عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بلبل نامه
جواب دادن بلبل باز را و استغنا نمودن او
جوابش داد هشیار سخنگوی
مگو ما را از این معنی بر این روی
برو ما را سر و سودای کس نیست
ز عشقم یک نفس پروای کس نیست
تو هرگز بر کسی عاشق نبودی
هنوز آتش نهٔ مانند دودی
تو نادر بی خودی بیخود نمانی
تو قدر عاشقان هرگز ندانی
شراب عاشقی آن کس کند نوش
که یاد غیر را سازد فراموش
مرا معذور میدار ای خداوند
که عاشق نشنود از عاقلان پند
مقام عاشقان بالای عقل است
طریق عاقلی در عشق جهل است
سلیمان را بگو ای نور یزدان
عنان حکم خود از ما بگردان
ترا بر ما از آن دست ستم نیست
که بر دیوانه و عاشق قلم نیست
مگو ما را از این معنی بر این روی
برو ما را سر و سودای کس نیست
ز عشقم یک نفس پروای کس نیست
تو هرگز بر کسی عاشق نبودی
هنوز آتش نهٔ مانند دودی
تو نادر بی خودی بیخود نمانی
تو قدر عاشقان هرگز ندانی
شراب عاشقی آن کس کند نوش
که یاد غیر را سازد فراموش
مرا معذور میدار ای خداوند
که عاشق نشنود از عاقلان پند
مقام عاشقان بالای عقل است
طریق عاقلی در عشق جهل است
سلیمان را بگو ای نور یزدان
عنان حکم خود از ما بگردان
ترا بر ما از آن دست ستم نیست
که بر دیوانه و عاشق قلم نیست
عطار نیشابوری : بلبل نامه
گفتار بلبل به حضرت سلیمان که یا نبی الله مستی ما از جام معنی است نه از می صورت
جوابش داد بلبل کای پیمبر
شراب ما ندارد جام و ساغر
مرا مستی ار آن صهبای معنی است
که جامش را شراب از آب طوبی است
دلم پروای آن پروانه دارد
که شمعش جز به خود پروا ندارد
کسی کو عاشق دیدار باشد
همیشه تا سحر بیدار باشد
چو ساقی دل ز می پر تاب دارد
کجا پروای خورد و خواب دارد
تنم زار ونزار است ای سلیمان
بگفت افزونترم از جمله مرغان
به دام عشق جانان مبتلایم
اسیر دام هجران و بلایم
ز من جز صورتی مرغان ندیدند
چو مرغان جان ندادند آن ندیدند
ز درد ما کسی باشد خبردار
که دائم همچو ما باشد جگرخوار
ز درد ما حریفی باشد آگاه
که او نبود ز راه عشق گمراه
ز درد ما کسی راهست بوئی
که باشد دایماً در جست و جوئی
از آن میها که من خوردم سحرگاه
ز دست ساقیان مجلس شاه
اگر یک قطره در حلق تو ریزند
ز تو عقل و خرد بیرون گریزند
شراب ما ندارد جام و ساغر
مرا مستی ار آن صهبای معنی است
که جامش را شراب از آب طوبی است
دلم پروای آن پروانه دارد
که شمعش جز به خود پروا ندارد
کسی کو عاشق دیدار باشد
همیشه تا سحر بیدار باشد
چو ساقی دل ز می پر تاب دارد
کجا پروای خورد و خواب دارد
تنم زار ونزار است ای سلیمان
بگفت افزونترم از جمله مرغان
به دام عشق جانان مبتلایم
اسیر دام هجران و بلایم
ز من جز صورتی مرغان ندیدند
چو مرغان جان ندادند آن ندیدند
ز درد ما کسی باشد خبردار
که دائم همچو ما باشد جگرخوار
ز درد ما حریفی باشد آگاه
که او نبود ز راه عشق گمراه
ز درد ما کسی راهست بوئی
که باشد دایماً در جست و جوئی
از آن میها که من خوردم سحرگاه
ز دست ساقیان مجلس شاه
اگر یک قطره در حلق تو ریزند
ز تو عقل و خرد بیرون گریزند
عطار نیشابوری : بلبل نامه
جواب دادن هدهد بلبل را و اجازت دادن بلبل را
به بلبل گفت هدهدکای پریشان
چرا کردی تو بیدادی بدیشان
مکن بی علمی ای دین داده بر باد
که بی علمی کند بر جمله بیداد
درون خسته دل مخراش و مخروش
چو دیگ پخته شو تا کی زنی شوش
چو عشق دلبران گنج روانست
چنان بهتر که اندر دل نهانست
برو در عاشقی میسوز و میساز
مکن راز دل خود پیش کس باز
ز بند جان خود برخیز و بنشین
مکن زین پس حکایتهای پیشین
حکایت کهنه شد از بسکه گفتند
درون فرسوده شد از بسکه گفتند
سخن نونو چو گل یابد شکفتن
نه چون بلبل حکایت بازگفتن
حدیث عشق اگرچه هست شیرین
ولی مردم ببرهان گشته ره بین
برو ز اینجا سر آشوب و داور
ز علم ارسکهٔ داری بیاور
بقدر خود بگو تا خود چه داری
بمیدان اندر آگر مرد کاری
چرا بیهوده گفتن پیشه کردی
نه چون مردان بخود اندیشه کردی
چو کار روزگارم کارزار است
مرا امروز با تو کار زار است
حدیثم داستان دوستان است
خطابم با خطیب بوستان است
به پیچش درکشم تا خود چگوید
چه گوید جز ره نعره نپوید
مکن فریاد و خاموشی گزین تو
به بین در روی خود عین الیقین تو
چو بگشایم به یک نقطه زبان را
به بندم نطق مرغ بوستان را
سؤالت اول از توحید پرسم
دوم ایمان سوم تجرید پرسم
مرا اول سخن با تو زذات است
به آخر ماجرا اندر صفات است
بیا بنشین ز اول بازگو تا
چرا ایزد ندارد مثل و همتا
ز هدهد بلبل عاشق زبون شد
ز عشق گل به یک ره سرنگون شد
سری بنهاد پیش هدهد آنگاه
خطا کردم مگیر استغفرالله
مرا دل ریش بود از درد هجران
از آن تندی نمودم با عزیزان
سپر بنهاد در پیش پیمبر
کاجازت تا روم در پیش دلبر
فزون زین طاقت هجران ندارم
چنانستم که گوئی جان ندارم
مخواه از عاشق و دیوانه خدمت
که او خود سوخت از درد محبت
سلیمانش اشارت دادو فرمود
کزین پس حال تو معلوم ما بود
بمرغان گفت با عشقش گذارید
چو تاب قوت نطقش ندارید
برون شد بلبل از پیش سلیمان
پی معشوقهٔ خود تا گلستان
وصال دوستش چون شد میسر
سخن نتوان نوشتن زین فزونتر
حدیثم داستان دوستان شد
خطابم با خطیب بوستان شد
چو بلبل نامه آخر شد به توفیق
چو مردان راه حق میرو بتحقیق
ایا عطار جان عاشقانی
تو آگاه ازعطای غیب دانی
خداوندا توئی معبود و دیان
سمیعی و بصیر وفرد و رحمن
به بخشائی گناه جمله عالم
از آن پس این ضعیف خسته راهم
بسی گفتم به شرح ازجان حکایت
حکایت را رسانیدم به غایت
چرا کردی تو بیدادی بدیشان
مکن بی علمی ای دین داده بر باد
که بی علمی کند بر جمله بیداد
درون خسته دل مخراش و مخروش
چو دیگ پخته شو تا کی زنی شوش
چو عشق دلبران گنج روانست
چنان بهتر که اندر دل نهانست
برو در عاشقی میسوز و میساز
مکن راز دل خود پیش کس باز
ز بند جان خود برخیز و بنشین
مکن زین پس حکایتهای پیشین
حکایت کهنه شد از بسکه گفتند
درون فرسوده شد از بسکه گفتند
سخن نونو چو گل یابد شکفتن
نه چون بلبل حکایت بازگفتن
حدیث عشق اگرچه هست شیرین
ولی مردم ببرهان گشته ره بین
برو ز اینجا سر آشوب و داور
ز علم ارسکهٔ داری بیاور
بقدر خود بگو تا خود چه داری
بمیدان اندر آگر مرد کاری
چرا بیهوده گفتن پیشه کردی
نه چون مردان بخود اندیشه کردی
چو کار روزگارم کارزار است
مرا امروز با تو کار زار است
حدیثم داستان دوستان است
خطابم با خطیب بوستان است
به پیچش درکشم تا خود چگوید
چه گوید جز ره نعره نپوید
مکن فریاد و خاموشی گزین تو
به بین در روی خود عین الیقین تو
چو بگشایم به یک نقطه زبان را
به بندم نطق مرغ بوستان را
سؤالت اول از توحید پرسم
دوم ایمان سوم تجرید پرسم
مرا اول سخن با تو زذات است
به آخر ماجرا اندر صفات است
بیا بنشین ز اول بازگو تا
چرا ایزد ندارد مثل و همتا
ز هدهد بلبل عاشق زبون شد
ز عشق گل به یک ره سرنگون شد
سری بنهاد پیش هدهد آنگاه
خطا کردم مگیر استغفرالله
مرا دل ریش بود از درد هجران
از آن تندی نمودم با عزیزان
سپر بنهاد در پیش پیمبر
کاجازت تا روم در پیش دلبر
فزون زین طاقت هجران ندارم
چنانستم که گوئی جان ندارم
مخواه از عاشق و دیوانه خدمت
که او خود سوخت از درد محبت
سلیمانش اشارت دادو فرمود
کزین پس حال تو معلوم ما بود
بمرغان گفت با عشقش گذارید
چو تاب قوت نطقش ندارید
برون شد بلبل از پیش سلیمان
پی معشوقهٔ خود تا گلستان
وصال دوستش چون شد میسر
سخن نتوان نوشتن زین فزونتر
حدیثم داستان دوستان شد
خطابم با خطیب بوستان شد
چو بلبل نامه آخر شد به توفیق
چو مردان راه حق میرو بتحقیق
ایا عطار جان عاشقانی
تو آگاه ازعطای غیب دانی
خداوندا توئی معبود و دیان
سمیعی و بصیر وفرد و رحمن
به بخشائی گناه جمله عالم
از آن پس این ضعیف خسته راهم
بسی گفتم به شرح ازجان حکایت
حکایت را رسانیدم به غایت
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحکایه و التمثیل
یکی مفلوج بودست و یکی کور
از آن هر دو یکی مفلس دگر عور
نمییارست شد مفلوج بی پای
نه ره میبرد کور مانده بر جای
مگر مفلوج شد بر گردن کور
که این یک چشم داشت و آن دگر زور
بدزدی برگرفتند این دو تن راه
بشب در دزدیی کردند ناگاه
چو شد آن دزدی ایشان پدیدار
شدند آن هر دو تن آخر گرفتار
از آن مفلوج بر کندند دیده
شد آن کور سبک پی، پی بریده
چو کار ایشان بهم بر مینهادند
در آن دام بلا با هم فتادند
چو جان روی و تن روی دورویند
اگر اندر عذابند از دو سویند
چو محجوبند ایشان در عذابند
میان آتش سوزان خرابند
عذاب عاشقان نوعی دگردان
وز آن بسیار کس را بی خبر دان
عذاب جان عاشق از جمالیست
که جان را طاقت آن چون محالیست
اگر فانی شود زان رسته گردد
بقایی در فنا پیوسته گردد
مثالی گفت این را پیر اصحاب
که دریایی نهی بر پشته آب
مثالی نیز پروانه ست و آتش
که نارد تاب آتش جان دهد خوش
ز نور آن همه عالم بیفتد
بریزد کوه و موسی هم بیفتد
اگر تو خو کنی بی تو در آن نور
بدان نزدیک باشی و از آن دور
چنان کان طفل را غواص دانا
بصد لطفش فرود آرد بدریا
که تا آن طفل با دریا کند خوی
مگر داند شد از دریا گهر جوی
چو پیدا شد جمال یوسف از دور
جهان چون مصر جامع گشت از نور
زنان مصر چون رویش بدیدند
بیک ره دستها بر هم بریدند
ز بیهوشی چنان گشتند دل سوز
که نامد یادشان از قوت چل روز
زلیخا گم نشد درکار او زود
که او خو کرده دیدار اوبود
ببین آخر که آن پروانه خوش
چگونه میزند خود را بر آتش
چو از شمعی رسد پروانه را نور
درآید پرزنان پروانه از دور
ز عشق آتشین پروا نماند
بسوزد بالش و پروا نماند
اگرچه چون بسوزد سود بیند
ولیکن هم ز آتش دود بیند
درین دیوان سرای ناموافق
چو پروانه نبینی هیچ عاشق
چنان درجان او شوقیست از دوست
که نه از مغز اندیشد نه از پوست
چو لختی پر زند در کوی معشوق
بسوزد در فروغ روی معشوق
خدایا زین حدیثم ذوق دادی
چو پروانه دلم را شوق دادی
چو من دریای شوق تو کنم نوش
ز شوق تو چو دریا میزنم جوش
ز شوقت آمدم در عالم خاک
ز شوقت میروم با عالم پاک
ز شوقت در کفن خفتم بنازم
ز شوقت در قیامت سر فرازم
اگر هر ذرهٔ من گوش گردد
ز شوق نام تو مدهوش گردد
اگر هر موی من گردد زبانی
نیابد جز ز نام تو نشانی
گر از هر جزو من چشمی شود باز
نبیند جز ترا در پرده راز
گر از من ذرهٔ ماند و گر هیچ
ترا خواند ترا داند دگر هیچ
از آن هر دو یکی مفلس دگر عور
نمییارست شد مفلوج بی پای
نه ره میبرد کور مانده بر جای
مگر مفلوج شد بر گردن کور
که این یک چشم داشت و آن دگر زور
بدزدی برگرفتند این دو تن راه
بشب در دزدیی کردند ناگاه
چو شد آن دزدی ایشان پدیدار
شدند آن هر دو تن آخر گرفتار
از آن مفلوج بر کندند دیده
شد آن کور سبک پی، پی بریده
چو کار ایشان بهم بر مینهادند
در آن دام بلا با هم فتادند
چو جان روی و تن روی دورویند
اگر اندر عذابند از دو سویند
چو محجوبند ایشان در عذابند
میان آتش سوزان خرابند
عذاب عاشقان نوعی دگردان
وز آن بسیار کس را بی خبر دان
عذاب جان عاشق از جمالیست
که جان را طاقت آن چون محالیست
اگر فانی شود زان رسته گردد
بقایی در فنا پیوسته گردد
مثالی گفت این را پیر اصحاب
که دریایی نهی بر پشته آب
مثالی نیز پروانه ست و آتش
که نارد تاب آتش جان دهد خوش
ز نور آن همه عالم بیفتد
بریزد کوه و موسی هم بیفتد
اگر تو خو کنی بی تو در آن نور
بدان نزدیک باشی و از آن دور
چنان کان طفل را غواص دانا
بصد لطفش فرود آرد بدریا
که تا آن طفل با دریا کند خوی
مگر داند شد از دریا گهر جوی
چو پیدا شد جمال یوسف از دور
جهان چون مصر جامع گشت از نور
زنان مصر چون رویش بدیدند
بیک ره دستها بر هم بریدند
ز بیهوشی چنان گشتند دل سوز
که نامد یادشان از قوت چل روز
زلیخا گم نشد درکار او زود
که او خو کرده دیدار اوبود
ببین آخر که آن پروانه خوش
چگونه میزند خود را بر آتش
چو از شمعی رسد پروانه را نور
درآید پرزنان پروانه از دور
ز عشق آتشین پروا نماند
بسوزد بالش و پروا نماند
اگرچه چون بسوزد سود بیند
ولیکن هم ز آتش دود بیند
درین دیوان سرای ناموافق
چو پروانه نبینی هیچ عاشق
چنان درجان او شوقیست از دوست
که نه از مغز اندیشد نه از پوست
چو لختی پر زند در کوی معشوق
بسوزد در فروغ روی معشوق
خدایا زین حدیثم ذوق دادی
چو پروانه دلم را شوق دادی
چو من دریای شوق تو کنم نوش
ز شوق تو چو دریا میزنم جوش
ز شوقت آمدم در عالم خاک
ز شوقت میروم با عالم پاک
ز شوقت در کفن خفتم بنازم
ز شوقت در قیامت سر فرازم
اگر هر ذرهٔ من گوش گردد
ز شوق نام تو مدهوش گردد
اگر هر موی من گردد زبانی
نیابد جز ز نام تو نشانی
گر از هر جزو من چشمی شود باز
نبیند جز ترا در پرده راز
گر از من ذرهٔ ماند و گر هیچ
ترا خواند ترا داند دگر هیچ
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که جایی بی دلی بود
نه از دل هم چو مابی حاصلی بود
زدندش کودکان سنگی زهر راه
تگرگی نیز پیدا گشت ناگاه
بسوی آسمان برداست سر را
که چون بردی دل این بی خبر را
تگرگ و سنگ کردی بر تنم بار
شدی تو نیز با این کودکان یار
چه میگویم برو ای غافل مست
که یار تو نیالاید بتو دست
نیی تو اهل یار و یار دورست
تو دور از کار وز تو کار دورست
یقین میدان که خورشید سرافراز
نخواهد شد بسوی کس سرانداز
بپیش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار
فراغت بین که در بنیاد کارست
مچخ کین کار ساز استادکارست
سخن در پرده گوی از پرده سازی
رها کن این خیال و پرده بازی
چو شادی نیست دل در غم فروبند
چوهم دم نیست بر لب دم فروبند
جوامردا سخن در پرده میدار
که با هر دون نشاید گفت اسرار
مرا عمریست تادر بند آنم
که تا با هم دمی رمزی برانم
نمییابم یکی هم دم موافق
فغان زین هم نشینان منافق
اگر این کار ما از هم نشین است
عذاب دوزخ از بئس القرینست
دلا خاموش چون محرم نیابی
مزن دم زانک یک هم دم نیابی
چو مردان خوی کن دایم سه طاعت
خموشی و صبوری و قناعت
طریق مرد عزلت جوی کن ساز
اگر مردی ز مردم خوی کن باز
ترا مردان دنیا ره زنانند
مگر مردان نیند ایشان زنانند
ز یک سو باده و زیک سوی شاهد
جیان خلق چون مانی توزاهد
یکی در سور دیگر در مصیبت
زفان و دل پر از تزویر و غیبت
جهان از گفت بیهوده برآمد
همه عالم درای استر آمد
درین ره صد هزاران سر چو گوییست
چه جای کار و بار و گفت و گوییست
اگر جان گویم اندر خون بماندست
وگر تن او ز در بیرون بماندست
چو جان سر باز نشناسید از پای
چه آید زین تن افتاده بر جای
چو در خونابه میگردند جانها
چه برخیزد ز بوده استخوانها
بزرگان را رخی پر اشک خونیست
چه جای خرده گیران کنونیست
کسی کز عقل صد کل را کلاه است
ز کوری همچو می مغزان راهست
چو موسی هرک کوران را عصا شد
ز فرعونان ره پیرش خطا شد
نه چندانست در ره ره زن تو
که گر گویم بگرید دشمن تو
ضرورت میبباید شد چه پیچی
توکل کن که او داند که هیچی
براه عاشقان بر زن قدم تو
چه باشی از سگی در راه کم تو
که آن سگ چون ازین ره شمهٔ یافت
بسنگ و چوب زین ره سر نمیتافت
نمیخورد و نه یک دم خواب میکرد
نگه بانی آن اصحاب میکرد
تو گرد مرد رهی در ره فرو شو
قدم در نه فدای راه او شد
گرت گویند سر در راه ما باز
بدین شادی تو دستاراند انداز
بصد حمله سپر گر بفکنی تو
چو آن دیوانه بس تر دامنی تو
نه از دل هم چو مابی حاصلی بود
زدندش کودکان سنگی زهر راه
تگرگی نیز پیدا گشت ناگاه
بسوی آسمان برداست سر را
که چون بردی دل این بی خبر را
تگرگ و سنگ کردی بر تنم بار
شدی تو نیز با این کودکان یار
چه میگویم برو ای غافل مست
که یار تو نیالاید بتو دست
نیی تو اهل یار و یار دورست
تو دور از کار وز تو کار دورست
یقین میدان که خورشید سرافراز
نخواهد شد بسوی کس سرانداز
بپیش آفتاب نام بردار
چه سارخک و چه پیل آید پدیدار
فراغت بین که در بنیاد کارست
مچخ کین کار ساز استادکارست
سخن در پرده گوی از پرده سازی
رها کن این خیال و پرده بازی
چو شادی نیست دل در غم فروبند
چوهم دم نیست بر لب دم فروبند
جوامردا سخن در پرده میدار
که با هر دون نشاید گفت اسرار
مرا عمریست تادر بند آنم
که تا با هم دمی رمزی برانم
نمییابم یکی هم دم موافق
فغان زین هم نشینان منافق
اگر این کار ما از هم نشین است
عذاب دوزخ از بئس القرینست
دلا خاموش چون محرم نیابی
مزن دم زانک یک هم دم نیابی
چو مردان خوی کن دایم سه طاعت
خموشی و صبوری و قناعت
طریق مرد عزلت جوی کن ساز
اگر مردی ز مردم خوی کن باز
ترا مردان دنیا ره زنانند
مگر مردان نیند ایشان زنانند
ز یک سو باده و زیک سوی شاهد
جیان خلق چون مانی توزاهد
یکی در سور دیگر در مصیبت
زفان و دل پر از تزویر و غیبت
جهان از گفت بیهوده برآمد
همه عالم درای استر آمد
درین ره صد هزاران سر چو گوییست
چه جای کار و بار و گفت و گوییست
اگر جان گویم اندر خون بماندست
وگر تن او ز در بیرون بماندست
چو جان سر باز نشناسید از پای
چه آید زین تن افتاده بر جای
چو در خونابه میگردند جانها
چه برخیزد ز بوده استخوانها
بزرگان را رخی پر اشک خونیست
چه جای خرده گیران کنونیست
کسی کز عقل صد کل را کلاه است
ز کوری همچو می مغزان راهست
چو موسی هرک کوران را عصا شد
ز فرعونان ره پیرش خطا شد
نه چندانست در ره ره زن تو
که گر گویم بگرید دشمن تو
ضرورت میبباید شد چه پیچی
توکل کن که او داند که هیچی
براه عاشقان بر زن قدم تو
چه باشی از سگی در راه کم تو
که آن سگ چون ازین ره شمهٔ یافت
بسنگ و چوب زین ره سر نمیتافت
نمیخورد و نه یک دم خواب میکرد
نگه بانی آن اصحاب میکرد
تو گرد مرد رهی در ره فرو شو
قدم در نه فدای راه او شد
گرت گویند سر در راه ما باز
بدین شادی تو دستاراند انداز
بصد حمله سپر گر بفکنی تو
چو آن دیوانه بس تر دامنی تو
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که وقتی پادشاهی
که رویی داشت درخوبی چو ماهی
ز بهر گوی بازی رفت بیرون
وزو هر لحظه صد دل خفت در خون
چو گوی حسن در میدان بیفکند
فلک از گوی او چوگان بیفکند
رخش لاف جهان آرای میزد
جهان را حسن او سرپای میزد
خرد بر خاک راه او نشسته
عرق برگرد ماه او نشسته
غم عشقش زهی سودای بی سود
لب لعش زهی حلوای بی دود
چو سرمستی در آن میدان همی گشت
وزو نظارگی حیران همی گشت
مگر سرگشتهٔ چون شمع با سوز
که گلخن تافتی بیچاره تا روز
بدید از دور روی آن نکو را
که داند تا چه کار افتاد او را
ز عشقش آتشی در جانش افتاد
که دردی سخت بی درمانش افتاد
دلش در عشق معجون جنون ساخت
رخش از اشگ صد هنگامه خون ساخت
دم سرد از جگر میزد چو کافور
فرو میبرد آب گرم از دور
بمانده در عجب حالی مشوش
ز دست دل دلی در دست آتش
نفس ازجان چون دوزخ بینداخت
ز مستی جامه را نخ نخ بینداخت
همی بدرید جان آن عاشق مست
بجای جانش آمد جامه در دست
جهان بر چشم او زیر و زبر شد
بیفتاد وز مستی بی خبر شد
چگونه پر زند در خون و در گل
میان راه مرغ نیم بسمل
بدان سان پر زد آن مسکین بی بار
زهی عشق و زهی دردوزهی کار
بآخر هم چنان تا ده شبان روز
میان خاک بود افتاده تا روز
برون آمد بمیدان یوسف عهد
بزیر چتر چون خورشید در مهد
بتک استاد گلخن تاب در حال
دل و جان پرسخن لیکن زفان لال
چو شاه گوی زن چوگان برآورد
دل درویش را از جان برآورد
چو از چوگان زلفش یافت بویی
بسر میشد ز خود بی خود چو گویی
وزیرش وقت دید و جای خالی
ز گلخن تاب رمزی گفت حالی
که او ده سال از عشقت شب و روز
نه خفت و نه چو شمع آسود از سوز
چو هستت این گدا از نیک خواهان
مرا عاتیش کن چون پادشاهان
اگرچه نیست رنگش راز گویی
بسوی او فرو انداز گویی
اگرچه ننگ باشد از چنین بار
غریبی نبود از شاهان چنین کار
شه از لطفی که او را بود در تاخت
بسوی آن گدا گویی بینداخت
بعاشق گفت گویم ده بمن باز
چرا ماندی چنین آخر دهن باز
چو از شاه این سخن بشنید درویش
بخاک افتاد و میافتاد در خویش
ز چشمش اشک ریزان شد چو باران
همی لرزید چون برگ چناران
ز جان صد جام خون بر جامه کرده
جهانی گرد او هنگامه کرده
برآوردی بدردی باد سردی
که تا هنگامه حالی سرد کردی
بآخر در میان خاک و خواری
بگلخن باز بردندش بزاری
دلش مستغرق دریای اندوه
ز چشم او زمین چون چشم در کوه
هوا از راه او سردی گرفته
ملک از روی او زردی گرفته
چو لختی با جهان هستی آمد
دگر ره خروش مستی آمد
فغان میکرد وز هر سوی میرفت
چو باران اشگ او برروی میرفت
چو برقی چون در آن صحرا بمانده
چو باران اشگ بر صحرا بمانده
دلش از صحن این صحرا برون بود
تنش را بسته با صحرای خون بود
بآب چشم صحرا کرده پر گل
جهانی درد صحرا کرده بر دل
نه یک محرم که با او راز گوید
نه یک هم دل که رمزی باز گوید
اگرچه خوردن و خفتن نبودش
ولیکن زهرهٔ گفتن نبودش
بدل میگفت شاهی عالم افروز
که عالم جمله ملک اوست امروز
اگر فرمان دهد در پادشاهی
سپه گیرد ز ماهش تا بماهی
وگر یک مردش آرد روی برمن
ز نامردی نجنبد موی بر من
برون میآید از گلخن گدایی
ببوی وصل زین سان پادشایی
اگر برگویم این راز آشکاره
بیک ساعت کنندم پاره پاره
چه سازم چون کنم چون کارم افتاد
خرم در گل بخفت و بارم افتاد
بآخر مدت ده سال پیوست
ز عشق پادشاه از پای ننشست
همه شب تا بروز و روز تا شب
ستاده بر درش میگفت یا رب
قرار و خواب و آرامش برفته
ببد نامی خود نامش برفته
زهی دولت که خورشید سرافراز
بپیش ذرهٔ خود میشود باز
چو شاه آورد سوی گلخن آهنگ
خبر آمد بگلخن تاب دل تنگ
چو چشمش بر جمال شاه افتاد
بلرزید و میان راه افتاد
چو شه در روی آن دلداده نگریست
سر او در کنار آورد و بگریست
دل پر جوش او را مرهمی کرد
خودش میکشت و خود ماتم همی کرد
چو سوی هستی خود راه یابند
سر خود در کنار شاه یابند
چگونه آورد پروانه آن تاب
که بنشیند بر شمع جهان تاب
نبودش طاقت وصل چنان شاه
برآورد از زمین تا آسمان آه
گلاب از دیدهها بر خویشتن زد
بزد یک نعره و جان داد و تن زد
دو دم از خلق آن حیران برآمد
یکی بی جان دگر با جان برآمد
برو ای هم چو گلخن تاب عاجز
که تاب وصل شاهت نیست هرگز
برو سودا مپز ای پارهٔ خاک
که مستغنیست از تو حضرت پاک
هر آن طاعت که چندان پاک کردند
فدای راه مشتی خاک کردند
خطاب آمد که ای پاکان درگاه
سجود آرید آدم را بیک راه
که افشاندیم چندین سجدهٔ پاک
ز استغنای خود بر پارهٔ خاک
که ذات ما ازینها بی نیازست
چه جای سجده و جای نمازست
برو ای گلخنی گلخن همی تاب
درین آتش بصد شیون همی تاب
برو تا چند ازین تزویر و دستان
که بیهوده بسی گویند مستان
اگر سلطان بسوی تو کند رای
چه سازی چون نه جان داری و نه جای
نه جان آنک حالی پیش آوری
نه جای آنکه نزد خویش آری
که رویی داشت درخوبی چو ماهی
ز بهر گوی بازی رفت بیرون
وزو هر لحظه صد دل خفت در خون
چو گوی حسن در میدان بیفکند
فلک از گوی او چوگان بیفکند
رخش لاف جهان آرای میزد
جهان را حسن او سرپای میزد
خرد بر خاک راه او نشسته
عرق برگرد ماه او نشسته
غم عشقش زهی سودای بی سود
لب لعش زهی حلوای بی دود
چو سرمستی در آن میدان همی گشت
وزو نظارگی حیران همی گشت
مگر سرگشتهٔ چون شمع با سوز
که گلخن تافتی بیچاره تا روز
بدید از دور روی آن نکو را
که داند تا چه کار افتاد او را
ز عشقش آتشی در جانش افتاد
که دردی سخت بی درمانش افتاد
دلش در عشق معجون جنون ساخت
رخش از اشگ صد هنگامه خون ساخت
دم سرد از جگر میزد چو کافور
فرو میبرد آب گرم از دور
بمانده در عجب حالی مشوش
ز دست دل دلی در دست آتش
نفس ازجان چون دوزخ بینداخت
ز مستی جامه را نخ نخ بینداخت
همی بدرید جان آن عاشق مست
بجای جانش آمد جامه در دست
جهان بر چشم او زیر و زبر شد
بیفتاد وز مستی بی خبر شد
چگونه پر زند در خون و در گل
میان راه مرغ نیم بسمل
بدان سان پر زد آن مسکین بی بار
زهی عشق و زهی دردوزهی کار
بآخر هم چنان تا ده شبان روز
میان خاک بود افتاده تا روز
برون آمد بمیدان یوسف عهد
بزیر چتر چون خورشید در مهد
بتک استاد گلخن تاب در حال
دل و جان پرسخن لیکن زفان لال
چو شاه گوی زن چوگان برآورد
دل درویش را از جان برآورد
چو از چوگان زلفش یافت بویی
بسر میشد ز خود بی خود چو گویی
وزیرش وقت دید و جای خالی
ز گلخن تاب رمزی گفت حالی
که او ده سال از عشقت شب و روز
نه خفت و نه چو شمع آسود از سوز
چو هستت این گدا از نیک خواهان
مرا عاتیش کن چون پادشاهان
اگرچه نیست رنگش راز گویی
بسوی او فرو انداز گویی
اگرچه ننگ باشد از چنین بار
غریبی نبود از شاهان چنین کار
شه از لطفی که او را بود در تاخت
بسوی آن گدا گویی بینداخت
بعاشق گفت گویم ده بمن باز
چرا ماندی چنین آخر دهن باز
چو از شاه این سخن بشنید درویش
بخاک افتاد و میافتاد در خویش
ز چشمش اشک ریزان شد چو باران
همی لرزید چون برگ چناران
ز جان صد جام خون بر جامه کرده
جهانی گرد او هنگامه کرده
برآوردی بدردی باد سردی
که تا هنگامه حالی سرد کردی
بآخر در میان خاک و خواری
بگلخن باز بردندش بزاری
دلش مستغرق دریای اندوه
ز چشم او زمین چون چشم در کوه
هوا از راه او سردی گرفته
ملک از روی او زردی گرفته
چو لختی با جهان هستی آمد
دگر ره خروش مستی آمد
فغان میکرد وز هر سوی میرفت
چو باران اشگ او برروی میرفت
چو برقی چون در آن صحرا بمانده
چو باران اشگ بر صحرا بمانده
دلش از صحن این صحرا برون بود
تنش را بسته با صحرای خون بود
بآب چشم صحرا کرده پر گل
جهانی درد صحرا کرده بر دل
نه یک محرم که با او راز گوید
نه یک هم دل که رمزی باز گوید
اگرچه خوردن و خفتن نبودش
ولیکن زهرهٔ گفتن نبودش
بدل میگفت شاهی عالم افروز
که عالم جمله ملک اوست امروز
اگر فرمان دهد در پادشاهی
سپه گیرد ز ماهش تا بماهی
وگر یک مردش آرد روی برمن
ز نامردی نجنبد موی بر من
برون میآید از گلخن گدایی
ببوی وصل زین سان پادشایی
اگر برگویم این راز آشکاره
بیک ساعت کنندم پاره پاره
چه سازم چون کنم چون کارم افتاد
خرم در گل بخفت و بارم افتاد
بآخر مدت ده سال پیوست
ز عشق پادشاه از پای ننشست
همه شب تا بروز و روز تا شب
ستاده بر درش میگفت یا رب
قرار و خواب و آرامش برفته
ببد نامی خود نامش برفته
زهی دولت که خورشید سرافراز
بپیش ذرهٔ خود میشود باز
چو شاه آورد سوی گلخن آهنگ
خبر آمد بگلخن تاب دل تنگ
چو چشمش بر جمال شاه افتاد
بلرزید و میان راه افتاد
چو شه در روی آن دلداده نگریست
سر او در کنار آورد و بگریست
دل پر جوش او را مرهمی کرد
خودش میکشت و خود ماتم همی کرد
چو سوی هستی خود راه یابند
سر خود در کنار شاه یابند
چگونه آورد پروانه آن تاب
که بنشیند بر شمع جهان تاب
نبودش طاقت وصل چنان شاه
برآورد از زمین تا آسمان آه
گلاب از دیدهها بر خویشتن زد
بزد یک نعره و جان داد و تن زد
دو دم از خلق آن حیران برآمد
یکی بی جان دگر با جان برآمد
برو ای هم چو گلخن تاب عاجز
که تاب وصل شاهت نیست هرگز
برو سودا مپز ای پارهٔ خاک
که مستغنیست از تو حضرت پاک
هر آن طاعت که چندان پاک کردند
فدای راه مشتی خاک کردند
خطاب آمد که ای پاکان درگاه
سجود آرید آدم را بیک راه
که افشاندیم چندین سجدهٔ پاک
ز استغنای خود بر پارهٔ خاک
که ذات ما ازینها بی نیازست
چه جای سجده و جای نمازست
برو ای گلخنی گلخن همی تاب
درین آتش بصد شیون همی تاب
برو تا چند ازین تزویر و دستان
که بیهوده بسی گویند مستان
اگر سلطان بسوی تو کند رای
چه سازی چون نه جان داری و نه جای
نه جان آنک حالی پیش آوری
نه جای آنکه نزد خویش آری
عطار نیشابوری : خسرونامه
پاسخ دادن هرمز دایه را
چو از دایه سخن بشنود هرمز
چنان شد کان نیارم گفت هرگز
بدو گفت ای ز دانش دور مانده
ز غول نفس خود مغرور مانده
نداری شرم با موی چو پنبه
که حلق چون منی برّی بدنبه
ز موی همچو پنبه دام کردی
چو مرغی پیش دامم رام کردی
مساز این پنبه دام مکر و فن را
بنه این پنبه کرباس و کفن را
جوانی میکنی در پیش من تو
حساب گور کن ای پیرزن تو
بافسونی مرا می بر نشانی
نیم زان دست افسون چند خوانی
تو بر من مینهی کاری بصد ناز
نترسی کو فرو افتد ز هم باز
تو دم میده اگر همدم بماند
تو برهم نه اگر بر هم بماند
بسالوسی لباسی بر سرم نه
بعشوه پیش پایی دیگرم نه
کجازرق تو یابد دست بر من
فسون و زرق نتوان بست بر من
مرا آهسته میرانی سوی شست
چو صیدی میکشی تا برکشی دست
مشو در خون خویش و خون من تو
یکی دیگر گزین بیرون من تو
گر او نیکوست نیکوکاریش باد
ز نیکوییش برخورداریش باد
بهرنوعی که هست او آنِ خویشست
خداوندست و در فرمانِ خویشست
مرا با آن سمنبر نیست کاری
که گل را همنشین باید بهاری
کجا درماند از چون من کسی گل
که چون من خار ره دارد بسی گل
چه گردم گرد شمع عالم افروز
مرا با گل نه عیدست و نه نوروز
چو من پروانهٔ آن دلفروزم
اگر با شمع پرّم پر بسوزم
برو ای پیر جادوی فسون باز
که نتوانی شدن با من فسون ساز
بروای بوالعجب باز سیه پر
که تو گمراه را دیوست همبر
برو ای شوم سرداده بتلبیس
که در شومی سبق بردی ز ابلیس
چو زین شیوه سخن هرمز فرو خواند
ازودایه چو خر دریخ فرو ماند
بهرمز گفت ای بیشرم آخر
شدی در سرد گویی گرم آخر
مشو گرم ای ز دیده رفته آبت
تو از من به اگر ندهم جوابت
ازین صد بازیت بر من اگر من
نیارم بر تو صد بازی دگر من
ببین کار جهان کاین روستایی
دهد درجادویی بر من گوایی
چوجادویم نگویم بیش با تو
نمایم جادویی خویش با تو
چنانت زیر دام آرم بمردی
که بر یک خشت صد گردم بگردی
چنان گردی اگر بگریزی از دام
که میخوانی خدا را تو بصد نام
مپیما از تهوّر درد بر من
چنین منگر بچشم خُرد بر من
اگر گردم بلعب و لهو مشغول
سراسیمه شود از مکر من غول
اگر بر ره نهم دامی بتلبیس
ز بیم من بتک بگریزد ابلیس
نگویی تو که آخر من کراام
تو گل را باش اگر نه من تراام
بدین زودی چنین گشتی تو بامن
نه یکدم همنشین گشتی تو بامن
ز گفت دایه هرمز گشت خاموش
نکردش یک سخن را بعد ازان گوش
همی چندانکه دایه بیش میگفت
ز گفت دایه هرمز بیش میخفت
نه خود می دفع کرد از راه خوابش
نداد آن یک سخن آن یک جوابش
چو دایه دم نمیزد هرمز از پیش
برون رفت و جدایی داد از خویش
چوهرمز رفت دایه بر جگر داغ
برجعت پیش گل آمد ازان باغ
نشسته بود گلرخ دیدهها تر
دلی برخاسته دو چشم بر در
همه خون دلش بالا گرفته
کنار او ز خون دریا گرفته
ز بی صبری ز دل رفته قرارش
زمین پرخون زچشم سیل بارش
زبان بگشاد کای دایه کجایی
چرا استادگی چندین نمایی
الا ای دایه آخر دیر کردی
مرا از زندگانی سیر کردی
الا ای دایه چندینی چه بودت
مگر در راه دیوی در ربودت
الا ای دایه بس چُستی تو در کار
ترا باید فرستادن بهر کار
الا ایدایه خوابت در ربودست
و یا در راه آبت در ربودست
الا ای دایه تا کی اشک رانم
بگو با من که تا جایت بدانم
بگو تا این تن آسانیت تاکی
بگو تا این گران جانیت تا کی
چراست ای دایه چندینی قرارت
که خونین شد دلم در انتظارت
مرا رمزی ز پیری یادگارست
که سوزی سخت سوز انتظارست
مبادا هیچکس را چشم بر راه
کز و رخ زرد گردد عمر کوتاه
درآمد دایه گلرخ را چنان دید
رخ گل همچو برگ زعفران دید
بگل گفت ای عزیز جان مادر
نبردی پیش ازین فرمان ما در
چرا آخر چنین شوریده گشتی
ز سر تا پای غرق دیده گشتی
چرا آخر چنین در خون نشستی
ز خون دیده در جیحون نشستی
چرا آخر چنین بیخویش گشتی
ز یکجو صابری درویش گشتی
مرا امروز رسوا کردی ای گل
ز رسواییم پیدا کردی ای گل
کجادانی تو خود کاین بیوفا مرد
چه ناخوش گفت و با من چه جفا کرد
گرفتم طالع آن روستایی
سر بد دارد و برگ جدایی
نه بتوان گفت باتو آنکه گفتم
ندارد برگ گل چندانکه گفتم
از اوّل در وفا میزد دلش جوش
در آخر گشت خشم آلود و خاموش
کنون گر صد سخن برهم بتابم
یکی را باز میندهد جوابم
چو دیواری باستادست خاموش
نمیدارد چو دیواری سخن گوش
کجا دیوار را گر گوش بودی
سخن بشنودی و خاموش بودی
رواست از سنگ گفتار و ازو نه
سخن آید ز دیوار و ازو نه
چو سوسن گرچه هرمز ده زبانست
ز گل دارد حیا خاموش از آنست
چنانش یافتم در سرفرازی
که نتوان کرد باوی هیچ بازی
بگفتم صد سخن زرّین و سیمین
نزد یکدم که سگ یامردمست این
چو او بر یاد باغ پادشاهست
سری دارد که بادش در کلاهست
سبک سر بود و چهره زرد کرد او
چو باد از من گذشت و گرد کرد او
چودایه گفت این و گل شنیدش
چو بادی آتشی در سر دویدش
دو چشم نرگسین او ازین سوز
ز نوک مژه از خون شد جگر دوز
هزاران اشک خون آلود نوخیز
فرو بارید از مژگان سرتیز
بدانسان در دلش افتاد جوشی
که پیدا شد زهرمویش خروشی
سر زلف جهان آرای برکند
بدندان پشت دست ازجای برکند
بغایت غصّه میکردش ز هرمز
که باگل این که داند کرد هرگز
ز اشک آتشین مژگانش میسوخت
ز درد ناامیدی جانش میسوخت
زبان بگشاد و گفت ای دایه زنهار
مشو در خون جان من بیکبار
مگرد از گل جداگر گل جفا کرد
که نتوان پارهیی از خود جدا کرد
ز دستم رفت دل و ز کار من آب
دلم خون شد مرا ای دایه دریاب
اگر کار دلم را در نیابی
نشانم از جهان دیگر نیابی
درین اندوه جان از من برآید
بمیرم تا جهان بر من سر آید
چون من رفتم گرفتاریت باشد
پشیمانی و خونخواریت باشد
بدست خود چوگل را کُشته باشی
چو گل از خون دل آغشته باشی
ز گفت گل خروشان گشت دایه
ز تف سینه جوشان گشت دایه
بگل گفت ای خرد بر باد داده
همانا نیستی تو شاهزاده
چو هرمز شد پی او سخت میدار
ندیدم سست رگ تر از تو در کار
کسی را سر فرود آید بهرمز
نیاید تا سر آن نیز هرگز
تو دانی آنکه من مردم درین تاب
دگر هرگز نخواهم گفت ازین باب
بسی گررشتهٔ طبلم بتابی
ز من سررشتهٔ این وانیابی
نخواهم نیز ره پیمود دیگر
بجز کشتن چه خواهد بود دیگر
ز گل این خار چون بیرون کنم من
چو گل را می نخواهد چون کنم من
ترا این برزگر نپسندد آخر
که آبی بر کلوخی بندد آخر
نمیخواهد ترا کار جهان بین
کرا بر گویم آخر درجهان این
بشد بر تو ز بدنامی جهان تنگ
که من مردن روا دارم ازین ننگ
چو تابستان شود زین چشم بی شرم
هوای هرمزت در دل شود گرم
چو باغ از برگ ریزان زرد گردد
هوایت بو که آخر سرد گردد
تو ای گلرخ دو لب داری شکر بار
فرو مگذار شیر آخر بیکبار
تو ای گل مشک داری دام نسرین
مشو درحلقهٔ آن خطّ مشکین
برو این بار از گردن بینداز
اگر جانست جان از تن بینداز
چو میدانی که هرمز هیچکس نیست
چرا از هرمزت پس هیچ بس نیست
در اوّل دل ربود و برد هوشت
در آخر هم فرو گوید بگوشت
ندارد باتو رونق کار هرمز
نیاید باصلاح این کار هرگز
چو نیست این کار اسبی تنگ بسته
چه شورآری چو داری تنگ پسته
چو اسبی تنگ بسته مینبینی
دلت گر برنشاند بر نشینی
مرا تو بیخبر گویی دگر بار
بر هرمز شو و از وی خبر آر
چو سیمابی بشادی رخ بر افروز
سبویی نیز بر سنگش زن امروز
چه بر سنگش زنم از عذر تو لنگ
اگر او را همی خواهی سروسنگ
مخور زان لب بسی حلوای بی دود
که بر جامه چکانی روغنی زود
بخوردی لاجرم، شادی برویت
بگیرد استخوانی در گلویت
تو تازان لب بماندی خشک دندان
لبت هرگز ندیدم نیز خندان
گلی نادیده لب از خنده خالی
شده چون بلبلی پر کنده حالی
چگونه کس تواند دید هرگز
که تو هر روز غم بینی ز هرمز
چو در میدان رسوایی فتادی
درین میدان بزن گویی بشادی
زهی شهزاده کز ننگت چنانم
که میخواهم که در عالم نمانم
همه شب گل گلاب از چشم میریخت
عرق از روی و اشک از خشم میریخت
چو دایه این سخنها کرد تقریر
گل بی برگ آبی شد ز تشویر
زمانی شمع گریان بود بر گل
زمانی صبح خندان بود بر گل
ز چندان گریهٔ آن ماه دلبند
گهی آن میگرست و گاه این خند
چو بیرون کرد خورشید منوّر
ز زیر قبهٔ نیلوفری سر
درآمد آفتاب از برج ماهی
سپیدی ریخت بر روی سیاهی
ز زیر پرده چون چهره نمود او
بنیزه حلهٔ مه در ربود او
گل عاشق دل پر تفت و پر سوز
فرو افتاد در تب ده شبانروز
دو تاگشت و چنان پر درد شد او
که در ده روز یکتا نان نخورداو
بشبها درد بیداریش بودی
برو زاندوه بیماریش بودی
نه یکساعت قرار و نه دمی صبر
دلی چون بحر خون و دیده چون ابر
ز سوز دل زبانش آتش گرفته
ز تفت عشق جانش آتش گرفته
فتاده عکس بر موی از رخ زرد
فسرده اشک بر روی از دم سرد
ز چشمش رونق دیدار رفته
زبانش در دهان از کار رفته
چو دایه دید گل را این چنین زار
بگل گفت ای زده در چشم جان خار
چنین تا بر سر آتش نشستی
ز غم بر جان من سیلاب بستی
زمانی دم زن از گریه مشو گرم
ز یزدان ترس دار آخر ز خود شرم
بپاسخ گفت گل چون سوکواران
چرا بر خود نگریم همچو باران
گلم زان زار میگریم چنین من
که دور افتادهام از انگبین من
نیی ای دایه ازدرد من آگاه
که چشمم زیر خون دارد وطنگاه
نمیدانی که با من چیست هر شب
که چشمم خون دل بگریست هر شب
مکن ای دایه زین بیشم مفرسای
جوان و عاشقم بر من ببخشای
نمیدانی که در چه درد وداغم
که میجوشد ز خون دل دماغم
کنون کاری که بر جان من آمد
بسر در خون مرا در گردن آمد
چه گر یک درد بی دردی نخوردی
ازین ره کوفتن گردی نخوردی
ز صد دردم یکی گر بر تو بودی
ز آهت چنبز گردون بسودی
بسستی چون همی بینی چو مویم
بسختی چند گویی پیش رویم
شوی پیشم چو آتش گرم گفتار
چو یخ سردم کنی هر دم درین کار
چودل بربود عشق از آستینم
بخواهش کی پذیرد پوستینم
اگر خواهم که پنهان دارم این درد
نیارم داشت چون جان دارم این درد
دل لایعقلم در دست من نیست
که این بی خویشتن با خویشتن نیست
زبان را گر کنم از عشق خاموش
چگونه اشک خون بنشانم از جوش
چو دوزم جامهیی در عشق دلجوی
سرشک اندازد از دل بخیه برروی
مده پندم که پندت بند جانست
نگردد به ز پند این دل نه آنست
دل گرمم نگردد سرد ازین درد
مشو گرم و مزن بر آهن سرد
برو مردی بکن بهرخدا را
ببین بار دگر آن بیوفا را
مگر آن سنگ دل دلگرم گردد
ز گرمی همچو مومی نرم گردد
چو موم از گرمی ار نرمی پذیرد
بگرمی و بنرمی نقش گیرد
برو یک ره دگر سنگی درانداز
کلوخ امروز کن دیگر ز سرباز
دل گلرخ برون آور ازین کار
مگر چیزی فرو افتد ازین بار
بیکباری نیاید کارها راست
بباید کرد ره را بارها راست
بیک ضربت نخیزد گوهر از سنگ
بیک دفعت نریزد شکر از تنگ
نگردد پخته هر دیگی بیک سوز
نیابد پختگی میوه بیک روز
بروزی بیش، مه نتوان قران کرد
حجی نیکو بسالی میتوان کرد
برین درباش همچون حلقه پیوست
چو زنجیری مگر در هم زند دست
چو تخمی را بکشتی بار اوّل
ز بی آبی بمگذارش معطّل
مشو زود و رو آبش ده زهرور
که بس نزدیک تخم آید ببردر
سخن میگفت تا شب همچنین گرم
که تا شد دایه را دل زان سخن نرم
چنان شد کان نیارم گفت هرگز
بدو گفت ای ز دانش دور مانده
ز غول نفس خود مغرور مانده
نداری شرم با موی چو پنبه
که حلق چون منی برّی بدنبه
ز موی همچو پنبه دام کردی
چو مرغی پیش دامم رام کردی
مساز این پنبه دام مکر و فن را
بنه این پنبه کرباس و کفن را
جوانی میکنی در پیش من تو
حساب گور کن ای پیرزن تو
بافسونی مرا می بر نشانی
نیم زان دست افسون چند خوانی
تو بر من مینهی کاری بصد ناز
نترسی کو فرو افتد ز هم باز
تو دم میده اگر همدم بماند
تو برهم نه اگر بر هم بماند
بسالوسی لباسی بر سرم نه
بعشوه پیش پایی دیگرم نه
کجازرق تو یابد دست بر من
فسون و زرق نتوان بست بر من
مرا آهسته میرانی سوی شست
چو صیدی میکشی تا برکشی دست
مشو در خون خویش و خون من تو
یکی دیگر گزین بیرون من تو
گر او نیکوست نیکوکاریش باد
ز نیکوییش برخورداریش باد
بهرنوعی که هست او آنِ خویشست
خداوندست و در فرمانِ خویشست
مرا با آن سمنبر نیست کاری
که گل را همنشین باید بهاری
کجا درماند از چون من کسی گل
که چون من خار ره دارد بسی گل
چه گردم گرد شمع عالم افروز
مرا با گل نه عیدست و نه نوروز
چو من پروانهٔ آن دلفروزم
اگر با شمع پرّم پر بسوزم
برو ای پیر جادوی فسون باز
که نتوانی شدن با من فسون ساز
بروای بوالعجب باز سیه پر
که تو گمراه را دیوست همبر
برو ای شوم سرداده بتلبیس
که در شومی سبق بردی ز ابلیس
چو زین شیوه سخن هرمز فرو خواند
ازودایه چو خر دریخ فرو ماند
بهرمز گفت ای بیشرم آخر
شدی در سرد گویی گرم آخر
مشو گرم ای ز دیده رفته آبت
تو از من به اگر ندهم جوابت
ازین صد بازیت بر من اگر من
نیارم بر تو صد بازی دگر من
ببین کار جهان کاین روستایی
دهد درجادویی بر من گوایی
چوجادویم نگویم بیش با تو
نمایم جادویی خویش با تو
چنانت زیر دام آرم بمردی
که بر یک خشت صد گردم بگردی
چنان گردی اگر بگریزی از دام
که میخوانی خدا را تو بصد نام
مپیما از تهوّر درد بر من
چنین منگر بچشم خُرد بر من
اگر گردم بلعب و لهو مشغول
سراسیمه شود از مکر من غول
اگر بر ره نهم دامی بتلبیس
ز بیم من بتک بگریزد ابلیس
نگویی تو که آخر من کراام
تو گل را باش اگر نه من تراام
بدین زودی چنین گشتی تو بامن
نه یکدم همنشین گشتی تو بامن
ز گفت دایه هرمز گشت خاموش
نکردش یک سخن را بعد ازان گوش
همی چندانکه دایه بیش میگفت
ز گفت دایه هرمز بیش میخفت
نه خود می دفع کرد از راه خوابش
نداد آن یک سخن آن یک جوابش
چو دایه دم نمیزد هرمز از پیش
برون رفت و جدایی داد از خویش
چوهرمز رفت دایه بر جگر داغ
برجعت پیش گل آمد ازان باغ
نشسته بود گلرخ دیدهها تر
دلی برخاسته دو چشم بر در
همه خون دلش بالا گرفته
کنار او ز خون دریا گرفته
ز بی صبری ز دل رفته قرارش
زمین پرخون زچشم سیل بارش
زبان بگشاد کای دایه کجایی
چرا استادگی چندین نمایی
الا ای دایه آخر دیر کردی
مرا از زندگانی سیر کردی
الا ای دایه چندینی چه بودت
مگر در راه دیوی در ربودت
الا ای دایه بس چُستی تو در کار
ترا باید فرستادن بهر کار
الا ایدایه خوابت در ربودست
و یا در راه آبت در ربودست
الا ای دایه تا کی اشک رانم
بگو با من که تا جایت بدانم
بگو تا این تن آسانیت تاکی
بگو تا این گران جانیت تا کی
چراست ای دایه چندینی قرارت
که خونین شد دلم در انتظارت
مرا رمزی ز پیری یادگارست
که سوزی سخت سوز انتظارست
مبادا هیچکس را چشم بر راه
کز و رخ زرد گردد عمر کوتاه
درآمد دایه گلرخ را چنان دید
رخ گل همچو برگ زعفران دید
بگل گفت ای عزیز جان مادر
نبردی پیش ازین فرمان ما در
چرا آخر چنین شوریده گشتی
ز سر تا پای غرق دیده گشتی
چرا آخر چنین در خون نشستی
ز خون دیده در جیحون نشستی
چرا آخر چنین بیخویش گشتی
ز یکجو صابری درویش گشتی
مرا امروز رسوا کردی ای گل
ز رسواییم پیدا کردی ای گل
کجادانی تو خود کاین بیوفا مرد
چه ناخوش گفت و با من چه جفا کرد
گرفتم طالع آن روستایی
سر بد دارد و برگ جدایی
نه بتوان گفت باتو آنکه گفتم
ندارد برگ گل چندانکه گفتم
از اوّل در وفا میزد دلش جوش
در آخر گشت خشم آلود و خاموش
کنون گر صد سخن برهم بتابم
یکی را باز میندهد جوابم
چو دیواری باستادست خاموش
نمیدارد چو دیواری سخن گوش
کجا دیوار را گر گوش بودی
سخن بشنودی و خاموش بودی
رواست از سنگ گفتار و ازو نه
سخن آید ز دیوار و ازو نه
چو سوسن گرچه هرمز ده زبانست
ز گل دارد حیا خاموش از آنست
چنانش یافتم در سرفرازی
که نتوان کرد باوی هیچ بازی
بگفتم صد سخن زرّین و سیمین
نزد یکدم که سگ یامردمست این
چو او بر یاد باغ پادشاهست
سری دارد که بادش در کلاهست
سبک سر بود و چهره زرد کرد او
چو باد از من گذشت و گرد کرد او
چودایه گفت این و گل شنیدش
چو بادی آتشی در سر دویدش
دو چشم نرگسین او ازین سوز
ز نوک مژه از خون شد جگر دوز
هزاران اشک خون آلود نوخیز
فرو بارید از مژگان سرتیز
بدانسان در دلش افتاد جوشی
که پیدا شد زهرمویش خروشی
سر زلف جهان آرای برکند
بدندان پشت دست ازجای برکند
بغایت غصّه میکردش ز هرمز
که باگل این که داند کرد هرگز
ز اشک آتشین مژگانش میسوخت
ز درد ناامیدی جانش میسوخت
زبان بگشاد و گفت ای دایه زنهار
مشو در خون جان من بیکبار
مگرد از گل جداگر گل جفا کرد
که نتوان پارهیی از خود جدا کرد
ز دستم رفت دل و ز کار من آب
دلم خون شد مرا ای دایه دریاب
اگر کار دلم را در نیابی
نشانم از جهان دیگر نیابی
درین اندوه جان از من برآید
بمیرم تا جهان بر من سر آید
چون من رفتم گرفتاریت باشد
پشیمانی و خونخواریت باشد
بدست خود چوگل را کُشته باشی
چو گل از خون دل آغشته باشی
ز گفت گل خروشان گشت دایه
ز تف سینه جوشان گشت دایه
بگل گفت ای خرد بر باد داده
همانا نیستی تو شاهزاده
چو هرمز شد پی او سخت میدار
ندیدم سست رگ تر از تو در کار
کسی را سر فرود آید بهرمز
نیاید تا سر آن نیز هرگز
تو دانی آنکه من مردم درین تاب
دگر هرگز نخواهم گفت ازین باب
بسی گررشتهٔ طبلم بتابی
ز من سررشتهٔ این وانیابی
نخواهم نیز ره پیمود دیگر
بجز کشتن چه خواهد بود دیگر
ز گل این خار چون بیرون کنم من
چو گل را می نخواهد چون کنم من
ترا این برزگر نپسندد آخر
که آبی بر کلوخی بندد آخر
نمیخواهد ترا کار جهان بین
کرا بر گویم آخر درجهان این
بشد بر تو ز بدنامی جهان تنگ
که من مردن روا دارم ازین ننگ
چو تابستان شود زین چشم بی شرم
هوای هرمزت در دل شود گرم
چو باغ از برگ ریزان زرد گردد
هوایت بو که آخر سرد گردد
تو ای گلرخ دو لب داری شکر بار
فرو مگذار شیر آخر بیکبار
تو ای گل مشک داری دام نسرین
مشو درحلقهٔ آن خطّ مشکین
برو این بار از گردن بینداز
اگر جانست جان از تن بینداز
چو میدانی که هرمز هیچکس نیست
چرا از هرمزت پس هیچ بس نیست
در اوّل دل ربود و برد هوشت
در آخر هم فرو گوید بگوشت
ندارد باتو رونق کار هرمز
نیاید باصلاح این کار هرگز
چو نیست این کار اسبی تنگ بسته
چه شورآری چو داری تنگ پسته
چو اسبی تنگ بسته مینبینی
دلت گر برنشاند بر نشینی
مرا تو بیخبر گویی دگر بار
بر هرمز شو و از وی خبر آر
چو سیمابی بشادی رخ بر افروز
سبویی نیز بر سنگش زن امروز
چه بر سنگش زنم از عذر تو لنگ
اگر او را همی خواهی سروسنگ
مخور زان لب بسی حلوای بی دود
که بر جامه چکانی روغنی زود
بخوردی لاجرم، شادی برویت
بگیرد استخوانی در گلویت
تو تازان لب بماندی خشک دندان
لبت هرگز ندیدم نیز خندان
گلی نادیده لب از خنده خالی
شده چون بلبلی پر کنده حالی
چگونه کس تواند دید هرگز
که تو هر روز غم بینی ز هرمز
چو در میدان رسوایی فتادی
درین میدان بزن گویی بشادی
زهی شهزاده کز ننگت چنانم
که میخواهم که در عالم نمانم
همه شب گل گلاب از چشم میریخت
عرق از روی و اشک از خشم میریخت
چو دایه این سخنها کرد تقریر
گل بی برگ آبی شد ز تشویر
زمانی شمع گریان بود بر گل
زمانی صبح خندان بود بر گل
ز چندان گریهٔ آن ماه دلبند
گهی آن میگرست و گاه این خند
چو بیرون کرد خورشید منوّر
ز زیر قبهٔ نیلوفری سر
درآمد آفتاب از برج ماهی
سپیدی ریخت بر روی سیاهی
ز زیر پرده چون چهره نمود او
بنیزه حلهٔ مه در ربود او
گل عاشق دل پر تفت و پر سوز
فرو افتاد در تب ده شبانروز
دو تاگشت و چنان پر درد شد او
که در ده روز یکتا نان نخورداو
بشبها درد بیداریش بودی
برو زاندوه بیماریش بودی
نه یکساعت قرار و نه دمی صبر
دلی چون بحر خون و دیده چون ابر
ز سوز دل زبانش آتش گرفته
ز تفت عشق جانش آتش گرفته
فتاده عکس بر موی از رخ زرد
فسرده اشک بر روی از دم سرد
ز چشمش رونق دیدار رفته
زبانش در دهان از کار رفته
چو دایه دید گل را این چنین زار
بگل گفت ای زده در چشم جان خار
چنین تا بر سر آتش نشستی
ز غم بر جان من سیلاب بستی
زمانی دم زن از گریه مشو گرم
ز یزدان ترس دار آخر ز خود شرم
بپاسخ گفت گل چون سوکواران
چرا بر خود نگریم همچو باران
گلم زان زار میگریم چنین من
که دور افتادهام از انگبین من
نیی ای دایه ازدرد من آگاه
که چشمم زیر خون دارد وطنگاه
نمیدانی که با من چیست هر شب
که چشمم خون دل بگریست هر شب
مکن ای دایه زین بیشم مفرسای
جوان و عاشقم بر من ببخشای
نمیدانی که در چه درد وداغم
که میجوشد ز خون دل دماغم
کنون کاری که بر جان من آمد
بسر در خون مرا در گردن آمد
چه گر یک درد بی دردی نخوردی
ازین ره کوفتن گردی نخوردی
ز صد دردم یکی گر بر تو بودی
ز آهت چنبز گردون بسودی
بسستی چون همی بینی چو مویم
بسختی چند گویی پیش رویم
شوی پیشم چو آتش گرم گفتار
چو یخ سردم کنی هر دم درین کار
چودل بربود عشق از آستینم
بخواهش کی پذیرد پوستینم
اگر خواهم که پنهان دارم این درد
نیارم داشت چون جان دارم این درد
دل لایعقلم در دست من نیست
که این بی خویشتن با خویشتن نیست
زبان را گر کنم از عشق خاموش
چگونه اشک خون بنشانم از جوش
چو دوزم جامهیی در عشق دلجوی
سرشک اندازد از دل بخیه برروی
مده پندم که پندت بند جانست
نگردد به ز پند این دل نه آنست
دل گرمم نگردد سرد ازین درد
مشو گرم و مزن بر آهن سرد
برو مردی بکن بهرخدا را
ببین بار دگر آن بیوفا را
مگر آن سنگ دل دلگرم گردد
ز گرمی همچو مومی نرم گردد
چو موم از گرمی ار نرمی پذیرد
بگرمی و بنرمی نقش گیرد
برو یک ره دگر سنگی درانداز
کلوخ امروز کن دیگر ز سرباز
دل گلرخ برون آور ازین کار
مگر چیزی فرو افتد ازین بار
بیکباری نیاید کارها راست
بباید کرد ره را بارها راست
بیک ضربت نخیزد گوهر از سنگ
بیک دفعت نریزد شکر از تنگ
نگردد پخته هر دیگی بیک سوز
نیابد پختگی میوه بیک روز
بروزی بیش، مه نتوان قران کرد
حجی نیکو بسالی میتوان کرد
برین درباش همچون حلقه پیوست
چو زنجیری مگر در هم زند دست
چو تخمی را بکشتی بار اوّل
ز بی آبی بمگذارش معطّل
مشو زود و رو آبش ده زهرور
که بس نزدیک تخم آید ببردر
سخن میگفت تا شب همچنین گرم
که تا شد دایه را دل زان سخن نرم
عطار نیشابوری : خسرونامه
رفتن خسرو و گل بباغ
ز شهرآرای چون بگذشت یک ماه
بسوی باغ شد یکماه آن شاه
برون از شهر باغی داشت خسرو
که در خوبی بهشتش بود پس رو
کشیده سی چمن، در روضهٔ او
فگنده گل، عرق در حوضهٔ او
چه حوضی، روشنی آفتابش
گلابی در عرق اِستاده آبش
بهرسوی چمن آب روان بود
ریاحین چمن سیراب ازان بود
کشیده سر بسر در سرو آزاد
ببسته ره بزیر بید و شمشاد
همی چندان که بالای چمن بود
چنار و سرو و بید و نارون بود
چنان پربار بودی شاخساران
که بروی بسته بودی راه باران
ز بس چستی شاخ دل گزینش
ندیدی آسمان روی زمینش
کنار چویبارش سبز خط بود
میان او بسی طاوس و بط بود
بپیش باغ قصری چون بهشتی
ز نقره خشتی از زرنیز خشتی
نهاده تخت زرّینش ز هر سوی
بگرد حوض و ایوان روی در روی
ز صد در جامه گوناگون فگنده
بساط از اطلس و اکسون فگنده
ز هر در ساخته چندان تجمّل
که نتوان کرد شرح آن تجمّل
سرایی بود ایوان برکشیده
سر او تا بکیوان برکشیده
بپیش درش از فیروزه، تختی
مرصّع کرده از یاقوت لختی
مشبّک قبّهٔ زرّین والا
که مشک ریزه باریدی ز بالا
بهر ساعت نثار مشک کردی
نه زان بودی کزان خوی خشک کردی
کنارش را خراج هفت اقلیم
میانش خشتی از زر خشتی از سیم
نه چندان فرش و بستر بود و جامه
که شرحش نقش داند کرد خامه
سرایی چون نگارستان چین بود
سرای گل ز بهر خلوت این بود
نشسته گل چو ماهی بر سر تخت
ستاده ماهرویان در بر تخت
یکی تاج مرصّع بر سر او
یکی دیبای ازرق در بر او
هزاران سرو بر پای ایستاده
خرد بر پای ایشان سر نهاده
جهان راستی بازلفشان پیچ
جهان جادویی با چشمشان هیچ
نقاب از شرمشان افگنده بر ماه
شکر از لعلشان افتاده در راه
همه در پیش گل بر پای مانده
بدیده روی گل بر جای مانده
شبانگاهی درآمد شاهزاده
بگلرخ گفت هین ای ماه زاده
میی در ده که فردا هست نوروز
بباید ساختن جشنی دل افروز
کنون باری بیا تا امشبی خوش
بهم جشنی بسازیم ای پریوش
همه روی زمین آب زلالست
همه روی هوا باد شمالست
بروی دشت افگن دیده ای دوست
که مغز پسته بیرون آمد از پوست
ز سنگ خاره آتش جست بیرون
سر کهسار شد از لاله پرخون
جهان تازهست و ایام بهارست
سماعی خوش شرابی خوشگوارست
درین موسم تماشا ناگزیرست
که با زاری مرغ آواز زیرست
درین بودند با هم آن دو سرمست
که روز از شب گریزان رخت بر بست
فرود آمد شه خورشید ناگاه
ز پشت نقره خنگ چرخ برگاه
شه زرّینه رخ فرزینه رفتار
پیاده شد ز اسپ پیل کردار
ز چرخ وسمه رنگ و نیل اندود
چو ابروی مه نو روی بنمود
سیه پوشان شب لشکر کشیده
ز ماهی تا بمه سر بر کشیده
برفتن روز شبدیزی نموده
گذشته روز و شب تیزی نموده
بسوی باغ شد یکماه آن شاه
برون از شهر باغی داشت خسرو
که در خوبی بهشتش بود پس رو
کشیده سی چمن، در روضهٔ او
فگنده گل، عرق در حوضهٔ او
چه حوضی، روشنی آفتابش
گلابی در عرق اِستاده آبش
بهرسوی چمن آب روان بود
ریاحین چمن سیراب ازان بود
کشیده سر بسر در سرو آزاد
ببسته ره بزیر بید و شمشاد
همی چندان که بالای چمن بود
چنار و سرو و بید و نارون بود
چنان پربار بودی شاخساران
که بروی بسته بودی راه باران
ز بس چستی شاخ دل گزینش
ندیدی آسمان روی زمینش
کنار چویبارش سبز خط بود
میان او بسی طاوس و بط بود
بپیش باغ قصری چون بهشتی
ز نقره خشتی از زرنیز خشتی
نهاده تخت زرّینش ز هر سوی
بگرد حوض و ایوان روی در روی
ز صد در جامه گوناگون فگنده
بساط از اطلس و اکسون فگنده
ز هر در ساخته چندان تجمّل
که نتوان کرد شرح آن تجمّل
سرایی بود ایوان برکشیده
سر او تا بکیوان برکشیده
بپیش درش از فیروزه، تختی
مرصّع کرده از یاقوت لختی
مشبّک قبّهٔ زرّین والا
که مشک ریزه باریدی ز بالا
بهر ساعت نثار مشک کردی
نه زان بودی کزان خوی خشک کردی
کنارش را خراج هفت اقلیم
میانش خشتی از زر خشتی از سیم
نه چندان فرش و بستر بود و جامه
که شرحش نقش داند کرد خامه
سرایی چون نگارستان چین بود
سرای گل ز بهر خلوت این بود
نشسته گل چو ماهی بر سر تخت
ستاده ماهرویان در بر تخت
یکی تاج مرصّع بر سر او
یکی دیبای ازرق در بر او
هزاران سرو بر پای ایستاده
خرد بر پای ایشان سر نهاده
جهان راستی بازلفشان پیچ
جهان جادویی با چشمشان هیچ
نقاب از شرمشان افگنده بر ماه
شکر از لعلشان افتاده در راه
همه در پیش گل بر پای مانده
بدیده روی گل بر جای مانده
شبانگاهی درآمد شاهزاده
بگلرخ گفت هین ای ماه زاده
میی در ده که فردا هست نوروز
بباید ساختن جشنی دل افروز
کنون باری بیا تا امشبی خوش
بهم جشنی بسازیم ای پریوش
همه روی زمین آب زلالست
همه روی هوا باد شمالست
بروی دشت افگن دیده ای دوست
که مغز پسته بیرون آمد از پوست
ز سنگ خاره آتش جست بیرون
سر کهسار شد از لاله پرخون
جهان تازهست و ایام بهارست
سماعی خوش شرابی خوشگوارست
درین موسم تماشا ناگزیرست
که با زاری مرغ آواز زیرست
درین بودند با هم آن دو سرمست
که روز از شب گریزان رخت بر بست
فرود آمد شه خورشید ناگاه
ز پشت نقره خنگ چرخ برگاه
شه زرّینه رخ فرزینه رفتار
پیاده شد ز اسپ پیل کردار
ز چرخ وسمه رنگ و نیل اندود
چو ابروی مه نو روی بنمود
سیه پوشان شب لشکر کشیده
ز ماهی تا بمه سر بر کشیده
برفتن روز شبدیزی نموده
گذشته روز و شب تیزی نموده
عطار نیشابوری : خسرونامه
صفت جشن خسرو
نشسته شاه رومی همچو جمشید
بسر برافسری روشن چو خورشید
بزرگان و وزیران معظّم
همه بر پای مانده دست برهم
ز یک سو نو خطان استاده بر راه
ز یکسو امردان باروی چون ماه
ببردر، امردان دیبای زربفت
سر هریک ز تاب باده پر تفت
کمر بسته کلاه زر کشیده
بپیش صُفّهها صف برکشیده
بسر بر، نو خطان تاج مکلّل
کشیده حلقه چون خطّ مسلسل
بدست آورده هر یک جام زرّین
چو ماهی کاورد بر دست، پروین
ز گلبن تا بگلبن می گرفته
ز رنگ می رخ گل خوی گرفته
ز سر مجلس بدست پای مردان
پیاله همچو دستنبوی گردان
زده گز بر گلو مرغ مسمّن:
صراحی از میان پر تابگردن
چو خونی، رنگ شیر دختر رز
ولیکن گشته بی شوهر زبان گز
شراب زهرگین شکّر فشانده
زمی مرغ صراحی پر فشانده
صلای باده در یک گوش رفته
ز راه گوش دیگر هوش رفته
بخار عود میشد بیست فرسنگ
مشام از مغز کرده دود آهنگ
بخور افگنده در سرها بخاری
ز مشک افتاده در مجلس غباری
هوای شمع روشن، گشته تیره
ز دود عود و از گرد زریره
بت نوروز رخ چون عید خرّم
مه خورشید فر در زیر شبنم
لبالب آب دندان در برابر
پیاپی کرده جام می سراسر
فروغ دامن می آستین سوز
می اندر پوست گشته پوستین دوز
صراحی همچو مرغان سحرخیز
ز مخلب کرده در مجلس شکر ریز
زالحان سرود عاشقانه
شده رّقاص، نقش آستانه
ز عکس باده، در جام گهر دار
شده سرمست صورتهای دیوار
می سرکش نشسته در دم چشم
ز مستی پای کوبان مردم چشم
لب شیرین ترکان تروش روی
بنطق تلخ شورانگیز هر سوی
فروغ روی چندان حور زاده
جهانی را بهشتی نور داده
ز لعل شاهدان آب دندان
شده می همچو گل در جام خندان
شعاع شمع روشن کرده مجلس
سماع جمع جان را گشته مونس
فروغ شمع بر جام اوفتاده
بشب خورشید در دام اوفتاده
ز نور شمع شب را روز گشته
جهانی را جهان افروز گشته
چو باد صبح در عالم وزیده
حریفان را صبوحی در رسیده
بباد صبح در تختی نهاده
چو آتش جمله در تختی فتاده
سپیده دم فسرده زردهٔ شمع
گدازان باد پیه گردهٔ شمع
مه از خون شفق سر جوش خورده
شب از زرّین طبق سرپوش کرده
خمار اندر خیال می پرستان
ببازی خیال آورده دستان
صبوحی را صراحی پر نهاده
زآب تلخ چرب آخر نهاده
حریفان جمله دریاکش نشسته
چو کوهی بر سر آتش نشسته
شده درگوش مرغان صبوحی
چو موسیقار قول بوالفتوحی
قرابه دیده چون خم دستیاری
پیاله کرده از می سنگساری
قدح بر چنگ و برنای عراقی
گرفته راه نی با چنگ ساقی
سبک گشته دل ازتنگی سینه
همه مردان گران از آبگینه
گشاده چار رگ از لب صراحی
شده خون در تن از مستی مباحی
شبی خوش بود و مهتابی دل افروز
قدح مهتاب میپیمود تا روز
بساقی گفت شاه عاشق مست
که می درده که چون گل رفتم ازدست
ز می گر شد گران جان سبکبار
گران جانی مکن دستی سبک دار
مرا چندان می خوش ده بزودی
که ماه من شود زیر کبودی
برآرم همچومستان های و هویی
که پیدا نیست هشیاریم مویی
بگفت این و سماع فرد درخواست
زبی خویشی دلش ار درد برخاست
بسر برافسری روشن چو خورشید
بزرگان و وزیران معظّم
همه بر پای مانده دست برهم
ز یک سو نو خطان استاده بر راه
ز یکسو امردان باروی چون ماه
ببردر، امردان دیبای زربفت
سر هریک ز تاب باده پر تفت
کمر بسته کلاه زر کشیده
بپیش صُفّهها صف برکشیده
بسر بر، نو خطان تاج مکلّل
کشیده حلقه چون خطّ مسلسل
بدست آورده هر یک جام زرّین
چو ماهی کاورد بر دست، پروین
ز گلبن تا بگلبن می گرفته
ز رنگ می رخ گل خوی گرفته
ز سر مجلس بدست پای مردان
پیاله همچو دستنبوی گردان
زده گز بر گلو مرغ مسمّن:
صراحی از میان پر تابگردن
چو خونی، رنگ شیر دختر رز
ولیکن گشته بی شوهر زبان گز
شراب زهرگین شکّر فشانده
زمی مرغ صراحی پر فشانده
صلای باده در یک گوش رفته
ز راه گوش دیگر هوش رفته
بخار عود میشد بیست فرسنگ
مشام از مغز کرده دود آهنگ
بخور افگنده در سرها بخاری
ز مشک افتاده در مجلس غباری
هوای شمع روشن، گشته تیره
ز دود عود و از گرد زریره
بت نوروز رخ چون عید خرّم
مه خورشید فر در زیر شبنم
لبالب آب دندان در برابر
پیاپی کرده جام می سراسر
فروغ دامن می آستین سوز
می اندر پوست گشته پوستین دوز
صراحی همچو مرغان سحرخیز
ز مخلب کرده در مجلس شکر ریز
زالحان سرود عاشقانه
شده رّقاص، نقش آستانه
ز عکس باده، در جام گهر دار
شده سرمست صورتهای دیوار
می سرکش نشسته در دم چشم
ز مستی پای کوبان مردم چشم
لب شیرین ترکان تروش روی
بنطق تلخ شورانگیز هر سوی
فروغ روی چندان حور زاده
جهانی را بهشتی نور داده
ز لعل شاهدان آب دندان
شده می همچو گل در جام خندان
شعاع شمع روشن کرده مجلس
سماع جمع جان را گشته مونس
فروغ شمع بر جام اوفتاده
بشب خورشید در دام اوفتاده
ز نور شمع شب را روز گشته
جهانی را جهان افروز گشته
چو باد صبح در عالم وزیده
حریفان را صبوحی در رسیده
بباد صبح در تختی نهاده
چو آتش جمله در تختی فتاده
سپیده دم فسرده زردهٔ شمع
گدازان باد پیه گردهٔ شمع
مه از خون شفق سر جوش خورده
شب از زرّین طبق سرپوش کرده
خمار اندر خیال می پرستان
ببازی خیال آورده دستان
صبوحی را صراحی پر نهاده
زآب تلخ چرب آخر نهاده
حریفان جمله دریاکش نشسته
چو کوهی بر سر آتش نشسته
شده درگوش مرغان صبوحی
چو موسیقار قول بوالفتوحی
قرابه دیده چون خم دستیاری
پیاله کرده از می سنگساری
قدح بر چنگ و برنای عراقی
گرفته راه نی با چنگ ساقی
سبک گشته دل ازتنگی سینه
همه مردان گران از آبگینه
گشاده چار رگ از لب صراحی
شده خون در تن از مستی مباحی
شبی خوش بود و مهتابی دل افروز
قدح مهتاب میپیمود تا روز
بساقی گفت شاه عاشق مست
که می درده که چون گل رفتم ازدست
ز می گر شد گران جان سبکبار
گران جانی مکن دستی سبک دار
مرا چندان می خوش ده بزودی
که ماه من شود زیر کبودی
برآرم همچومستان های و هویی
که پیدا نیست هشیاریم مویی
بگفت این و سماع فرد درخواست
زبی خویشی دلش ار درد برخاست
عطار نیشابوری : خسرونامه
در صفت بربط
بتی خوشبوی همچون مشک بویا
زبان در بستهیی را کرده گویا
شکسته بستهیی دو دست بر سر
بیکسو فربه و یک سوی لاغر
رگش از نیش، آوازی نکوداشت
برگ در استخوان گیسوی او داشت
چو از زخمه رگش زاری گرفتی
چو زخمه دل نگونساری گرفتی
بشادی دایهیی در بر کشیدش
ولی چون راه زد، پی برکشیدش
خروشان گشت طفل رنج دیده
که بخروشد بسی پی برکشیده
همی بر پهلویش زد دایه ناگاه
که او پهلوتهی میکرد از راه
نبودی در رگش خون از نزاری
ولیکن جوی خون راندی بزاری
بهر دم دایه زخمش بیش میزد
بزخمه در رگ او نیش میزد
بمالش برد از گوشش گرانی
رگی در گوش داشت از مهربانی
اگر یک ناله بودی بیحسابش
فتادی هم ازان پرده حجابش
حسابی ناگزیر راه بودش
ادب از دایهٔ دلخواه بودش
بنوک خار، لب میدوخت او را
حساب انگشت میآموخت او را
اگرچه بر طریق خویش میبود
اسیر گوشمال و نیش میبود
ز درد زخم نیش آن طفل مضطر
ببسته بود ساعد را سراسر
چو شاه از جشن کردن بازپرداخت
بعشرت با گل دمساز پرداخت
گل و خسرو بهم چون مهر با ماه
بشادی باده نوشیدند شش ماه
جوانی بود و عشق و کامرانی
چه خوشتر باشد از عشق و جوانی
بهم بودند دلخوش روزگاری
ولیکن در میان نارفته کاری
در آن بودند تا خسرو بصد ناز
بخواهد از پدر گل را باعزاز
کنون بنگر کزین دهر پریشان
کجا خواهد رسیدن حال ایشان
تو حاضر باش تا من رازگویم
چو شکّر قصّه گل بازگویم
زهی عطّار کز فضل الهی
بحمدللّه تو داری پادشاهی
تویی اعجوبهٔ دوران سخن را
تو دادی از معانی جان سخن را
زهی صنعتگری احسنت احسنت
زهی دُر پروری احسنت احسنت
شکن بین در سر زلف سخنها
زهی شیرین سخنها و شکنها
چو دستم داد بسیاری صنیعت
بفریاد آمد از دستم طبیعت
منم امروز در ملک سخن شاه
بهرمویی نموده در سخن راه
عروض آموز کژ طبعان صریرم
ترازوی سخن سنجان ضمیرم
ضمیرم در جنان زیبا زند جوش
که حوران مینهندش دربناگوش
ضمیر من خلیل آسا از آنست
که هم ز انگشت، خود شیرم روانست
معانی ضمیرم را عدد نیست
مرا این بس که از خلقم مدد نیست
نه غایت می درآید در معانی
نه نقصان میپذیرد این روانی
مراحق داد در معنی هدایت
ازین معنیست، معنی بی نهایت
زبان در بستهیی را کرده گویا
شکسته بستهیی دو دست بر سر
بیکسو فربه و یک سوی لاغر
رگش از نیش، آوازی نکوداشت
برگ در استخوان گیسوی او داشت
چو از زخمه رگش زاری گرفتی
چو زخمه دل نگونساری گرفتی
بشادی دایهیی در بر کشیدش
ولی چون راه زد، پی برکشیدش
خروشان گشت طفل رنج دیده
که بخروشد بسی پی برکشیده
همی بر پهلویش زد دایه ناگاه
که او پهلوتهی میکرد از راه
نبودی در رگش خون از نزاری
ولیکن جوی خون راندی بزاری
بهر دم دایه زخمش بیش میزد
بزخمه در رگ او نیش میزد
بمالش برد از گوشش گرانی
رگی در گوش داشت از مهربانی
اگر یک ناله بودی بیحسابش
فتادی هم ازان پرده حجابش
حسابی ناگزیر راه بودش
ادب از دایهٔ دلخواه بودش
بنوک خار، لب میدوخت او را
حساب انگشت میآموخت او را
اگرچه بر طریق خویش میبود
اسیر گوشمال و نیش میبود
ز درد زخم نیش آن طفل مضطر
ببسته بود ساعد را سراسر
چو شاه از جشن کردن بازپرداخت
بعشرت با گل دمساز پرداخت
گل و خسرو بهم چون مهر با ماه
بشادی باده نوشیدند شش ماه
جوانی بود و عشق و کامرانی
چه خوشتر باشد از عشق و جوانی
بهم بودند دلخوش روزگاری
ولیکن در میان نارفته کاری
در آن بودند تا خسرو بصد ناز
بخواهد از پدر گل را باعزاز
کنون بنگر کزین دهر پریشان
کجا خواهد رسیدن حال ایشان
تو حاضر باش تا من رازگویم
چو شکّر قصّه گل بازگویم
زهی عطّار کز فضل الهی
بحمدللّه تو داری پادشاهی
تویی اعجوبهٔ دوران سخن را
تو دادی از معانی جان سخن را
زهی صنعتگری احسنت احسنت
زهی دُر پروری احسنت احسنت
شکن بین در سر زلف سخنها
زهی شیرین سخنها و شکنها
چو دستم داد بسیاری صنیعت
بفریاد آمد از دستم طبیعت
منم امروز در ملک سخن شاه
بهرمویی نموده در سخن راه
عروض آموز کژ طبعان صریرم
ترازوی سخن سنجان ضمیرم
ضمیرم در جنان زیبا زند جوش
که حوران مینهندش دربناگوش
ضمیر من خلیل آسا از آنست
که هم ز انگشت، خود شیرم روانست
معانی ضمیرم را عدد نیست
مرا این بس که از خلقم مدد نیست
نه غایت می درآید در معانی
نه نقصان میپذیرد این روانی
مراحق داد در معنی هدایت
ازین معنیست، معنی بی نهایت
عطار نیشابوری : خسرونامه
آگاهی یافتن قیصر از آمدن خسرو
چو از خسرو شه قیصر خبر یافت
باستقبال خسرو کار دریافت
بزودی کرد قیصر کار ره ساز
فرستاد اسب و خلعت پیش شه باز
رخ خورشید رخشان نازده تیغ
برآمد صبح خون آلوده از میغ
پگاهی با سپاهی چند یکسر
رسید آنجا که خسرو بود قیصر
چو قیصر دید خسرو را ز دوری
بدو نزدیک شد چون ناصبوری
گرفتش در بر و اشکش روان گشت
که بی جانان بسی الحق بجان گشت
بدو گفتا دل من چون جگر سوخت
فراقت ای پسر، جان پدر سوخت
بسی غم گوشمال خسروم داد
بحمداللّه کنون جانی نوم داد
مپرس ازمن که بیتو حال چون بود
که گر دل بود در دریای خون بود
کشیدم پای دل در دامن درد
نهادم چشم جان بر روزن درد
کنون از دامنم هوری برآمد
کنون از روزنم نوری برآمد
بحمداللّه که دیدم روی تو باز
رسیدی سوی من، من سوی تو باز
چو لختی قصّهٔ محنت بخواندند
ازانجا برنشستند و براندند
شکر پاشان بشادی رای کردند
بشکر شاه شهرآرای کردند
ز دست سیم پاشان از پگاهی
شده روی زمین چون پشت ماهی
چه جشنی بود، خلدی بود پرحور
همه حوران چو ماه و ماه پرنور
چه عیدی بود، عیدی بود پرجوش
همه عیش و سماع و نوش برنوش
چه مجلس بود، باغی بود پرگل
همه باغ آفتاب و جام پرمل
بهر دم جام نوشین بیش خوردند
ز می صد شیشه سیکی پیش کردند
چه گر خوش بود از خسرو جهانی
نبود آن غمزه دلخوش زمانی
فراق گل دلش را رنجه میداشت
دلش را شیر غم در پنجه میداشت
ز هجران آتشش بر فرق میشد
دراب چشم هر دم غرق میشد
همه عالم بگردیده چو گویی
ز عالم بین خود نادیده بویی
فغان میکرد کای گل چون کنم من
که خار توزدل بیرون کنم من
چوگم گشتی ز که جویم نشانت
که بسیاری بجستم در جهانت
ز که پرسم ندانم راه کویت
که در کوی اوفتادم زارزویت
اگر عشق تو جان من نبودی
بعالم در، نشان من نبودی
شکار شیر عشقت جز جگر نیست
تو گویی در تنم جانی دگر نیست
چو شیری کو بگیرد گور در راه
بدندان درنیارد جز جگرگاه
جگر چون خورد، ره گیرد ز سرباز
بروباهان گذارد آن دگر باز
درین ره عشق تو چون شیر بیشه
نداند جز جگر خوردن همیشه
ز خود یکبارگی دستم فرو بست
اگر دستم نگیری رفتم از دست
دلم در داغ نومیدی کشیدی
ز بیخم کندی و شاخم بریدی
سرم بر خاک و رویم بر زمینست
ز دردم فارغی دردم ازینست
ترا دارم ز ملک این جهانی
تو خود چون جان ز چشم من نهانی
چو جان پنهان شدی چون جویمت من
مگر کز پرده بیرون جویمت من
دو اسبه دل دوان شد در خیالت
نیافت از هیچ ره گرد وصالت
نشستم مدتی در بند پندار
نیامد راست با پندار من کار
خطا بود آنچ میپنداشتم من
کنون زین کار،دل برداشتم من
چه میگویم که تا جانم رفیقست
ز جانانم نشان جستن طریقست
چو گفت این راز بی صبری بسی کرد
ز هر سویی خبر پرسان کسی کرد
نه از فیروز و نه ازگل خبر بود
ازین غم هر زمان حالش بتر بود
چوبودش یک نفس صد باره تیمار
بآخر گشت آن بیچاره بیمار
نه دارو سودمند آمد نه جُلاّب
علاجش بود گل، گل غرقه در آب
پدر میداد پندش شام و شبگیر
که خوش باش ای جوان و جام می گیر
جوانی داری و اسباب شاهی
مکش جور و بکن چیزی که خواهی
مباش ایمن ازین گردنده پرگار
دمیست این عمر ازین دم بهره بردار
خوشی امروز می خور تا توانی
که فردا را کسی نکند ضمانی
درین دم همدمی دیگر گزین تو
کجا درمانی از یک همنشین تو
ترا هرجا که ماهی زیر پردهست
اگر رغبت نمایی عقد کردهست
کم گل گیر اگر گل ریخت از بار
که گر گل هست خالی نیست از خار
ترا چندانکه گل در ملک رومست
ز طاعت نرمتر،گردن ز مومست
زجایی دلبری کن اختیاری
ز گل تا کی زنی در دیده خاری
اگر خواهی، دو صد شاه کُله دار
دراندازد بدامادیت دستار
نشستی در غم یک پای موزه
که گفتت جز بگل نگشای روزه
ترا صد ماه جان افروز باید
اگر نبود گلی خود روی، شاید
اگر گل شد ترا، صد نوبهارست
که در هر یک، هزاران گل ببارست
اگر گل شد، جهانی پر شکر هست
جهانی بیش میخواهی وگر،هست
تو تا بودی ز گل آواره بودی
گهی بر خار و گه برخاره بودی
زمانی سنگ صحرا میشمردی
زمانی کوه و دریا میسپردی
زمانی پای در گل میفتادی
زمانی دست بر دل مینهادی
زماانی زهر زاری میچشیدی
زمانی درد و خواری میکشیدی
تو خود اندیشه کن با این همه بار
گلی میارزدت با این همه خار؟
تو چون کُشتی خوشی خود را ببازی
اگر گل باشد وگرنه، چه سازی؟
چو تو مُردی چه گل باشد چه خارت
که گل در زندگی آید بکارت
که میداند که گل مردهست یا نه
جهان بیتو بسر بردهست یا نه
تو چندی در عزای او نشستی
بمحنت در بلای او نشستی
بمردهست او، اگر او زنده بودی
بدین غم کاشکی ارزنده بودی
ز گل بیگانگی جوی و جدایی
کسی با مرده کی کرد آشنایی
شد ازگفت پدر چون زر، رخ او
فرو بست از خجالت پاسخ او
بر آن بنشست تا این چرخ مینا
چه بازی آردش از پرده پیدا
قدرچه بند و تقدیرش کند باز
قضا از سر چه تدبیرش کند ساز
هر آنکس کز مراد خود جدا شد
فدای زخم چوگان قضا شد
همه در بیم و سرگردان بمانده
که چون گوییم درچوگان بمانده
باستقبال خسرو کار دریافت
بزودی کرد قیصر کار ره ساز
فرستاد اسب و خلعت پیش شه باز
رخ خورشید رخشان نازده تیغ
برآمد صبح خون آلوده از میغ
پگاهی با سپاهی چند یکسر
رسید آنجا که خسرو بود قیصر
چو قیصر دید خسرو را ز دوری
بدو نزدیک شد چون ناصبوری
گرفتش در بر و اشکش روان گشت
که بی جانان بسی الحق بجان گشت
بدو گفتا دل من چون جگر سوخت
فراقت ای پسر، جان پدر سوخت
بسی غم گوشمال خسروم داد
بحمداللّه کنون جانی نوم داد
مپرس ازمن که بیتو حال چون بود
که گر دل بود در دریای خون بود
کشیدم پای دل در دامن درد
نهادم چشم جان بر روزن درد
کنون از دامنم هوری برآمد
کنون از روزنم نوری برآمد
بحمداللّه که دیدم روی تو باز
رسیدی سوی من، من سوی تو باز
چو لختی قصّهٔ محنت بخواندند
ازانجا برنشستند و براندند
شکر پاشان بشادی رای کردند
بشکر شاه شهرآرای کردند
ز دست سیم پاشان از پگاهی
شده روی زمین چون پشت ماهی
چه جشنی بود، خلدی بود پرحور
همه حوران چو ماه و ماه پرنور
چه عیدی بود، عیدی بود پرجوش
همه عیش و سماع و نوش برنوش
چه مجلس بود، باغی بود پرگل
همه باغ آفتاب و جام پرمل
بهر دم جام نوشین بیش خوردند
ز می صد شیشه سیکی پیش کردند
چه گر خوش بود از خسرو جهانی
نبود آن غمزه دلخوش زمانی
فراق گل دلش را رنجه میداشت
دلش را شیر غم در پنجه میداشت
ز هجران آتشش بر فرق میشد
دراب چشم هر دم غرق میشد
همه عالم بگردیده چو گویی
ز عالم بین خود نادیده بویی
فغان میکرد کای گل چون کنم من
که خار توزدل بیرون کنم من
چوگم گشتی ز که جویم نشانت
که بسیاری بجستم در جهانت
ز که پرسم ندانم راه کویت
که در کوی اوفتادم زارزویت
اگر عشق تو جان من نبودی
بعالم در، نشان من نبودی
شکار شیر عشقت جز جگر نیست
تو گویی در تنم جانی دگر نیست
چو شیری کو بگیرد گور در راه
بدندان درنیارد جز جگرگاه
جگر چون خورد، ره گیرد ز سرباز
بروباهان گذارد آن دگر باز
درین ره عشق تو چون شیر بیشه
نداند جز جگر خوردن همیشه
ز خود یکبارگی دستم فرو بست
اگر دستم نگیری رفتم از دست
دلم در داغ نومیدی کشیدی
ز بیخم کندی و شاخم بریدی
سرم بر خاک و رویم بر زمینست
ز دردم فارغی دردم ازینست
ترا دارم ز ملک این جهانی
تو خود چون جان ز چشم من نهانی
چو جان پنهان شدی چون جویمت من
مگر کز پرده بیرون جویمت من
دو اسبه دل دوان شد در خیالت
نیافت از هیچ ره گرد وصالت
نشستم مدتی در بند پندار
نیامد راست با پندار من کار
خطا بود آنچ میپنداشتم من
کنون زین کار،دل برداشتم من
چه میگویم که تا جانم رفیقست
ز جانانم نشان جستن طریقست
چو گفت این راز بی صبری بسی کرد
ز هر سویی خبر پرسان کسی کرد
نه از فیروز و نه ازگل خبر بود
ازین غم هر زمان حالش بتر بود
چوبودش یک نفس صد باره تیمار
بآخر گشت آن بیچاره بیمار
نه دارو سودمند آمد نه جُلاّب
علاجش بود گل، گل غرقه در آب
پدر میداد پندش شام و شبگیر
که خوش باش ای جوان و جام می گیر
جوانی داری و اسباب شاهی
مکش جور و بکن چیزی که خواهی
مباش ایمن ازین گردنده پرگار
دمیست این عمر ازین دم بهره بردار
خوشی امروز می خور تا توانی
که فردا را کسی نکند ضمانی
درین دم همدمی دیگر گزین تو
کجا درمانی از یک همنشین تو
ترا هرجا که ماهی زیر پردهست
اگر رغبت نمایی عقد کردهست
کم گل گیر اگر گل ریخت از بار
که گر گل هست خالی نیست از خار
ترا چندانکه گل در ملک رومست
ز طاعت نرمتر،گردن ز مومست
زجایی دلبری کن اختیاری
ز گل تا کی زنی در دیده خاری
اگر خواهی، دو صد شاه کُله دار
دراندازد بدامادیت دستار
نشستی در غم یک پای موزه
که گفتت جز بگل نگشای روزه
ترا صد ماه جان افروز باید
اگر نبود گلی خود روی، شاید
اگر گل شد ترا، صد نوبهارست
که در هر یک، هزاران گل ببارست
اگر گل شد، جهانی پر شکر هست
جهانی بیش میخواهی وگر،هست
تو تا بودی ز گل آواره بودی
گهی بر خار و گه برخاره بودی
زمانی سنگ صحرا میشمردی
زمانی کوه و دریا میسپردی
زمانی پای در گل میفتادی
زمانی دست بر دل مینهادی
زماانی زهر زاری میچشیدی
زمانی درد و خواری میکشیدی
تو خود اندیشه کن با این همه بار
گلی میارزدت با این همه خار؟
تو چون کُشتی خوشی خود را ببازی
اگر گل باشد وگرنه، چه سازی؟
چو تو مُردی چه گل باشد چه خارت
که گل در زندگی آید بکارت
که میداند که گل مردهست یا نه
جهان بیتو بسر بردهست یا نه
تو چندی در عزای او نشستی
بمحنت در بلای او نشستی
بمردهست او، اگر او زنده بودی
بدین غم کاشکی ارزنده بودی
ز گل بیگانگی جوی و جدایی
کسی با مرده کی کرد آشنایی
شد ازگفت پدر چون زر، رخ او
فرو بست از خجالت پاسخ او
بر آن بنشست تا این چرخ مینا
چه بازی آردش از پرده پیدا
قدرچه بند و تقدیرش کند باز
قضا از سر چه تدبیرش کند ساز
هر آنکس کز مراد خود جدا شد
فدای زخم چوگان قضا شد
همه در بیم و سرگردان بمانده
که چون گوییم درچوگان بمانده
عطار نیشابوری : خسرونامه
در خاتمت کتاب گوید
الا ای شاهباز ساعد شاه
کلاهت چیست، از ماهیست تا ماه
تو بازی و کلاه تو چنانست
که ترکش نیم ترک آسمانست
اگر از سر براندازی کلاهت
نیاید هیچ چیزی بند راهت
کنون از هرچه میدانی برون آی
چو با هیچ آمدی آنگه درون آی
اگر با هیچ آیی ای همه چیز
تو باشی همچو من هیچ و همه نیز
زهی عطّار کز مشک معانی
اگر صد نافه بگشایی توانی
زبان در فشان تو مریزاد
بجز دُر از زبان تو مریزاد
سخن را سایه بر عرش مجیدست
که چون خورشید روشن آفریدست
سخن بالای این امکان ندارد
کسی منکر شود کو جان ندارد
کتاب من تماشاگاه جانست
نمودار جهان جاودانست
تماشای خرد گشت این معانی
تماشا کن بر آب زندگانی
خوشی نظّارهٔ این داستان کن
تماشای گل این بوستان کن
سخن گویان سخن بسیار گفتند
ولی نه شیوهٔ عطّار گفتند
جهان چون من سخن گویی ندیدست
که در شعردگر بویی ندیدست
ازان در شعر من اسرار یابند
که بوی از کلبهٔ عطّار یابند
چو عطّارم جهان پرمشک کردم
ز شعر تر نمد زین خشک کردم
ز دست روح جام جم چشیدم
زهر نوعی سخن درهم کشیدم
زهر در گفتم و بسیارگفتم
چو زیر چنگ شعری زار گفتم
بمعنی شعر من شعری و ماهست
خطش چون برقعی شعر سیاهست
کسی کز روی ظاهر شعر بیند
ز بحر شعر من کی قعر بیند
برون گیر از سخن راز کهن را
زبور پارسی خوان این سخن را
اگر آهسته فکر این کنی تو
بجان هر بیت را تحسین کنی تو
ببین تا ساحری به زین توان کرد
بانصافی مرا تحسین توان کرد
کسی کو چون منی را عیب جویست
همین گوید که او بسیار گویست
ولکین چون بسی دارم معانی
بسی گویم تو مشنو میتوانی
گهر آخر بدیدن نیز ارزد
چنین گفتن شنیدن نیز ارزد
برو برخوان و چون خواندی دعا کن
زمانی عیب این مسکین رها کن
جهان پر عیب و خلقی عیب جویست
که بی عیبی، خدای غیب گویست
چو من گفتم تو برخوانش تمامت
مراست این یادگاری تا قیامت
فسانه گر چه رازی معتبر بود
ولی مقصود من چیزی دگر بود
نمیدارم طمع مدح و ثنایی
ولیکن چشم میدارم دعایی
تو ای دل چند گویی چند جوشی
ترا آمد کنون وقت خموشی
جفاهایی که دیدی از فلک تو
بیک ره جمع گردان یک بیک تو
همه بر کاغذی بنویس سرباز
وزان پس کاغذت در آب انداز
نداری توخطی بر زندگانی
که میباید که جاویدان بمانی
تو چون هرگز نبودی بعد ازین هم
اگر هرگز نباشی نیست زین غم
برون از حد درین وادی پرچاه
فرو رفتند و کس برنامد از راه
رهی دورست و منزل ناپدیدار
خرد گم کرده ره دل ناپدیدار
مرا باری دل از هیبت دو نیمست
که میدانم که این کاری عظیمست
بسی سر رشتهٔ این کار جستم
بسی سر نقطهٔ پرگار جستم
مرا نگشاد حیرت این گره باز
ندیدم شه ره و ماندم زره باز
کنون چون من نه دل دیدم نه دلدار
مرا کار آمد از ناآمد کار
درین عالم که روی آوردهام من
دو عالم بادوموی آوردهام من
چو گردد روز مرگم دم گسسته
شود آن هر دو موی از هم گسسته
من آن خواهم ز عشق بی نشانی
که نامم محو گردد جاودانی
اگر نام من از دیوان بر آید
کجا تن در دهم گر جان برآید
تنم گم گشت چون جان بود غالب
شدم مغلوب چون آن بود غالب
ازین ویرانه بیرون میروم من
نمیدانم که تا چون میروم من
چومردن بود این زادن چرا بود
چو رفتن بود استادن چرا بود
چراجان با جسدانباز میگشت
چو بر حسرت بآنجا باز میگشت
کسی کو مرغ دام آب و گل شد
بران کس سرنگونساری سجل شد
جهانی خلق بین ناشاد مانده
همه از خویش در فریاد مانده
گر آسانی طلب کردیم مادام
بدشواری بسر بردیم ناکام
بزیر سایه سر داریم جمله
که سر سوی فنا آریم جمله
دلا چندین مدم چون کار افتاد
که همچون سر ترا بسیار افتاد
برو کنجی گزین و ره بدر بر
بمجهولی فرو شو ره بسر بر
کسانی کافت شهوت بدیدند
بزر مجهولی خود را خریدند
کسی دارد بعالم کار و باری
که در عالم ندارد هیچ کاری
فراغت جوی تا باشی دمی خوش
که تا آسان گذاری عالمی خوش
چو ضد در ضد ببینی تو در آغاز
بدانی قدر جسم خویشتن باز
ز عالم گر کسی فارغ بود نیک
ازو مشغول تر باشد بحق لیک
کسی داند درین ره قدر دیده
که نابینا بود کنجی گزیده
چو میبینی کزین طاس نگونسار
بلا میبارد از صد گونه هموار
اگر در عافیت ای مور در طاس
بشب آری تو قدر روز بشناس
خداوندا بلای چرخ گردان
ازین سرگشتهٔ گردان بگردان
خداوندا بسی بیهوده گفتم
فراوان بوده و نابوده گفتم
اگرچه جرم عاصی صد جهانست
ولی یک ذرّه فضلت بیش از آنست
چو مار ا نیست جز تقصیر طاعت
چه وزن آریم مشتی کم بضاعت
چو از ما اوفتاد این کار ما را
خداوندا بما مگذار ما را
دریغ بیکسان خویشتن بین
نیاز مفلسان ممتحن بین
گرانباریم ما را رایگان بخش
زیانکاری بی سرمایگان بخش
اگر ما را بخواهی کرد نومید
کرم پس با که خواهی کرد جاوید
رحیمی، خلق را معصوم گردان
ز لطف خویش نامحروم گردان
خدایا گر بصورت آدمیایم
نه ایم آگاه مشتی اعجمی ایم
چو ما هستیم مشتی نو مسلمان
براوردیم انگشتی در ایمان
ز مشتی خاک انگشتی تمامست
منه انگشت بر دیگر که خامست
کسی کو غایب از تو یکزمانست
در آن دم کافرست اما نهانست
اگر خود غایبی پیوسته باشد
در اسلام بر وی بسته باشد
حضوری بخش ای پروردگارم
که من غایب شدن طاقت ندارم
مرا از خلق برهانی توانی
چو کارم با تو افتد آن تو دانی
خدایا میروم تو رهبرم باش
حقیقت بخش جان غمخورم باش
چو گفتم مدتی افسانهٔ تو
بمردم با دلی دیوانهٔ تو
اگر طفلم مرا این بس بلاغت
که دادیم از همه عالم فراغت
مرا گر بود انسی در زمانه
بمادر بود و او رفت از میانه
اگرچه رابعه صد تهمتن بود
ولیک او ثانی آن شیر زن بود
چنان پشتی قوی بود آن ضعیفه
که پشت شرع را روی خلیفه
اگرچه عنکبوتی ناتوان بود
ولکین بر سر من پیلبان بود
نه چندانست بر جانم غم او
که بتوان کرد هرگز ماتم او
بیا تا آه ازین غم برنیارم
غمش در دل کشم دم برنیارم
چو محرم نیست این غم با که گویم
مرا او بود محرم با که گویم
گر او را ندهد اینجا آمدن دست
مرا عمری نماند، آنجا شدن هست
اگر با او رسم با او بگویم
غمی کز مرگ او آمد برویم
نبود او زن که مرد معنوی بود
سحرگاهان دعای او قوی بود
عجب آه سحرگاهیش بودی
ز هر آهی بحق راهیش بودی
چو سالی بیست هست اکنون زیادت
که نه چادر نه موزه بود عادت
ز دنیا فارغ و دولت گزیده
گرفته گوشه و عزلت گزیده
بتو آورده روی ای رهنمایش
بسی زد حلقه بر در درگشایش
تو میدانی که در درد تو چون بود
که رویش هر سحرپر اشک خون بود
بسی در گریه و در بیقراری
شبانروزی ترا خوانده بزاری
بپشتی تو عمری کار کرده
ز شوقت روی در دیوار کرده
تو بودی از دو عالم ناگزیرش
بفضلت دست گیر ای دستگیرش
تنش را خواب خوش ده در سلامت
دلش بیدار گردان تا قیامت
درون خاک او شمعی برافروز
که نه در شب فرو میرد نه در روز
ز پیش آن بهشت جاودانی
دری در گور او کن میتوانی
اگر گردیش از دنیاست قسمت
بشو از وی بیک باران رحمت
نداکردت بسی و تو شنودی
ندایی بشنوانش از خود بزودی
کفن در بر حریر خلد گردانش
لحد کن مرغزاری بر تن و جانش
بصدق دل چو بسیارت وفاداشت
امید او روا کن کو ترا داشت
مگردان از من تیمار دیده
مددهای دعای او بریده
کسی کو در دعا آرد مرا یاد
همه وقتی نگهدارش خدا باد
کلاهت چیست، از ماهیست تا ماه
تو بازی و کلاه تو چنانست
که ترکش نیم ترک آسمانست
اگر از سر براندازی کلاهت
نیاید هیچ چیزی بند راهت
کنون از هرچه میدانی برون آی
چو با هیچ آمدی آنگه درون آی
اگر با هیچ آیی ای همه چیز
تو باشی همچو من هیچ و همه نیز
زهی عطّار کز مشک معانی
اگر صد نافه بگشایی توانی
زبان در فشان تو مریزاد
بجز دُر از زبان تو مریزاد
سخن را سایه بر عرش مجیدست
که چون خورشید روشن آفریدست
سخن بالای این امکان ندارد
کسی منکر شود کو جان ندارد
کتاب من تماشاگاه جانست
نمودار جهان جاودانست
تماشای خرد گشت این معانی
تماشا کن بر آب زندگانی
خوشی نظّارهٔ این داستان کن
تماشای گل این بوستان کن
سخن گویان سخن بسیار گفتند
ولی نه شیوهٔ عطّار گفتند
جهان چون من سخن گویی ندیدست
که در شعردگر بویی ندیدست
ازان در شعر من اسرار یابند
که بوی از کلبهٔ عطّار یابند
چو عطّارم جهان پرمشک کردم
ز شعر تر نمد زین خشک کردم
ز دست روح جام جم چشیدم
زهر نوعی سخن درهم کشیدم
زهر در گفتم و بسیارگفتم
چو زیر چنگ شعری زار گفتم
بمعنی شعر من شعری و ماهست
خطش چون برقعی شعر سیاهست
کسی کز روی ظاهر شعر بیند
ز بحر شعر من کی قعر بیند
برون گیر از سخن راز کهن را
زبور پارسی خوان این سخن را
اگر آهسته فکر این کنی تو
بجان هر بیت را تحسین کنی تو
ببین تا ساحری به زین توان کرد
بانصافی مرا تحسین توان کرد
کسی کو چون منی را عیب جویست
همین گوید که او بسیار گویست
ولکین چون بسی دارم معانی
بسی گویم تو مشنو میتوانی
گهر آخر بدیدن نیز ارزد
چنین گفتن شنیدن نیز ارزد
برو برخوان و چون خواندی دعا کن
زمانی عیب این مسکین رها کن
جهان پر عیب و خلقی عیب جویست
که بی عیبی، خدای غیب گویست
چو من گفتم تو برخوانش تمامت
مراست این یادگاری تا قیامت
فسانه گر چه رازی معتبر بود
ولی مقصود من چیزی دگر بود
نمیدارم طمع مدح و ثنایی
ولیکن چشم میدارم دعایی
تو ای دل چند گویی چند جوشی
ترا آمد کنون وقت خموشی
جفاهایی که دیدی از فلک تو
بیک ره جمع گردان یک بیک تو
همه بر کاغذی بنویس سرباز
وزان پس کاغذت در آب انداز
نداری توخطی بر زندگانی
که میباید که جاویدان بمانی
تو چون هرگز نبودی بعد ازین هم
اگر هرگز نباشی نیست زین غم
برون از حد درین وادی پرچاه
فرو رفتند و کس برنامد از راه
رهی دورست و منزل ناپدیدار
خرد گم کرده ره دل ناپدیدار
مرا باری دل از هیبت دو نیمست
که میدانم که این کاری عظیمست
بسی سر رشتهٔ این کار جستم
بسی سر نقطهٔ پرگار جستم
مرا نگشاد حیرت این گره باز
ندیدم شه ره و ماندم زره باز
کنون چون من نه دل دیدم نه دلدار
مرا کار آمد از ناآمد کار
درین عالم که روی آوردهام من
دو عالم بادوموی آوردهام من
چو گردد روز مرگم دم گسسته
شود آن هر دو موی از هم گسسته
من آن خواهم ز عشق بی نشانی
که نامم محو گردد جاودانی
اگر نام من از دیوان بر آید
کجا تن در دهم گر جان برآید
تنم گم گشت چون جان بود غالب
شدم مغلوب چون آن بود غالب
ازین ویرانه بیرون میروم من
نمیدانم که تا چون میروم من
چومردن بود این زادن چرا بود
چو رفتن بود استادن چرا بود
چراجان با جسدانباز میگشت
چو بر حسرت بآنجا باز میگشت
کسی کو مرغ دام آب و گل شد
بران کس سرنگونساری سجل شد
جهانی خلق بین ناشاد مانده
همه از خویش در فریاد مانده
گر آسانی طلب کردیم مادام
بدشواری بسر بردیم ناکام
بزیر سایه سر داریم جمله
که سر سوی فنا آریم جمله
دلا چندین مدم چون کار افتاد
که همچون سر ترا بسیار افتاد
برو کنجی گزین و ره بدر بر
بمجهولی فرو شو ره بسر بر
کسانی کافت شهوت بدیدند
بزر مجهولی خود را خریدند
کسی دارد بعالم کار و باری
که در عالم ندارد هیچ کاری
فراغت جوی تا باشی دمی خوش
که تا آسان گذاری عالمی خوش
چو ضد در ضد ببینی تو در آغاز
بدانی قدر جسم خویشتن باز
ز عالم گر کسی فارغ بود نیک
ازو مشغول تر باشد بحق لیک
کسی داند درین ره قدر دیده
که نابینا بود کنجی گزیده
چو میبینی کزین طاس نگونسار
بلا میبارد از صد گونه هموار
اگر در عافیت ای مور در طاس
بشب آری تو قدر روز بشناس
خداوندا بلای چرخ گردان
ازین سرگشتهٔ گردان بگردان
خداوندا بسی بیهوده گفتم
فراوان بوده و نابوده گفتم
اگرچه جرم عاصی صد جهانست
ولی یک ذرّه فضلت بیش از آنست
چو مار ا نیست جز تقصیر طاعت
چه وزن آریم مشتی کم بضاعت
چو از ما اوفتاد این کار ما را
خداوندا بما مگذار ما را
دریغ بیکسان خویشتن بین
نیاز مفلسان ممتحن بین
گرانباریم ما را رایگان بخش
زیانکاری بی سرمایگان بخش
اگر ما را بخواهی کرد نومید
کرم پس با که خواهی کرد جاوید
رحیمی، خلق را معصوم گردان
ز لطف خویش نامحروم گردان
خدایا گر بصورت آدمیایم
نه ایم آگاه مشتی اعجمی ایم
چو ما هستیم مشتی نو مسلمان
براوردیم انگشتی در ایمان
ز مشتی خاک انگشتی تمامست
منه انگشت بر دیگر که خامست
کسی کو غایب از تو یکزمانست
در آن دم کافرست اما نهانست
اگر خود غایبی پیوسته باشد
در اسلام بر وی بسته باشد
حضوری بخش ای پروردگارم
که من غایب شدن طاقت ندارم
مرا از خلق برهانی توانی
چو کارم با تو افتد آن تو دانی
خدایا میروم تو رهبرم باش
حقیقت بخش جان غمخورم باش
چو گفتم مدتی افسانهٔ تو
بمردم با دلی دیوانهٔ تو
اگر طفلم مرا این بس بلاغت
که دادیم از همه عالم فراغت
مرا گر بود انسی در زمانه
بمادر بود و او رفت از میانه
اگرچه رابعه صد تهمتن بود
ولیک او ثانی آن شیر زن بود
چنان پشتی قوی بود آن ضعیفه
که پشت شرع را روی خلیفه
اگرچه عنکبوتی ناتوان بود
ولکین بر سر من پیلبان بود
نه چندانست بر جانم غم او
که بتوان کرد هرگز ماتم او
بیا تا آه ازین غم برنیارم
غمش در دل کشم دم برنیارم
چو محرم نیست این غم با که گویم
مرا او بود محرم با که گویم
گر او را ندهد اینجا آمدن دست
مرا عمری نماند، آنجا شدن هست
اگر با او رسم با او بگویم
غمی کز مرگ او آمد برویم
نبود او زن که مرد معنوی بود
سحرگاهان دعای او قوی بود
عجب آه سحرگاهیش بودی
ز هر آهی بحق راهیش بودی
چو سالی بیست هست اکنون زیادت
که نه چادر نه موزه بود عادت
ز دنیا فارغ و دولت گزیده
گرفته گوشه و عزلت گزیده
بتو آورده روی ای رهنمایش
بسی زد حلقه بر در درگشایش
تو میدانی که در درد تو چون بود
که رویش هر سحرپر اشک خون بود
بسی در گریه و در بیقراری
شبانروزی ترا خوانده بزاری
بپشتی تو عمری کار کرده
ز شوقت روی در دیوار کرده
تو بودی از دو عالم ناگزیرش
بفضلت دست گیر ای دستگیرش
تنش را خواب خوش ده در سلامت
دلش بیدار گردان تا قیامت
درون خاک او شمعی برافروز
که نه در شب فرو میرد نه در روز
ز پیش آن بهشت جاودانی
دری در گور او کن میتوانی
اگر گردیش از دنیاست قسمت
بشو از وی بیک باران رحمت
نداکردت بسی و تو شنودی
ندایی بشنوانش از خود بزودی
کفن در بر حریر خلد گردانش
لحد کن مرغزاری بر تن و جانش
بصدق دل چو بسیارت وفاداشت
امید او روا کن کو ترا داشت
مگردان از من تیمار دیده
مددهای دعای او بریده
کسی کو در دعا آرد مرا یاد
همه وقتی نگهدارش خدا باد
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۲
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۳
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۶
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۳
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۲۱
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۳۳
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۵۰
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۵۱