائی نیستان چه به نی رفت
کردیم ز خاک در و نقش قدمت یاد
هرجا سخن از تخت جم و افسر کی رفت
مشتاق که آمد بر او شکوه کان دوش
چون گرد ره دور و دراز گله طی رفت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
تو را فلک بمن ایماه مهربان نگذاشت
چراغ کلبه من بودی آسمان نگذاشت
چه از بهار خود آن شاخ گل بگلشن دید
که شد خزان و بر آن مرغی آشیان نگذاشت
تو چون ز غیر شناسی مرا که هرگز فرق
گلی میانه گلچین و باغبان نگذاشت
بتن مپرس چو مشمعم شب فراق چکرد
گداز عشق که مغزم در استخوان نگذاشت
بباغ خویش مده گور هم کنون که در آن
گلی به شاخ گلی غارت خزان نگذاشت
هزار صید بهر سو فکند و حیرانم
که صید افکن من تیر در کمان نگذاشت
منم ز خیل سگان تو و فغان که شبی
بر آستان توام جور پاسبان نگذاشت
فغان که رفت چو شمع از میان و با تو شبی
حدیث سوز تو مشتاق در میان نگذاشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
از جسم بکوی یار جان رفت
مرغی ز قفس به آشیان رفت
از رفتن همرهان صد افسوس
تنها ماندیم و کاروان رفت
مرغی نگشوده پر بشاخی
صد باغ بغارت خزان رفت
صد بار بتیر حسرتم کشت
تا یار به خانه کمان رفت
تا بر سر زد گلی ز شاخی
صد خار بپای باغبان رفت
کاین مرغ اسیر در قفس ماند
چندانکه ز یادش آشیان رفت
مشتاق ز قید او نخواهد
هرگز بسراغ آشیان رفت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
در چمن جوری که از باد خزان بر گل گذشت
انتقام آن ستم باشد که بر بلبل گذشت
کرده مرغان چمن را غیرتش آشفته حال
بازپنداری صبا بر طره سنبل گذشت
زیر آب از گریه‌ام نبود کنون طاق سپهر
بارها سیل سرشگم از سر این پل گذشت
در چمن آن بلبل افسرده‌ام کز دل مرا
برنیامد ناله زاری و فصل گل گذشت
از جفای خار مرغان قفس آسوده‌اند
آه از آن محنت که در گلزار بر بلبل گذشت
ترک عالم آید از مشتاق چون آید بهار
از سر پیمانه نتواند بفصل گل گذشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
خونم ز لب بوسه فریب تو هوس ریخت
آخر ز غمت خون مرا بین که چه کس ریخت
با حسرت گلشن چه کند مرغ گرفتار
صیاد چه شد گل به در و بام قفس ریخت
از عشق تو داد آنکه مرا شب همه شب‌پند
در آتش سوزان همه خار و همه خس ریخت
آن بیدل مستم که ز تمهید تو آخر
شب خون مرا بر سر کوی تو عسس ریخت
از گرد یتیمی چو گهر زنده بگورم
گردون ز غمت بر سر من خاک ز بس ریخت
زین باغ مجو خاطر آزاده که صیاد
از غنچه بهر شاخ گلی رنگ قفس ریخت
مشتاق ز پا ماند به راه طلب آخر
پر زد ز بس از شوق شکر بال مگس ریخت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
دور از توام بجز غم و رنج و ملال چیست
باشم بحال مرگ مپرسم که حال چیست
گفتم خیال وصل تو دارم بخشم گفت
من کیستم که ای تو ترا در خیال چیست
در دم بود کشنده دگر از دوا مگو
بس کن طبیب درد سر این قیل و قال چیست
فریادرس ندیده درین دشت هیچ کس
این آه و ناله جرس هرزه نال چیست
بر باد رفت خاک من از جورت وز من
درد ترا هنوز غبار ملال چیست
نگذشته بطرف چمن گر تو صبح‌گاه
گل را ز شبنم این عرق انفعال چیست
مشتاق بسکه تشنه لب آب تیغ تست
نشناسد اینکه خون چه و آب زلال چیست
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
از دوست قالب من دیوانه پرشده است
جسمم ز جان تهی وز جانانه پر شده است
خون دل از غمت همه در چشمم آمده است
مینا تهی ز باده و پیمانه پر شده است
گردد چگونه سبز بکوی تو آشنا
کین گلستان ز سبزه بیگانه پر شده است
آن نکته نشنوند که دارد حقیقتی
از بسکه گوش خلق ز افسانه پر شده است
گردت ز بسکه طایر دلها فشانده بال
پای چراغت از پر پروانه پر شده است
ما را ز حلقه نرسد بیش از این کمند
ازبس بعهد زلف تو دیوانه پر شده است
نبود دلم رهین فروغی ز مهر و ماه
کز پرتو جمال تو این خانه پر شده است
هرگز دل خراب بدهر اینقدر نبود
از سیل اشگ ماست که ویرانه پر شده است
محروم زخم ماست از آن زلف عنبرین
ورنه ز مشگ چاک دل شانه پر شده است
مشتاق را ز اشگ غمت تار هر مژه
چون رشته بود که ز دردانه پر شده است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
پائی بپای دشت نوردم نمیرسد
گردی به گرد بادیه گردم نمیرسد
حال مرا شنید و نپردازدم بحال
دردم باو رسید و بدردم نمیرسد
داند مریض خویشم و آسوده خواندم
من در گمان اینکه بدردم نمیرسد
باد خزان گلشن خویشم جدا ز تو
آفت بباغی از دم سردم نمیرسد
خون گریم از غم تو و داغم که هیچ رنگ
از اشگ سرخ بر رخ زردم نمیرسد
مشتاق درد نامه عشاق خوانده‌ام
افسانه‌ای بقصه دردم نمیرسد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
آن دل که غم بتان ندارد
باغیست که باغبان ندارد
چندش جویم که طایر کام
مرغیست که آشیان ندارد
گم گشته عشق او چو عنقا
نام ار دارد نشان ندارد
با فقر خوشم که نخل بی‌برگ
بیم از ستم خزان ندارد
سودیست که در زیان عشقت
سودی که زپی زیان ندارد
ره رو چکند که وادی عشق
نقش پی کاروان ندارد
دارد یارم هر آنچه خواهی
اما دل مهربان ندارد
مشتاق کجا و دین و دنیا
عاشق غم این و آن ندارد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
دلم کز آتش جان‌سوز غم نخواهد ماند
بمن نماند و بدلدار هم نخواهد ماند
بساز با لب خشک و نه قطره جوی نه بحر
که در محیط جهان بیش و کم نخواهد ماند
حذر ز آتش آهم که افکند کز تاب
به بحر در جگر بحرنم نخواهد ماند
بمحفل تو عزیزان چنین شوند ارخار
کسی ز محترمان محترم نخواهد ماند
اگر شوند ز رنج وجود آگه کیست
که تا ابد بدیار عدم نخواهد ماند
به دست داغ تو وین داغ سوزدم که درم
همیشه در کف صاحب درم نخواهد ماند
ز شادی و غم غیر و تو نیست غم مشتاق
همیشه شادی و پیوسته غم نخواهد ماند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
در چمن مرغ چمن ناله چو بنیاد کند
کاش از حال اسیران قفس یاد کند
در قفس ناله گرمم که چو برق آتش زد
نتوانست اثر در دل صیاد کند
گو مکن هرگزم او گر نکند یاد مباد
که ز یاد آوری غیر مرا یاد کند
زان بنالیم برت کین اثر ناله ماست
که دلت سخت‌تر از بیضه فولاد کند
آید از کوی توام یاد بگلشن چه عجب
ناله‌ام گر شنود بلبل و فریاد کند
خوبغم گیر که ساز طرب و برگ نشاط
اینقدر نیست جهان را که دلی شاد کند
بخرابی جهان ساخته‌ام کآب و گلشن
اینقدر نیست که ویرانه‌ای آباد کند
حشن و عشقند دو سلطان که بآباد و خراب
این همه دادکند آن همه بیدادکند
عقل با عشق محالست برآید آری
پنجه موم چه با پنجه فولاد کند
خوشتر از ذوق اسیری چه بود کو صیاد
نه دهد آبم و نه دانه نه آزاد کند
نکند میل اگر خاطر خسرو بشکر
بس که روی دل شیرین سوی فرهاد کند
دارم این چشم از آن چشم که گاهی مشتاق
بنگاهی دل غمدیده من شاد کند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
سازوبرگ طرب از ساغر و مینا نشود
شاهدی تا نبود عیش مهیا نشود
بی‌تو از سیل سرشکی که به مژگان دارم
نیست در عهد من آنشهر که صحرا نشود
بسکه از جوش دلم اشگ بخود مینالد
نیست در چشم من آنقطره که دریا نشود
دل روشن رسدش از در و دیوار شکست
صرفه سنگ در آنست که مینا نشود
منکه در خون کشدم ناخن بیمت چون تیغ
به که از رشته کارم گرهی وا نشود
از من گم شده جوئی چه نشان در ره عشق
هرکه گم گشت درین بادیه پیدا نشود
مگذر از خاک در پیر خرابات کجاست
کشد آن کور که این سرمه و بینا نشود
عزم رفتن نکنم هرگز از آنکو مشتاق
که مرا پاس وفا سلسله پا نشود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
گفتی او راست وفاپیشه بلی گر می‌بود
اندکی ایدل ازین حال تو بهتر می‌بود
با من اکنون که بمهر است مرا حال این است
وه چه میکردم اگر یار ستمگر می‌بود
گفتی ار چاره هجران‌طلبی باش صبور
چاره صبر است بلی کاش میسر می‌بود
چاره هجر که آنهم نکند می‌کردم
غیر مردن اگرم چاره دیگر می‌بود
میگذشت آه چه بر جان خلایق مشتاق
روز حشر ار به شب هجر برابر می‌بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
سرکوی اوست جائی که صبا گذر ندارد
چه عجب که مردم از غم من و او خبر ندارد
چه کسی که هر که گردد بتو چون هدف مقابل
اگرش بتیر دوزی ز تو چشم بر ندارد
شب هجر ناله من که ز سنگ خون گشاید
چه دلست یارب آن دل که درو اثر ندارد
نه همین منم برویت نگران کجاست چشمی
که بصد هزار حسرت برخت نظر ندارد
ز جفای غیر مشتاق اگر از درت کشد پا
بکجا رود که راهی بدر دگر ندارد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
رستنش از دامت احتمال ندارد
مرغ اسیریست دل که بال ندارد
آن قدر و رفتار بین که سرو خرامان
جلوه جان‌بخش این نهال ندارد
روی تو ماهست لیک در خم ابرو
ماه برخ عنبرین هلال ندارد
خسته دلم صید کودکیست که هرگز
رحم بمرغ شکسته بال ندارد
نالم و دانم که ره بگوش تو ای گل
ناله مرغ ضعیف نال ندارد
زینت حسن است تیره بختی عاشق
روی توحاجت به خط و خال ندارد
ساخته مشتاق با گدائی کویت
داعیه حشمت و جلال ندارد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
از آن غم را دل ما خانه باشد
که آن جغد است و این ویرانه باشد
بمن شد آشنا ناآشنائی
که از هر آشنا بیگانه باشد
نیم مرغی که در دام تو او را
خیال دام و فکر دانه باشد
کجا جویم می وصلت که این می
نه در مینا نه در پیمانه باشد
پس از مرگم ز حسرت سوزد آنشمع
که خاکش تربت پروانه باشد
شبی باشد مرا از روز خوشتر
که زلفت در کفم چون شانه باشد
از آن شد بسته زلف تو مشتاق
که آن زنجیر و این دیوانه باشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
چه عجب که وقت مردن بمزار ما بیاید
که نیامدست وقتی که بکار ما بیاید
دل هر کسی ز نازی شده صید دلنوازی
چه شود که شاهبازی بشکار ما بیاید
اگر اینچنین گدازد تن ما در انتظارش
ز میان رویم تا او بکنار ما بیاید
بدیار یار باشم نگران که مدتی شد
نه از آن دیار پیکی بدیار ما بیاید
چکنیم دور از آن کو دل هرزه گرد خود را
که دگر نه آن دلست این که بکار ما بیاید
بجز آنکه دیده ما ز غمش سفید گردد
سحری کی از قفای شب تار ما بیاید
سپریم جان چو مشتاق اگر از جفا براهش
چه عجب که هرچه گوئی زنگار ما بیاید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
یار یار امروز یاری نیست یاران را چه شد
کس بکس مهری ندارد دوستداران را چه شد
دجله‌ها خشگید و از دریا بخاری برنخواست
کشت عالم زرد گشت ابر بهاران را چه شد
هیچ کس زین دوستان ظاهری نبود که نیست
دوستی دشمن بباطن دوستداران را چه شد
کس نمیآرد بجولان رخش در میدان عشق
مانده است این عرصه خالی شهسواران را چه شد
رسم مهر و شیوه یاری نمیداند کسی
مهرورزانرا چه حال افتاد یاران را چه شد
گیرد ابری گر هوا هر قطره او کار برق
میکند در کشت عالم فیض باران را چه شد
بسته درگاه امید و نشنود گوش کسی
زان صدای حلقه امیدواران را چه شد
خالیست از سروگل سرتاسر گلزار حسن
سروقدانرا چه گشت و گل‌عذاران را چه شد
از نواسنجان تهی این باغ و از شاخی به گوش
ناله مرغی نمی‌آید هزارانرا چه شد
دانه‌‌ها بس تشنه‌لب آتش بجان در زیر خاک
از برای قطره‌ای ابر بهاران را چه شد
ذره نور محبت در دل مشتاق نیست
در زمین سینه تخم مهرکارانرا چه شد