عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
هر صبح کن دو جام شراب مغانه فرض
فاضل ازین دوگانه کن آن پنجگانه فرض
در میکده مرید صراحی و جام باش
بر خویش کن سجود و قیام شبانه فرض
جدست کار عشق همه، هزل و کذب نیست
زان رخ خبر حقیقت و زان لب فسانه فرض
زاهد سؤال مذهب مستور و مست چند؟
شد بر تو ذکر سنت و بر ما ترانه فرض
از اکل و شرب صوم تو یک ماه واجب است
از غیر دوست روزه ما جاودانه فرض
تعظیم و احتقار به اسلام و کفر نیست
روزی که بود بتکده شد طوف خانه فرض
در شرع حور و صحبت و زهد و صیام هست
بر عاشقان کدام بود زین میانه فرض
اقرار کرد بر سر منبر به جهل خویش
ترسم که بر امام شود تازیانه فرض
بردار دام حیله و ایثار پیشه کن
یک دانه را شده هفتاد دانه فرض
پیوسته رسم بود شکایت ز روزگار
شد در زمان حسن تو شکر زمانه فرض
شد از بیان کشف «نظیری » به مدرسه
جام شبانه واجب و کیش مغانه فرض
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
حکم جفا صحیح و امید وفا غلط
تعبیر تو درست ولی خواب ما غلط
ته کاسه سگ تو به ما کس نمی دهد
لاف گدا ز مکرمت پادشا غلط
یک فال خوب راست نشد بر زبان ما
شومی جغد ثابت و یمن هما غلط
در التماس ما سخن دوستان دروغ
در احتیاج ما مدد آشنا غلط
آخر از آن جمال فروغی دلیل ساز
دل کرده ره در آن سر زلف دو تا غلط
هرچند ما به غل و غش آییم در نظر
اما به خاصیت نکند کیمیا غلط
آن جا که حل و عقد به رد و قبول تست
حکم ستاره باطل و علم قضا غلط
تا سهو کار ما ز تو اصلاح می شود
خواهیم دیگری نکند غیر ما غلط
همت ز می فروش «نظیری » طلب که هست
اخبار خضر و چشمه آب بقا غلط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
صد جا در انتخاب تو پیدا کنم غلط
تا بر صحیح من نکشی بی تمیز خط
دیدیم اهل دایره بزم خاص را
چندان نوشته ای که نگنجد در آن نقط
چشمت به پندنامه ما وانمی شود
تا کی قلم جلی و محرف زنیم قط
ما طعم و بو ز کوچه و بازار برده ایم
عطار کوی تو نفروشد بجز سقط
تا کی زنند گرد تو اوباش دایره
گیرند در میانه تو را تنگ چو نقط
زین طور بدفرشته نگردد به گرد تو
یک هفته اختلاط کنی گربه این نمط
ما برکنار تشنه یک گوش ماهیییم
طوفان گذشته در شط خم از گلوی بط
می با خلیفه تا خط بغداد جام کش
با تشنه فرات مده جرعه ای ز شط
با این روش که پیش گرفتی فلاح نیست
قولی سپرده ایم «نظیری » کشیده خط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
کند همیشه به دل چشم روسیاه نزاع
گدای گرسنه دارد به پادشاه نزاع
چو روز حشر نقاب از جمال برداری
کند به چشم پراکنده بین نگاه نزاع
ز خلق و رای رخت پست طالعم چه کنم
نمی توان به فلک کرد و مهر و ماه نزاع
ضعیف افکن و مسکین کشند چشمانت
کنند مردم بدخو به بی گناه نزاع
حدیث بندگی و اجر می کنم به سپهر
نمی کنم به سر خواجگی و جاه نزاع
بلا و حادثه بر ما به حکم غمزه تست
به پشت گرمی سلطان کند سپاه نزاع
که داد ناله مظلوم می دهد فردا
کند برای تو داور به دادخواه نزاع
دل از عتاب تو خالی نمی توان کردن
صفای آینه ما به اشک و آه نزاع
بغیر معنی شکرت اگر به یاد آید
نفس به قول «نظیری » کند بر آه نزاع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
نالم ز چرخ اگر نه بر افغان خورم دریغ
گریم به دهر اگرنه به طوفان خورم دریغ
بر گل شکر نشاند و خون جگر دهد
بر سفره سپهر به مهمان خورم دریغ
صبحم که بر صبوح خودم خوانده روزگار
خندم به طنز و بر لب خندان خورم دریغ
مهمان مسرفم که به ممسک رسیده ام
بر مرگ میزبان به سر خوان خورم دریغ
با جاهلان معجبم افتاده اختلاط
تحسین کنم به ظاهر و پنهان خورم دریغ
کارم به دوستی ریایی فتاده است
در مرگ دوستان به گریبان خورم دریغ
بیماری ضعیف خرد را علاج نیست
با حکمت مسیح به درمان خورم دریغ
دشوار کم شود اگر افسوس کم خورم
مشکل از آن فتاده که آسان خورم دریغ
بازآی تا به پای تو ریزم نثار خویش
من آن نیم که بهر تو بر جان خورم دریغ
شورابه ای که بر لبم از دیدگان چکد
دونم اگر به چشمه حیوان خورم دریغ
در آه و ناله عمر «نظیری » به سر رسید
سیر آمدم ز بس که پریشان خورم دریغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
تو این گشاد و گره ها به دام فکر مباف
امید نیست که عنقا برآید از پس قاف
درین دیار که ماییم آدمیت نیست
تو هر کجاش به بینی بگو چه شد انصاف
مرا ز سنت و حرمت سه انتخاب افتاد
امام ساده رخ و عشق پاک و باده صاف
ز علم و زهد و ورع بوی شید می آید
کجاست باده که از خود بشویم این اوصاف
جمال و جاه به حسن وفا صفا دارد
تو را که حسن وفا نیست از جمال ملاف
شجاعتی که برآیی به دیگران سهلست
اگر به خویش برآیی تهمتنی به مصاف
کی این جماعت جاهل خداشناس شوند
که در امور خلافت همی کنند خلاف
تو را چنان که تویی وصف می توانم کرد
خطیب شهر اگر تیغ می نهد به غلاف
نه عارف است که گفت از حسد «نظیری » را
چگونه صیت تو اقلیم را گرفت اطراف
ز لطف شه شده دیهیم پوش درزی شهر
چه حیرت است اگر جوهری شود صراف
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
هر که تایب گردد از می بر رخ او رنگ حیف
از سر کوی مغان بر کاسه او سنگ حیف
از عصا و سبحه ام نفزود قدر و حرمتی
گردن مینا ز چنگم رفت و زلف چنگ حیف
از می و مستان بریدم یار هشیاران شدم
خویش را انداختم در قید نام و ننگ حیف
کامرانی های خاطر جان و دل را تیره ساخت
شه چو بی عصمت بود بر ملک بر او رنگ حیف
تا به راحت تکیه کردی گفت دنیا: الرحیل
بانگ بی هنگام دارد مرغ خوش آهنگ حیف
پیکر فغفور و خاقان شد درین منظر خراب
می خورد عاقل به نقش مانی و ارژنگ حیف
خوبیی در کس نمی بینم که بنمایم به او
در بغل تاریک شد آیینه ام از زنگ حیف
خط چو شد با طره اش همسایه جای جان گرفت
خانه درویش شد از قرب منعم تنگ حیف
ناز بر شاهد «نظیری » وقت پیری می کنی
بس خرف گردیده ای از عقل و از فرهنگ حیف
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
مرحبا ساقی خجسته جمال
از جمالت دو کون مالامال
به ترازوی اجر سنجیده
نشئه را قدر و جرعه را مثقال
می تو در شریعت تو حرام
خون ما در محبت تو حلال
رفت دوران حاتم و کسری
ماند از جود وز عدلشان تمثال
پیش تر فعل بود و قول نبود
نیست فعل این زمان و هست اقوال
جوی شیرین و قصرخسرو را
از بیابان بپرس و از اطلال
گریه بر مادران کنند از بخت
چون بزایند این زمان اطفال
غم ترکان چنان گرفته دلم
که طرب را درو نمانده مجال
در دیاری که تنگ چشمانند
بیم قحط است در فراخی سال
زین عطش ها که در دل چاک است
به زلال است تشنه طبع زلال
شبهه عشق از «نظیری » پرس
بوعلی حل نکرده این اشکال
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
کتاب خوانده شد و، شبهه ای نشد مغفول
به هیچ مسئله خاطر نمی شود مشغول
اگر رسوم ادب شد زیاد ما چه عجب
شدیم پیر به تعلیم کودکان فضول
فقیر مدرسه و خانقاه، کم رزق است
گدایی در میخانه، می کنیم قبول
اگر به مدرسه اوراد دیر گم نشود
کنم عدول ز شاهد به شاهدان عدول
غم حوادث اگر دهر را گرفته فرو
الم به خاطر کودک دلان نکرده نزول
تو می به شرط جزا ده، که من نه آن شخصم
که از گناه خجل کردم، از عذاب ملول
جزای خلق «نظیری » به حشر تحقیق است
بغیر ما که مصابیم قاتل و مقتول
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
بسیار نظره کردم در گرم و سرد عالم
چشمی نشد بمالم از دود و گرد عالم
عزم رحیل دارم از شهربند دنیا
صوم وصال گیرم از آب خورد عالم
بر خاک رهگذارم افلاک پایمالم
خلوت نشین شهرم صحرانورد عالم
رخ می کنم به ناخن، لب می گزم به دندان
با خویش در نبردم، غالب نبرد عالم
از حسن آن پری وش، تا یافتم نشانی
دیوانه دوست گشتم، ویرانه گرد عالم
خشمی همه تبسم، تلخی همه حلاوت
در نیش نوش جان ها، در خار ورد عالم
ریزان ز من ثمرها، الوان ز من چمن ها
رنگی نه همچو بادم، از سرخ و زرد عالم
نابود هست و بودم، پندار در نمودم
چون نقطه زیادم، از نقش نرد عالم
نوبالغان این عهد، زن مشربند یکسر
مردانگی مجویید، از هیچ مرد عالم
زین خاکدان برستیم، وز اختران گذشتیم
ماییم صبح ثانی، خورشید فرد عالم
صبح از کف «نظیری » رطل گران کشیدیم
بر طبع شد گوارا، اندوه و درد عالم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
در دشمن زنم و دوستی اظهار کنم
دست دل گیرم و دریوزه دیدار کنم
ناله نغمه سرایان چمن بی اثر است
روشی وام ز مرغان گرفتار کنم
رشته را این صنمان حبل متین می سازند
تارم از سبحه برآرید که زنار کنم
دلم از زمزمه طرف چمن نگشاید
گوش بر قهقهه دامن کهسار کنم
ترسم از رشک در میکده ها دربندند
گر از آن شیشه که می خورده ام اقرار کنم
نیست با خشک و تر بیشه من کوتاهی
چوب هر نخل که مسند نشود دار کنم
میگساران همه خفتند و «نظیری » در شور
داروی بی هشیی نیست که در کار کنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
ساقی به زحمت آمده ام تا به پای خم
یک کاسه می بیار وگر نیست، لای خم
باطن ز کسب معرفتم به نمی شود
تبدیل خلق می کنم از کیمیای خم
از یک پیاله ام ز خلاف فلک بخر
کز سر برون شدم چو می از تنگنای خم
گر خم شکست محتسبم غم نمی خورم
کافیست یک کرشمه ساقی بجای خم
تا هست باغ و میکده از غم پناه هست
یا زیر گل شویم نهان یا قفای خم
چشمم غنی شد از کرم پیر می فروش
طبعم کریم شد ز دم دلگشای خم
مستی من ز جنس حریفان دور نیست
نوشم می از قرابه دیگر ورای خم
پیمانگی کند فلکم، مهر قطرگی
گردون صلای جام زند من صلای خم
در حرص نان چو مور «نظیری » چه مانده ای
طاووس می شود مگس اندر هوای خم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
نه مراست حسن خصلی به عیار سربلندان
نه خوش آمدی موافق به مذاق خودپسندان
به خیال نقش و رنگم ز دو دیده خواب برده
خم ابروی نگارین چو شب نگاربندان
به تک و دو اندرین ره نرسم به گرد مردی
که بر اسب چوب تازم پی بادپا سمندان
به چراغ تیره بختان دم خسته می فروشم
که ز ناکسی نیرزم به فروغ ارجمندان
به هوس پزیم سودا من و آهوی خطایی
به خطا فرو نیاید سر عنبرین کمندان
دل سوگوار ما را بت شوخ و شنگ باید
می تلخ تر مناسب به مزاج دردمندان
به کسی نشین «نظیری » که به نیش نوش بخشد
چه تمتع و حلاوت ز حدیث بی گزندان
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
منه به رنگ جهان دل، دی و بهاران بین
وداع حسن گل و ناله هزاران بین
بنفشه خسته و نرگس به خواب و گل در کوچ
وفای همسفران اتفاق یاران بین
ز پاره جگر خلق خاک آکنده ست
ز چاک سینه گل داغ گل عذاران بین
بجورخانه دل ها خراب ساخته اند
نظر به ملک ندارند شهریاران بین
رسیده اند ز اوج سپهر بر لب بام
چو ماه کاسته حسن کلاه داران بین
جوان و پیر به میدان دو اسبه تاخته اند
نبرده گوی سعادت کسی، سواران بین
زمین مجوی ز بهر سکون که مردارست
نشسته بر سر هر کوی جیفه خواران بین
درین مسافرت آزاده ای نخواهی دید
طریق اهل فنا گیر و رستگاران بین
ز آب دیده «نظیری » گل وفا روید
در آن چمن که منم فیض ابر و باران بین
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
بیمار بی دردی دلا درمان نخواهی یافتن
وحی ار به تو نازل شود ایمان نخواهی یافتن
چرخیست در گرد آمده کاریست سردر گم شده
سر رشته کز کف داده یی آسان نخواهی یافتن
قربی که خاصان شهش در آرزوی یکدمند
مفت از خطا درباختی ارزان نخواهی یافتن
باشد سخن سیم و گهر نزد معیر پاک بر
کاندم که نرخش بشکند تاوان نخواهی یافتن
باغی است طبعت پر شجر از نظم و نثرش شاخ و بر
دهقان ترازش گر کند نقصان نخواهی یافتن
از جویبار خود نوا بر نوبهار من مزن
فردا چو صحرا بشکفد بستان نخواهی یافتن
شب رخت سودا باز کن ورنه به وقت صبحدم
از گرمی بازار من دکان نخواهی یافتن
سلطان ظالم را ظفر بر لشکر مظلوم نیست
درویش اگر ماند به جا سلطان نخواهی یافتن
احسان ساقی بی زیان ظرف «نظیری » بی کران
دور ار چنین گردان شود مهمان نخواهی یافتن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
نیست دوران را نشاطی رطل مالامال کو؟
مطربی کز وی بگردد آسمان را حال کو؟
تاج عزت بالشست و تخت رفعت بسترست
سلطنت را یک جوانمرد بلنداقبال کو؟
بوم و دشت مملکت پر از شکار فربهست
جره شاهینی که با کبکی زند چنگال کو؟
سنگباران است بر ما روز و شب از حادثات
ز آشیان خواهیم برپریم اما بال کو؟
عالم از دیوان مردم روی دارالجهل شد
مهدی از ترس ار نمی آید برون دجال کو؟
حسب حال خوش کس از مجموعه یاری نخواند
حافظ شیراز را دیوان فرخ فال کو؟
بر خیالش راه آمد شد «نظیری » بسته شد
کوی پر از بوالهوس شد غمزه قتال کو؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
به دست طبع عنان داده ای دریغ از تو
به چنگ صد هوس افتاده ای دریغ از تو
حریف نغمه مستان و صحن بستانی
نه مرد سبحه و سجاده ای دریغ از تو
ز عیش های صبوحی به دامن عصمت
چه داغ شرم که ننهاده ای دریغ از تو
به صیدگاه ضعیفان ز بازوی شوخی
چه تیر جور که نگشاده ای دریغ از تو
به گرد لاله لالی درین سرابستان
بگفت سوسن آزاده ای دریغ از تو
جمال موصلیان خوی کوفیان داری
نه در دیار وفا زاده ای دریغ از تو
به ناز کشته ای و بر مزار کشته خویش
تحیتی نفرستاده ای دریغ از تو
زمام شرم به یک جرعه می دهی از دست
سبک وقار و تنک باده ای دریغ از تو
فسون عشوه اثر زود می کند به دلت
به هیچ رام شوی، ساده ای دریغ از تو
به مجمعی که به پروانگی نیرزندت
چو شمع تا سحر استاده ای دریغ از تو
به هر حدیث «نظیری » عتاب می ورزی
به کین اهل دل آماده ای دریغ از تو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
تا شوی هم انس آگاهی اطلاق خواب ده
ترک بالین حریر و بستر سنجاب ده
نقش هر پندار پیش آید، به می از دل بشوی
سر به صورت خانه نام و نسب سیلاب ده
ساقی ار نوشی بگوید، زهد و تقوا کن نثار
مطرب ار دستی برآرد، جبه و جلباب ده
پادشه رند است و عارف، جامه رندی بپوش
جبه سالوس و تسبیح ریا پرتاب ده
دردمندان را علاجی زان نظر دریوزه کن
مستحقان را زکاتی زان دو لعل ناب ده
چون چنین کردی روش بر کوه صحرا کن گذر
خار و خارا را خواص قاقم و سنجاب ده
توسن طبع و هوا سر داده میرانی کجا
دور از مقصد شدی آخر عنانی تاب ده
از سیه چشمان هندی آب در چشمت نماند
آب ریزان می شود در یزد چشمی آب ده
ره خطرناک است و منزل دور و رهزن در کمین
روز بی گه شد «نظیری »، ترک این اسباب ده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
دیوانه ام ز خانه مشوش برآمده
طوفانم از تنور پر آتش برآمده
آن صید عاجزم که ز تأثیر کین من
تیر و کمان شکسته ز ترکش برآمده
هرگز نبود کاسه ام از لای غم تهی
صحبت به میر میکده ام خوش برآمده
بر کعبتین اختر من نیست نقطه ای
زین نقش ها که چرخ منقش برآمده
باریده برگ گل به سر از سنگ طعنه ام
در کوچه یی که طبع جفاکش برآمده
بادا شکسته خاطر سلطان ز جرم من
کز خانه ام خم می بی غش برآمده
می ترسم این شراب «نظیری » جنون دهد
دیوانه یی ز شیشه پری وش برآمده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
در شهر و کو هنگامه ها بهر تماشا کرده یی
تا خلق را غافل کنی صد فتنه برپا کرده یی
وسواسیان عقل را در قید شرع افکنده ای
سوداییان عشق را سرگرم سودا کرده یی
روز قیامت هم عجب گر کام مشتاقان دهی
تو کز فریب وعده ای دل ها شکیبا کرده یی
زلفی پر از خاص و خدم رویی گرفتارش حشم
عرض تجمل دیده ای آهنگ غوغا کرده یی
در خلوت و عزلت ز تو غایب نمی گردد کسی
صد عابد مستور را در شهر رسوا کرده یی
نی یار و محرم را گذر نی صبر و راحت را مقر
آخر درین ویرانه دل تنها چسان جا کرده یی
ترسم که در روز جزا گیرند خلقی دامنت
با دیگران باری مکن جوری که با ما کرده یی
این عشق کاغاز از تو شد آخر سرانجامی بده
تحریک شوقی داده ای کاری تقاضا کرده یی
هر عشوه می خواهی بده پیش «نظیری » نسیه نیست
امروز نقدی در نظر گر وعده فردا کرده یی