عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
گر خدنگ غمزه را زین سان دمادم می زنی
کشته گردد عالمی تا چشم بر هم می زنی
نیست ممکن بیش ازین بیداد گر سنگین دلی
بر وفاداران خود سنگ جفا کم می زنی
دانه در دام بهر صید مرغی می نهی
یا بقصد دل گره بر زلف پرخم می زنی
این که داری در غمش ای دل صدای گریه نیست
خنده بر غفلت دلهای بی غم می زنی
ای که در سر ذوق جام وصل داری نیست دور
گر ز مستی سنگ رد بر ساغر جم می زنی
شمع شام فرقتم بگذار تا سوزم رفیق
می کشم خود را اگر از منع من دم می زنی
بر گزیدی از همه عالم فضولی فقر را
دولتی داری که استغنا بعالم می زنی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
یارب آن بی درد را در دل ز عشق افکن غمی
چند ما در عالمی باشیم و او در عالمی
پیش آن خورشید مشکل گر شود روشن غمم
زآن که جر سایه بشرح غم ندارم همدمی
آفتاب عارضت بنما که نگذرد اثر
گر ز آب زندگی در خاک ما باشد نمی
زاهدا می ده که پند ناصحم مجروح کرد
خواهدم کشت این جراحت گر نباشد مرهمی
راستان را نیست جا در خانه پست فلک
هست زین غم گر نهال قد ما دارد خمی
جمع گشته گرد من سنگ ملامت کوه کوه
خانه رسواییم دارد بنای محکمی
غیر آه آتشین و قطره خوناب اشک
در غم عشقت نمی خواهد فضولی محرمی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
نمودی لطف پیشم آمدی کردی ستم رفتی
رسیدی بی خودم کردی بخود تا آمدم رفتی
طبیب دردمندانی ولی از بس که بی دردی
مرا در کنج غم بگذاشتی با صد الم رفتی
تو آتش پاره من شمع بودم زنده با وصلت
دریغا سوختی آخر مرا سر تا قدم رفتی
رهاندی از غم رسوایی و سرگشتگی ما را
نکو رفتی که کردی بسته زنجیر غم رفتی
ترا ای اشک خونین هیچ قدری نیست در کویش
فتادی از نظر از بس که آنجا دم بدم رفتی
دلا خواهی پریشان ساخت روز و روزگارم را
خطا کردی سوی آن گیسوان خم بخم رفتی
گلی بردی فضولی تحفه حوران بهشتی را
نکو رفتی کزین گلشن بداغ آن صنم رفتی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
ما چه کردیم چه گفتیم چه دیدی چه شنیدی
که ما ز قطع نظر کردی و پیوند بریدی
بتو گفتم مشنو در حق من قول رقیبان
آه ازین غم که شنیدی سخن من نشنیدی
بی تو فریاد کنان جان بسپردم بعیادت
نرسیدی بسر من نه بفریاد رسیدی
حال من گشت ز نادیدن زلف تو پریشان
این پریشانی دیگر که تو این حال ندیدی
رغبت شیوه ناخوب ز خوبان چه مناسب
تو که خوبی نه خوش است این که ره جور بریدی
نکشیدند مگر بار تو ای مه که بدین سان
دامن از صحبت احباب بصد ناز کشیدی
عاقبت یار جفاکار وفا کرد فضولی
یافتی آن چه دمادم ز خدا می طلبیدی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
دلا آن به که چون با خوب رویان همنشین باشی
نباشی غافل از ایام دوری دوربین باشی
مرا ای اشک هر دم پیش مردم می کنی رسوا
نمی خواهم ترا مطلق که در روی زمین باشی
مرا ای چرخ می خواهی کز آن مه دور گردانی
چه کین است این که با من بسته تا کی برین باشی
ترا در خون دل کردم نهان ای مردم دیده
که چون بر من شبیخون آورد غم در کمین باشی
دلم را آتش اندوه خواهد سوخت می دانم
مشو غافل چو ساکن در دل اندوهگین باشی
تنم را پر کن از پیکان که چون آیی درون دل
ز هر آفت که باشد در حصار آهنین باشی
فضولی گر چه رسوایی مجو تدبیر کار از کس
چه چاره چون ترا تقدیر می خواهد چنین باشی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
در کبودی فلک چون مه من نیست مهی
بر سر هیچ مهی نیست هلال سیهی
روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما
وه که مردیم و نبردیم بوصل تو رهی
چو ربودی دل و دینم عوضی کن بوصال
بگدایی چه روا ظلم کند چون تو شهی
ای که داری گه و بی گاه نظرها برقیب
می توان جانب ما هم نگهی کرد گهی
هدف تیر تو گشتیم که از گوشه چشم
گاه گاهی کنی از دور سوی ما نگهی
جور کردی بمن ای ماه بترس از آهم
من نه آنم ز من آزرده شوی بی گنهی
مرد در سعی فضولی و بجایی نرسید
ز آن که دریای غم عشق ترا نیست تهی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
نمود در دلم از آتش درون شرری
نهال عاشقیم داد عاقبت ثمری
عذاب می کشم از نالهای دل آن به
رهم ز درد سر آن را دهم بسیمری
فکند بر سر من سایه موی ژولیده
گشاد طایر سودای عشق بال و پری
بتی بجان من آتش زد و نکرد وفا
گلی نمود چو گلبن ولی نداد بری
خدنگ آه بلاکش ز سنگ می گذرد
چرا ز ناله زارم نمی کنی حذری
ز چاک سینه ازین رهگذر شوم خوش حال
که سوی دل غم عشق تو یافت رهگذری
مرا ز شوق نگاه تو گشت حال خراب
چرا بحال خرابم نمی کنی نظری
ز باغ عشق فضولی گل مراد نچید
نکرد ناله او در دل بتان اثری
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
سال و مهم بر زبان روز و شبم در دلی
من ز تو غافل نیم گر تو ز من غافلی
حال خرابی دل از که کنم جست و جو
چون تو ز روز ازل ساکن این منزلی
از تو دل زار را نیست امید وفا
طرفه نهالی ولی حیف که بی حاصلی
هست مرا دم بدم میل تو اما چه سود
نیست ترا میل من جای دگر مایلی
ای ز بلا بی خبر طعه ما ترک کن
غرقه بحریم ما رو که تو بر ساحلی
حاصل عشق بتان نیست بغیر از جنون
بسته اینها مشو ای دل اگر عاقلی
نیست فضولی ترا میل نظر بازی
علم تو زهداست و بس در فن ما جاهلی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
مراست هر طرف از سیل اشک دریایی
کجا روم چه کنم ره نمی برم جایی
نمی کنند بتان میل عشق بازان حیف
که ضایع است هنر نیست کارفرمایی
شکایت غم عشق از کسی نمی شنوم
مگر که نیست درین شهر ماه سیمایی
کجا حریف جنون منند مردم شهر
من و مصاحبت آهوان صحرایی
نه من همین سر سودای زلف او دارم
سری کجاست که خالی بود ز سودای
چنین که کار تو عاشق کشیست هر ساعت
نمی شود سر کوی تو بی تماشایی
دلا فضولی بی دل قرار چون گیرد
که یک دلست درو هر زمان تمنایی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
چند ای چرخ مرا زار و زبون می سازی
قدم از بار غم و غصه نگون می سازی
بیش ازین جلوه مده در نظرم دونان را
چند غمهای من از رشک فزون می سازی
وقت شد طوق غم از گردن من برداری
تا کیم بسته این دام جنون می سازی
وقت شد آب زنی آتش حرمان مرا
تا کیم سوخته سوز درون می سازی
وقت شد غنچه اقبال مرا بگشایی
چند از خون جگر غرقه خون می سازی
وقت شد رتبه اقبال مرا قدر دهی
چند پامال درین رتبه دون می سازی
الم واقعه قید فضولی صعب است
آفرین بر تو درین واقعه چون می سازی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
ای لعل تو آب زندگانی
عشق تو حیات جاودانی
گفتم که ترحمی نمایی
چون حال دل مرا بدانی
حال دل خویش با تو صدره
گفتم بزبان بی زبانی
پیش تو عیان چو گشت حالم
کردی بنیاد مهربانی
رحمی بدل تو آمد اما
نگذاشت غرور نوجوانی
چون هیچ نتیجه ندارد
در پیش تو عرض ناتوانی
آن به که فضولی ار بمیرد
ظاهر نکند غم نهانی
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۶
درین حدیقه حرمان ز کثرت اندوه
اگر شود چه عجب عندلیب ناطقه لال
کسی نمی شنود زین حدیقه بوی گلی
گل نمی شکفد از بهار فضل و کمال
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۷
ماییم که نیست هیچ کس همدم ما
ما در غم کس نه ایم و کس در غم ما
نی ما خبر از مردم عالم داریم
نی مردم عالم خبر از عالم ما
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۸
عمریست که باز عشق یارست مرا
دل در غم عشق بی قرارست مرا
گشتست گره گشای کارم غم عشق
با غیر غم عشق چه کارست مرا
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
یارم گره از کار بافغان نگشاد
دلدار مراد من بفریاد نداد
افغان که باو نکرد افغان اثری
فریاد که کارگر نیامد فریاد
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
از سیمبران وفا ندیدم هرگز
وز باغ وفا گلی نچیدم هرگز
با آنکه کشیده ام همه عمر جفا
از کوی وفا پا نکشیدم هرگز
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
ای ریخته خونم بدو چشم خونریز
ناکرده ز خون ناحق من پرهیز
تیز از دل سخت گشته تیغ مژه ات
تیغیست بلی ز سنگ می گردد تیز
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
تن سوخت دلم مایل یارست هنوز
بنیاد محبت استوارست هنوز
در کار غم عاشقی آخر شد عمر
این طرفه که ابتدای کارست هنوز
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
ز اشکم غم یار می توان کرد قیاس
آتش ز شرار می توان کرد قیاس
داغ دل پنهان جگر سوز مرا
از ناله زار می توان کرد قیاس
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
از سخت دلی بر دل این محنت کش
آتش زده با قول رقیب آن مهوش
گویا که رقیب است پی سوختنم
سنگی که برآورد ز آهن آتش