عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۱
یک سر مو گر هوس از فکر جاهی بگذرد
پشم ما بالد به حدی ‌کز کلاهی بگذرد
شمع محفل داغ می‌گردد کز آهی بگذرد
آه از آن روزی که حرص از دستگاهی بگذرد
دسترنج سعی آزادی نمی‌گردد تلف
کهکشان بالد اگر از برگ کاهی بگذرد
در جنون دارد کسی تا کی سر زنجیر اشک
سرده این دیوانه را شاید به راهی بگذرد
روشن است از جادهٔ انصاف حکم ما ز شمع
داغ نقش پاست‌گر زین ره نگاهی بگذرد
شمع بردار از مزار تیره‌روزان وفا
باش تا بر خاک مژگان سیاهی بگذرد
از غبار ما سواد عجز روشن‌کردنیست
باید این خط هم به چشمت‌ گاه‌گاهی بگذرد
عرض مطلب یک فلک ره دارد از دل تا زبان
چون سحر صد نردبان بندی‌ که آهی بگذرد
برنمی‌دارد چوگردون عمر تمکین وحشتم
ننگ آن جولان که از من سال و ماهی بگذرد
ترک دنیا هم دلیل پایهٔ دون همتی است
سر به معنی پا شود تا ازکلاهی بگذرد
نالهٔ نی می‌کشد از موج آب اواز پا
عمر عاشق‌ گر همه د زیر چاهی بگذرد
بی‌فنا ممکن بدان بیدل ‌گذشتن زین محیط
بستن مژگان شود پل تا نگاهی بگذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۲
عرق‌آلوده جمالی ز نظر می‌گذرد
کزحیا چون عرقم آب ز سر می‌گذرد
کیست از شوخی رنگ تو نبازد طاقت
آب یاقوت هم اینجا ز جگر می‌گذرد
خط مسطر نشود مانع جولان قلم
تیغ را جاده‌کند هرکه ز سر می‌گذرد
موج ما بی‌نم ازین بحر پر آشوب گذشت
همچو نظاره که از دیدهٔ تر می‌گذرد
نیست درگلشن اسباب جهان رنگ ثبات
همه از دیدهٔ ما همچو نظر می‌گذرد
منزلی نیست که صحرا نشد از وحشت ما
غنچه در گل خزد آنجا که سحر می‌گذرد
شوخی رشتهٔ نومیدی ما بس که رساست
ناله تا بال گشاید ز اثر می‌گذرد
چون نفس خانه‌پرستیم و نداریم آرام
عمر آسودگی ما به سفر می‌گذرد
در مقامی که قناعت بلد استغناست
کاروان چون تپش از موج گهر می‌گذرد
به هوس ترک حلاوت ننمایی بیدل
نیست بی‌ناله اگر نی ز شکر می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۳
زین گلستان که گلش رنگ ندامت دارد
شبنمی نیست که ‌بی‌دیدهٔ تر می‌گذرد
از نفس چند پی قافلهٔ دل‌گیریم
سنگ عمریست‌که بردوش شرر می‌گذرد
دام دل نیست به جز دیده ‌که مینای شراب
از سر جام به صد خون جگر می‌گذرد
رغبت جاه چه و نفرت اسباب‌ کدام
زین هوسها بگذر یا مگذر می‌گذرد
انجمن در قدمی‌، هرزه به هر سو مخرام
هرکجا پا فشرد شمع ز سر می‌گذرد
عشق شد منفعل از طینت بیحاصل ما
برق از این مزرعهٔ سوخته‌تر می‌گذرد
خودنمایی چقدر زحمت دل خواهد داد
آخر این جلوه‌ات از آینه درمی‌گذرد
همچو تصویر به آغوش ادب ساخته‌ایم
عمر پرواز ضعیفان ته پر می‌گذرد
بیدل ما به وداع تو چرا خون نشود
عرق از روی تو با دیدهٔ تر می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۴
بهار می‌رود و گل ز باغ می‌گذرد
پیاله ‌گیر که فصل دماغ می‌گذرد
نوای بلبل و آواز خندهٔ ‌گلها
به دوش عبرت بانگ‌کلاغ می‌گذرد
کدورتی‌که ز اسباب چیده‌ای بر دل
سیاهیی است‌که آخر ز داغ می‌گذرد
به جستجوی چه مطلب شکسته‌ای دامن
غبار خود بهم آور سراغ می‌گذرد
کسی به جان‌کنی بی‌اثر چه چاره‌ کند
فراغها به تلاش فراغ می‌گذرد
فریب جلوهٔ طاووس زین چمن نخوری
غبار قافله سالار داغ می‌گذرد
مخالفت هم ازین دوستان غنیمت‌ گیر
دو روزه صحبت طوطی و زاغ می‌گذرد
شرر به صفحه زن و فرصت طرب درپاب
شب سحر نفست بی‌چراغ می‌گذرد
زقید لفظ برآ معنی مجرد باش
می است نشئه دمی‌ کز ایاغ می‌گذرد
مگو پیام قناعت به منعمان بیدل
غریق حرص ز پل بی‌دماغ می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۵
ز سخت‌جانی من عمر تنگ می‌گذرد
شرار من به پر و بال سنگ می‌گذرد
جهان ز آبله‌پایان دل جنون دارد
ز گرد عجز مگو فوج لنگ می‌گذرد
چه لغزش است رقم‌زای خامهٔ فرصت
که تا شتاب‌نویسی درنگ می‌گذرد
در آن چمن‌که به دستت نگار می‌بندد
غبار اگر گذرد گل به جنگ می‌گذرد
متاز درپی زاهد به وهم حور و قصور
حذرکه قافله‌سالار بنگ می‌گذرد
عقوبت است صدف تا محیط پیش ‌گهر
دل‌گرفته ز هرکوچه تنگ می‌گذرد
کجاست امن که در مرغزار لیل و نهار
به هر طرف نگری یک پلنگ می‌گذرد
غبار دهر غنیمت شمر که آینه هم
ز خویش می‌گذرد گر ز زنگ می‌گذرد
ستم به خوبش مکن رنگ عاجزان مشکن
پر شکسته ز چندین خدنگ می‌گذرد
تامل تو، پل‌کاروان عشرت توست
مژه به خم ندهی سیل رنگ می‌گذرد
دماغ فقر سزاور لاف حوصله نیست
چون بحر شد تنک آب از نهنگ می‌گذرد
هسزار مرحله آنسوی رنگ دارد عشق
هنوز قافله‌ها از فرنگ می‌گذرد
کسی به درد دلکش نمی‌رسد بید‌ل
جهان خفته چه مقدار دنگ می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۶
ز ساز جسم هزار انفعال می‌گذرد
چو رشحه‌ای‌ که ز ظرف سفال می‌گذرد
دمیدن همه زبن خاکدان‌گل خواری‌ست
بهار آبله‌ها پایمال می‌گذرد
غبار شیشهٔ ساعت به وهم می‌کوبد
بهوش باش‌که این ماه و سال می‌گذرد
تلاش نقص وکمال جهان گروتازی‌ست
هلالش از مه و ماه از هلال می‌گذرد
به هرکه می‌نگرم طالب دوام بقاست
مدار خلق به فکر محال می‌گذرد
دلی ‌که صاف شود از غبار وهم‌ کجاست
ز هر یک آینه چندین مثال می‌ گذرد
طلب چه سحرکند تا به‌کوی یار رسم
نفس هم از لب ما سینه مال می‌گذرد
شبم به صفحه نگاهش زد آتشی‌که هنوز
شرر به چشمک ناز غزال می‌گذرد
تلاش نالهٔ جانکاه تاکی ای بلبل
زمان عافیتت زبر بال می‌گذرد
دو روزه فرصت وهمی‌ که زندگی نام است
گر از هوس ‌گذری بی‌ملال می‌گذرد
غبار قافلهٔ دوش بوده است امروز
وصال رفته و اکنون خیال می‌گذرد
حق ادای رموز از قلم طلب بیدل
که حرف دل به زبانهای لال می‌گذرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۰
داغ بودم‌که چه خواهم به غمت انشا کرد
نقطهٔ اشک‌، روان‌گشت و خطی پیداکرد
نقش نیرنگ جهان در نظرم رنگ نیست
در تمثال زدم آینه استغنا کرد
سعی مغرور ز عجزم در آگاهی زد
خواب پا داشتم از آبله مژگان واکرد
فطرت سست ‌پی از پیروی وهم امل
لغزشی خورد که امروز مرا فردا کرد
می‌شمارم قدم و بر سر دل می‌لرزم
پای پر آبله‌ام کارگه مینا کرد
دل بپرداز و طرب‌ کن‌ که درین تنگ فضا
خانهٔ آینه را جهد صفا صحرا کرد
گرد پرواز در اندیشه پری می‌افشاند
خاک‌ گشتن سر سودایی ما بالا کرد
حسن هرسو نگرد سعی نظرخودبینی است
آنچه می‌خواست به آیینه‌ کند با ما کرد
کلک نقاش ازل حسن یقین می‌پرداخت
نقش ما دید و به‌ سوی تو اشارت ها کرد
عشق ازآرایش ناموس حقیقت نگذشت
کف ما را نمد آینهٔ درباکرد
هیچکس ممتحن وضع بد و نیک مباد
نسخهٔ حیرت ما طبع فضول اجزا کرد
بیدل از قافلهٔ ‌کن‌فیکون نتوان یافت
بار جنسی‌ که توان زحمت پشت پا کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۱
دل‌گداخته بر شش جهت بغل واکرد
جهان به شیشه‌گرفت این پری چه انشاکرد
ستم نصیب دلم من کجا و درد کجا
نفس به‌ کوچهٔ نی رفت و ناله پیدا کرد
ز شرم چشم تو دارد خیالم انجمنی
که باید از عرقم سیر جام و مینا کرد
چه سحر بود که افسون بی‌نیازی عشق
مرا به خاک نشاند و ترا تماشاکرد
به فکر کار دل افتادم از چکیدن اشک
شکست شیشه به روبم در حلب واکرد
ازین بساط گذشتم‌.ولی نفهمیدم
که وضع پیکر خم با که این مدارا کرد
چو شمع صورت بیداری‌ام چه امکان داشت
سری‌ که رفت ز دوشم اشارت پا کرد
نهفت معنی مکشوف بی‌تاملی‌ام
نبستن مژه آفاق را معما کرد
جنون بیخودیی پیش برد سعی امل
که کار عالم امروز نذر فردا کرد
فسردنی است سرانجام عافیت‌طلبان
محیط این‌کره از رشتهٔ‌گهر واکرد
خیال اگر همه فردوس در بغل دارد
قفای زانوی حسرت نمی‌توان جا کرد
دلیل الفت اسباب غیر عسجز نبود
پر شکستهٔ ما سیر این قفسها کرد
نداشت ظاهر و مظهر جهان یکتایی
جنون آینه در دست خنده بر ما کرد
درین هوسکده از من چه دیده‌ای بیدل
به عالمی که نی‌ام بایدم تماشا کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۳
دل به زلف یار هم آرام نتوانست‌کرد
این مسافر منزلی در شام نتوانست کرد
جوش خط با آن فسون دستگاه دلبری
وحشی حسن بتان را رام نتوانست ‌کرد
با همه شوری‌ که وقف پستهٔ خندان اوست
رفع تلخی های آن بادام نتوانست کرد
همچو من از سرنگونی طالعی دارد حباب
کز خم دریا میی در جام نتوانست‌کرد
نیست در بحر محبت جز دل بیتاب من
ماهیی‌کز فلس فرق دام نتوانست کرد
مشت خاک من هواپرورد جولان تو بود
پایمالش گردش ایام نتوانست کرد
چرخ ‌گو مفریب از جا هم‌ که سعی باغبان
پختگیهای ثمر را خام نتوانست‌کرد
همچو شبنم زین گلستان فسکه وحشت می‌کشم
آب در آیینه‌ام آرام نتوانست‌کرد
موج ‌گوهر با همه خشکی نشد محتاج آب
طبع استغنا نظر ابرام نتوانست‌کرد
ناله‌ها در دل فسرد اما نبست احرام لب
گرد این ‌کاشانه سیر بام نتوانست‌ کرد
اخگر ما شور خاکستر دماند از سوختن
این نگین شد خاک و ترک نام نتوانست‌ کرد
سوخت بیدل غافل از خود شعلهٔ تصویر ما
یک شرر برق نگاهی وام نتوانست‌کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۵
خودسر به مرک گردن دعوی فرود کرد
چون سر نماند شمع قبول سجود کرد
در سعی بذل‌ کوش‌ که اینجا خسیس هم
جان دادنش به حسرت جاوید جود کرد
زان غنچهٔ خموش به آهنگ‌کاف و نون
سر زد تبسمی ‌که عدم را وجود کرد
چندان خمار درد محبت نداشتم
بوی ‌گلی‌ که زخم مرا مشک‌سود کرد
ای چرخ زحمت‌گره‌ کار من مبر
خواهد مه نوت سر ناخن‌کبود‌ کرد
آیینه‌دار نقش قدم بود هستی‌ام
هرکس نظرفکند به من سرفرودکرد
شد آبیار مزرع امکان گداز من
زین انجمن زیان زده‌ای شمع سودکرد
خونم به دل ز بوی‌گلش می‌درد نقاب
رنگ آتشی‌ که داشت درین غنچه دود کرد
تا انتظار صبح قیامت امان کراست
کار درنگ ما نفس سرد زود کرد
هرکس به هرچه ساخت غنیمت شمرد وبس
یاس دوام‌، نوحهٔ ما را سرودکرد
بیدل کتاب طالع نظاره خوانده‌ایم
مژگان هبوط داشت‌، تحیر صعود کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۶
اول دل ستمزده قطع امیدکرد
آخرشکست چینی من مو سفید کرد
می‌لرزد از نفس دم تقریر احتیاج
دست تهی زبان مرا مرگ بید کرد
بخت سیاه اگر بلد اعتبارهاست
خود را به هیچ آینه نتوان سفیدکرد
تدبیر زهد مایهٔ تشویش کس مباد
صابون خشک جامهٔ ما را پلید کرد
تا اشک ربط سبحهٔ انفاس نگسلد
پیری مرا به حلقهٔ قامت مریدکرد
چون نال خامه تا دمد از مغز استخوان
فکرم در آفتاب قیامت قدیدکرد
از قبض و بسط حیرت آیینه‌ام مپرس
قفلی زدم به خانه‌که نازکلیدکرد
دارد رسایی مژه ی خون به‌گردنش
برگشتنی‌که آنسوی حشرم شهیدکرد
بیدل تو هم به ذوق خطش سینه چاک زن
کاین شام نادمیده مرا صبح عید کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۷
از تغافل زدنی ترک سبب بایدکرد
روز خود را به غبار مژه شب باید کرد
گرد وارستگی‌هکوی فنا باید بود
خاک در دیدهٔ اندوه ظرب باید کرد
همچو آیینه اگر دست دهد صافی دل
جوهر ناطقه شیرازهٔ لب باید کرد
کهنه مشق خط امواج سرابیم همه
عینک از آبلهٔ پای طلب باید کرد
اشک اگر شیشه از این دست بهم برچیند
مژه را روکش بازار حلب باید کرد
تا شودطبع توآیینهٔ تحقیق وفا
خلق را صیقل زنگار غضب باید کرد
دم صبحی مگر افسون تباشیر دمد
شمع ما را همه شب خدمت تب باید کرد
دیده‌ای را که چمن‌پرور دیدار تو نیست
به تماشای‌گل و لاله ادب باید کرد
آنقدر شیفتهٔ نرگس خمّار توام
که‌.ز خاکم به قدح آب عنب باید کرد
یک تحیر دو جهان در نظرت می‌سوزد
آتش از خانهٔ آیینه طلب بایدکرد
دل و دانش همه در عشق بتان باید باخت
خویش را بیدل دیوانه لقب بایدکرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۸
پیش ارباب حسب ترک نسب باید کرد
پردهٔ دیده و دل فرش ادب باید کرد
کاروانها همه محمل کش یأس است اینجا
ناله را بدرقهٔ سعی طلب باید کرد
باعث‌ گریه درین دشت اگر چیزی نیست
الم بیکسیی هست سبب بایدکرد
گر شود پیش تو منظور نثار نگهی
گوهر جان به هوس تحفهٔ لب باید کرد
جمع بودن به پریشان‌صفتی آسان نیست
روزها در قدم زلف تو شب باید کرد
زبن توهمکده سامان دگر نتوان یافت
جز دمی چند که ایثار تعب بایدکرد
ترک لذات جهان مفت سلامت شمرید
این شکر قابل آن نیست‌که تب بایدکرد
جیب‌ها موج طربگاه حضور دریاست
فکر خود کن‌ گرت اندیشهٔ رب باید کرد
نم آب و کف خاکی بهم آمیخته است
هر چه آید ز تو کاری‌ست عجب باید کرد
بیدل این انجمن وهم دگر نتوان یافت
درد هم مفت تماشاست طرب باید کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۹
دل سحرگاهی به‌گلشن یاد آن رخسار کرد
اشک آن شبنم برگ ‌گل را رخت آتشکار کرد
ناز غفلت می‌کشیم از التفات آن نگاه
خواب ما را سایهٔ مژگان او بیدار کرد
قید آگاهی چه مقدار از حقیقت غافلست
گرد خود گردیدنم خجلت‌ کش زنار کرد
آه ز آن بی‌پرد رخساری‌که شرم جلوه‌ان
چشم ما پوشیده یعنی وعده دیدار کرد
عالم بی‌دستگاهی‌ ناله سامان بوده است
هر که از پرواز ماند آرایش منقار کرد
یکجهان پست و بلند ‌آفت ‌کمین جهد بود
چین دامان هوس را کوتهی هموار کرد
دعوی هستی عدم را انفعال ست
اینکه من یاد توکردم فطرت استغفارکرد
رنج دنیا،فکر عقبا، داغ حرمان‌، درد دل
یک نفس هستی به دوشم عالمی را بار کرد
نیست‌ غم بر شمع‌ ما گر یک دو لب خندید صبح
گریهٔ ما نیز با ما این ادا بسیار کرد
از سر ما بینوایان سایه تا دارد دپغ
خانهٔ خورشید را هم چرخ بی ‌دیوار کرد
بی‌تکلف بود هستی لیک فکر بد معاش
جامهٔ عریانی ما را گریبان دارکرد
دردسر کم بود تا تدبیر صندل محو بود
صنعت بالین و بستر خلق را بیمارکرد
آبیار مزرع اخلاق اگر باشد وفاق
جای گندم آدمیت می‌توان انبارکرد
سرکشید امروز بیدل از بنای اعتبار
آنقدر پستی ‌که نتوان از دنائت عار کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۰
عشق مطرب‌زاده‌ای بر ساز و تقوا زور کرد
دانهٔ تسبیح را زاهد خر طنبور کرد
با همه واماندگی روزی دو آزادی خوش‌ست
خانه را نتوان به اندوه تعلق‌گورکرد
زین‌ گلستان‌ صد سحر جوشید و صد شبنم دمید
عبرتم سیر چکیدنهای یک ناسورکرد
بگذر از بی‌صرفه ‌گوییها که ساز انبساط
گوشمالی خورد هرگه ناله بی‌دستورکرد
موسی ما شعله‌ها در پردهٔ نیرنگ داشت
حسرتی از دل برون آورد و برق طورکرد
با چنین فرصت نبود امکان مژه برداشتن
وعدهٔ دیدار خلقی را امل مزدورکرد
شهرت اقبال عجز از چتر شاهی برتر است
موی چینی سایه آخر بر سر فغفور کرد
شور اسرارم جنون انگیخت از موی سفید
شوخی این پنبه‌ام هنگامهٔ منصورکرد
نی ز طاعت بهره‌ای بردم نه ذوقی ازگناه
در همه کارم حضور نیستی معذور کرد
دخل آگاهی به یک سو نه که تحقیق غیور
چشم خلقی را به انگشت شهادت کور کرد
بیدل از عزلت ‌کلامم رتبهٔ معنی‌ گرفت
خُم‌نشینی باده‌ام را اینقدر پُر زور کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۱
آگاهی از خیال خودم بی‌نیازکرد
خود را ندید آینه تا چشم بازکرد
نعل جهان درآتش فکرسلامت است
آن شعله آرمیدکه مشق‌گدازکرد
چون آه کرد رهگذر ناامیدی‌ام
هرکس زپا نشست مرا سرفرازکرد
کو زحمت فراق و کدام انبساط وصل
زین جور آنچه‌کرد به ما امتیازکرد
کلفت‌زدای‌کینهٔ دلها تواضع است
زین تیشه می‌توان‌ گره سنگ باز کرد
حیرت مقیم خانهٔ آیینه است و بس
نتوان به روی ما در دلها فرازکرد
داغم ز سایه‌ ای ‌که به طوف سجود او
پای طلب ز نقش جبین نیازکرد
شابت قیام و شیب رکوع و فنا سجو د
در هستی و عدم نتوان جز نماز کرد
زبن‌گلستان به حیرت شبنم رسیدهٔم
باید دری به خانهٔ خورشید بازکرد
در پرده بود صورت موهوم هستی‌ام
آیینهٔ خیال تو افشای رازکرد
بر زندگی‌ست بار گرانجانی‌ام هنوز
قد دو تا مرا خم ابروی ناز کرد
گامی نبود بیش ره مقصد فنا
ای رشته را نفس به‌کشاکش درازکرد
معنی نمای چهره مقصود نیستی ست
بیدل مرا گداختن آیینه‌سازکرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۲
گرد مرا تحیّر، صبح جنون سبق ‌کرد
دستی نداشت طاقت‌، جیبم چنین‌ که شق‌ کرد
دل تشنهٔ جنونهاست از وهم و ظن مپرسید
زین دست مشق بسیار مجنون بر این ورق ‌کرد
پیداست شغل زاهد، وقت دگر چه باشد
سرها به یکدگرکوفت هرگه‌که یاد حق‌کرد
دل با کمال تحقیق از شبهه‌ام نپرداخت
آیینه ساخت امّا پرداز بی‌نسق کرد
زبن باغ تا دمیدم جز خون دل نچیدم
گلگون قبای نازی صبح مرا شفق‌کرد
از انفعالم آخر شستند دست قاتل
خونم روان نگردید رنگ حنا عرق‌کرد
مهمان این بساطیم اما چه سود بیدل
دیدار نعمتی بود آیینه در طبق کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۳
بیستون یادی ز فرهاد ندامت فال ‌کرد
سنگ را بیتابی آه شرر غربال ‌کرد
از تب‌ سودای‌ مجنون خواندم‌ افسونی‌ به دشت
گردبادش تا فلک آرایش تبخال‌کرد
ناله توفان‌خیز شد تا نارسا افتاد جهل
بلبل ما طرح منقار از شکست بال‌کرد
قامت پیری قیامت دارد از شور رحیل
خواب ما گر تلخ کرد آواز این خلخال کرد
نفی خود کردم دو عالم آرزو شد محو یاس
گردش رنگ‌ گلم چندین چمن پامال ‌کرد
گر نباشد دل‌، دماغ‌کلفت هستی‌کراست
الفت آیینه‌ام زحمت‌کش تمثال کرد
قوت آمال در پیری یکی ده می‌شود
حلقهٔ قد دوتایم صفر ماه و سال کرد
سیر کوی او خیال آینه‌ای ‌پرداز داد
رنگهای رفته چون تمثال استقبال‌کرد
خلقی از آرایش جاه انفعال ‌اندود رفت
صبح ما هم خنده‌ای بر فرصت اقبال‌کرد
بی‌خمیدن نیست از بار نفس دوش حباب
بیدلان را نیز هستی اینقدرحمال‌کرد
شعلهٔ‌ما بیدل از اسرار راحت‌غافل است
از شکست رنگ باید سر به زیر بال کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۴
روزی‌که نقش‌گردش چشمت خیال‌کرد
نقاش خامه از مژه‌های غزال کرد
مشاطه‌ای‌ که حسن ترا زیب ناز داد
از دوده چراغ مه و مهر خال کرد
امکان نداشت پرده درد رمز آن و این
سحر تبسمی است‌که نفی محال‌کرد
خودروی حیرتیم ز نشو و نما مپرس
تخمی فشاند عشق‌که ما را نهال‌کرد
سیلی هزار دشت خس و خار داشتیم
بحر کرم‌ کدورت ما را زلال ‌کرد
بی‌شبهه بود نیک و بد اعتبارها
اندیشهٔ یقین همه را احتمال کرد
روز و شب جهان کم و بیش هوس نداشت
سعی نفس شمار امل ماه و سال کرد
گل کردن خیال صفاها به زنگ داد
آیینه را هجوم صور پایمال‌ کرد
داغ قمار صنعت یکتایی دلیم
ما را به ششجهت طرف این نقش خال کرد
حق خلق می‌شود ز فسون تأملت
باید به چشم دید و نباید خیال‌ کرد
حرمان تراش مخترعات فضولیم
ایجاد هجر فکر زمان وصال کرد
رنگ کلف برون رود از مه چه ممکن است
ما را نمی‌توان به هوس بی‌ملال کرد
ای غافل از نزاکت معنی تأملی
مه را کسی شناخت‌ که سیر هلال‌ کرد
چون شبنم از طرب به هوا بال می‌زدم
ذوق تأملم عرق انفعال کرد
مژگان بهم زدم شدم از نقش غیر پاک
این صیقلم برون ز جهان مثال کرد
همت رضا به وضع فسردن نمی‌دهد
بیزارم از سری که توان زیر بال کرد
بیدل کسی به معنی لفظم نبرد پی
تقدیر شهره ام به زبانهای لال کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۶
شب‌ که دل از یأس مطلب باده‌ای در جام‌ کرد
یک جهان حسرت به توفان داد و آهش نام‌کرد
برنمی‌آید سپند من به استیلای شوق
از جرس باید دل بی‌انفعالم وام‌ کرد
چشم من شد پرده ی زنبور و بیداری ندید
غفلت آخر حشر من درکسوت با دام‌کرد
آبم از شرم عدم‌ کز هستی بیحاصلم
آرمیدن‌کوشش و بیمطلبی ابرام‌کرد
شعله‌ای بودم‌کنون خاکسترم مفت طلب
سوختن عریانی‌ام راجامهٔ احرام کرد
در پریشانی کشیدیم انتقام از روزگار
خاک ما باری طواف دیدهٔ ایام کرد
قرب هم در خلوت تحقیق‌گنجایش نداشت
دوربین افتاد شوق و وصل را پیغام‌ کرد
از تعلق سنگسار شهرت آزادی‌ام
الفت نقش نگین آخر ستم بر نام کرد
اینقدر در بند خوابش از ناتوانی مانده‌ایم
عشق رنگ ما شکست و اختراع دام کرد
دل به یاد مستی چشم حجاب‌آلوده‌ای
آب‌گردید از حیا چندانکه می در جام‌ کرد
جادهٔ سرمنزل ما صد بیابان سعی داشت
بیدماغیهای فرصت چون شرر یک گام کرد
عشرت‌ما چون نگه از بس تنک‌سرمایه است
سایهٔ مژگان تواند صبح ما را شام‌ کرد
می‌رود صبح و اشارت می‌کندکای غافلان
تا نفس باقیست نتوان هیچ جا آرام‌کرد
یک قلم بیدل غبار وحشت نظاره‌ایم
عشق نتوانست ما را بی‌تحیر رام‌ کرد