عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۷
تا مهر نگار باوفایم بگرفت
من بودم و او چو کیمیایم بگرفت
او را به هزار دست جویان گشتم
او دست دراز کرد و پایم بگرفت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۲
تو سیر شدی من نشدم درمان چیست
بنما عوض خود عوض جانان چیست
گفتی که به صبر آخر ایمان داری
ای بندهٔ ایمان به جز او ایمان چیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۶
جانم بر آن جان جهان رو کرده است
هم قبله و هم کعبه بدانسو کرده است
ما را ملک‌العرش چنین خو کرده است
کار او دارد که او چنین رو کرده است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۷
جان و سر آن یار که او پرده‌در است
این حلقهٔ در بزن که در پرده‌در است
گر پرده‌در است یار و گر پرده‌در است
این پرده نه پرده است که این پرده‌در است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۸
جانی که به راه عشق تو در خطر است
بس دیده ز جاهلی بر او نوحه‌گر است
حاصل چشمی که بیندش نشناسد
کو را بر رخ هزار صاحب خبر است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۰
جانی که شراب عشق ز آن سو خورده است
وز شیره و باغ آن نکورو خورده‌است
آن باغ گلوی جان بگیرد گوید
خونش ریزم که خون ما او خورده است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۱
جانی و جهانی و جهان با تو خوش است
ور زخم زنی زخم سنان با تو خوش است
خود معدن کیمیاست خاک از کف تو
هرچند که ناخوشست آن با تو خوش است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۲
حسنت که همه جهان فسونش بگرفت
درد حسد حسود چونش بگرفت
سرخی رخت ز گرمی و خشکی نیست
از بس عاشق که کشت خونش بگرفت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۴
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۶
چون دانستم که عشق پیوست منست
وان زلف هزار شاخ در دست منست
هرچند که دی مست قدح میبودم
امروز چنانم که قدح مست منست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۷
خون دلبر من میان دلداران نیست
او را چون جهان هلاکت و پایان نیست
گر خیره‌سری زنخ زند گو میزن
معشوق ازین لطیفتر امکان نیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۵
خویی به جهان خوبتر از خوی تو نیست
دل نیست که او معتکف کوی تو نیست
موی سر چیست جمله سرهای جهان
چون مینگرم فدای یک موی تو نیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۶
خورشید رخت ز آسمان بیرونست
چون حسن تو کز شرح و بیان بیرونست
عشق تو در درون جان من جا دارد
وین طرفه که از جان و جهان بیرونست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۸
خیزید که آن یار سعادت برخاست
خیزید که از عشق غرامت برخاست
خیزید که آن لطیف قامت برخاست
خیزید که امروز قیامت برخاست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۱
در بتکده تا خیال معشوهٔ ما است
رفتن به طواف کعبه در عین خطا است
گر کعبه از او بوی ندارد کنش است
با بوی وصال او کنش کعبهٔ ما است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۵
در راه طلب عاقل و دیوانه یکیست
در شیوهٔ عشق خویش و بیگانه یکیست
آن را که شراب وصل جانان دادند
در مذهب او کعبه و بتخانه یکیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۰
در عشق که جز می بقا خوردن نیست
جز جان دادن دلیل جان بردن نیست
گفتم که ترا شناسم آنگه میرم
گفتا که شناسای مرا مردن نیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۱
در عهد و وفا چنانکه دلدار منست
خون باریدن بروز و شب کار منست
او یار دگر کرده و فارغ شسته
من شسته چو ابلهان که او یار منست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۳
در مجلس عشاق قراری دگر است
وین بادهٔ عشق را خماری دگر است
آن علم که در مدرسه حاصل کردند
کار دگر است و عشق کاری دگر است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۸
در وصل جمالش گل خندان منست
در هجر خیالش دل و ایمان منست
دل با من ومن با دل ازو درجنگیم
هریک گوئیم که آن صنم آن منست