عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
وقت پیری شرم دارید از خضاب
مو، سیاهی دیدهاست اینجابهخواب
چشم دقت جوهری پیداکنید
جز به روزن ذرهکم دید آفتاب
اعتبارات آنچه دارد ذلت است
تاگهرگل کرد رفت از قطره آب
چشم بستن رمز معنی خواندن است
نقطه میباشد دلیل انتخاب
جمع علم افلاس میآرد نه جاه
بیشترها پوست میپوشدکتاب
زبن بهارت آنچه آید در نظر
عبرتیگردیده باشد بینقاب
سوزعشقی نیست ورنه روشن است
همچو شمعت پای تا سر فتح باب
جز روانی نیست در درس نفس
سکتهمیخواند ز لکنتشیخ و شاب
انفعالم خودنمایی میکند
غم ندارد در جبین موج سراب
فرع از بس مایل اصل خود است
شیشه را انگور میداند شراب
فرصت از خودگذشتن همکم است
یک عرق پل بر نفس بند ای حباب
از مکافات عمل غافل مباش
آتش ایمن نیست از اشک کباب
ما و من بینسبت است آنجاکه اوست
با کتان ربطی ندارد ماهتاب
آن شکارافکن به خونم تر نخواست
چشم و مژگان بود فتراک و رکاب
بیدل استغنا همین یأس است و بس
دست بردار از دعای مستجاب
مو، سیاهی دیدهاست اینجابهخواب
چشم دقت جوهری پیداکنید
جز به روزن ذرهکم دید آفتاب
اعتبارات آنچه دارد ذلت است
تاگهرگل کرد رفت از قطره آب
چشم بستن رمز معنی خواندن است
نقطه میباشد دلیل انتخاب
جمع علم افلاس میآرد نه جاه
بیشترها پوست میپوشدکتاب
زبن بهارت آنچه آید در نظر
عبرتیگردیده باشد بینقاب
سوزعشقی نیست ورنه روشن است
همچو شمعت پای تا سر فتح باب
جز روانی نیست در درس نفس
سکتهمیخواند ز لکنتشیخ و شاب
انفعالم خودنمایی میکند
غم ندارد در جبین موج سراب
فرع از بس مایل اصل خود است
شیشه را انگور میداند شراب
فرصت از خودگذشتن همکم است
یک عرق پل بر نفس بند ای حباب
از مکافات عمل غافل مباش
آتش ایمن نیست از اشک کباب
ما و من بینسبت است آنجاکه اوست
با کتان ربطی ندارد ماهتاب
آن شکارافکن به خونم تر نخواست
چشم و مژگان بود فتراک و رکاب
بیدل استغنا همین یأس است و بس
دست بردار از دعای مستجاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
چو من زکسوت هستی ترآمدهست حباب
به قدر پیرهن از خود برآمدهست حباب
جهان نه برق غنا دارد و نه ساز غرور
عرقفروش سر و افسر آمدهست حباب
هزار جا گره اعتبار شق کردیم
به خشم ما همه دمگوهرآمدهست حباب
کسی به ضبط عنان نفس چه پردازد
سوارکشتی بیلنگر آمدهست حباب
به این دو روزه بقا خودنمای وهم مباش
به روی آب تنک کمتر آمدهست حباب
به نام خشک مزن جام تردماغی ناز
ز آبگینه هم آخر برآمدهست حباب
به فرصتیکه نداری امید مهلت چیست
درون بیضه برون پر برآمدهست حباب
ز احتیاط ادبگاه این محیط مپرس
نفسگرفته برون در آمدهست حباب
طرب پیام چه شوقند قاصدان عدم
که جام برکف وگل بر سر آمدهست حباب
مکن ز خوانکرم شکوه،گر نصیبت نیست
که در محیط نگون ساغر آمدهست حباب
ز باغ تهمت عنقاگلی به سر زدهایم
به هستی از عدم دیگر آمدهست حباب
نفس متاعی بیدل در چه لاف زند
به فربهی منگر لاغر آمدهست حباب
به قدر پیرهن از خود برآمدهست حباب
جهان نه برق غنا دارد و نه ساز غرور
عرقفروش سر و افسر آمدهست حباب
هزار جا گره اعتبار شق کردیم
به خشم ما همه دمگوهرآمدهست حباب
کسی به ضبط عنان نفس چه پردازد
سوارکشتی بیلنگر آمدهست حباب
به این دو روزه بقا خودنمای وهم مباش
به روی آب تنک کمتر آمدهست حباب
به نام خشک مزن جام تردماغی ناز
ز آبگینه هم آخر برآمدهست حباب
به فرصتیکه نداری امید مهلت چیست
درون بیضه برون پر برآمدهست حباب
ز احتیاط ادبگاه این محیط مپرس
نفسگرفته برون در آمدهست حباب
طرب پیام چه شوقند قاصدان عدم
که جام برکف وگل بر سر آمدهست حباب
مکن ز خوانکرم شکوه،گر نصیبت نیست
که در محیط نگون ساغر آمدهست حباب
ز باغ تهمت عنقاگلی به سر زدهایم
به هستی از عدم دیگر آمدهست حباب
نفس متاعی بیدل در چه لاف زند
به فربهی منگر لاغر آمدهست حباب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
کیفیت هوای که دارد سر حباب
ما را ز هوش برد می ساغر حباب
هرکس به رمز بیضهٔ عنقا نمیرسد
چیزی نهفتهاند به زیر پر حباب
درکارگاه دل به ادب باش و دم مزن
پر نازک است صنعت میناگر حباب
پوشیده نیست صورت بنیاد زندس
آیینه بستهاند به بام و در حباب
اقبال هیچ وپوچ جهان ننگ همت است
دریا چه سرکشی کند از افسر حباب
هرسوهجوم روی تنگگرد میکند
این عرصه راکهکرد پر از لشکر حباب
هرقطره زین محیط به موجگهررسد
ما جامه میکشیم هنوز از بر حباب
از هر غمی به جام تسلی نمیرسیم
دریا نمودهاند به چشم تر حباب
مرهونگوشهٔ ادبم هرکجا روم
پای به دامن است همان رهبر حباب
کو فرصتیکه فکر سلامتکندکسی
آه از سوادکشتی بیلنگر حباب
سحر است بیدل این همه سختیکشیدنت
سندانگرفتهای به سر از پیکر حباب
ما را ز هوش برد می ساغر حباب
هرکس به رمز بیضهٔ عنقا نمیرسد
چیزی نهفتهاند به زیر پر حباب
درکارگاه دل به ادب باش و دم مزن
پر نازک است صنعت میناگر حباب
پوشیده نیست صورت بنیاد زندس
آیینه بستهاند به بام و در حباب
اقبال هیچ وپوچ جهان ننگ همت است
دریا چه سرکشی کند از افسر حباب
هرسوهجوم روی تنگگرد میکند
این عرصه راکهکرد پر از لشکر حباب
هرقطره زین محیط به موجگهررسد
ما جامه میکشیم هنوز از بر حباب
از هر غمی به جام تسلی نمیرسیم
دریا نمودهاند به چشم تر حباب
مرهونگوشهٔ ادبم هرکجا روم
پای به دامن است همان رهبر حباب
کو فرصتیکه فکر سلامتکندکسی
آه از سوادکشتی بیلنگر حباب
سحر است بیدل این همه سختیکشیدنت
سندانگرفتهای به سر از پیکر حباب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
گذشتهام به تنک ظرفی از مقام حباب
خم محیط تهیکردهام به جام حباب
جهان به شهرت اقبال پوچ میبالد
تو هم بهگنبدگردون رسان پیام حباب
اگر همین نفس است اعتبار مد بقا
رسیدهگیر به عمر ابد دوام حباب
فغانکه یک مژه جمعیتم نشد حاصل
فکند قرعهٔ من آسمان به نام حباب
حیاکنید ز جولان تردماغی وهم
به دوش چندکشد نعش خود خرام حباب
جهان حادثه میدان تیغبازی اوست
کسی ز موج چسانگیرد انتقام حباب
به خویش چشمگشودن وداع فرصت بود
نفس رساند ز هستی به ما سلام حباب
در این محیط ز ضبط نفس مشو غافل
هوای خانه مبادا زند به بام حباب
نفس زدیم به شهرت عدم برون آمد
دگر چه نقش تراشد نگین به نام حباب
قفستراشی اوهام حیرت است اینجا
شکسته شهپر عنقا نفس به دام حباب
بقای اوست تلافیگر فنای همه
فتاده است به دوش محیط وام حباب
ز انفعال سرشتند نقش ما بیدل
عرق به دوش هوا دارد انتظام حباب
خم محیط تهیکردهام به جام حباب
جهان به شهرت اقبال پوچ میبالد
تو هم بهگنبدگردون رسان پیام حباب
اگر همین نفس است اعتبار مد بقا
رسیدهگیر به عمر ابد دوام حباب
فغانکه یک مژه جمعیتم نشد حاصل
فکند قرعهٔ من آسمان به نام حباب
حیاکنید ز جولان تردماغی وهم
به دوش چندکشد نعش خود خرام حباب
جهان حادثه میدان تیغبازی اوست
کسی ز موج چسانگیرد انتقام حباب
به خویش چشمگشودن وداع فرصت بود
نفس رساند ز هستی به ما سلام حباب
در این محیط ز ضبط نفس مشو غافل
هوای خانه مبادا زند به بام حباب
نفس زدیم به شهرت عدم برون آمد
دگر چه نقش تراشد نگین به نام حباب
قفستراشی اوهام حیرت است اینجا
شکسته شهپر عنقا نفس به دام حباب
بقای اوست تلافیگر فنای همه
فتاده است به دوش محیط وام حباب
ز انفعال سرشتند نقش ما بیدل
عرق به دوش هوا دارد انتظام حباب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
پیام داشت به عنقا خط جبین حباب
کهگرد نام نشسته است بر نگین حباب
نفسشمار زمانیم تا نفس نزدن
همین شهور حباب و همین سنین حباب
ز ششجهت مژه بندید و سیرخویشکنید
نگهکجاست به چشم خیال بین حباب
ز عمر هرچه رود، آمدن نمیداند
مخور فریب نفسهای واپسین حباب
به فرصتیکه نداریکدام عشوه چه ناز
ز فربهی نکنی تکیه برسرین حباب
مقیم پردهٔ ناموس فقر باید بود
کجاست دستکه برداری آستین حباب
چه نشئه داشت می ساغر سبکروحی
کهگشت موجگهر درد تهنشین حباب
سحاب مزرعهٔ اعتبار منفعلیست
تو هم نمی زعرق ریزبرزمین حباب
دماغکسب وقارم نشدکفیل وفا
جهان بهکیشگهر ساخت من به دین حباب
کراست ضبط عنان، عرصهٔ گروتازیست
برآمدهست سوار نفس به زین حباب
زمان پر زدن زندگی معین نیست
تو محو باش ته دامن است جین حباب
شکست دل به چه تدبیرکم شود بیدل
هزار موجکمر بسته درکمین حباب
کهگرد نام نشسته است بر نگین حباب
نفسشمار زمانیم تا نفس نزدن
همین شهور حباب و همین سنین حباب
ز ششجهت مژه بندید و سیرخویشکنید
نگهکجاست به چشم خیال بین حباب
ز عمر هرچه رود، آمدن نمیداند
مخور فریب نفسهای واپسین حباب
به فرصتیکه نداریکدام عشوه چه ناز
ز فربهی نکنی تکیه برسرین حباب
مقیم پردهٔ ناموس فقر باید بود
کجاست دستکه برداری آستین حباب
چه نشئه داشت می ساغر سبکروحی
کهگشت موجگهر درد تهنشین حباب
سحاب مزرعهٔ اعتبار منفعلیست
تو هم نمی زعرق ریزبرزمین حباب
دماغکسب وقارم نشدکفیل وفا
جهان بهکیشگهر ساخت من به دین حباب
کراست ضبط عنان، عرصهٔ گروتازیست
برآمدهست سوار نفس به زین حباب
زمان پر زدن زندگی معین نیست
تو محو باش ته دامن است جین حباب
شکست دل به چه تدبیرکم شود بیدل
هزار موجکمر بسته درکمین حباب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
بیلطافت نیستاز بسوحشت آهنگ است آب
گر در راحت زد همچونگهر سنگ است آب
فتنه توفان است عرض رنگ وبوی این چمن
در طلسم خاک حیرانم چه نیرنگ است آب
نشئهٔ روشندلی پر بیخمار افتاده است
از صفای طبع دایم شیشه در چنگ است آب
چونگریبانگیر شد، یار موافق دشمن است
گر بپیچد درگلوبا تیغ یکرنگ است آب
با گداز یأس از خود رفتنم دل میبرد
نغمهها دارد چکیدن هرکجا چنگ است آب
محمل ما عاجزان بر دوش لغزش بستهاند
صد قدم از موج اگر پیداکند لنگ است آب
دوری مرکز جهانی راست تکلیف نزاع
تا جدا از سنگشد با شعلهدر جنگاست آب
بیکدورت نیست درکثرت صفای وحدتم
تا بهگلشن راهدارد صرف صد؟نگ است آب
آبرونتوان به پیش ناکسان چون شمع ریخت
ایطمع شرمیکهاینجا شعل؟ چنگاستآب
خانه داری داغکلفت میکند وارسته را
در دل آیینه بیدل سر به سر زنگ است آب
گر در راحت زد همچونگهر سنگ است آب
فتنه توفان است عرض رنگ وبوی این چمن
در طلسم خاک حیرانم چه نیرنگ است آب
نشئهٔ روشندلی پر بیخمار افتاده است
از صفای طبع دایم شیشه در چنگ است آب
چونگریبانگیر شد، یار موافق دشمن است
گر بپیچد درگلوبا تیغ یکرنگ است آب
با گداز یأس از خود رفتنم دل میبرد
نغمهها دارد چکیدن هرکجا چنگ است آب
محمل ما عاجزان بر دوش لغزش بستهاند
صد قدم از موج اگر پیداکند لنگ است آب
دوری مرکز جهانی راست تکلیف نزاع
تا جدا از سنگشد با شعلهدر جنگاست آب
بیکدورت نیست درکثرت صفای وحدتم
تا بهگلشن راهدارد صرف صد؟نگ است آب
آبرونتوان به پیش ناکسان چون شمع ریخت
ایطمع شرمیکهاینجا شعل؟ چنگاستآب
خانه داری داغکلفت میکند وارسته را
در دل آیینه بیدل سر به سر زنگ است آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
تا زند فالگهر بیتابی آهنگ است آب
نعل درآتش به جستوجوی این رنگ است آب
گرچه با هررنگ از صافی یک آهنگ است آب
در دم تیغت زخون خلق بیرنگ است آب
حرف ارباب نصیحت بر دلگرم آفت است
شیشه چون درآتشافتد بر سرش سنگ است آب
قامت خمگشته چون موج از خروش دلگداخت
از صدای دلخراش ساز ما چنگ است آب
میکند در خود تماشای بهارستان رنگ
از برای سرخوشی در طبعگل بنگ است آب
پیکر تسلیم ما چنگ بساط عیش ماست
چونبهپستی میشود مایلجوشآهنگاست آب
دام اندوه است ما را هرچه جز آزادگی است
منصبگوهر اگر بخشد دل تنگ است آب
از سراب اعتبار اینجا دلی خوش میکنم
ورنه از آیینه وگوهر به فرسنگ است آب
عجز پیری جرأتم را در عرق خوابانده است
نغمه از شرم ضعیفیهای این چنگ است آب
کیست ازکیفیتکسب لطافت بگذرد
در مقام شیشهسازیها دل سنگ است آب
زندگی از وهم و وهم از زندگی بالیده است
عالم آب است بنگ و عالم بنگ است آب
زین چمنیک برگ بیبال و پر پرواز نیست
بیخبر شیرازهبند نسخهٔ زنگ است آب
چشمهٔ خضرم به یاد آمد عرقکردم ز شرم
تشنهٔ تیغ فنا را اینقدر ننگ است آب
تا نفس داری به بزم سینهصافان نگذری
ای به جرأت متهم آیینه در چنگ است آب
ازکجا یابدکسی بیدل سراغ خون من
در دلمشمشیر نازش سخت بیرنگ است آب
نعل درآتش به جستوجوی این رنگ است آب
گرچه با هررنگ از صافی یک آهنگ است آب
در دم تیغت زخون خلق بیرنگ است آب
حرف ارباب نصیحت بر دلگرم آفت است
شیشه چون درآتشافتد بر سرش سنگ است آب
قامت خمگشته چون موج از خروش دلگداخت
از صدای دلخراش ساز ما چنگ است آب
میکند در خود تماشای بهارستان رنگ
از برای سرخوشی در طبعگل بنگ است آب
پیکر تسلیم ما چنگ بساط عیش ماست
چونبهپستی میشود مایلجوشآهنگاست آب
دام اندوه است ما را هرچه جز آزادگی است
منصبگوهر اگر بخشد دل تنگ است آب
از سراب اعتبار اینجا دلی خوش میکنم
ورنه از آیینه وگوهر به فرسنگ است آب
عجز پیری جرأتم را در عرق خوابانده است
نغمه از شرم ضعیفیهای این چنگ است آب
کیست ازکیفیتکسب لطافت بگذرد
در مقام شیشهسازیها دل سنگ است آب
زندگی از وهم و وهم از زندگی بالیده است
عالم آب است بنگ و عالم بنگ است آب
زین چمنیک برگ بیبال و پر پرواز نیست
بیخبر شیرازهبند نسخهٔ زنگ است آب
چشمهٔ خضرم به یاد آمد عرقکردم ز شرم
تشنهٔ تیغ فنا را اینقدر ننگ است آب
تا نفس داری به بزم سینهصافان نگذری
ای به جرأت متهم آیینه در چنگ است آب
ازکجا یابدکسی بیدل سراغ خون من
در دلمشمشیر نازش سخت بیرنگ است آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
ای منت عرق زجبینت برآفتاب
ساغر زند مگر به چنینکوثر آفتاب
بر صفحهایکه وصف جمالت رقم زنند
از رشتهٔ شعاعکشد مسطر آفتاب
هیهات بیرخت شب ما تیره روز ماند
خون شد دل و نتافت بر اینکشور آفتاب
دریای بیقراری ما راکنار نیست
هرگزبه هیچ جا نکند لنگرآفتاب
مقصد ز بسگم است درین تیرگی سواد
شبگیر میکند ته خاک اکثر آفتاب
از وضع این بساط جنون انجمن مپرس
تهمتکش است صبح وگریبان درآفتاب
دست هوس به دامن مطلب چسان رسد
غواص طاقت بشر وگوهر آفتاب
بگذر ز محرمیکه درین عبرت نجمن
چون حلقه داغگشت برون در آفتاب
زنهارگوشه گیر ز هنگامهٔ فساد
پریکّه میزند به صف محشرآفتاب
جز باده نیست چارهٔ دمسردی زمان
سرمازده چرا ننشیند در آفتاب
یاران درین زمانه نماندهست بوی مهر
پیداکنید بر فلک دیگر آفتاب
از راستی خلاف طبیعت قیامت است
توفان دمد چو بگذرد از محور آفتاب
اهلکمال خفت نقصان نمیکشند
مشکلکه همچو ماه شود لاغر آفتاب
وضع نیاز ما چمنستان ناز اوست
غافل مشو ز سایهٔگل بر سر آفتاب
دور شرابخانهٔ تحقیق دیگر است
خود را کشد دمی که کشد ساغر آفتاب
بیدل به کنه عشقکسیکم رسیده است
از دور بستهاند سیاهی بر آفتاب
ساغر زند مگر به چنینکوثر آفتاب
بر صفحهایکه وصف جمالت رقم زنند
از رشتهٔ شعاعکشد مسطر آفتاب
هیهات بیرخت شب ما تیره روز ماند
خون شد دل و نتافت بر اینکشور آفتاب
دریای بیقراری ما راکنار نیست
هرگزبه هیچ جا نکند لنگرآفتاب
مقصد ز بسگم است درین تیرگی سواد
شبگیر میکند ته خاک اکثر آفتاب
از وضع این بساط جنون انجمن مپرس
تهمتکش است صبح وگریبان درآفتاب
دست هوس به دامن مطلب چسان رسد
غواص طاقت بشر وگوهر آفتاب
بگذر ز محرمیکه درین عبرت نجمن
چون حلقه داغگشت برون در آفتاب
زنهارگوشه گیر ز هنگامهٔ فساد
پریکّه میزند به صف محشرآفتاب
جز باده نیست چارهٔ دمسردی زمان
سرمازده چرا ننشیند در آفتاب
یاران درین زمانه نماندهست بوی مهر
پیداکنید بر فلک دیگر آفتاب
از راستی خلاف طبیعت قیامت است
توفان دمد چو بگذرد از محور آفتاب
اهلکمال خفت نقصان نمیکشند
مشکلکه همچو ماه شود لاغر آفتاب
وضع نیاز ما چمنستان ناز اوست
غافل مشو ز سایهٔگل بر سر آفتاب
دور شرابخانهٔ تحقیق دیگر است
خود را کشد دمی که کشد ساغر آفتاب
بیدل به کنه عشقکسیکم رسیده است
از دور بستهاند سیاهی بر آفتاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
علمیکه خلق یافته بیچونش انتخاب
کردهست نارسیده به مضمونش انتخاب
آنجاکه شمع ما به تأمل دماغ سوخت
شد داغ دل ز مصرع موزونش انتخاب
مکتوب ما ز نقطه و خط سخت ساده ست
خوش باش اگر بود دل محزونش انتخاب
آه ازکسیکه منکر درد محبت است
اینجا همین دلست وکف خونش انتخاب
بر هر خطیکه جادوی عشقش نفس دمید
جز صید دل نبود به افسونش انتخاب
انجامگیر و دار من و ما فسردگیست
گوهر نمودهاند ز جیحونش انتخاب
یارب چراغ خلوت لیلی عیان شود
داغی که دارم از دل مجنونش انتخاب
راز درون آینه بر در نشسته است
باید چو حلقه کرد ز بیرونش انتخاب
آن چشمتا به متن حقیقت نظرکنیم
صادیستکرده هیاتگردونش انتخاب
بیدل بهکنج زانوی فکرتو خفته است
آن سرکه داشت جیب فلاطونش انتخاب
کردهست نارسیده به مضمونش انتخاب
آنجاکه شمع ما به تأمل دماغ سوخت
شد داغ دل ز مصرع موزونش انتخاب
مکتوب ما ز نقطه و خط سخت ساده ست
خوش باش اگر بود دل محزونش انتخاب
آه ازکسیکه منکر درد محبت است
اینجا همین دلست وکف خونش انتخاب
بر هر خطیکه جادوی عشقش نفس دمید
جز صید دل نبود به افسونش انتخاب
انجامگیر و دار من و ما فسردگیست
گوهر نمودهاند ز جیحونش انتخاب
یارب چراغ خلوت لیلی عیان شود
داغی که دارم از دل مجنونش انتخاب
راز درون آینه بر در نشسته است
باید چو حلقه کرد ز بیرونش انتخاب
آن چشمتا به متن حقیقت نظرکنیم
صادیستکرده هیاتگردونش انتخاب
بیدل بهکنج زانوی فکرتو خفته است
آن سرکه داشت جیب فلاطونش انتخاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
گر در این بحر اعتباری از هنر میدارد آب
قطرهٔ بیقدر ما بیش ازگهر میدارد آب
فیض دریایکرم با حاجت ما شامل است
تشنگی اصلیم ما را در نظر میدارد آب
نرمرفتاری به معنی خواب راحتکردن است
بستر و بالین هم از خود زیر سر میدارد آب
آفت ممسک بود تقلید اربابکرم
کاغذ ابری کجا چون ابر برمیدارد آب
زندگانی هم نماند آنجاکه افسرد عتبار
در شکست رنگگلها بال و پر میدارد آب
تا نمیری تشنهکام ناامیدی،گریهکن
خاک این وادی به قدر چشم تر میدارد آب
سیل راحتهاست کسب اعتبارات جهان
خانهٔ آیینه را هم دربهدر میدارد آب
تا نفسباقیست ما را باید ازخود رفت وبس
جادههای موج دایم در نظر میدارد آب
در محبتگر هجومگریه را اینقدرت است
عاقبت چون خشکیام از خاک برمیدارد آب
شور عمررفته سیلاب بنای هوشهاست
از صدا عمریست ما را بیخبر میدارد آب
شرم بیدردیتری در طبع ما میپرورد
تا تهی از ناله شد نی در شکر میدارد آب
تختهٔ مشق کدورتهامباش از اعتبار
تیغ در زنگ است بیدل هر قدر میدارد آب
قطرهٔ بیقدر ما بیش ازگهر میدارد آب
فیض دریایکرم با حاجت ما شامل است
تشنگی اصلیم ما را در نظر میدارد آب
نرمرفتاری به معنی خواب راحتکردن است
بستر و بالین هم از خود زیر سر میدارد آب
آفت ممسک بود تقلید اربابکرم
کاغذ ابری کجا چون ابر برمیدارد آب
زندگانی هم نماند آنجاکه افسرد عتبار
در شکست رنگگلها بال و پر میدارد آب
تا نمیری تشنهکام ناامیدی،گریهکن
خاک این وادی به قدر چشم تر میدارد آب
سیل راحتهاست کسب اعتبارات جهان
خانهٔ آیینه را هم دربهدر میدارد آب
تا نفسباقیست ما را باید ازخود رفت وبس
جادههای موج دایم در نظر میدارد آب
در محبتگر هجومگریه را اینقدرت است
عاقبت چون خشکیام از خاک برمیدارد آب
شور عمررفته سیلاب بنای هوشهاست
از صدا عمریست ما را بیخبر میدارد آب
شرم بیدردیتری در طبع ما میپرورد
تا تهی از ناله شد نی در شکر میدارد آب
تختهٔ مشق کدورتهامباش از اعتبار
تیغ در زنگ است بیدل هر قدر میدارد آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
از روانی در تحیر هم اثر میدارد آب
گر همه آیینه باشد دربهدر میدارد آب
سادهدل را اختلاط پوچمغزان راحت است
صندلی ازکف به دفع دردسر میدارد آب
کم زمنعم نیستکسب عزت درونش هم
بیشتر از لعل خاک خشک برمیدارد آب
نیست از خود رفته را اندیشهٔ پاس قدم
چون روان شدگی به پیش پا نظر میدارد آب
هستی عارف به قدر دستگاه نیستیست
ازگداز خویش دارد بحر اگر میدارد آب
جوهر از آیینه نتواند قدم بیرون زدن
موج را همچون نگه در چشم تر میدارد آب
ظالمان را دستگاه آرد پیکسب فساد
مشق خونریزیکند تا نیشتر میدارد آب
از حوادث نیستکاهش طینت آزاد را
زحمت سودن نبیند تاگهر میدارد آب
صافطبعان انفعال از ساز هستی میکشند
بیتریها نیست تا از خود اثر میدارد آب
تا عدم از هستی ما قاصدی درکار نیست
هم به قدر رفتن خود نامه برمیدارد آب
فقر صاحب جوهر آثارکمال عزت است
تیغ درهرجا تنک شد بیشتر میدارد آب
باده بر هر طبع میبخشد جدا خاصیتی
بیدل اندر هر زمین طعم دگر میدارد آب
گر همه آیینه باشد دربهدر میدارد آب
سادهدل را اختلاط پوچمغزان راحت است
صندلی ازکف به دفع دردسر میدارد آب
کم زمنعم نیستکسب عزت درونش هم
بیشتر از لعل خاک خشک برمیدارد آب
نیست از خود رفته را اندیشهٔ پاس قدم
چون روان شدگی به پیش پا نظر میدارد آب
هستی عارف به قدر دستگاه نیستیست
ازگداز خویش دارد بحر اگر میدارد آب
جوهر از آیینه نتواند قدم بیرون زدن
موج را همچون نگه در چشم تر میدارد آب
ظالمان را دستگاه آرد پیکسب فساد
مشق خونریزیکند تا نیشتر میدارد آب
از حوادث نیستکاهش طینت آزاد را
زحمت سودن نبیند تاگهر میدارد آب
صافطبعان انفعال از ساز هستی میکشند
بیتریها نیست تا از خود اثر میدارد آب
تا عدم از هستی ما قاصدی درکار نیست
هم به قدر رفتن خود نامه برمیدارد آب
فقر صاحب جوهر آثارکمال عزت است
تیغ درهرجا تنک شد بیشتر میدارد آب
باده بر هر طبع میبخشد جدا خاصیتی
بیدل اندر هر زمین طعم دگر میدارد آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
هرگه به باغ بیتو فکندم نظر در آب
تمثال من برآمد از آیینه تر درآب
جاییکه شرم حسن تو آیینهگر شود
کس روی آفتاب نبیند مگر در آب
صبحی عرق بهارگذشتی درین چمن
هرجاگلی دمید فرو برد سر در آب
نتوان دم تبسم لعل تو یافتن
یاقوت زهرهای که ندزدد جگر در آب
ای طالب سلامت از آفات نگذری
در ساحل آتش است توکشتی ببر در آب
اجزای دهر تشنهٔ جمعیت دل است
هر قطره راست حسرت سعیگهر در آب
چون موج در طبیعت آفاق حرکتیست
آنگوهرش هنوز ندادهست سر در آب
پرواز در حیاکدهٔ زندگی ترست
ای موج بیخبر بشکن بال وپر در آب
فریاد اهل شرم بهگوشکه میرسد
بیش از حباب، نیست نفس پردهدر در آب
جز سعی مرگ صیقل زنگار طبع نیست
انشعله را شبیستکه دارد سحر در آب
غرق ندامتیم و همان پیش میبریم
چون موج پا زدن به سریکدگردرآب
خلقی به داغ بیخبری غوطه خورده است
من هم چوشمع خفتهم آتش بهسر درآب
بیدلگم است هر دو جهان درگداز شوق
آنکیستگیرد از نمک خود خبر درآب
تمثال من برآمد از آیینه تر درآب
جاییکه شرم حسن تو آیینهگر شود
کس روی آفتاب نبیند مگر در آب
صبحی عرق بهارگذشتی درین چمن
هرجاگلی دمید فرو برد سر در آب
نتوان دم تبسم لعل تو یافتن
یاقوت زهرهای که ندزدد جگر در آب
ای طالب سلامت از آفات نگذری
در ساحل آتش است توکشتی ببر در آب
اجزای دهر تشنهٔ جمعیت دل است
هر قطره راست حسرت سعیگهر در آب
چون موج در طبیعت آفاق حرکتیست
آنگوهرش هنوز ندادهست سر در آب
پرواز در حیاکدهٔ زندگی ترست
ای موج بیخبر بشکن بال وپر در آب
فریاد اهل شرم بهگوشکه میرسد
بیش از حباب، نیست نفس پردهدر در آب
جز سعی مرگ صیقل زنگار طبع نیست
انشعله را شبیستکه دارد سحر در آب
غرق ندامتیم و همان پیش میبریم
چون موج پا زدن به سریکدگردرآب
خلقی به داغ بیخبری غوطه خورده است
من هم چوشمع خفتهم آتش بهسر درآب
بیدلگم است هر دو جهان درگداز شوق
آنکیستگیرد از نمک خود خبر درآب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
پرتو حسن تو هرجا شد نقاب افکن در آب
گشت از هر موج شمع حسرتی روشن درآب
صافدل را شرم تعلیم خموشی میکند
ناید ازموج گهر جز لب به هم بستن درآب
در محیطعمرجان را رهزنی جزجسم نیست
غرقه را پیراهن خود بس بود دشمن در آب
محرمان وصل در خشکی نفس دزدیدهاند
خار ماهی را نباشد سبز گردیدن در آب
صد تپش دربار دارد خجلت وضع غرور
موج نبض بیقرار است از رگ گردن در آب
صحبت رو آشنایان سر به سر آلودگیست
آینه از عکس مردم میکشد دامن درآب
تا توان در شعلهکردن ریشهٔ دود سپند
چون حباب از تخم ما سهل است بالیدن در آب
انفعال خودنمایی از سبکمغزان مخواه
هر خس و خاشاک نتواند فرو رفتن در آب
بوالهوس در مجلس می میشود طاووس مست
رنگهای مختلف میجوشد ز روغن در آب
خصم سرکش را فنا ساز از ملایمطینتی
آتش سوزان ندارد چاره جز مردن در آب
طبع روشن نیست بیوحشت ز اوضاع سپهر
صورت دام است بیدل عکس پرویزن درآب
گشت از هر موج شمع حسرتی روشن درآب
صافدل را شرم تعلیم خموشی میکند
ناید ازموج گهر جز لب به هم بستن درآب
در محیطعمرجان را رهزنی جزجسم نیست
غرقه را پیراهن خود بس بود دشمن در آب
محرمان وصل در خشکی نفس دزدیدهاند
خار ماهی را نباشد سبز گردیدن در آب
صد تپش دربار دارد خجلت وضع غرور
موج نبض بیقرار است از رگ گردن در آب
صحبت رو آشنایان سر به سر آلودگیست
آینه از عکس مردم میکشد دامن درآب
تا توان در شعلهکردن ریشهٔ دود سپند
چون حباب از تخم ما سهل است بالیدن در آب
انفعال خودنمایی از سبکمغزان مخواه
هر خس و خاشاک نتواند فرو رفتن در آب
بوالهوس در مجلس می میشود طاووس مست
رنگهای مختلف میجوشد ز روغن در آب
خصم سرکش را فنا ساز از ملایمطینتی
آتش سوزان ندارد چاره جز مردن در آب
طبع روشن نیست بیوحشت ز اوضاع سپهر
صورت دام است بیدل عکس پرویزن درآب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
سایه اندازد اگر بخت سیاه من در آب
فلس ماهی دیدهٔ آهوکند خرمن در آب
هر نگه در دیدهٔ من نالهاست اما چه سود
حلقهٔ زنجیر نومید است از شیون درآب
کی توانم در دل سنگین خوبان جاکنم
منکه نتوانم فروبردن سر سوزن درآب
راه غربت عارفان را در وطن پوشیده نیست
گوهر ازگرداب دارد هر طرف روزن در آب
ظاهر و باطن بهگرد عرض یکدیگرگم است
آب درگلشن نمایان است چونگلشن در آب
پوچ میآیی برون ازلاف هستی دم مزن
نیستبیعرضحباباز قطرهخندیدن در آب
ما ضعیفان شبنم واماندهٔ اینگلشنیم
از نم اشکیست ما را دیده تا دامن در آب
گر چنین جوشد عرق از هرزهتازیهای فکر
نسخهٔ ما را خجالت خواهد افکندن درآب
غرق دنیاییمکو ساز منزه زیستن
جبههٔفطرت تر استاز دامنافشردندر آب
نرمی گفتار ظالم بیفسونکینه نیست
صنعتی دارد حسد از شعله پروردن درآب
هوش میباید قوی با چشم بیناکار نیست
جز به پا ممکن نباشد پیش پا دیدن در آب
یک نگه نادیده رخسار عرقآلودهاش
چون تری عمریست بیدلکردهام مسکن درآب
فلس ماهی دیدهٔ آهوکند خرمن در آب
هر نگه در دیدهٔ من نالهاست اما چه سود
حلقهٔ زنجیر نومید است از شیون درآب
کی توانم در دل سنگین خوبان جاکنم
منکه نتوانم فروبردن سر سوزن درآب
راه غربت عارفان را در وطن پوشیده نیست
گوهر ازگرداب دارد هر طرف روزن در آب
ظاهر و باطن بهگرد عرض یکدیگرگم است
آب درگلشن نمایان است چونگلشن در آب
پوچ میآیی برون ازلاف هستی دم مزن
نیستبیعرضحباباز قطرهخندیدن در آب
ما ضعیفان شبنم واماندهٔ اینگلشنیم
از نم اشکیست ما را دیده تا دامن در آب
گر چنین جوشد عرق از هرزهتازیهای فکر
نسخهٔ ما را خجالت خواهد افکندن درآب
غرق دنیاییمکو ساز منزه زیستن
جبههٔفطرت تر استاز دامنافشردندر آب
نرمی گفتار ظالم بیفسونکینه نیست
صنعتی دارد حسد از شعله پروردن درآب
هوش میباید قوی با چشم بیناکار نیست
جز به پا ممکن نباشد پیش پا دیدن در آب
یک نگه نادیده رخسار عرقآلودهاش
چون تری عمریست بیدلکردهام مسکن درآب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
بزم ما را نیست غیر از شهرت عنقا شراب
کز صدای جام نتوان فرق کردن تا شراب
ظرفو مظروف توهمگاه هستی حیرت است
کس چه بندد طرف مستی زین پری مینا شراب
مقصد حیرت خرام اشک بیتابم مپرس
نشئه بیرونتاز ادراک است و خونپیما شراب
ما به امید گداز دل به خود بالیدهایم
یعنی این انگور هم خواهد شدن فردا شراب
در ره ما از شکست شیشههای آبله
میفروشد همچو جام باده نقش پا شراب
در سیهکاری سواد گریه روشن کردهایم
صاف میآید برون از پردهٔ شبها شراب
پیچ وتاب موج زلف جوهر انشا میکند
گر نماید چهر در آینهٔ مینا شراب
خار و خس را مینشاند شعله در خاک سیاه
عاقبت هول هوس را میکند رسوا شراب
چون لب ساحل نصیب ما همان خمیازه است
گر همه در کام ما ریزند یک دریا شراب
امتیازی در میان آمد دورنگی نقش بست
کرد بیدل ساغر ما را گل رعنا شراب
کز صدای جام نتوان فرق کردن تا شراب
ظرفو مظروف توهمگاه هستی حیرت است
کس چه بندد طرف مستی زین پری مینا شراب
مقصد حیرت خرام اشک بیتابم مپرس
نشئه بیرونتاز ادراک است و خونپیما شراب
ما به امید گداز دل به خود بالیدهایم
یعنی این انگور هم خواهد شدن فردا شراب
در ره ما از شکست شیشههای آبله
میفروشد همچو جام باده نقش پا شراب
در سیهکاری سواد گریه روشن کردهایم
صاف میآید برون از پردهٔ شبها شراب
پیچ وتاب موج زلف جوهر انشا میکند
گر نماید چهر در آینهٔ مینا شراب
خار و خس را مینشاند شعله در خاک سیاه
عاقبت هول هوس را میکند رسوا شراب
چون لب ساحل نصیب ما همان خمیازه است
گر همه در کام ما ریزند یک دریا شراب
امتیازی در میان آمد دورنگی نقش بست
کرد بیدل ساغر ما را گل رعنا شراب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
یا حسنگیر صورت آفاق یا نقاب
فرش است امتیاز تو از جلوه تا نقاب
گوهر چه عرض موج دهد دردل صدف
دارد لب خموش به روی صدا نقاب
نیرنگ حسن عالمی از پا فکنده است
مشکلکه خیزد از رخ او بیعصا نقاب
ممنون سحربافی اوهام هستیام
ورنه من خرابکجا وکجا نقاب
حرف مجازجزبه حقیقت نمیکشد
لبیکگوست جلوه به فریاد یا نقاب
از برگگل به معنی نکهت رسیدهایم
ما را به جلوههای توکرد آشنا نقاب
ای عشق جذبهایکه قدم پیشتر زنیم
یعنی رساندهایم پی خویش تا نقاب
از چهرهات،که آینهٔ معنی حیاست
چون پردههای دیده نگردد جدا نقاب
شاید عدم به مطلب نایاب وارسد
ای دیده خاک شوکه فشرده است پا نقاب
بیدل تأملی که چه دارد بهار وهم
رنگ پریده است به تصویر ما نقاب
فرش است امتیاز تو از جلوه تا نقاب
گوهر چه عرض موج دهد دردل صدف
دارد لب خموش به روی صدا نقاب
نیرنگ حسن عالمی از پا فکنده است
مشکلکه خیزد از رخ او بیعصا نقاب
ممنون سحربافی اوهام هستیام
ورنه من خرابکجا وکجا نقاب
حرف مجازجزبه حقیقت نمیکشد
لبیکگوست جلوه به فریاد یا نقاب
از برگگل به معنی نکهت رسیدهایم
ما را به جلوههای توکرد آشنا نقاب
ای عشق جذبهایکه قدم پیشتر زنیم
یعنی رساندهایم پی خویش تا نقاب
از چهرهات،که آینهٔ معنی حیاست
چون پردههای دیده نگردد جدا نقاب
شاید عدم به مطلب نایاب وارسد
ای دیده خاک شوکه فشرده است پا نقاب
بیدل تأملی که چه دارد بهار وهم
رنگ پریده است به تصویر ما نقاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
باز درگلشن ز خویشم میبرد افسون آب
در نظر طرز خرامی دارم از مضمون آب
شورش امواج این دریا خروش بزمکیست
نغمهای تر میفشارد مغزم از قانون آب
برنمیدارد دورنگی طینت روشندلان
در رگموجش همانآب است رنگ خون آب
همچو شبنم اشک ما آیینهٔ آه است و بس
بر هوا ختم است اینجا وحشت مجنون آب
شد عرق شبنم طرازگلستان شرم یار
اینگهر بود انتخاب نسخهٔ موزون آب
آرزوگر تشنهٔ رفع غبار حسرت است
با وجود تیغ او نتوان شدن ممنون آب
نیست سیر عالم نیرنگ جای دم زدن
عشق دریاهای آتش دارد و هامون آب
معنی آسودگی نفس طلسم خامشیست
برمن ازموجگهرشد روشن این مضمون آب
طبعم از آشفتگی دام صفای دیگر است
درخور امواج باشد حسن روزافزون آب
قلزم امکان نم موج سرابی هم نداشت
تشنگیهاکرد ما را اینقدر مفتون آب
وحدتاز خودداریما تهمتآلود دوییست
عکس در آب است تا استادهای بیرون آب
صافطبعانند بیدل بسمل شوق بهار
جادهٔ رگهای گل دارد سراغ خون آب
در نظر طرز خرامی دارم از مضمون آب
شورش امواج این دریا خروش بزمکیست
نغمهای تر میفشارد مغزم از قانون آب
برنمیدارد دورنگی طینت روشندلان
در رگموجش همانآب است رنگ خون آب
همچو شبنم اشک ما آیینهٔ آه است و بس
بر هوا ختم است اینجا وحشت مجنون آب
شد عرق شبنم طرازگلستان شرم یار
اینگهر بود انتخاب نسخهٔ موزون آب
آرزوگر تشنهٔ رفع غبار حسرت است
با وجود تیغ او نتوان شدن ممنون آب
نیست سیر عالم نیرنگ جای دم زدن
عشق دریاهای آتش دارد و هامون آب
معنی آسودگی نفس طلسم خامشیست
برمن ازموجگهرشد روشن این مضمون آب
طبعم از آشفتگی دام صفای دیگر است
درخور امواج باشد حسن روزافزون آب
قلزم امکان نم موج سرابی هم نداشت
تشنگیهاکرد ما را اینقدر مفتون آب
وحدتاز خودداریما تهمتآلود دوییست
عکس در آب است تا استادهای بیرون آب
صافطبعانند بیدل بسمل شوق بهار
جادهٔ رگهای گل دارد سراغ خون آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
ببند چشم و خط هرکتاب را دریاب
ز وضع این دو نقط انتخاب را دریاب
جهان خفته به هذیان ترانهها دارد
توگوش واکن و تعبیر خواب را دریاب
هزار رنگ من و ما ودیعت نفسیست
دو دم قیامت روز حساب را دریاب
بهار میگذرد مفت فرصت است ای شیخ
قدح به خون ورع زن شراب را دریاب
شرارکاغذ و پرواز ناز جای حیاست
دماغ عالم پا در رکاب را دریاب
قضا ز خلقت بیحاصلت نداشت غرض
جز اینکه رنگ جهان خراب را دریاب
غبار جسم حجاب جهانی نورانیست
ز ننگ سایه برآ آفتاب را دریاب
چه نکتهها که ندارد کتابخاموشی
نفس بدزد و سؤال و جواب را دریاب
درون آینه بیرون نشسته است اینجا
به جلوهگر نرسیدی نقاب را دریاب
اگر جهان قدح از باده پرکند بیدل
تو تردماغی چشم پرآب را دریاب
ز وضع این دو نقط انتخاب را دریاب
جهان خفته به هذیان ترانهها دارد
توگوش واکن و تعبیر خواب را دریاب
هزار رنگ من و ما ودیعت نفسیست
دو دم قیامت روز حساب را دریاب
بهار میگذرد مفت فرصت است ای شیخ
قدح به خون ورع زن شراب را دریاب
شرارکاغذ و پرواز ناز جای حیاست
دماغ عالم پا در رکاب را دریاب
قضا ز خلقت بیحاصلت نداشت غرض
جز اینکه رنگ جهان خراب را دریاب
غبار جسم حجاب جهانی نورانیست
ز ننگ سایه برآ آفتاب را دریاب
چه نکتهها که ندارد کتابخاموشی
نفس بدزد و سؤال و جواب را دریاب
درون آینه بیرون نشسته است اینجا
به جلوهگر نرسیدی نقاب را دریاب
اگر جهان قدح از باده پرکند بیدل
تو تردماغی چشم پرآب را دریاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
صبحدم سیاره بال افشاند از دامان شب
وقت پیری ریخت از هم عاقبت دندان شب
اشک حسرت لازم ساز رحیل فتاده است
شبنم صبح است آثار نم مژگان شب
برنمیآید بیاض چشم آهو از سواد
صبح اقبال جنونم نشکند پیمان شب
در هوای دود سودا هوشم از سر رفته است
آشیان از دست داد این مرغ در طیران شب
در خم آنزلف خونشد طاقتدلهای چاک
صبح ما آخرشفقگردید در زندان شب
با جمالش داد هرجا دست بیعتآفتاب
طرهٔ مشکین او هم تازهکرد ایمان شب
از حوادث فیض معنی میبرند اهل صفا
میفروزد شمع صبح از جنبش دامان شب
مژدهای ذوق گرفتاری که بازم میرسد
نکهت زلفکسی از دشت مشکافشان شب
خط او بر صبح پنداری شبیخوننامهایسث
روی او فردیستگویی در شکستشان شب
لمعهٔ صبحیکه میگویند در عالمکجاست
اینقدرها خواب غفلت نیست جزبرهان شب
گوشهگیر وسعتآباد غبار جهل باش
پردهپوش یک جهان عیب است هندستان شب
بیدل ازپیچ وخم زلفش رهایی مشکل است
برکریمان سهل نبود رخصت مهمان شب
وقت پیری ریخت از هم عاقبت دندان شب
اشک حسرت لازم ساز رحیل فتاده است
شبنم صبح است آثار نم مژگان شب
برنمیآید بیاض چشم آهو از سواد
صبح اقبال جنونم نشکند پیمان شب
در هوای دود سودا هوشم از سر رفته است
آشیان از دست داد این مرغ در طیران شب
در خم آنزلف خونشد طاقتدلهای چاک
صبح ما آخرشفقگردید در زندان شب
با جمالش داد هرجا دست بیعتآفتاب
طرهٔ مشکین او هم تازهکرد ایمان شب
از حوادث فیض معنی میبرند اهل صفا
میفروزد شمع صبح از جنبش دامان شب
مژدهای ذوق گرفتاری که بازم میرسد
نکهت زلفکسی از دشت مشکافشان شب
خط او بر صبح پنداری شبیخوننامهایسث
روی او فردیستگویی در شکستشان شب
لمعهٔ صبحیکه میگویند در عالمکجاست
اینقدرها خواب غفلت نیست جزبرهان شب
گوشهگیر وسعتآباد غبار جهل باش
پردهپوش یک جهان عیب است هندستان شب
بیدل ازپیچ وخم زلفش رهایی مشکل است
برکریمان سهل نبود رخصت مهمان شب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
هرکه راکردند راحت محرم احسان شب
چون سحربرآه محمل بست درهجران شب
تیرهبختان را ز نادانی به چشم کم مبین
صبح با آن روشنیگردیست از دامان شب
آسمان نشناخت موقع ورنه در تحریر فیض
بر بیاض صبح ننوشتی خط ریحان شب
بهر منع شکوه بختم سرمهسایی میکند
لیک ازین غافلکه میبالد بلند افغان شب
گر حضور صبح اقبالی نباشدگو مباش
از سیهبختی به سامان کردهام سامان شب
از فلک تا زله برداری شکم برپشت بند
آفتاب اینجاست داغ آرزوی نان شب
با چنین خوابیکه بختم مایهدار نقد اوست
میتوانکردن ادا از روز من تاوان شب
سطر آهی نارسا افتاد رنگ صبح ریخت
زان همه مشقی که کردم در دبیرستان شب
الفت بخت سیه چون سایه داغمکرده است
ششجهت روز است و مندارم همان دامان شب
بیدل از یادش به ترک خواب سودا کردهایم
ورنه جز محمل قماشی نیست در دکان شب
چون سحربرآه محمل بست درهجران شب
تیرهبختان را ز نادانی به چشم کم مبین
صبح با آن روشنیگردیست از دامان شب
آسمان نشناخت موقع ورنه در تحریر فیض
بر بیاض صبح ننوشتی خط ریحان شب
بهر منع شکوه بختم سرمهسایی میکند
لیک ازین غافلکه میبالد بلند افغان شب
گر حضور صبح اقبالی نباشدگو مباش
از سیهبختی به سامان کردهام سامان شب
از فلک تا زله برداری شکم برپشت بند
آفتاب اینجاست داغ آرزوی نان شب
با چنین خوابیکه بختم مایهدار نقد اوست
میتوانکردن ادا از روز من تاوان شب
سطر آهی نارسا افتاد رنگ صبح ریخت
زان همه مشقی که کردم در دبیرستان شب
الفت بخت سیه چون سایه داغمکرده است
ششجهت روز است و مندارم همان دامان شب
بیدل از یادش به ترک خواب سودا کردهایم
ورنه جز محمل قماشی نیست در دکان شب