عبارات مورد جستجو در ۳۹۹ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟
ز دست این دم چون برف و اشک چون باران
به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه
بر آستان تو از زحمت طلبگاران
مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید
که از تعنت همسایگان و همکاران
به روز جنگ ز دست غمت به فریادم
چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران
ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت
ولی مجال ندارم ز دست طراران
هزار شربت اگر میدهی چنان نبود
که بوی وصل، که واصل شود به بیماران
به اوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ
اگر نه کم شود این غلغل هواداران
ز دست این دم چون برف و اشک چون باران
به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه
بر آستان تو از زحمت طلبگاران
مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید
که از تعنت همسایگان و همکاران
به روز جنگ ز دست غمت به فریادم
چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران
ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت
ولی مجال ندارم ز دست طراران
هزار شربت اگر میدهی چنان نبود
که بوی وصل، که واصل شود به بیماران
به اوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ
اگر نه کم شود این غلغل هواداران
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
ای که دیگر بیگناه از من عنان پیچیدهای
دشمنی کردی روی از دوستان پیچیدهای
زور بر ما ناپسند آمد که از روی قیاس
پنجهٔ مسکین و دست ناتوان پیچیدهای
گر به سالی یک سخن با ما بگویی از دروغ
راست پنداری درو رمزی نهان پیچیدهای
آشکارا دی فرستادی دعایی نزد من
زیر هر حرفیش دشنامی نهان پیچیدهای
نامهای دوشم فرستادی به نام آشتی
چون به دیدم، بیست جنگش در میان پیچیدهای
التماس بوسهای کردم شبی، رفتی به خشم
وین نهان عمری برآمد تا در آن پیچیدهای
زلف و رویت جانب ما گوش میدارند و تو
زلف را زین تاب دادی، روی از آن پیچیدهای
قصه ها دارم، ولی نتوان نمودن پیش تو
کاوحدی را دم فرو بستی، زبان پیچیدهای
دشمنی کردی روی از دوستان پیچیدهای
زور بر ما ناپسند آمد که از روی قیاس
پنجهٔ مسکین و دست ناتوان پیچیدهای
گر به سالی یک سخن با ما بگویی از دروغ
راست پنداری درو رمزی نهان پیچیدهای
آشکارا دی فرستادی دعایی نزد من
زیر هر حرفیش دشنامی نهان پیچیدهای
نامهای دوشم فرستادی به نام آشتی
چون به دیدم، بیست جنگش در میان پیچیدهای
التماس بوسهای کردم شبی، رفتی به خشم
وین نهان عمری برآمد تا در آن پیچیدهای
زلف و رویت جانب ما گوش میدارند و تو
زلف را زین تاب دادی، روی از آن پیچیدهای
قصه ها دارم، ولی نتوان نمودن پیش تو
کاوحدی را دم فرو بستی، زبان پیچیدهای
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
آگاه شدن معشوق از حال عاشق
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
فرد
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
فرد
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
حکایت
طبیبی با یکی از دردمندان
بگفت آن شب که بودش درد دندان
که: دندان چون به درد آرد دهانت
بکن ور خود بود شیرین چو جانت
رفیقی گر ز پیوندت گریزد
ازو بگریز، اگر جان بر تو ریزد
چو زین سر هست، زان سر نیز باید
که مهر از یکطرف دیری نپاید
هزیمت رفته را در پی نپویند
حدیث قلیه با سیران نگویند
چو بینی دوست را از مهر خالی
فرو خوان قصهٔ ملکی و مالی
چو عاشق ترک شد، معشوق تازی
چنین پیوند را خوانند بازی
به مثل خود بود هر جنس مایل
که قایم شد برین معنی دلایل
بگفت آن شب که بودش درد دندان
که: دندان چون به درد آرد دهانت
بکن ور خود بود شیرین چو جانت
رفیقی گر ز پیوندت گریزد
ازو بگریز، اگر جان بر تو ریزد
چو زین سر هست، زان سر نیز باید
که مهر از یکطرف دیری نپاید
هزیمت رفته را در پی نپویند
حدیث قلیه با سیران نگویند
چو بینی دوست را از مهر خالی
فرو خوان قصهٔ ملکی و مالی
چو عاشق ترک شد، معشوق تازی
چنین پیوند را خوانند بازی
به مثل خود بود هر جنس مایل
که قایم شد برین معنی دلایل
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
زن خود را به سنگ زد مردش
شد دوان، پیش قاضی آوردش
حال خود گفت و مرد شد حاضر
گشت قاضی میانشان ناظر
زن چو دعوی گزار شد با شوی
گوشهٔ چادرش برفت از روی
خواجه حسن و جمال او را دید
عشوهٔ قیل و قال او را دید
مرد را گفت قاضی از پشتی:
زن خود را چرا چنین کشتی؟
گفت: دشنام داد و چوب زدم
او مرا زشت گفت و خوب زدم
گفت قاضی که: ای پریشان دست
کس به چوب این چنین گهر نشکست
گر سر این لطیف چهرت نیست
رو طلاقش بده، که مهرت نیست
مرد دادش طلاق و شد بیجفت
چون برون رفت زن به قاضی گفت:
مهر دل چون ندارد آن گمراه
مهر برداشتست،مهر بخواه
آمدم تا بهای من جویی
نه به آن تا ثنای من گویی
شاید ار علم سر برفرازد
دین مباهی شود، خرد نازد
که درین قحط سال علم و عمل
شد به عون خدای عز و جل
مسند شرع در مراغه به کام
زین دو قاضیالقضاة نیکو نام
سخنی کان بجاست باید گفت
آنچه بینند راست باید گفت
رای دستور که افتاب وشست
بافاضت چو آفتاب خوشست
شاید آن روزها که داد کند
گر به لطف از مراغه یاد کند
آب رحمت بر آن زمین بارد
که در آن خاک تشنگان دارد
من ز اهل سخن چه باشم و چند؟
که سخن رانم از نصیحت و پند
پند و وعظ از کسی درست آید
که به کردار خوب چست آید
شد دوان، پیش قاضی آوردش
حال خود گفت و مرد شد حاضر
گشت قاضی میانشان ناظر
زن چو دعوی گزار شد با شوی
گوشهٔ چادرش برفت از روی
خواجه حسن و جمال او را دید
عشوهٔ قیل و قال او را دید
مرد را گفت قاضی از پشتی:
زن خود را چرا چنین کشتی؟
گفت: دشنام داد و چوب زدم
او مرا زشت گفت و خوب زدم
گفت قاضی که: ای پریشان دست
کس به چوب این چنین گهر نشکست
گر سر این لطیف چهرت نیست
رو طلاقش بده، که مهرت نیست
مرد دادش طلاق و شد بیجفت
چون برون رفت زن به قاضی گفت:
مهر دل چون ندارد آن گمراه
مهر برداشتست،مهر بخواه
آمدم تا بهای من جویی
نه به آن تا ثنای من گویی
شاید ار علم سر برفرازد
دین مباهی شود، خرد نازد
که درین قحط سال علم و عمل
شد به عون خدای عز و جل
مسند شرع در مراغه به کام
زین دو قاضیالقضاة نیکو نام
سخنی کان بجاست باید گفت
آنچه بینند راست باید گفت
رای دستور که افتاب وشست
بافاضت چو آفتاب خوشست
شاید آن روزها که داد کند
گر به لطف از مراغه یاد کند
آب رحمت بر آن زمین بارد
که در آن خاک تشنگان دارد
من ز اهل سخن چه باشم و چند؟
که سخن رانم از نصیحت و پند
پند و وعظ از کسی درست آید
که به کردار خوب چست آید
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۴
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۰
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۳
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۷
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴۱
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
ز بس کان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد
نهان با من به خشم و آشکارا در سخن باشد
چو با جمعی دچارم کرد از من صد سخن پرسد
چو تنها بیندم مهر سکوتش بر دهن باشد
بتابد روی از من گر مرا در خلوتی بیند
کند روی سخن در من اگر در انجمن باشد
بهر مجلس که باشد چون من آیم او رود بیرون
که ترسد محرمی در بند صلح انگیختن باشد
به محفلها دلم لرزد ز صلح انگیزی مردم
که ترسم آن پری را حمل بر تحریک من باشد
چو بوی آشتی در مجلس آید ترک آن مجلس
مرا لازم ز بیم خوی آن گل پیرهن باشد
ز دهشت محتشم ترسم که دست از پای نشناسی
اگر روزی نصیبت صلح آن پیمان شکن باشد
نهان با من به خشم و آشکارا در سخن باشد
چو با جمعی دچارم کرد از من صد سخن پرسد
چو تنها بیندم مهر سکوتش بر دهن باشد
بتابد روی از من گر مرا در خلوتی بیند
کند روی سخن در من اگر در انجمن باشد
بهر مجلس که باشد چون من آیم او رود بیرون
که ترسد محرمی در بند صلح انگیختن باشد
به محفلها دلم لرزد ز صلح انگیزی مردم
که ترسم آن پری را حمل بر تحریک من باشد
چو بوی آشتی در مجلس آید ترک آن مجلس
مرا لازم ز بیم خوی آن گل پیرهن باشد
ز دهشت محتشم ترسم که دست از پای نشناسی
اگر روزی نصیبت صلح آن پیمان شکن باشد
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - پیام پدر
ای سر از آئین وفا تافته !
وز تو دلم تافتگی یافته !
گر چه به غیبت شدئی کینه توز
رنجه چهداری به حضورم هنوز
با چو منی ، دور کن از سر منی
چون به صفت من توام و تو منی
گر کمر کینه کنی استوار
پیش تو بیش از تو درایم به کار
ور به مدارا کشد این گفت و گوی
نیز نتابم ز وفای تو روی
لیک بشرطی که درین رای من
جای پدر گیرم و تو جای من
وز تو دلم تافتگی یافته !
گر چه به غیبت شدئی کینه توز
رنجه چهداری به حضورم هنوز
با چو منی ، دور کن از سر منی
چون به صفت من توام و تو منی
گر کمر کینه کنی استوار
پیش تو بیش از تو درایم به کار
ور به مدارا کشد این گفت و گوی
نیز نتابم ز وفای تو روی
لیک بشرطی که درین رای من
جای پدر گیرم و تو جای من
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۴ - آگاهی خسرو از عشق فرهاد
حکایت فاش گشت اندر زمانه
به گوش عالمی رفت این فسانه
چو اندر شهر گشت این داستان نو
رسید آگاهی اندر گوش خسرو
که شیرین راز عشق سست بنیاد
به دل شد رغبت خسرو به فرهاد
ندیمان هر چه بشنیدند از آن راز
همه گفتند شه را یک به یک باز
فتاد اندر دل شه خارخاری
که دامان گلشن بگرفت خاری
بزرگ امید گفتش کانچه رای است
منت گویم دگر به دان خدای است
روان کن نامهای با یادگاری
عتاب و لطف را در وی شماری
جواب نامه را چون باز خوانیم
مزاجش هر چه باشد بازدانیم
وزان پاسخ قیاس خویش گیریم
بدان اندازه کاری پیش گیریم
ملک فرمود کاین معنی صواب است
کلید هر سؤالی را جوابست
دبیر خاص را فرمود تا زود
کند نوک قلم را عنبر آلود
به املای ملک مرد هنرسنج
فشاند از کلک چوبین گوهرین گنج
به گوش عالمی رفت این فسانه
چو اندر شهر گشت این داستان نو
رسید آگاهی اندر گوش خسرو
که شیرین راز عشق سست بنیاد
به دل شد رغبت خسرو به فرهاد
ندیمان هر چه بشنیدند از آن راز
همه گفتند شه را یک به یک باز
فتاد اندر دل شه خارخاری
که دامان گلشن بگرفت خاری
بزرگ امید گفتش کانچه رای است
منت گویم دگر به دان خدای است
روان کن نامهای با یادگاری
عتاب و لطف را در وی شماری
جواب نامه را چون باز خوانیم
مزاجش هر چه باشد بازدانیم
وزان پاسخ قیاس خویش گیریم
بدان اندازه کاری پیش گیریم
ملک فرمود کاین معنی صواب است
کلید هر سؤالی را جوابست
دبیر خاص را فرمود تا زود
کند نوک قلم را عنبر آلود
به املای ملک مرد هنرسنج
فشاند از کلک چوبین گوهرین گنج
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۱۱۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۴۹
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵۲
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۱۵