عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
ایشیخ جز این خرقه و دستار چه داری
جز انده و اندیشه بسیار چه داری
گیرم تو خری علم چه باریست بدوشت
در گل چو فتاد این خر و این بار، چه داری
تکرار کنی روز و شب این درس مزور
یکبار بگو زین همه تکرار چه داری
تسبیح تو چون رشته و دستار تو افسار
آخر بجز این رشته و افسار چه داری
عمریست که داری بدر مدرسه مشکوی
باری خبر خانه خمار چه داری
ما رند خرابیم و بتو کار نداریم
شیخی و کبیری تو، بما کار چه داری
گفتار نکو از تو شنیدستیم اما
بر گو تو ز نیکوئی کردار چه داری
جز انده و اندیشه بسیار چه داری
گیرم تو خری علم چه باریست بدوشت
در گل چو فتاد این خر و این بار، چه داری
تکرار کنی روز و شب این درس مزور
یکبار بگو زین همه تکرار چه داری
تسبیح تو چون رشته و دستار تو افسار
آخر بجز این رشته و افسار چه داری
عمریست که داری بدر مدرسه مشکوی
باری خبر خانه خمار چه داری
ما رند خرابیم و بتو کار نداریم
شیخی و کبیری تو، بما کار چه داری
گفتار نکو از تو شنیدستیم اما
بر گو تو ز نیکوئی کردار چه داری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
چون شود با ما اگر رسم ستم کمتر کنی
اندکی این جور را با عاشق دیگر کنی
غازه ای از خون ما بر چهره خود کن نگار
چون ز بهر ناسزایان خویشرا زیور کنی
لختی از این سوخته دل نه بخوان بهر کباب
با حریفان دغل چون باده در ساغر کنی
دامن از دستم مکش ای تندخوی از روی قهر
کز نثار چشم من دامن پر از گوهر کنی
نام ما با خون مظلومان رقم کن نز مداد
چونکه نام عاشقانرا ثبت در دفتر کنی
با حریفان دغل هر شب زنی می تا سحر
چونکه دور ما رسد آغاز شورو شر کنی
اندکی این جور را با عاشق دیگر کنی
غازه ای از خون ما بر چهره خود کن نگار
چون ز بهر ناسزایان خویشرا زیور کنی
لختی از این سوخته دل نه بخوان بهر کباب
با حریفان دغل چون باده در ساغر کنی
دامن از دستم مکش ای تندخوی از روی قهر
کز نثار چشم من دامن پر از گوهر کنی
نام ما با خون مظلومان رقم کن نز مداد
چونکه نام عاشقانرا ثبت در دفتر کنی
با حریفان دغل هر شب زنی می تا سحر
چونکه دور ما رسد آغاز شورو شر کنی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
بده ایساقی بزم آنقدح هوش زدای
که بیک باره کند ریشه اندیشه ز جای
بده آن باده که در پرده سرا چون نوشند
غم و اندوه نگردد بدر پرده سرای
بده آن باده که چون شاه و گدایش نوشند
هم گدا شاه شود دردم و هم شاه گدای
شیخ گفتا که بود منع خدائی باده
هرگز از لذت مستی نکند منع خدای
لذت زندگی ار خواهی پیوسته بگیر
قدح هوش بر از دست بت هوش ربای
قدح باده به پیما بنوای نی و چنگ
رغم آن شیخ که پیوسته کند بادبنای
مطرب نغمه سرا را بسوی پرده سرای
باز خوان تا رود این شیخک بیهوده سرای
بانگ این هرزه درائی که کند شیخ کبیر
با تهی مغزی باشد بمثل بانگ درای
بده آنداروی اندیشه فکن را که خرد
نکند عیش جهان تا بود اندیشه گرای
که بیک باره کند ریشه اندیشه ز جای
بده آن باده که در پرده سرا چون نوشند
غم و اندوه نگردد بدر پرده سرای
بده آن باده که چون شاه و گدایش نوشند
هم گدا شاه شود دردم و هم شاه گدای
شیخ گفتا که بود منع خدائی باده
هرگز از لذت مستی نکند منع خدای
لذت زندگی ار خواهی پیوسته بگیر
قدح هوش بر از دست بت هوش ربای
قدح باده به پیما بنوای نی و چنگ
رغم آن شیخ که پیوسته کند بادبنای
مطرب نغمه سرا را بسوی پرده سرای
باز خوان تا رود این شیخک بیهوده سرای
بانگ این هرزه درائی که کند شیخ کبیر
با تهی مغزی باشد بمثل بانگ درای
بده آنداروی اندیشه فکن را که خرد
نکند عیش جهان تا بود اندیشه گرای
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
آشکارا، روز طعن و لعن زندان میکنی
شب نهانی روی در کوی لوندان میکنی
روزها بیگانه، شبها آشنائی، آفرین
شیخنا بر تو که رندیها برندان میکنی
پابکش از بیخودی، بردار دست از بیخودان
ای مدلس چون تو کار خود پسندان میکنی
پیر گشتی، ریخت دندانت، ز لعل کودکان
باب دندان می پسندی آب دندان میکنی
باده نوشانی که با ایشان کشی می تا سحر
از ریاشان صبحدم در حبس و زندان میکنی
در حضور عامه با یاران همدم از جفا
چهره را از سخت روئی همچو سندان میکنی
خویش را بر منبر و انبوه را بر ریش خویش
ای مزور تا بکی گریان و خندان میکنی
عیب رندان میکنی روز و شب از سالوس و زرق
روز و شب باز آنچه رندان میکنند آن میکنی
لعن بر منبر مکن چندان بشیطان ای لعین
هر چه شیطان کرده تو شیطان، دو چندان میکنی
با چنین عیب و دغل بر خلق کردی مشتبه
کار را، شیخا مگر تو چشم بندان میکنی
اینهمه سهل است شیخا یک سخن دارم بتو
تا بکی آزار جان مستمندان میکنی
دعوی هوش و خرد داری تو بیهوشا، چرا
این همه نا بخردی با هوشمندان میکنی
شب نهانی روی در کوی لوندان میکنی
روزها بیگانه، شبها آشنائی، آفرین
شیخنا بر تو که رندیها برندان میکنی
پابکش از بیخودی، بردار دست از بیخودان
ای مدلس چون تو کار خود پسندان میکنی
پیر گشتی، ریخت دندانت، ز لعل کودکان
باب دندان می پسندی آب دندان میکنی
باده نوشانی که با ایشان کشی می تا سحر
از ریاشان صبحدم در حبس و زندان میکنی
در حضور عامه با یاران همدم از جفا
چهره را از سخت روئی همچو سندان میکنی
خویش را بر منبر و انبوه را بر ریش خویش
ای مزور تا بکی گریان و خندان میکنی
عیب رندان میکنی روز و شب از سالوس و زرق
روز و شب باز آنچه رندان میکنند آن میکنی
لعن بر منبر مکن چندان بشیطان ای لعین
هر چه شیطان کرده تو شیطان، دو چندان میکنی
با چنین عیب و دغل بر خلق کردی مشتبه
کار را، شیخا مگر تو چشم بندان میکنی
اینهمه سهل است شیخا یک سخن دارم بتو
تا بکی آزار جان مستمندان میکنی
دعوی هوش و خرد داری تو بیهوشا، چرا
این همه نا بخردی با هوشمندان میکنی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
خواهی از حرف بد اندیش سلامت باشی
باید آنسو ز سر کوی ملامت باشی
کاری امروز مکن جان پدر پنهانی
که شود فاش چو فردا، بندامت باشی
نیست اعجاز و کرامت بجز از خوی نکو
تا بکی در پی اعجاز و کرامت باشی
بده آنچند نه کت خلق بخوانند سفیه
بهل اسنان نه که معروف لئامت باشی
نه بفسق از می و خمار شو شهره شهر
نه بزهد از سرو دستار علامت باشی
دام بر دوش ز تحت الحنک اندر پی صید
دانه از سبحه بکف، مست امامت باشی
باد افکنده بخود، گردن کج، سر در پیش
خون مردم بخوری شاخ حجامت باشی
خلق کز دست و زبان تو سلامت باشند
توهم از دست و زبانشان بسلامت باشی
باید آنسو ز سر کوی ملامت باشی
کاری امروز مکن جان پدر پنهانی
که شود فاش چو فردا، بندامت باشی
نیست اعجاز و کرامت بجز از خوی نکو
تا بکی در پی اعجاز و کرامت باشی
بده آنچند نه کت خلق بخوانند سفیه
بهل اسنان نه که معروف لئامت باشی
نه بفسق از می و خمار شو شهره شهر
نه بزهد از سرو دستار علامت باشی
دام بر دوش ز تحت الحنک اندر پی صید
دانه از سبحه بکف، مست امامت باشی
باد افکنده بخود، گردن کج، سر در پیش
خون مردم بخوری شاخ حجامت باشی
خلق کز دست و زبان تو سلامت باشند
توهم از دست و زبانشان بسلامت باشی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
به جان دشمن به غیر تن نداری
تن ار کردی رها، دشمن نداری
مکن پولاد و آهن جوشن خویش
دل ار پولاد و از آهن نداری
مرو اندر صف پیکار مردان
که غیر از خوی و روی زن نداری
سلیمانی بداده خاتم از دست
ولیکن جز خود اهریمن نداری
بدزدی گر ز بیم تیغ دشمن
سری شایسته بر گردن نداری
دل از آهن کن و بر تن بیارای
برزم دشمن، ار جوشن نداری
همین ما و منی خصم من و تو است
که خصمی غیر ما و من نداری
بزن بال و پری، بشکن قفس را
مگر اندیشه گلشن نداری
الا ای رشته کم تابی از آنروی
گذر بر چشمه سوزن نداری
بکاخت تافته مهری ز روزن
تو کوری، چشم بر روزن نداری
تن ار کردی رها، دشمن نداری
مکن پولاد و آهن جوشن خویش
دل ار پولاد و از آهن نداری
مرو اندر صف پیکار مردان
که غیر از خوی و روی زن نداری
سلیمانی بداده خاتم از دست
ولیکن جز خود اهریمن نداری
بدزدی گر ز بیم تیغ دشمن
سری شایسته بر گردن نداری
دل از آهن کن و بر تن بیارای
برزم دشمن، ار جوشن نداری
همین ما و منی خصم من و تو است
که خصمی غیر ما و من نداری
بزن بال و پری، بشکن قفس را
مگر اندیشه گلشن نداری
الا ای رشته کم تابی از آنروی
گذر بر چشمه سوزن نداری
بکاخت تافته مهری ز روزن
تو کوری، چشم بر روزن نداری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
هی خویش بیارای و خر خویش بیارای
هی بوم و برو بام و در خویش بیارای
در آتیه مانند زنان روز و شب از ناز
هی روی خود اندر نظر خویش بیارای
تا نیک پسندند ترا قحبه و قواد
هی خال و خط و زلف و بر خویش بیارای
هی رنج فراوان بکش از بهر زر و سیم
عالم همه با سیم و زر خویش بیارای
تا نو طلبان زی تو سپارند دل و جان
روی و قد و کون و کمر خویش بیارای
چون غیب و حضور تو بود خوردن و خفتن
هی مائده و ما حضر خویش بیارای
هی بوم و برو بام و در خویش بیارای
در آتیه مانند زنان روز و شب از ناز
هی روی خود اندر نظر خویش بیارای
تا نیک پسندند ترا قحبه و قواد
هی خال و خط و زلف و بر خویش بیارای
هی رنج فراوان بکش از بهر زر و سیم
عالم همه با سیم و زر خویش بیارای
تا نو طلبان زی تو سپارند دل و جان
روی و قد و کون و کمر خویش بیارای
چون غیب و حضور تو بود خوردن و خفتن
هی مائده و ما حضر خویش بیارای
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۲ - در ستایش شاه دین امیر مومنان
قدح بیار که امروز نه خم دوار
زجوش باده عیش است چون قدح سرشار
بیار می که گنه را نکرده استغفار
رسید مژده غفران ز حضرت غفار
گرت بود ز حساب و شمار فردا بیم
بیار جام می امروز بی حساب و شمار
شد از شماره فزون جام و پاره کن تسبیح
بود که رشته اش آید بکار رشته تار
کجاست صوفی بد اعتقاد بی ناموس
کجاست شیخ ریا کار می پرست آزار
که از ردا فکنم بربدوش آن پالان
که از حنک بزنم بر دهان این افسار
کشان کشان برم اینرا بکوچه رندان
دوان دوان کشم آنرا بخانه خمار
دو اسبه کرده بیکره مگر سه منزل طی
که پای باده بود از حباب آبله دار
ز خم بکام سبو وز سبو بخاطر جام
سپرده راه و کنون در قدح گرفته قرار
کهن حریف قدح نوش میفروشم دوش
لبان لعل بدین نکته داشت گوهربار
که عقد دختر رز را روا بود امروز
حضور قاضی و مفتی بمجمع حضار
که در نکاح بفتوی احمد حنبل
بود دو شاهد موثوق لازم الاحضار
بحل مشکل این مسئلت ز مفتی شهر
بجستجوی شدم تا بخانه خمار
بدیدمش که ز مستی برفته کار از دست
بدیدمش که ز سستی بماند دست از کار
بدیدمش چو سبو سر نهاده بر سر دست
بدیدمش چو قدح لب نهاده بر لب یار
زبسکه خورده می و کرده قی چو اشتر مست
زجوش کف بلب آورده و گسسته مهار
بجای خرقه تدلیس بر سرش برنس
بجای سبحه تزویر در کفش زنار
فضای ساحت میخانه آنچنان روشن
ز عکس باده و جام بلور و لعل نگار
می از شعاع برآورده چون امیر شجاع
بکین دشمن نا اهل دشنه خونخوار
تهمتنی که بیک شعله برق خنجر او
بر آرد از دل صد خرمن نفاق، شرار
تهمتنی که کشد نوک خنجر دو سرش
چو ذوالفقار دو سر کیفر از دل کفار
چنان به تیغه خنجر ز ریشه بخل نفاق
فکند کش نه بر آید دگر نه برگ و نه بار
بیاض نقطه بینش سواد چهره قلب
جمال فسق و فجور و کمال عیب و عوار
ز فیص صحبت خیر البشر بغیر از شر
نبود حاصل آن بد نهاد بد کردار
که کجروش نبرد ره بگردد ار تاحشر
بگرد نقطه مقصود چون خط پرگار
چه سود مغز جعل را ز نکهت گلشن
چه سود نقد دغل را ز صحت معیار
اگر ز خط شعاعی بدست گیرد کور
عصا چه فائده چون می نباشدش دیدار
و گر زچشمه خورشید سازیش عینک
چه سود روشنی آنرا که دیده باشد تار
چه سود تیره گهر را ز تابش خورشید
چه سود شوره زمین را ز ریزش آزار
شود ز تاب رخ آفتاب روز افزون
سپید جامه چرکین شبیه رخ قصار
ولی زتابش خورشید فایده این بس
که بازدید کند دیده اولی الابصار
شبه زمشک و شب از روزو آهن از فولاد
گهر زسنگ و صدف از خزف ز گلبن خار
ز چهر اهل صفا کور دل چه خواهد دید
که عکس آه در آئینه نیست جز زنگار
همین نه تنها اکنون که در همه اوقات
همین نه تنها ایدون که در همه اعصار
هر آنکه جست تولا بدعوت باطل
هر آنکه کرد تبرا ز دعوت اخیار
حلول روح وی است اندر آن همه اجسام
بروز ذات وی است اندر آن همه ادوار
گهی بعشوه ابلیس و گه بصورت دیو
گهی بهیکل طاووس و گه بجلوه مار
گهی زده ره آ دم بدانه گندم
کهی زده ره حوا بعشوه بسیار
گهی بهیکل شیطان زسجده آدم
قبول امر خدا را نموده استنکار
گهی بصورت قابیل شد برادر کش
گهی بهیکل کنعان ز نوح کرد فرار
گهی بشانه ضحاک از فریب و فسون
چو مار گشته و از خلق بر کشیده دمار
بقوم لوط گهی منکر و گهی منکر
به قوم هود گهی بنده و گهی سالار
گهی بهیکل فرعون و گاه در هامان
گهی بسامری و گه بشکل عجل خوار
گهی چو مزدک آورده کارنامه برون
گهی چومانی بنموده بارنامه نگار
زنسرو و دو یعوق و زجبت و از طاغوت
منات و غری و لات و زهربت پندار
غرض وجود وی آمد بآیه قرآن
مراد ذات وی آمد ز معنی اخبار
هر آنچه زشت بعالم از او بود که بود
خمیر مایه سجین و طینت اشرار
بهزل چند گرائی حبیب آن بهتر
که ختم نامه کنی نام حیدر کرار
بیا که مشرق طبعم بمدحت شه دین
چو آفتاب فلک گشته مطلع الانوار
زهی اساس شریعت بعدل تو محکم
زهی بنای حقیقت بعلم تو ستوار
ز برق تیغ تو یک شعله برق در آذر
ز ابر جود تو یک قطره ابر در آزار
بگو ستاره که همچون گدا بخوان تو چرخ
گشوده چشم مگر لقمه ای کینش ایثار
سخن ز قهر تو بنگاشتم که ناگه زد
بجای دود ز نوک قلم زبانه شرار
بدان رسیده که یکباره بر زند آتش
بجان نامه و دست و زبان نامه نگار
چو نام لطف تو بردم که جوش زد ناگه
هزار چشمه حیوانم از قلم یک بار
سخن ز رمح تو راندم که ناگهان قلمم
چو چوب موسی عمران گذشت هیکل مار
قلم ز تیغ تو گفتا سخن که ناخن من
درنده گشت چو چنگال ضیغم خونخوار
بروز رزم تنت را نه درع داودی است
که درع را چکند شرزه شیر خصم شکار
که روح حضرت داود گشت از حیرت
هزار چشم و بقد تو دوخت جمله هزار
خیال تیغ تو در دیده گر نماید رسم
گمان رمح تو در خاطر ار کند اخطار
شود بچشمش هر مژه خنجر خون ریز
شود بچشمش هر موی نیزه ای خطار
نخست بر تن خصم تو آنکه گریه کند
بود زره که بصد چشم گردد او خونبار
بگاه پویه که یکران سمند پویانت
کند فضای ازل تا ابد بکی مضمار
هنوز از دم او بر ازل بود سایه
هنوز از سم او بر ابد نشسته غبار
که از ازل با بد در گذشته راه نورد
که از ابد بازل بازگشته راه سپار
شها توئی که ز حزم تو شد زمین ساکن
شها توئی که زعزم تو شد فلک سیار
به تند باد شدی یکزمان همه گیتی
اگر چو عزم تو میبود باد در رفتار
بناف شیر فلک رفته بود گاو زمین
اگر چه حزم تو میبود کوه سنگین بار
هزار بار ز خورشید و روز روشن تر
به پیش اهل نظر سایه تو در شب تار
خیال سایه مژگان تو بدیده مهر
نمود خط شعاعی بدیده نظار
بمهر روی تو خورشا چو ذره نا پیدا
ببحر جود تو دریا چو قطره بیمقدار
دو حرف جود تو بنگاشتم که جوئی شد
ز نوک خامه و جوشید از او بسی انهار
چو جوی نهر شد و نهر بحر دانستم
که طبع من ز چه آورده گوهر شهوار
بدین قصیده شها یکنظر به لطف ببین
که بحر طبعم هی گوهر افکند به کنار
بسان شهد و شکر هزل همزبان باجد
مثال شمع و شرر نور همعنان با نار
گهی ز رزم حکایت کند گهی از بزم
گهی ز روم روایت کند گه از تاتار
گهی ز شیخ کند گفتگو گه از راهب
گهی ز مسجد و گاهی ز خانه خمار
در این قصیده چو انعام شد قوافی اگر
مکررات ز تکرار هیچ باک مدار
که نشر مشک کند نافه چو کنی تضویح
که صاف شهد شود قند چون کنی تکرار
سزا بود که بر اوراق شاخه طوبی
بکلک نور کند نوری قصیده نگار
همیشه تا که بود برگ ریز وقت خزان
هماره تا که بود سبزه خیز فصل بهار
همیشه تا که ز گلشن درین بروید گل
هماره تا که ز گلبن در آن برآید خار
همیشه تا که درخت اندرین بریزد بر
هماره تا که نهال اندر آن بر آرد بار
همیشه تا که زند برق خنده درآذر
هماره تا که کند گریه ابر در آزار
محب آل علی همچو گل بود خندان
عدوی آل علی همچو خار بادا خور
همیشه این بود از عمر خویش بی بهره
هماره آن بود از بخت خویش برخودار
همیشه این یک از دلخوشی بخندد سخت
هماره آن یک از ناخوشی بگرید زار
هماره ساغر این از می طرب لبریز
همیشه کاسه آن از شراب غم سرشار
همیشه چهره این یک زتاب می گلگون
هماره دیده آن یک ز جوش دل خونبار
زجوش باده عیش است چون قدح سرشار
بیار می که گنه را نکرده استغفار
رسید مژده غفران ز حضرت غفار
گرت بود ز حساب و شمار فردا بیم
بیار جام می امروز بی حساب و شمار
شد از شماره فزون جام و پاره کن تسبیح
بود که رشته اش آید بکار رشته تار
کجاست صوفی بد اعتقاد بی ناموس
کجاست شیخ ریا کار می پرست آزار
که از ردا فکنم بربدوش آن پالان
که از حنک بزنم بر دهان این افسار
کشان کشان برم اینرا بکوچه رندان
دوان دوان کشم آنرا بخانه خمار
دو اسبه کرده بیکره مگر سه منزل طی
که پای باده بود از حباب آبله دار
ز خم بکام سبو وز سبو بخاطر جام
سپرده راه و کنون در قدح گرفته قرار
کهن حریف قدح نوش میفروشم دوش
لبان لعل بدین نکته داشت گوهربار
که عقد دختر رز را روا بود امروز
حضور قاضی و مفتی بمجمع حضار
که در نکاح بفتوی احمد حنبل
بود دو شاهد موثوق لازم الاحضار
بحل مشکل این مسئلت ز مفتی شهر
بجستجوی شدم تا بخانه خمار
بدیدمش که ز مستی برفته کار از دست
بدیدمش که ز سستی بماند دست از کار
بدیدمش چو سبو سر نهاده بر سر دست
بدیدمش چو قدح لب نهاده بر لب یار
زبسکه خورده می و کرده قی چو اشتر مست
زجوش کف بلب آورده و گسسته مهار
بجای خرقه تدلیس بر سرش برنس
بجای سبحه تزویر در کفش زنار
فضای ساحت میخانه آنچنان روشن
ز عکس باده و جام بلور و لعل نگار
می از شعاع برآورده چون امیر شجاع
بکین دشمن نا اهل دشنه خونخوار
تهمتنی که بیک شعله برق خنجر او
بر آرد از دل صد خرمن نفاق، شرار
تهمتنی که کشد نوک خنجر دو سرش
چو ذوالفقار دو سر کیفر از دل کفار
چنان به تیغه خنجر ز ریشه بخل نفاق
فکند کش نه بر آید دگر نه برگ و نه بار
بیاض نقطه بینش سواد چهره قلب
جمال فسق و فجور و کمال عیب و عوار
ز فیص صحبت خیر البشر بغیر از شر
نبود حاصل آن بد نهاد بد کردار
که کجروش نبرد ره بگردد ار تاحشر
بگرد نقطه مقصود چون خط پرگار
چه سود مغز جعل را ز نکهت گلشن
چه سود نقد دغل را ز صحت معیار
اگر ز خط شعاعی بدست گیرد کور
عصا چه فائده چون می نباشدش دیدار
و گر زچشمه خورشید سازیش عینک
چه سود روشنی آنرا که دیده باشد تار
چه سود تیره گهر را ز تابش خورشید
چه سود شوره زمین را ز ریزش آزار
شود ز تاب رخ آفتاب روز افزون
سپید جامه چرکین شبیه رخ قصار
ولی زتابش خورشید فایده این بس
که بازدید کند دیده اولی الابصار
شبه زمشک و شب از روزو آهن از فولاد
گهر زسنگ و صدف از خزف ز گلبن خار
ز چهر اهل صفا کور دل چه خواهد دید
که عکس آه در آئینه نیست جز زنگار
همین نه تنها اکنون که در همه اوقات
همین نه تنها ایدون که در همه اعصار
هر آنکه جست تولا بدعوت باطل
هر آنکه کرد تبرا ز دعوت اخیار
حلول روح وی است اندر آن همه اجسام
بروز ذات وی است اندر آن همه ادوار
گهی بعشوه ابلیس و گه بصورت دیو
گهی بهیکل طاووس و گه بجلوه مار
گهی زده ره آ دم بدانه گندم
کهی زده ره حوا بعشوه بسیار
گهی بهیکل شیطان زسجده آدم
قبول امر خدا را نموده استنکار
گهی بصورت قابیل شد برادر کش
گهی بهیکل کنعان ز نوح کرد فرار
گهی بشانه ضحاک از فریب و فسون
چو مار گشته و از خلق بر کشیده دمار
بقوم لوط گهی منکر و گهی منکر
به قوم هود گهی بنده و گهی سالار
گهی بهیکل فرعون و گاه در هامان
گهی بسامری و گه بشکل عجل خوار
گهی چو مزدک آورده کارنامه برون
گهی چومانی بنموده بارنامه نگار
زنسرو و دو یعوق و زجبت و از طاغوت
منات و غری و لات و زهربت پندار
غرض وجود وی آمد بآیه قرآن
مراد ذات وی آمد ز معنی اخبار
هر آنچه زشت بعالم از او بود که بود
خمیر مایه سجین و طینت اشرار
بهزل چند گرائی حبیب آن بهتر
که ختم نامه کنی نام حیدر کرار
بیا که مشرق طبعم بمدحت شه دین
چو آفتاب فلک گشته مطلع الانوار
زهی اساس شریعت بعدل تو محکم
زهی بنای حقیقت بعلم تو ستوار
ز برق تیغ تو یک شعله برق در آذر
ز ابر جود تو یک قطره ابر در آزار
بگو ستاره که همچون گدا بخوان تو چرخ
گشوده چشم مگر لقمه ای کینش ایثار
سخن ز قهر تو بنگاشتم که ناگه زد
بجای دود ز نوک قلم زبانه شرار
بدان رسیده که یکباره بر زند آتش
بجان نامه و دست و زبان نامه نگار
چو نام لطف تو بردم که جوش زد ناگه
هزار چشمه حیوانم از قلم یک بار
سخن ز رمح تو راندم که ناگهان قلمم
چو چوب موسی عمران گذشت هیکل مار
قلم ز تیغ تو گفتا سخن که ناخن من
درنده گشت چو چنگال ضیغم خونخوار
بروز رزم تنت را نه درع داودی است
که درع را چکند شرزه شیر خصم شکار
که روح حضرت داود گشت از حیرت
هزار چشم و بقد تو دوخت جمله هزار
خیال تیغ تو در دیده گر نماید رسم
گمان رمح تو در خاطر ار کند اخطار
شود بچشمش هر مژه خنجر خون ریز
شود بچشمش هر موی نیزه ای خطار
نخست بر تن خصم تو آنکه گریه کند
بود زره که بصد چشم گردد او خونبار
بگاه پویه که یکران سمند پویانت
کند فضای ازل تا ابد بکی مضمار
هنوز از دم او بر ازل بود سایه
هنوز از سم او بر ابد نشسته غبار
که از ازل با بد در گذشته راه نورد
که از ابد بازل بازگشته راه سپار
شها توئی که ز حزم تو شد زمین ساکن
شها توئی که زعزم تو شد فلک سیار
به تند باد شدی یکزمان همه گیتی
اگر چو عزم تو میبود باد در رفتار
بناف شیر فلک رفته بود گاو زمین
اگر چه حزم تو میبود کوه سنگین بار
هزار بار ز خورشید و روز روشن تر
به پیش اهل نظر سایه تو در شب تار
خیال سایه مژگان تو بدیده مهر
نمود خط شعاعی بدیده نظار
بمهر روی تو خورشا چو ذره نا پیدا
ببحر جود تو دریا چو قطره بیمقدار
دو حرف جود تو بنگاشتم که جوئی شد
ز نوک خامه و جوشید از او بسی انهار
چو جوی نهر شد و نهر بحر دانستم
که طبع من ز چه آورده گوهر شهوار
بدین قصیده شها یکنظر به لطف ببین
که بحر طبعم هی گوهر افکند به کنار
بسان شهد و شکر هزل همزبان باجد
مثال شمع و شرر نور همعنان با نار
گهی ز رزم حکایت کند گهی از بزم
گهی ز روم روایت کند گه از تاتار
گهی ز شیخ کند گفتگو گه از راهب
گهی ز مسجد و گاهی ز خانه خمار
در این قصیده چو انعام شد قوافی اگر
مکررات ز تکرار هیچ باک مدار
که نشر مشک کند نافه چو کنی تضویح
که صاف شهد شود قند چون کنی تکرار
سزا بود که بر اوراق شاخه طوبی
بکلک نور کند نوری قصیده نگار
همیشه تا که بود برگ ریز وقت خزان
هماره تا که بود سبزه خیز فصل بهار
همیشه تا که ز گلشن درین بروید گل
هماره تا که ز گلبن در آن برآید خار
همیشه تا که درخت اندرین بریزد بر
هماره تا که نهال اندر آن بر آرد بار
همیشه تا که زند برق خنده درآذر
هماره تا که کند گریه ابر در آزار
محب آل علی همچو گل بود خندان
عدوی آل علی همچو خار بادا خور
همیشه این بود از عمر خویش بی بهره
هماره آن بود از بخت خویش برخودار
همیشه این یک از دلخوشی بخندد سخت
هماره آن یک از ناخوشی بگرید زار
هماره ساغر این از می طرب لبریز
همیشه کاسه آن از شراب غم سرشار
همیشه چهره این یک زتاب می گلگون
هماره دیده آن یک ز جوش دل خونبار
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۸ - مخمس در تضمین قصیدهٔ منوچهری
ایدون که جهان تیره تر از پر غراب است
وقت من از اندوه وز تیمار خراب است
چشم من از اندیشه این رنج پر آب است
«کامد شب و از خواب مرا رنج و عذاب است
ایدوست بیار آنچه مرا داروی خواب است»
هشدار که چون صورت دیوار نباشی
نقشی عبث از پرده پندار نباشی
نه زنده و نه مرده چو بیمار نباشی
«چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
این را چه دلیل آری و آن را چه جواب است»
من نیستم آنکس که کند خواب اسیرم
وز خواب رود سوی فلک بانگ نفیرم
من از قدح می نفس خواب بگیرم
«من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده چه مزد و چه ثواب است»
من اشک غم از دل بمی ناب زدایم
من با قدح باده رگ خواب گشایم
کی دیده دو چشم تو که من خواب نمایم
«من خواب ز دیده بمی ناب ربایم
آری عدوی خواب جوانان می ناب است»
طرف چمن و باغ و لب کشت و لب آب
وقت سحر و فصل بهار و شب مهتاب
با ناله مرغ سحر و زمزمه آب
«سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آنرا که بکاخ اندر یک شیشه شراب است.»
دارم عجب از مرد که با دانش و فرهنگ
بیگانه زید یکنفس از باده گلرنگ
روزی بشب آرد که بساغر نزند چنگ
»وین نیز عجبت تر که خورد باده بی چنگ
بی نغمه چنگش بمی ناب شتاب است.»
بی مشغله کودک نبرد ره بسوی خواب
بی زمزمه دانا نکند رو بمی ناب
کی مرد، قدح نوش کند بی دف و مضراب
«اسبی که صفیرش نزنی مینخورد آب
نه مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است.»
دیوانه بود مرد که بیهوده کشد درد
بیهوده بود کار که جز باده کند مرد
در میکده جز باده گساری نتوان کرد
« نه نقل بود ما را نه دفتر و نی نرد
کین هر سه در این مجلس ما دور صواب است.»
ما بیخردان بیخود و سرمست و خرابیم
نز دفتر دانش نه ز دیوان حسابیم
پیش آر کتابی که نه ما مرد کتابیم
« ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شراب است و کباب است و رباب است»
امروز بتا موسم دلخواه ربیع است
روز می و وقت چمن و گاه ربیع است
هم فصل ربیع آمد و هم ماه ربیع است
بخ بخ زربیعی که بهمراه ربیع است
بی باده چنین روز نشستن نه صواب است
ایدون که دل دوست ز دشمن شده ایمن
بر خیز و بزن ساغری از کله دشمن
بنشین و بده باده ای از خون هریمن
کامروز سلیمانراست بر تخت نشیمن
کامروز هریمن را زی تخته شتاب است
وقت من از اندوه وز تیمار خراب است
چشم من از اندیشه این رنج پر آب است
«کامد شب و از خواب مرا رنج و عذاب است
ایدوست بیار آنچه مرا داروی خواب است»
هشدار که چون صورت دیوار نباشی
نقشی عبث از پرده پندار نباشی
نه زنده و نه مرده چو بیمار نباشی
«چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
این را چه دلیل آری و آن را چه جواب است»
من نیستم آنکس که کند خواب اسیرم
وز خواب رود سوی فلک بانگ نفیرم
من از قدح می نفس خواب بگیرم
«من جهد کنم بی اجل خویش نمیرم
در مردن بیهوده چه مزد و چه ثواب است»
من اشک غم از دل بمی ناب زدایم
من با قدح باده رگ خواب گشایم
کی دیده دو چشم تو که من خواب نمایم
«من خواب ز دیده بمی ناب ربایم
آری عدوی خواب جوانان می ناب است»
طرف چمن و باغ و لب کشت و لب آب
وقت سحر و فصل بهار و شب مهتاب
با ناله مرغ سحر و زمزمه آب
«سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آنرا که بکاخ اندر یک شیشه شراب است.»
دارم عجب از مرد که با دانش و فرهنگ
بیگانه زید یکنفس از باده گلرنگ
روزی بشب آرد که بساغر نزند چنگ
»وین نیز عجبت تر که خورد باده بی چنگ
بی نغمه چنگش بمی ناب شتاب است.»
بی مشغله کودک نبرد ره بسوی خواب
بی زمزمه دانا نکند رو بمی ناب
کی مرد، قدح نوش کند بی دف و مضراب
«اسبی که صفیرش نزنی مینخورد آب
نه مرد کم از اسب و نه می کمتر از آب است.»
دیوانه بود مرد که بیهوده کشد درد
بیهوده بود کار که جز باده کند مرد
در میکده جز باده گساری نتوان کرد
« نه نقل بود ما را نه دفتر و نی نرد
کین هر سه در این مجلس ما دور صواب است.»
ما بیخردان بیخود و سرمست و خرابیم
نز دفتر دانش نه ز دیوان حسابیم
پیش آر کتابی که نه ما مرد کتابیم
« ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم
خوشا که شراب است و کباب است و رباب است»
امروز بتا موسم دلخواه ربیع است
روز می و وقت چمن و گاه ربیع است
هم فصل ربیع آمد و هم ماه ربیع است
بخ بخ زربیعی که بهمراه ربیع است
بی باده چنین روز نشستن نه صواب است
ایدون که دل دوست ز دشمن شده ایمن
بر خیز و بزن ساغری از کله دشمن
بنشین و بده باده ای از خون هریمن
کامروز سلیمانراست بر تخت نشیمن
کامروز هریمن را زی تخته شتاب است
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
کار دنیا همه زرق است و فریب است صداع
عارفان بر سر اینها نکنند ایچ نزاع
مفلسانیم که عالم بجوی نستانیم
نیست ما را بجهان جز غم عشاق متاع
زاهد از زهد و ریا دور که رندان صبوح
بوی تزویر شنیدند همه زین اوضاع
مو کشانش بخرابات درآریم چو چنگ
هر که ما را ز می لعل تو باشد مناع
بوصالت نرسد هرگز و واصل نشود
هر که از جان نکند با غم عشق تو وداع
ظالم از درد تو هر دم بعدم نیست شود
می کند غمزه خونخوار تو بازش ابداع
همچو کوهی بجهان روشن و فردیم همه
تا گرفتیم زخورشید تو چون ماه شعاع
عارفان بر سر اینها نکنند ایچ نزاع
مفلسانیم که عالم بجوی نستانیم
نیست ما را بجهان جز غم عشاق متاع
زاهد از زهد و ریا دور که رندان صبوح
بوی تزویر شنیدند همه زین اوضاع
مو کشانش بخرابات درآریم چو چنگ
هر که ما را ز می لعل تو باشد مناع
بوصالت نرسد هرگز و واصل نشود
هر که از جان نکند با غم عشق تو وداع
ظالم از درد تو هر دم بعدم نیست شود
می کند غمزه خونخوار تو بازش ابداع
همچو کوهی بجهان روشن و فردیم همه
تا گرفتیم زخورشید تو چون ماه شعاع
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
از دوجا آسان ما را شیخ مشکل کرده است
قول شاهد را قبول و ثبت در دل کرده است
گفتمش بین این سند را پا به مهر ومعتبر
شاهد بی دین تو را از کار غافل کرده است
حکماگر خواهی کنی از روی حق کز بین به حق
حق تو راخلق از برای حق و باطل کرده است
گفت نتوان گفت بی پا این سنددر دست توست
لیک شاهد کار را بسیار مشکل کرده است
گفتمش بنگر ز شاهد مهر بر روی سند
گفت شاید بوده غافل مهر را ول کرده است
گشت شاهد شاد چون حرفی زد ومقبول شد
چون کنم من حرف شاهدکار عادل کرده است
پا برم از شیخ تا دیگر نبینم روی او
دل به کفر و کبر ونخوت بسکه مایل کرده است
بر سر آن شیخ رو حرفی بزن کن جستجو
حق پرستی را ببین بهر چه زایل کرده است
هم به شاهد گو که یزدان آیه نار جحیم
غافلی گویا که در شأن تونازل کرده است
چون بلدناقبال رویش با خدا شد با خدا
جان زطوفان برد واکنون جا به ساحل کرده است
قول شاهد را قبول و ثبت در دل کرده است
گفتمش بین این سند را پا به مهر ومعتبر
شاهد بی دین تو را از کار غافل کرده است
حکماگر خواهی کنی از روی حق کز بین به حق
حق تو راخلق از برای حق و باطل کرده است
گفت نتوان گفت بی پا این سنددر دست توست
لیک شاهد کار را بسیار مشکل کرده است
گفتمش بنگر ز شاهد مهر بر روی سند
گفت شاید بوده غافل مهر را ول کرده است
گشت شاهد شاد چون حرفی زد ومقبول شد
چون کنم من حرف شاهدکار عادل کرده است
پا برم از شیخ تا دیگر نبینم روی او
دل به کفر و کبر ونخوت بسکه مایل کرده است
بر سر آن شیخ رو حرفی بزن کن جستجو
حق پرستی را ببین بهر چه زایل کرده است
هم به شاهد گو که یزدان آیه نار جحیم
غافلی گویا که در شأن تونازل کرده است
چون بلدناقبال رویش با خدا شد با خدا
جان زطوفان برد واکنون جا به ساحل کرده است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
زاهدا کم کن بلنداقبال را تکفیر و رد
نام او راحرز کن چون قل هوالله احد
با گلی ومی اگر گوئی که ما دل بسته ایم
توچرا دل بسته ای بر کبر وتزویر وحسد
گر خدا جوئی کندکس چه به کعبه چه به دیر
نیست جز موئی تفاوت مر صنم را با صمد
چون تو را بینم که بر گردن بودتحت الحنک
یادم آید آیه فی جید حبل من مسد
ما ز معبود احدجوئیم توفیق وصفا
تو همی از خلق می خواهی شود ومستند
تومدد جوئی به کارخود ز علم نحووفقه
ما به علم عشق می جوییم از یزدان مدد
تو اسد گوئی که حیوانی چنین است وچنان
ما چه قدرت های یزدانی که بینیم از اسد
احوالی را دور کن از دیده تا بینی درست
کن جواهر سرمه ای در چشم اگر داری رمد
حد جامی چیستگو بامن زعلم ار آگهی
حد می گر میزنی بر باده خواران زن به حد
منکر قول بلنداقبال اگر گردد کسی
نام منکر گردد او را از حروف واز عدد
نام او راحرز کن چون قل هوالله احد
با گلی ومی اگر گوئی که ما دل بسته ایم
توچرا دل بسته ای بر کبر وتزویر وحسد
گر خدا جوئی کندکس چه به کعبه چه به دیر
نیست جز موئی تفاوت مر صنم را با صمد
چون تو را بینم که بر گردن بودتحت الحنک
یادم آید آیه فی جید حبل من مسد
ما ز معبود احدجوئیم توفیق وصفا
تو همی از خلق می خواهی شود ومستند
تومدد جوئی به کارخود ز علم نحووفقه
ما به علم عشق می جوییم از یزدان مدد
تو اسد گوئی که حیوانی چنین است وچنان
ما چه قدرت های یزدانی که بینیم از اسد
احوالی را دور کن از دیده تا بینی درست
کن جواهر سرمه ای در چشم اگر داری رمد
حد جامی چیستگو بامن زعلم ار آگهی
حد می گر میزنی بر باده خواران زن به حد
منکر قول بلنداقبال اگر گردد کسی
نام منکر گردد او را از حروف واز عدد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
خبر گر از دل آشفته ما یار ما می شد
دلش راضی به آزار دل ما کی کجا می شد
دگر ما را چه دردی در جهان می بودی آن دلبر
به زخم ما اگر مرهم به درد ما دوا می شد
به ساحل کشتی ما را خدا آورد از دریا
وگرنه این هنر هرگز کجا از ناخدا می شد
به ما چندی است بی مهر است آن مه رو چه خوش بودی
اگر اندر میانمان باز هم صلح و صفا می شد
نخواهد شد خبر ازحال ما دلدار ما هرگز
بلی آگه شود گر عاشق و بی دل چو ما می شد
کجا شهزاده را باشد به دل غم از گدا زاده
خبر خوش از گدا می شد گدا گر پادشا می شد
نماندی آرزوئی در دلش دیگر در این عالم
بلند اقبال را ازوصلت ار حاجت روا می شد
دلش راضی به آزار دل ما کی کجا می شد
دگر ما را چه دردی در جهان می بودی آن دلبر
به زخم ما اگر مرهم به درد ما دوا می شد
به ساحل کشتی ما را خدا آورد از دریا
وگرنه این هنر هرگز کجا از ناخدا می شد
به ما چندی است بی مهر است آن مه رو چه خوش بودی
اگر اندر میانمان باز هم صلح و صفا می شد
نخواهد شد خبر ازحال ما دلدار ما هرگز
بلی آگه شود گر عاشق و بی دل چو ما می شد
کجا شهزاده را باشد به دل غم از گدا زاده
خبر خوش از گدا می شد گدا گر پادشا می شد
نماندی آرزوئی در دلش دیگر در این عالم
بلند اقبال را ازوصلت ار حاجت روا می شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
من نه آن مستم که باک از شحنه وشاهم بود
داده شه فرمان به هر کاری که دلخواهم بود
من به بزم شاه خوردم می خود آگاه است شاه
اسم شب دانم چه غم گر شحنه در راهم بود
من به راه عشق خواهم رفت تا در کوی دوست
گر به هر گامی که بردارم دو صدچاهم بود
نیست غم هست ار شب تاریک وراه سنگلاخ
چون خیال زلف وروی او شب ماهم بود
زاهد از می خوردنم اندیشه از دوزخ مده
هفت دوزخ یک شرار از شعله آهم بود
بسکه شیرین است عشقش از غم شیرویه سان
همچودارا زخم خنجر برجگر گاهم بود
در فلک گویدملک با زهره گر خوانی دگر
غیر اشعار بلند اقبال اکراهم بود
داده شه فرمان به هر کاری که دلخواهم بود
من به بزم شاه خوردم می خود آگاه است شاه
اسم شب دانم چه غم گر شحنه در راهم بود
من به راه عشق خواهم رفت تا در کوی دوست
گر به هر گامی که بردارم دو صدچاهم بود
نیست غم هست ار شب تاریک وراه سنگلاخ
چون خیال زلف وروی او شب ماهم بود
زاهد از می خوردنم اندیشه از دوزخ مده
هفت دوزخ یک شرار از شعله آهم بود
بسکه شیرین است عشقش از غم شیرویه سان
همچودارا زخم خنجر برجگر گاهم بود
در فلک گویدملک با زهره گر خوانی دگر
غیر اشعار بلند اقبال اکراهم بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
گر کنی پیدا رهی ای شانه درگیسوی او
از زبان من بگو با عنبر افشان موی او
سرکشی را ترک فرما رهزنی را توبه کن
با ادب شو چنگ کمتر زن همی بر روی او
گه بگوشش سر به نجوی می نهی از شیطنت
گه شوی هر جا که بنشسته است همزانوی او
احتشام الدوله از کردارت ار گردد خبر
امر فرماید که بندندت کشندت سوی او
الحذر ز آندم که از کار تو وکردار تو
از غضب پرچین شودمانند توابروی او
زآن همی ترسم به حکمش از برای نظم ملک
سربرندت ناگهان اندیشه کن از خوی او
خودتو می دانی بلند اقبال دولتخواه توست
کم پریشان شو از این طبع پریشان گوی او
از زبان من بگو با عنبر افشان موی او
سرکشی را ترک فرما رهزنی را توبه کن
با ادب شو چنگ کمتر زن همی بر روی او
گه بگوشش سر به نجوی می نهی از شیطنت
گه شوی هر جا که بنشسته است همزانوی او
احتشام الدوله از کردارت ار گردد خبر
امر فرماید که بندندت کشندت سوی او
الحذر ز آندم که از کار تو وکردار تو
از غضب پرچین شودمانند توابروی او
زآن همی ترسم به حکمش از برای نظم ملک
سربرندت ناگهان اندیشه کن از خوی او
خودتو می دانی بلند اقبال دولتخواه توست
کم پریشان شو از این طبع پریشان گوی او
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
مرا ای آسمان تا کی دمی آسوده نگذاری
نمی دانم چه کین است این که اندر دل ز من داری
زنی بر خرمن جان دوستان را دائما آتش
به جز بر کشتزار دشمنان جائی نمی باری
غلط می باشدار من از تو درعالم وفا جویم
که جز تخم جفا در مزرع خاطر نمی کاری
مرا هر کس که باشد دوست داری دشمنی با او
کس ار دشمن بود با من ز جان ودل بدو یاری
ز زهر قهر توهرگز نخواهد شد کسی ایمن
چو اندر آستین حضرت خیر البشر ماری
عجب دون پرور و ناکس نوازی الحذر از تو
گلی از بهر هر خار وبرای هر گلی خاری
بلند اقبال را نبودهوای همسری با تو
چرا پیوسته با او از دل و جان خصم خونخواری
نمی دانم چه کین است این که اندر دل ز من داری
زنی بر خرمن جان دوستان را دائما آتش
به جز بر کشتزار دشمنان جائی نمی باری
غلط می باشدار من از تو درعالم وفا جویم
که جز تخم جفا در مزرع خاطر نمی کاری
مرا هر کس که باشد دوست داری دشمنی با او
کس ار دشمن بود با من ز جان ودل بدو یاری
ز زهر قهر توهرگز نخواهد شد کسی ایمن
چو اندر آستین حضرت خیر البشر ماری
عجب دون پرور و ناکس نوازی الحذر از تو
گلی از بهر هر خار وبرای هر گلی خاری
بلند اقبال را نبودهوای همسری با تو
چرا پیوسته با او از دل و جان خصم خونخواری