عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
دردمندان، بسکه رم از خودنمایی میکنند
ناله های ما تلاش نارسایی میکنند
نیک و بد را باهم الفت نیست بیش از یک دو روز
درد و صاف باده زود از هم جدایی میکنند
چون نفس هرکس که از میگریزد یار ماست
دشمنند آنان که با ما آشنایی میکنند
ای که از جمعیت زر میکنی چون شعله رقص
این شررها آخر از آتش جدایی میکنند
عرصه گیتی،بود مانند فانوس خیال
هر زمان در وی گروهی خودنمایی میکنند
میکنم از شکوه منع خویشتن واعظ، ولی
در شکایت، ناله ها، خوش بیحیایی میکنند!
ناله های ما تلاش نارسایی میکنند
نیک و بد را باهم الفت نیست بیش از یک دو روز
درد و صاف باده زود از هم جدایی میکنند
چون نفس هرکس که از میگریزد یار ماست
دشمنند آنان که با ما آشنایی میکنند
ای که از جمعیت زر میکنی چون شعله رقص
این شررها آخر از آتش جدایی میکنند
عرصه گیتی،بود مانند فانوس خیال
هر زمان در وی گروهی خودنمایی میکنند
میکنم از شکوه منع خویشتن واعظ، ولی
در شکایت، ناله ها، خوش بیحیایی میکنند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
گردید حرص افزون، آن را که مال افزود
میگردد آب پر زور، چون میشود گل آلود
در دل محبت زر، سودا فزاست در سر
روشن بود که آذر، هرگز نبوده بی دود
آن را که دست احسان، کم سوده دست عوران
دست از تأسف آن، خواهد بسی بهم سود
خواهی شوم مکرم، داد ودهش مکن کم
بر فرق خلق عالم، جا دارد ابر از جود
راه نگاه احسان، بر حال تنگدستان
از چشم تنگ دوران، گردیده است مسدود
ما راز دانه دل، در کشت این تن گل
مقصود بود حاصل، حاصل نگشت مقصود!
تا بود دیده دید، فکر نبود کم دید
از بهر بود گردید، عمری که بود نابود
این جان درد پرورد، صد بار امتحان کرد
به بود از دوا درد، داری چه درد بهبود؟
واعظ چه کوبکویی؟ کام از در که جویی؟
با خویشتن نگویی: جز دوست کیست موجود؟!
میگردد آب پر زور، چون میشود گل آلود
در دل محبت زر، سودا فزاست در سر
روشن بود که آذر، هرگز نبوده بی دود
آن را که دست احسان، کم سوده دست عوران
دست از تأسف آن، خواهد بسی بهم سود
خواهی شوم مکرم، داد ودهش مکن کم
بر فرق خلق عالم، جا دارد ابر از جود
راه نگاه احسان، بر حال تنگدستان
از چشم تنگ دوران، گردیده است مسدود
ما راز دانه دل، در کشت این تن گل
مقصود بود حاصل، حاصل نگشت مقصود!
تا بود دیده دید، فکر نبود کم دید
از بهر بود گردید، عمری که بود نابود
این جان درد پرورد، صد بار امتحان کرد
به بود از دوا درد، داری چه درد بهبود؟
واعظ چه کوبکویی؟ کام از در که جویی؟
با خویشتن نگویی: جز دوست کیست موجود؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
سخن سیم و زر و خانه و اسباب بود
سخنی فی المثل امروز اگر باب بود
هرکجا بگذرد آب سخن سیم و زری
صد دل آویخته هر سوی چو دولاب بود
قبله طاعت این قوم، طلای دو تبی است
طاق درهای خسان، نایب محراب بود
مرده کشتن اویند جهانی ز حسد
هر که سر زنده درین عهد چو سیماب بود
نیست گر بلد، ای خانه خرابی چو حباب
در ویرانه ام، از کوچه سیلاب بود!
کس نداند ره ویرانه ام از گمنامی
زآن تهی، کلبه ام از پرتو مهتاب بود
غیر خر مهره ندانند خرانش ز خری
سخن واعظ اگر چه گهر ناب بود
سخنی فی المثل امروز اگر باب بود
هرکجا بگذرد آب سخن سیم و زری
صد دل آویخته هر سوی چو دولاب بود
قبله طاعت این قوم، طلای دو تبی است
طاق درهای خسان، نایب محراب بود
مرده کشتن اویند جهانی ز حسد
هر که سر زنده درین عهد چو سیماب بود
نیست گر بلد، ای خانه خرابی چو حباب
در ویرانه ام، از کوچه سیلاب بود!
کس نداند ره ویرانه ام از گمنامی
زآن تهی، کلبه ام از پرتو مهتاب بود
غیر خر مهره ندانند خرانش ز خری
سخن واعظ اگر چه گهر ناب بود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
مهر و کین از بهر حق، در خلق عالم کم بود
لعن ابلیس از ره فرزندی آدم بود
تا فراموشش نگردد کار مردم ساختن
رشته بر انگشت شاه از حلقه خاتم بود
کوس رحلت زن، چو شد خورشید اقبالت بلند
مسند دولت گل و، مسند نشین شبنم بود
نقد جان بیدرد در بازار دین نبود روا
چون زر بی سکه دان هر دل که آن بیغم بود
روز و شب آیند دلگیر و سیه پوشم به چشم
خانه چشمم تو گویی خانه ماتم بود
پایه قدر سخن برتر نبودی، گر ز مال
از چه واعظ سکه را جا بر سر درهم بود
لعن ابلیس از ره فرزندی آدم بود
تا فراموشش نگردد کار مردم ساختن
رشته بر انگشت شاه از حلقه خاتم بود
کوس رحلت زن، چو شد خورشید اقبالت بلند
مسند دولت گل و، مسند نشین شبنم بود
نقد جان بیدرد در بازار دین نبود روا
چون زر بی سکه دان هر دل که آن بیغم بود
روز و شب آیند دلگیر و سیه پوشم به چشم
خانه چشمم تو گویی خانه ماتم بود
پایه قدر سخن برتر نبودی، گر ز مال
از چه واعظ سکه را جا بر سر درهم بود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
آنچه از آه ستمکش، بستم کیش رود
رحم بر شه کنم، ار ظلم بدرویش رود
شود آبادی کشور ز زیادیها کم
پس رود دولت، چندانکه ستم پیش رود
اعتبار دگر امروز منافق خو راست
دو زبان گشته قلم، تا سخنش پیش رود
بردر دل ز تأمل بنشان دربانی
تا بلب حرف نیارد، بسر خویش رود
سخن مرد دل آزار، بدلهای نژند
همچو گرگیست، که آن رد رمه میش رود
نیک کن، نیک؛ که زنجیر عمل پاپیچ است
نتواند قدم از نقش قدم پیش رود
گل خیرش نبود، جز گل آتش واعظ
از تو گر خار جفائی بدل ریش رود
رحم بر شه کنم، ار ظلم بدرویش رود
شود آبادی کشور ز زیادیها کم
پس رود دولت، چندانکه ستم پیش رود
اعتبار دگر امروز منافق خو راست
دو زبان گشته قلم، تا سخنش پیش رود
بردر دل ز تأمل بنشان دربانی
تا بلب حرف نیارد، بسر خویش رود
سخن مرد دل آزار، بدلهای نژند
همچو گرگیست، که آن رد رمه میش رود
نیک کن، نیک؛ که زنجیر عمل پاپیچ است
نتواند قدم از نقش قدم پیش رود
گل خیرش نبود، جز گل آتش واعظ
از تو گر خار جفائی بدل ریش رود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
همچنان کز خطش آن خال نهان پیدا شود
در میان حرف، گاهی آن دهان پیدا شود
ابروش در عشوه شد از حرف ناصح سخت تر
وقت سرما بیشتر زور کمان پیدا شود
میشود روشن چراغم، آن زمان کاین جسم زار
چون شرر از زیر سنگ کودکان پیدا شود
میدهند اسباب شادی، غم چو میگیرد کمال
چون چمن پژمرده گردد، زعفران پیدا شود
عیش زرداران، نصیب بینوایان میشود
رنگ گلها در رخ برگ خزان پیدا شود
گر چه گم گردیده امروز از میان حق نمک
آخر از چشم منافق پیشگان پیدا شود
گرچه میخوابد غبار فتنه ها از آب تیغ
فتنه ها در عالم، از تیغ زبان پیدا شود
بسکه از دلها بدورم، کس نپردازد بمن
چون هدف استاده ام، کان شخ کمان پیدا شود
تا نگردد دل تو را غربال از تیر بلا
گوهر گم گشته ات واعظ چه سان پیدا شود؟!
در میان حرف، گاهی آن دهان پیدا شود
ابروش در عشوه شد از حرف ناصح سخت تر
وقت سرما بیشتر زور کمان پیدا شود
میشود روشن چراغم، آن زمان کاین جسم زار
چون شرر از زیر سنگ کودکان پیدا شود
میدهند اسباب شادی، غم چو میگیرد کمال
چون چمن پژمرده گردد، زعفران پیدا شود
عیش زرداران، نصیب بینوایان میشود
رنگ گلها در رخ برگ خزان پیدا شود
گر چه گم گردیده امروز از میان حق نمک
آخر از چشم منافق پیشگان پیدا شود
گرچه میخوابد غبار فتنه ها از آب تیغ
فتنه ها در عالم، از تیغ زبان پیدا شود
بسکه از دلها بدورم، کس نپردازد بمن
چون هدف استاده ام، کان شخ کمان پیدا شود
تا نگردد دل تو را غربال از تیر بلا
گوهر گم گشته ات واعظ چه سان پیدا شود؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
چو شرح حال شهیدان او رساله شود
تمام خون شفق، سرخی مقاله شود
چنان زپا نفتادم که گردمش در بزم
ز دور چرخ اگر خاک من پیاله شود
پی نظاره چو باران بر روی هم ریزند
چو خط بدور مه عارض تو هاله شود
شکستگی است نشانی درست کامل را
شراب زرد کند چهره، چون دو ساله شود
دهد ز کیسه فکر معاش، تنخواهش
اگر به خاطر واعظ غمی حواله شود
تمام خون شفق، سرخی مقاله شود
چنان زپا نفتادم که گردمش در بزم
ز دور چرخ اگر خاک من پیاله شود
پی نظاره چو باران بر روی هم ریزند
چو خط بدور مه عارض تو هاله شود
شکستگی است نشانی درست کامل را
شراب زرد کند چهره، چون دو ساله شود
دهد ز کیسه فکر معاش، تنخواهش
اگر به خاطر واعظ غمی حواله شود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
بدگهر، نیک بدینار و بدرهم نشود
ما راز داشتن گنج زر، آدم نشود
خرج بازار جزا، نقد غمی میخواهد
سعی کن پرده دل، کیسه درهم نشود
مردمی تا نبود، کس نشود از مردم
آدمی آینه از صورت آدم نشود
مایه خوشدلی روز جزا، جز غم نیست
قسمت هیچ مسلمان، دل بیغم نشود!
تاب دردسر خورشید جزا نیست مرا
سایه فقر الهی ز سرم کم نشود
حلقه کن نام خود ای پادشه کشور فقر
که سلیمانی این ملک بخاتم نشود!
از زبان الف این حرف شنیدم، که: کسی
راستی تا نکند پیشه، مقدم نشود
پاک گوهر نشود گرم ز هر حرف خنک
آتش لعل برافروخته از دم نشود
بی عوض نیست درین بحر عطاهای کرم
زر ماهی ز فگندن در می کم نشود
تخم امید تو واعظ دل پر خون خواهد
سبز این کشت باین چشمه بی نم نشود
ما راز داشتن گنج زر، آدم نشود
خرج بازار جزا، نقد غمی میخواهد
سعی کن پرده دل، کیسه درهم نشود
مردمی تا نبود، کس نشود از مردم
آدمی آینه از صورت آدم نشود
مایه خوشدلی روز جزا، جز غم نیست
قسمت هیچ مسلمان، دل بیغم نشود!
تاب دردسر خورشید جزا نیست مرا
سایه فقر الهی ز سرم کم نشود
حلقه کن نام خود ای پادشه کشور فقر
که سلیمانی این ملک بخاتم نشود!
از زبان الف این حرف شنیدم، که: کسی
راستی تا نکند پیشه، مقدم نشود
پاک گوهر نشود گرم ز هر حرف خنک
آتش لعل برافروخته از دم نشود
بی عوض نیست درین بحر عطاهای کرم
زر ماهی ز فگندن در می کم نشود
تخم امید تو واعظ دل پر خون خواهد
سبز این کشت باین چشمه بی نم نشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
چون بلند افتاد همت، تخت عزت میشود
کاسه ات چون سرنگون شد، تاج دولت میشود
آرزوها، جز پشیمانی ندارد حاصلی
این هواها عاقبت آه ندامت میشود
گر نداری شور و افغان بر خود، از دلمردگیست
چون ترا دل زنده میگردد، قیامت میشود
این هوسهایی که در دل داری اکنون رنگ رنگ
روز محشر بر رخت رنگ خجالت میشود!
میدهی چشمی که آب از لاله رخساران کنون
عاقبت در دیده ات خوناب حسرت میشود
فرصت اندیشه برگ سفر واعظ کراست؟
زندگی ها صرف سامان اقامت میشود!
کاسه ات چون سرنگون شد، تاج دولت میشود
آرزوها، جز پشیمانی ندارد حاصلی
این هواها عاقبت آه ندامت میشود
گر نداری شور و افغان بر خود، از دلمردگیست
چون ترا دل زنده میگردد، قیامت میشود
این هوسهایی که در دل داری اکنون رنگ رنگ
روز محشر بر رخت رنگ خجالت میشود!
میدهی چشمی که آب از لاله رخساران کنون
عاقبت در دیده ات خوناب حسرت میشود
فرصت اندیشه برگ سفر واعظ کراست؟
زندگی ها صرف سامان اقامت میشود!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
گر چنین بر ما کمان ناز پرکش میشود
دل ز پهلوی من از تیر تو ترکش میشود
سنگ ره ما را ز فیض ناتوانی رهبر است
عینک آری چشم پیران را عصاکش میشود
از خرد خالص نباشد، تا جنون در پرده است
تا ز والا نگذرد، کی باده بیغش میشود؟!
همنشین خاکساران شو، که دارد فیضها
از الفت خاکستر افزون عمر آتش میشود
بسکه واعظ کامرانی مایه ناکامی است
خاطرم از جمع گردیدن مشوش میشود
دل ز پهلوی من از تیر تو ترکش میشود
سنگ ره ما را ز فیض ناتوانی رهبر است
عینک آری چشم پیران را عصاکش میشود
از خرد خالص نباشد، تا جنون در پرده است
تا ز والا نگذرد، کی باده بیغش میشود؟!
همنشین خاکساران شو، که دارد فیضها
از الفت خاکستر افزون عمر آتش میشود
بسکه واعظ کامرانی مایه ناکامی است
خاطرم از جمع گردیدن مشوش میشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
از چشم تنگ مردم، چشمم عصا نخواهد
از بیم زهر منت، دردم دوا نخواهد
با دست رنج خویشم، فارغ ز ریزش خلق
جز آبروی بازو، دست آسیا نخواهد
از آنکه بهر زینت، داری بدستها چشم
زینت بس آنکه دستت، رنگ از حنا نخواهد
دردسر تکلف بر سر ز کثرت آمد
گر تن دهی به وحدت، نان شوربا نخواهد
سامان اسب و استر، ز آمد شد است با خلق
گر پا کشی بدامن، دستت عصا نخواهد
بر نور چشم بینش، این بس دلیل روشن
کز توتیای مردم، هرگز ضیا نخواهد
گر کشور قناعت، سرکوب منتی نیست
این دولت خدا داد، بال هما نخواهد
در وادی تنزل، سامان ره نباشد
هر چند راه سنگ است، سیلاب پا نخواهد
از خسرو قناعت، تشریف عزتم بس
از ننگ خواستنها، عیدم قبا نخواهد
حزن و سرور گیتی، آید یکی بچشمم
سورم طرب نداند، مرگم عزا نخواهد
در کشور تجرد، رسم تکلفی نیست
بس زینت سرایم، کان بوریا نخواهد
تحقیق حاجت خلق، باشد بهانه بخل
بارد به خشک و تر ابر،همت گدا نخواهد
از فقد آتش رحم، دلها تنور سرد است
بیچاره آنکه واعظ، نان از خدا نخواهد
از بیم زهر منت، دردم دوا نخواهد
با دست رنج خویشم، فارغ ز ریزش خلق
جز آبروی بازو، دست آسیا نخواهد
از آنکه بهر زینت، داری بدستها چشم
زینت بس آنکه دستت، رنگ از حنا نخواهد
دردسر تکلف بر سر ز کثرت آمد
گر تن دهی به وحدت، نان شوربا نخواهد
سامان اسب و استر، ز آمد شد است با خلق
گر پا کشی بدامن، دستت عصا نخواهد
بر نور چشم بینش، این بس دلیل روشن
کز توتیای مردم، هرگز ضیا نخواهد
گر کشور قناعت، سرکوب منتی نیست
این دولت خدا داد، بال هما نخواهد
در وادی تنزل، سامان ره نباشد
هر چند راه سنگ است، سیلاب پا نخواهد
از خسرو قناعت، تشریف عزتم بس
از ننگ خواستنها، عیدم قبا نخواهد
حزن و سرور گیتی، آید یکی بچشمم
سورم طرب نداند، مرگم عزا نخواهد
در کشور تجرد، رسم تکلفی نیست
بس زینت سرایم، کان بوریا نخواهد
تحقیق حاجت خلق، باشد بهانه بخل
بارد به خشک و تر ابر،همت گدا نخواهد
از فقد آتش رحم، دلها تنور سرد است
بیچاره آنکه واعظ، نان از خدا نخواهد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
ز خوی تند، همان تندخو بجان آید
که هم ز تندی خود سیل در فغان آید
همان قدر که ستم میکنی، ستم بینی
بقدر زور کمان، زور بر کمان آید
ز چنگ خجلت مظلوم، چون رهد ظالم؟
اگر نه پای مکافات در میان آید؟!
ز بس کشیده ام از حرف تند، خجلت ها
ترم از مصرع تندی که بر زبان آید!
چنان کناره نکردیم از جهان واعظ
که حرف عزلت ما نیز در میان آید!
که هم ز تندی خود سیل در فغان آید
همان قدر که ستم میکنی، ستم بینی
بقدر زور کمان، زور بر کمان آید
ز چنگ خجلت مظلوم، چون رهد ظالم؟
اگر نه پای مکافات در میان آید؟!
ز بس کشیده ام از حرف تند، خجلت ها
ترم از مصرع تندی که بر زبان آید!
چنان کناره نکردیم از جهان واعظ
که حرف عزلت ما نیز در میان آید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
فریب عام، از هر رند بازاری نمی آید
ز کس جز گوشه گیران، این میانداری نمی آید
چو قابیلند اخوان زمان، همراه تا کشتن
ازین آدم نمایان، بیش ازین یاری نمی آید
برآرد سفله گر نامی، نگردد قدر او افزون
که از درهم بنقش سکه دیناری نمی آید
چو وقت آید، نگردد کند تیغ مرگ از دولت
که از بال هما دیگر سپرداری نمی آید
نشد زهگیر شست دل، زیاد حلقه زلفی
از آن تیر دعایت بر نشان کاری نمی آید
ز هر جنس هنر چندانکه خواهی هست پیش ما
ولی ای مدعی، از ما دکانداری نمی آید!
ببالینم گهی آن مایه ناز از وفا واعظ
چنان می آید از تمکین، که پنداری نمی آید
ز کس جز گوشه گیران، این میانداری نمی آید
چو قابیلند اخوان زمان، همراه تا کشتن
ازین آدم نمایان، بیش ازین یاری نمی آید
برآرد سفله گر نامی، نگردد قدر او افزون
که از درهم بنقش سکه دیناری نمی آید
چو وقت آید، نگردد کند تیغ مرگ از دولت
که از بال هما دیگر سپرداری نمی آید
نشد زهگیر شست دل، زیاد حلقه زلفی
از آن تیر دعایت بر نشان کاری نمی آید
ز هر جنس هنر چندانکه خواهی هست پیش ما
ولی ای مدعی، از ما دکانداری نمی آید!
ببالینم گهی آن مایه ناز از وفا واعظ
چنان می آید از تمکین، که پنداری نمی آید
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
جز حرف زر و سیم، دلت هیچ نگوید
غیر از گل عباسی ازین باغ نروید
در پرده لبهاست، از آن جای زبان را
تا حرف غم عشق تو بی پرده نگوید
هر گام درین راه، تماشای جدایی است
حیف است کس این بادیه با دیده نپوید
بر خاک در دوست ره سجده نیابد
تا چهره دل از گرد ره غیر نشوید
حرف غم عشق تو، کلامیست که باید
جز کر نکند گوش و، بجز لال نگوید
ای آنکه زنی بهر صفا آب رخسار
بر روی تو گردیست، که جز گریه نشوید
واعظ به دورویان جهان کرده ز بس خو
هر گل که نه رعناست درین باغ نبوید
غیر از گل عباسی ازین باغ نروید
در پرده لبهاست، از آن جای زبان را
تا حرف غم عشق تو بی پرده نگوید
هر گام درین راه، تماشای جدایی است
حیف است کس این بادیه با دیده نپوید
بر خاک در دوست ره سجده نیابد
تا چهره دل از گرد ره غیر نشوید
حرف غم عشق تو، کلامیست که باید
جز کر نکند گوش و، بجز لال نگوید
ای آنکه زنی بهر صفا آب رخسار
بر روی تو گردیست، که جز گریه نشوید
واعظ به دورویان جهان کرده ز بس خو
هر گل که نه رعناست درین باغ نبوید
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
در چشم عقل هرکه بود سر حساب تر
ناکام تر کسی است که شد کامیاب تر
از خانه حباب که موج است پایه اش
باشد بنای عمر تو پا در رکاب تر
تخم أمل مکار بامید زندگی
هرگز نگشته کشت کسی از سراب تر
گردد فزون ز بخت جوان شیوه کرم
فصل بهار هست هوا پر سحاب تر
دارم چه چشم فیض از آن عالمان خشک
کز اشکشان نکرده رخی یک کتاب تر؟!
ظالم که کرد خانه مظلوم را خراب
غافل که کرد خانه خود را خراب تر
با اهل جود، تندی سائل ز خامی است
گل میشود در آتش کم، خوش گلاب تر
دولت چو روی داد، أمل میشود فزون
صحرا شود ز تابش خور پر سراب تر
امروز عرض علم، بعرض تجمل است
فاضل تر است آنکه بود خوش کتاب تر
حسن دگر دهد عرق شرم چهره را
خرمتر است باغ، چو باشد پرآب تر
واعظ ز جوش عشق بود پخته فکر تو
شیرین تر است میوه پر آفتاب تر
ناکام تر کسی است که شد کامیاب تر
از خانه حباب که موج است پایه اش
باشد بنای عمر تو پا در رکاب تر
تخم أمل مکار بامید زندگی
هرگز نگشته کشت کسی از سراب تر
گردد فزون ز بخت جوان شیوه کرم
فصل بهار هست هوا پر سحاب تر
دارم چه چشم فیض از آن عالمان خشک
کز اشکشان نکرده رخی یک کتاب تر؟!
ظالم که کرد خانه مظلوم را خراب
غافل که کرد خانه خود را خراب تر
با اهل جود، تندی سائل ز خامی است
گل میشود در آتش کم، خوش گلاب تر
دولت چو روی داد، أمل میشود فزون
صحرا شود ز تابش خور پر سراب تر
امروز عرض علم، بعرض تجمل است
فاضل تر است آنکه بود خوش کتاب تر
حسن دگر دهد عرق شرم چهره را
خرمتر است باغ، چو باشد پرآب تر
واعظ ز جوش عشق بود پخته فکر تو
شیرین تر است میوه پر آفتاب تر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
میکند لطفی، ز بیرحمی بسی خونخوار تر
میزند حرفی، ز خاموشی ولی هموار تر
مهربانیهای آن نا مهربان را دیده ام
نیست در گفتارش از دشنام بی آزار تر
دیده ام گلهای صحرای جهان را یک بیک
نیست از دست تهی دیگر گلی بیخارتر
همرهان آه حسرت در قفا وامانده اند
باری ای عمر سبک رو، میروی؛ هموارتر!
کار ما را، روشناس درگه حق کرده است
نیست ما را هیچکس از بیکسی غمخوار تر
گر بدش هم آید، آید؛ نیست از واعظ کسی
خام تر، بیمغزتر، بیشرم تر، بیعارتر!
میزند حرفی، ز خاموشی ولی هموار تر
مهربانیهای آن نا مهربان را دیده ام
نیست در گفتارش از دشنام بی آزار تر
دیده ام گلهای صحرای جهان را یک بیک
نیست از دست تهی دیگر گلی بیخارتر
همرهان آه حسرت در قفا وامانده اند
باری ای عمر سبک رو، میروی؛ هموارتر!
کار ما را، روشناس درگه حق کرده است
نیست ما را هیچکس از بیکسی غمخوار تر
گر بدش هم آید، آید؛ نیست از واعظ کسی
خام تر، بیمغزتر، بیشرم تر، بیعارتر!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
میشود زین بندگیها، شرمساری بیشتر
زان بتقصیرم بود، امیدواری بیشتر
کوچکان را مینماید در نظر دولت بزرگ
هست میدان نگین وقت سواری بیشتر
از سفر کردن شود کس دلنشین عالمی
آب را گردد ز رفتن خوشگواری بیشتر
میبرد در خانه قربان کمان دایم بسر
بی سرانجامی شود از خانه داری بیشتر
هر قدر افزون شود زر، بیشتر نالد حریص
در پری دارد، نی انبان سوز و زاری بیشتر!
مایه نفرت شود کس را، بد اندیشی ز خصم
ز آن بود از دشمنانم چشم یاری بیشتر
بود فوجی چون جوانی پیش پیش ما دوان
شوکت ما بود وقت نی سواری بیشتر
شد دل پردرد بی آرامتر در زلف او
میشود بیمار را شب بیقراری بیشتر
بهر بیماران دوائی بهتر از پرهیز نیست
یابد ایمان صحت از پرهیزگاری بیشتر
گرم خویان میکشند از روزگار آزار بیش
لت خورد سنگی که دارد جزء ناری بیشتر
اهل همت را، نباید سر باین دنیا فرو
عیب باشد از بزرگان خرده کاری بیشتر
پاک گوهر لنگری بر خود نبندد از کمال
وزن گوهر کی شود از آبداری بیشتر؟!
ای که از پیری شوی نزدیکتر هر دم بخاک
بایدت هر روز گردد خاکساری بیشتر
صبر کن بر پند واعظ، زآنکه دارد بیش سود
زخم با مرهم کند چون سازگاری بیشتر!
زان بتقصیرم بود، امیدواری بیشتر
کوچکان را مینماید در نظر دولت بزرگ
هست میدان نگین وقت سواری بیشتر
از سفر کردن شود کس دلنشین عالمی
آب را گردد ز رفتن خوشگواری بیشتر
میبرد در خانه قربان کمان دایم بسر
بی سرانجامی شود از خانه داری بیشتر
هر قدر افزون شود زر، بیشتر نالد حریص
در پری دارد، نی انبان سوز و زاری بیشتر!
مایه نفرت شود کس را، بد اندیشی ز خصم
ز آن بود از دشمنانم چشم یاری بیشتر
بود فوجی چون جوانی پیش پیش ما دوان
شوکت ما بود وقت نی سواری بیشتر
شد دل پردرد بی آرامتر در زلف او
میشود بیمار را شب بیقراری بیشتر
بهر بیماران دوائی بهتر از پرهیز نیست
یابد ایمان صحت از پرهیزگاری بیشتر
گرم خویان میکشند از روزگار آزار بیش
لت خورد سنگی که دارد جزء ناری بیشتر
اهل همت را، نباید سر باین دنیا فرو
عیب باشد از بزرگان خرده کاری بیشتر
پاک گوهر لنگری بر خود نبندد از کمال
وزن گوهر کی شود از آبداری بیشتر؟!
ای که از پیری شوی نزدیکتر هر دم بخاک
بایدت هر روز گردد خاکساری بیشتر
صبر کن بر پند واعظ، زآنکه دارد بیش سود
زخم با مرهم کند چون سازگاری بیشتر!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
مست آمد، با جمالی از شفق گلرنگ تر
چهره در دل بردن، از خورشید زرین چنگ تر
در تکلم از خرام خود بتمکین تر بسی
در تغافل از نگاه خویش، شوخ و شنگ تر
نازک اندامی که من دیدم، خدا روزی کند
چون قبا برگرد او گردیدن، اما تنگ تر
من سری دارم پر از جنگ و، لبی از شکوه پر
او دلی از شیشه نازکتر، ز خارا سنگ تر
خارج از قانون بود، در پرده هم حرف طلب؛
نغمه یی از بینوایی نیست، سیر آهنگ تر
ما اسیران در خم دوران شکار جرگه ایم
عرصه را زآن میکند هر لحظه بر ما تنگ تر
عیب ما را یک بیک چون دوستان برما شمرد
هیچکس با ما نبود از خصم ما یکرنگ تر
در دو روز زندگی، واعظ غم روزی مخور
رزق اگر تنگ است، باشد وقت از آن هم تنگ تر!
چهره در دل بردن، از خورشید زرین چنگ تر
در تکلم از خرام خود بتمکین تر بسی
در تغافل از نگاه خویش، شوخ و شنگ تر
نازک اندامی که من دیدم، خدا روزی کند
چون قبا برگرد او گردیدن، اما تنگ تر
من سری دارم پر از جنگ و، لبی از شکوه پر
او دلی از شیشه نازکتر، ز خارا سنگ تر
خارج از قانون بود، در پرده هم حرف طلب؛
نغمه یی از بینوایی نیست، سیر آهنگ تر
ما اسیران در خم دوران شکار جرگه ایم
عرصه را زآن میکند هر لحظه بر ما تنگ تر
عیب ما را یک بیک چون دوستان برما شمرد
هیچکس با ما نبود از خصم ما یکرنگ تر
در دو روز زندگی، واعظ غم روزی مخور
رزق اگر تنگ است، باشد وقت از آن هم تنگ تر!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
منعم! باهل فقر چه خوانی نوای زر؟
ما را بس است سکه مردی بجای زر!
ناید بجمع مال سر همتم فرو
در سر نگنجد اهل فنا را هوای زر
گر پیش خلق نیست زر از جان عزیزتر
جان میکنند بهر چه عمری برای زر؟!
باشد گدا همیشه عرق ریز آبرو
از بس دود چو چشم طمع، در قفای زر
تا زر ز جان جدا نکند منعم بخیل
از نقد عمر صرف نماید، بجای زر
مال جهان، چو آب روانست خواجه را
نبود عجب که دق برد از دل صدای زر
در قید و صلاح تو، ای خواجه حرف نیست
چندانکه در میان نبود لیک پای زر
زر آفریده است خدا از برای ما
ما را نیافریده خدا از برای زر
واعظ گمان مبر که شود سیر چشمشان
دارند اهل حرص ز بس اشتهای زر
ما را بس است سکه مردی بجای زر!
ناید بجمع مال سر همتم فرو
در سر نگنجد اهل فنا را هوای زر
گر پیش خلق نیست زر از جان عزیزتر
جان میکنند بهر چه عمری برای زر؟!
باشد گدا همیشه عرق ریز آبرو
از بس دود چو چشم طمع، در قفای زر
تا زر ز جان جدا نکند منعم بخیل
از نقد عمر صرف نماید، بجای زر
مال جهان، چو آب روانست خواجه را
نبود عجب که دق برد از دل صدای زر
در قید و صلاح تو، ای خواجه حرف نیست
چندانکه در میان نبود لیک پای زر
زر آفریده است خدا از برای ما
ما را نیافریده خدا از برای زر
واعظ گمان مبر که شود سیر چشمشان
دارند اهل حرص ز بس اشتهای زر