عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۷
میرزا جعفر شب چارشنبه بیستم ماه آغاز شام... گشت.
چرخ ز بن کند آن درخت برومند
خاک فروکشت آن چراغ فروزان
بامدادان گم نام روشناس دهقان سپاهی آنچه از آن سامان ربود، با بستگان رهی بروی گرد آمده گرامی به فرجامگاه کشیدند پهلوی پدر رای آسایش گزید و دیده بر راه بخشایش خفت. ساز و برگش به خامه احمد و نگین همگان نگارش و آذین یافت بادامه وی با بوم و نگین حاجی اسد بیک به احمد سپرده شد. برخی پس افکند که بار دل است، این دو روزه فروخته، وام های پراکنده او پرداخته خواهد شد و رحمن با دگر چیزها که چیزی نیست راه اندیش زادوبوم خواهد گشت. آنچه پیداست جز این دو سه پارچه آب و خاک از همه رنگ و بوی جهانش باد در چنگ است، و هنوزش از بخت و کام و پیروزی و به افتاد گهر در دریا و سیم در سنگ. پنج دختر دارد، دو زن، مشهدی و رحمن از تیمار بخت بیمار خویش به کاروبار ایشان نیارند پرداخت. همان مایه که زیان نرسانند سود است، تا دیگری شخم و شیار کند و کار از خرمن به انبار رسد.
پیداست بدان مشتی پا شکسته چه خواهد گذشت. شصت تومان نیز وام سودی دارد، و ا زچپ و چارسو همه دندان بر این کالا و رخت تیز گردانده و حرم پیرامون این دو سه بی مایه و کم سایه باغ و درخت کشیده، بی دستیاری نیکان و پایمردی نزدیکان، زن های بی کالا و کوی، و دخترهای بی سامان و شوی را، دو سه بامداد دیگر از ترکتاز خواهندگان نوکیسه و کاهندگان کاسه لیس به جای سوخت، دود دل از روزن خواهد ساخت، و به رنج دریوزه و آسیب خواست گرد کوی و برزن باید گشت.
میرزا جعفر اگر چه غردل و بدزهره بود و از فر فرهنگ، و شرم دیده، و آزرم گوهر، و دیگر منش ها، که ستوده هوشمندان است بی بهره، ولی دو خواست و خوی پسندیده داشت، که دامن بر آن نتوان پوشید و آستین افشاند: نخست پارچه نانی که بر خوان وی بود از پارسا تا سایه پرست بازنداشتن. دویم پاسداری و پرستاری یاران را در بیماری و گرفتاری کار جامگی خواران کردی.اگر پاداش این دو منش و پاس این دو روش را با کسانش رای تیاقداری آرند، و به گاز و گزند و زنجیر و بند این و آن، ویژه ابراهیم که بزرگ دشمنی خانگی است و با همه خویشی در جهان بیگانگی، باز نگذارند، کاری نیک و به جای خود خواهد بود، و هر خداوند دانش و دیدی برون از یاساس هوش و خرد نخواهد دید، خواهنده سنگین خواست او مائیم، و بند و مرز گران ارزش از در داد و ستد آن ماست. تا تن را تاب فرو داشت باشد و روان را نیروی درنگ دست بدان نخواهم سود، و پای در آن نخواهم هشت. دیگران را نیز به هر دست و دستوری که دانم و توانم از آویز و آزار آنان دست فرا پیش خواهم باخت و چنگ در راه... خواهم ریخت.
از سرکار آقا خواهشمندم نرم و درشت، تلخ و شیرین، گرایندگان رنج و فزایندگان درد ایشان را از اوارجه سازان آب و خاک، و کاوش و کین پا کار و کدخدا، و خواهندگان بازاری و کاهندگان آزاری، و شاخچه بندی بیگانه و بدپسندی خویش، و دیگر روی داد نگهداری فرمایند. و تیاقگذاری چشم از کردار زشت، و گفتار درشت، و دامان آلوده، و سامان ژولیده، و ننگ نادانی، و کیش سرگرانی، و خوی نافرجام، و بوی پی اندام، و رای بلهوسی، و ساز هیچ کسی های آنان دانسته، نه کورکورانه بدوز و... تهی دستی و بی برگی و شوربختی و درماندگی و خواری و جگر خواری آنان را نگران زی، تا از نگهداشت خسته نگردی و بر ایشان نیز راه چاره بسته نگردد.
یکی از شبارگان سایه پرست خویشتن را به نام درویشی بر شاه نعمت الله ولی بستن خواست. بستگان وی را که از هر آلایش رستگان بودند زبان نکوهش باز شد که آلوده ای چو نان کی و کجا با چون تو پاکی رای پیوستن آرد، و لاف از خود رستن؟ فرمود زهی شگفت و شگرف، با همه بی باکی و ناپاکی بندگی بار خدا را شاید و آئین پاک پیمبر را باید، و مرا شایان بازجوئی و دنبال پوئی نیست. در پاس آلودگان و تهی دستان و بی برگان و سایه پرستان خواست و خوی پاک یزدان را دستوری باید ساخت، و بی بوی پاداش و اندیشه سپاس پختن دیگ کام ایشان را رخت سرا باید سوخت.
چرخ ز بن کند آن درخت برومند
خاک فروکشت آن چراغ فروزان
بامدادان گم نام روشناس دهقان سپاهی آنچه از آن سامان ربود، با بستگان رهی بروی گرد آمده گرامی به فرجامگاه کشیدند پهلوی پدر رای آسایش گزید و دیده بر راه بخشایش خفت. ساز و برگش به خامه احمد و نگین همگان نگارش و آذین یافت بادامه وی با بوم و نگین حاجی اسد بیک به احمد سپرده شد. برخی پس افکند که بار دل است، این دو روزه فروخته، وام های پراکنده او پرداخته خواهد شد و رحمن با دگر چیزها که چیزی نیست راه اندیش زادوبوم خواهد گشت. آنچه پیداست جز این دو سه پارچه آب و خاک از همه رنگ و بوی جهانش باد در چنگ است، و هنوزش از بخت و کام و پیروزی و به افتاد گهر در دریا و سیم در سنگ. پنج دختر دارد، دو زن، مشهدی و رحمن از تیمار بخت بیمار خویش به کاروبار ایشان نیارند پرداخت. همان مایه که زیان نرسانند سود است، تا دیگری شخم و شیار کند و کار از خرمن به انبار رسد.
پیداست بدان مشتی پا شکسته چه خواهد گذشت. شصت تومان نیز وام سودی دارد، و ا زچپ و چارسو همه دندان بر این کالا و رخت تیز گردانده و حرم پیرامون این دو سه بی مایه و کم سایه باغ و درخت کشیده، بی دستیاری نیکان و پایمردی نزدیکان، زن های بی کالا و کوی، و دخترهای بی سامان و شوی را، دو سه بامداد دیگر از ترکتاز خواهندگان نوکیسه و کاهندگان کاسه لیس به جای سوخت، دود دل از روزن خواهد ساخت، و به رنج دریوزه و آسیب خواست گرد کوی و برزن باید گشت.
میرزا جعفر اگر چه غردل و بدزهره بود و از فر فرهنگ، و شرم دیده، و آزرم گوهر، و دیگر منش ها، که ستوده هوشمندان است بی بهره، ولی دو خواست و خوی پسندیده داشت، که دامن بر آن نتوان پوشید و آستین افشاند: نخست پارچه نانی که بر خوان وی بود از پارسا تا سایه پرست بازنداشتن. دویم پاسداری و پرستاری یاران را در بیماری و گرفتاری کار جامگی خواران کردی.اگر پاداش این دو منش و پاس این دو روش را با کسانش رای تیاقداری آرند، و به گاز و گزند و زنجیر و بند این و آن، ویژه ابراهیم که بزرگ دشمنی خانگی است و با همه خویشی در جهان بیگانگی، باز نگذارند، کاری نیک و به جای خود خواهد بود، و هر خداوند دانش و دیدی برون از یاساس هوش و خرد نخواهد دید، خواهنده سنگین خواست او مائیم، و بند و مرز گران ارزش از در داد و ستد آن ماست. تا تن را تاب فرو داشت باشد و روان را نیروی درنگ دست بدان نخواهم سود، و پای در آن نخواهم هشت. دیگران را نیز به هر دست و دستوری که دانم و توانم از آویز و آزار آنان دست فرا پیش خواهم باخت و چنگ در راه... خواهم ریخت.
از سرکار آقا خواهشمندم نرم و درشت، تلخ و شیرین، گرایندگان رنج و فزایندگان درد ایشان را از اوارجه سازان آب و خاک، و کاوش و کین پا کار و کدخدا، و خواهندگان بازاری و کاهندگان آزاری، و شاخچه بندی بیگانه و بدپسندی خویش، و دیگر روی داد نگهداری فرمایند. و تیاقگذاری چشم از کردار زشت، و گفتار درشت، و دامان آلوده، و سامان ژولیده، و ننگ نادانی، و کیش سرگرانی، و خوی نافرجام، و بوی پی اندام، و رای بلهوسی، و ساز هیچ کسی های آنان دانسته، نه کورکورانه بدوز و... تهی دستی و بی برگی و شوربختی و درماندگی و خواری و جگر خواری آنان را نگران زی، تا از نگهداشت خسته نگردی و بر ایشان نیز راه چاره بسته نگردد.
یکی از شبارگان سایه پرست خویشتن را به نام درویشی بر شاه نعمت الله ولی بستن خواست. بستگان وی را که از هر آلایش رستگان بودند زبان نکوهش باز شد که آلوده ای چو نان کی و کجا با چون تو پاکی رای پیوستن آرد، و لاف از خود رستن؟ فرمود زهی شگفت و شگرف، با همه بی باکی و ناپاکی بندگی بار خدا را شاید و آئین پاک پیمبر را باید، و مرا شایان بازجوئی و دنبال پوئی نیست. در پاس آلودگان و تهی دستان و بی برگان و سایه پرستان خواست و خوی پاک یزدان را دستوری باید ساخت، و بی بوی پاداش و اندیشه سپاس پختن دیگ کام ایشان را رخت سرا باید سوخت.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۸
زاده آزاده هاشمی گوهر را، تهی از تیتال و تر فروشی بنده ام و پروز فاطمی نژادش را از در یکتائی پرستنده. این سال ها که اسمعیل در سمنان بود، من گول گیج ساده بدان امید که فرزندی پاکزاد و دلسوز است، و کارهای مرا بهتر از دگران پاسدار و تیمار اندیش، ده پانزده نامه کما بیش به سرکار آقا نگاشته ام و فرستادن و دریافت پاسخ را بدو باز گذاشته. در این روزگار دیر انجام چندانکه دل نگهداشتم، و دیده دل نگرانی به ره، از هیچ در پیک و پیامی نیامد، و روان را از نوید رامش و تندرستی سرکار مژده آرامش و خرامی نرسید. همه روزم همی شگفتی بر شگفتی افزود و اندیشه بر اندیشه رست. با همه مهر آقا به نگارش های من و دلبستگی من به گزارش های ایشان چگونه و چون شد که خامه نغزنگار را نی در ناخن شکسته اند، و تاتار راه سپار را رگ بر پی گسسته.
تا این روزها که از خاک سمنان با تختگاه کی فرمود، و مرز ری را به پایه جمشیدی و سایه خورشیدی، گردون پایه، و پروین پی ساخت، زبان را یله کردم و از فراموش کاری های سرکار آقا ساز گله دیدم. دست از دهان دراز درایی برداشت، و از سست پیوندی های آقا بر هنجاری زشت، زبان ژاژخائی گستاخ افکند. به گوشه چشم در دیده فرا احمد نگرستم تا این خام پخته خوار چه می جوید، و این ترهات ناستوار از چه می گوید. در پرده گفت، از سرکار آقا دیرگاهی است تا روان رنجیده دارد و بر این روش که همی بینی سخن ناسنجیده. بارها بیغاره راندم، سودی نداد و از دربند چاره جستم... نامه ی چند، که این گاهه به آقا نوشتی و رسانیدن را بدو بازهشتی، دانسته پس گوش انداخت، و در پای فراموشی افکند تا تو نیز تافته دل و بدگمان آیی، و با او در کینه و کاوش همداستان گردی.
چون شاخ امیدش خار ناکامی رست، و بیخ کامش بار نومیدی زاد، با تو نیز کینه اندیش است، و چون دندان مارو دنبال کژدم، دم تا دهان همه زهر و نیش، اگر چه در گفت احمد باد و لافی نیست و ژاژو گزافی نه، ولی نیک نیک باور نکردم، و به میزان پذیرش اندر سنگی درست ننهادم. روز دیگر به آن تب و سوزها و پک و پوزها که دیده و دانند، از محمد علی زشت گفتن گرفت، و بر هنجاری سخت و درشت آشفتن. نوشته ها که موبد و حاجی عبدالرزاق و ملا غلام حسین بر بی گناهی و درست کاری های او فرستاده بودند باز گشودم و راز سرودم تندرآسا خروشیدن آورد و دریاوار جوشیدن. همچنان درباره ایشان به گفت های پریشان که گفتن روا نیست، و شنفتن سزا، فرو گذاشت نکرد. و شرم در دیده آزرم سوز نیاورد.
خواستم او را کیفر کردار در آستین نهم، و باد افراه هنجار به چوب و شکنجه در دامان هلم. باز گفتم مرز بیگانه است و میانه شیدا و فرزانه به خود کامی و زشت نامی افسانه و انگشت نما خواهیم گشت. به نرمی پندش دادم و بر بردباری و خویشتن داری ایستادم. روزی دو بدین برگذشت، از به افتاد کار و یاری فرخ سروش نامه سرکاری رسید، در پایان نگارش کار و کردار و راه رفتار خطر را ویژه در پرستاری بازماندگان هنر ستایشی به سزارانده بودند، و داستانی شیرین و شیوا خوانده.
گفتم در این نگارش چه گویی و دیگر به چه اندیشه و کدام فسانه بهانه توانی جست؟ لختی ژرف و شگرف دیده فرا نشیب و فراز افکند و لب و دهان پهن و دراز آورد. چون سیماب اذر دیده، این سو آن سو جنبیدن گرفت، و مانند چشم دیوانگان گرد گردیدن، که او هم مانند آن سه سالوس چشم پوشی کرده، و از داد و راستی فراموشی آورده. دیریست تا آن خودپسند، و این سه تیتال باف، و تو زندیق و پسرهای مادر لوندت در کینه و کاوش من با هم ساخته اید، و از در پرخاش بر من تاخته. اندیشه و سگالش آنستی که مرا بچه ترس و لوطی خود کنید و کیسه من تهی و کاسه خود پر. من از شما در شیوه لوطی گری زرنگترم و از آن دیو که آدم از بهشت بیرون انداخت با ریو و رنگ تر.
چندان بدرگی و هرزگی فرمود، که به روان پاک بزرگان و نان و نمک های صد ساله تاکنون از کس ندیده بودم، و از هیچ ناکس نشنیده. جز زیان خرد و نشان دیوانگی گمان نبردم و اندیشه نکردم. دست بر گوش و مغز در جوش، از انجمن کناره گزیدم و پیدا و پنهان از او بیزاری جستم. احمد با همه بردباری به زبان آمد، و با او برتاخت تا چه می گویی و چه می جوئی؟ ترا با آقا یا دیگران چه؟ زبان درکش، دهان بر چین. شنیدم بر جست تا در احمد آویزد، و ساز نبرد انگیزد، حاجی شاهمدد و اسد بیک تند و تلخش در برابر شدند. آرام نکرد و دشنام داد، خوارش نهادند و دشنامش دادند. چون دید زمین سخت است و آسودگی را بر شاخ آهو رخت، از بزم بیرون تاخت و دیوانه وار راه هامون گرفت...
تا این روزها که از خاک سمنان با تختگاه کی فرمود، و مرز ری را به پایه جمشیدی و سایه خورشیدی، گردون پایه، و پروین پی ساخت، زبان را یله کردم و از فراموش کاری های سرکار آقا ساز گله دیدم. دست از دهان دراز درایی برداشت، و از سست پیوندی های آقا بر هنجاری زشت، زبان ژاژخائی گستاخ افکند. به گوشه چشم در دیده فرا احمد نگرستم تا این خام پخته خوار چه می جوید، و این ترهات ناستوار از چه می گوید. در پرده گفت، از سرکار آقا دیرگاهی است تا روان رنجیده دارد و بر این روش که همی بینی سخن ناسنجیده. بارها بیغاره راندم، سودی نداد و از دربند چاره جستم... نامه ی چند، که این گاهه به آقا نوشتی و رسانیدن را بدو بازهشتی، دانسته پس گوش انداخت، و در پای فراموشی افکند تا تو نیز تافته دل و بدگمان آیی، و با او در کینه و کاوش همداستان گردی.
چون شاخ امیدش خار ناکامی رست، و بیخ کامش بار نومیدی زاد، با تو نیز کینه اندیش است، و چون دندان مارو دنبال کژدم، دم تا دهان همه زهر و نیش، اگر چه در گفت احمد باد و لافی نیست و ژاژو گزافی نه، ولی نیک نیک باور نکردم، و به میزان پذیرش اندر سنگی درست ننهادم. روز دیگر به آن تب و سوزها و پک و پوزها که دیده و دانند، از محمد علی زشت گفتن گرفت، و بر هنجاری سخت و درشت آشفتن. نوشته ها که موبد و حاجی عبدالرزاق و ملا غلام حسین بر بی گناهی و درست کاری های او فرستاده بودند باز گشودم و راز سرودم تندرآسا خروشیدن آورد و دریاوار جوشیدن. همچنان درباره ایشان به گفت های پریشان که گفتن روا نیست، و شنفتن سزا، فرو گذاشت نکرد. و شرم در دیده آزرم سوز نیاورد.
خواستم او را کیفر کردار در آستین نهم، و باد افراه هنجار به چوب و شکنجه در دامان هلم. باز گفتم مرز بیگانه است و میانه شیدا و فرزانه به خود کامی و زشت نامی افسانه و انگشت نما خواهیم گشت. به نرمی پندش دادم و بر بردباری و خویشتن داری ایستادم. روزی دو بدین برگذشت، از به افتاد کار و یاری فرخ سروش نامه سرکاری رسید، در پایان نگارش کار و کردار و راه رفتار خطر را ویژه در پرستاری بازماندگان هنر ستایشی به سزارانده بودند، و داستانی شیرین و شیوا خوانده.
گفتم در این نگارش چه گویی و دیگر به چه اندیشه و کدام فسانه بهانه توانی جست؟ لختی ژرف و شگرف دیده فرا نشیب و فراز افکند و لب و دهان پهن و دراز آورد. چون سیماب اذر دیده، این سو آن سو جنبیدن گرفت، و مانند چشم دیوانگان گرد گردیدن، که او هم مانند آن سه سالوس چشم پوشی کرده، و از داد و راستی فراموشی آورده. دیریست تا آن خودپسند، و این سه تیتال باف، و تو زندیق و پسرهای مادر لوندت در کینه و کاوش من با هم ساخته اید، و از در پرخاش بر من تاخته. اندیشه و سگالش آنستی که مرا بچه ترس و لوطی خود کنید و کیسه من تهی و کاسه خود پر. من از شما در شیوه لوطی گری زرنگترم و از آن دیو که آدم از بهشت بیرون انداخت با ریو و رنگ تر.
چندان بدرگی و هرزگی فرمود، که به روان پاک بزرگان و نان و نمک های صد ساله تاکنون از کس ندیده بودم، و از هیچ ناکس نشنیده. جز زیان خرد و نشان دیوانگی گمان نبردم و اندیشه نکردم. دست بر گوش و مغز در جوش، از انجمن کناره گزیدم و پیدا و پنهان از او بیزاری جستم. احمد با همه بردباری به زبان آمد، و با او برتاخت تا چه می گویی و چه می جوئی؟ ترا با آقا یا دیگران چه؟ زبان درکش، دهان بر چین. شنیدم بر جست تا در احمد آویزد، و ساز نبرد انگیزد، حاجی شاهمدد و اسد بیک تند و تلخش در برابر شدند. آرام نکرد و دشنام داد، خوارش نهادند و دشنامش دادند. چون دید زمین سخت است و آسودگی را بر شاخ آهو رخت، از بزم بیرون تاخت و دیوانه وار راه هامون گرفت...
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۵۲
موبد دویم «خسته» را آرزومندم، و دوستان بی دستان تیتال پاس اندیش پیمان و پیوند. آن داستان دوئی و افسون ما و توئی، که روزی دو از آشوب... زادان هیچ نژاد، در میان فرزندان و خویشان من افتاد، همه را گاو خورد و باد برد. رنگ های رفته از گمارش جام همرنگی، یکتائی بر وی آمد و آب های رفته از پیرایش و پرداخت به خوی خداوند بی انباز و دارای... در هر چه من و فرزندان و دوستان و خویشاوندان راست فرزندی هنر است، و بر همگان به پائی بی لغزش و بازوئی زبردست... فرمان گر برادروار خطر و خسته ایستاده و نشسته، چنگ در چنگ یکدیگر کرده کار اندیش باغ و درخت باشید، و پاس فرمای کاخ و رخت. اگر رشک پیشه بد پسند از اینجا کاغذ پرانی کند، یا در آنجا زشت اندیشه ناخردمند، بد زبانی، گوش پراکن، هوش در چین، خاک انگار و باد شمار.
به خواست پاک یزدان امروز و فردا پراکنده یا فراهم دسته دسته یا با هم رخت به بنگاه و کشتی به کنار خواهیم کشید. کارهای که بر گردن تست، و خارها که در دامن وی، همه بند آزادی خواهد شد و یکسر گل شادی خواهد رست. من بر جای تو و سرکار موبد، بر جای خطر تیاقدار خوشه تا خرمن خواهیم گشت. و بیل در دست، و گیوه در پا، و اره بر کمر، و زنبیل بر دوش، بر باغ و دشت و کشت و کار دامن خواهیم کشید.
شش ماه یکسال بیشتر کمتر هر چند خواهی زی بستگان شاهرود و بسطام پی سپر باش، و هر هنگام از کار ساز و سامان و دید و بازدید خویشان ایشان آسوده و آزاد گشتی، خرم و شاد با سر گرد، دلتنگ مزی، و با بخت کاوش و جنگ میاغاز. هفت سال به دلجوئی اسمعیل بار تیمار بردی، چهل روز هم به خرسندی من شتروار خار بخور و باربکش، نپندارم که بد باشد. سزای نیک کرداران جز این هرگز از تو هیچ خواهش نکرده ام، و فزایش یا کاهش نخواسته.اندیشه سنجیده کن و مرا از نافرمانی رنجیده مخواه. فرزندی خطر اگر هنگام دیدار میان تو و فروغ دیدگان خسته جز این باشد، همه کارت تباه خواهد بود، و دیده مهرت بر چهر نخواهم گشود. کدخداوار و برادر کردار گوشت و ناخن باشید، نه سگ و انبان. هر دو در یک نامه گزارش همدستی و هم پشتی خود را در سمنان یا راه با من رسانید، تا چون کارهای دیگر از این کار نیز آسوده باشم. پاس بندگی های امید گاهی آقا را پس از پرستش پاک یزدان، بر هر کاری پیشی دهید، و با دوست و دشمن یک چشم زد از نرم خوئی و گرم گوئی خودداری مکنید. چاه کن ته چاه است، و خداوند راه بر کنار راه، هر که بر رنج بردباری جوید، واز گفتار خام و کردار سرد خودداری، هم از مزد، هم از یزدان به روزی و پیروزی او راست. بنده خاکسار یغما.
به خواست پاک یزدان امروز و فردا پراکنده یا فراهم دسته دسته یا با هم رخت به بنگاه و کشتی به کنار خواهیم کشید. کارهای که بر گردن تست، و خارها که در دامن وی، همه بند آزادی خواهد شد و یکسر گل شادی خواهد رست. من بر جای تو و سرکار موبد، بر جای خطر تیاقدار خوشه تا خرمن خواهیم گشت. و بیل در دست، و گیوه در پا، و اره بر کمر، و زنبیل بر دوش، بر باغ و دشت و کشت و کار دامن خواهیم کشید.
شش ماه یکسال بیشتر کمتر هر چند خواهی زی بستگان شاهرود و بسطام پی سپر باش، و هر هنگام از کار ساز و سامان و دید و بازدید خویشان ایشان آسوده و آزاد گشتی، خرم و شاد با سر گرد، دلتنگ مزی، و با بخت کاوش و جنگ میاغاز. هفت سال به دلجوئی اسمعیل بار تیمار بردی، چهل روز هم به خرسندی من شتروار خار بخور و باربکش، نپندارم که بد باشد. سزای نیک کرداران جز این هرگز از تو هیچ خواهش نکرده ام، و فزایش یا کاهش نخواسته.اندیشه سنجیده کن و مرا از نافرمانی رنجیده مخواه. فرزندی خطر اگر هنگام دیدار میان تو و فروغ دیدگان خسته جز این باشد، همه کارت تباه خواهد بود، و دیده مهرت بر چهر نخواهم گشود. کدخداوار و برادر کردار گوشت و ناخن باشید، نه سگ و انبان. هر دو در یک نامه گزارش همدستی و هم پشتی خود را در سمنان یا راه با من رسانید، تا چون کارهای دیگر از این کار نیز آسوده باشم. پاس بندگی های امید گاهی آقا را پس از پرستش پاک یزدان، بر هر کاری پیشی دهید، و با دوست و دشمن یک چشم زد از نرم خوئی و گرم گوئی خودداری مکنید. چاه کن ته چاه است، و خداوند راه بر کنار راه، هر که بر رنج بردباری جوید، واز گفتار خام و کردار سرد خودداری، هم از مزد، هم از یزدان به روزی و پیروزی او راست. بنده خاکسار یغما.
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۱
زاین پس به دامن از غم دل لخت خون کنم
باشد بدین وسیله غم از دل برون کنم
از بس رمیده خاطره از ذوق بی حضور
ساقی گرم پیاله دهد سرنگون کنم
خواهم هزار چشم و بهر چشم چشمه ها
تا گریه بر مصیبت خود گونه گون کنم
از حالت برون من آگاه کس نشد
کو محرمی که شکوه ز درد درون کنم
یغما چه می خوری غم دوران به دور جام
می خور که خاک بر سر دنیای دون کنم
باشد بدین وسیله غم از دل برون کنم
از بس رمیده خاطره از ذوق بی حضور
ساقی گرم پیاله دهد سرنگون کنم
خواهم هزار چشم و بهر چشم چشمه ها
تا گریه بر مصیبت خود گونه گون کنم
از حالت برون من آگاه کس نشد
کو محرمی که شکوه ز درد درون کنم
یغما چه می خوری غم دوران به دور جام
می خور که خاک بر سر دنیای دون کنم
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۸
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - آیینه پاک
دی آمد و کالای چمن برد به یغما
یغمایی دی گشت همه گلشن و صحرا
هر سبزه که دست چمن اندوخت به سالی
بیداد خزان برد به غارت به یک ایما
رعبی که نهان در دل اشجار بد از وی
گردیده کنونشان همی از چهره هویدا
این طرفه که دی نامده، بهمن ز پس وی
شد با سپهیش از پی امداد مهیا
از دبدبه موکب وی، خیل بهاری
گشتند به یک ره، همه آسیمه و دروا
نرّاد فلک باز در افکند به ششدر
بس مهره چون سیم، از این تخته مینا
چون گوهریان ابر ز سر پنجه فرو ریخت
بر دامن این خاک بسی گوهر رخشا
از قطره باران که پذیرفت تواتر
نقشی همه بر خاک شد این توده غبرا
وز فرط برودت که اثر کرد به گیتی
نزدیک به آن گشت که فاسد شود اشیا
بحر از اثر بَرْدْ چنان منجمد آمد
کز وی به دل آب برآمد همه خارا
یا نی کف معمار قضا از در صنعت،
بنهاد بر او قنطره، از صخره صمّا
چون کلبه استاد صناعت رخ گیتی
پر زیبق محلول شد و سیم مصفا
گفتی ز ره سوک و عزا، زال زمانه
افشاد همی موی چو کافور به سیما
گیتی مگرش رنج کبد هست که اینسان،
جوید همی از قرص تباشیر مداوا
یا علت سوداست مر او را که به هر سال،
ماهی دو به تبرید کند چاره سودا
از بس متراکم به زمین برف گران سنگ
گوییش که خواهد که بپاشد ز هم اجزا
از تیرگی ابر، هوا معدن انگشت
وز روشنی برف، زمین چشمه بیضا
آن تیره و تاری همه چون گونه زنگی
و آن روشن و صافی همه چون طلعت حورا
این طعنه زند هی، به که، بر طالع مجنون
آن سخره کند هی، به چه، بر عارض لیلا
ای راستی از ابر مرا بس عجب آید
کاندر وسط ره ز چه او را شده مأوا
چون زورق آکنده، که استد به دو لنگر
استاده، نه اش میل به پایین و نه بالا
از جرّ ثقیلش، مگرا آگهی استی،
کایدون به چنین تعبیه کرده است تقاضا
از عقد لسانی که بود در نفس دی
خیزد سخن از لب به دو صد زحمت و ایذا
آری عجبی نیست که از سردی این فصل
در قاف ببندد به درون بیضه عنقا
زاهد که به فردوس نبودش سر تمکین
حالی گه آن شد به دوزخ بنهد پا
مفتی که ز بشنیدن اوضاع جهنم
زین پیش فتادیش دو صد رعشه بر اعضا
امروز بر آن است که تا رحل اقامت
در ساحت دوزخ برد از حدت سرما
من نیز بگویم که خدایش بدهد اجر
گر نفکند این زحمت امروز به فردا
باری چه دهم شرح که از آمدن دی
در دهر چه واقع شد و از دهر چه برما
دی نیست همانا که بلای دل خلقی است
کز بیمش کران جسته خلایق به زوایا
مانا، ز ازل از پی اتلاف خلایق
با مرگ به هم داده همی دست مواخا
یکچند از این پیش از انبوه ریاحین
بد سطح زمین سبزتر از طارم خضرا
بستان بدی از نغمه مرغان نواسنج
پر زمزمه بار بد و لحن نکیسا
هامون بدی از خلخله سوسن و سوری
پر غالیه سوده و پر عنبر سارا
گلشن بدی از رنگ گل و شکل شقایق
چون خامه ارژنگی و چون صفحه مانا
امروز چه رخ داده، ندانم که به گیتی
آن فرّ و بها نیست که زین پیش بدی ها
یاد آیدم آن عهد که با خوب جوانان
هر سو بچمیدیم پی سیر و تماشا
یاد آیدم آن روز که با طرفه غزالان
رفتیم خرامان سوی هر مرتع و مرعی
آن روز گر از لاله چمن بود عقیقین،
امروز هم از ژاله دمن هست گهرزا
آن روز به بستان همه گل بودی و سنبل
امروز به هامون همه خار استی و خارا
آن روز، نه جز نغمه مرغان بدی آهنگ
امروز نه جز ناله زاغان بود آوا
یک چند دگر باش که تا خسرو اُردی،
لشکر بکشد باز سوی گلشن و صحرا
بر بام بساتین بزند نوبت شاهی
و آواز جلادت فکند در همه اقصا
یکباره گشاید پی تاراج خزان دست
کیفر کشد از خصم به بازوی توانا
تازد پی بدخواه، به هر مأمن و مکمن
پوید عقب خصم، به هر مسکن و مأوا
راند همه جا خیل، چه معمور و چه ویران
تازد همه سو رخش، چه ماهور و چه بیدا
ترتیب دهد جیشی از انواع ریاحین
چالاک و سبک، جمله همه از پی هیجا
آماده کند موکبی از خیل بهاری
هر یک به گه معرکه، خونریز و فتن زا
با آن سپه پیل مصاف از پی یرغو
چار اسبه برانگیزد، در معرکه یرغا
با لشکر دشمن کند آن گونه نبردی
کز صد نگذارد یک از آن قوم ابرجا
بر جیش مخالف دهد آن نوع شکستی
کش یکتن از آن ورطه سلامت نکشد پا
زلزال در اندازد در هستی دشمن
ولوال بیاغازد در مرکب اعدا
و آنگاه به بستان کند اورنگ شهی نصب
زآن سان که شهان راست مر آن سیرت و یاسا
اکلیل خلافت بنهد باز به تارک
منجوق ریاست بفرازد به ثریا
بر مصطبه ملک دگر باره نشیند
مانند سکندر که ابر مسند دارا
وآن مخزن گنجی که خزان برد به غارت
باز آرد و بر قوم کند بذل و مواسا
زاشکوفه فرستد سوی هر شهر خطیبان
تا خطبه در آن شهر بنامش کند انشا
وز سبزه گمارد بر هر قوم رسولان
تا دعوت خود را به خلایق کند القا
یرلیغ نگارد بر هر عارف و عامی
منشور فرستد سوی هر جاهل و دانا
وز باد به هر سوی سفیران سبک پی
سازد پی آمد شد هر ملک مهیا
آنقدر ز سر پنجه فشاند دُر و گوهر
کانباشته سازد کف مسکین و توانا
اطفال چمن را همه در گوش نماید
چون نظم من آویزه ای از لؤلوی لالا
اغصان شجر را همه پیرایه ببندد
سر تا به قدم جمله ز استبرق و دیبا
بر هر یک از اوراق ریاحین بنگارد
توصیف بهین آمر دین داور یکتا
داماد پیمبر ولی قادر بیچون
بن عم محمد علی عالی اعلا
ای آیینه پاک، که یکتایی یزدان
گردیده ز آیینه رخسار تو پیدا
کاخ تو ز اندیشه اوهام منزه
قدر تو ز آلایش ادراک مبرا
از هر چه به کف آید، شخص تو مهذب
وز هر چه به وصف آید، ذات تو مزکا
بر دست قضا و قدر، از تیغ و سنانت
نبود به سراپرده غیب ای شه والا،
مر امر قضا را، ندهد هیچ تنی تن،
مر حکم قدر را، نکند هیچ کس امضا
روزی که ز آشیهه شبرنگ و غو کوس
در طارم پیروزه گردون فتد آوا
نعرنک هژبران و خروشیدن گردان
آغوش فلک را کند آموده ز غوغا
از خون دلیران دمد از خاک بیابان
تا دغدغه حشر، همی لاله حمرا
آن روز شود تیغ تو بر هر که شرر خیز
آن روز شود تیغ تو بر هر که شررزا
بر خرمنش اندازد آن گونه شراری
کافتد به جهنم تنش از پهنه هیجا
خصم تو معما و سنان تو شکافد
در پهنه ناورد به هر لحظه معما
ای راد امیری، که نباشد به قیامت
بیم سقر آن را که بود با تو تولاّ
ای شاه فلک قدر، که در شاعری تو،
همواره همی سایدم اکلیل به شعرا
امید من آن است که در دغدغه حشر
از من نکند لطف عمیم تو تبرّا
بر افسر درمانده، خدا را به تلطف،
لختی نظری، کوست فرو مانده و دروا
گر خلق جهان راست، تمنا ز تو جنت
ما از تو نداریم به غیر از تو تمنا
ای مانده به وصف تو زبان قاصر و ابکم
ای گشته به ذات تو خرد واله و شیدا
هی هی کیم آخر من، آن بنده مسکین
کز جور زمان کوی تو را ساخته مأوا
مانا خبرت هست که در ساحت این ملک
بر من چه جفا می رود از کینه اعدا
انصاف در این عهد همانا بود اکسیر
یا فهم در این شهر بود قصه عنقا
خر مهره نداند کسی از گوهر رخشان
قطران نشناسد کسی از عنبر سارا
امید که انصاف توام داد ستاند
ز آنان که نمایند جفاها به من عمدا
من مادح آل علی و شیعه اویم
نهراسم از اندیشه خصمان فتن زا
دایم به بهاران که چمن از گل و لاله
چون دیده مجنون شود و گونه لیلا
خصمان تو را چهره به خونابه منقش
یاران تو را خانه چو خمخانه مصفّا
یغمایی دی گشت همه گلشن و صحرا
هر سبزه که دست چمن اندوخت به سالی
بیداد خزان برد به غارت به یک ایما
رعبی که نهان در دل اشجار بد از وی
گردیده کنونشان همی از چهره هویدا
این طرفه که دی نامده، بهمن ز پس وی
شد با سپهیش از پی امداد مهیا
از دبدبه موکب وی، خیل بهاری
گشتند به یک ره، همه آسیمه و دروا
نرّاد فلک باز در افکند به ششدر
بس مهره چون سیم، از این تخته مینا
چون گوهریان ابر ز سر پنجه فرو ریخت
بر دامن این خاک بسی گوهر رخشا
از قطره باران که پذیرفت تواتر
نقشی همه بر خاک شد این توده غبرا
وز فرط برودت که اثر کرد به گیتی
نزدیک به آن گشت که فاسد شود اشیا
بحر از اثر بَرْدْ چنان منجمد آمد
کز وی به دل آب برآمد همه خارا
یا نی کف معمار قضا از در صنعت،
بنهاد بر او قنطره، از صخره صمّا
چون کلبه استاد صناعت رخ گیتی
پر زیبق محلول شد و سیم مصفا
گفتی ز ره سوک و عزا، زال زمانه
افشاد همی موی چو کافور به سیما
گیتی مگرش رنج کبد هست که اینسان،
جوید همی از قرص تباشیر مداوا
یا علت سوداست مر او را که به هر سال،
ماهی دو به تبرید کند چاره سودا
از بس متراکم به زمین برف گران سنگ
گوییش که خواهد که بپاشد ز هم اجزا
از تیرگی ابر، هوا معدن انگشت
وز روشنی برف، زمین چشمه بیضا
آن تیره و تاری همه چون گونه زنگی
و آن روشن و صافی همه چون طلعت حورا
این طعنه زند هی، به که، بر طالع مجنون
آن سخره کند هی، به چه، بر عارض لیلا
ای راستی از ابر مرا بس عجب آید
کاندر وسط ره ز چه او را شده مأوا
چون زورق آکنده، که استد به دو لنگر
استاده، نه اش میل به پایین و نه بالا
از جرّ ثقیلش، مگرا آگهی استی،
کایدون به چنین تعبیه کرده است تقاضا
از عقد لسانی که بود در نفس دی
خیزد سخن از لب به دو صد زحمت و ایذا
آری عجبی نیست که از سردی این فصل
در قاف ببندد به درون بیضه عنقا
زاهد که به فردوس نبودش سر تمکین
حالی گه آن شد به دوزخ بنهد پا
مفتی که ز بشنیدن اوضاع جهنم
زین پیش فتادیش دو صد رعشه بر اعضا
امروز بر آن است که تا رحل اقامت
در ساحت دوزخ برد از حدت سرما
من نیز بگویم که خدایش بدهد اجر
گر نفکند این زحمت امروز به فردا
باری چه دهم شرح که از آمدن دی
در دهر چه واقع شد و از دهر چه برما
دی نیست همانا که بلای دل خلقی است
کز بیمش کران جسته خلایق به زوایا
مانا، ز ازل از پی اتلاف خلایق
با مرگ به هم داده همی دست مواخا
یکچند از این پیش از انبوه ریاحین
بد سطح زمین سبزتر از طارم خضرا
بستان بدی از نغمه مرغان نواسنج
پر زمزمه بار بد و لحن نکیسا
هامون بدی از خلخله سوسن و سوری
پر غالیه سوده و پر عنبر سارا
گلشن بدی از رنگ گل و شکل شقایق
چون خامه ارژنگی و چون صفحه مانا
امروز چه رخ داده، ندانم که به گیتی
آن فرّ و بها نیست که زین پیش بدی ها
یاد آیدم آن عهد که با خوب جوانان
هر سو بچمیدیم پی سیر و تماشا
یاد آیدم آن روز که با طرفه غزالان
رفتیم خرامان سوی هر مرتع و مرعی
آن روز گر از لاله چمن بود عقیقین،
امروز هم از ژاله دمن هست گهرزا
آن روز به بستان همه گل بودی و سنبل
امروز به هامون همه خار استی و خارا
آن روز، نه جز نغمه مرغان بدی آهنگ
امروز نه جز ناله زاغان بود آوا
یک چند دگر باش که تا خسرو اُردی،
لشکر بکشد باز سوی گلشن و صحرا
بر بام بساتین بزند نوبت شاهی
و آواز جلادت فکند در همه اقصا
یکباره گشاید پی تاراج خزان دست
کیفر کشد از خصم به بازوی توانا
تازد پی بدخواه، به هر مأمن و مکمن
پوید عقب خصم، به هر مسکن و مأوا
راند همه جا خیل، چه معمور و چه ویران
تازد همه سو رخش، چه ماهور و چه بیدا
ترتیب دهد جیشی از انواع ریاحین
چالاک و سبک، جمله همه از پی هیجا
آماده کند موکبی از خیل بهاری
هر یک به گه معرکه، خونریز و فتن زا
با آن سپه پیل مصاف از پی یرغو
چار اسبه برانگیزد، در معرکه یرغا
با لشکر دشمن کند آن گونه نبردی
کز صد نگذارد یک از آن قوم ابرجا
بر جیش مخالف دهد آن نوع شکستی
کش یکتن از آن ورطه سلامت نکشد پا
زلزال در اندازد در هستی دشمن
ولوال بیاغازد در مرکب اعدا
و آنگاه به بستان کند اورنگ شهی نصب
زآن سان که شهان راست مر آن سیرت و یاسا
اکلیل خلافت بنهد باز به تارک
منجوق ریاست بفرازد به ثریا
بر مصطبه ملک دگر باره نشیند
مانند سکندر که ابر مسند دارا
وآن مخزن گنجی که خزان برد به غارت
باز آرد و بر قوم کند بذل و مواسا
زاشکوفه فرستد سوی هر شهر خطیبان
تا خطبه در آن شهر بنامش کند انشا
وز سبزه گمارد بر هر قوم رسولان
تا دعوت خود را به خلایق کند القا
یرلیغ نگارد بر هر عارف و عامی
منشور فرستد سوی هر جاهل و دانا
وز باد به هر سوی سفیران سبک پی
سازد پی آمد شد هر ملک مهیا
آنقدر ز سر پنجه فشاند دُر و گوهر
کانباشته سازد کف مسکین و توانا
اطفال چمن را همه در گوش نماید
چون نظم من آویزه ای از لؤلوی لالا
اغصان شجر را همه پیرایه ببندد
سر تا به قدم جمله ز استبرق و دیبا
بر هر یک از اوراق ریاحین بنگارد
توصیف بهین آمر دین داور یکتا
داماد پیمبر ولی قادر بیچون
بن عم محمد علی عالی اعلا
ای آیینه پاک، که یکتایی یزدان
گردیده ز آیینه رخسار تو پیدا
کاخ تو ز اندیشه اوهام منزه
قدر تو ز آلایش ادراک مبرا
از هر چه به کف آید، شخص تو مهذب
وز هر چه به وصف آید، ذات تو مزکا
بر دست قضا و قدر، از تیغ و سنانت
نبود به سراپرده غیب ای شه والا،
مر امر قضا را، ندهد هیچ تنی تن،
مر حکم قدر را، نکند هیچ کس امضا
روزی که ز آشیهه شبرنگ و غو کوس
در طارم پیروزه گردون فتد آوا
نعرنک هژبران و خروشیدن گردان
آغوش فلک را کند آموده ز غوغا
از خون دلیران دمد از خاک بیابان
تا دغدغه حشر، همی لاله حمرا
آن روز شود تیغ تو بر هر که شرر خیز
آن روز شود تیغ تو بر هر که شررزا
بر خرمنش اندازد آن گونه شراری
کافتد به جهنم تنش از پهنه هیجا
خصم تو معما و سنان تو شکافد
در پهنه ناورد به هر لحظه معما
ای راد امیری، که نباشد به قیامت
بیم سقر آن را که بود با تو تولاّ
ای شاه فلک قدر، که در شاعری تو،
همواره همی سایدم اکلیل به شعرا
امید من آن است که در دغدغه حشر
از من نکند لطف عمیم تو تبرّا
بر افسر درمانده، خدا را به تلطف،
لختی نظری، کوست فرو مانده و دروا
گر خلق جهان راست، تمنا ز تو جنت
ما از تو نداریم به غیر از تو تمنا
ای مانده به وصف تو زبان قاصر و ابکم
ای گشته به ذات تو خرد واله و شیدا
هی هی کیم آخر من، آن بنده مسکین
کز جور زمان کوی تو را ساخته مأوا
مانا خبرت هست که در ساحت این ملک
بر من چه جفا می رود از کینه اعدا
انصاف در این عهد همانا بود اکسیر
یا فهم در این شهر بود قصه عنقا
خر مهره نداند کسی از گوهر رخشان
قطران نشناسد کسی از عنبر سارا
امید که انصاف توام داد ستاند
ز آنان که نمایند جفاها به من عمدا
من مادح آل علی و شیعه اویم
نهراسم از اندیشه خصمان فتن زا
دایم به بهاران که چمن از گل و لاله
چون دیده مجنون شود و گونه لیلا
خصمان تو را چهره به خونابه منقش
یاران تو را خانه چو خمخانه مصفّا
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - جام جهان بین
زد ابر دگرباره به گلزار خیم را
گسترد ابر فوق چمن ظل کرم را
چون صیرفیان ریخت ز بس درهم و دینار
برد از دل مفلس غم دینار و درم را
از فرّ و بها ساحت گلزار نک امروز
بس طعنه که راند همه دم باغ ارم را
در باغ کنون بلبل و گل از در الفت
گویند بهم شرح دل افکاری هم را
گل جشن طرب چید دگر باره به بستان
گردید قرین باز همی عیش و نعم را
ابنای زمان نیز پی عشرت و شادی
یکسوی نهادند همه محنت و غم را
صحرای ختن هست تو گویی ره گلشن
از بس که ببخشد اثر نافه شمم را
از نغمه زیر و بم مرغان خوش آهنگ
بنواخته هر سو بنگر ساز و نغم را
شمشاد نگه کن که چه فرخنده و شادان،
افکنده بپا، طرّه پر حلقه و خم را
بر شاخ شجر بین که چو میران ممالک
ز اشکوفه به سر بر زده قرطاس رقم را
بگرفته ز نو لاله به کف جام جهان بین
دارد مگر او داعیه حشمت جم را
نوروز شد و بار دگر کاوه اردی
بر کینه ضحاک دی افراخت علم را
دی کز ره بیداد بر اطفال ریاحین
ناشسته لب از شیر روا داشت ستم را
نک خسرو و اردیش به پاداش ستم ها
بر کینه همی سخت بیفشرد قدم را
از سبزه نورسته و از لاله نوخیز
آماده پی غارت دی کرد حشم را
دی نیز ز رعبی که به دل داشت ز اردی
دم هیچ نیاراست زدن لا و نعم را
از چاره فرو ماند و چو بدخواه اتابک
پیمود به ناچار ره کوی عدم را
هان دادگرا، ای که بتأیید تو گردون
بنهاد، ابر تارک من تاج همم را
پیوند تو با شاه عرب هست و لیکن،
در ملک وزیر آمده ای شاه عجم را
دانی که در این ملک چسان می گذرانم
روز و شب و شام و سحر و لحظه و دم را
عمری است که خواهم غم دل عرضه کنم، لیک
نتوانم از این عهده برآورد قلم را
لختی نظر انداز تو در ساحت گیتی
بنگر چه تقاضاست مر این دهر دژم را
شیران همه از گرسنگی مرده و روبه
در شهر بیاکنده ز مردار شکم را
روباه که بودی همه دم طعمه شیران
نک طعمه شمارد همه شیران غژم را
گرگان که بدندی همه بر خیل غنم چیر
هان چیره به گرگان بنگر خیل غنم را
کالای هنر بس که کساد است در این ملک
کس در به بهایش ندهد نیم درم را
زین پستی و بالاییم آری نبود باک
کم عون تو تریاق بود زهر الم را
تا شام ظلم از عقب صبح منوّر
تا صبح منوّر به عقب شام ظُلم را
یاران تو دایم همه انباز سلامت
خصمان تو پیوسته قرین رنج و سقم را
گسترد ابر فوق چمن ظل کرم را
چون صیرفیان ریخت ز بس درهم و دینار
برد از دل مفلس غم دینار و درم را
از فرّ و بها ساحت گلزار نک امروز
بس طعنه که راند همه دم باغ ارم را
در باغ کنون بلبل و گل از در الفت
گویند بهم شرح دل افکاری هم را
گل جشن طرب چید دگر باره به بستان
گردید قرین باز همی عیش و نعم را
ابنای زمان نیز پی عشرت و شادی
یکسوی نهادند همه محنت و غم را
صحرای ختن هست تو گویی ره گلشن
از بس که ببخشد اثر نافه شمم را
از نغمه زیر و بم مرغان خوش آهنگ
بنواخته هر سو بنگر ساز و نغم را
شمشاد نگه کن که چه فرخنده و شادان،
افکنده بپا، طرّه پر حلقه و خم را
بر شاخ شجر بین که چو میران ممالک
ز اشکوفه به سر بر زده قرطاس رقم را
بگرفته ز نو لاله به کف جام جهان بین
دارد مگر او داعیه حشمت جم را
نوروز شد و بار دگر کاوه اردی
بر کینه ضحاک دی افراخت علم را
دی کز ره بیداد بر اطفال ریاحین
ناشسته لب از شیر روا داشت ستم را
نک خسرو و اردیش به پاداش ستم ها
بر کینه همی سخت بیفشرد قدم را
از سبزه نورسته و از لاله نوخیز
آماده پی غارت دی کرد حشم را
دی نیز ز رعبی که به دل داشت ز اردی
دم هیچ نیاراست زدن لا و نعم را
از چاره فرو ماند و چو بدخواه اتابک
پیمود به ناچار ره کوی عدم را
هان دادگرا، ای که بتأیید تو گردون
بنهاد، ابر تارک من تاج همم را
پیوند تو با شاه عرب هست و لیکن،
در ملک وزیر آمده ای شاه عجم را
دانی که در این ملک چسان می گذرانم
روز و شب و شام و سحر و لحظه و دم را
عمری است که خواهم غم دل عرضه کنم، لیک
نتوانم از این عهده برآورد قلم را
لختی نظر انداز تو در ساحت گیتی
بنگر چه تقاضاست مر این دهر دژم را
شیران همه از گرسنگی مرده و روبه
در شهر بیاکنده ز مردار شکم را
روباه که بودی همه دم طعمه شیران
نک طعمه شمارد همه شیران غژم را
گرگان که بدندی همه بر خیل غنم چیر
هان چیره به گرگان بنگر خیل غنم را
کالای هنر بس که کساد است در این ملک
کس در به بهایش ندهد نیم درم را
زین پستی و بالاییم آری نبود باک
کم عون تو تریاق بود زهر الم را
تا شام ظلم از عقب صبح منوّر
تا صبح منوّر به عقب شام ظُلم را
یاران تو دایم همه انباز سلامت
خصمان تو پیوسته قرین رنج و سقم را
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - دهقان و سلطان
بتا، صباح همایون عید قربان است
به تا، فدای تو جان را کنم که قرب آن است
بلی به کعبه مقصود، قرب آن کس راست
که در منای تمنای دوست قربان است
طواف کعبه فریضه است خلق را، لیکن
طواف کعبه کوی تو فرضتر ز آن است
دو کعبه است که باید طواف آن دو نمود
یکیش کعبه جسم است و دیگری جان است
نخست کعبه دل، دیگری است کعبه گل
ولی از این دو یکی را مقام رجحان است
اگر چه کعبه گل را شرافت است بسی
ولیک کعبه دل را هزار چندان است
کسی که محرم آن کعبه، اجر اوست فزون
کسی که محرم این، زجر او فراوان است
فضای خانه آن کعبه، جای دشمن و دوست
دورن خانه این کعبه کوی جانان است
بگرد زمزم آن کعبه، تشنه گردد سیر
بگرد زمزم این کعبه، سیر عطشان است
اگر ز زمزم آن جاری است عذب روان
روان ز زمزم این چشمه های حیوان است
اگر زیارت آن کعبه هست قول رسول
بلی زیارت این کعبه نص فرقان است
طواف کعبه گل هست شرط اعظم دین
طواف کعبه دل نیز رکن ایمان است
برون خانه آن کعبه قبله گاه امم
درون خانه این کعبه عرش رحمان است
بنای اصلی آن خانه هست صنع خلیل
بنای کلی این خانه کار سبحان است
همه براری آن کعبه غیر ذی زرع است
همه صحاری این کعبه کشت ریحان است
نَوَشتنِ ره آن کعبه صعب باشد و سخت
گذشتن ره این کعبه نیک آسان است
اگر که وادی آن کعبه دیر فرسنگ است،
ببین که وادی این کعبه زود پایان است
حریم خانه آن گر مقام ابراهیم،
درون خلوت این را مقیم یزدان است
اگر که خانه آن کعبه راست رکن چهار
نگر که خانه این را چهار ارکان است
حریم حرمت آن راست آدمی دربان
درون خلوت این را فرشته دربان است
مقیم حضرت آن را به شرع پیوند است
مجیر درگه این را، ز عشق پیمان است
مجاهد ره آن را ز مال و جاه فراغ
مجاهد ره این را، نه سر، نه سامان است
کسی که حاجی آن، ناجی از عذاب جهیم
کسی که سالک این، مالک دو کیهان است
مسافر ره آن کعبه دیده ایم بسی
مسافر ره این کعبه سخت پنهان است
دریغ و درد که تا این زمان نیافته ایم
مجاهدی که در این راه مرد میدان است
به راه کعبه گل چند پویی ای منعم،
طریق کعبه دل جو، که باب حق آن است
مسافر ره آن کعبه گر همی جویی،
بگویم ار غرضت فیض صحبت آن است
خدایگان جهاندار ناصرالدین شاه
که نزد همت او سنگ و سیم یکسان است
خدایگانا، لختی به سوی من بنگر،
به تیره بختی من بین که تا چه پایان است
مرا به کشور خود هیچ قدر و وقعی نیست
مرا همان مثل کحل در صفاهان است
مرا جز اشک بصر نیست باده در ساغر
به غیر لخت جگر، توشه، نی در انبان است
اگر بگویم در خانه نیم نان دارم
مساز باور، کاین قول جزو هذیان است
اگر بگویم در جیب من بود درمی
به جان خواجه که این حرف محض بهتان است
یکی درخت ز بی آبی اوفتاد از پای
شنید سلطان، گفتا: گناه دهقان است
یکی فقیر ز بی نانی از جهان بگذشت
شنید دهقان، گفتا: گناه سلطان است
خدایگانا، گر اینچنین بود احوال،
گناه کیست که افسر چنین پریشان است؟
به تا، فدای تو جان را کنم که قرب آن است
بلی به کعبه مقصود، قرب آن کس راست
که در منای تمنای دوست قربان است
طواف کعبه فریضه است خلق را، لیکن
طواف کعبه کوی تو فرضتر ز آن است
دو کعبه است که باید طواف آن دو نمود
یکیش کعبه جسم است و دیگری جان است
نخست کعبه دل، دیگری است کعبه گل
ولی از این دو یکی را مقام رجحان است
اگر چه کعبه گل را شرافت است بسی
ولیک کعبه دل را هزار چندان است
کسی که محرم آن کعبه، اجر اوست فزون
کسی که محرم این، زجر او فراوان است
فضای خانه آن کعبه، جای دشمن و دوست
دورن خانه این کعبه کوی جانان است
بگرد زمزم آن کعبه، تشنه گردد سیر
بگرد زمزم این کعبه، سیر عطشان است
اگر ز زمزم آن جاری است عذب روان
روان ز زمزم این چشمه های حیوان است
اگر زیارت آن کعبه هست قول رسول
بلی زیارت این کعبه نص فرقان است
طواف کعبه گل هست شرط اعظم دین
طواف کعبه دل نیز رکن ایمان است
برون خانه آن کعبه قبله گاه امم
درون خانه این کعبه عرش رحمان است
بنای اصلی آن خانه هست صنع خلیل
بنای کلی این خانه کار سبحان است
همه براری آن کعبه غیر ذی زرع است
همه صحاری این کعبه کشت ریحان است
نَوَشتنِ ره آن کعبه صعب باشد و سخت
گذشتن ره این کعبه نیک آسان است
اگر که وادی آن کعبه دیر فرسنگ است،
ببین که وادی این کعبه زود پایان است
حریم خانه آن گر مقام ابراهیم،
درون خلوت این را مقیم یزدان است
اگر که خانه آن کعبه راست رکن چهار
نگر که خانه این را چهار ارکان است
حریم حرمت آن راست آدمی دربان
درون خلوت این را فرشته دربان است
مقیم حضرت آن را به شرع پیوند است
مجیر درگه این را، ز عشق پیمان است
مجاهد ره آن را ز مال و جاه فراغ
مجاهد ره این را، نه سر، نه سامان است
کسی که حاجی آن، ناجی از عذاب جهیم
کسی که سالک این، مالک دو کیهان است
مسافر ره آن کعبه دیده ایم بسی
مسافر ره این کعبه سخت پنهان است
دریغ و درد که تا این زمان نیافته ایم
مجاهدی که در این راه مرد میدان است
به راه کعبه گل چند پویی ای منعم،
طریق کعبه دل جو، که باب حق آن است
مسافر ره آن کعبه گر همی جویی،
بگویم ار غرضت فیض صحبت آن است
خدایگان جهاندار ناصرالدین شاه
که نزد همت او سنگ و سیم یکسان است
خدایگانا، لختی به سوی من بنگر،
به تیره بختی من بین که تا چه پایان است
مرا به کشور خود هیچ قدر و وقعی نیست
مرا همان مثل کحل در صفاهان است
مرا جز اشک بصر نیست باده در ساغر
به غیر لخت جگر، توشه، نی در انبان است
اگر بگویم در خانه نیم نان دارم
مساز باور، کاین قول جزو هذیان است
اگر بگویم در جیب من بود درمی
به جان خواجه که این حرف محض بهتان است
یکی درخت ز بی آبی اوفتاد از پای
شنید سلطان، گفتا: گناه دهقان است
یکی فقیر ز بی نانی از جهان بگذشت
شنید دهقان، گفتا: گناه سلطان است
خدایگانا، گر اینچنین بود احوال،
گناه کیست که افسر چنین پریشان است؟
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - با کاروان نور
فرو ریزم از دوری روی جانان
ز سرچشمه چشم، سیل فراوان
فرو ریزیش، لیک نی قطره قطره
چو از ابر ریزنده، باران نیسان
فرو ریزیش کامد از نیم رشحش
یمین و یسارم، دو موّج عمّان
عجب را که با اینچنین موج دارم
تنی پای تا سر، در احراق نیران
شبی یاد دارم که در کنج خلوت
سری برده بودم فرو در گریبان
همه دستگیرم خیالات دلبر
همه پایمردم سخن های جانان
ز بحر تفکر رسیدم به برّی
که بد عالمش حلقه ای در بیابان
همه خاک او غیرت مشک اذفر
همه ریگ او حسرت درّ و مرجان
فرازش همه توده های زبرجد
نشیبش همه لعل های بدخشان
در آن دشت دیدم روان کاروانی
که چون رهروانش نپرورده دوران
بهر توسنی دلبری روی انور
بهر هودجی مهوشی موی قطران
همه بر ستوران سوار و پیاده
همه بر لب جوی تسنیم، عطشان
همه دهر پیما، ولی پا برهنه
همه ستر بخشا ولی جمله عریان
تنی چند لیکن به جان ها معانق
مهی چند لیکن ز یک خور درخشان
همه پادشاهان در ملک، ملت
همه شهریاران در شهر ایمان
از آن قوم آتش دل و باد جنبش
بگرداب حیرت من خاک بنیان
که اینان چه جمعند، این گونه عاجل
که اینان چه قومند، این سان شتابان
بتأیید عقل و به تسدید دانش
به درک آمدم عاقبت کاین وشاقان
بیابان نوردند منزل به منزل
که شاید ببوسند دربار سلطان
الا ای منیری که از عکس نورت
هویدا به کیهانیان روی یزدان
اگرچه بر ابطال قومی مشعبد
عصا اژدر آورده موسی بن عمران
تو را کلک معجز نگار است بر کف
براین قوم چون دست موسی و ثعبان
تو را نجم رخسار و چشم مخالف
به تمثیل مانا، شهاب است و شیطان
تو را نام در نامه آفرینش
چو نام خدا بر سر نامه عنوان
تو را لفظ معجز بیان در حقیقت
کلید در گنج اسرار قرآن
چو در دشت لفظ از پی صید معنی
در آری سمند سخن را به جولان
فرو ماندش عقل در گام اوّل
چو از سرعت عقل اجساد بیجان
تو را صولجان عزم و گو هفت گردون
قضا پنجه و لامکان سطح میدان
شد از مزرعت حبّه ای رزق موری
خلایق بر آن مور تا حشر مهمان
چرا تا نبوسید خور، خاک پایت
به جان آتش افتادش از داغ حرمان
و از این اضطراب است هر صبح تا شب
ز مشرق به مغرب روان زد و لرزان
الا ای خدیوی که نه کاخ علیا
یکت پله از آستان نگهبان
شنیدم که از کبر قومی سیه دل
ز یک جنس در ذات با جان بن جان
گروهی که ابلیسشان در شقاوت
به مکتب سرا کم ز طفل دبستان
گروهی که بوجهلشان درجهالت
در عجز گویان به تسلیم و اذعان
گروهی که فرعونشان در تکبر
به دربار نخوت یکی عبد فرمان
یکی محفل آراستند از شیاطین
نه شیطان جان، بلکه اشباه انسان
نموده همه با عصا زهر توام
نموده همه درعبا تیغ پنهان
چو برقصد شبل علی، کور موصل
چو بر قتل صهر نبی، شرک شیطان
پس آن قوم بی ننگ و بی عار و بی دین
به محفل تو را خوانده پرخاش جویان
شدی وارد ای شه بر آن قوم پرکین
چو بر اهرمن از کرامت سلیمان
بلی مهر از فیض عامی که دارد
بتابد به حربا و خفاش یکسان
نگویم چه گفتند آن قوم ابکم
که لعنت ابر قول و بر ذات ایشان
به پاداش گفتار آن فرقه دون
که نشناخته بر که بستند بهتان
بر ایشان گروهی عجب شد مسلط
نه رحمی بر اموالشان کرد و نه جان
گروهی ز کُفّار از رحم عاری
نهاده به فجار شمشیر برّان
به هامون روان گشت هر لحظه آمون
ز بس جوی خون گشت جاری ز شریان
نبردند از آن بحر زورق به ساحل
نگشتند از آن لجه ایمن ز طوفان
مگر هر که بگریخت اندر پناهت
شد ایمن که کعبه است ایمن ز حدثان
جهانبان، خدیوا، الا ای که آمد
پناه تو ملجأ گبر و مسلمان
گریزد به حصن ولای تو افسر
هم از کید نفس و هم از شر شیطان
الا تا شررخیز شد نار دوزخ
الا تا فرحبخش شد باغ رضوان
مُحبّ تو را باد نعمت مؤبد
عدوی تو را باد نقمت فراوان
ز سرچشمه چشم، سیل فراوان
فرو ریزیش، لیک نی قطره قطره
چو از ابر ریزنده، باران نیسان
فرو ریزیش کامد از نیم رشحش
یمین و یسارم، دو موّج عمّان
عجب را که با اینچنین موج دارم
تنی پای تا سر، در احراق نیران
شبی یاد دارم که در کنج خلوت
سری برده بودم فرو در گریبان
همه دستگیرم خیالات دلبر
همه پایمردم سخن های جانان
ز بحر تفکر رسیدم به برّی
که بد عالمش حلقه ای در بیابان
همه خاک او غیرت مشک اذفر
همه ریگ او حسرت درّ و مرجان
فرازش همه توده های زبرجد
نشیبش همه لعل های بدخشان
در آن دشت دیدم روان کاروانی
که چون رهروانش نپرورده دوران
بهر توسنی دلبری روی انور
بهر هودجی مهوشی موی قطران
همه بر ستوران سوار و پیاده
همه بر لب جوی تسنیم، عطشان
همه دهر پیما، ولی پا برهنه
همه ستر بخشا ولی جمله عریان
تنی چند لیکن به جان ها معانق
مهی چند لیکن ز یک خور درخشان
همه پادشاهان در ملک، ملت
همه شهریاران در شهر ایمان
از آن قوم آتش دل و باد جنبش
بگرداب حیرت من خاک بنیان
که اینان چه جمعند، این گونه عاجل
که اینان چه قومند، این سان شتابان
بتأیید عقل و به تسدید دانش
به درک آمدم عاقبت کاین وشاقان
بیابان نوردند منزل به منزل
که شاید ببوسند دربار سلطان
الا ای منیری که از عکس نورت
هویدا به کیهانیان روی یزدان
اگرچه بر ابطال قومی مشعبد
عصا اژدر آورده موسی بن عمران
تو را کلک معجز نگار است بر کف
براین قوم چون دست موسی و ثعبان
تو را نجم رخسار و چشم مخالف
به تمثیل مانا، شهاب است و شیطان
تو را نام در نامه آفرینش
چو نام خدا بر سر نامه عنوان
تو را لفظ معجز بیان در حقیقت
کلید در گنج اسرار قرآن
چو در دشت لفظ از پی صید معنی
در آری سمند سخن را به جولان
فرو ماندش عقل در گام اوّل
چو از سرعت عقل اجساد بیجان
تو را صولجان عزم و گو هفت گردون
قضا پنجه و لامکان سطح میدان
شد از مزرعت حبّه ای رزق موری
خلایق بر آن مور تا حشر مهمان
چرا تا نبوسید خور، خاک پایت
به جان آتش افتادش از داغ حرمان
و از این اضطراب است هر صبح تا شب
ز مشرق به مغرب روان زد و لرزان
الا ای خدیوی که نه کاخ علیا
یکت پله از آستان نگهبان
شنیدم که از کبر قومی سیه دل
ز یک جنس در ذات با جان بن جان
گروهی که ابلیسشان در شقاوت
به مکتب سرا کم ز طفل دبستان
گروهی که بوجهلشان درجهالت
در عجز گویان به تسلیم و اذعان
گروهی که فرعونشان در تکبر
به دربار نخوت یکی عبد فرمان
یکی محفل آراستند از شیاطین
نه شیطان جان، بلکه اشباه انسان
نموده همه با عصا زهر توام
نموده همه درعبا تیغ پنهان
چو برقصد شبل علی، کور موصل
چو بر قتل صهر نبی، شرک شیطان
پس آن قوم بی ننگ و بی عار و بی دین
به محفل تو را خوانده پرخاش جویان
شدی وارد ای شه بر آن قوم پرکین
چو بر اهرمن از کرامت سلیمان
بلی مهر از فیض عامی که دارد
بتابد به حربا و خفاش یکسان
نگویم چه گفتند آن قوم ابکم
که لعنت ابر قول و بر ذات ایشان
به پاداش گفتار آن فرقه دون
که نشناخته بر که بستند بهتان
بر ایشان گروهی عجب شد مسلط
نه رحمی بر اموالشان کرد و نه جان
گروهی ز کُفّار از رحم عاری
نهاده به فجار شمشیر برّان
به هامون روان گشت هر لحظه آمون
ز بس جوی خون گشت جاری ز شریان
نبردند از آن بحر زورق به ساحل
نگشتند از آن لجه ایمن ز طوفان
مگر هر که بگریخت اندر پناهت
شد ایمن که کعبه است ایمن ز حدثان
جهانبان، خدیوا، الا ای که آمد
پناه تو ملجأ گبر و مسلمان
گریزد به حصن ولای تو افسر
هم از کید نفس و هم از شر شیطان
الا تا شررخیز شد نار دوزخ
الا تا فرحبخش شد باغ رضوان
مُحبّ تو را باد نعمت مؤبد
عدوی تو را باد نقمت فراوان
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
داری ز چمن گر هوس حلقه دامی
ای مرغ دل ما، بنشین بر سر بامی
ما را ز حرم راند اگر شیخ به تزویر
غم نیست که در دیر گرفتیم مقامی
در دیر که زنّار شود رشته تسبیح
از ننگ مجو نام، اگر طالب نامی
ساقی بده از ساغر لب، باده که ما را
هرگز نبود بهتر از این شرب مدامی
چون من، که به هیچم بخرید و بفروشید
دیگر نبرد خواجه به بازار غلامی
گر بر سر جنگی، چه کم از دادن دشنام
ور نوبت صلح آمده، بفرست پیامی
بنشسته و برخاسته آشوب قیامت
از جلوه قدت به قعودی و قیامی
هر مایه که در مدرسه اندوختم، افسر
در میکده دادم به بهای دو سه جامی
ای مرغ دل ما، بنشین بر سر بامی
ما را ز حرم راند اگر شیخ به تزویر
غم نیست که در دیر گرفتیم مقامی
در دیر که زنّار شود رشته تسبیح
از ننگ مجو نام، اگر طالب نامی
ساقی بده از ساغر لب، باده که ما را
هرگز نبود بهتر از این شرب مدامی
چون من، که به هیچم بخرید و بفروشید
دیگر نبرد خواجه به بازار غلامی
گر بر سر جنگی، چه کم از دادن دشنام
ور نوبت صلح آمده، بفرست پیامی
بنشسته و برخاسته آشوب قیامت
از جلوه قدت به قعودی و قیامی
هر مایه که در مدرسه اندوختم، افسر
در میکده دادم به بهای دو سه جامی
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۳
افسر کرمانی : قطعات
شمارهٔ ۴
راد کف، آقا محمد جعفر، ای کز بدو حال
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
مردی و مردم نوازی در نهادت مدغم است
بهر فتح باب دارالضرب این فرخ دیار
ساعد سیمین تو، الحق کلیدی محکم است
هیچ احوالم نمی پرسی که این فرزانه دوست
در کجا هست و چه اش کار و که او را همدم است
روزها در عین صحت یا اسیر درد و رنج
شام ها مشغول شادی یا گرفتار غم است
گرچه با یاران نداری الفت دیرین و لیک
گاه و گه پرسیدن احوال ایشان لازم است
اینچنین هرگز نمی دانستمت پیمال گسل
بارها می گفتمی لطف تو با من دائم است
نیستی گردون که گویم با چو من آزاده ای
بی وفائیت آشکارا هست و مهرت مبهم است
منتی کز توست بر من، آنکه قدر اهل فضل
نیک بشناسی و دانی کاین چنین مردم کم است
نی چو دیگر مردمان استی که هر گوساله را
از خری گویند کو دارای اسم اعظم است
نیست منعم هر که چون قارون کند زر زیر خاک
آن که زر و خاکش یکسان، او به عالم منعم است
کاخ دل آباد کردن پیشه آزاد مرد
طاق گل بنیاد هشتن، شیوه هر لائم است
قول شیخ آن رند شاهد باز شیرازی که گفت:
کار من چون زلف یار من، پریش و درهم است
افسر کرمانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲ - صفت علاقه بندان
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۲ - صفت تخمه فروش
از تخمه فروش و آن لب شور
شد دیده ام آشیان زنبور
از دیدن روی آن فرشته
بر آتش غم شدم برشته
از دیدن آن نگار ساده
چون پوست ز تخمه ام فتاده
باشد دل این اسیر حیران
در تابه ی غم چو تخمه خندان
از کف دل این خراب خسته
جَسته است چو تخمه ی شکسته
بیند همه عمر خاک مالی
آنرا که بود دو دست خالی
صد فکر ازو مراست در سر
چون تخم که در کدوست مُضمر
شد دیده ام آشیان زنبور
از دیدن روی آن فرشته
بر آتش غم شدم برشته
از دیدن آن نگار ساده
چون پوست ز تخمه ام فتاده
باشد دل این اسیر حیران
در تابه ی غم چو تخمه خندان
از کف دل این خراب خسته
جَسته است چو تخمه ی شکسته
بیند همه عمر خاک مالی
آنرا که بود دو دست خالی
صد فکر ازو مراست در سر
چون تخم که در کدوست مُضمر
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۵۳ - صفت تریاک فروش
تریاک فروش کیف پرداز
از چُرت بود چو دنگ رزّاز
خشخاش صفت به باغ دنیا
یک سر دارد هزار سودا
زان نشاء که می فزاید ادراک
گردیده دوته مدام چون تاک
چون... مرد رفته از کار
بوقش نکند ز خواب بیدار
کیفش، بَحری، فراخ پهناست
در چُرت خودش چو موج دریاست
بی یار ز عیش و برگ گشته
خنثای حیات و مرگ گشته
نی نکته سروده نی شنفته
چون یا دایم نشسته خُفته
از چُرت گرفته شکل محراب
پیوسته نماز کرده در خواب
از چُرت بود چو دنگ رزّاز
خشخاش صفت به باغ دنیا
یک سر دارد هزار سودا
زان نشاء که می فزاید ادراک
گردیده دوته مدام چون تاک
چون... مرد رفته از کار
بوقش نکند ز خواب بیدار
کیفش، بَحری، فراخ پهناست
در چُرت خودش چو موج دریاست
بی یار ز عیش و برگ گشته
خنثای حیات و مرگ گشته
نی نکته سروده نی شنفته
چون یا دایم نشسته خُفته
از چُرت گرفته شکل محراب
پیوسته نماز کرده در خواب
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۸
نی نی، زهر که هست فروتر، فروترم
خاک رهم، بجز ره ادبار نسپرم
حلقه بگوش و روی پر از چین چو سفره ام
زین روی سرگرفته ام و بسته ی زرم
دایم ز حرص باده-که خونش حلال باد-
تن جملگی دهان شده مانند ساغرم
گر من چو خم نبوده ای جمله تن شکم
از دوستی می، نبدی خاک بر سرم
تا عالمی فروبرم از حرص همچو شام
خون دل و سیاهی روی است در خورم
چوگان شده ست هیأت پشتم زحرص آنک
گوی زمین به جملگی آید به کف درم
خون عروس رز خوردم و دانم آن مباح
زیرا که همچو بحر برآشفته، کافرم
زان غم که همچو شمع، زبان آفت من است
در خود فروشده ست تن زرد لاغرم
صد کرت از سمع احادیث خوشتر است
در بزمگه سماع خوش چنگ دلبرم
از سرزنش کجا بودم باک از آنکه من
رخ زرد و دل سیاه چو کلک و چو دفترم
در صف روشنان که چو آبند صاف دل
شوریده، تیره حال، چو آبی مکدرم
در صومعه کجا بودم راه، تا به طبع
چون راه، خاک پای سگان قلندرم
نه بابت مساجد و نه لایق کنشت
نه مستحق دار و نه در خورد منبرم
شاید که گوشه گیرم و رود رکشم از آنک
چون سایه پایمال و چو ذره محقرم
من دوستدار صدر جهانم چرا رسد
چون دشمنانش هر نفسی رنج دیگرم؟
خاک رهم، بجز ره ادبار نسپرم
حلقه بگوش و روی پر از چین چو سفره ام
زین روی سرگرفته ام و بسته ی زرم
دایم ز حرص باده-که خونش حلال باد-
تن جملگی دهان شده مانند ساغرم
گر من چو خم نبوده ای جمله تن شکم
از دوستی می، نبدی خاک بر سرم
تا عالمی فروبرم از حرص همچو شام
خون دل و سیاهی روی است در خورم
چوگان شده ست هیأت پشتم زحرص آنک
گوی زمین به جملگی آید به کف درم
خون عروس رز خوردم و دانم آن مباح
زیرا که همچو بحر برآشفته، کافرم
زان غم که همچو شمع، زبان آفت من است
در خود فروشده ست تن زرد لاغرم
صد کرت از سمع احادیث خوشتر است
در بزمگه سماع خوش چنگ دلبرم
از سرزنش کجا بودم باک از آنکه من
رخ زرد و دل سیاه چو کلک و چو دفترم
در صف روشنان که چو آبند صاف دل
شوریده، تیره حال، چو آبی مکدرم
در صومعه کجا بودم راه، تا به طبع
چون راه، خاک پای سگان قلندرم
نه بابت مساجد و نه لایق کنشت
نه مستحق دار و نه در خورد منبرم
شاید که گوشه گیرم و رود رکشم از آنک
چون سایه پایمال و چو ذره محقرم
من دوستدار صدر جهانم چرا رسد
چون دشمنانش هر نفسی رنج دیگرم؟
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۱۰
چند از پی نان برپا در پیش کسان چون خوان
خاینده هردونی چون گوشت برای نان
ای روبه پرحیلت، تا کی چو سگان جویی
از بهر یکی من نان، دوری زیکی منان
تا چند کمیت می افتاده ترا در سر
دل کرده زبهر او، هم خمکده هم میدان
ماننده ی بهرامی قتال، ولی چوبین
واندر پی زال زر سرتاسر تو دستان
تا تاج سرت زرین چون طرف کمر باشد
در سرزنش افتادی پیوسته چو شمع و کان
روی ضعفا داری از ظلم به رنگ زر
خواهی که کنی حاصل زین روی، زر سلطان
فرمان سلاطین را کژ یافته ای ای میر
یعنی که شوی بی جان از یافتن فرمان
تا دانه ی درویشان آری به کف، آوردی
گردن کشی خوشه، سنگین دلی میزان
گرخنده زند هرکس از نکته ی سرد تو
غره چه شوی؟کانکس بنمود ترا دندان
سختی دل تو برد آی رخ افسان را
از غصه ی آن خاید آهن همه روز افسان
خواهی که شود اشکت بر افسر شاهان در
چون ابر خلق جامه دامن زهوا بفشان
بالا چه پری کآخر چون ابر به خاک افتی
ور بر صفت آتش زرین بودت باران
گویی که بود هرشب ماهی به کنار تو
تا همچو فلک زین روی بد مهری و سرگردان
چون شمع سپهر، آتش بر سرت همی بارد
تو گرد زده ساکن همچون لگن ای نادان
دل خرمیت باید رو سوخته ی حق شو
پرخنده لبی باید بسته به دلی بریان
تا کسوت شاهات را چون طوق کنی از زر
درویش و توانگر را چون تیغ کنی عریان
ویرانی مسجد را چون سیل به سر جویی
تا بوک کند گبری زان بتکده آبادان
ای همچو سبو برپای از بهر خرابی را
سختی کش و تلخی چش، خونین دل و سنگین جان
کبر است بلاس سر، بنگر به حباب، آنک
کز باد سرش بینی عمر آمده در نقصان
از راه جفا گل گفت چنین با گل
کای پی سپر تیره، ای بی سر و بی سامان
هردو زره کتبت، مانیم به یکدیگر
بهرچه گرفته سرباشی تو و، من خندان؟
بر سر زندت هردم در پای فکنده این
دامن زتو درچیند دست از تو بشسته آن؟
گل گفت:بلی، لکن رنگین و تر دامن
ای دستخوش مجلس، ای خارنه بستان
دعوی سری کردی تا لاجرمت عالم
برباد دهد زین روی، از بن بکند زان سان
من خاکیم و باشم با خاک زمین همبر
زین روی شوم گه گه بالای سرانسان
بد عهد مشو با کس گر زانکه بقا خواهی
به عهدی گل دیدی کم عمری او می دان
مردم، ملکی گردد، لکن به ریا ضتها
یوسف ملکی گردد از بعد چه و زندان
طاغی شدن اندر دین فهرست نگوساری است
آنک نه نگوسارست آب از جهت طغیان؟
زر سکه ی بت دارد، در دل که دهد جایش
بت را که فرو آرد اندر حرم یزدان؟
حقا که نگردد خود دل قابل نقش زر
تا همچو محک نبود سخت و سیه از خذلان
گر صاحب دیوانی، باید که چنان باشی
کز آه شهاب آسا سوزی زنخ دیوان
ور خود ملکی، باید کز فرط عبودیت
بر درگه حق باشی کمتر زسگ دربان
بی معجزه ی موسی چوبی که زنی برما
فردا زپی زحمت آن چوب شود ثعبان
وان سینه که از جورت شد همچو تنور ازتاب
ای بس که فرو بارد برجان وسرت طوفان
هرچند بسی مانی، فرسوده شوی آخر
هرچند بسی ساید، هم سود شود سوهان
رویندگی آن کن کز خاک درش بینی
هم آب رخ قیصر، هم باد سر خاقان
فیضش چو فرو بارد بر باغچه ی قدرت
هم خاک شود جانور هم چشمه شود حیوان
قهرش چو برون تازد در معرکه ی سطوت
از بید کشد خنجر، وز غنچه کند پیکان
لحن سخنم یارب بخشای و، مگیر از من
کاندر چمنت هستم قمری هزار الحان
خاینده هردونی چون گوشت برای نان
ای روبه پرحیلت، تا کی چو سگان جویی
از بهر یکی من نان، دوری زیکی منان
تا چند کمیت می افتاده ترا در سر
دل کرده زبهر او، هم خمکده هم میدان
ماننده ی بهرامی قتال، ولی چوبین
واندر پی زال زر سرتاسر تو دستان
تا تاج سرت زرین چون طرف کمر باشد
در سرزنش افتادی پیوسته چو شمع و کان
روی ضعفا داری از ظلم به رنگ زر
خواهی که کنی حاصل زین روی، زر سلطان
فرمان سلاطین را کژ یافته ای ای میر
یعنی که شوی بی جان از یافتن فرمان
تا دانه ی درویشان آری به کف، آوردی
گردن کشی خوشه، سنگین دلی میزان
گرخنده زند هرکس از نکته ی سرد تو
غره چه شوی؟کانکس بنمود ترا دندان
سختی دل تو برد آی رخ افسان را
از غصه ی آن خاید آهن همه روز افسان
خواهی که شود اشکت بر افسر شاهان در
چون ابر خلق جامه دامن زهوا بفشان
بالا چه پری کآخر چون ابر به خاک افتی
ور بر صفت آتش زرین بودت باران
گویی که بود هرشب ماهی به کنار تو
تا همچو فلک زین روی بد مهری و سرگردان
چون شمع سپهر، آتش بر سرت همی بارد
تو گرد زده ساکن همچون لگن ای نادان
دل خرمیت باید رو سوخته ی حق شو
پرخنده لبی باید بسته به دلی بریان
تا کسوت شاهات را چون طوق کنی از زر
درویش و توانگر را چون تیغ کنی عریان
ویرانی مسجد را چون سیل به سر جویی
تا بوک کند گبری زان بتکده آبادان
ای همچو سبو برپای از بهر خرابی را
سختی کش و تلخی چش، خونین دل و سنگین جان
کبر است بلاس سر، بنگر به حباب، آنک
کز باد سرش بینی عمر آمده در نقصان
از راه جفا گل گفت چنین با گل
کای پی سپر تیره، ای بی سر و بی سامان
هردو زره کتبت، مانیم به یکدیگر
بهرچه گرفته سرباشی تو و، من خندان؟
بر سر زندت هردم در پای فکنده این
دامن زتو درچیند دست از تو بشسته آن؟
گل گفت:بلی، لکن رنگین و تر دامن
ای دستخوش مجلس، ای خارنه بستان
دعوی سری کردی تا لاجرمت عالم
برباد دهد زین روی، از بن بکند زان سان
من خاکیم و باشم با خاک زمین همبر
زین روی شوم گه گه بالای سرانسان
بد عهد مشو با کس گر زانکه بقا خواهی
به عهدی گل دیدی کم عمری او می دان
مردم، ملکی گردد، لکن به ریا ضتها
یوسف ملکی گردد از بعد چه و زندان
طاغی شدن اندر دین فهرست نگوساری است
آنک نه نگوسارست آب از جهت طغیان؟
زر سکه ی بت دارد، در دل که دهد جایش
بت را که فرو آرد اندر حرم یزدان؟
حقا که نگردد خود دل قابل نقش زر
تا همچو محک نبود سخت و سیه از خذلان
گر صاحب دیوانی، باید که چنان باشی
کز آه شهاب آسا سوزی زنخ دیوان
ور خود ملکی، باید کز فرط عبودیت
بر درگه حق باشی کمتر زسگ دربان
بی معجزه ی موسی چوبی که زنی برما
فردا زپی زحمت آن چوب شود ثعبان
وان سینه که از جورت شد همچو تنور ازتاب
ای بس که فرو بارد برجان وسرت طوفان
هرچند بسی مانی، فرسوده شوی آخر
هرچند بسی ساید، هم سود شود سوهان
رویندگی آن کن کز خاک درش بینی
هم آب رخ قیصر، هم باد سر خاقان
فیضش چو فرو بارد بر باغچه ی قدرت
هم خاک شود جانور هم چشمه شود حیوان
قهرش چو برون تازد در معرکه ی سطوت
از بید کشد خنجر، وز غنچه کند پیکان
لحن سخنم یارب بخشای و، مگیر از من
کاندر چمنت هستم قمری هزار الحان
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۳
به باغ مردمی خاری نمانده ست
کرم را روزبازاری نمانده ست
جهان خالی شد از مؤمن به یکبار
وزایمان، غیر گفتاری نمانده ست
طبیعت شد به یکباره جفاکار
فلک را، با وفا، کاری نمانده ست
دلا با تنگنای سینه می ساز
که الا سینه، دلداری نمانده ست
به غم خوردن مرا یاری همی ده
که بیرون از تو، غمخواری نمانده ست
بدین بیدادی اندک وفایان
تن اندرده، که بسیاری نمانده ست
کرم را روزبازاری نمانده ست
جهان خالی شد از مؤمن به یکبار
وزایمان، غیر گفتاری نمانده ست
طبیعت شد به یکباره جفاکار
فلک را، با وفا، کاری نمانده ست
دلا با تنگنای سینه می ساز
که الا سینه، دلداری نمانده ست
به غم خوردن مرا یاری همی ده
که بیرون از تو، غمخواری نمانده ست
بدین بیدادی اندک وفایان
تن اندرده، که بسیاری نمانده ست