عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
چون حباب آیینهٔ مااز خموشی روشناست
لب به هم بستن چراغ عافیت را روغن است
یاد آزادیست گلزار اسیران قفس
زندگیگر عشرتی دارد امید مردن است،
تیرهروزان برنیایند از لباس عاجزی
همچوگیسو سایه را افتادگی جزو تن است
عیبپوشیهاست در سیر تجرد پیشگان
نقش پای سوزن ما بخیهٔ پیراهن است
سر نمیتابم ز برق فتنه تا دارم دلی
موج آتش جوهرآیینهٔ داغ من است
اطلس افلاک بیش ازپردهٔ چشمی نبود
چون نگه عریانیام از تنگی پیراهن است
نیست از مشق ادب در فکر خویش افتادنم
غنچه تا سر درگریبان است پا در دامن است
واصلان را سرمه میباشد غبار حادثات
چشمماهی از سواد موج دریا روشن است
لالهسان از عبرت حال دل پرخون مپرس
داغ چندین گلخنم آیینهدارگلشن است
حلقهٔگرداب غیر از پیچش امواج نیست
عقدهٔکاریکه من دارم هجوم ناخن است
ای زتیغ مرگ غافل برنفس چندین مناز
نیستجزنقش حبابآنسرکهموجشگردن است
همچو دریا بیدل از موج بزرگی دم مزن
پشت دست خود به دندان ندامتکندن است
لب به هم بستن چراغ عافیت را روغن است
یاد آزادیست گلزار اسیران قفس
زندگیگر عشرتی دارد امید مردن است،
تیرهروزان برنیایند از لباس عاجزی
همچوگیسو سایه را افتادگی جزو تن است
عیبپوشیهاست در سیر تجرد پیشگان
نقش پای سوزن ما بخیهٔ پیراهن است
سر نمیتابم ز برق فتنه تا دارم دلی
موج آتش جوهرآیینهٔ داغ من است
اطلس افلاک بیش ازپردهٔ چشمی نبود
چون نگه عریانیام از تنگی پیراهن است
نیست از مشق ادب در فکر خویش افتادنم
غنچه تا سر درگریبان است پا در دامن است
واصلان را سرمه میباشد غبار حادثات
چشمماهی از سواد موج دریا روشن است
لالهسان از عبرت حال دل پرخون مپرس
داغ چندین گلخنم آیینهدارگلشن است
حلقهٔگرداب غیر از پیچش امواج نیست
عقدهٔکاریکه من دارم هجوم ناخن است
ای زتیغ مرگ غافل برنفس چندین مناز
نیستجزنقش حبابآنسرکهموجشگردن است
همچو دریا بیدل از موج بزرگی دم مزن
پشت دست خود به دندان ندامتکندن است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
راحت جاوید عشاق از فضولی رستن است
سجدهٔ شکر نگه چشم از تماشا بستن است
چون خروش نغمهایکزتار میآید برون
شوخی پرواز ما ازبال آنسو جستن است
از کشاکش نیست ایمن یک نفس ، فرصت شمار
کار ریگ شیشهٔ ساعت ز پا ننشستن است
نشئهٔ آزادیی دارد غرور عاشقان
ناله را گرد نکشی از قید هستی رستن است
تا چه زاید صبحدمکامشب به بزم نوبهار
غنچهچونمینایمیاز خونعیشآبستن است
شرمی از آزار دلها کن که در ملک وفا
بهرناموسمروت رنگ هم نشکستن است
از مکافات عمل ایمن نباید زیستن
سربریدن های ناخن عبرت دل خستن است
همچو اشک از انفعال دستگاه ما و من
آبباید شدکهآخر دستیازخود شستناست
تا توان زین انجمن کام تماشا یافتن
همچو شمع اجزای ما را با نگه پیوستن است
زانقلاب دهر بیدل کارم از طاقت گذشت
بعد از این از سختجانی سنگ بر دل بستن است
سجدهٔ شکر نگه چشم از تماشا بستن است
چون خروش نغمهایکزتار میآید برون
شوخی پرواز ما ازبال آنسو جستن است
از کشاکش نیست ایمن یک نفس ، فرصت شمار
کار ریگ شیشهٔ ساعت ز پا ننشستن است
نشئهٔ آزادیی دارد غرور عاشقان
ناله را گرد نکشی از قید هستی رستن است
تا چه زاید صبحدمکامشب به بزم نوبهار
غنچهچونمینایمیاز خونعیشآبستن است
شرمی از آزار دلها کن که در ملک وفا
بهرناموسمروت رنگ هم نشکستن است
از مکافات عمل ایمن نباید زیستن
سربریدن های ناخن عبرت دل خستن است
همچو اشک از انفعال دستگاه ما و من
آبباید شدکهآخر دستیازخود شستناست
تا توان زین انجمن کام تماشا یافتن
همچو شمع اجزای ما را با نگه پیوستن است
زانقلاب دهر بیدل کارم از طاقت گذشت
بعد از این از سختجانی سنگ بر دل بستن است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
ایکعبه جو یقینی اگرکار بستن است
احرام بستنت همه زنار بستن است
گر محرمی علم نفرازی یه حرف پوچ
این پنبه پرچمیستکه بر دار بستن است
باید به خون هر دو جهان دست شستنت
مشاطهگر حنا بهکف یار بستن است
چون سایه عالمیست به زیر نگین ما
گر سر به دوش جبههٔ هموار بستن است
عبرت زکارگاه عمل موج میزد
ساز شکسته را چقدر تار بستن است
منگر به لفظ و معنیام ازکمبضاعتی
تنگی برای قیافهتکرار بستن است
ای صرصر انتظار چراغان اعتبار
درهاگشودهایکه به یک بار بستن است
سست است بار قافلهٔ عافیت هنوز
پر بستهایم نوبت منقار بستن است
پر نامجو مباشکه نقش نگین عجز
پیشانی شکسته به دیوار بستن است
در خاکدان دهر مچین دستگاه ناز
گر بر سر مزار چه دستار بستن است
بیدل مباش غرهٔ تحصیل مدعا
در مزرعیکه خوشه همان بار بستن است
احرام بستنت همه زنار بستن است
گر محرمی علم نفرازی یه حرف پوچ
این پنبه پرچمیستکه بر دار بستن است
باید به خون هر دو جهان دست شستنت
مشاطهگر حنا بهکف یار بستن است
چون سایه عالمیست به زیر نگین ما
گر سر به دوش جبههٔ هموار بستن است
عبرت زکارگاه عمل موج میزد
ساز شکسته را چقدر تار بستن است
منگر به لفظ و معنیام ازکمبضاعتی
تنگی برای قیافهتکرار بستن است
ای صرصر انتظار چراغان اعتبار
درهاگشودهایکه به یک بار بستن است
سست است بار قافلهٔ عافیت هنوز
پر بستهایم نوبت منقار بستن است
پر نامجو مباشکه نقش نگین عجز
پیشانی شکسته به دیوار بستن است
در خاکدان دهر مچین دستگاه ناز
گر بر سر مزار چه دستار بستن است
بیدل مباش غرهٔ تحصیل مدعا
در مزرعیکه خوشه همان بار بستن است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
عجز بینش با تعلقهای امکان آشناست
اشک ما تا چشم نگشودن به مژگان آشناست
امتحانگاه حوادث بزم افلاس است و بس
سرد و گرم دهر با آغوش عریان آشناست
گرد ما ننشست جز در دامن زلف بتان
هر کجا بینی پریشان با پریشان آشناست
هیچکس کام امید از اهل دنیا برنداشت
طالع ما هم به وضع این عزیزان آشناست
غیر عبرت هیچ نتوان خواند از اوضاع دهر
یارب این طومار حیرت با چه عنوان آشناست
در چنین بزمی که سازش پردهٔ بیگانگی ست
مفت الفتها اگر مژگان به مژگان آشناست
اشکم از مژگان چکید و رنگ اظهاری نبست
این گهر در خاک هم با قعر عمان آشناست
سوختن، خاشاک را همرنگ آتش میکند
هرقدر بیگانهایم از خویش جانان آشناست
هر کجا بیخانمانی هست صید زلف اوست
اینکمند ناز با شام غریبان آشناست
گرد خط در دور حسنش ابر عالمگیرشد
طالع موری که با دست سلیمان آشناست
در رهش پای طلب بیگانهٔ دامان صبر
در غمش دست ندامت با گریبان آشناست
بیندامت نیست اسباب نشاط این چمن
گل هم ازشبنم کف دستی به دندان آشناست
شمع گو در دیدهام دکان رعنایی مچین
کاین دل پر داغ با چندین چراغان آشناست
بیدل از چشم تحیر مشربم غافل مباش
هرکجا حسنی است با آیینهداران آشناست
اشک ما تا چشم نگشودن به مژگان آشناست
امتحانگاه حوادث بزم افلاس است و بس
سرد و گرم دهر با آغوش عریان آشناست
گرد ما ننشست جز در دامن زلف بتان
هر کجا بینی پریشان با پریشان آشناست
هیچکس کام امید از اهل دنیا برنداشت
طالع ما هم به وضع این عزیزان آشناست
غیر عبرت هیچ نتوان خواند از اوضاع دهر
یارب این طومار حیرت با چه عنوان آشناست
در چنین بزمی که سازش پردهٔ بیگانگی ست
مفت الفتها اگر مژگان به مژگان آشناست
اشکم از مژگان چکید و رنگ اظهاری نبست
این گهر در خاک هم با قعر عمان آشناست
سوختن، خاشاک را همرنگ آتش میکند
هرقدر بیگانهایم از خویش جانان آشناست
هر کجا بیخانمانی هست صید زلف اوست
اینکمند ناز با شام غریبان آشناست
گرد خط در دور حسنش ابر عالمگیرشد
طالع موری که با دست سلیمان آشناست
در رهش پای طلب بیگانهٔ دامان صبر
در غمش دست ندامت با گریبان آشناست
بیندامت نیست اسباب نشاط این چمن
گل هم ازشبنم کف دستی به دندان آشناست
شمع گو در دیدهام دکان رعنایی مچین
کاین دل پر داغ با چندین چراغان آشناست
بیدل از چشم تحیر مشربم غافل مباش
هرکجا حسنی است با آیینهداران آشناست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
زندگی تمهید اسباب فناست
ما و من افسانهٔ خواب فناست
غافلان تا چند سودای غرور
جنس این دکان همه باب فناست
مست ومخمورخیال ازخود روید
ششجهت یک عالم آب فناست
اینکه امواج نفس نامیدهٔم
چون به خود پیچیده گرداب فناست
خاک دیر و کعبهام منظور نیست
اشک ما را سجده محراب فناست
خواه هستی واشمر خواهی عدم
نغمهها در رهن مضراب فناست
هر چه از دنیا و عقبا بشنوی
حرف نامفهوم القاب فناست
آنچه زین دریا نمیآید به دست
گوهر تحقیق ناباب فناست
دورگردون یک دو دم میدانکشید
عمر، شاگرد رسنتاب فناست
ما نفس سرمایگان پر بسملیم
پرفشانی عذر بیتاب فناست
تا ابد، از نیستی نتوان گذشت
خاک این وادی گل از آب فناست
بیدل از طور جنون غافل مباش
خاک بر سر کردن آداب فناست
ما و من افسانهٔ خواب فناست
غافلان تا چند سودای غرور
جنس این دکان همه باب فناست
مست ومخمورخیال ازخود روید
ششجهت یک عالم آب فناست
اینکه امواج نفس نامیدهٔم
چون به خود پیچیده گرداب فناست
خاک دیر و کعبهام منظور نیست
اشک ما را سجده محراب فناست
خواه هستی واشمر خواهی عدم
نغمهها در رهن مضراب فناست
هر چه از دنیا و عقبا بشنوی
حرف نامفهوم القاب فناست
آنچه زین دریا نمیآید به دست
گوهر تحقیق ناباب فناست
دورگردون یک دو دم میدانکشید
عمر، شاگرد رسنتاب فناست
ما نفس سرمایگان پر بسملیم
پرفشانی عذر بیتاب فناست
تا ابد، از نیستی نتوان گذشت
خاک این وادی گل از آب فناست
بیدل از طور جنون غافل مباش
خاک بر سر کردن آداب فناست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
بحر رازم پیچ و تاب فکرگرداب من است
شوخی طبع رسا امواج بیتاب من است
صاف معنیکرد مستغنی ز درد صورتم
چون بط می باطن من عالم آب من است
شور شوقم پردهٔ آهنگساز بیخودیست
نالهٔمن چون سپند افسانهٔخوابمن است
در صفای حیرتم محو است نقشکاینات
اینکتانگمگشتهٔ آغوش مهتاب من است
تاکمان وحشتم در قبضهٔ وارستگیست
دورگردیها ز مردم تیر پرتاب من است
جبههام فرش سجود اهل تسلیم است و بس
قامتی در هرکجا خمگشت محراب من است
گوشهٔ امنی ز چشم بسته دارم چون حباب
گرنظروامیکنم بر خویش سیلاب من است
گشت اظهار هنر بیآبروییهای من
جوهرم چون آینه رنگ ته آب من است
جامی از خمخانهٔ عرفان به دست آوردهام
صافگردیدن ز هستی بادهٔ ناب من است
غفلتم بیدل عیار امتحان هوشهاست
همچو محملدامخواب دیگرنخوابمن است
شوخی طبع رسا امواج بیتاب من است
صاف معنیکرد مستغنی ز درد صورتم
چون بط می باطن من عالم آب من است
شور شوقم پردهٔ آهنگساز بیخودیست
نالهٔمن چون سپند افسانهٔخوابمن است
در صفای حیرتم محو است نقشکاینات
اینکتانگمگشتهٔ آغوش مهتاب من است
تاکمان وحشتم در قبضهٔ وارستگیست
دورگردیها ز مردم تیر پرتاب من است
جبههام فرش سجود اهل تسلیم است و بس
قامتی در هرکجا خمگشت محراب من است
گوشهٔ امنی ز چشم بسته دارم چون حباب
گرنظروامیکنم بر خویش سیلاب من است
گشت اظهار هنر بیآبروییهای من
جوهرم چون آینه رنگ ته آب من است
جامی از خمخانهٔ عرفان به دست آوردهام
صافگردیدن ز هستی بادهٔ ناب من است
غفلتم بیدل عیار امتحان هوشهاست
همچو محملدامخواب دیگرنخوابمن است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲
بزمگردون صبحخیز ازگرد بیتاب من است
نور این آیینهٔ مینا ز سیماب من است
یکجهان ضبط نفس دارد به خود پیچیدنم
رشتهٔموهوم هستی تشنهٔنابمن است
تا تغافل دارم از وضع جهان آسودهام
چشمپوشیدن بساطآرایی خوابمن است
درخور وارستگی مسندطراز عزتم
بال پروازم چو قمری فرش سنجاب من است
موبه مویم چشمهٔ برق تجلیهای اوست
طور اگر آتش فروزدکرم شبتاب من است
از مزاجگوهرم شوخی نمیبالد به خویش
موج عمریشد به توفان بردهٔ آب من است
جوش دردیکوکه هنگ اثر پیداکنم
رشتهٔ قانون آهم، یأس مضراب من است
محو شوقم از غم اسباب راحت فارغم
صافی آیینه حیرت شکر خواب من است
میبرد جذب خرامت چون غبار از جا مرا
جلوهای از چین دامان تو قلاب من است
عمرها شد زین شبستان انتخابی میزنم
هرکجا حیرانییگلکرد مهتاب من است
هر طرف پر میزند نظاره حیرت خفته است
عالم آیینهام، همواری اسباب من است
از قماش خامشی بیدل دکانی چیدم
هرچه غیر از خودفروشیها بود باب من است
نور این آیینهٔ مینا ز سیماب من است
یکجهان ضبط نفس دارد به خود پیچیدنم
رشتهٔموهوم هستی تشنهٔنابمن است
تا تغافل دارم از وضع جهان آسودهام
چشمپوشیدن بساطآرایی خوابمن است
درخور وارستگی مسندطراز عزتم
بال پروازم چو قمری فرش سنجاب من است
موبه مویم چشمهٔ برق تجلیهای اوست
طور اگر آتش فروزدکرم شبتاب من است
از مزاجگوهرم شوخی نمیبالد به خویش
موج عمریشد به توفان بردهٔ آب من است
جوش دردیکوکه هنگ اثر پیداکنم
رشتهٔ قانون آهم، یأس مضراب من است
محو شوقم از غم اسباب راحت فارغم
صافی آیینه حیرت شکر خواب من است
میبرد جذب خرامت چون غبار از جا مرا
جلوهای از چین دامان تو قلاب من است
عمرها شد زین شبستان انتخابی میزنم
هرکجا حیرانییگلکرد مهتاب من است
هر طرف پر میزند نظاره حیرت خفته است
عالم آیینهام، همواری اسباب من است
از قماش خامشی بیدل دکانی چیدم
هرچه غیر از خودفروشیها بود باب من است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
شوقدیدارم و در چشمکسان راه من است
هرکجاگرد نگاهیستکمینگاه من است
داغ تأثیر وفایم که به آن افسردن
جگر بیاثری سوختهٔ آه من است
عجز رنگم به فلک ناز همایی دارد
کهکشان سایهٔ اقبال پر کاه من است
حیرتم آبلهپا کرد که چون موجگهر
هر طرف گام نهد دل به سر راه من است
حرف نیرنگ مپرسید که چون شمع خموش
رفتهام از خود و واماندگی افواه من است
بوی هستی کلفاندود غبارم دارد
صافی آینهام از نفس اکراه من است
در غم و عیش تفاوتنگرفتمکهچو شمع
خنده وگریه همان آتش جانکاه من است
محو نسیانکده عالم گمگشتگی ام
هرکه ازخود به تغافل زند آگاه من است
موج گوهر سر مویی به بلندی نرسید
شوخی چین، خجل از دامنکوتاه من است
بیدل آن بهکه دود ریبشهٔ من در دل خاک
ورنه چون تاک هزار آبله در راه من است
هرکجاگرد نگاهیستکمینگاه من است
داغ تأثیر وفایم که به آن افسردن
جگر بیاثری سوختهٔ آه من است
عجز رنگم به فلک ناز همایی دارد
کهکشان سایهٔ اقبال پر کاه من است
حیرتم آبلهپا کرد که چون موجگهر
هر طرف گام نهد دل به سر راه من است
حرف نیرنگ مپرسید که چون شمع خموش
رفتهام از خود و واماندگی افواه من است
بوی هستی کلفاندود غبارم دارد
صافی آینهام از نفس اکراه من است
در غم و عیش تفاوتنگرفتمکهچو شمع
خنده وگریه همان آتش جانکاه من است
محو نسیانکده عالم گمگشتگی ام
هرکه ازخود به تغافل زند آگاه من است
موج گوهر سر مویی به بلندی نرسید
شوخی چین، خجل از دامنکوتاه من است
بیدل آن بهکه دود ریبشهٔ من در دل خاک
ورنه چون تاک هزار آبله در راه من است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
نیک و بد این مرحله خاکش به کمین است
چشمی که به پا دوخته باشی همه بین است
بی غنچه گلی سر نزد از گلشن امکان
اینجاست که چین مایهٔ ایجاد جبین است
برخیز ز خاک سیه مزرع هستی
جایی که نفس آینه کارد چه زمین است
چون صبح جنونی کن و از خو برون تاز
از چاک گریبان گل دامان تو چین است
بر صور مناز از دهل و کوس تجمل
ای پشه بم و زیرکمال تو طنین است
این است اگر کر و فر طاق و سرایت
بنیاد غبار به هوا رفته متین است
ای آینه از ما مطلب عرض مکرر
تمثال ضعیفان نفس باز پسین است
ای شمع عنان نگه هرزه نگهدار
تا چشم تو باز است جهان خانهٔ زین است
زان جلوهگذشتیم و به خود هم نرسیدیم
ما را چه گنه خاصیت عجز همین است
دل نیز گره شد به خم ابروی نازش
در طاق تغافل همه نقاشی چین است
در وصل به اظهار مکش ننگ فضولی
با بوسه حضور لب خاموش قرین است
رندان مشکیبید ز معشوقهٔ فربه
کاین شکل دلاوبز سراپاش سرین است
شور تپش از ما به فنا هم نتوان برد
خاکستر منصور مزاجان نمکین است
بیدل کم سرمایهٔ عزلت نپسندی
از پای به دامان تو نامت به نگین است
چشمی که به پا دوخته باشی همه بین است
بی غنچه گلی سر نزد از گلشن امکان
اینجاست که چین مایهٔ ایجاد جبین است
برخیز ز خاک سیه مزرع هستی
جایی که نفس آینه کارد چه زمین است
چون صبح جنونی کن و از خو برون تاز
از چاک گریبان گل دامان تو چین است
بر صور مناز از دهل و کوس تجمل
ای پشه بم و زیرکمال تو طنین است
این است اگر کر و فر طاق و سرایت
بنیاد غبار به هوا رفته متین است
ای آینه از ما مطلب عرض مکرر
تمثال ضعیفان نفس باز پسین است
ای شمع عنان نگه هرزه نگهدار
تا چشم تو باز است جهان خانهٔ زین است
زان جلوهگذشتیم و به خود هم نرسیدیم
ما را چه گنه خاصیت عجز همین است
دل نیز گره شد به خم ابروی نازش
در طاق تغافل همه نقاشی چین است
در وصل به اظهار مکش ننگ فضولی
با بوسه حضور لب خاموش قرین است
رندان مشکیبید ز معشوقهٔ فربه
کاین شکل دلاوبز سراپاش سرین است
شور تپش از ما به فنا هم نتوان برد
خاکستر منصور مزاجان نمکین است
بیدل کم سرمایهٔ عزلت نپسندی
از پای به دامان تو نامت به نگین است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
زین سال و ماه فرصت کارت منزه است
مژگان دمی که سایه کند روز بیگه است
تا کی غرور چیدن و واچیدن هوس
در خانه این بساط که افکندهای ته است
سعی نفس چو شمع به پستیست رهبرت
چندانکه -ریسمان تو دارد اثر چه است
بیوهم پیش و پسگذر، ای قاصد عدم
خواهی دچار امن شد آیینه در ره است
فرصت کجاست تا غم سود و زیان کشی
این ما و من چو عمر شرر مرگ ناگه است
اقبال مردکار مکافات ظلم نیست
زنن فتنهگر تو غافلی ادبار آگه است
افسون جاه میکشد آخر به خسّتت
چون آستین درازکنی دستکوته است
انکار عاجزان مکن ای طالب کمال
در ناخن هلال کلید در مه است
از معنی دعای بت و برهمن مپرس
این رام رام نیست همان الله الله است
بیدل تأملی که درین بزم شیشه را
یکسر صدای ربختن اشک قهقه است
مژگان دمی که سایه کند روز بیگه است
تا کی غرور چیدن و واچیدن هوس
در خانه این بساط که افکندهای ته است
سعی نفس چو شمع به پستیست رهبرت
چندانکه -ریسمان تو دارد اثر چه است
بیوهم پیش و پسگذر، ای قاصد عدم
خواهی دچار امن شد آیینه در ره است
فرصت کجاست تا غم سود و زیان کشی
این ما و من چو عمر شرر مرگ ناگه است
اقبال مردکار مکافات ظلم نیست
زنن فتنهگر تو غافلی ادبار آگه است
افسون جاه میکشد آخر به خسّتت
چون آستین درازکنی دستکوته است
انکار عاجزان مکن ای طالب کمال
در ناخن هلال کلید در مه است
از معنی دعای بت و برهمن مپرس
این رام رام نیست همان الله الله است
بیدل تأملی که درین بزم شیشه را
یکسر صدای ربختن اشک قهقه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
ز غصه چاره ندارد دلی که آگاه است
فروغ گوهر بینش چو شمع جانکاه است
کجا بریم ز راهت شکستهبالی عجز
ز خویش نیز اگر رفتهایم افواه است
ثبات رنگ نکردم ذخیره اوهام
چو غنچه درگرهمگرد وحشت آه است
قسم به طاق بلند کمان بیدادت
که چون نفس به دلم ناوک ترا راه است
به هستی تو امید است نیستیها را
که گفتهاند اگر هیچ نیست الله است
ز رنگ زرد به سامان سوختن علمیم
چراغ شعلهٔ ما را فتیلهٔ کاه است
چگونه عمر اقامت کند به راه نفس
گره نمیخورد این رشته بسکه کوتاه است
فریب ساغر هستی مخور که چون گرداب
بهجیب خویش اگر سر فرو بری چاه است
به غیر ضبط نفس ساز استقامت کو
مراکه شمعصفت مغز استخوان آه است
به عالمی که تو باشی کجاست هستی ما
کتان غبار خیال قلمرو ماه است
به ناامیدی ما رحمی ای دلیل امید
که هیچ جا نرسیدیم و روز بیگاه است
چسان به دوش اجابت رسانمش بیدل
که از ضعیفی من دست ناله کوتاه است
فروغ گوهر بینش چو شمع جانکاه است
کجا بریم ز راهت شکستهبالی عجز
ز خویش نیز اگر رفتهایم افواه است
ثبات رنگ نکردم ذخیره اوهام
چو غنچه درگرهمگرد وحشت آه است
قسم به طاق بلند کمان بیدادت
که چون نفس به دلم ناوک ترا راه است
به هستی تو امید است نیستیها را
که گفتهاند اگر هیچ نیست الله است
ز رنگ زرد به سامان سوختن علمیم
چراغ شعلهٔ ما را فتیلهٔ کاه است
چگونه عمر اقامت کند به راه نفس
گره نمیخورد این رشته بسکه کوتاه است
فریب ساغر هستی مخور که چون گرداب
بهجیب خویش اگر سر فرو بری چاه است
به غیر ضبط نفس ساز استقامت کو
مراکه شمعصفت مغز استخوان آه است
به عالمی که تو باشی کجاست هستی ما
کتان غبار خیال قلمرو ماه است
به ناامیدی ما رحمی ای دلیل امید
که هیچ جا نرسیدیم و روز بیگاه است
چسان به دوش اجابت رسانمش بیدل
که از ضعیفی من دست ناله کوتاه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
تپیدن دل عشاق محوکسوت آه است
به حال شورش دریا زبان موج گواه است
ز برق حادثه آرام نیست معتبران را
درتن قلمرو شطرنج کشت بر سر شاه است
به حسن قامت رعنا مباد غره برآیی
هزار سدره درین باغ پایمال گیاه است
بر اهل عجز حصار است پیچ و تاب حوادث
چوگردبادکه تخت روان هر پرکاه است
صفای دل نتوان خواست از محبت دنیا
که در شمردن زر، دست زرشمار، سیاه است
به غیر ترک تماشا مخواه نشئهٔ راحت
هجومخواب بهچشمت شکسترنگ نگاه است
قبول خاطر نیک و بد است وضع ملایم
که آب را به دل تیغ و چشم آینه راه است
به درد عشق قناعت کن از تجمل امکان
دلشکسته در این انجمن شکستکلاه است
مپرس از طلب نارسای سوختهجانان
چو شمع منزلما داغو جاده، شعلهٔآه است
به دل نهفته نماند خیال شوکت حسنی
که در شکستن رنگ منش غبار سپاه است
ز سیر گلشن دل پا مکشکه داغ تمنا
در انتطار به چندین امید چشم به راه است
به هرطرف چه خیال است سرکشیدن بیدل
پر شکسته همان آشیان عجز پناه است
به حال شورش دریا زبان موج گواه است
ز برق حادثه آرام نیست معتبران را
درتن قلمرو شطرنج کشت بر سر شاه است
به حسن قامت رعنا مباد غره برآیی
هزار سدره درین باغ پایمال گیاه است
بر اهل عجز حصار است پیچ و تاب حوادث
چوگردبادکه تخت روان هر پرکاه است
صفای دل نتوان خواست از محبت دنیا
که در شمردن زر، دست زرشمار، سیاه است
به غیر ترک تماشا مخواه نشئهٔ راحت
هجومخواب بهچشمت شکسترنگ نگاه است
قبول خاطر نیک و بد است وضع ملایم
که آب را به دل تیغ و چشم آینه راه است
به درد عشق قناعت کن از تجمل امکان
دلشکسته در این انجمن شکستکلاه است
مپرس از طلب نارسای سوختهجانان
چو شمع منزلما داغو جاده، شعلهٔآه است
به دل نهفته نماند خیال شوکت حسنی
که در شکستن رنگ منش غبار سپاه است
ز سیر گلشن دل پا مکشکه داغ تمنا
در انتطار به چندین امید چشم به راه است
به هرطرف چه خیال است سرکشیدن بیدل
پر شکسته همان آشیان عجز پناه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
آفت سر و برگ هوس آرایی جاه است
سر باختن شمع ز سامانکلاه است
غافل مشو از فیض سیهروزی عشاق
نیل شب ما غازهکش چهرهٔ ماه است
با حسن تو آسان نتوانگشت مقابل
حیرت چقدر آینه را پشت و پناه است
یک چشم تر آوردهام از قلزم حیرت
اینکشتی آیینه پر از جنس نگاه است
افسوسکه در غنچه و بو فرق نکردم
دل رفت و من دلشده پنداشتم آه است
تا هست نفس رنگ به رویم نتوانیافت
تحریک هوا بال و پر وحشت کاه است
کو خجلت عصیانکه محیطکرمش را
آرایش موج، از عرق شرمگناه است
زان جلوه به خود ساخت جهانی چه توانکرد
شب پرتو خورشید در آیینهٔ ماه است
جزسازنفس غفلت دل را سببی نیست
این خانه چو داغ از اثر دود سیاه است
آنجاکه تکبرمنشان ناز فروشند
ماییم و شکستی که سزاوارکلاه است
هرچند جهان وسعت یکگام ندارد
اما اگر از خویش برآیی همه راه است
زندان جسد منظر قرب صمدی نیست
معراج خیالی تو و ره در بن چاه است
از جلوهکسی ننگ تغافل نپسندد
بیدل مژه بر هم زدنت عجز نگاه است
سر باختن شمع ز سامانکلاه است
غافل مشو از فیض سیهروزی عشاق
نیل شب ما غازهکش چهرهٔ ماه است
با حسن تو آسان نتوانگشت مقابل
حیرت چقدر آینه را پشت و پناه است
یک چشم تر آوردهام از قلزم حیرت
اینکشتی آیینه پر از جنس نگاه است
افسوسکه در غنچه و بو فرق نکردم
دل رفت و من دلشده پنداشتم آه است
تا هست نفس رنگ به رویم نتوانیافت
تحریک هوا بال و پر وحشت کاه است
کو خجلت عصیانکه محیطکرمش را
آرایش موج، از عرق شرمگناه است
زان جلوه به خود ساخت جهانی چه توانکرد
شب پرتو خورشید در آیینهٔ ماه است
جزسازنفس غفلت دل را سببی نیست
این خانه چو داغ از اثر دود سیاه است
آنجاکه تکبرمنشان ناز فروشند
ماییم و شکستی که سزاوارکلاه است
هرچند جهان وسعت یکگام ندارد
اما اگر از خویش برآیی همه راه است
زندان جسد منظر قرب صمدی نیست
معراج خیالی تو و ره در بن چاه است
از جلوهکسی ننگ تغافل نپسندد
بیدل مژه بر هم زدنت عجز نگاه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
دل را ز نگه دام هوس بر سر راه است
در مزرع غم ریشهٔ این دانه نگاه است
بیدرد نجوشد نفس از سینهٔ عاش
موجی که !ززن بحر دمد شعلهٔ آه است
این دشت زیارتکده منظره کیست
تا ذره همان دیده امید به راه است
غیر از دل آشفته به عالم نتوان یافت
این بزم مگر حلقهٔ آن زلف سیاه است
از صفحهٔ دل نقش کدورت نتوان شست
گردون به حقیقت گره تار نگاه است
بر اهل هوس ظلم بود باده پرستی
عمریست کلف جوهر آیینهٔ ماه است
تنگ است به رباب نظر وسعت امکان
این بیخبران را لب ساغر لب چاه است
این عقل که دارد سر پر نخوت شاهان
شمعیست که افسرده فانوس کلاه است
مشکل که شود وحشی ما رام تعلق
در خانهٔ دل نیز نقس مرده راه است
درکیش حیاپیشگی ام شوخی اظهار
هرچند درآیینهٔ خویش است نگاه است
بیعشق محال ست بود رونق هستی
بیجلوهٔ خورشید جهان نامه سیاه است
داغم اگر از دود کشد شعلهٔ آهی
چشمیست که بر روی کسی گرم نگاه است
آیینهام و طاقت دیدار ندارم
این باده ندانم چقدر حوصله خواه است
بیدل نکندشعبهٔ جان جلوه به چشمش
تا گرد جسد آینهدار سر راه است
در مزرع غم ریشهٔ این دانه نگاه است
بیدرد نجوشد نفس از سینهٔ عاش
موجی که !ززن بحر دمد شعلهٔ آه است
این دشت زیارتکده منظره کیست
تا ذره همان دیده امید به راه است
غیر از دل آشفته به عالم نتوان یافت
این بزم مگر حلقهٔ آن زلف سیاه است
از صفحهٔ دل نقش کدورت نتوان شست
گردون به حقیقت گره تار نگاه است
بر اهل هوس ظلم بود باده پرستی
عمریست کلف جوهر آیینهٔ ماه است
تنگ است به رباب نظر وسعت امکان
این بیخبران را لب ساغر لب چاه است
این عقل که دارد سر پر نخوت شاهان
شمعیست که افسرده فانوس کلاه است
مشکل که شود وحشی ما رام تعلق
در خانهٔ دل نیز نقس مرده راه است
درکیش حیاپیشگی ام شوخی اظهار
هرچند درآیینهٔ خویش است نگاه است
بیعشق محال ست بود رونق هستی
بیجلوهٔ خورشید جهان نامه سیاه است
داغم اگر از دود کشد شعلهٔ آهی
چشمیست که بر روی کسی گرم نگاه است
آیینهام و طاقت دیدار ندارم
این باده ندانم چقدر حوصله خواه است
بیدل نکندشعبهٔ جان جلوه به چشمش
تا گرد جسد آینهدار سر راه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
سیر بهار این باغ از ما تمیزخواه است
اما کسی چه بیند آیینه بینگاه است
در شبههزار هستی تزویر میتراشیم
آبیکه ما نداریم هرجاست زیر کاه است
گرد بنای عجز است زبر و بم تعین
تا پستشد نفس شد چون شد بلند آه است
فقر و غنایهستی نامیستهرزه مخروش
عمریست بر زبانها درویش نیز شاه است
پرواز آرزوها ما را به خواری افکند
دودی که در سر ماست گر بشکند کلاه است
خواهی بر آسمان تاز، خواهی به خاک پرداز
ایگرد هرزه پرواز واماندگی پناه است
رنگی درین گلستان، مقبول مدعا نیست
مژگان گشودن اینجا دست ردّ نگاه است
انکار درد ظلم است از محرمان الفت
تا آه عقده دل واکرد واه واه است
زاهد تو هم برافروز شمع غرور طاعت
رحمت درین شبستان پروانهٔگناه است
جایی که حسن یکتا، دارد نقاب غیرت
آیینهداری ما حرف کتان و ماه است
با آفتاب تابان این سایهها چه سازند
جرم فنای ما را آن جلوه عذرخواه است
تا زندگیست زین بزم چون شمع بایدت رفت
ای مرده ی اقامت منزل کحاست راه است
از نقش این دبستان تا سرنوشت انسان
هر نامهای که خواندیم تحریر آن سیاه است
بیدل به هرچه پیچید دل غیر داغ کم دید
این محفل کدورت آیینهای و آه است
اما کسی چه بیند آیینه بینگاه است
در شبههزار هستی تزویر میتراشیم
آبیکه ما نداریم هرجاست زیر کاه است
گرد بنای عجز است زبر و بم تعین
تا پستشد نفس شد چون شد بلند آه است
فقر و غنایهستی نامیستهرزه مخروش
عمریست بر زبانها درویش نیز شاه است
پرواز آرزوها ما را به خواری افکند
دودی که در سر ماست گر بشکند کلاه است
خواهی بر آسمان تاز، خواهی به خاک پرداز
ایگرد هرزه پرواز واماندگی پناه است
رنگی درین گلستان، مقبول مدعا نیست
مژگان گشودن اینجا دست ردّ نگاه است
انکار درد ظلم است از محرمان الفت
تا آه عقده دل واکرد واه واه است
زاهد تو هم برافروز شمع غرور طاعت
رحمت درین شبستان پروانهٔگناه است
جایی که حسن یکتا، دارد نقاب غیرت
آیینهداری ما حرف کتان و ماه است
با آفتاب تابان این سایهها چه سازند
جرم فنای ما را آن جلوه عذرخواه است
تا زندگیست زین بزم چون شمع بایدت رفت
ای مرده ی اقامت منزل کحاست راه است
از نقش این دبستان تا سرنوشت انسان
هر نامهای که خواندیم تحریر آن سیاه است
بیدل به هرچه پیچید دل غیر داغ کم دید
این محفل کدورت آیینهای و آه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
عرقفشانی شبنم در این حدیقه گواه است
که هر طرف نگرد دیده انفعال نگاه است
حساب سایه و خورشید هیچ راست نیاید
متاع منتظران زنگ و حسن آینهخواه است
غبار دشت عدم را کدام فعل و چه طاعت
ز ما اگر همه آهنگ سجده است گناه است
به هرکجا اثر جلوهات نقاب گشاید
حقیقت دو جهان ماجرای برق و گیاه است
ز حال مردم چشمم توان معاینه کردن
که در محیط غمت خانهٔ حباب سیاه است
سراغ عافیتی نیست در قلمرو امکان
برای شعلهٔ ما درگذار خویش پناه است
طریق عالم عجزی سپردهایم که آنجا
سر غرور چو نقش قدم گل سر راه است
ز فقر شیفتهٔ جاه غیر مرگ چه فهمد
که شمع را سر و برگ نفس به بند کلاه است
کتان نهایم ولیکن ز بار منت عشرت
بر آبگینهٔ ما سنگ به ز پرتو ماه است
توان ز گردش رنگم به درد عشق رسیدن
دل گداخته آبی به زیر این پر کاه است
چو صبح در قفس زخم آرزوی تو دارم
تبسمی که غبار هزار قافله آه است
بهمحفلیکه دهد سرمهات صلای خموشی
خروش ساز قیامت صدای تار نگاه است
به خانمان نکشد آرزوی الفت بیدل
مثال وحشی ما را خیال آینه چاه است
که هر طرف نگرد دیده انفعال نگاه است
حساب سایه و خورشید هیچ راست نیاید
متاع منتظران زنگ و حسن آینهخواه است
غبار دشت عدم را کدام فعل و چه طاعت
ز ما اگر همه آهنگ سجده است گناه است
به هرکجا اثر جلوهات نقاب گشاید
حقیقت دو جهان ماجرای برق و گیاه است
ز حال مردم چشمم توان معاینه کردن
که در محیط غمت خانهٔ حباب سیاه است
سراغ عافیتی نیست در قلمرو امکان
برای شعلهٔ ما درگذار خویش پناه است
طریق عالم عجزی سپردهایم که آنجا
سر غرور چو نقش قدم گل سر راه است
ز فقر شیفتهٔ جاه غیر مرگ چه فهمد
که شمع را سر و برگ نفس به بند کلاه است
کتان نهایم ولیکن ز بار منت عشرت
بر آبگینهٔ ما سنگ به ز پرتو ماه است
توان ز گردش رنگم به درد عشق رسیدن
دل گداخته آبی به زیر این پر کاه است
چو صبح در قفس زخم آرزوی تو دارم
تبسمی که غبار هزار قافله آه است
بهمحفلیکه دهد سرمهات صلای خموشی
خروش ساز قیامت صدای تار نگاه است
به خانمان نکشد آرزوی الفت بیدل
مثال وحشی ما را خیال آینه چاه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
گوهر دل ز سخن رنگ صفا باخته است
زنگ این آینه یکسر نفس ساخته است
مکش ای جلوه ز دل یک دونفس دامن ناز
که هنوز آینه تمثال تو نشناخته است
حسن خوبان که کتان مه تابان تواند
تا تو بیپرده نهای پرده نینداخته است
جلوهها مفتتو ای ناله چه فرصتطلبیست
که نفس همنفسی آینه پرداخته است
از قمار من و ما هیچ نبردیم افسوس
رنگ جنسیستکه نقدش همه جا باخته است
عجز ما آن سوی تسلیم گرو میتازد
سایه در جنگ سپر هم سپر انداخته است
هرزه بر خویش ننازی که درین بزم چو شمع
سر تسلیم همانگردن افراخته است
هر دو عالم چو نفس در جگرم سوختهاند
شعلهٔ وادی مجنون چهقدر تاخته است
پیش از ایجاد نفس قطع هوسها کردیم
صبح هستی دم تیغی به خیال آخته است
هیچ پرواز ز خاکستر خود بیرون نیست
بیدل این هفت فلک بیضهٔ یک فاخته است
زنگ این آینه یکسر نفس ساخته است
مکش ای جلوه ز دل یک دونفس دامن ناز
که هنوز آینه تمثال تو نشناخته است
حسن خوبان که کتان مه تابان تواند
تا تو بیپرده نهای پرده نینداخته است
جلوهها مفتتو ای ناله چه فرصتطلبیست
که نفس همنفسی آینه پرداخته است
از قمار من و ما هیچ نبردیم افسوس
رنگ جنسیستکه نقدش همه جا باخته است
عجز ما آن سوی تسلیم گرو میتازد
سایه در جنگ سپر هم سپر انداخته است
هرزه بر خویش ننازی که درین بزم چو شمع
سر تسلیم همانگردن افراخته است
هر دو عالم چو نفس در جگرم سوختهاند
شعلهٔ وادی مجنون چهقدر تاخته است
پیش از ایجاد نفس قطع هوسها کردیم
صبح هستی دم تیغی به خیال آخته است
هیچ پرواز ز خاکستر خود بیرون نیست
بیدل این هفت فلک بیضهٔ یک فاخته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
نه عشق سوخته و نه هوسگداخته است
چو صبح آینهٔ ما نفسگداخته است
سلامت آرزوی وادی رحیل مباش
که عالمی به فسون جرس گداخته است
به خلق سبقت اسباب پختگی مفروش
که بیشتر ثمر پیشرس گداخته است
ز نقد داغ مکافات خویش آگه نیست
داغ شعله به این خوش که کس گداخته است
ز انفعال تهی نیست لذت دنیا
عسل مخواه که اینجا مگس گداخته است
غبار مشت پر ما نیاز دامکنید
که عمرها به هوای قفسگداخته است
ترحم است برآن دلکهگاه عرض و نیاز
ز بینیازی فریادرس گداخته است
مگر شکست به فریاد دل رسد ور نه
درای محمل مقصد نفس گداخته است
طلسم هستیِ بیدل که محو حسرت اوست
چو ناله هیچ ندارد ز بسگداخته است
چو صبح آینهٔ ما نفسگداخته است
سلامت آرزوی وادی رحیل مباش
که عالمی به فسون جرس گداخته است
به خلق سبقت اسباب پختگی مفروش
که بیشتر ثمر پیشرس گداخته است
ز نقد داغ مکافات خویش آگه نیست
داغ شعله به این خوش که کس گداخته است
ز انفعال تهی نیست لذت دنیا
عسل مخواه که اینجا مگس گداخته است
غبار مشت پر ما نیاز دامکنید
که عمرها به هوای قفسگداخته است
ترحم است برآن دلکهگاه عرض و نیاز
ز بینیازی فریادرس گداخته است
مگر شکست به فریاد دل رسد ور نه
درای محمل مقصد نفس گداخته است
طلسم هستیِ بیدل که محو حسرت اوست
چو ناله هیچ ندارد ز بسگداخته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
هرکجا وحشتی از آتشم افروخته است
برق در اول پرواز نفس سوخته است
چه خیال است دل از داغ تسلیگردد
اخگری چشم به خاکستر خود دوخته است
لاف را آینهپرداز محبت مکنید
به نفس هیچکس این شعله نیفروخته است
نتوان محرم تحقیق شد از علم و عمل
و ضعها ساخته و ما و من آموخته است
پاس اسرار محبت به هوس ناید راست
شمع بر قشقه و زنار چها سوخته است
ای نفس مایه دکانداری غلفت تا چند
آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است
از قماش بد و نیک دو جهان بیخبریم
چون حیا پیرهن ما نظر دوخته است
ذرهایی نیست که خورشید نمایی نکند
گرد راهت چقدر آینه اندوخته است
گر نه بیدل سبق از مکتب مجنون دارد
اینقدر چاک گریبان زکه آموخته است
برق در اول پرواز نفس سوخته است
چه خیال است دل از داغ تسلیگردد
اخگری چشم به خاکستر خود دوخته است
لاف را آینهپرداز محبت مکنید
به نفس هیچکس این شعله نیفروخته است
نتوان محرم تحقیق شد از علم و عمل
و ضعها ساخته و ما و من آموخته است
پاس اسرار محبت به هوس ناید راست
شمع بر قشقه و زنار چها سوخته است
ای نفس مایه دکانداری غلفت تا چند
آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است
از قماش بد و نیک دو جهان بیخبریم
چون حیا پیرهن ما نظر دوخته است
ذرهایی نیست که خورشید نمایی نکند
گرد راهت چقدر آینه اندوخته است
گر نه بیدل سبق از مکتب مجنون دارد
اینقدر چاک گریبان زکه آموخته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
آتش وحشتم آنجاکه برافروخته است
برق در اول پرواز، نفس سوخته است
چه خیال است دل از داغ، تسلیگردد
اخگرم چشم به خاکستر خود دوخته است
گفتگو آینهپرداز محبت نشود
به نفس هیچکس این شعله نیفروخته است
از قماش بد و نیک دو جهان بیخبریم
چون حیا پیرهن ما نظر دوخته است
ذرهای نیستکه خورشیدنمایی نکند
گرد راهت چه قدر آینه اندوخته است
نتوان محرم تحقیق شد از علم و عمل
وصفها ساخته وما ومن آموخته است
پاس اسرار محبت به هوس ناید راست
شمع بر قشقه وزنارچها سوخته است
ای نفس مایه، دکانداری هستی تا چند
آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است
گرنه شاگرد جنون است دل بیدل ما
ابجد چاکگریبان زکه آموخته است
برق در اول پرواز، نفس سوخته است
چه خیال است دل از داغ، تسلیگردد
اخگرم چشم به خاکستر خود دوخته است
گفتگو آینهپرداز محبت نشود
به نفس هیچکس این شعله نیفروخته است
از قماش بد و نیک دو جهان بیخبریم
چون حیا پیرهن ما نظر دوخته است
ذرهای نیستکه خورشیدنمایی نکند
گرد راهت چه قدر آینه اندوخته است
نتوان محرم تحقیق شد از علم و عمل
وصفها ساخته وما ومن آموخته است
پاس اسرار محبت به هوس ناید راست
شمع بر قشقه وزنارچها سوخته است
ای نفس مایه، دکانداری هستی تا چند
آسمان جنس سلامت به تو نفروخته است
گرنه شاگرد جنون است دل بیدل ما
ابجد چاکگریبان زکه آموخته است