عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷۵
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴۱
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷۲
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۵
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۵
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۲۰
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۲۳
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۲۷
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۳۷
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۷۴
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۱۹۰
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۱۷
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
شوق درون به سوی دری میکشد مرا
من خود نمیروم دگری میکشد مرا
یاران مدد که جذبهٔ عشق قوی کمند
دیگر به جای پرخطری میکشد مرا
ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه
شکل هلال مو کمری میکشد مرا
صد میل آتشین به گناه نگاه گرم
در دیدهٔ تیز بین نظری میکشد مرا
من مست آن قدر که توان پای میکشم
امداد دوست هم قدری میکشد مرا
دست از رکاب من بگسل محتشم که باز
دولت عنان کشان بدری میکشد مرا
من خود نمیروم دگری میکشد مرا
یاران مدد که جذبهٔ عشق قوی کمند
دیگر به جای پرخطری میکشد مرا
ازبار غم چو یکشبه ماهی به زیر کوه
شکل هلال مو کمری میکشد مرا
صد میل آتشین به گناه نگاه گرم
در دیدهٔ تیز بین نظری میکشد مرا
من مست آن قدر که توان پای میکشم
امداد دوست هم قدری میکشد مرا
دست از رکاب من بگسل محتشم که باز
دولت عنان کشان بدری میکشد مرا
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
این صید هنوز نیم رام است
این کار هنوز ناتمام است
این ماه هنوز نو طلوع است
این نخل هنوز نو قیام است
تیغش رقم حیات بزدود
با آن که هنوز در نیام است
در هفت زمین تزلزل انداخت
سروش که هنوز نوخرام است
یک باره نگشته گرم جولان
کش باره هنوز نو لجام است
در محمل ناز مطمئن نیست
کش ناقه هنوز بیزمام است
دیگ هوس ز آتش اوست
در جوش ولی هنوز خام است
لطفش به من از کسان نهانست
این لطف هنوز لطف عام است
دیوان منگار محتشم زود
کاین نظم هنوز بینظام است
این کار هنوز ناتمام است
این ماه هنوز نو طلوع است
این نخل هنوز نو قیام است
تیغش رقم حیات بزدود
با آن که هنوز در نیام است
در هفت زمین تزلزل انداخت
سروش که هنوز نوخرام است
یک باره نگشته گرم جولان
کش باره هنوز نو لجام است
در محمل ناز مطمئن نیست
کش ناقه هنوز بیزمام است
دیگ هوس ز آتش اوست
در جوش ولی هنوز خام است
لطفش به من از کسان نهانست
این لطف هنوز لطف عام است
دیوان منگار محتشم زود
کاین نظم هنوز بینظام است
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
ای گل به کس این خوبی بسیار نمیماند
دایم گل رعنایی بر بار نمیماند
مگذار که نا اهلان چینند گل رویت
کز نار چو گل چینند جز خار نمیماند
می گرچه کمست امشب گر یار شود ساقی
از مجلسیان یک تن هوشیار نمیماند
که مه به تو میماند خوئی که کنون داری
فرداست که در کویت دیار نمیماند
ای دم به دم از چشمت آثار ستم پیدا
تا مینگری از ما آثار نمیماند
بیمار تو را هر بار در تن نفسی میماند
پاس نفسش میدار کاین یار نمیماند
چون محتشم از وصفت خاموش نمیمانم
تا تیغ زبان من از کار نمیماند
دایم گل رعنایی بر بار نمیماند
مگذار که نا اهلان چینند گل رویت
کز نار چو گل چینند جز خار نمیماند
می گرچه کمست امشب گر یار شود ساقی
از مجلسیان یک تن هوشیار نمیماند
که مه به تو میماند خوئی که کنون داری
فرداست که در کویت دیار نمیماند
ای دم به دم از چشمت آثار ستم پیدا
تا مینگری از ما آثار نمیماند
بیمار تو را هر بار در تن نفسی میماند
پاس نفسش میدار کاین یار نمیماند
چون محتشم از وصفت خاموش نمیمانم
تا تیغ زبان من از کار نمیماند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
دوش چشمم هم به خواب از فکر و هم بیدار بود
در میان خواب و بیداری دلم با یار بود
گرچه بود از هر دو جانب بر دهن مهر سکوت
ناز او را با نیاز من سخن بسیار بود
کار من دامن گرفتن کار او دامن کشی
آن چه بر من مینمود آسان باو دشوار بود
هرچه در دل داشتم او را به خاطر میگذشت
بینیاز از گفتن و مستغنی از اظهار بود
گرچه بود آن شمع شب تا روز در فانوس چشم
پردهٔ شرم از دو جانب مانع دیدار بود
آن چه آمد بر زبان با آن که حرفی بود و بس
معنی یک دفتر و مضمون صد طومار بود
من به میل خاطر خود محتشم تا روز حشر
ترک آن صحبت نمیکردم ولی ناچار بود
در میان خواب و بیداری دلم با یار بود
گرچه بود از هر دو جانب بر دهن مهر سکوت
ناز او را با نیاز من سخن بسیار بود
کار من دامن گرفتن کار او دامن کشی
آن چه بر من مینمود آسان باو دشوار بود
هرچه در دل داشتم او را به خاطر میگذشت
بینیاز از گفتن و مستغنی از اظهار بود
گرچه بود آن شمع شب تا روز در فانوس چشم
پردهٔ شرم از دو جانب مانع دیدار بود
آن چه آمد بر زبان با آن که حرفی بود و بس
معنی یک دفتر و مضمون صد طومار بود
من به میل خاطر خود محتشم تا روز حشر
ترک آن صحبت نمیکردم ولی ناچار بود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
چو کار به رغم از امید وصل تنگ شود
سرور در دل عاشق گران درنگ شود
چو سنگ تفرقه بخت افکند به راه وصال
سمند سعی در آن سنگلاخ لنگ شود
خوش آن که بر سر صیدی ز پیش دستیها
میان غمزه و ناز تو طرح جنگ شود
هزار خانه توان در ره فراغت ساخت
چو عشق خانه برانداز نام و ننگ شود
رقیب ازو طلبد کام و من به این سرگرم
که دانم از دم افسرده موم سنگ شود
هوای غیر تصرف کند چو در معشوق
عذار شاهد عصمت شکسته رنگ شود
ز اشگ محتشم آن دوست در خطر که مدام
زنم بر آینه جوهر به دل به زنگ شود
سرور در دل عاشق گران درنگ شود
چو سنگ تفرقه بخت افکند به راه وصال
سمند سعی در آن سنگلاخ لنگ شود
خوش آن که بر سر صیدی ز پیش دستیها
میان غمزه و ناز تو طرح جنگ شود
هزار خانه توان در ره فراغت ساخت
چو عشق خانه برانداز نام و ننگ شود
رقیب ازو طلبد کام و من به این سرگرم
که دانم از دم افسرده موم سنگ شود
هوای غیر تصرف کند چو در معشوق
عذار شاهد عصمت شکسته رنگ شود
ز اشگ محتشم آن دوست در خطر که مدام
زنم بر آینه جوهر به دل به زنگ شود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
ای شربت جفای تو هم تلخ و هم لذیذ
خصمانه حرفهای تو هم تلخ و هم لذیذ
رد جام عشوه ریخته میها به زهر چشم
چشم غضب نمای تو هم تلخ و هم لذیذ
صلح و حیات و مرگ بهم دادهای که هست
وقت غضب ادای تو هم تلخ و هم لذیذ
دی زهر و انگبین بهم آمیختی که بود
دشنام جان فزای تو هم تلخ و هم لذیذ
ای دل ز خشم و صلح به آن لب سپرده یار
صد شربت از برای تو هم تلخ و هم لذیذ
امشب دهنده می و نقلی که صد اداست
با لعل دلگشای تو هم تلخ و هم لذیذ
در عشق کس نداد شرابی به محتشم
از ماسوا سوای تو هم تلخ و هم لذیذ
خصمانه حرفهای تو هم تلخ و هم لذیذ
رد جام عشوه ریخته میها به زهر چشم
چشم غضب نمای تو هم تلخ و هم لذیذ
صلح و حیات و مرگ بهم دادهای که هست
وقت غضب ادای تو هم تلخ و هم لذیذ
دی زهر و انگبین بهم آمیختی که بود
دشنام جان فزای تو هم تلخ و هم لذیذ
ای دل ز خشم و صلح به آن لب سپرده یار
صد شربت از برای تو هم تلخ و هم لذیذ
امشب دهنده می و نقلی که صد اداست
با لعل دلگشای تو هم تلخ و هم لذیذ
در عشق کس نداد شرابی به محتشم
از ماسوا سوای تو هم تلخ و هم لذیذ
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
ای در زمان خط تو بازار فتنه تیز
انجام دور حسن تو آغاز رستخیز
جولانی تو راست که جولان ز لعب تو
صد رستخیز خاسته از هر نشست و خیز
هر روز میکند ز ره دعوی آفتاب
کشتی حسن با تو قدر لیک در گریز
داده خواص نافه به ناف زمین هوا
هرگه به جنبش آمده آن زلف مشگبیز
دانی که چیست دوستی و کوشش وصال
با جان خود خصومت و با بخت خود ستیز
تلخی صبر گفت ولی کرد آشکار
عذری ز پی بجنبش لبهای شهد ریز
هرچند آتشش بود افسرده محتشم
او تیز میکند به نگههای تیز تیز
انجام دور حسن تو آغاز رستخیز
جولانی تو راست که جولان ز لعب تو
صد رستخیز خاسته از هر نشست و خیز
هر روز میکند ز ره دعوی آفتاب
کشتی حسن با تو قدر لیک در گریز
داده خواص نافه به ناف زمین هوا
هرگه به جنبش آمده آن زلف مشگبیز
دانی که چیست دوستی و کوشش وصال
با جان خود خصومت و با بخت خود ستیز
تلخی صبر گفت ولی کرد آشکار
عذری ز پی بجنبش لبهای شهد ریز
هرچند آتشش بود افسرده محتشم
او تیز میکند به نگههای تیز تیز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
بزم برهم زدهای ای دل بر خشم به جوش
چشم از جنگ بغوغالب از اعراض خموش
گرمیش شعلهٔ فروزان ز رخ ماه شعاع
تلخیش زهر چکان از دو لب زهر فروش
خواب بیهوشی و کیفیت مستی ز سرش
جسته از پرزدن مرغ سراسیمه هوش
ضبط بیتابی خود کرده ولی در حرکت
پیرهن زان تن و اندام و قبازان برو دوش
داغ دلهای فکار از حرکاتش به خراش
مرغ جانهای نزار از سکناتش به خروش
سخنی کامده از حوصلهٔ ناطقه بیش
لب فرو بستنش از نطق فروبسته بگوش
محتشم هرکه خورد باده به دشمن ناچار
کند آخر می اعراض بدین مرتبه نوش
چشم از جنگ بغوغالب از اعراض خموش
گرمیش شعلهٔ فروزان ز رخ ماه شعاع
تلخیش زهر چکان از دو لب زهر فروش
خواب بیهوشی و کیفیت مستی ز سرش
جسته از پرزدن مرغ سراسیمه هوش
ضبط بیتابی خود کرده ولی در حرکت
پیرهن زان تن و اندام و قبازان برو دوش
داغ دلهای فکار از حرکاتش به خراش
مرغ جانهای نزار از سکناتش به خروش
سخنی کامده از حوصلهٔ ناطقه بیش
لب فرو بستنش از نطق فروبسته بگوش
محتشم هرکه خورد باده به دشمن ناچار
کند آخر می اعراض بدین مرتبه نوش