عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دردی است در دیار که درمان نمیبرد
هر دل که در فتاد بدو جان نمی برد
گفتم زطیبت او را، چندین عتاب چیست
آهسته آ. بکار که چندان نمی برد
من در نصیحت دل از آنجا که راستی است
بسیار جهد کردم و فرمان نمی برد
درخشم شد از این سخن و گفت شادباش
الحق حدیث های تو تاوان نمی برد
گفتم که سایه، ارفتدم بارخی چو سیب
یکذره ز آفتاب درخشان نمی برد
گفتم بمالم، آب لب میگونش را ولیک
خود، می ز لطف زحمت دندان نمی برد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
با آنکه بهشیاری همتات نمی افتد
از نخوت و جباری بامات نمی افتد
آئی و رقیبانت آیند ز پیش و پس
آخر شبی این بازی تنهات نمی افتد
بر سر بنهی دستی تا جان من مسکین
چون زلف سرافکنده در پات نمی افتد
شب تیره دمی روشن من خالی و تو فارغ
هان می فتدت در سر این تات نمی افتد
ممکن که بدل داری باشد چو تو در عالم
باری به ستمگاری همتات نمی افتد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
با که گویم راز چون همدم نماند
درد بگذشت از حد و مرهم نماند
نقش یک همدم بمن ننمود چرخ
وین بتر کز عمر هم یک دم نماند
تر نگشت از دیده گریان من
چرخ را، در دیده گوئی نم نماند
چونکه من قربان بتیغ غم شدم
ای فلک عیدی مکن کت غم نماند
نیست آئین وفا در شهر ما
من بر آنم خود که در عالم نماند
غمگسار از من بسی غمگین تر است
در جهان گوئی دلی خرم نماند
نیم صبری داشت در عالم اثیر
وای او، از دست غم کان هم نماند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
چو من عادت چنین دارم که غم را شادی انگارم
به بیماری چنان کامد تو هم میدار تیمارم
بدرد تازه هر ساعت مرا مشغول خود میکن
از این بیکار کم داری دمی بیکار مگذارم
بیک غم ابلهی باشد که از عشق تو بگریزم
چو یک غم بخشدم حالی غم دیگر طمع دارم
مرا گوئی مراد خویشتن را می شناسی. هی
شناسم، یار بد مهری و دانی عاشق زارم
ز رخسارت گلی برمن، گرامی تر زصدجان است
چو این معنی همی دانی، مکن خوارم منه خارم
بمستی بوسه ئی دوش از لبت بربوده ام اکنون
همین معنی بهشیاری همی خواهم نمی یارم
زخطم پای بندی کن که چون زلف تو درتابم
ز لعلت شربتم فرما که چون جزع تو بیمارم
اثیر خویشتن میخوان مرا تا لاجرم در شعر
عراقین و خراسان میشود اقطاع بازارم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
می بین که تا چه غایت از تو به درد و تابم
هم رخنه می نجویم هم روی می نتابم
از تو وفا نخواهم زیرا که خود نداری
بر تو بدل نجویم، زیرا که خود نیابم
چون خاک برندارم چهره ز آستانت
ور فی المثل بریزم هر روز صدره آبم
گر، داریم زخواری چون خاک کوی باشم
خاک تو کحل چشمم کوی تو جای خوابم
بی تو جهان روشن دیدن کجا توانم
چون در جهان نباشد بی رویت آفتابم
بهر سهیل دلها یعنی خیالت آرد
هر شب برسم تحفه دیده عقیق نابم
کوه است بار هجرم کاهی تن ضعیفم
دانی که من بر این تن آن بار بر نتابم
وین قصه ی تظلم بر هجر عرضه کردم
تا بر چه موجب آید از لفظ تو جوابم
گفتا، که نوبت من وانکه اثیر زنده
غم گفت بس مانده آنرا همی شتابم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
دلبری دارم که جان میخواهد از من، چون کنم
از سر جان برنشاید خواست ای تن، چون کنم
گوهر مهرش چو کان در دل نهان کردم ولیک
با چنین دریای مروارید معدن، چون کنم
چشم سوزن کرد بر من عالم از بس کافری
ای مسلمانان وطن در چشم سوزن، چون کنم
خانه ی من برد و پس در خانه ی خود تن بزد
چاره چه، با آن جهان آشوب تن زن، چون کنم
اختیاری نیست داغ درد را لیک از جهان
چون دل مسکین در او کرده است مسکن، چون کنم
یا، دل من پیش او دارید تا رحمی کند
یا، طریقی پیش من بنهید تا من، چون کنم
ترهمی آید غزل در شیوه ی شعر اثیر
کشتگان عشق را زین شیوه شیون چون کنم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
از دل گره غم تو بگشادم
سودای تو از دماغ بنهادم
برمن دگری گزیده ئی شاید
او را بتو و تو را باو دادم
عمری است که خاک تو همی بوسم
معلومم شد کنون که بربادم
یک چند زجور تو برآسایم
گر دولت عافیت دهد دادم
بل تا، زره سپهر باز افتد
روزی دو سه کاروان فریادم
من بنده بخت فرخ خویشم
کز دست غم تو کرد آزادم
عمری بگذاشتم که یکساعت
در عشق تو کس ندید دل شادم
والله که کنون چنین همی دانم
کاین دم ز مشیمه جهان زادم
بگماشت خدای رامردی را
تا محنت تو ببرد از یادم
حالی باری ز ظالمان جستم
هر چند بکافری در افتادم
ای طبع اثیر برهمی میزن
کز دل گره غم تو بگشادم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
بی تو با یک دل، غم دل مانده ام
دست بر سر، پای در گل مانده ام
هر کسی را، یادلی یا دلبری است
من چرا، بی دلبر و دل مانده ام
دست گیریدم، که سخت افتاده ام
چاره سازیدم، که مشکل مانده ام
یار با هر ناقصی شاد است و بس
من بغمخواری چو کامل مانده ام
صد دعا، در سینه دارد آن مگیر
من بدین یک نفس حاصل مانده ام
دخل و خرجی نیست بس وافر که من
در غم باقی و فاضل مانده ام
چون کنم آسان گذارم چون اثیر
تا در این ده روزه منزل مانده ام
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
چون با غم تو قرار گیرم
از هر دو جهان کنار گیرم
با بخت ز جیب سر بر آرم
چون دامن آن نکار گیرم
وز مرتبه دست خود ببوسم
کان طره مشکبار گیرم
بی محنتش ار، دمی بر آرم
حقا، که نه در شمار گیرم
نی زهره آنکه سنگ تشنیع
در شیشه روزگار گیرم
نی صبر، که بر کران نشینم
نی کام، که در کنار گیرم
چشمم همه خونشد و ندارم
آن چشم، که اعتبار گیرم
آن است صلاح من، که حالی
دنبال صلاح کار گیرم
پیروز شوم، اگر در این شغل
مردی چو اثیر، یار گیرم
نی نی فکند اثیر کردی
خاک در شهر یار گیرم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
بهر کژم که نهی نقش خویش می بینم
نه آن حریفم لیکن که مهره برچینم
گرفت دستخوشم، عشوه وصال تو لیک
بدست نامد خوش خوش ز پای ننشینم
بر آن دلم که نبینم بچشم روی صلاح
که من صلاح دل خود در این نمی بینم
بخون خانم تر میکند غمت شمیشر
نکرده خشک نمد زین، زعارت و، تینم
اگر بتیغ دو رویت سخن رود با من
متاب روی، که در روی میشود اینم
اثیر رفت و شبی با تو کام تلخ نکرد
بلب رسید در این غصه جان شیرینم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
میروم از غم عشق تو چنان بیخبرم
که ندانم بکجا یا بچه اندیشه درم
همچو روی تو همه کار من آراسته بود
وه، که چون موی تو اکنون همه زیروزبرم
تیغ هجران تو گر زخم چنین خواهد زد
هیچ شک نیست، کزین واقعه من جان نبرم
این منم، کز بر تو دور شدم، شرمم باد
چکنم، عاجز فرمان قضا و قدرم
بخت خوش داشت هر، روز وصال غم تو
تا ز شبهای فراق تو چه آید بسرم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
وه که امروز بحال دگرم
تو چه دانی که نداری خبرم
از همه خرمئی دور از تو
تا ز تو دور ترم، دور ترم
نه تو را، رای که بر من نگری
نه مرا زهره که در تو نگرم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
ما مانده ایم و جانی، در دست غم بمانده
از عمر بیش رفته، از صبر کم بمانده
در دل شرر فتاده بر مغز تف رسیده
از روی آب رفته در دیده نم بمانده
از سر گذشت کردون سر برخط حوادث
نالان و اشک ریزان همچون قلم بمانده
با این دو روزه هستی، بنشسته تن ولیکن
از لذت فراغت دل با عدم بمانده
کاری چو گنج قارون، رخ در نشیب داده
دردی چو کوه قارن، ثابت قدم بمانده
دست که چید گلها، از شاخ شادمانی
امروز تا ببازد، در خار غم بمانده
الا دو دم نمانده از تف عمر با ما
صد داغ و درد حسرت با آن دو دم بمانده
روزی بقای عالم در شب فتاد و آنگه
امید را دماغی بربوک هم بمانده
گیتی نمای طبعت، زنگار خورد اثیرا
در بند مرد زنگی از طوس و جم بمانده
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
ای غمت در جان من آویخته
نه، که خود با جان من آمیخته
یاد رویت، در نگارستان دل
صد هزاران، مهر و مه انگیخته
غمزه خونخواره ی بی آب تو
آب چشم و خون دلها ریخته
خاکپاشان دو عالم را هوات
آب، بر رخ خاک، برسر بیخته
دوری روی تو، دور از روی تو
کار من چون زلف بر هم ریخته
باد سردم هر دم، از نوک مژه
صد هزاران نکته اشک آویخته
هرکه را با خویشتن خوانده غمت
چون اثیر از خویشتن بگریخته
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
ای پشیمان شده ز دلداری
عهد نو کرده با جگرخواری
هست معزول عافیت تا تو
در عمل کار حسن پر گاری
دل من برده ئی بآسانی
غم تو میخورم بدشواری
عشوه میده که گوش میدارم
ناز میکن که جای آنداری
سر زلفین خود بگیر و بکش
نه اثیری که این نمی آری
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
من تنگدل و تو تنگ خوئی
من خوب سخن، تو خوبروئی
با من بکن آن که لطف یزدان
با روی تو کرد، از نکوئی
برتنگ دلی من به بخشای
کز، دل همه گرد غم بشوئی
آخر بکنار من رسی باز
چون گرد همه اثیر پوئی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
در کار تو از دست بشد عهد جوانی
من سوخته زین غصه، نماندم، تو بمانی
با آنکه من از عشق تو رسوای جهانم
هم راضیم اندی، که تو زیبای جهانی
رحم آر، چو دیدی که منم این نه، حبیبم
شکرانه آنرا که نه آنی که چنانی
نی نی برو از تنگدلان یاد میاور
آن ناز تو را بس که توخود تنگدهانی
هجردهن تنک تواکنون که ضروری است
بگذار بما تنگ دل ما به نشانی
صد عهد به بستی و هم آنگه بشکستی
ما را به از این بود بعهد تو گمانی
گفتی گل رخساره ی من خاص تو باشد
دیدی که چو سوسن بسزا جمله زبانی
بردی دل بیچاره اثیر از سر شوخی
خوش باش که گر جان ببری، هم دل و جانی
ای کزان چشمه جان بخش و دولب جان منی
کوری جمله حسودان جهان، آن منی
جان اگر همچو دلم پای تو آرد برکاب
زان عنان باز نتابم، که تو جانان منی
لب و دندان تو را، سجده برم چون پروین
کز جهان ای مه تابان، تو بدندان منی
چشم من ابر بهار است، که می گرید زار
تا تو در فصل زمستان گل خندان منی
زان دوزلفین پریشان، که جهان فتنه اوست
مایه فتنه احوال پریشان منی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
ای به هلاک جان من، عشق تو را کفایتی
رخصت خون خلق را، حسن تو محکم آیتی
شحنه خاص توست غم، وز کف ریش خشک او
جان ببرم بشرط آن، کز تو بود حمایتی
گوش تو تنک بار تر، از دهنت چو بشنود
غصه ی هر حکایتی، قصه ی هر شکایتی
گشت مسلمت جهان از پی فتنه هر زمان
گرد میار لشگری، بر مفراز رایتی
از تو حکایتی شدم، گرد جهان تو همچنان
بر سر غفلت خودی، اینت نکو عنایتی
ساختنی است با منت، گر سر علم دیده ئی
در سر نیم آه من سوختن ولایتی
هم بتو در گریختم از ستم تو، وای من
گر نبری تو رحمتی یا نکنی حمایتی
جز غم تو چه خورده ام ار تو کنی تقربی
در حق تو چه گفته ام بی هوست حکایتی
گرچه دراز در کشد کار من و توهم بود
عشق مرا فذالکی حسن تو را نهایتی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
دلا آن به که با جان در نبندی
مرا با دلبر دیگر نبندی
رهی آنگه که این جا نیست شاید
که پایت درد باشد سر نبندی
ز باطل دعوی خود شرم داری
کناه جور بر داور نبندی
تو را عشق از میان خانه دردی است
چه سود، ار در ببندی ورنبندی
نه چشمم بر خیالت از لب اوست
سزد گر آب در شکر نبندی
بدین روزم ببین تاز آب دیده
ره خوابم همه شب بر نبندی
اثیرا هیچ نگشاید ز یارت
بدیدی جای خود هم درنبندی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
سوزی است مرا در دل دانی که چسان سوزی
سوزی که وجود من برباد دهد روزی
در هم زده کار من، چون خط معمائی
سر گم شده حال من، چون نکته مرموزی
چون شاخ پر از آتش، می نالم و میسوزم
دیده قدح اشکی، دل مجمر پر سوزی
گویند که با آن دل، شاد است فلان نی نی
چون شاد توان بودن در دست غم اندوزی
خوش خوش ندب عمرم، شد باخته با او
خصلی ننهاد ستم، روزی ز دل افروزی
دریای غمش گشتم، تا کس نخرید از من
با ننگ چنان قربان، ده عید به نوروزی
پیران خرد بر وی، سی سال سبق خوانده
در مکتب عشق اکنون، طفلی است نوآموزی
زان دوست عجب دارم، کاو گفت اثیرا دل
ای مرد کدامین دل، خصمی است جفاتوزی