عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - تاسف از درگذشت عمادالدین مردانشاه بن فخرالدین عربشاه
صدر و گاه فلک و جاه تهی ماند زماه
جگر شب، رخ خورشید براندود زآه
مردم دیده عزت شد و کاری است سپید
هر که چون مردم دیده نکند جامه سیاه
وای، کان غنچه نوبار فرو ریخت زبار
آه. کان خسرو نو عهد در افتاد ز گاه
ندب دولت ناباخته برچید بساط
منزل عالم نادیده برون تاخت زراه
گرد وحشت که فشانده است برآندست چوابر
ابر ظلمت که کشیده است در آن روی چوماه
شیر جانباز سخا بود شد اندر صندوق
پیل سرمست دغا بود فتاد اندر چاه
مجلس شاه بدیدم، نه بر آن ساز و نسق
صدر درگاه بدیدم، نه بدان فرو براه
باغ می نالد، کای مطرب گل زخمه بنه
صبح می زارد، کای دست افق جاه مخواه
پیش خورشید بنالید که کو ماه تمام
وز عربشاه بپرسید که کو، مردانشاه
کو، عمادی که بدو سقف شرف بود رفیع
کو، جوادی که بدو جان امل یافت پناه
ای پلنگینه قبا، گرگ در، روبه باز
چون در افتاد بدام دمت آن شیر سیاه
قرة العین نبوت چه کند دیده فرار
سرو آزاد فتوت، چکند پشت دوتاه
روز آن عین کرم راست چو خورشید کرم
در پس پرده شب تاخت هم از بام، پگاه
پنجه عمر ورا دست شکن داد اجل
چونکه در نیم کش آورد کمان پنجاه
ای که شبدیز فلک دیده ئی از چشم تهی
وی که فردوس برین، دیده ئی از رای تباه
ابلقی را که زالماس بود زین و لکام
منزلی را که ز شمشیر بود آب و گیاه
قرعه ی رای بجز کژ نزند خاطر کژ
بچه جز داه نیارد ز رحم مادر داه
صدف کوش تو کی پر شود از گوهر وعظ
عرق عنین تو کی به شود از داروی باه
دستبازی نگر، ای پرورش طفل ضمیر
کز بد چرخ سبکپای چه دید آن برناه
بسته زنار اجل چند به عیسی نگرد
ماتم آل رسول آمد- الله الله
صبر، دستار رها کرد و سر خویش گرفت
شاه، در تعزیت میر چو بنهاد کلاه
فخر دین مفتخر دود علاءالدوله
که سران را قدم آمد به جنبابش ز جباه
همچو زنجحیر نگر تافته بر خود پیچان
آنکه از ماه دهد حلقه کوش درگاه
بوسه چین کرده لب خشک زمین راز سرشک
آنکه برخاکدرش، شیفته شد طبع شفاه
کمر دهر سیه، کژ شده زان پس که بسی
چرخ را پیک قضا داشت بدست اکراه
ای در آن حقه که پیرایه ده انسانست
گهرت واسطه افتاده ز عقد اشباه
سر فکنده است فلک بر قدم استغفار
عذر لنگش مشنو زانکه نه خرد است کناه
رشته تا پیش سر عشوه گری باز مده
که از او رشته تألیف شما شد یکتاه
چرخ را روی نماند که نهد پیش تو کام
دهر را، شرم نیاید که کند بر تو نکاه
نحس در حقه چو می تاخت، ندیدی بازی
فتنه در پرده چومی باخت، نبودی آگاه
نقش این باز بمالید سنانت در حال
سر آن باز به برید حسامت ناکاه
اینت هایل خبری خار شکن در اسماع
وینت ناخوش حالی خاک فکن در افواه
گرچه مرهم نپذیرد دل ریش تو ز پند
مدد لاشه سواری، چه کند لشکر کاه
هم سوی صبر قدم نه که بیابی پاداش
ای سر دشمن تو، در قصب باد افراه
رشوه ئی بر کف قاضی خرد نه بسکون
نا بدان محضر علم تو شود سر کواه
این نه دردی است که از وی بجهد دل بجزع
وین نه بحری است که از وی گذرد کس بشناه
سینه پاک مرنجان که هم از طفلی او
ناف ایام بریدند بآن سیرت و راه
زین کران مزد، کری، می نکند حجره ی دهر
زین فرو داشت نوا، می ندهد نغمت راه
سر احرار جهان زین فلک کرد آخور
اندر افسار و بال است پس از افسر و جاه
ای، ز آه شرر آثار تو تب کرده اثیر
وی، زچشم گهرافشان تو، خوی کرده جباه
اگر آن مزرعه را سیل فنا داد بباد
یا رب، از خرمن اقبال تو یک کاه مکاه
گر چنان تازه گلی شد. همه سه سبزی او
ور چنان صف شکنی شد همه سرسبزی شاه
جگر شب، رخ خورشید براندود زآه
مردم دیده عزت شد و کاری است سپید
هر که چون مردم دیده نکند جامه سیاه
وای، کان غنچه نوبار فرو ریخت زبار
آه. کان خسرو نو عهد در افتاد ز گاه
ندب دولت ناباخته برچید بساط
منزل عالم نادیده برون تاخت زراه
گرد وحشت که فشانده است برآندست چوابر
ابر ظلمت که کشیده است در آن روی چوماه
شیر جانباز سخا بود شد اندر صندوق
پیل سرمست دغا بود فتاد اندر چاه
مجلس شاه بدیدم، نه بر آن ساز و نسق
صدر درگاه بدیدم، نه بدان فرو براه
باغ می نالد، کای مطرب گل زخمه بنه
صبح می زارد، کای دست افق جاه مخواه
پیش خورشید بنالید که کو ماه تمام
وز عربشاه بپرسید که کو، مردانشاه
کو، عمادی که بدو سقف شرف بود رفیع
کو، جوادی که بدو جان امل یافت پناه
ای پلنگینه قبا، گرگ در، روبه باز
چون در افتاد بدام دمت آن شیر سیاه
قرة العین نبوت چه کند دیده فرار
سرو آزاد فتوت، چکند پشت دوتاه
روز آن عین کرم راست چو خورشید کرم
در پس پرده شب تاخت هم از بام، پگاه
پنجه عمر ورا دست شکن داد اجل
چونکه در نیم کش آورد کمان پنجاه
ای که شبدیز فلک دیده ئی از چشم تهی
وی که فردوس برین، دیده ئی از رای تباه
ابلقی را که زالماس بود زین و لکام
منزلی را که ز شمشیر بود آب و گیاه
قرعه ی رای بجز کژ نزند خاطر کژ
بچه جز داه نیارد ز رحم مادر داه
صدف کوش تو کی پر شود از گوهر وعظ
عرق عنین تو کی به شود از داروی باه
دستبازی نگر، ای پرورش طفل ضمیر
کز بد چرخ سبکپای چه دید آن برناه
بسته زنار اجل چند به عیسی نگرد
ماتم آل رسول آمد- الله الله
صبر، دستار رها کرد و سر خویش گرفت
شاه، در تعزیت میر چو بنهاد کلاه
فخر دین مفتخر دود علاءالدوله
که سران را قدم آمد به جنبابش ز جباه
همچو زنجحیر نگر تافته بر خود پیچان
آنکه از ماه دهد حلقه کوش درگاه
بوسه چین کرده لب خشک زمین راز سرشک
آنکه برخاکدرش، شیفته شد طبع شفاه
کمر دهر سیه، کژ شده زان پس که بسی
چرخ را پیک قضا داشت بدست اکراه
ای در آن حقه که پیرایه ده انسانست
گهرت واسطه افتاده ز عقد اشباه
سر فکنده است فلک بر قدم استغفار
عذر لنگش مشنو زانکه نه خرد است کناه
رشته تا پیش سر عشوه گری باز مده
که از او رشته تألیف شما شد یکتاه
چرخ را روی نماند که نهد پیش تو کام
دهر را، شرم نیاید که کند بر تو نکاه
نحس در حقه چو می تاخت، ندیدی بازی
فتنه در پرده چومی باخت، نبودی آگاه
نقش این باز بمالید سنانت در حال
سر آن باز به برید حسامت ناکاه
اینت هایل خبری خار شکن در اسماع
وینت ناخوش حالی خاک فکن در افواه
گرچه مرهم نپذیرد دل ریش تو ز پند
مدد لاشه سواری، چه کند لشکر کاه
هم سوی صبر قدم نه که بیابی پاداش
ای سر دشمن تو، در قصب باد افراه
رشوه ئی بر کف قاضی خرد نه بسکون
نا بدان محضر علم تو شود سر کواه
این نه دردی است که از وی بجهد دل بجزع
وین نه بحری است که از وی گذرد کس بشناه
سینه پاک مرنجان که هم از طفلی او
ناف ایام بریدند بآن سیرت و راه
زین کران مزد، کری، می نکند حجره ی دهر
زین فرو داشت نوا، می ندهد نغمت راه
سر احرار جهان زین فلک کرد آخور
اندر افسار و بال است پس از افسر و جاه
ای، ز آه شرر آثار تو تب کرده اثیر
وی، زچشم گهرافشان تو، خوی کرده جباه
اگر آن مزرعه را سیل فنا داد بباد
یا رب، از خرمن اقبال تو یک کاه مکاه
گر چنان تازه گلی شد. همه سه سبزی او
ور چنان صف شکنی شد همه سرسبزی شاه
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹
بی روی تو، روی خرمی نیست
در عشق تو، جای بی غمی نیست
جز با سر زلف تو، فلک را
در شیوه ی جور، همدمی نیست
گفتی که به حکم توست، دل را
کاندر سخن تو محکمی نیست
بس محرومم ز خدمت تو
در شهر تو، رسم محرمی نیست
نقدی است شکرف عشوه ی تو
چندانکه همی دهی کمی نیست
مستانه توئی چنین و یک اهل
در هفت نشیمن زمین نیست
گشتیم به باغ دهر چون باد
یک شاخ بر آب خرمی نیست
خشک است نهال شادی ای چشم
دریاب که وقت بی نمی نیست
این ریش که بر دل است ما را
در ساختن است مرهمی نیست
یا، در عالم نماند مردم
یا رسم وفا و مردمی نیست
شک نیست که این رباط خاکی
منزلگه هیچ آدمی نیست
چتوان کردن اثیر میساز
«کز دهر امید خرمی نیست»
در عشق تو، جای بی غمی نیست
جز با سر زلف تو، فلک را
در شیوه ی جور، همدمی نیست
گفتی که به حکم توست، دل را
کاندر سخن تو محکمی نیست
بس محرومم ز خدمت تو
در شهر تو، رسم محرمی نیست
نقدی است شکرف عشوه ی تو
چندانکه همی دهی کمی نیست
مستانه توئی چنین و یک اهل
در هفت نشیمن زمین نیست
گشتیم به باغ دهر چون باد
یک شاخ بر آب خرمی نیست
خشک است نهال شادی ای چشم
دریاب که وقت بی نمی نیست
این ریش که بر دل است ما را
در ساختن است مرهمی نیست
یا، در عالم نماند مردم
یا رسم وفا و مردمی نیست
شک نیست که این رباط خاکی
منزلگه هیچ آدمی نیست
چتوان کردن اثیر میساز
«کز دهر امید خرمی نیست»
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
در عشق تو یک کار مرا ساز و نسق نیست
خون میخورم از غصه و سامان نطق نیست
آمد بفذلک ز غمت دفتر عمرم
گر مابقی ای هست به جز یک دو ورق نیست
چشمم مه رخسار تو را باز مبیناد
گردر شب هجران تو چشمم چوشفق نیست
در مملکت درد، نشان می ندهد کس
یک کار که ازعشق تو بی ساز و نسق نیست
خلق از تو، چو نیلوفر تا حلق درآبند
وز شرم تو را بر گل رخسار عرق نیست
ما نیز رضای تو گزیدیم، چو کس را
بر هرچه هوای تو کند، زهره دق نیست
کی دید اثیر از تو وفا، خاصه که امروز
در قالب عالم ز وفا هیچ رمق نیست
خون میخورم از غصه و سامان نطق نیست
آمد بفذلک ز غمت دفتر عمرم
گر مابقی ای هست به جز یک دو ورق نیست
چشمم مه رخسار تو را باز مبیناد
گردر شب هجران تو چشمم چوشفق نیست
در مملکت درد، نشان می ندهد کس
یک کار که ازعشق تو بی ساز و نسق نیست
خلق از تو، چو نیلوفر تا حلق درآبند
وز شرم تو را بر گل رخسار عرق نیست
ما نیز رضای تو گزیدیم، چو کس را
بر هرچه هوای تو کند، زهره دق نیست
کی دید اثیر از تو وفا، خاصه که امروز
در قالب عالم ز وفا هیچ رمق نیست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
چون مرا دولت وصل تو، شبی روزی نیست
زانکه در مذهب من، عیدی و نوروزی نیست
گفتم آن لعل صفت محنت من برشکند
چرخ پیروزه ندا کرد که پیروزی نیست
چند گوئی، که بدآموزی صاحب غرض است
عادت بوالعجب توست، بدآموزی نیست
بیلکی باز کن از غمزه، بدآموزان را
زانکه در عادت تو سنت دلدوزی نیست
غم دلسوختگان، دامن توکی گیرد
در جهان تو، چو غمخواری و دلسوزی نیست
زانکه در مذهب من، عیدی و نوروزی نیست
گفتم آن لعل صفت محنت من برشکند
چرخ پیروزه ندا کرد که پیروزی نیست
چند گوئی، که بدآموزی صاحب غرض است
عادت بوالعجب توست، بدآموزی نیست
بیلکی باز کن از غمزه، بدآموزان را
زانکه در عادت تو سنت دلدوزی نیست
غم دلسوختگان، دامن توکی گیرد
در جهان تو، چو غمخواری و دلسوزی نیست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
همچو بالای تو سروی بچمن می نرسد
در خور لعل تو دُری ز عدن می نرسد
چکنم قصه هجران بکه گویم که مرا
یک زبان است و ز افغان بدهن می نرسد
هر زمان زلف تو دارد بسر ما سیهی
سپهی کش ز شکن هیچ شکن می نرسد
با نصابم ز خیال تو که چشمش مرساد
گر نصیبی ز وصال تو به من می نرسد
هر زمان طنز کنی کان دل بیمار تو کو
راست خواهی، دل آنجاست که تن می نرسد
گشتگان تو چنان ز آتش دل میسوزند
کز هزاران تن یک تن بکفن می نرسد
بر سیمین تو اندوه کشان دارد لیک
کین از آن قوم در اندوه بمن می نرسد
خون من میخور و میگو که اثیر آن من است
باری آن گفتِ زبانی، بدهن می نرسد
در خور لعل تو دُری ز عدن می نرسد
چکنم قصه هجران بکه گویم که مرا
یک زبان است و ز افغان بدهن می نرسد
هر زمان زلف تو دارد بسر ما سیهی
سپهی کش ز شکن هیچ شکن می نرسد
با نصابم ز خیال تو که چشمش مرساد
گر نصیبی ز وصال تو به من می نرسد
هر زمان طنز کنی کان دل بیمار تو کو
راست خواهی، دل آنجاست که تن می نرسد
گشتگان تو چنان ز آتش دل میسوزند
کز هزاران تن یک تن بکفن می نرسد
بر سیمین تو اندوه کشان دارد لیک
کین از آن قوم در اندوه بمن می نرسد
خون من میخور و میگو که اثیر آن من است
باری آن گفتِ زبانی، بدهن می نرسد
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
گه بود ماه که با روی تو از کوه بر آید
چه زند سرو که با قد تو بالا بنماید
هر کجا بوی تو آمد ز صبا گرد نخیزد
هر کجا روی تو آمد ز سحر صبح نیاید
غمت آورد بدر صبر. خرد گفت که حقا
اگر او اوست که من دانم ز و جور نشاید
گفتی ار بر سر این مهر بپائی بخوری بر
باش اینجا، سخنی هست اگر عمر بپاید
صبر زندان فراق تو شکستن نتواند
ور بدندان همه آن است که زنجیر نماید
روی کس نبود وصل تو، یا بخت من این است
که شب حامله جز هجر همی هیچ نزاید
بار این حادثه من خسته، بمنزل برسانم
گر در آن سر که جفاهای تو باشد مگر آید
گفته بودی بخورم خون دلت مصلحت این است
گوشمالیش بدین جور که او کرد بباید
شاید ای دوست همین آید از آن خو که تو داری
ور جز این آید از آن خو که تو را هست نشاید
گرده گیر آن همه لیکن، پس از این خوی بدتو
کاین برآید بفر دوست رساند چه سر آید
عشوه میداد وصال تو که روزی بتوانم
عقل میگفت اثیرا مشنو هرزه سُراید
چه زند سرو که با قد تو بالا بنماید
هر کجا بوی تو آمد ز صبا گرد نخیزد
هر کجا روی تو آمد ز سحر صبح نیاید
غمت آورد بدر صبر. خرد گفت که حقا
اگر او اوست که من دانم ز و جور نشاید
گفتی ار بر سر این مهر بپائی بخوری بر
باش اینجا، سخنی هست اگر عمر بپاید
صبر زندان فراق تو شکستن نتواند
ور بدندان همه آن است که زنجیر نماید
روی کس نبود وصل تو، یا بخت من این است
که شب حامله جز هجر همی هیچ نزاید
بار این حادثه من خسته، بمنزل برسانم
گر در آن سر که جفاهای تو باشد مگر آید
گفته بودی بخورم خون دلت مصلحت این است
گوشمالیش بدین جور که او کرد بباید
شاید ای دوست همین آید از آن خو که تو داری
ور جز این آید از آن خو که تو را هست نشاید
گرده گیر آن همه لیکن، پس از این خوی بدتو
کاین برآید بفر دوست رساند چه سر آید
عشوه میداد وصال تو که روزی بتوانم
عقل میگفت اثیرا مشنو هرزه سُراید
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
حسن رویش دیده پرخون میکند
عقل واقف نیست تا چون میکند
آب میگیرد ز رویش چشم و پس
عکس او آن آب گلگون میکند
دست حسنش ماه را گیسو کشان
از بساط چرخ بیرون میکند
جمله تلقین رخ و زلفین اوست
چرخ هر بیداد کاکنون میکند
عین بیدادی است در دور غمش
هرکه آه از جور کردون میکند
عقل را چون ابلهان در شیشه کرد
چشم او یا رب چه افسون میکند
ظلم جزعش آشکارست آن بگوی
لعل متواریش هم خون میکند
از جهان هر چند جورش بر من است
گو بکن زیرا که موزون میکند
گفت زر و سیم، گفتم روی و اشک
گفت این وجهم چو قارون میکند
نیک ادائی رفت اثیرا کم مپیچ
تا مراعات تو افزون میکند
عقل واقف نیست تا چون میکند
آب میگیرد ز رویش چشم و پس
عکس او آن آب گلگون میکند
دست حسنش ماه را گیسو کشان
از بساط چرخ بیرون میکند
جمله تلقین رخ و زلفین اوست
چرخ هر بیداد کاکنون میکند
عین بیدادی است در دور غمش
هرکه آه از جور کردون میکند
عقل را چون ابلهان در شیشه کرد
چشم او یا رب چه افسون میکند
ظلم جزعش آشکارست آن بگوی
لعل متواریش هم خون میکند
از جهان هر چند جورش بر من است
گو بکن زیرا که موزون میکند
گفت زر و سیم، گفتم روی و اشک
گفت این وجهم چو قارون میکند
نیک ادائی رفت اثیرا کم مپیچ
تا مراعات تو افزون میکند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
وصلش مرا قرین سعادت نمیکند
چون بیند التفات زیادت نمیکند
خوی زمانه دارد از آن در ره وفا
بسیار می بکوشم و عادت نمیکند
بیمار اوست دل نه بدین است نالشم
زان ناله میکند که عیادت نمیکند
گفت ای فلان ز من بسلامی بسنده کن
گردم به این و هم بسعادت نمیکند
بر من سلام کی کند آن کاو نظر کنون
در آسمان ز کبر و سیادت نمیکند
گفتم که زنده می شمرد وصل تو مرا
گفتا خودت نماز ولادت نمیکند
گه گه تعهدی کندم لعل تو و لیک
بی معنی است چون بارادت نمیکند
گفتم که کارم از تو به جان است گفت اثیر
کس گوش سوی زرق و عبادت نمیکند
کافر نمی شوم که دم و عشوه کار اوست
من باورم بلفظ شهادت نمیکند
چون بیند التفات زیادت نمیکند
خوی زمانه دارد از آن در ره وفا
بسیار می بکوشم و عادت نمیکند
بیمار اوست دل نه بدین است نالشم
زان ناله میکند که عیادت نمیکند
گفت ای فلان ز من بسلامی بسنده کن
گردم به این و هم بسعادت نمیکند
بر من سلام کی کند آن کاو نظر کنون
در آسمان ز کبر و سیادت نمیکند
گفتم که زنده می شمرد وصل تو مرا
گفتا خودت نماز ولادت نمیکند
گه گه تعهدی کندم لعل تو و لیک
بی معنی است چون بارادت نمیکند
گفتم که کارم از تو به جان است گفت اثیر
کس گوش سوی زرق و عبادت نمیکند
کافر نمی شوم که دم و عشوه کار اوست
من باورم بلفظ شهادت نمیکند
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
از عشق تو بوی خون همی آید
دم نتوان زد که چون همی آید
هر بار دل آمدی کم از غم هات
این بار غمت فزون همی آید
چشم تو خدنگ بر گمان دارد
مانا که بعزم خون همی آید
بینائی چشم عقلت چندانست
کان جادو در فسون همی آید
دیدم سر زلف تو که باشد دل
جائی که فلک زبون همی آید
دل خانه من ببرد چتوان کرد
و ز دست که از درون همی آید
میزد در جانم آسمان یعنی
کز تو ستمی کنون همی آید
عشق توبه حاجبی برون آمد
گفتا منشین برون همی آید
یک بار اثیر زخم خورد از تو
وین بار به آزمون همی آید
دم نتوان زد که چون همی آید
هر بار دل آمدی کم از غم هات
این بار غمت فزون همی آید
چشم تو خدنگ بر گمان دارد
مانا که بعزم خون همی آید
بینائی چشم عقلت چندانست
کان جادو در فسون همی آید
دیدم سر زلف تو که باشد دل
جائی که فلک زبون همی آید
دل خانه من ببرد چتوان کرد
و ز دست که از درون همی آید
میزد در جانم آسمان یعنی
کز تو ستمی کنون همی آید
عشق توبه حاجبی برون آمد
گفتا منشین برون همی آید
یک بار اثیر زخم خورد از تو
وین بار به آزمون همی آید
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲