عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
گفتن حدیث عشق پریزاد
از پری بانو، رسولی ارجمند
زی تو آید، ای شهنشاه بلند
دیو زادی‌، گربزی‌، خودکامه‌ای
هدیه‌ها آرد برت با نامه‌ای
تا رهاند شه ز بند
لیک بانو گویدت‌: بیدار باش
من درین کارم تو هم برکار باش‌
بند خود مگسل زپای شوی من
تا مگرآن شوی ناخوش‌روی من
گیرد از بند تو پند
صرصرسوزان سموم قهر اوست
آب دریا ناگوار از زهر اوست
وز دم سردش به صحرای شمال
زندگانی شد ز برف و یخ وبال
بس که کرد افسون و فند
دشمن اردیبهشت و بهمن است
خصم‌ هرمزد است‌ و خود اهریمن‌ است
از حسد اوکشت گاو ایوداد
خورد از بیداد، کیومرث راد
در زمین نکبت فکند
کژدم و موش و وزغ، زنبور و گرگ
موریانه‌، و اژدر و مار بزرگ
اشپش‌ و ساس‌ و جُراد و کیک ‌و سِن
پشه و مور و مگس‌، کرم عفن
ساخت از بهرگزند
پیش یزدان خودسری‌ها کرد او
در جهان پتیاره‌ها آورد او
با جلال کبریایی دشمن است
وز ازل با روشنایی دشمن است
هست تاربکی پسند
روز و شب دیو دروغش هم‌نشین
همدمش دیو فریب و آز و کین
دیو جبن و کاهلی همراز او
خواب و سستی روز و شب انباز او
دشمن امشاسفند
علم‌ و دستان و فسون و مکر و فن
حکمت و استادی و دیگر سنن
کیمیا و هندسه‌، نقش و نگار
انتظامات و حقوق بیشمار
وین بناهای بلند
جمله او آورد و او تدبیر کرد
تا جوانان را ز محنت پیر کرد
کینه‌ و خودخواهی و فخر و غرور
عجب و کبر و کشورآرایی و زور
خنجر و تیر و کمند
دشمن‌ سلم‌ و خضوع‌ و سادگی‌ است
خصم بی‌آزاری و افتادگی است
دشمن‌ بی‌قیدی‌ و خرسندی است
عاشق هوش و دها و رندی است
مایل ترفند و فند
فکر آزادی و عیاشی از اوست
علم طراری و قلاشی از اوست
کینه‌توزی بازی پیوست اوست
وین‌ ورق‌ همواره اندر دست اوست
چون‌ حریص‌ آزمند
ملک ایران ویژه از او شد خراب
شد ز زهرش‌ بوستان‌هاتان‌ سراب
شد چراگاهان به پایش پی سپر
راغ‌ها گشت از دمش زیر و زبر
باغ‌ها از بیخ کند
پیش از این اندر زمین‌، جن و پری
با ملایک داشتندی همسری
لطف حق ما را چراغ راه بود
فقر و آسایش به ما همراه بود
بی‌خبر از چون و چند
فارغ از عجب و غرور و کبریا
غافل از آزادی و کید و ریا
از جمال و زیب و زینت بی‌خبر
دل تهی از حرص و غم‌های دگر
چون به صحرا گوسفند
اهرمن آورد بحث و ذوق و حال
خط و شعر و منطق و علم‌الجمال
علم کسب ثروت و فرماندهی
شد به علم عشق‌بازی منتهی
در جهان آتش فکند
نورخورشید از سما او کرد دور
نیمروزان شد از او تاری چو گور
همچنین‌ در باختر نیرنگ ساخت
کوه‌ها از برف‌ و یخ‌ چون‌ سنگ ساخت
بیخ آبادی بکند
با زنان او گفت کآرایش کنید
خوبش را در چشم مردان افکنید
مرد را او نطق و ذوق شعر داد
در پیام و لابه‌اش کرد اوستاد
تاکشد زن را به بند
من ز اهریمن شدم زآن رو نفور
بر تو دل بربسته‌ام از راه دور
لیکن این دیوان که نزدیک منند
جملگی بر سیرت اهریمنند
کردشان باید نژند
این دبیر من یکی پتیاره است
صاحب‌ مکر و فریب‌ و چاره است
کوش تا او را فریبی در سخن
و این‌ چنین پاسخ فرستی پیش من
ای خدیو دیوبند!
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
پاسخ شاه به پیام پری‌بانو
پیشکار اهرمن دیو فریب
خند خندان با دو چشمان اریب
خودی از فیروزه بر سر شاهوار
تکمهٔ زر بر قبای زرنگار
همره یکدسته دیب
جملگی زیبارخ و آراسته
رخ ز دوده‌، گیسوان پیراسته
هدیه‌ها و لوحه‌ها بر روی دست
دو کنیزک با دو چشم نیم‌مست
برده از دل‌ها شکیب
برنهاد آن هدیه‌ها در پیشگاه
پس زمین بوسید پیش پادشاه
زان سپس آن نامه‌ها را برگشاد
شاه شاهان را به خوبی کرد یاد
با عباراتی عجیب
پس یکایک نامه‌ها را برگرفت
خواندنی با لحن چینی درگرفت
شه به میشی گفت باشد ترجمان
ترجمان استاد پیش نامه‌خوان
با جمال و رنگ و زیب
خواسته بانو ز پور اوشهنگ
عقد صلح‌ و رسم‌ مهر و مرگ جنگ
شاه شاهان شهریار هوشمند
دیو دیوان را رها سازد ز بند
بی‌ ملام و بی ‌عتیب
در عوض ملک تخارستان و هند
نیمروز و زابل و مکران و سند
باد زانِ پادشاه و لشکرش
تا ابد آباد بادا کشورش
مرغزارانش رطیب
پادشه فرمود تا خوان آورند
گوشت بریان‌، پیش مهمان آورند
زان سپس فرمود میشارا که گوی
کاین‌ سخن‌ها را نباشد رنگ‌ و روی
هست گفتاری غریب
اهرمن خصم خدا و آدمی است
اهرمن‌ را روی استخلاص نیست
گر چه‌ خود بی‌مرگ ‌و جاویدان بود
لیک جاویدان درین زندان بود
نیست جز بندش نصیب
بانو ار دارد سر صلح و وفاق
از پی دیدار ما بندد نطاق
خود به پای خویش آید پیش ما
تا که گردد رای نیک‌اندیش ما
صلح او را مستجیب
زآن هدایا شاه نستد هیچ چیز
غیر آن گردونه و اسب و کنیز
کاین ‌هدایا مر مرا در خورد نیست
جامهٔ دیبا لباس مرد نیست
طوق و یاره‌، ‌مشک ‌و طیب
مهر روشن مر مرا یاریگر است
رهبر پیکار و پشت لشکر است
مر مرا یاری کند رخشنده مهر
تا کنم گیتی به گرز گاوچهر
خالی از دیو مهیب
خواست تا پاسخ گزارد دیو خشم
دیو آزش بنگرید از زیر چشم
جمله دیوان در برش زانو زدند
هدیه‌ها برداشته بیرون شدند
همره دیو فریب
گشتشان شیدسپ موبد رهنمون
برد دیوان را از آن خندق برون
میشی و میشایه نیز از نزد شاه
با پیامی دلنشین جستند راه
نزد ماه ناشکیب
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱
این‌پیدا (‌است‌) که‌آذرپاد را فرزند تنی‌زاد نبود، و از آن پس آیستان «‌نیاز و دعا» به یزدان کرد، دیر برنیامد که اذرپاد را فرزندی ببود، هرآینه درست خیمی زرتشت سپینمان را زرتشت نام نهاد، وکفت که برخیز پسرم تا(‌ت‌) فرهنگ برآموزم‌.
شنیدم که دانا نبودش پسر
بنالید زی داور دادگر
به‌زودی یکی خوب فرزند یافت
یکی خوب فرزند دلبند یافت
بفرمود «‌زرتشت‌» نامش پدر
مگرخیم زرتشت گیرد پسر
چو هنگام فرهنگش آمد فراز
بدین گونه فرهنگ او کرد ساز
ملک‌الشعرای بهار : ارمغان بهار
فقرۀ ۱۱۹ تا ۱۴۸
اینجا یک سی‌روزهٔ کوچک است که از فقرهٔ تا است و ما آن را بعد از قسمت آخر که با قسمت بالا مربوط است قرار دادیم‌.
فردوسی : پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
بخش ۳
بدانست هرمز که او دست خون
بیازد همی زنده بی‌رهنمون
شنید آن سخن‌های بی‌کام را
به زندان فرستاد بهرام را
دگر شب چو برزد سر از کوه ماه
به زندان دژ آگاه کردش تباه
نماند آن زمان بر درش بخردی
همان رهنمائی و هم موبدی
ز خوی بد آید همه بدتری
نگر تا سوی خوی بد ننگری
وزان پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش
بسالی با صطخر بودی دو ماه
که کوتاه بودی شبان سیاه
که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجا گذشتن نبودی روا
چوپنهان شدی چادر لاژورد
پدید آمدی کوه یاقوت زرد
منادیگری برکشیدی خروش
که این نامداران با فر و هوش
اگر کشتمندی شود کوفته
وزان رنج کارنده آشوفته
وگر اسب در کشت زاری رود
کس نیز بر میوه داری رود
دم و گوش اسبش بباید برید
سر دزد بردار باید کشید
بدو ماه گردان بدی درجهان
بدو نیکویی زو نبودی نهان
بهر کشوری داد کردی چنین
ز دهقان همی‌یافتی آفرین
پسر بد مر او را گرامی یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی
مر او را پدر کرده پرویز نام
گهش خواندی خسرو شادکام
نبودی جدا یک زمان از پدر
پدر نیز نشگیفتی از پسر
چنان بد که اسبی ز آخر بجست
که بد شاه پرویز را بر نشست
سوی کشتمند آمد اسب جوان
نگهبان اسب اندر آمد دوان
بیامد خداوند آن کشت زار
به پیش موکل بنالید زار
موکل بدو گفت کین اسب کیست
که بر دم و گوشش بباید گریست
خداوند گفت اسب پرویز شاه
ندارد همی کهترانرا نگاه
بیامد موکل بر شهریار
بگفت آنچ بشنید از کشت زار
بدو گفت هرمز برفتن بکوش
ببر اسب را در زمان دم و گوش
زیانی که آمد بران کشتمند
شمارش بباید شمردن که چند
ز خسرو زیان باز باید ستد
اگر صد زیانست اگر پانصد
درمهای گنجی بران کشت زار
بریزند پیش خداوند کار
چو بشنید پرویز پوزش کنان
برانگیخت از هر سویی مهتران
بنزد پدر تا ببخشد گناه
نبرد دم وگوش اسب سیاه
برآشفت ازان پس برو شهریار
بتندی بزد بانگ بر پیشکار
موکل شد از بیم هرمز دوان
بدان کشت نزدیک اسب جوان
بخنجر جداکرد زو گوش و دم
بران کشت زاری که آزرد سم
همان نیز تاوان بدان دادخواه
رسانید خسرو بفرمان شاه
وزان پس بنخچیر شد شهریار
بیاورد هر کس فراوان شکار
سواری ردی مرد کنداوری
سپهبدنژادی بلند اختری
بره بر یکی رز پراز غوره دید
بفرمود تاکهتر اندر دوید
ازان خوشهٔ چند ببردی و برد
بایوان و خوالیگرش را سپرد
بیامد خداوندش اندر زمان
بدان مرد گفت ای بد بدگمان
نگهبان این رز نبودی به رنج
نه دینار دادی بها را نه گنج
چرا رنج نابرده کردی تباه
بنالم کنون از تو در پیش شاه
سوار دلاور ز بیم زیان
بزودی کمر بازکرد از میان
بدو داد پرمایه زرین کمر
بهر مهره‌ای در نشانده گهر
خداوند رز چون کمر دید گفت
که کردار بد چند باید نهفت
تو با شهریار آشنایی مکن
خریده نداری بهایی مکن
سپاسی نهم بر تو بر زین کمر
بپیچی اگر بشنود دادگر
یکی مرد بد هرمز شهریار
به پیروزی اندر شده نامدار
بمردی ستوده بهرانجمن
که از رزم هرگز ندیدی شکن
که هم دادده بود و هم دادخواه
کلاه کیی برنهاده بماه
نکردی بشهر مداین درنگ
دلاور سری بود با نام وننگ
بهار و تموز و زمستان وتیر
نیاسود هرمز یل شیرگیر
همی‌گشت گرد جهان سر به سر
همی‌جست در پادشاهی هنر
چو ده سال شد پادشاهیش راست
ز هرکشور آواز بدخواه خاست
بیامد ز راه هری ساوه شاه
ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه
گر از لشکر ساوه گیری شمار
برو چارصد بار بشمر هزار
ز پیلان جنگی هزار و دویست
توگفتی مگر برزمین راه نیست
ز دشت هری تا در مرورود
سپه بود آگنده چون تار و پود
وزین روی تا مرو لشکر کشید
شد از گرد لشکر زمین ناپدید
بهر مز یکی نامه بنوشت شاه
که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه
برو راه این لشکر آباد کن
علف سازو از تیغ ما یادکن
برین پادشاهی بخواهم گذشت
بدریا سپاهست و بر کوه و دشت
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپژمرد زان لشکر بی‌شمار
وزان روی قیصر بیامد ز روم
به لشکر بزیر اندر آورد بوم
سپه بود رومی عدد صد هزار
سواران جنگ آور و نامدار
ز شهری که بگرفت نوشین روان
که از نام او بود قیصر نوان
بیامد ز هر کشوری لشکری
به پیش اندرون نامور مهتری
سپاهی بیامد ز راه خزر
کز ایشان سیه شد همه بوم و بر
جهاندیده بدال درپیش بود
که با گنج و با لشکر خویش بود
ز ارمینیه تا در اردبیل
پراگنده شد لشکرش خیل خیل
ز دشت سواران نیزه گزار
سپاهی بیامد فزون از شمار
چوعباس و چو حمزه شان پیشرو
سواران و گردن فرازان نو
ز تاراج ویران شد آن بوم ورست
که هرمز همی باژ ایشان بجست
بیامد سپه تابه آب فرات
نماند اندر آن بوم جای نبات
چو تاریک شد روزگار بهی
ز لشکر بهرمز رسید آگهی
چو بشنید گفتار کارآگهان
به پژمرد شاداب شاه جهان
فرستاد و ایرانیان را بخواند
سراسر همه کاخ مردم نشاند
برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت
که چندین سپه روی به ایران نهاد
کسی در جهان این ندارد بیاد
همه نامداران فرو ماندند
ز هر گونه اندیشه‌ها راندند
بگفتند کای شاه با رای و هوش
یکی اندرین کار بگشای گوش
خردمند شاهی و ما کهتریم
همی خویشتن موبدی نشمریم
براندیش تا چارهٔ کار چیست
برو بوم ما را نگهدار کیست
چنین گفت موبد که بودش وزیر
که ای شاه دانا و دانش پذیر
سپاه خزر گر بیاید به جنگ
نیابند جنگی زمانی درنگ
ابا رومیان داستانها زنیم
زبن پایه تازیان برکنیم
ندارم به دل بیم ازتازیان
که ازدیدشان دیده دارد زیان
که هم مارخوارند وهم سوسمار
ندارند جنگی گه کارزار
تو را ساوه شاهست نزدیکتر
وزو کار ما نیز تاریکتر
ز راه خراسان بود رنج ما
که ویران کند لشکر و گنج ما
چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ
نباید برین کار کردن درنگ
به موبد چنین گفت جوینده راه
که اکنون چه سازیم با ساوه شاه
بدو گفت موبد که لشکر بساز
که خسرو به لشکر بود سرفراز
عرض را بخوان تا بیارد شمار
که چندست مردم که آید به کار
عرض با جریده به نزدیک شاه
بیامد بیاورد بی‌مر سپاه
شمار سپاه آمدش صد هزار
پیاده بسی در میان سوار
بدو گفت موبد که با ساوه شاه
سزد گر نشوریم با این سپاه
مگر مردمی جویی و راستی
بدور افگنی کژی و کاستی
رهانی سر کهتر آنرا ز بد
چنان کز ره پادشاهان سزد
شنیدستی آن داستان بزرگ
که ارجاسب آن نامدارسترگ
بگشتاسب و لهراسب از بهر دین
چه بد کرد با آن سواران چین
چه آمد ز تیمار برشهر بلخ
که شد زندگانی بران بوم تلخ
چنین تا گشاده شد اسفندیار
همی‌بود هر گونه کارزار
ز مهتر بسال ار چه من کهترم
ازو من باندیشه بر بگذرم
به موبد چنین گفت پس شهریار
که قیصر نجوید ز ما کارزار
همان شهرها راکه بگرفت شاه
سپارم بدو بازگردد ز راه
فرستاده‌ای جست گرد و دبیر
خردمند و گویا و دانش پذیر
به قیصر چنین گوی کزشهر روم
نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم
تو هم پای در مرز ایران منه
چو خواهی که مه باشی و روزبه
فرستاده چون پیش قیصر رسید
بگفت آنچ از شاه ایران شنید
ز ره بازگشت آن زمان شاه روم
نیاورد جنگ اندران مرز و بوم
سپاهی از ایرانیان برگزید
که از گردشان روز شد ناپدید
فرستادشان تا بران بوم و بر
به پای اندر آرند مرز خزر
سپهدارشان پیش خراد بود
که با فر و اورنگ و با داد بود
چو آمد بار مینیه در سپاه
سپاه خزر برگرفتند راه
وز ایشان فراوان بکشتند نیز
گرفتند زان مرز بسیار چیز
چو آگاهی آمد به نزدیک شاه
که خراد پیروز شد با سپاه
بجز کینهٔ ساوه شاهش نماند
خرد را به اندیشه اندر نشاند
یکی بنده بد شاه را شادکام
خردمند و بینا و نستوه نام
به شاه جهان گفت انوشه بدی
ز تو دور بادا همیشه بدی
بپرسید باید ز مهران ستاد
که از روزگاران چه دارد بیاد
به کنجی نشستست با زند و است
زامید گیتی شده پیروسست
بدین روزگاران بر او شدم
یکی روز ویک شب بر او بدم
همی‌گفت او را من از ساوه شاه
ز پیلان جنگی و چندان سپاه
چنین داد پاسخ چو آمد سخن
ازان گفته روزگار کهن
بپرسیدم از پیر مهران ستاد
که از روزگاران چه داری بیاد
چنین داد پاسخ که شاه جهان
اگر پرسدم بازگویم نهان
شهنشاه فرمود تا در زمان
بشد نزد او نامداری دمان
تن پیر ازان کاخ برداشتند
به مهد اندرون تیز بگذاشتند
چو آمد برشاه مرد کهن
دلی پر زدانش سری پرسخن
بپرسید هرمز ز مهران ستاد
کزین ترک جنگی چه داری بیاد
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر
که‌ای شاه گوینده ویادگیر
بدانگه کجا مادرت راز چین
فرستاد خاقان به ایران زمین
بخواهندگی من بدم پیشرو
صدو شست مرد از دلیران گو
پدرت آن جهاندار دانا و راست
ز خاقان پرستارزاده نخواست
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه
نزیبد پرستار در پیشگاه
برفتم به نزدیک خاقان چین
به شاهی برو خواندم آفرین
ورا دختری پنج بد چون بهار
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار
مرا در شبستان فرستاد شاه
برفتم بران نامور پیشگاه
رخ دختران را بیاراستند
سر زلف بر گل بپیراستند
مگر مادرت بر سر افسر نداشت
همان یاره و طوق وگوهر نداشت
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
به پیرایه و رنگ وافسون نبود
که خاتون چینی ز فغفور بود
به گوهر زکردار بد دور بود
همی مادرش را جگر زان بخست
که فرزند جایی شود دوردست
دژم بود زان دختر پارسا
گسی کردن از خانهٔ پادشا
من او را گزین کردم از دختران
نگه داشتم چشم زان دیگران
مرا گفت خاتون که دیگر گزین
که هر پنج خوبند و با آفرین
مرا پاسخ این بد که این بایدم
چو دیگر گزینم گزند آیدم
فرستاد و کنداوران را بخواند
برتخت شاهی به زانو نشاند
بپرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود گردش اخترش
ستاره‌شمر گفت جز نیکویی
نبینی وجز راستی نشنوی
ازین دخت و از شاه ایرانیان
یکی کودک آید چو شیر ژیان
ببالا بلند و ببازوی ستبر
به مردی چو شیر و ببخشش ابر
سیه چشم و پر خشم و نابردبار
پدر بگذرد او بود شهریار
فراوان ز گنج پدر بر خورد
بسی روزگاران ببد نشمرد
وزان پس یکی شاه خیزد سترگ
ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ
بسازد که ایران و شهریمن
سراسر بگیرد بران انجمن
ازو شاه ایران شود دردمند
بترسد ز پیروز بخت بلند
یکی کهتری باشدش دوردست
سواری سرافراز مهترپرست
ببالا دراز و به اندام خشک
به گرد سرش جعد مویی چومشک
سخن آوری جلد و بینی بزرگ
سه چرده و تندگوی و سترگ
جهانجوی چوبینه دارد لقب
هم از پهلوانانشان باشد نسب
چو این مرد چاکر باندک سپاه
ز جایی بیاید به درگاه شاه
مرین ترک را ناگهان بشکند
همه لشکرش را بهم برزند
چو بشنید گفت ستاره شمر
ندیدم ز خاقان کسی شادتر
به نوشین روان داد پس دخترش
که از دختران او بدی افسرش
پذیرفتم او را من ازبهر شاه
چو آن کرده بد بازگشتم به راه
بیاورد چندی گهرها ز گنج
که ما یافتیم از کشیدنش رنج
همان تا لب رود جیحون براند
جهان بین خود را بکشتی نشاند
ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت
ز فرزند با درد انباز گشت
کنون آنچ دیدم بگفتم همه
به پیش جهاندار شاه رمه
ازین کشور این مرد را باز جوی
بپوینده شاید که گویی بپوی
که پیروزی شاه بر دست اوست
بدشمن ممان این سخن گر بدوست
بگفت این و جانش برآمد ز تن
برو زار و گریان شدند انجمن
شهنشاه زو در شگفتی بماند
به مژگان همی خون دل برفشاند
به ایرانیان گفت مهران ستاد
همی‌داشت این راستیها بیاد
چو با من یکایک بگفت و بمرد
پسندیده جانش به یزدان سپرد
سپاسم ز یزدان کزین مرد پیر
برآمد چنین گفتن ناگزیر
نشان جست باید ز هر مهتری
اگر مهتری باشد ار کهتری
بجویید تا این بجای آورید
همه رنجها را به پای آورید
یکی مهتری نامبردار بود
که بر آخر اسب سالار بود
کجا راد فرخ بدی نام اوی
همه شادی شاه بد کام اوی
بیامد بر شاه گفت این نشان
که داد این ستوده به گردنکشان
ز بهرام بهرام پورگشسب
سواری سرافراز و پیچنده اسب
ز اندیشهٔ من بخواهد گذشت
ندیدم چنو مرزبانی به دشت
که دادی بدو بردع و اردبیل
یکی نامور گشت باکوس وخیل
فرستاد و بهرام را مژده داد
سخنهای مهران برو کرد یاد
جهانجوی پویان ز بردع برفت
ز گردنکشان لشکری برد تفت
چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه
بفرمود تا بار دادند شاه
جهاندیده روی شهنشاه دید
بران نامدار آفرین گسترید
نگه کرد شاه اندرو یک زمان
نبودش بدو جز به نیکی گمان
نشاینهای مهران ستاد اندروی
بدید و بخندید وشد تازه روی
ازان پس بپرسید و بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش
فردوسی : پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
بخش ۴
شب تیره چون چادر مشک‌بوی
بیفگند وخورشید بنمود روی
به درگاه شد مرزبان نزد شاه
گرانمایگان برگشادند راه
جهاندار بهرام را پیش خواند
به تخت از بر نامداران نشاند
بپرسید زان پس که با ساوه شاه
کنم آشتی گر فرستم سپاه
چنین داد پاسخ بدو جنگجوی
که با ساوه شاه آشتی نیست روی
گر او جنگ را خواهد آراستن
هزیمت بود آشتی خواستن
و دیگر که بدخواه گردد دلیر
چوبیند که کام توآمد بزیر
گه رزم چون بزم پیش آوری
به فرمانبری ماند این داوری
بدو گفت هرمز که پس چیست رای
درنگ آورم گر بجنبم ز جای
چنین داد پاسخ که گر بدسگال
بپیچد سر از داد بهتر به فال
چه گفت آن گرانمایهٔ نیک رای
که بیداد را نیست با داد جای
تو با دشمن بدکنش رزم جوی
که با آتش آب اندر آری به جوی
وگر خود دگرگونه باشد سخن
شهی نو گزیند سپهر کهن
چونیرو ببازوی خویش آوریم
هنر هرچ داریم پیش آوریم
نه از پاک یزدان نکوهش بود
نه شرم از یلان چون پژوهش بود
چو ناکشته ز ایراینان ده هزار
بتابیم خیره سر از کارزار
چه گوید تو را دشمن عیبجوی
که بی‌جنگ پیچی ز بدخواه روی
چو بر دشمنان تیرباران کنیم
کمان را چو ابر بهاران کنیم
همان تیغ و گوپال چون صدهزار
شکسته شود درصف کارزار
چون پیروزی ما نیاید پدید
دل از نیک بختی نباید کشید
وزان پس بفرمان دشمن شویم
که بی‌هشو و بیجان و بیتن شویم
بکوشیم با گردش آسمان
اگر درمیانه سر آرد زمان
چو گفتار بهرام بشنید شاه
بخندید و رخشنده شد پیشگاه
ز پیش جهاندار بیرون شدند
جهاندیدگان دل پر از خون شدند
ببهرام گفتند کاندر سخن
چو پرسد تو را بس دلیری مکن
سپاهست چندان ابا ساوه شاه
که بر مور و بر پیشه بستند راه
چنان چون تو گویی همی پیش شاه
که یارد بدن پهلوان سپاه
چنین گفت بهرام با مهتران
که ای نامداران و کندآوران
چو فرمان دهد نامبردار شاه
منم ساخته پهلوان سپاه
برفتند بیدار کارآگهان
هم آنگه بر شهریار جهان
سخنهای بهرام چندانک بود
بهر یک سراینده ده برفزود
شهنشاه ایران ازان شاد شد
ز تیمار آن لشکر آزاد شد
ورا کرد سالار بر لشکرش
بابر اندر آورد جنگی سرش
هرآنکس که جست از یلان نام را
سپهبد همی‌خواند بهرام را
سپهبد بیامد بر شهریار
که خوانم عرض را ز بهر شمار
ببینم ز لشکر که جنگی که‌اند
گه نام جستن درنگی که‌اند
بدو گفت سالار لشکر تویی
بتو باز گردد بد و نیکویی
سپهبد بشد تا عرض گاه شاه
بفرمود تا پی او شد سپاه
گزین کرد ز ایرانیان لشکری
هرآنکس که بود از سران افسری
نبشتند نام ده و دو هزار
زره دار وبر گستوانور سوار
چهل سالگون را نبشتند نام
درم و برکم و بیش ازین شد حرام
سپهبد چو بهرام بهرام بود
که در جنگ جستن ورا نام بود
یکی را کجا نام یل سینه بود
کجا سینه و دل پر از کینه بود
سرنامداران جنگیش کرد
که پیش صف آید به روز نبرد
بگرداند اسب و بگوید نژاد
کند بر دل جنگیان جنگ یاد
دگر آنک بد نام ایزدگشسب
کز آتش نه برگاشتی روی اسب
بفرمود تا گوش دارد بنه
کند میسره راست با میمنه
به پشت سپه بود همدان گشسب
کجا دم شیران گرفتی به اسب
به لشکر چنین گفت پس پهلوان
که ای نامداران روشن روان
کم آزار باشید و هم کم زیان
بدی را مبندید هرگز میان
چوخواهید کایزد بود یارتان
کند روشن این تیره بازارتان
شب تیره چون ناله کرنای
برآمد بجنبید یکسر ز جای
بران گونه رانید یکسر ستور
که گر خیزد اندر شب تیره هور
ز نیروی و آسودگی اسب و مرد
نیندیشد از روزگار نبرد
چوآگاهی آمد بر شهریار
که داننده بهرام چون ساخت کار
ز گفتار و کردار او گشت شاد
در گنج بگشاد و روزی بداد
همه گنجهای سلیح نبرد
به پارس و اهواز و در باز کرد
ز اسبان جنگ آنچ بودش یله
بشهر اندر آورد چندی گله
بفرمود تا پهلوان سپاه
بخواهد هرآنچش بباید ز شاه
چنین گفت بهرام را شهریار
که از هر دری دیده کارزار
شنیدی که با نامور ساوه شاه
چه مایه سلیحست و گنج و سپاه
هم از جنگ ترکان او روز کین
به آوردگه بر بلرزد زمین
گزیدی ز لشکر ده و دو هزار
زره دار و بر گستوانور سوار
بدین مایه مردم به روز نبرد
ندانم که چون خیزد این کار کرد
به جای جوانان شمشیرزن
چهل سالگان خواستی ز انجمن
سپهبد چنین داد پاسخ بدوی
که ای شاه نیک اختر و راست گوی
شنیدستی آن داستان مهان
که در پیش بودند شاه جهان
که چون بخت پیروز یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود
برین داستان نیز دارم گوا
اگر بشنود شاه فرمانروا
که کاوس کی را بهاماوران
ببستند با لشکری بی‌کران
گزین کرد رستم ده و دو هزار
ز شایسته مردان گرد وسوا ر
بیاورد کاوس کی را ز بند
بران نامداران نیامد گزند
همان نیز گودرز کشوادگان
سرنامداران آزادگان
به کین سیاوش ده و دو هزار
بیاورد برگستوانور سوار
همان نیز پر مایه اسفندیار
بیاو در جنگی ده و دو هزا ر
بار جاسب بر چارده کرد آنچ کرد
ازان لشکر و دز برآورد گرد
از این مایه گر لشکر افزون بود
ز مردی و از رای بیرون بود
سپهبد که لشکر فزون ازسه چار
به جنگ آورد پیچد از کار زار
دگر آنک گفتی چهل ساله مرد
ز برنا فزونتر نجوید نبرد
چهل ساله با آزمایش بود
به مردانگی در فزایش بود
بیاد آیدش مهر نان و نمک
برو گشته باشد فراوان فلک
ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ
هراسان بود سر نپیچد ز جنگ
زبهر زن و زاده و دوده را
بپیچد روان مرد فرسوده را
جوان چیز بیند پذیرد فریب
بگاه درنگش نباشد شکیب
ندارد زن و کودک و کشت و ورز
بچیزی ندارد ز نا ارز ارز
چوبی آزمایش نیابد خرد
سرمایه کارها ننگرد
گر ای دون که‌ه پیروز گردد به جنگ
شود شاد وخندان وسازد درنگ
وگر هیچ پیروز شد بر تنش
نبیند جز از پشت او دشمنش
چو بشنید گفتار او شهریار
چنان تازه شد چون گل اندر بهرا
بدو گفت رو جوشن کار زار
بپوش و ز ایوان به میدان گذار
سپهبد بیامد زنزدیک شاه
کمر خواست و خفتان و درع و کلاه
برافگند برگستوان بر سمند
بفتراک بر بست پیچان کمند
جهان جوی باگوی و چوگان و تیر
به میدان خرامید خود با وزیر
سپهبد بیامد به میدان شاه
بغلتید در خاک پیش سپاه
چو دیدش جهاندار کرد آفرین
سپهبد ببوسید روی زمین
بیاورد پس شهریار آن درفش
که بد پیکرش اژدهافش بنفش
که در پیش رستم بدی روز جنگ
سبک شاه ایران گرفت آن به چنگ
چو ببسود خندان ببهرام داد
فراوان برو آفرین کرد یاد
به بهرام گفت آنک جدان من
همی‌خواندندش سر انجمن
کجا نام او رستم پهلوان
جهانگیر و پیروز و روشن روان
درفش ویست اینک داری بدست
که پیروزی بادی وخسروپرست
گمانم که تو رستم دیگری
به مردی و گردی و فرمانبری
برو آفرین کرد پس پهلوان
که پیروزگر باش و روشن روان
ز میدان بیامد بجای نشست
سپهبد درفش تهمتن بدست
پراگنده گشتند گردان شاه
همان شادمان پهلوان سپاه
سپیده چو برزد سر از کوه بر
پدید آمد آن زرد رخشان سپر
سپهبد بیامد بایوان شاه
بکش کرده دست اندر آن بارگاه
بدو گفت من بی‌بهانه شدم
بفر تو تاج زمانه شدم
یکی آرزو خواهم از شهریار
که با من فرستد یکی استوار
که تا هر کسی کو نبرد آورد
سر دشمنی زیر گرد آورد
نویسد به نامه درون نام اوی
رونده شود در جهان کام اوی
چنین گفت هر مزد که مهران دبیر
جوانست و گوینده و یادگیر
بفرمود تا با سپهبد برفت
سپهبد سوی جنگ تازید تفت
بشد لشکر از کشور طیسفون
سپهدار بهرام پیش اندرون
سپاهی خردمند و گرد و دلیر
سپهدار بیدار چون نره شیر
به موبد چنین گفت هرمز که مرد
دلیرست و شادان به دشت نبرد
ازان پس چه گویی چه شاید بدن
همه داستانها بباید زدن
بدو گفت موبد که جاوید زی
که خود جاودان زندگی را سزی
بدین برز و بالای این پهلوان
بدین تیزگفتار روشن روان
نباشد مگر شاد و پیروزگر
وزو دشمن شاه زیر و زبر
بترسم که او هم به فرجام کار
بپیچد سر از شاه پرودگار
همی درسخن بس دلیری نمود
به گفتار با شاه شیری نمود
بدو گفت هرمز که در پای زهر
میالای زهرای بداندیش دهر
چون اوگشت پیروز بر ساوه شاه
سزد گر سپارم بدو تاج وگاه
چنین باد و هرگز مبادا جز این
که او شهریاری شود به آفرین
چوموبد ز شاه این سخنها شنید
بپژمرد و لب را بدندان گزید
همی‌داشت اندر دل این شهریار
چنین تا بر آمد برین روزگار
ز درگه یکی راز داری بجست
که تا این سخن بازجوید درست
بدو گفت تیز از پس پهلوان
برو تا چه بینی به من بر بخوان
بیامد سخنگوی پویان ز پس
نبود آگه از کار او هیچکس
که هم راهبر بود و هم فال گوی
سرانجام هر کار گفتی بدوی
چو بهرام بیرون شد از طیسفون
همی‌راند با نیزه پیش اندرون
به پیش آمدش سر فروشی به راه
ازو دور بد پهلوان سپاه
یکی خوانچه بر سر به پیوسته داشت
بروبر فراوان سرشسته داشت
سپهبد برانگیخت اسب از شگفت
بنوک سنان زان سری برگرفت
همی‌راند تا نیزه برداشت راست
بینداخت آنرا بران سو که خواست
یکی اختری کرد زان سر به راه
کزین سان ببرم سر ساوه شاه
به پیش سپاهش به راه افگنم
همه لشکرش را بهم بر زنم
فرستادهٔ شاه چون آن بدید
پی افگند فالی چنان چون سزید
چنین گفت کین مرد پیروزبخت
بیابد به فرجام زین رنج تخت
ازان پس چو کام دل آرد بمشت
بپیچد سر از شاه و گردد درشت
بیامد برشاه و این را بگفت
جهاندار با درد وغم گشت جفت
ورا آن سخن بتر آمد ز مرگ
بپژمرد و شد تیره آن سبز برگ
فرستاده‌ای خواست از در جوان
فرستاد تازان پس پهلوان
بدو گفت رو با سپهبد بگوی
که امشب ز جایی که هستی مپوی
به شبگیر برگرد و پیش من آی
تهی کرد خواهم ز بیگانه جای
بگویم بتو هرچ آید ز پند
سخن چند یاد آمدم سودمند
فرستاده آمد بر پهلوان
بگفت آنچ بشنید مرد جوان
چنین داد پاسخ که لشکر ز راه
نخوانند باز ای خردمند شاه
زره بازگشتن بد آید بفال
به نیرو شود زین سخن بدسگال
چو پیروز گردم بیایم برت
درفشان کنم لشکر و کشورت
فرستاده آمد به نزدیک شاه
بگفت آنچه بشنید زان رزمخواه
ز گفتار اوشاه خشنود گشت
همه رنج پوینده بی‌سودگشت
سپهدار شبگیر لشکر براند
بر ایشان همی نام یزدان بخواند
همی‌رفت تا کشور خوزیان
ز لشکر کسی را نیامد زیان
زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی‌رفت پویان میان سپاه
سواری بیامد خرید آن جوال
ندادش بها و بپیچید یال
خروشان بیامد ببهرام گفت
که کاهست لختی مرا در نهفت
بهای جوالی همی‌داشتم
به پیش سپاه تو بگذاشتم
کنون بستد ازمن سواری به راه
که دارد به سر بر ز آهن کلاه
بجستند آن مرد را در زمان
کشیدند نزد سپهبد دمان
ستاننده را گفت بهرام گرد
گناهی که کردی سرت را ببرد
دوانش به پیش سراپرده برد
سرو دست و پایش شکستند خرد
میانش به خنجر به دو نیم کرد
بدو مرد بیداد را بیم کرد
خروشی برآمد ز پرده سرای
که‌ای نامداران پاکیزه‌رای
هرآنکس که او برگ کاهی ز کس
ستاند نباشدش فریادرس
میانش به خنجر کنم به دونیم
بخرید چیزی که باید بسیم
همی‌بود ز اندیشه هرمز به رنج
ازان لشکرساوه و پیل و گنج
به دل بر چو اندیشه بسیارگشت
ز بهرام پر درد و تیمار گشت
روانش پر از غم دلش به دو نیم
همی‌داشتی زان به دل ترس و بیم
شب تیره بر زد سر از برج ماه
بخراد برزین چنین گفت شاه
که بر ساز تا سوی دشمن شوی
بکوشی و ز تاختن نغنوی
سپاهش نگه کن که چند و چیند
سپهبد کدامند و گردان کیند
بفرمود تا نامهٔ پندمند
نبشتند نزدیک آن پر گزند
یکی نامه با هدیه شاهوار
که آن را نشاید گرفتن شمار
فرستاده را گفت سوی هری
همی رو چو پیدا شود لشکری
چنان دان که بهرام کنداورست
مپندار کان لشکری دیگرست
ازان راه نزدیک بهرام پوی
سخن هرچ بشنیدی آن را بگوی
بگویش که من با نوید و خرام
بگسترد خواهم یکی خوب دام
نباید که پیدا شود راز تو
گر او بشنود نام و آواز تو
من او را بدامت فراز آورم
سخنهای چرب و دراز آورم
برآراست خراد برزین به راه
بیامد بران سو که فرمود شاه
چو بهرام را دید با او بگفت
سخنها کجا داشت اندر نهفت
وزان جایگه شد سوی ساوه شاه
بجایی که بد گنج و پیل و سپاه
ورا دید بستود و بردش نماز
شنیده همی‌گفت با او به راز
بیفزود پیغامش از هر دری
بدان تا شود لشکر اندر هری
چوآمد به دشت هری نامدار
سراپرده زد بر لب جویبار
طلایه بیامد ز لشکر به راه
بدیدند بهرام را با سپاه
طلایه بدید آن دلاور سپاه
بیامد دوان تا بر ساوه شاه
بگفت آنک با نامور مهتری
یکی لشکر آمد به دشت هری
سخنها چو بشنید زو ساوه شاه
پر اندیشه شد مرد جوینده راه
ز خیمه فرستاده را باز خواند
به تندی فراوان سخنها براند
بدو گفت کای ریمن پر فریب
مگر کز فرازی ندیدی نشیب
برفتی ز درگاه آن خوارشاه
بدان تا مرا دام سازی به راه
به جنگ آوری پارسی لشکری
زنی خیمه در مرغزار هری
چنین گفت خراد برزین به شاه
که پیش سپاه تو اندک سپاه
گر آید بزشتی گمانی مبر
که این مرزبانی بود بر گذر
وگر زینهاری یکی نامجوی
ز کشور سوی شاه بنهاد روی
ور ای دون که‌ه بازارگانی سپاه
بیاورد تا باشد ایمن به راه
که باشد که آرد بروی تو روی
ورگ کوه و دریا شود کینه جوی
فردوسی : پادشاهی هرمزد دوازده سال بود
بخش ۸
برآشفت بهرام و شد شوخ چشم
زگفتار پرموده آمد بخشم
بتندیش یک تازیانه بزد
بران سان که از ناسزایان سزد
ببستند هم در زمان پای اوی
یکی تنگ خرگاه شد جای اوی
چو خراد برزین چنان دید گفت
که این پهلوان را خرد نیست جفت
بیامد بنزد دبیر بزرگ
بدو گفت کین پهلوان سترگ
بیک پر پشه ندارد خرد
ازی را کسی را بکس نشمرد
ببایدش گفتن کزین چاره نیست
ورا بتر از خشم پتیاره نیست
به نزدیک بهرام رفت آن دو مرد
زبانها پراز بند و رخ لاژورد
بگفتند کین رنج دادی بباد
سر نامور پر ز آتش مباد
بدانست بهرام کان بود زشت
باب اندرافگند و تر گشت خشت
پشیمان شد وبند او برگرفت
ز کردار خود دست بر سرگرفت
فرستاد اسبی بزرین ستام
یکی تیغ هندی بزرین نیام
هم اندر زمان شد به نزدیک اوی
که روشن کند جان تاریک اوی
همی‌بود تا او میان را ببست
یکی بارهٔ تیزتگ برنشست
سپهبد همی‌راند با اوبه راه
بدید آنک تازه نبد روی شاه
بهنگام پدرود کردنش گفت
که آزار داری ز من درنهفت
گرت هست با شاه ایران مگوی
نیاید تو را نزد او آب روی
بدو گفت خاقان که ما راگله
زبختست و کردم به یزدان یله
نه من زان شمارم که از هرکسی
سخنها همی‌راند خواهم بسی
اگر شهریار تو زین آگهی
نیابد نزیبد برو بر مهی
مرا بند گردون گردنده کرد
نگویم که با من بدی بنده کرد
ز گفتار اوگشت بهرام زرد
بپیچید و خشم از دلیری بخورد
چنین داد پاسخ که آمد نشان
ز گفتار آن مهتر سرکشان
که تخم بدی تا توانی مکار
چوکاری برت بر دهد روزگار
بدو گفت بهرام کای نامجوی
سخنها چنین تا توانی مگوی
چرا من بتو دل بیاراستم
ز گیتی تو را نیکویی خواستم
ز تو نامه کردم بشاه جهان
همی زشت تو داشتم در نهان
بدو گفت خاقان که آن بد گذشت
گذشته سخنها همه باد گشت
ولیکن چو در جنگ خواری بود
گه آشتی بردباری بود
تو راخشم با آشتی گر یکیست
خرد بی‌گمان نزد تواندکیست
چو سالار راه خداوند خویش
بگیرد نیفتد بهرکار پیش
همان راه یزدان بباید سپرد
ز دل تیرگیها بباید سترد
سخن گر نیفزایی اکنون رواست
که آن بد که شد گشت با باد راست
زخاقان چوبشنید بهرام گفت
که پنداشتم کین بماند نهفت
کنون زان گنه گر بیاید زیان
نپوشم برو چادر پرنیان
چوآنجارسی هرچ باید بگوی
نه زان مر مراکم شود آب روی
بدو گفت خاقان که هرشهریار
که ازنیک وبد برنگیرد شمار
ببد کردن بنده خامش بود
برمن چنان دان که بیهش بود
چواز دور بیند ورا بدسگال
وگر نیک خواهی بود گر همال
تو را ناسزا خواند وسرسبک
ورا شاه ایران ومغزی تنگ
بجوشید بهرام وشد زردروی
نگه کرد خراد برزین بروی
بترسید زان تیزخونخوار مرد
که اورا زباد اندرآرد بگرد
ببهرام گفت ای سزاوار گاه
بخور خشم وسر بازگردان ز راه
که خاقان همی راست گوید سخن
توبنیوش واندیشه بدمکن
سخن گر نرفتی بدین گونه سرد
تو را نیستی دل پرآزار و درد
بدو گفت کین بدرگ بی‌هنر
بجوید همی خاک وخون پدر
بدو گفت خاقان که این بد مکن
بتیزی بزرگی بگردد کهن
بگیتی هرآنکس که او چون تو بود
سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود
همه بد سگالید وباکس نساخت
بکژی ونابخردی سر فراخت
همی ازشهنشاه ترسانییم
سزا زو بود رنج وآسانییم
زگردنکشان اوهمال منست
نه چون بنده اوبدسگال منست
هشیوار وآهسته و با نژاد
بسی نامبردار دارد بیاد
به جان و سرشاه ایران سپاه
کز ایدر کنون بازگردی به راه
بپاسخ نیفزایی وبدخوی
نگویی سخن نیز تا نشنوی
چوبشنید بهرام زوگشت باز
بلشکر گه آمد گورزمساز
چو خراد برزین وآن بخردان
دبیر بزرگ ودگر موبدان
نبشتند نامه بشاه جهان
سخن هرچ بد آشکار ونهان
سپهدار با موبد موبدان
بخشم آن زمان گفت کای بخردان
هم اکنون از ایدر بدز درشوید
بکوشید و با باد همبر شوید
بدز بر ببیند تا خواسته
چه مایه بود گنج آراسته
دبیران برفتند دل پرهراس
ز شبگیر تاشب گذشته سه پاس
سیه شد بسی یازگار از شمار
نبشته نشد هم بفرجام کار
بدز بر نبد راه زان خواسته
گذشته بدو سال و ناکاسته
ز هنگام ارجاسب و افراسیاب
ز دینار و گوهر که خیزد ز آب
همان نیز چیزی که کانی بود
کجا رستنش آسمانی بود
همه گنجها اندر آورده بود
کجا نام او در جهان برده بود
زچیز سیاوش نخستین کمر
بهرمهره‌ای در سه یاره گهر
همان گوشوارش که اندر جهان
کسی را نبود ازکهان ومهان
که کیخسرو آن رابه لهراسب داد
که لهراسب زان پس بگشتاسب داد
که ارجاسب آن را بدز درنهاد
که هنگام آنکس ندارد بیاد
شمارش ندانست کس در جهان
ستاره شناسان و فرخ مهان
نبشتند یک یک همه خواسته
که بود اندر آن گنج آراسته
فرستاد بهرام مردی دبیر
سخن گوی و روشن دل و یادگیر
بیامد همه خواسته گرد کرد
که بد در دز وهم به دشت نبرد
ابا خواسته بود دو گوشوار
دو موزه درو بود گوهرنگار
همان شوشه زر وبرو بافته
بگوهر سر شوشه برتافته
دو برد یمانی همه زربفت
بسختند هر یک بمن بود هفت
سپهبد زکشی و کنداوری
نبود آگه از جستن داوری
دو برد یمانی بیکسونهاد
دو موزه به نامه نکرد ایچ یاد
بفرمود زان پس که پیداگشسب
همی با سواران نشیند براسب
زلشکر گزین کرد مردی هزار
که با اوشود تا درشهریار
زخاقان شتر خواست ده کاروان
شمرد آن زمان جمله بر ساروان
سواران پس پشت وخاقان زپیش
همی‌راند با نامداران خویش
چو خاقان بیامد به نزدیک شاه
ابا گنج دیرینه و با سپاه
چوبشنید شاه جهان برنشست
به سر بر یکی تاج و گرزی بدست
بیامد چنین تا بدرگه رسید
ز دهلیز چون روی خاقان بدید
همی‌بود تا چونش بیند به راه
فرود آید او همچنان با سپاه
ببیندش و برگردد از پیش اوی
پراندیشه بد زان سخن نامجوی
پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب
ابا موبد خویش پیداگشسب
فرود آمد از اسب خاقان همان
بیامد برشاه ایران دمان
درنگی ببد تا جهاندار شاه
نشست از بر تازی اسبی سیاه
شهنشاه اسب تگاور براند
بدهلیز با او زمانی بماند
چوخاقان برفت از در شهریار
عنانش گرفت آن زمان پرده دار
پیاده شد از باره پرموده زود
بران کهتری جادوییها نمود
پیاده همان شاه دستش بدست
بیا و در او را بجای نشست
خرامان بیامد به نزدیک تخت
مراورا شهنشاه بنواخت سخت
بپرسید و بنشاختش پیش خویش
بگفتند بسیار ز انداره بیش
سزاوار او جایگه ساختند
یکی خرم ایوان بپرداختند
ببردند چیزی که شایسته بود
همان پیش پرموده بایسته بود
سپه را به نزدیک او جای کرد
دبیری بدان کاربر پای کرد
چو آگه شد از کار آن خواسته
که آورد پرموده آراسته
به میدان فرستاده تا همچنان
برد بار پرمایه با ساروان
چوآسود پرموده از رنج راه
بهشتم یکی سور فرمود شاه
چو خاقان زپیش جهاندار شاه
نشستند برخوان او پیش گاه
بفرمود تابار آن شتران
بپشت اندر آرند پیش سران
کسی برگرفت از کشیدن شمار
بیک روز مزدور بدصدهزار
دگر روز هم بامداد پگاه
بخوان برمی‌آورد وبنشست شاه
زمیدان ببردند پنجه هزار
هم ازتنگ بر پشت مردان کار
از آورده صد گنج شد ساخته
دل شاه زان کار پرداخته
یکی تخت جامه بفرمود شاه
کز آنجا بیارند پیش سپاه
همان بر کمر گوهر شاهوار
که نامد همی ارز او در شمار
یکی آفرین خاست از بزمگاه
که پیروز باداین جهاندار شاه
بیین گشسب آن زمان شاه گفت
که با او بدش آشکار و نهفت
که چون بینی این کار چوبینه را
بمردی به کار آورد کینه را
چنین گفت آیین گشسب دبیر
که‌ای شاه روشن دل و یادگیر
بسوری که دستانش چوبین بود
چنان دان که خوانش نو آیین بود
ز گفتار او شاه شد بدگمان
روانش پراندیشه بدیک زمان
هیونی بیامد همانگه سترگ
یکی نامه‌ای از دبیر بزرگ
که شاه جهان جاودان شادباد
همه کار اوبخشش وداد باد
چنان دان که برد یمانی دوبود
همه موزه از گوهر نابسود
همان گوشوار سیاوش رد
کزو یادگارست ما را خرد
ازین چار دو پهلوان برگرفت
چو او دید رنج این نباشد شگفت
زشاهک بپرسید پس نامجوی
کزین هرچ دیدی یکایک بگوی
سخن گفت شاهک برین‌همنشان
برآشفت زان شاه گردنکشان
هم اندر زمان گفت چوبینه راه
همی گم کند سربرآرد بماه
یکی آنک خاقان چین رابزد
ازان سان که ازگوهر بد سزد
دگر آنک چون گوشوارش به کار
بیامد مگرشد یکی شهریار
همه رنج او سر به سر بادگشت
همه داد دادنش بیداد گشت
بگفت این و پرموده را پیش خواند
بران نامور پیشگاهش نشاند
ببودند وخوردند تا شب زراه
بیفشاند آن تیره زلف سیاه
بخاقان چین گفت کز بهر من
بسی زنج دیدی توازشهرمن
نشسته بیازید ودستش گرفت
ازو ماند پرموده اندر شگفت
بدو گفت سوگند ما تازه کن
همان کار بر دیگر اندازه کن
بخوردند سوگندهای گران
به یزدان پاک وبه جان سران
که از شاه خاقان نپیچد به دل
ندارد به کاری ورا دلگسل
بگاه وبتاج و بخورشیدوماه
بذرگشسب و به آذرپناه
به یزدان که او برتر ازبرتریست
نگارندهٔ زهره ومشتریست
که چون بازگردی نپیچی زمن
نه از نامداران این انجمن
بگفتند وز جای برخاستند
سوی خوابگه رفتن آراستند
چوبرزد سرازکوه زرد آفتاب
سرتاجداران برآمد زخواب
یکی خلعت آراسته بود شاه
ز زرین وسیمین و اسب وکلاه
به نزدیک خاقان فرستاد شاه
دومنزل همی‌رفت با او به راه
سه دیگر نپیمود راه دراز
درودش فرستاد وزو گشت باز
چو آگاهی آمد سوی پهلوان
ازان خلعت شهریار جهان
زخاقان چینی که از نزد شاه
چنان شاد برگشت و آمد به راه
پذیره شدش پهلوان سوار
از ایران هرآنکس که بد نامدار
علف ساخت جایی که اوبرگذشت
به شهروده و منزل وکوه دشت
همی‌ساخت پوزش کنان پیش اوی
پراز شرم جان بداندیش اوی
چوپرموده را دید کرد آفرین
ازو سربپیچید خاقان چین
نپذرفت ازو هرچ آورده بود
علفت بود اگر بدره وبرده بود
همی‌راند بهرام با او به راه
نکرد ایچ خاقان بدو بر نگاه
بدین گونه برتاسه منزل براند
که یک روز پرموده اورانخواند
چهارم فرستاد خاقان کسی
که برگرد چون رنج دیدی بسی
چوبشنید بهرام برگشت از وی
بتندی سوی بلخ بنهاد روی
همی‌بود دربلخ چندی دژم
زکرده پشیمان ودل پر زغم
جهاندار زو هم نه خشنودبود
زتیزی روانش پراز دود بود
از آزار خاقان چینی نخست
که بهرام آزار او را بجست
دگر آنک چیزی که فرمان نبود
ببرداشتن چون دلیری نمود
یکی نامه بنوشت پس شهریار
ببهرام کای دیو ناسازگار
ندانی همی خویشتن راتوباز
چنین رابزرگان شدی بی‌نیاز
هنرها ز یزدان نبینی همی
به چرخ فلک برنشینی همی
زفرمان من سربپیچیده‌ای
دگرگونه کاری بسیجیده‌ای
نیاید همی یادت از رنج من
سپاه من و کوشش وگنج من
ره پهلوانان نسازی همی
سرت به آسمان برفرازی همی
کنون خلعت آمد سزاوار تو
پسندیده و در خور کار تو
چوبنهاد برنامه برمهرشاه
بفرمود تا دو کدانی سیاه
بیارند با دوک و پنبه دروی
نهاده بسی ناسزا رنگ وبوی
هم از شعر پیراهن لاژورد
یکی سرخ مقناع و شلوار زرد
فرستاده پر منش برگزید
که آن خلعت ناسزا را سزید
بدو گفت کاین پیش بهرام بر
بگو ای سبک مایه بی‌هنر
توخاقان چین را ببندی همی
گزند بزرگان پسندی همی
زتختی که هستی فرود آرمت
ازین پس بکس نیزنشمارمت
فرستاده با خلعت آمد چوباد
شنیده سخنها همه کرد یاد
چو بهرام با نامه خلعت بدید
شکیبایی وخامشی برگزید
همی‌گفت کینست پاداش من
چنین از پی شاه پرخاش من
چنین بد ز اندیشه شاه نیست
جز ار ناسزا گفت بدخواه نیست
که خلعت ازینسان فرستد بمن
بدان تا ببینند هر انجمن
جهاندار بر بندگان پادشاست
اگر مر مرا خوار گیرد رواست
گمانی نبردم که نزدیک شاه
بداندیشگان تیز یابند راه
ولیکن چوهرمز مرا خوار کرد
به گفتار آهرمنان کارکرد
زشاه جهان اینچنین کارکرد
نزیبد به پیش خردمند مرد
ازان پس که با خار مایه سپاه
بتندی برفتم زدرگاه شاه
همه دیده‌اند آنچ من کرده‌ام
غم و رنج وسختی که من برده‌ام
چوپاداش آن رنج خواری بود
گر ازبخت ناسازگاری بود
به یزدان بنالم ز گردان سپهر
که از من چنین پاک بگسست مهر
زدادار نیکی دهش یاد کرد
بپوشید پس جامهٔ سرخ و زرد
به پیش اندرون دوکدان سیاه
نهاده هرآنچش فرستاد شاه
بفرمود تا هرک بود ازمهان
ازان نامداران شاه جهان
زلشکر برفتند نزدیک اوی
پراندیشه بد جان تاریک اوی
چورفتند و دیدند پیر وجوان
بران گونه آن پوشش پهلوان
بماندند زان کار یکسر شگفت
دل هرکس اندیشه‌ای برگرفت
چنین گفت پس پهلوان با سپاه
که خلعت بدین سان فرستاد شاه
جهاندار شاهست وما بنده‌ایم
دل و جان به مهر وی آگنده‌ایم
چه بینید بینندگان اندرین
چه گوییم با شهریار زمین
بپاسخ گشادند یکسر زبان
که‌ای نامور پرهنر پهلوان
چو ارج تو اینست نزدیک شاه
سگانند بر بارگاهش سپاه
نگر تا چه گفت آن خردمند پیر
به ری چون دلش تنگ شد ز اردشیر
سری پر زکینه دلی پر زدرد
زبان و روان پر زگفتار سرد
بیامد دمان تا باصطخر پارس
که اصطخر بد بر زمین فخر پارس
که بیزارم از تخت وز تاج شاه
چونیک وبد من ندارد نگاه
بدو گفت بهرام کین خود مگوی
که از شاه گیرد سپاه آبروی
همه سر به سر بندگان وییم
دهنده‌ست وخواهندگان وییم
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که ماخود نبندیم زین پس میان
به ایران کس اورا نخوانیم شاه
نه بهرام را پهلوان سپاه
بگفتند وز پیش بیرون شدند
ز کاخ همایون به هامون شدند
سپهبد سپه را همی‌داد پند
همی‌داشت با پند لب را ببند
چنین تا دوهفته برین برگذشت
سپهبد ز ایوان بیامد به دشت
یکی بیشه پیش آمدش پر درخت
سزاوار میخوارهٔ نیکبخت
یکی گور دید اندر آن مرغزار
کزان خوبتر کس نبیند نگار
پس اندر همی‌راند بهرام نرم
برو بارگی را نکرد ایچ گرم
بدان بیشه در جای نخچیرگاه
به پیش اندر آمد یکی تنگ راه
ز تنگی چو گور ژیان برگذشت
بیابان پدید آمد و راغ ودشت
گرازنده بهارم و تا زنده گور
ز گرمای آن دشت تفسیده هور
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۱
کجا روشن شود چشم زلیخا برتن یوسف؟
که عصمت سرزد ازیک جیب باپیراهن یوسف
محبت کرد چون دستار چشم پیر کنعان را
درآن ساعت که تهمت چاک زد پیراهن یوسف
بیاض و خط دیوانی به یکدیگر نمی خوانند
چه نسبت طره زنجیر را با گردن یوسف؟
به خون زن کجا رنگین کند سرپنجه غیرت؟
دل ازمردان رباید غمزه مردافکن یوسف
مه و خورشید را درسجده خود دیده درطفلی
کجا حسن زنان مصر گردد رهزن یوسف؟
چو از درد غریبی بندبندش درفغان آید
شود زنجیر آهن دل،شریک شیون یوسف
منال ای صاحب بیت الحزن ازچشم تاریکی
که خواهی گشت بینا ازجمال روشن یوسف
عزیز مصر عزت زحمت خواری نمی بیند
چه پیه گرگ می مالند بر پیراهن یوسف؟
چرا از تهمت ناگاه غمگین می شوی صائب ؟
نرست ازخار تهمت دامن پیراهن یوسف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۶
خضر اگر در خواب بیند خنجر مژگان او
می شود زخم نمایان عمر جاویدان او
حسن شرم آلود او زیور نمی گیرد به خود
شبنم بیگانه را ره نیست در بستان او
آستین از شاخ گل دارند دایم بر دهن
غنچه ها از شرم شکرخنده پنهان او
همچو آب زندگانی نیمخورد خضر نیست
سر به مهر شرم باشد چشمه حیوان او
نعل شبنم را ز برگ لاله بر آتش نهد
اشتیاق آفتاب چهره تابان او
دامن از دسن نگارین زلیخا می کشد
ماه مصر از اشتیاق گوشه زندان او
عالمی چون گوی گردون بی سر و پا گشته اند
تا که را از خاک بردارد خم چوگان او
خودفروشیهاش می شد با خریداری بدل
یوسف مصری اگر می بود در دوران او
از خط شبرنگ آورده است فرمانی رخش
تا پیچید هیچ دل سر از خط فرمان او
روز محشر را به آسانی به شب می آورد
هر که یک شب را به روز آورد در هجران او
تا چه باشد مشت خاک من، که کوه طور را
در فلاخن می گذارد شوخی جولان او
صائب از اندیشه ترتیب دیوان فارغ است
هر که باشد سینه روشندلان دیوان او
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۴۸
یاد ایامی که رویش را بهار شرم بود
با حیا هنگامه نظاره او گرم بود
یک ته پیراهن آمد تا به کنعان باد مصر
بس که روی دشت از آواز زلیخا گرم بود
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۳۴
رام عاشق نشدن، کام زلیخا دادن
همه از یوسف بازاری ما می آید
مولوی : فیه ما فیه
فصل بیست و ششم - از فقير آن به که سؤال نکنند زیرا که آنچنانست
از فقير آن به که سؤال نکنند زیرا که آنچنانست که او را تحریض میکنی و بر آن میداری که اختراع دروغی کند چرا زیرا که چو او را جسمانیی سؤال کرد او را لازمست جواب گفتن و جواب او آنچنانک حقسّت بوی نتواند گفتن چون او قابل و لایق آن چنان جواب نیست و لایق لب و دهان او آنچنان لقمه نیست پس او لایق حوصلهٔ او و طالع او جوابی دروغ اختراع باید کردن تا او دفع گردد و اگرچه هرچ فقير گوید آن حق باشد و دروغ نباشد ولیکن نسبت با آنچ پیش او آن جوابست و سخن آنست و حق آنست آن دروغ باشد اماّ شنونده را بنسبت راست باشد و افزون از راست.درویشی را شاگردی بود برای او درویزه میکرد روزی از حاصل درویزه او را طعامی آورد و آن درویش بخورد شب محتلم شد پرسید که این طعام را از پیش که آوردی گفت واللهّ من بیست سال است که محتلم نشدهام، این اثر لقمهٔ اوبود و همچنين درویش را احتراز میباید کردن و لقمهٔ هر کسی را نباید خوردن که درویش لطیف است درو اثر میکند چیزها و برو ظاهر میشود همچنانک در جامهٔ پاک سپید اندکی سیاهی ظاهر شود اما بر جامهٔ سیاه که چندین سال از چرک سیاه و رنگ سپیدی ازو گردیده باشد اگر هزار گون چرک و چربش بچکد بر خلق و برو آن ظاهر نگردد پس چون چنين است درویش را لقمهٔ ظالمان و حرام خواران و جسمانیان نباید خوردن در درویش لقمهٔ آنکس اثر کند و اندیشهای فاسد از تأثير آن لقمهٔ بیگانه ظاهر شود همچنانک ازطعام آن دختر درویش محتلم شد (واللهّ اعلم).
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و سوم - هر کسی چون عزم جایی و سفری میکند
هر کسی چون عزم جایی و سفری میکند او را اندیشهٔ معقول روی مینماید اگر آنجا روم مصلحتها و کارهای بسیار میسرّ شود و احوال من نظام پذیرد و دوستان شاد شوند و بر دشمنان غالب گردم او را پیشنهاد اینست و مقصود حق خود چیزی دگر چندین تدبيرها کرد و پیشنهادها اندیشید یکی میسّر نشد بر وفق مراد او مع هذا بر تدبير و اختيار خود اعتماد میکند.
تدبير کند بنده و تقدیر نداند
تدبير بتقدیر خداوند نماند
و مثال این چنين باشد که شخصی در خواب میبیند که بشهر غریب افتاد و در آنجا هیچ آشنایی ندارد نه کس او را میشناسد ونه او کس را سرگردان میگردد این مرد پشیمان میشود و غصهّ و حسرت میخورد که من چرا باین شهر آمدم که آشنایی و دوستی ندارم و دست بر دست میزند و لب میخاید چون بیدار شود نه شهر بیند و نه مردم، معلومش گردد آن غصهّ و تأسف و حسرت خوردن بیفایده بود پشیمان گردد از آن حالت و آن را ضایع داند باز باری دیگر چون در خواب رود خویشتن را اتفاقاً در چنان شهری بیند و غم و غصّه و حسرت خوردن آغاز کند و پشیمان شود از آمدن در چنان شهر و هیچ نیندیشد و یادش نیاید که من در بیداری از آن غم خوردن پشیمان شده بودم و میدانستم که آن ضایع بود و خواب بود و بیفایده. اکنون همچنين است خلقان صدهزار بار دیدهاند که عزم و تدبير ایشان باطل شد و هیچ کاری بر مرادایشان پیش نرفت الّا حقتعالی نسیانی بریشان می گمارد آن جمله فراموش میکنند وتابع اندیشه و اختیار خود میگردند اِنَّ اللهَّ یَحُوْلُ بَیْنَ الْمَرْءِ وَقَلْبِهِ.
ابراهیم ادهم « رحمة اللهّ علیه » در وقت پادشاهی بشکار رفته بود در پی آهوی تاخت تا چندان که از لشکر بکلیّ جداگشت و دور افتاد و اسب در عرق غرق شده بود از خستگی او هنوز میتاخت، در آن بیابان چون از حدّ گذشت آهو بسخن درآمد و روی بازپس کرد که مَا خُلِقْتَ لِهذا ترا برای این نیافریدهاند و ازعدم جهت این موجود نگردانیدهاند که مرا شکار کنی خود مرا صید کرده گير تا چه شود ابراهیم چون این را بشنید نعرهٔ زد و خود را از اسب درانداخت، هیچکس در آن صحرا نبود غير شبانی باو لابه کرد و جامهای پادشاهانه مرصعّ بجواهر و صلاح و اسب خود را گفت از من بستان و آن نمد خود را بمن ده و با هیچکس مگوی و کس را از احوال من نشان مده، آن نمد در پوشید وراه گرفت اکنون غرض او را بنگر چه بود و مقصود حق چه بود، او خواست که آهو را صید کند حق تعالی او را بآهو صید کرد تا بدانی که در عالم آن واقع شود که او خواهد و مراد ملک اوست و مقصود تابع او.
عمر رضی اللهّ عنه پیش از اسلام بخانهٔ خواهر خویشتن درآمد، خواهرش قرآن میخواند طه مَااَنْزَلْنَا بآواز بلند،چون برادر را دید پنهان کرد و خاموش شد عمر شمشير برهنه کرد و گفت البتّه بگو که چه میخواندی و چرا پنهان کردی و الا گردنت را همين لحظه بشمشير ببرّم هیچ امان نیست، خواهرش عظیم ترسید و خشم و مهابت او را میدانست از بیم جان مقر شد گفت ازین کلام میخواندم که حق تعالی درین زمان بمحمّد صلّی اللهّ علیه و سلمّ فرستاد گفت بخوان تا بشنوم سورت طه را فرو خواند عمر عظیم خشمگين شد و غضبش صد چندان شد گفت اکنون اگر ترا بکشم این ساعت زبون کشی باشد.
اول بروم سر او را ببرّم آنگاه بکار تو پردازم، همچنان از غایت غضب با شمشير برهنه روی بمسجد مصطفی نهاد، در راه چون صنا دید قریش او را دیدند گفتند هان عمر قصد محمّد دارد و البتّه اگر کاری خواهد آمدن ازین بیاید زیرا عمر عظیم باقوتّ و رجولیتّ بود و بهر لشکری که روی نهادی البتّه غالب گشتی و ایشان را سرهای بریده نشان آوردی تا بحدّی که مصطفی صلّی اللهّ علیه و سلمّ میفرمود همیشه که خداوندا دین مرا بعمر نصرت ده یا بابوجهل زیرا آن دو در عهد خود بقوتّ و رجولیتّ مشهور بودند وآخر چون مسلمان گشت همیشه عمرمیگریستی و میگفتی یا رسول اللهّ وای بر من اگر بوجهل را مقدم میداشتی و میگفتی که خداوندا دین مرا بابوجهل نصرت ده یابعمر حال من چه بودی و در ضلالت می‌ماندمی، فی الجمله در راه با شمشير برهنه روی بمسجد رسول «صلیّ اللهّ علیه و سلمّ» نهاد در آن میان جبرائیل علیه السلام وحی آورد بمصطفی « صلیّ اللهّ علیه و سلمّ » که اینک یا رسول اللهّ عمر می‌آید تا روی باسلام آورد در کنارش گير همين که عمر از در مسجد درآمد معين دید که تيری از نور بپَرید از مصطفی « علیه السلّام » و در دلش نشست.
نعرهٔ زد بیهوش افتاد مهری و عشقی در جانش پدید آمد و میخواست که در مصطفی « علیه السّلام » گداخته شود از غایت محبت و محو گردد گفت اکنون یا نبی اللهّ ایمان عرض فرما و آن کلمهٔ مبارک بگوی تا بشنوم چون مسلمان شد گفت اکنون بشکرانهٔ آنک بشمشير برهنه بقصد تو آمدم و کفاّرت آن، بعد ازین از هرک نقصانی در حقّ تو بشنوم فی الحال امانش ندهم و بدین شمشير سرش را از تن جدا گردانم از مسجد بيرون آمد ناگاه پدرش پیش آمد گفت دین گردانیدی فی الحال سرش را از تن جدا کرد و شمشير خون آلود در دست میرفت صنا دید قريش شمشير خون آلود دیدند گفتند آخر وعده کرده بودی که سرآورم سر کو گفت اینک گفت این سر را ازینجا اکنون بنگر که عمر را قصد چه بود و حق تعالی را از آن « این آن سریست » بُردی گفت نی این آن سر نیست مراد چه بود تا بدانی که کارها همه آن شود که او خواهد.
شمشير بکف عمّر در قصد رسول آید
در دام خدا افتد وز بخت نظر یابد
اکنون اگر شما را نیز گویند که چه آوردید بگویید سر آوردیم گویید ما این سر را دیده بودیم بگویند نی این آن نیست این سری دیگرست سر آنست که درو سرّی باشد و اگر نه هزار سر بپولی نيرزد، این آیت را خواندند که وَاِذْ جَعَلْنَا الْبَیْتَ مَثَابَةً لِلناّس وَاَماً وَاتْخِذُوُاْمِن مَقَام اِبْرَاهِیْمَ مُصَلّیً ابراهیم علیه السّلام گفت خداوندا چون مرا بخلعت رضای خویشتن مشرف گردانیدی و برگزیدی ذریاّت مرا نیز این کرامت روزی گردان حق تعالی فرمود لایَنَالُ عَهْدِیَ الظاّلِمِیْنَ یعنی آنها که ظالم باشند ایشان لایق خلعت و کرامت من نیستند. چون ابراهیم دانست که حق تعالی را با ظالمان و طاغیان عنایت نیست قید گرفت گفت خداوندا آنها که ایمان آوردهاند وظالم نیستند ایشان را از رزق خویشتن با نصیب گردان و ازیشان دریغ مدار، حق تعالی فرمود که رزق عامست همه را از روی نصیب باشد و ازین مهمان خانه کل خلایق منتفع و بهرمند شوند اِلّا خلعت رضا و قبول و تشریف کرامت قسمت خاصانست و برگزیدگان اهل ظاهر میگویند که غرض ازین بیت کعبه است که هرک دروی گریزد از آفات امان یابد و در آنجا صید حرام باشد و بکس نشاید ایذا رسانیدن و حق تعالی آن را برگزیده است این راست است و خوبست الا این ظاهر قرآن است محققان میگویند که بیت درون آدمیست یعنی خداوندا باطن را از وسواس و مشاغل نفسانی خالیگردان و از سوداها و فکرهای فاسد و باطل پاک کن تا درو هیچ خوفی نماند و امن ظاهر گرددو بکلی محل وحی تو باشد در و دیو و وسواس او را راه نباشد همچنانک حقّ تعالی بر آسمان شهب گماشته است تا شیاطين رجیم را مانع میشوند از استماع ملایکه تا هیچ کسی بر اسرار ایشان وقوف نیابد و ایشان از آفتها دور باشند.
یعنی خداوندا تو نیز پاسبان عنایت خود را بر درون ما گماشته گردان تا وسواس شیاطين و حیل نفس و هوا را ازما دور گردانند این قول اهل باطن و محققاّن است هر کسی از جای خود میجنبد قران دیبائی دورویه است بعضی ازین روی بهره مییابند و بعضی از آن روی و هر دو راست است چون حقّ تعالی میخواهد که هر دو قوم ازو مستفید شوند همچنانک زنی را شوهرست و فرزندی شيرخوار و هر دو را ازو حظّی دیگرست طفل را لذّت از پستان وشير او و شوهر لذّت جفتی یابد ازو، خلایق طفلان راهند از قرآن لذّت ظاهر یابند و شير خورند اِلاّ آنها که کمال یافته‌اند ایشان را در معانی قرآن تفرجی دیگر باشد و فهمی دیگر کنند.
مقام و مصلای ابراهیم در حوالی کعبه جاییست که اهل ظاهر میگویند آنجا دو رکعت نماز میباید کردن، این خوبست ای واللهّ اِلاّ مقام ابراهیم پیش محققاّن آنست که ابراهیم‌وار خود رادر آتش اندازی جهت حق و خود را بدین مقام رسانی بجهد و سعی در راه حق یا نزدیک این مقام که او خود را جهت حق فداکرد یعنی نفس را پیش او خطری نماند و بر خود نلرزید در مقام ابراهیم دو رکعت نماز خوبست اِلاّ چنان نمازی که قیامش درین عالم باشد و رکوعش در آن عالم مقصود از کعبه دل انبیا و اولیاست که محل وحی حقسّت و کعبه فرع آن است اگر دل نباشد کعبه بچه کار آید، انبیا و اولیا بکلیّ مراد خود ترک کردهاند و تابع مراد حقّند تا هرچ او فرماید آن کنند و با هرک او را عنایت نباشد اگر پدر و مادر باشد ازو بیزار شوندو دردیدهٔ ایشان دشمن نماید.
دادیم بدست تو عنان دل خویش
تا هرچ تو گویی پخت من گویم سوخت
هرچ گویم مثال است مثل نیست مثال دیگرست و مثل دیگر حقّ تعالی نور خویشتن را بمصباح تشبیه کرد است جهت مثال و وجود اولیا را بزجاجه این جهت مثال است نور او در کون و مکان نگنجد در زجاجه و مصباح کی گنجد مشارق انوار حقّ جلّ جلاله در دل کی گنجد اِلّا چون طالب آن باشی آن را در دل یابی نه از روی ظرفیت که آن نور در آنجاست بلک آنرا از آنجا یابی همچنانک نقش خود را در آینه یابی ومع هذا نقش تو در آینه نیست الاّ چون در آینه نظر کنی خود را ببینی چیزهایی که آن نامعقول نماید چون آن سخن را مثال گویند معقول گردد و چون معقول گردد محسوس شود همچنانک بگویی که چون یکی چشم بهم مینهد چیزهای عجب میبیند و صور و اشکال محسوس مشاهده میکند و چون چشم میگشاید هیچ نمیبیند.
این را هیچ کسی معقول نداند و باور نکند اِلاّ چون مثال بگویی معلوم شود و این چون باشد همچون کسی در خواب صدهزار چیز میبیند که در بیداری از آن ممکن نیست که یک چیز ببیند و چون مهندسی که در باطن خانه تصوّر کرد و عرض و طول وشکل آنراکسی را این معقول ننماید اِلاّ چون صورت آن را بر کاغذ نگارد ظاهر شود و چون معینّ کند کیفیّت آن را معقول گردد و بعد ازآن چون معقول شود خانه بنا کند بر آن نسق محسوس شود پس معلوم شد کهجمله نامعقولات بمثال معقول و محسوس گردد و همچنين میگویند که در آن عالم نامها پراّن شود بعضی بدست راست و بعضی بدست چپ و ملایکه و عرش و نار و جنّت باشد و میزان وحساب و کتاب هیچ معلوم نشود تا این را مثال نگویند.
اگر چه آن را درین عالم مثل نباشد الاّ بمثال معینّ گردد و مثال آن درین عالم آنست که شب همه خلق می خسبند از کفش گر و پادشاه و قاضی و خیاّط و غيرهم جمله اندیشها ازیشان میپردّ و هیچ کس را اندیشهٔ نمی ماند تا چون سپیدهٔ صبح همچون نفخهٔ اسرافیل ذراّت اجسام ایشان را زنده گرداند اندیشهٔ هر یکی چون نامه پراّن (ودوان) سوی هر کسی میآید هیچ غلط نمیشود اندیشه درزی سوی درزی و اندیشهٔ فقیه سوی فقیه و اندیشهٔ آهنگر سوی آهنگر و اندیشهٔ ظالم سوی ظالم و اندیشهٔ عادل سوی عادل هیچ کسی شب درزی میخسبد و روز کفشگر میخیزد نی زیرا که عمل و مشغولی او آن بود بازبان مشغول تا بدانی که در آن عالم نیز همچنان باشد و این محال نیست ودرین عالم واقعست، پس اگر کسی این مثال را خدمت کند و بر سررشته رسد جمله احوال آن عالم درین دنیا مشاهده کند و بوی برد وبرو مکشوف شود تا بداند که در قدرت حق همه میگنجد بسا استخوانها بینی درگور پوسیده الا متعلقّ راحتی باشد خوش و سرمست خفته و از آن لذّت ومستی باخبر آخر این گزاف نیست که میگویند خاک برو خوش باد پس اگر خاک را از خوشی خبر نبودی کی گفتندی
صد سال بقای آن بت مه وش باد
تير غم او رادل من ترکش باد
بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من
یا رب که دعا کرد که خاکش خوش باد
و مثال این در عالم محسوسات واقعست همچنانک دو کس در یک بستر خفتهاند یکی خود را میان خوان وگلستان و بهشت میبیند و یکی خود را میان ماران و زبانیهٔ دوزخ و کژدمان میبیند و اگر بازکاوی میان هر دو نه این بینی و نه آن پس چه عجب که اجزای بعضی نیز در گور در لذتّ و راحت و مستی باشد و بعضی در عذاب و الم و محنت باشد و هیچ نه این بینی و نه آن، پس معلوم شد که نامعقول بمثال معقول گردد و مثال بمثل نماند همچنانک عارف گشاد و خوشی و بسط را نام بهار کرده است و قبض و غم را خزان میگوید چه ماند خوشی ببهار یا غم بخزان از روی صورت الاّ این مثال است که بی این عقل آن معنی را تصوّر و ادراک نتواند کردن و همچنانک حق تعالی میفرماید که وَمَایَسْتَوِی الْاَعْمی وَالْبَصِیْرُ وَلَاالْظُّلُمَاتُ وَلَاالْنُّوْرُ وَلَاالْظِّلُ وَلَاالْحُروْرُ ایمان را بنور نسبت کرد و کفر را بظلمت یا ایمان را بسایهٔ خوش نسبت فرمود و کفر را بآفتاب سوزان بی امان که مغز را بجوش آرد و چه ماند روشنی و لطف ایمان بنور آن جهان یا فرخجی و ظلمت کفر بتاریکی این عالم.
اگر کسی در وقت سخن گفتن ما میخسبد آن خواب از غفلت نباشد بلک از امن باشد همچنانک کاروانی در راهی صعب مخوف در شب تاریک میرود و میرانند از بیم تا نبادا که از دشمنان آفتی برسد همين که آواز سگ یا خروس بگوش ایشان رسد و بده آمدند فارغ گشتند و پاکشیدند وخوش خفتند در راه که هیچ آواز و غلغله نبود از خوف خوابشان نمیامد و در ده بوجود امن با آن همه غلغلهٔ سگان و خروش خروس فارغ و خوش در خواب میشوند سخن ما نیز از آبادانی و امن میآید وحدیث انبیاء و اولیاست، ارواح چون سخن آشنایان میشنوند ایمن میشوند و از خوف خلاص مییابند زیرا ازین سخن بوی امید و دولت میآید همچنانک کسی در شب تاریک باکاروانی همراهست از غایت خوف هر لحظه میپندارد که حرامیان با کاروان آمیخته شدهاند میخواهد تا سخن همراهان بشنود و ایشان را بسخن بشناسد چون سخن ایشان میشنود ایمن میشود قُلْ یَا مُحَمَّدُ أقْرَا زیرا ذات تو لطیف است نظرها باو نمیرسند چون سخن میگویی در مییابند که تو آشنای ارواحی ایمن میشوند و میآسایند سخن بگو.
کَفی بجسْمِیْ نُحُوْلاً اَنَّنِی رَجُلٌ
لَوْلَا مُخَاطَبَتَی اِیّاکَ لَمْ تَرَنِي
در کشتزار جانور کیست که ازغایت خردگی در نظر نمیآید چون بانگ کند او را میبینند بواسطهٔ بانگ یعنی خلایق در کشتزار دنیا مستغرقند و ذات تو از غایت لطف در نظر نمیآید سخن بگو تا ترا بشناسند چون تو می خواهی که جایی روی اولّ دل تو میرود و میبیند و بر احوال آن مطلّع میشود آنکه دل باز میگرد و بدن را میکشاند اکنون این جمله خلایق بنسبت باولیاء و انبیا اجسامند دل عالم ایشانند اولّ ایشان بآن عالم سير کردند و از بشریّت و گوشت و پوست بيرون آمدند و تحت و فوق آن عالم و این عالم را مطالعه کردند و قطع منازل کردند تا معلومشان شد که راه چون میباید رفتن آنگه آمدند و خلایق را دعوت میکنند که بیایید بدان عالم اصلی که این عالم خرابیست و سرای فانیست و ما جایی خوش یافتیم شما را خبر میکنیم پس معلوم شد که دل من جمیع الاحوال ملازم دلدارست و او را حاجت قطع منازل و خوف ره زن و پالان استر نیست تن مسکين است که مقیّد اینهاست
با دل گفتم که ای دل از نادانی
محروم ز خدمت کیی میدانی
دل گفت مرا تخته غلط میخوانی
من لازم خدمتم تو سرگردانی
هرجا که باشی و در هر حال که باشی جهد کن تا محبّ باشی و عاشق باشی و چون محبّت ملک تو شد همشیه محبّ باشی درگور و در حشر ودر بهشت الی مالانهایه چون تو گندم کاشتی قطعا گندم روید ودر انبار همان گندم باشد و در تنور همان گندم باشد.
مجنون خواست که پیش لیلی نامهٔ نویسد قلم در دست گرفت و این بیت گفت
خَیَالُکَ فِیْ عَیْنِیْ وَاِسْمُک فِیْ فَمِیْ
وَذکْرُک فِیْ قَلْبي الي اَیْنَ اَکْتُبُ
خیال تو مقیم چشم است و نام تو از زبان خالی نیست وذکر تو در صمیم جان جای دارد پس نامه پیش کی نویسم چون تو درین محلّها میگردی قلم بشکست و کاغذ بدرّید.
بسیار کس باشد که دلش ازین سخنان پرباشد الاّ بعبارت و الفاظ نتواند آوردن اگرچه عاشق و طالب و نیازمند این باشد عجب نیست و این مانع عشقنباشد بلک خود اصل دل است و نیاز و عشق و محبت، همچنانک طفل عاشق شيرست و از آن مدد مییابد و قوتّ میگيرد و مع هذا نتواند شرح شير کردن و حدّ آن را گفتن ودر عبارت نتواند آوردن که من از خوردن شير چه لذّت مییابم و بنا خوردن آن چگونه ضعیف و متألمّ میشوم اگر چه جانش خواهان و عاشق شيرست و بالغ اگرچه بهزار گونه شير را شرح کند (و وصف کند) امّا او را از شير هیچ لذّت نباشد و ازآن حظ ندارد.
مولوی : فیه ما فیه
فصل چهل و هفتم - الشکرُ صیدٌ وقید النعّم اِذا سمعت
الشکرُ صیدٌ وقید النعّم اِذا سمعت صوتَ الشکر تأهیتَ للمزید اِذا اَحبّ اللهّ عبداً ابتلاءُ فَان صبرَ اِجتباهُ وان شکرَ اصطفاءُ بعضهم یشکرون اللهّ لِقهره و بَعضهم یَشکرونَهُ لِلطفهِ و کلُّ واحِدٍ منهما خيرٌ لِاَنّ الشکرتریقاٌ یُقلّب القهر لطفاً العاقل الکامل هُوَ الذی یشکرُ علی الجفاء فی الحضور و الخفاء فَهوُالذیّ اصطفاه اللّه و ان کان مُرادهُ دَرَک الناّر فبالشکر یَستعجل مقصودهُ لان اَلشکوی الظاهر تنقیص لشکوی الباطن قالَ علیه السّلم اَنَا الضّحوکُ القتول یعنی ضحکی فی وجه الجافی قتلُ لَهُ وَالمراد مِنَ الضحک الشکرُ مَکان الشکایة و حکی اَنّ یَهودیّاً کان فی جواراَحدٍ من اصحاب رسول اللهّ و کانَ الیهودیُّ عَلی غُرفةٍ ینزل منها الاحداثُ والاَنجاس وابوال الصبیان و غَسیل الثیّاب اِلی بیتهِ وهو یشکر الیهودیَّ و یامُر اَهلهُ بِالشکر وَ مضی عَلی هذا ثمان سِنينَ حَتی ماتَ المسلم فدَخَل الیهودی لیعزی اهله قَرأی فی البیت تلک النجاساتِ ورآی مَنافِذَها مِن الغرفة فعلم ما جَری فی المدةِّ الماضیة وَنَدِم ندماً شدیداً وقال لِاَهلهِ ویحکم لِمَ لم تُخبرونی و دایماً کنتم تَشکرونی قالوا انهّ کان یَأمُرنا بِالشکّر و یُهددنّا عن ترکِ الشکر فَآمَنَ الیهودی.ّ ذکر نیکان مُحرضّ نیکیست همچو مطرب که باعث سیکیست و لهذا ذکراللهّ فی القرآن انبیاءهُ و صالحی عِباد و شکرَهُم عَلی ما فَعلوا و لمن قَدر و غَفر. شکر مزیدن پستان نعمتست پستان اگرچه پر بود تانمزی شير نیاید. پرسید که سبب ناشکری چیست و آنچ مانع شکرست چیست، شیخ فرمود مانع شکر خام طمعیست که آنچ بدو رسید بیش از آن طمع کرده بود آن طمع خام او را بر آن داشت چون از آنچ دل نهاده بود کمتر رسید مانع شکر شد پس از عیب خودغافل بود و آن نقد که پیش کش کرد از عیب و از زیافت آن غافل بود لاجرم طمع خام همچو میوهٔ خام خوردنست و نان خام و گوشت خام پس لاجرم موجب تولّد علّت باشد و تولّد ناشکری چون دانست که مضرّ خورد استفراغ واجبست حقّ تعالی بحکمت خویشتن او را ببی شکری مبتلا کرد تا استفراغ کند و از آن پنداشت فاسد فارغ شود تا آن یک علتّ صد علتّ نشود وَبَلَوْنَاهُمْ بِالْحَسَنَاتِ وَالسَیئّآتِ لَعَلهُّم یَرْجِعُوْنَ یعنی رزقناهُم من حیث لایحتسبونَ وهوَ الغیب و یَتنفرُّ نَظرهم عن رؤیَةِ الاسباب التی هی کَالشر کَاءللّه کما قال ابویزید یارَب ما اشرکت بُک قال اللهّ تعالی یا ابایزید ولالیلة اللبّن قلتَ ذاتَ لیلةٍ اللّبن اَضرّنی واناالضّار النّافع فنظر الی السبب فعدهُّ اللّهُ مُشرکاً و قال اَنَاالضّار بعداللبّن و قبل اللّبن لکن جعلتُ اللّبن کالذنب و المضّرة کالتأدیب من الاُستاذ فاذا قال الاستاذ لاتأکل الفواکه فاکل التلمیذ و ضربَ الُستاذ علی کفٌ رجله لایصحّ ان یقول اَکَلتُ الفواکه فاضرّ رَجلی و علی هذاالاصل من حفظ لسانه عن الشّرک تکفل اللّه ان یُطهّر روحَه عَن اغراس الشرّک القلیلُ عنداللهّ کثيرالفرق بين الحمد و الشکّر اَنّ اَلشکر علی نِعمٍ لایقال شَکرتهُ علی جماله و علی شجاعَتِهِ والحمداعم.
مولوی : المجلس الثالث
حکایت
آورده اندکه پادشاهی بود، عالمی، عادلی، خدای ترسی، رعیت پرسی خداوندا! پادشاه عهد ما را برداد و عدل و انصاف ثابت دار و آن پادشاه را اميران بودند. بعضی اهل قلمکه تدبير ملک را از مدبرات امر تعلیمکرده بودند. قلمشان چون قلم فرشته در دست راست، نرفتی الا به خيرات. مکرو تزویر و مظلوم شکنی را زهره نبودیکهگرد دفتر و قلمشانگشتی. دفترهای ایشان، در دیوان روشنایی دادی، همچون نامهٔ مؤمنان در دیوان قیامت و بعضی بندگان، اهل شمشير و عَلَمْ بودند، جانباز.
در رزم چو آهنیم و در بزم چو موم
بر دوست مبارکیم و با دشمن شوم
یک غلامی بود بی دست و پا تر از همه. در قلم او را هنری نی، در علم او را قدرتی نی. پادشاه او را از همه دوستتر داشتی و مقربتر از ایشان بود و راز ایشان با اوگفتی و راز او با ایشان نگفتی و خلعتها و جامگیهای او، از ایشان افزون بودی، وسوسه، سرمهٔ حسد در دیدۀ ایشان میکشید، چنانکه در قصهٔ یوسف و برادران، عنایت پدر با یوسف بود. و برادران، پنهان دست میخاییدند از غضب و حمیتکه «اذ قالوا لیوسف و اخوه احب لی ابینامنا»، با هم به خلوت میگفتند: آخر به چه هنر، به چه خدمت، به چه صورت او را بر ما چندین فضیلت نماید؟ و چونکسی بدکسیگوید در غیبت، بر دل و رخ او داغ عداوت بنویسند تا چون بهم رسند، بینایان بینند و نابینایان همگمان برند.
آنهاکه محققان و ره بینانند
احوال تو را یکان یکان می دانند
لیکن بهکرم پردۀکس ندرانند
زان سان که زمانه میرود، می رانند
پادشاه و آن غلام خاص در پیشانی اميران و در چشم ایشان و درگفت ایشان، بداندیشی و بدگویی ایشان می دیدند. لابد اثر غیبت در پیشانی و درچشم ایشان وگفت پیداست. چنانکه خدای تعالی میفرماید مر رسول را از بهر غیبت منافقانکه: «ولتعرفنهم فی لحن القول»، اما میدانستند و نادانسته میکردند.
می‌دان و مگو تا نشود رسوایی
زیبایی مرد، هست درگنجایی
روز رسوائی خود در پیش است. «یوم تبلی السرائر» باشدکه پیش از آن روز توبهکند، حالی او را رسوا نکنیم. آن اميران با یکدیگر میجوشیدندکه چهکنیم پادشاه است. حاکم است. دست، دست اوست. اگر بی انصاف است که گویدکه مگو؟ و اگر روز را شبگوید،که گویدکه خطاست؟
گر قامت سرو را دوتا میگویی
ور ماه دو هفته را جفا می گویی
اندر همه عالم این دل و زهره که راست؟
تا با تو بگویدکه چرا میگویی؟
* * *
جننّا بلیلی و هی جنّت بغيرنا
و اخری بنا مجنونة لانریدها
* * *
ما عاشقیم بر تو، تو عاشق بر آینه
ما را نگاه بر تو، ترا اندر آینه
از دود آه خویش، جهان را سیه کنم
تا هیچ صیقلی نکند دیگر آینه
روزی از آن اميران یکی که گرم دماغ تر بود و بی صبرتر بود،گفت: ای اميران، و ای برادران اگر شما را صبر هست، مرا باری صبر نیست. امروز بروم، زانو زنم به خدمت سلطان و خاک بر سرکنم، اگر بگویدکه: چیست؟ بگویم:
گفتی که سرشک تو چراگلگون شد؟
چون پرسیدی راست بگویم چون شد:
خونابهٔ سودای تو میریخت دلم
چون جوش برآورد، ز سر بيرون شد
* * *
کارم چو زغم به جان رسانیدی بس
دودم به همه جهان رسانیدی بس
از پوست برون رفت مکن بی رحمی
چونکارد به استخوان رسانیدی بس
گفتند: ای برادر راست میگویی، الا از بهر خاطر ما روزی چند صبرکنکه «الصبر مفتاح الفرج». گفت: صبر کنم تا چه شود؟گفتند: تا فرصت نگاه داریم.
مرغ را بینی، که بی هنگام آوازی دهد
سر بریدن واجب آید، مرغ بی هنگام را
گفت: وقتکدام باشد؟گفتند: روزیکه پادشاه، خوش طبع وگشاده باشد و با ما خندان باشد آن ساعت رحمت در جوش باشد. «اغتنموا الدعاء عندالرقه» رسول صلی الله علیه و سلم میفرمایدکه: آن ساعتکه دلهای شما تنگ شود و دیده های شما پر آب شود، سوزی و نیازی پیدا شود، آن ساعت، وقت حاجت خواستن است، غنیمت داریدکه آن ساعت در رحمت باز است، حاجت ها بخواهید.
ای باد سحر، بهکوی آن سلسله موی
احوال دلم بگوی، اگر باشد روی
ور زانک بر آب خود نباشد مه روی
زنهار مرا ندیدهای، هیچ مگوی
* * *
تا روزی پادشاه شکارهای عجبکرده بود و سخت شادمان و خندان بود. پادشاه ازل و ابد را شکار عزیز، دل عاشقان است که: «ان الله یفرح بتوبة عبده المؤمن». زهی تقاضای رحمتکه بندگان را بگریزاند به غيرت و بیگانهکند و باز شکارکند به رحمت.
ای آنکه ز خاک تيره نطعی سازی
هر لحظه در او صنعت دیگر بازی
گه مات کنی و گه بداری قایم
احسنت، زهی صنعت با خود بازی
اميران چون شاه را شادمان دیدند ودرهای رحمت را باز يافتند، جمله به خدمتش زانو زدند وگفتند: ای شاه عالم! چند و چند؟ آخر ما راکشتی، عادتکرم تو نبود این، مدتهاستکه ریسمان دل ماگره برگره است، چون رشتهٔ تب بترس از شب دودآلود و از شفق خون آلود.
از زلف بیاموزکنون بنده خریدن
کز چشم بیاموخته ای پرده دریدن
فریاد رس آن راکه به دام تو درافتاد
یا نیست ترا مذهب فریاد رسیدن؟
ما صبرگزیدیدم به دام توکه در دام
بیچاره شکاری خفه گردد ز طپیدن
زین روکه رضای تو به اندوه تو جفت است
اندوه تو ما را چو شکر شد به چشیدن
زین روی نیاریم غمت خورد به یکبار
زیراکه شکر هیچ نماند ز مزیدن
بشنو سخن بنده سنایی و مکن جور
کارزد سخن بنده سنایی به شنیدن
پادشاه گفت: چه کرده‌ام در حق شما؟
گفتند: ما بندگان توایم، از جان عزیزتر چه بود؟ از رضای تو دریغ نمیداریم، در صف چنگ، جنگ وقت نفسی نفسی جانبازیهای ما را دیدهای چگونه است فلان را بر سر ما بدین حد برگزیدهای؟ به چه هنر، به چه نیک بندگی؟ از ما چه تقصير آمد، حاکمی و فرمان داری. اما:
آنکسکه به بندگیت اقرار دهد
با او تو چنين کنی دلت بار دهد؟
آخر او چه بندگی میکندکه آن بندگی لطیف است و در نظر ما درنمی‌آید؟ پادشاهی کن و ما را اندکی خبرکن که آن کدام بندگی است؟ تا ما هم بکوشیم و هنر خود بنماییم. گفت: چه گویم؟ آنچه او می‌کند، شما نتوانید کردن.
گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گویمی
شک نبودی کاین سخن، با خلق کمتر گویمی
کو کسی کاسرار چون بشنود، دریابد که من
پیش او هر ساعتی اسرار دیگر گویمی
کو کسی، کز وهم پای عقل برتر می‌نهد؟
تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی
کو کسی کز سینه کرسی کرد و از دل عرش ساخت؟
تانشان عالم صغریش در بر گویمی
کو کسی، کز قعر ظلمت پا نهد یک گام پیش
تا ز سر هفت در و چار گوهر گویمی
کو یکی، صاحب مشامی کز یمن بویی کشد
تا ز مشک تبت و عود معنبر گویمی
کو کسی، کو عبره خواهدکرد از این دوزخ سرا؟
تا من از صد نوع با او شرح معبر گویمی
گر دل عطار پست خاک نقشين نیستی
از بلندی شعر فوق هفت اختر گویمی
گفتند: ای شاه عالم! آخر ما را امتحانکن، اگر از عهده بيرون نیاییم، خود را بشناسیم و فضیلت او را بدانیم و از حسد وسوسه فارغ شویم، بعد از آن جنگ با خودکنیم نه با خیال شاه.
گر دل دهیم از سر جان برخیزم
جان باز و از جان و جهان برخیزم
من بنده به خوی تو نمیدانم زیست
مقصود تو چیست؟ تا از آن برخیزم
که هرکه رنج و بلا ازگناه خودگيرد، مستغفر باشد، پادشاه را عادلگفته باشد، روشنائی یابد و زود خلاص بیند. «قل لمن فی ایدیکم من الاسری ان یعلم الله فی قلوبکم خيراً یؤتکم خيراً مما اخذ منکم». ای محمد! اسيران و بستگان غم را بگوکه از من در این رنج و اسيری، اگر آنکسکه شما به تقدیر نافذ او اسيرید، در این حالت در دل شما اندیشهٔ نیک بیند، هرچه از شما یاوه شد، بیش از آن و بِه از آن دهد.
پادشاه فرمودکه: یک هنر غلام من آن استکه دایماً مرا مینگرد و چشم از روی من بر نمیدارد. گفتند: ای شاه عالم! پس زودتر بگو، این سهلکاری است. ما همه روز و شب بعد از این، ترا نگریم. خاک بر سرکارهای دیگر، از این خوشترکار چه باشد!
آن کس که ترا بیند و شادی نکند
سر زیر و سیه کاسه و سرگردان باد
جمله اميران از این شادی سجدهکردند و سلاحها از خودگشادند و انداختند وگفتند: بعد از این سلاح ما روی تو، صلاح ماکوی تو، حجّی به در خانه و فضلی بسیار. صفکشیدند و بر روی پادشاه نظر میکردند. با خود میگفت:
مسی از زر بپالوی و می لافی چه سود اینجا؟
که رسوا گردی ای لافی چو سنگ امتحان بینی
* * *
دعوی عشق کردن آسان است
لیک آن را دلیل و برهان است
درگوش حاجب خاص گفت که: برو به طبل خانه، هرچه آنجاست ازکو و دهل بگو تا همه را بر بام قصر آرند و از این روزن بیکبار دراندازند. رفتند و چنانکردند. بیکبار بانگهای با هیبت و زلزله برخاست. همه چپ و راست نگریستندکه بارگاه چه میشود! و چشم او در رخ شاه ماندکه سیمای شاه چه میشود: «ما زاغ البصر و ماطغی».
ای عزیز من! مقصود از این قصه، پادشاه نیست. اميران و سپاه نیست. مقصود از این پادشاه نه پادشاه است، بلکه حضرت عزت اله است تعالی و تقدس مقصود از این اميران نه اميرانند بلکه فرشتگان هفت آسمانند: «لایعصون الله ما امرهم».
چون فرمان آمد که شما را از مسکن زمين معزول کردیم و این ولایت را به اقطاع به آدم دادیم، همه فریاد برآوردند که: «اتجعل فیها من یفسد فیها» در این زمين قومی آوریکه فساد کنند و معصیت و خون ریزی کنند؟ «و نحن نسبح بحمدک و نقدس لک» و ما را معزول میکنی، روز و شب به خدمت مشغولیم و به بندگی و تسبیح و تقدیس؟
جواب فرمود جل جلاله که: این هست، الا من از ایشان خدمتی می‌دانم که از شما آن خدمت نیاید.
گفتند: عجب، آن چه خدمت باشد که از فرشتگان پاک نیاید و از بنی آدم آلوده بیاید؟ رسول کونين، پیشوای ثقلين، محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم چون شب معراج او را جلوه کردند، عجایب و غرایب هفت آسمان را بروی عرضه کردند عرش و کرسی بر او جلوهکردند، البته نظر از جمال الوهیت برنگرفت. که «مازاغ البصر و ماطغی».
چون نهان و آشکارا نزد تو یکسان شود
صحبتت پیوسته گردد، خدمتت آسان شود
آفتابت راست گردد رو نماید بی قفا
ذرهای سایه نماند، هرچه خواهی آن شود
اینت اقبال و سعادت، اینت بخت و روزگار
زندۀ با جان به نزد زندۀ بی جان شود
فاش گویم برگشایم راز مردان را ولیک
هرکسی طاقت ندارد، زانکه سرگردان شود
والحمدلله اولاً و آخراً و صل الله علی محمد و آله.
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰ - قصه شفقت ورزیدن موسی علیه السلام و بره گریخته را به دوش کشیدن و از گلیم شبانی به خلعت کلیمی رسیدن
روزی از روزها کلیم خدا
که زدی گام در حریم وفا
در شبانی به ره نهاد قدم
بره ای کرد ناگه از رمه رم
بره هر سو دوان و او در پی
کرد بسیار کوه و هامون طی
آخرش سست شد ز سختی رگ
دست و پا سوده باز ماند ز تگ
موسی او را گرفت و پیش نشاند
اشک رحمت به روی خویش فشاند
خوی او از غضب نگشت درشت
نرم نرمش کشید دست به پشت
کین رمیدن پی چه بود آخر
زین دویدن تو را چه سود آخر
کوشش من که در قفای تو بود
نیز برای خود از برای تو بود
گر تو را با تو واگذاشتمی
لطف خویش از تو بازداشتمی
بهر گرگ و پلنگ خون آشام
طعمه چاشت می شدی یا شام
آنگهش جا به گردن خود کرد
عزم رفتن به سوی مقصد کرد
چون ندیدش ز رنج قوت تن
بار او را گرفت بر گردن
نیست در وقت ناخوشی و خوشی
هیچ کاری فزون ز بارکشی
بارکش باش تا به روز شمار
در سرای سرور یابی بار
حق تعالی چو در شبانی او
دید آیین مهربانی او
گفت با قدسیان کروبی
آن که خلقش بود بدین خوبی
شاید ار قدر او بلند شود
در جهان شاه ارجمند شود
بر سر خلق سروریش دهند
ره به کوی پیمبریش دهند
همه در سایه اش بیاسایند
سایه وش سر به پای او سایند
جامی : دفتر اول
بخش ۲۷ - حکایت آن غوری که در مناره پنهان شده بود و فریاد می کرد که مرا مجویید که من اینجا نیستم
روستایی ز دست باران جست
رفت و در پای ناودان بنشست
ساده ای از تکاو عرصه غور
کرد روزی به سوی شهر عبور
مانده و گرسنه ز راه تکاو
بر کتف توبره به پا گرگاو
اوفتادش گذر به دکانی
دید پر نان و نانخورش خوانی
بی تکلف گذشت و خوش بنشست
کرد بیرون ز زیر پشمین دست
صاحب خوان چو بود اهل کرم
نزد از منع و زجر با او دم
چون ازان نان و خوان به تنهایی
خورد چندانکه داشت گنجایی
توبره بر زیر سر نهاد و بخفت
صاحب خوان چو آن بدید آشفت
گفت برخیز هان و هان برخیز
زودتر زین در دکان بگریز
ملک شهر حکم فرموده
که بگیرند الاغ آسوده
دمبدم می رسد یکی سرهنگ
می کند سوی هر الاغ آهنگ
می کشد در قطار خویش تو را
می کشد زیر بار خویش تو را
می برد بارکش به هر سویت
می کند ریش پشت و پهلویت
مرد غوری چو آن سخن بشنید
توبره بر کتف نهاد و دوید
در به در کو به کو بسی شتافت
هیچ جایی به از مناره نیافت
از همه مردمان کناره گزید
ترس ترسان در آن مناره خزید
از قضا بهر سود و سودایی
خاست از شهر شور و غوغایی
شد گمانش که شور سرهنگ است
کش به سوی الاغ آهنگ است
بانگ می زد که من نهان شده ام
وز جفای تو در امان شده ام
زود بگذر سخن مگوی اینجا
من نهانم مرا مجوی اینجا
بلکه خود زین دیار دورم من
همچنان در تکاو غورم من
صد سخن بیش ازین قبل بودش
لیک هر یک خلاف مقصودش
همچو آن ساده دل که از دغلی
ساخت بر ذکر سر نشان جلی
ذکرش آمد برون ز پرده سر
بر خیال سر او هنوز مصر
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۱ - قصه کلنگی که او را چون باز شکار کردن کبوتر هوس کرد و به واسطه این هوس از گرفتن کرم های آبی باز ماند و به شکار کبوتر نرسید بلکه خود شکاری دیگری شد
گازری در در نواحی بغداد
بود در کار گازری استاد
بر لب دجله گازری کردی
روزی خود ز گازری خوردی
بر لب آب دایما می دید
که کلنگی بزرگ می گردید
کرمکی چون ز آب بنمودی
نول کردی دراز و بربودی
به همان از جهان قناعت داشت
غیر آن جمله باد می پنداشت
داشت با عز من قنع پیوند
بود پروازگاهش اوج بلند
خوار ناکرده ذل من طمعش
بود بی ذلت طمع شبعش
ناگهان روزی از هوا بازی
تیز پری بلند پروازی
کرد سوی کبوتری آهنگ
نای او را گرفت سخت به چنگ
از سر همت بلند که داشت
اندکی خورد و بیشتر بگذاشت
از کرم نیست مدخلی کردن
خوان نهادن تمام خود خوردن
به ازان سفره حفره آتش
که نشد زو گرسنه ای دل خوش
چون بدید آن کلنگ ساده نهاد
آتشی در نهاد او فتاد
گفت من خود به جثه زو بیشم
شیوه او چرا نیندیشم
باد ازین کار و بار خویشم شرم
که به کرمی شوم چنین دلگرم
همه عالم پر از وحوش و طیور
چند باشم به کرمکی مغرور
بعد ازین همتی به کار کنم
لایق خویشتن شکار کنم
به جهان در دهم صلای کرم
خود خوردم طعمه و خورانم هم
این بگفت و گشاد بال چو باز
از زمین کرد بر هوا پرواز
از قضا دید کز میان هوا
شد مطوق حمامه ای پیدا
کرد بر وی به سان باز کمین
تا فرو گیردش به چنگل کین
سرنگون شد ز بخت بد فرمای
در غدیری فتاد پر گل و لای
ماند در لای و گل پر و بالش
شد به ادبار مبدل اقبالش
دید گازر و شکاریی بی فخ
گفت به به که نیک شد مطبخ
بر گرفتش روان و با دل شاد
رو به خلوتسرای خویش نهاد
کرد شخصی سؤال ازو به شگفت
کین چه مرغ است در جوابش گفت
این کلنگیست کرده شهبازی
خورده زین صنعت تبه بازی
ساخته از پی شکار فنی
کرده خود را شکار همچو منی
هر که افزون کشد قدم ز گلیم
افکند خویش را به ورطه بیم
باز را در شکار بودن به
جغد را جغدوار بودن به
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۳ - قصه غوری و حج رفتن او به یک تگ و بازگشتن او از منزل اول
به تمنای سیر و نیت گشت
واعظی بر حدود غور گذشت
بامدادان به مسجدی برخاست
بهر حضار مجلسی آراست
صفت کعبه و فضیلت حج
به براهین بیان نمود و حجج
نکته ها گفت جمله عشق آمیز
بیتها خواند جمله شوق انگیز
غوریی کش ز عشق لم یزلی
بود سری درون جان ازلی
چون ز واعظ شنید آن سخنان
جست از جای خویش نعره زنان
وصف خانه شنید و مستانه
خاست بر یاد صاحب خانه
چند باشی تو نیز افسرده
جنبشی کن اگر نه یی مرده
جنبشی نی که آب و گل جنبد
بل کز آب و گل تو دل جنبد
پای بیرون نهد ازین گل و آب
روی در مستقر حسن ماب
شعله بر زد ز سینه آتش او
جانب کعبه شد عنان کش او
کهنه گرگاو در برابر داشت
گرد در پا و کرک در بر داشت
در کفش زاد نی و راحله نی
همرهش کاروان و قافله نی
پرس پرسان که کعبه کو و کجاست
وز ره او نشان راست کراست
دو سه فرسنگ رفت بس بی سنگ
وین جهان فراخ بر وی تنگ
پایدان پاره پای آبله شد
معده از رنج جوع در گله شد
آتش شوق او نشست فرو
شست از وصل کعبه دست فرو
ای بسا آتشی که ناگه جست
پرورش چون نیافت زود نشست
شرری را که جست ز آهن و سنگ
بی فروزینه مشکل است درنگ
وز فروزینه چون مدد یابد
بهره ای از بقای خود یابد
ور تو با هیمه اش دهی پیوند
شعله گردد به قدر هیمه بلند
تا به حدی که عالم افروزد
هر چه یابد ز خشک و تر سوزد
گیرد آنسان زبانه او زور
که نماند نشاندنش مقدور
همچنین جذبه کز درون خیزد
به گریبان جان درآویزد
گر چه باشد ضعیف و زود زوال
یابد از تربیت جمال و کمال
باید اول که بر خبر باشی
تا که آن جذبه از چه شد ناشی
منشأش را ز دست نگذاری
روی همت به سوی او آری
گوش داری ز شر اضدادش
کنی از اهل جذبه امدادش
هر که یابی ازان نمد کلهش
تاج سازی به فرق خاک رهش
خانه گیری به کوی و برزن او
نگذاری ز چنگ دامن او
یار از یار خلق دزدد و خوی
میوه از میوه رنگ گیرد و بوی
پهلوان باش و داد کار بده
یا نه پهلو به پهلوانی نه
پهلوانی که از زبردستی
باشدش پای بر سر هستی
افکند از فغان و شیون تو
بار هستی ز دوش و گردن تو
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۴ - قصه آن پهلوانی که مخنثی را دید که در جوار کعبه خود را بر خاک انداخته و از خوف گناهان خود فریاد و زاری برگفته گفت خداوندا این مخنث را بیامرز یا بار گناهان او را بر گردن من نه که از بیم تو بخواهد مرد
پهلوانی ز پر دلان عجم
می زد اندر طواف کعبه قدم
دید گریان مخنثی بر خاک
روی بنهاده پیرهن زده چاک
نوحه ای برگرفته عالم سوز
کای گنه بخش معذرت آموز
از گنه گر چه کوه البرزم
به کمال کرم بیامرزم
پهلوان را بسوخت دل گفتا
کای خداوند مکه و بطحا
لطف کن داد این مخنث ده
یا گناهش به گردن من نه
ور نه از بیم تو بخواهد مرد
داغ حرمان به گور خواهد برد
گر چنین پهلوان نباشد یافت
روی از همرهان نشاید تافت
هر که یابی ز طور او بویی
کش بود جذب حق سر مویی
رشته صحبتش ز کف مگذار
زانکه موییست در رسن بسیار
هر که تنها رود چو آن غوری
باز گردد به درد و رنجوری