عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ز لطف دوست کی آید دریدن پرده ما را؟
اگر خجلت بروی ما نیارد کرده ما را؟
نباشد جز فرو رفتن ز خجلت بر زمین فردا
اگر سرکوب ما خواهند کرد آورده ما را
همین نعمت ز نعمتهای الوان بس که همچون گل
برخ چینی نباشد سفره گسترده ما را
مصور گر کشد تمثال ما ز آلوده دامانی
عجب نبود ورق از خود فشاند کرده ما را
ز بیقدری بجز گرد یتیمی کس نمی گیرد
گهرهای به خوناب جگر پرورده ما را
نشان آن دهن را هم از آن شیرین سخن پرسم
کند پیدا جواب او مگر گم کرده ما را
بروی عیب مردان پرده یی چون آبرو نبود
میفگن بهر دنیا واعظ از رخ پرده ما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
چو دست سائلان نبود گلی دامان وسعت را
به از ریزش نباشد آبشاری کوه همت را
ز بس گشتند صاحب جوهران در خاک ناپیدا
جواهر سرمه شد گیتی سراسر چشم عبرت را
ز کشکول گدایی فارغ است آنکس که قانع شد
بکشتی نیست حاجت آب باریک قناعت را
رسد بر اهل ایمان بیشتر آزار در دنیا
گزندی نیست از دندان جز انگشت شهادت را
ز تندی سیل بهتر میکند جا در دل دریا
گشاید جرمم از کثرت بخود آغوش رحمت را
ز بیم کرده های خود به دل کوه غمی دارم
که بتوان از فرازش دید صحرای قیامت را
به دنیا دوختی چشم طمع زانسان که یک ساعت
نخواهی دید دیگر بعد از این روی فراغت را
به نیروی ضعیفان تکیه بر دولت توان کردن
که هر دست دعا یک پایه باشد تخت دولت را
به غیر از داغ دل نقدی ندارد کیسه عمرت
چرا بااین تهیدستی دهی از دست فرصت را
ز بس بهر طمع با سر دویدی بر در دونان
ز کفش خویش کردی کهنه تر دستار عزت را
ز فیض گوشه گیری زان نمیگویم سخن واعظ
که می ترسم ز من گیرند یاران کنج عزلت را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ز کیفیت بود هر گوشه صد میخانه در صحرا
بود هر سبزه و گل شیشه پیمانه در صحرا
نه عاقل گشته ام در شهر و نی دیوانه در صحرا
نه در شهر است ما آوارگان را جا نه در صحرا
ز بس وا می شود از هر نسیم آشفتگان را دل
عجب دانم که خواهد زلف لیلی شانه در صحرا
بود از ابر مشک باده کیفیتش بر لب
از آن سیل بهاری می رود مستانه در صحرا
کسی آزاد از بند علایق نیست مجنون هم
ز خیل وحشیان سازد حصار خانه در صحرا
دل پردرد با صحرا از آن شد آشنا ما را
که نتوان بهر درمان یافت یک بیگانه در صحرا
ز بس در شهر و بازار جهان سودی نمی بیند
خرد را با جنون سودا کند فرزانه در صحرا
نمیگردد فضای محفلی تنگ از دوصد عاقل
جهانی تنگ می گردد ز یک دیوانه در صحرا
عدو را بر غریبان بسکه دل سوزد عجب نبود
که گردد باد گرد شمع چون پروانه در صحرا
نبودی گر شرف بر شهرها صحرا و هامون را
چرا شد کعبه را با این شرافت خانه در صحرا
به سوی شهر پرکلفت چو دارد بازگشت آخر
از آن رو خاک بر سر میفشاند دانه در صحرا
بدانی روز بد قدر شکست خود که در باران
شماری قصر جنت، یابی ار ویرانه در صحرا
ز هر تل خرمنی فیضی است در هر سو عجب نبود
برآرد همچو مور از خاک سر گر دانه در صحرا
ز پای خفته چون من سیل هم واماند از رفتن
به گوش آید ز بس تکلیف شهر افسانه در صحرا
بچین واعظ گل بو چون نسیم از هر سر برگی
سراب آسا چه گردی بی سر و برگانه در صحرا؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
عینک شود چو شیشه دل عقل پیر را
بیند به یک قماش پلاس و حریر را
کشتی نشین فقر در این بحر فتنه خیز
نیکو گرفته دامن موج حصیر را
جاهل کند بکوکب اقبال خویش ناز
نادان چراغ کرده گمان چشم شیر را
بیجاست ای بزرگ به ما خودنماییت
بسیار دیده ایم امیر و وزیر را
آسودگی اگر طلبی، برتری مجوی
راحت در آسیاست همین سنگ زیر را
درویش را به درگه حق ربط دیگرست
با مسجد است نسبت دیگر حصیر را
بیگانگان ز یاری هم خویش می شوند
عینک به جای پرده چشم است پیر را
واعظ عجب که پای نهد یاد حق در آن
تا از غبار غیر نروبی ضمیر را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
بنرمی میتوان تسخیر کردن خصم سرکش را
بآب آهن برون میآورد از سنگ آتش را
تلاش همدمی با تیره روزان میمنت دارد
که طول عمر بخشد الفت خاکستر آتش را
ازین غیرت که با روی تو دارد نسبتی مشکل
که در آغوش خاکستر توانم دید آتش را
تلاش معنیی کن تا به کی آرایش ظاهر؟
که در بازار دین نبود روایی قلب روکش را
ز سر این سرکشی بگذار تا قدرت فزون گردد
که گردد لام بردارد ز سر چون کاف سرکش را
دگر از آدمیت در میان چیزی نمیماند
کنند از بر اگر یاران قباهای منقش را
نباشد گر مرا جمعیتی غم نیست، چون دارم
پریشان گفته های واعظ خاطر مشوش را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
گشته از سوز شرر زان سینه گلخن سنگ را
کاتش افگنده است در دل، ناله من سنگ را
میکند سامان اسباب جنونم نوبهار
بهر طفلان سیل می آرد بدامن سنگ را
سازش گردون بدو نان یک دو روزی بیش نیست
زود اندازد چو بردارد فلاخن سنگ را
روزگار آخر ستمگر را ستمکش می کند
شیشه میسازد مکافات شکستن، سنگ را
سخت جانان را ز مال خود،نباشد بهره یی
از شرر هرگز نگردد خانه روشن سنگ را
هست در هر عقده سختی نهان صد مصلحت
هر شرر باشد چراغی زیر دامن سنگ را
اشک گرمم آبیاری کرده کوه و دشت را
گشته زان تخم شرر در سینه خرمن سنگ را
ما درشتان را به نرمی، زیر دست خود کنیم
می کشد در بر چو آب آیینه من سنگ را
آفتاب من تجلی گر کند واعظ به کوه
میگدازد از رگ خود در فلاخن سنگ را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ز پاس آشنایی، بهره نبود خلق عالم را
نمک خوردن، چو زخم از هم جدا سازد دو همدم را
به گرمیهای ظاهر، چشم دلسوزی مدار از کس
برای اهل ماتم، دل نسوزد شمع ماتم را
نباشد نقص دولت، یاری افتادگان کردن
بدوش خود کشد خورشید تابان، بار شبنم را
بآن رغبت که خون هم خورند این ناکسان دایم
چه بودی گر دو روزی نیز خوردندی غم هم را؟
ز من گر دشمنان بردند مال عالمی، اما
به حق دوستی گویا به من دادند عالم را
خلاصی نیست از طول أمل در زندگی ممکن
مگر سنگ لحد کوبد سر این مار ارقم را
هنر در عهد ما از دین گذشتن شد، نه از دنیا
کنند این سرزنش پیوسته ابراهیم ادهم را
تمام عمر همراهند باهم، لیک تا کشتن
همه قابیل و هابیل است نام اولاد آدم را
ز بس نامهربانی رسم شد، باور نمیکردم
نمیدیدم اگر پهلوی هم بادام توأم را
چسان لب وا شود واعظ که در بازار عهد ما
روایی نیست از جنس سخن، جز نقش درهم را؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
زان لعل لب سخن شده رنگین ز بس مرا
در سینه چون خراش نماید نفس مرا
صید غزال فرصتم از دست رفت، حیف!
طول امل کشیده چو سگ در مرس مرا!
گمگشتگی به منزل مقصد، رهیست راست
شد غول ره، بلندی بانگ جرس مرا
خوانا، خط غبار منست از بیاض مو
باشد کتاب موعظه آیینه بس مرا
واعظ ز پای قوت و، از دست کار رفت
از سر همان نرفت هوا و هوس مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
چو وصف لعل تو شیرین کند کلام مرا
مکیدنش کند آیا چگونه کام مرا؟
از اینکه نسبت دوری بلعل او دارد
عجب مدان که نگیرد عقیق نام مرا
به سر ز تاب رخت آتشی که من دارم
عجب که پخته نسازد خیال خام مرا
بعدل دادرسم، حاجت تظلم نیست
که ظلم میکشد از ظالم انتقام مرا
کند چگونه دل رشک پیشه ام این شکر
که: نیست چشم جوابی ازو پیام مرا؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
جوهر از تیغ زبان شد،ریخت تا دندان مرا
گفت وگو، شد همچو سطر بی نقط بدخوان مرا
در نصیحت گوییم هریک زبانی شد جدا
تا ز پیری گشت دندان در دهن جنبان مرا
راه ندهم بعد از این تا آرزوها را در آن
بردر دل کرده پیری از عصا دربان مرا
گشته از بس لازم چشم گهرافشان مرا
فرق نتوان کرد تار اشک از مژگان مرا
دست و پا امروز باید زد، که از پیری دگر
دست و پا فردا نخواهد بود در فرمان مرا
از کتاب هستی ام آن سطر بی معنی که دهر
از گداز زندگانی زد خط بطلان مرا
هرچه واعظ میکند پیری ز من کم، مفت من
چون ز خود قطع تعلق میشود آسان مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
نبسته جز بدی من، کمر بکینه مرا
ز سنگ گوهر خود، نالد آبگینه مرا
شکستگی است، ز بس سرنوشت کشتی من
بجز شکسته خطی نیست در سفینه مرا
ز درد اینکه جدا گشته ام ز شمشادش
الف الف شده چون شانه لوح سینه مرا
ز تنگدستی از آن دست برنمیدارم
که پادشاهی فقر است ازین خزینه مرا
ز یاد سنگدلیهای او پرم، ترسم
که تیر او ننشیند دگر به سینه مرا
چگونه واعظ با این پلاس پوشیها
باین لباس پرستان نموده پینه مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
در میان خلق عالم، کشت تنهایی مرا
بلکه زین وحشت رهاند سر بصحرائی مرا
گر شدم محروم دوش از خدمتت، معذور دار
بود مهمان عزیزی، همچو تنهایی مرا
بال عنقا، نقش طاووسی نمیگیرد بخود
بیوجودی کرده فارغ از خودآرایی مرا
مردم دارا، ز قیل و قال فارغ نیستند
پوچ شد مغزم، قبا تا گشت دارایی مرا
آب گوهر، تیرگی هرگز نمی گیرد به خود
پاک دارد آب رو از چرک دنیایی مرا
گوهر معیوب را، نبود صفا با جوهری
از نظرها چون نگاه افگنده بینایی مرا
بسکه از یاران دورنگی همچو خارم میگزد
خوش نمی آید ز گلها نیز رعنائی مرا
من که بودم همچو واعظ عندلیب هر چمن
قاف هم دارد قبول اکنون به عنقائی مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
بستیم ز لب، در به رخ آفات زمان را
کردیم امان نامه ازین مهر، زبان را
مایل بستم بیش بود ظالم معزول
پرزور شود، زه چو بگیرند کمان را
آگاهی عامل، سبب راحت شاه است
فریاد سگ، افسانه بود خواب شبان را
از بس بزبان آمد و از دوست نهفتیم
شد جوهر آیینه، سخن لوح زبان را
کردم به دل سخت تو اظهار غم خویش
بر سنگ زدم پیش تو این راز نهان را
با دیده بینا نتوان از تو گذشتن
عکس رخت آیینه کند آب روان را
گردد ز سخن سختی هر مرد نمایان
تیر است ترازو، کشش زور کمان را
پیچیده به خود واعظ ما بسکه ز فکرت
مشکل که بیابد سخنش راه زبان را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
غمی در دل کند ماتم سرا صحرا و گلشن را
غبار دیده شام تیره سازد روز روشن را
ز خرج مال ای منعم، کسی نقصان نمی بیند
جوی بر باد دادن، کم نسازد قدر خرمن را
گداز سنگ آهن را، در آتش دیدم و گفتم
سزای آنکه چون جان در بغل پرورده دشمن را
دل بینا براه معرفت، چشمی نمی خواهد
به عینک احتیاجی نیست هرگز چشم روشن را
به تندی یار باید کرد نرمی را بهر کاری
نیاید کارها بی رشته هرگز راست سوزن را
درشتی چون کند ناکس، سر تسلیم پیش افگن
بسر دزدیدنی، از خویش، رد کن سنگ دشمن را
بخواندن می شود از هم جدا نیک و بد معنی
شود تا دانه پاک از که، بده بر باد خرمن را
کی نتواند از حیرت، ترا به گرد سرگشتن
کند آیینه تاب عارضت سنگ فلاخن را
اثر در بی بصیرت نیست آن رخسار را واعظ
نسازد خیره نور مهر هرگز چشم روزن را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
اگر لذت شناس درد سازی جان شیرین را
ز نعمتهای الوان می شماری اشک خونین را
لب از دندان کبود و، چهره از درد طلب کاهی
طلا و لاجوردی نیست زین به خانه دین را
گدایان را به تاج پادشاهی سر فرو ناید
چه نسبت آشنایی با سر شوریده بالین را
بهم کی اختلاط شور و شیرین راست می آید؟
به شور عشق، نتوان جمع کردن خواب شیرین را
شدی چون پیر، ازین منزل دگر برکنده باید شد
که از پشت خمت زین میکند مرگ اسب چوبین را
به آشوب جهان هر کس که تن در داد، فارغ شد
ز سیل تندی توسن، چه پروا خانه زین را
گذشتن از بر بدطینتان، بد طینتی آرد
گذار از شوره زاران، شور سازد آب شیرین را
در اقلیم قناعت، زان سبب تنگی نمی باشد
که بیرون کرده ز آنجا، سازگاری رسم و آیین را
برافتاده است واعظ، از جهان رسم سخن فهمی
دلت صحبت چو خواهد،یاد کن یاران پیشین را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
دوست می سازد تواضع دشمن دیرینه را
خاکساری میکند جاروب گرد کینه را
نشکنی تا خویش را، از دوست کی یابی نشان؟
هست پیچیدن کلید قفل این گنجینه را
تا بروی ما بگوید حرف مردن مو به مو
کرده پیری روکش ما، هر نفس آیینه را
تر چو می گردد نمد، از تیغ تیزش باک نیست
گریه جوشن کرده بر ما خرقه پشمینه را
خانه روشندلان را زینت از مهمان بس است
نیست به از عکس نقش خانه آیینه را
در دبستان محبت، تا کنی، مشق جنون
داده اند از بهر مد آه، لوح سینه را
میکند آمیزش تردامنان، دل را خراب
نم کم از سیلاب نبود خانه آیینه را
درو باشی، کز خدنگ غمزه او دیده ام
میکند خالی ز جوهر خانه آیینه را
در جهان بی زهر منت نیست شهد عشرتی
تلخی شنبه برد شیرینی آدینه را
نیستم واعظ نگاه تنگدستان را حریف
دارد ارزانی بما حق جامه پرپینه را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
سر بزینت کی فرود آرد تن رنجور ما؟
تن به سامان کی دهد هرگز، سر پرشور ما؟
برنمی خیزد ز نرمی از شکست ما صدا
هست این نعمت بجای کاسه فغفور ما
پیش ما سودای مجنون کی تواند شد سفید؟
بحر چون گرداب می پیچد بخود از شور ما
ما شه ملک رضائیم و سپاه ماست غم
نیست غیر از ما هرچه میخواهد شود دستور ما
بود خاطر ریش از خاطر هوسها، لیک شد
دست بر خاطر نهادن مرهم کافور ما
بود هر روزی ز ما کبریت احمر، حیف سوخت
شمع داغی برنکرد از وی دل بینور ما؟
با که گردم آشنا واعظ کز ابنای زمان
کس نمی داند نمک خوردن بجز ناسور ما!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
بالید از رخ تو دل پر ملال ما
از آفتاب به در شد آخر هلال ما
ما ریشه در زمین قناعت دوانده ایم
چون شمع آب میخورد از خود نهال ما
بر چهره شکسته ما، رنگ تهمت است
مالیده خون بما اثر انفعال ما
ما تخم در زمین دیاری فشانده ایم
کابر بهار نیز نگرید بحال ما
هرگز بناله دردسر کس نداده ایم
خاموشی است همچو قلم قیل و قال ما
از بس بحال واعظ دلخسته ناله کرد
افتاد از زبان قلم هرزه نال ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
خامه بیجا میکند، عرض شکست حال ما
هر شکنج نامه سطری باشد از احوال ما
گرچه پیشاییش ما را نیست دود مشعلی
نیست دود آه مظلومی هم از دنبال ما
پایه این دولت از تخت سلیمان برتراست
کز ضعیفی مور نتواند شدن پامال ما
از مرصع پوشی ارباب دولت نیست کم
بر طلای رنگ ما، یاقوت اشک آل ما
تا بود در کیسه ما سیم و زر، از دیگریست
نیست هیچ از مال، غیر از خرج کردن مال ما
حال دل خواناست واعظ، چون عقیق از چهره ام
مهر خاموشی نمیگیرد زبان حال ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
سرکرد وصف خوبی رویت، زبان ما
بگرفت خوبی تو، سخن از دهان ما
گر پادشاهی همه عالم بما دهند
غیر از غم تو هیچ نباشد از آن ما
چون ایمن از حمایت گردون شود کسی؟
تیغ سپرنماست فلک بهر جان ما
زینسان که ما زدیم بلب مهر خامشی
دشمن چگونه ساخت سخن از زبان ما؟
ایمن بود ز تفرقه، گنج از نهفتگی
گردیده بی نشانی ما، پاسبان ما
یکسو غم لباس و، دگر سوی فکر نان
سرداده زندگی چه بلاها بجان ما؟
واعظ مصاف ما چو به تیغ شکستگی است
هرگز نکرده پشت به دشمن کمان ما