عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۱
دل بال یاس زد نفس مغتنم نماند
منزل غبار سیل شد و جاده هم نماند
آرام خود نبود نصیب غبار ما
نومیدی‌ای دگر که‌ کنون تاب رم نماند
افسون حرص هم اثرش طاقت‌آزماست
آن مایه اشتهاکه توان خورد غم نماند
سعی امید بر چه علم دست و پا زند
کز سرنوشت جز نم خجلت رقم نماند
فرسود از تپش مژه در چشم و محو شد
آخربه مشق هرزه نگاهی قلم نماند
برگ سپند سوخته دود شرار نیست
آتش به طبع ساز زد و زپر و بم نماند
یاد شباب نیز به پیری ز یاد رفت
دوزخ به از دمی‌ که حضور ارم نماند
پوچ است قامت خم و آرایش امل
پرچم‌ کسی چه شانه زند چون علم نماند
شرمی مگر بریم به د‌ریوزهٔ عرق
دریا دگر چه موج طرازد که نم نماند
یاران سراغ ما به غبار عدم‌ کنید
رفتیم آنقدر که نشان قدم نماند
اکنون نشان ناوک آهیم‌، آه‌ کو
پشت‌کمان شکست به حدی‌که خم نماند
بیدل حساب وهم رها کن چه زندگی‌ست
بسیار رفت از عدد عمر و کم نماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۲
کم نیست صحبت دل‌گر مرد، زن نماند
آیینه خانه‌ای هست‌، گر انجمن نماند
گر حسرت هوس‌کیش بازآید از فضولی
کلفت‌ کراست هر چند گل در چمن نماند
افسون کاهش اینجا تاب و تب نفسهاست
دامن‌ فشان بر این شمع تا سوختن نماند
عرفان ز فهم‌ دوری‌ست‌،‌ادراک بی‌ حضوری‌ست
جهدی‌ که در خیالت این علم و فن نماند
چون صبح از این بیابان چندان تلاش رم‌ کن
کز دامن بلندت‌ گرد شکن نماند
یاد گذشتگان هم آینده است اینجا
در کارگاه تجدید چیزی کهن نماند
بر وضع خلق ختم است آرایش حقیقت
گلشن ‌کجاست هرگه سرو و سمن نماند
مجنون به هر در و دشت محو کنار لیلی‌ست
عاشق به سعی غربت دور از وطن نماند
گرد خیال تا کی هر سو دهد نشانم
جایی روم‌ که آنجا او هم ز من نماند
این مبحث تو و من از نسخهٔ عدم نیست
گر زان دهن بگویم جای سخن نماند
یاران به وسع امکان در ستر حال‌ کوشید
تصویر انفعالیم گر پیرهن نماند
بیدل به دیر اعراض انصاف نیست ورنه
تاوان بت‌پرستی بر برهمن نماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۵
بهار عمر به صبح دمیده می‌ماند
نفس به وحشت صید رمیده می‌ماند
نسیم عیش اگر می‌وزد درین گلشن
به صیت شهپر مرغ پریده می‌ماند
به هرچه دید گشودیم موج خون‌گل‌ کرد
نگاه ما به رگ نیش دیده می‌ماند
بیاکه بی‌تو به چشم ترم هجوم نگاه
به موج صفحهٔ مسطر کشیده می‌ماند
ز عجز اگر سر طومار شکوه بگشایم
نفس به سینه چو خط بر جریده می‌ماند
کجا رویم ‌که دامان سعی بسمل ما
ز ضعف در ته خون چکیده می‌ماند
چه‌ گل‌ کنیم به دامن ز پای خواب‌آلود
بهار آبله هم نادمیده می‌ماند
به نارسایی پرواز رفته‌ام از خوبش
پر شکسته به رنگ پریده می‌ماند
قدح به دست خمستان شوق ‌کیست بهار
که ‌گل به چهره ساغر کشیده می‌ماند
به حسرت دم تیغت جراحت دل ما
به عاشقان گریبان دریده می‌ماند
به طبع موج ‌گهر اضطراب نتوان بافت
سرشک ما به دل آرمیده می‌ماند
ز نسخهٔ‌ دو جهان درس ما فراموشی‌ست
به‌گوش ما سخنی ناشنیده می‌ماند
مرا به بزم ادب‌کلفتی‌که هست این است
که شوق بسمل و دل ناتپیده می‌ماند
خوش است تازه ‌کنی طبع دوستان بیدل
که فطرتت به شراب رسیده می‌ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۶
ز بعد ما نه غزل نی قصیده می‌ماند
ز خامه‌ها دو سه اشک چکیده می‌ماند
چمن به خاطر وحشت رسیده می‌ماند
بساط غنچه به دامان چیده می‌ماند
ثبات عیش‌ که دارد که چون پر طاووس
جهان به شوخی رنگ پریده می‌ماند
شرار ثابت و سیاره دام فرصت ‌کیست
فلک به‌ کاغذ آتش رسیده می‌ماند
کجا بریم غبار جنون‌که صحرا هم
ز گردباد به دامان چیده می‌ماند
ز غنچهٔ دل بلبل سراغ پیکان ‌گیر
که شاخ گل به‌ کمان کشیده می‌ماند
بغیر عیب خودم زین چمن نماند به یاد
گلی‌ که می‌دمد از خود به دیده می‌ماند
قدح به بزم تو یارب سر بریدهٔ ‌کیست
که شیشه هم به‌گلوی بریده می‌ماند
غرور آینهٔ خجلت است پیران را
کمان ز سرکشی خود خمیده می‌ماند
هجوم فیض در آغوش ناتوانیهاست
شکست رنگ به صبح دمیده می‌ماند
در این چمن به چه وحشت شکسته‌ای دامن
که می‌روی تو و رنگ پریده می‌ماند
به نام محض قناعت کن از نشان عدم
دهان یار به حرف شنیده می‌ماند
ز سینه ‌گر نفسی بی‌تو می‌کشد بیدل
به دود از دل آتش‌کشیده می‌ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۷
نه غنچه سر به گریبان‌ کشیده می‌ماند
ز سایه سرو هم اینجا خمیده می‌ماند
زمین و زلزله‌،‌گردون و صد جنون گردش
در این دو ورطه کسی آرمیده می‌ماند
ز بلبل و گل این باغ تا دهند سراغ
پر شکسته و رنگ پریده می‌ماند
ز یأس‌، شیشهٔ رشکی مگر زنیم به سنگ
وگرنه صبح طرب نادمیده می‌ماند
خیال نشتر مژگان کیست در گلشن
که شاخ‌گل به رک خون‌کشیده می‌ماند
به دور زلف تو گیسوی مهوشان یکسر
به نارسایی تاک بریده می‌ماند
چو گل به ذوق هوس هرزه‌خند نتوان بود
شکفتگی به دهان دریده می‌ماند
خیال کینه به دل گر همه سر مویی‌ست
به صد قیامت خار خلیده می‌ماند
طراوت من و مایی که مایه‌اش نفس است
به خونی از رگ بسمل چکیده می‌ماند
گداخت حیرتم از نارسایی اشکی
که آب می‌شود و محو دیده می‌ماند
ز بسکه رشتهٔ ساز نفس‌ گسیخته است
نشاط دل به نوای رمیده می‌ماند
غنیمت است دمی چند مشق ناله کنیم
قفس به صفحهٔ مسطر کشیده می‌ماند
به هرچه وانگری سربه دامن خاک است
جهان به اشک ز مژگان چکیده می‌ماند
حیا نخواست خیالش به دل نقاب درد
که داغ حسرت بیدل به دیده می‌ماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۰
پی تحقیق کسانی که گرو تاخته‌اند
همه چون صبح به خمیازه نفس باخته‌اند
عاجزی‌کسب‌کمال است‌که یکسر چو هلال
تیغ‌بازان تعین سپر نداخته‌اند
حسن خورشید ازل در نظراما چه علاج
سایه‌ها آینه از زنگ نپرداخته‌اند
علمی کوکه هوس گردن ناز افرازد
بسملی چند به حیرت مژه افراخته‌اند
راحت و وضع تکلف چه خیال است اینجا
مفت جمعی ‌که به بی‌ساختگی ساخته‌اند
کم نشد شور طلب ازکف خاکستر ما
وصل‌جوبان فنا، هم‌قفس فاخته‌اند
از اسیران وفا جرات پرواز مخواه
پر ما جمله برون قفس انداخته‌اند
آستینها همه دست است به قدرتگه لاف
خودسران تیغ نیامی به هوا آخته‌اند
قدردانی چه خیال است در ابنای زمان
بیدل اینها همه از عالم نشناخته‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۱
در بساطی که دم تیغ ادب آخته‌اند
بی‌نیازان سر و گردن به خم افراخته‌اند
نه فلک را به خود افتاده‌سر وکار جدال
عرصه خالی و ز حیرت سپر انداخته‌اند
در مقامی‌که دل و دیده و دیدار یکیست
همه داغند که آیینه نپرداخته‌اند
چه بهار و چه خزان در چمنستان حضور
عرض هر رنگ که دادند همان باخته‌اند
همچو عنقاکه به جز نام ندارد اثری
همه آوازه ی پرواز ز پر ساخته‌اند
بلبلان‌چمن قرب به‌آهنگ‌یقین
می‌سرایند و همان هم سبق فاخته‌اند
از ازل تا به ابد آنچه تماشا کردیم
خود نمایان خیال آینه پرداخته‌ اند
گر به‌ منزل نرسیده ست‌ کسی نیست عجب
کان سوی خویش ندارند ره‌ و تاخته‌اند
چاره ی خودسری خلق چه امکان دارد
شش‌جهت انجمن عیش به غم ساخته‌اند
خودشناسی عرض جوهر یکتایی نیست
بیدل اینها همه خویشند که نشناخته‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۳
چون برگ گل ز بس پر و بالم شکسته‌اند
مکتوب وحشتم به پر رنگ بسته‌اند
پروانه مشربان به یک انداز سوختن
از صد هزار زحمت پر‌واز رسته‌اند
فرصت‌کفیل وحشت‌ کس نیست زپن چمن
گلها بس است دامن رنگی شکسته‌اند
تمثال من در آینه پیدا نمی‌شود
در پرده خیال توام نقش بسته‌اند
افسردگی به سوختگانت چه می‌کند
اینجا سپندها همه با ناله جسته‌اند
عالم تمام خون شد و از چشم ما چکید
خوبان هنوز منکر دلهای خسته‌اند
آن بیخودان که ضبط نفس کرده‌اند ساز
آسوده‌تر ز آواز تارگسسته‌اند
آزادگان به‌ گوشهٔ دامن فشاندنی
چون دشت در غبار دو عالم نشسته‌اند
سر برمکش ز جیب‌که‌گلهای این چمن
از شوق غنچگی همه محتاج دسته‌اند
ما راهمان به خاک ره عجز واگذار
واماندگان در آبله دامن شکسته‌اند
بیدل ز تنگنای جهانت ملال نیست
پرواز ناله را به قفس ره نبسته‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۵
عمری‌ست رخت حسرتم از سینه بسته‌اند
راه نفس به خلوت آیینه بسته‌اند
وارستگی ز اطلس و دیبا چه ممکن است
این شعله را به خرقهٔ پشمینه بسته‌اند
وحدتسرای دل نشود جلوه‌گا‌ه غیر
عکس است تهمتی‌ که بر آیینه بسته‌اند
از نقد دل تهی‌ست بساط جهان که خلق
بر رشتهٔ نفس‌ گره ‌کینه بسته‌اند
گو پاسبان به خواب طرب زن ‌که خسروان
دلها چو قفل بر در گنجینه بسته‌اند
مضمونی از خیال تأمل رمیده‌ایم
تقویم حال ما همه پارینه بسته‌اند
غافل نی‌ام ز صورت واماندگان خاک
در پای من ز آبله آیینه بسته‌اند
چون شمع ‌کشته عجزپرستان خدمتت
دستی‌ست نقش داغ که بر سینه بسته‌اند
بیگانه است شعله ز پیوند عافیت
از سوختن به خرقهٔ ما پینه بسته‌اند
بیدل به سعد و نحس جهان نیست‌ کار ما
طفلان دلی به شنبه و آدینه بسته‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۶
دونان که در تلاش گهر دست شسته‌اند
چون سگ به‌ استخوان چقدر دست شسته‌اند
بر خوان وهم منتظران بساط حرص
نی خشک دیده‌اند و نه تر، دست شسته‌اند
جمعی به ذلتی‌که برند ازکباب دل
از خود چو شمع شام و سحر دست شسته‌اند
زین مایده حضور حلاوت نصیب‌ کیست
سیلی‌خوران به موج خطر دست شسته‌اند
هستی نفس‌گداختهٔ نام جرات است
بی‌زهره‌ها همه ز جگر دست شسته‌اند
در چشمهٔ خیال هم آبی نمانده است
از بسکه رفتگان ز اثر دست شسته‌اند
سیر چنارکن‌که مقیمان این بهار
از حاصل ثمر چقدر دست شسته‌اند
دربا تلاطم آیسنه‌، صحرا غبارخیز
از عافیت چه خشک و چه تر دست شسته‌اند
رفع کدورت دو جهان سودن کفی‌ست
آزادان به آب‌گهر دست شسته‌اند
هر سبزه ترزبان خروش اناالحناست
خوبان درین حدیقه مگر دست شسته‌اند
تا لب‌گشوده‌اند به حرف تبسمت
شیرین‌لبان ز شیر و شکر دست شسته‌اند
بیدل کراست آگهی از خود که چون حباب
در تشت واژگونه ز سر دست شسته‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۰
آن سبکروحان که تن در خاکساری داده‌اند
در سواد سرمهٔ خط چون نگاه افتاده‌اند
برخط عجز نفس عمری‌ست جولان می‌کنی
رهروان یک سر تپش آواره ی این جاده‌اند
رنگ حال سرو قمری بین‌ که در گلزار دهر
خاکساران زیر طوق و سرکشان آزاده‌اند
درخور ضبط نفس دل را ثبات آبروست
بحر با تمکین بود تا موجها استاده‌اند
ممسکان را در مدارا نرم‌ رو فهمیده‌ای
لیک در سختی چو پستان زن نازاده‌اند
نقش مردی آب شد از ننگ این زن‌طینتان
کز نتایج ریش می‌زایند از بس ماده‌اند
در دبستان ‌جهان از بسکه‌ درس غفلت‌ است
خلق چون لوح‌مزار از نقش‌ عبرت ساده‌اند
بی ‌طواف دل مدان ما را که از خود رفتگان
همچو حیرت بر در آیینه‌ ها افتاده‌اند
خاک هستی یک قلم بر باد پرواز فناست
غافلان محو بز افکندن سجاده اند
عشق در هرپرد آهنگی دگر می‌پرورد
جام و مینا جمله‌ گویا و خموش باده‌اند
همچو بیدل ذره‌ تا خورشید این حیرت‌سرا
چشم شوقی درسراغ جلوه‌ای سر داده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۱
ذره تا خورشید امکان جمله حیرت زاده‌اند
جز به دیدار تو چشم هیچکس نگشاده اند
خلق آنسوی فلک پر می‌زند اما هنوز
چون نفس از خلوت دل پا برون ننهاده‌اند
یکدل اینجا فارغ از تشویش نتوان یافتن
این منازل یکسر از آشفتگیها جاده‌اند
چون حباب آزاداصعان هم دپن دریای وهم
در ته باری‌که بر دل نیست دوشی داده‌اند
جلوهٔ او عالمی را خودپرست وهم‌ کرد
حسن پرکار است و این آیینه‌ها پر ساده اند
شمع‌سان داغ وگداز و اشک و آه و سوختن
هم به پایت تا ز پا ننشسته‌ای استاده اند
این طربهایی که احرام امیدش بسته‌ای
چون طلسم رنگ گل یکسر شکست آماده‌اند
مطلب عشاق نافهمیده روشن می‌شود
در پر عنقاست مکتوبی که نفرستاده اند
راز مستان‌ کیست تا پوشد که این حق‌مشربال
خون منصوری دو بال جوش چندین باده اند
پرسش احوال ما وصف خرام ناز تست
عاجزان چون سایه هرجا پا نهی افتاده‌اند
بی‌سیاهی نیست بیدل صورت ایجاد خط
یک قلم معنی‌طرازان تیره‌بختی زاده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۲
هرجا صلای محرمی راز داده‌اند
آهسته‌تر ز بوی گل آواز داده‌اند
سرها به تیغ داد زبان لیک چاره نیست
بر شمع ما همین لب غماز داده‌اند
زان یک نوای‌ کن که جنون‌ کرده در ازل
چندین هزار نغمه به هر ساز داده‌اند
مژگان به کارخانهٔ حیرت گشوده‌ایم
در دست ما کلید در باز داده‌اند
مرغان این چمن همه چون شبنم سحر
گر بیضه داده‌اند به پرواز داده‌اند
از نقد و جنس عالم نیرنگ چون نفس
تا واشمرده‌اند همان باز داده‌اند
سازی‌ست زندگی‌که خموشی نوای اوست
پیش از شنیدنت به دل آواز داده‌اند
بر فرصتی‌که نیست مکش حسرت ای شرار
انجام کارها به یک آغاز داده‌اند
خواهی به شک نظر کن و خواهی یقین شناس
آیینهٔ خیال تو پرداز داده‌اند
ای شمع ناز کن تو به سامان عشرتت
رنگ بهار خرمن‌ گل باز داده‌اند
بیدل تو هم بناز دو روزی‌ که عمرهاست
اوهام داد آینهٔ ناز داده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۷
آن سخا کیشان ‌که بر احسان نظر واکرده‌اند
ازگشاد دست و دل چشمی دگر واکرده‌اند
سیر این‌ گلزار غیر از ماتم نظاره چیست
دیده‌ها یکسر ز مژگان موی سر واکرده‌اند
صد مژه پا خورد ربطش تا ترا بیدار کرد
یک رگ‌خوابت به چندین نیشتر واکرده ا‌ند
وضع‌ مخمور ادب خفّت‌کش‌ خمیازه نیست
یاد آغوشی که در موج گهر واکرده‌اند
بیدلان را هرزه نفریبد غم دستار پوچ
چون‌حباب این قوم سر راهم ز سر واکرده اند
ساز موجیم از رم و آرام ما غافل مباش
این‌ کمرها جمله دامن بر کمر وا کرده‌اند
نالهٔ ما زین چمن تمهید پرواز است و بس
بلبلان منقار پیش از بال و پر واکرده‌اند
عرض جوهر بر صفای آینه در بستن است
غافل آن قومی‌‌که دکان هنر واکرده‌اند
پرتو شمع حقیقت خارج‌ فانوس نیست
شوخ‌چشمان ‌روزن‌سنگ از شرر واکرده اند
موی پیری ‌عبرت روز سیاه کس مباد
آه از آن‌ شمعی‌ که چشمش ‌بر سحر وا کرده اند
تا نگردیدم دو تا قرب فنا روشن نشد
از تلاش پیری‌ام یک حلقهٔ در واکرده اند
ناتوانی بیدل از تشویش قدرت فارغ است
عقده در بی‌ناخنیها بیشتر واکرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۸
فرصت انشایان هستی‌ گر تکلف ‌کرده‌اند
سکته مقداری در این مصرع توقف کرده‌اند
از مآل زندگی جمعی ‌که دارند آگهی
کارهای عالم از دست تأسف کرده‌اند
هستی و امید جمعیت جنون وهم ‌کیست
عافیت دارد چراغی کز نفس پف کرده‌اند
در مزاج خلق بیکاری هوس می‌پرورد
غافلان نام فضولی را تصوف کرده‌اند
گشته‌اند آنهاکه در هنگامهٔ اغراض پیر
موسفیدی را به روی زندگی‌ تف‌ کرده‌اند
در حقیقت اتحاد کفر و ایمان ثابت است
اندکی از بدگمانی‌ها، تخلف کرده‌اند
حسن یکتا کارگاه شوخی تمثال نیست
اینقدر آیینه‌پردازان تصرف کرده‌اند
بیدل از خوبان همین آیین استغنا خوش است
بر حیا ظلم است اگر با کس تلطف ‌کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۱
با خزان آرزو حشر بهارم‌ کرد‌ه اند
از شکست‌ رنگ چون‌ صبح ‌آشکارم کرده‌اند
تا نگاهی‌گل‌کند می‌بایدم از هم‌گداخت
چون حیا در مزرع حسن آبیارم کرده‌اند
بحر امکان خون‌ شد از اندیشهٔ ‌جولان من
موج اشکم بر شکست دل سوارم ‌کرده اند
من نمی‌دانم خیالم یا غبار حیرتم
چون سراب از دور چیزی اعتبارم کرده‌اند
جلو‌ه‌ها بی‌رنگی و آیینه‌ها بی‌امتیاز
حیرتی دارم چرا آیینه‌دارم کرده‌اند
دستگاه زخم محرومی‌ست سر تا پای من
بسکه‌ چون ‌مژگان ‌به ‌چشم‌ خویش‌ خارم ‌کرده‌اند
بود موقوف فنا از اصل کارآ‌گاهی‌ام
سرمه‌ها در چشم دارم‌ تا غبارم کرده‌اند
می‌روم از خود نمی‌دانم‌کجا خواهم رسید
محمل دردم به دوش ناله بارم‌ کرده‌اند
پیش ازین نتوان به برق منت هستی‌گداخت
یک نگاه واپسین نذر شرارم‌ کرده‌اند
من شرر پرواز و عالم دامگاه نیستی
تا دهم عرض پرافشانی شکارم کرده‌اند
با کدامین ذره سنجم آبروی اعتبار
آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اند
بوی وصل ‌کیست بیدل‌ گلشن‌آرای امید
پای تا سر یاس بودم انتظارم کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۲
وعده افسونان طلسم انتظارم کرده‌اند
پای تا سر یک دل امیدوارم کرده‌اند
تا نباشم بعد از این محروم طوف دامنی
خاک بر جا مانده‌ای بودم غبارم‌کرده‌اند
برنمی‌آیم زآغوش شکست رنگ خوبش
همچو شمع از پرتو خود در حصارم‌ کرده‌اند
بعد مردن هم ز خاک من‌گرانجانی نرفت
از دل سنگین همان لوح مزارم کرده‌اند
یک نفس بیچاک نتوان یافت جیب هستی‌ام
زخمی خمیازه مانند خمارم کرده‌اند
نخل تمثال مرا نشو و نمو پیداست چیست
صافی آیینه‌ای را آبیارم کرده‌اند
می‌توان صد رنگ گل چید از طلسم وضع‌ من
چون جنون تعمیر بنیاد از بهارم کرده‌اند
حامل نقد نشاطم ‌کیسهٔ داغ است و بس
همچو شمع از سوختن‌گل درکنارم‌کرده‌اند
بی‌بهاری نیست سیر تیره‌روزی های من
انتخاب از داغ چندین لاله‌زارم کرده‌اند
هستی‌ام حکم فنا دارد نمی‌دانم چو صبح
تهمت‌آلود نفس بهر چه کارم کرده‌اند
تا بود دل در بغل نتوان ‌کفیل راز شد
بی‌خبر کایینه دارم‌، پرده‌دارم کرده‌اند
بی‌هوایی نیست بیدل شبنم وامانده‌ام
ازگداز صد پری یک شیشه‌وارم‌کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴
همچو گوهر قطرهٔ خشکی عیانم‌ کرده‌اند
مغز معنی از که جویم استخوانم کرده‌اند
زیر گردون تا قیامت بایدم آواره زیست
سخت مجبورم خدنگ نُه کمانم کرده‌اند
غیر افسوسم چه باید خورد از این حرمان‌سرا
بر بساط دهر مفلس میهمانم کرده‌اند
نیستم آگه‌ کجا می‌تازم و مقصود چیست
در سواد بیخودی مطلق عنانم‌ کرده‌اند
خجلت بی‌دستگاهی ناگزیر کس مباد
بی‌نصیب از التفات دوستانم کرده‌اند
کیست یارب تا مرا از خودفروشی واخرد
دستگاه انفعال هر دکانم کرده‌اند
جز تحیّر رتبهٔ دیگر ندارم در نظر
چون زمین نظم خود بی‌آسمانم کرده‌اند
همچو مژگان رازها بی‌پرده است از ساز من
درخور اشکی که دارم ترزبانم کرده‌اند
با همه بی‌دست‌وپایی‌ها غم دل می‌خورم
بیکسم چندان که بر خود مهربانم کرده‌اند
سر به سنگ‌ کعبه سایم یا قدم در راه دیر
بی‌سر و بی‌پا برون زان آستانم کرده‌اند
شکوهٔ تقدیر نتوان دستگاه کفر کرد
قابل چیزی که من بودم همانم کرده‌اند
بیدل از آواره‌گردیهای ایجادم مپرس
چون نفس در بال پرواز آشیانم‌ کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۵
موج گوهرطینتان‌، گر شوخی افزون کرده‌اند
پای درد دامن سری از جیب بیرون کرده‌اند
کهکشان دیدی شکست رنگ هم فهمیدنی‌ست
بیخودان در لغزش پا سیر گردون کرده‌اند
اعتباری نیست کز ذلت‌کشان خاک نیست
عالمی را پایمال فطرت دون کرده‌اند
نشئهٔ ناقدردانی بسکه زور آورده است
اکثری از ترک می‌ بیعت به افیون کرده‌اند
خلق را خواب پریشان تاکجا راحت دهد
سایه بر فرق جهان از موی مجنون کرده‌اند
پر به صهبا خو مکن‌کاین عاریت پیمانه‌ها
رنگی از سیلی‌ست هرگه چهره‌گلگون‌کرده‌اند
بگذریداز شغل بام و درکه جمعی بیخبر
زین تکلف دشت را از خانه بیرون کرده‌اند
گل به دست و پاکه بست امشب که چون برگ حنا
بوسه مشتاقان چمنها زیر لب خون‌کرده‌اند
موج گوهر بی‌تامل قابل تمییز نیست
مصرع ما را به چندین سکته موزون‌کرده‌اند
زین بضاعت تا کجا اثبات نفی خود کنم
کاستنهای مرا هم بر من افزون کرده‌اند
بیدل این دریای عبرت را پل دیگرکجاست
زورقی چند از قد خم گشته واژون کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۷
بر من فسون عجز در ایجاد خوانده‌اند
چون‌گل به دامن آتش رنگم نشانده‌اند
خواهد عبیر پیرهن عافیت شدن
خاکبببتری کز اخگر طبعم دمانده‌اند
کس آگه از طبیعت عصیان‌پرست نیست
بر روی خلق دامن‌ تر کم تکانده‌اند
دود دماغ نشو و نمای طبایع است
چون شمع ریشه ‌ای همه در سر دوانده‌اند
از هر نفس‌که ما و منی بال می‌زند
دستی‌ست کز امید سلامت فشانده‌اند
باید چو شمع چشم ز خود بست و درگذشت
بر ما همین پیام تسلی رسانده‌اند
ممنون دستگیری طاقت که می‌شود
ما را ز آستان ضعیفی نرانده‌اند
بانگ جرس شنو ز پی‌کاروان مدو
هرجا رسیده ‌اند رفیقان نمانده ‌اند
بیدل درین هوسکده مگذر ز پاس دل
آیینه را به مجلس‌کوران نخوانده‌اند