عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۱
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۱۰ - در شرح حال خویش و ستایش امام عصر اروا حنا فداه
به ماهی سیه بردم شب و روز رنج
به گوهر برآکندم این طرفه گنج
بدان شیوه ی نو که خود خواستم
من این نامور نامه آراستم
ازیدون همی تا گه باستان
بدینسان نپرداخت کس داستان
چو پروانه زاندیشه ها سوختم
کز اینسان چراغی برافروختم
چراغی به گیتی فکنده فروغ
ندیده رخش تیرگی از دروغ
درخشنده این اختر تابناک
شد از یاری چارده نورپاک
به ویژه خداوند شاهنشهان
گزین کار فرمان ملک جهان
طرازنده ی تختگاه وجود
در درج دین گوهر کان جود
گزیده تنی جان پاکان دراو
همه دین و داد نیاکان دراو
ثمین گوهر قلزم سرمدی
بزرگ آیت مصحف احمدی(ص)
نگهبان دین غایب دودمان
جهانبان خداوند عصر و زمان
پس از آفریننده ی هر چه هست
همه آفرینش ورا زیر دست
همه رنج و آرامش و سوک و سور
بلندی و پستی و سستی و زور
توانایی جسم و فر و خرد
همه آنچه بر ما همی بگذرد
ازوی است و او دست باز خداست
به هر کس دهد آنچه او را سزاست
هم از بخشش و فضل و احسان اوست
گر این جانفزا نامه نغز و نکوست
ازو خیزد این گفته سر تا به بن
کی ام من کز اینسان سرایم سخن
یکی ناتوان بنده ام تیره روز
تهی مغز از دانش دلفروز
روان تیره از رنج و خاطر تباه
رخ بخت، تاریک و اختر سیاه
ندیده به جز غم ز گشت سپهر
نتابیده خورشید بر من به مهر
گرفتار و پا بند مشتی عیال
زنی ناتوان کودکان خردسال
به روزی آنان فرو مانده سخت
نه نان و نه پوشش نه بستر نه رخت
نه گنج و زر و مال و نه خواسته
نه بنگه نه اسبابی آراسته
بجز لطف حقم به هر صبح و شام
نبد از جهان و جهان خواه کام
چنین طبع کی با سخن آشناست؟
ستوده سخن گفتنش کیمیاست
چنین نیرو از بخشش شه شناس
مراین شاه را باد از ما سپاس
توانایی اش رابه کار شگفت
زکار من اندازه باید گرفت
روان جهان برخی جانش باد
درود فراوان زیزدانش باد
خدامان به وی آشنایی دهاد
اگر نیست مال جهان خود مباد
جهان را و رنج ورا باد گیر
روان را زاندیشه آزاد گیر
غم و شادی این سرای سپنج
نپاید بسی خاطر خود مرنج
سپهر ار دمی برمرادت نگشت
چو می بگذرد باید از وی گذشت
بدان کوش اندر برکردگار
سبک بار آبی به روز شمار
ره پیشوایان دین پیش گیر
همی مدحشان پیشه ی خویش گیر
که هستند برنیکی آموزگار
بدی رابه نزد خدا خواستار
کنون گر بمانم فروزم چراغ
ز دوم خیابان این نغز باغ
به الهامی ای کردگار جهان
دراتمام این نامه بخشا توان
هر آنچ از تو خواهد همانش ببخش
سعادت به هر دو جهانش ببخش
به لفظ سعادت نمودم تمام
من این نامه ی نغز را والسلام
به الماس فکر ار گهر سفته ام
همه عشق گوید نه من گفته ام
به گوهر برآکندم این طرفه گنج
بدان شیوه ی نو که خود خواستم
من این نامور نامه آراستم
ازیدون همی تا گه باستان
بدینسان نپرداخت کس داستان
چو پروانه زاندیشه ها سوختم
کز اینسان چراغی برافروختم
چراغی به گیتی فکنده فروغ
ندیده رخش تیرگی از دروغ
درخشنده این اختر تابناک
شد از یاری چارده نورپاک
به ویژه خداوند شاهنشهان
گزین کار فرمان ملک جهان
طرازنده ی تختگاه وجود
در درج دین گوهر کان جود
گزیده تنی جان پاکان دراو
همه دین و داد نیاکان دراو
ثمین گوهر قلزم سرمدی
بزرگ آیت مصحف احمدی(ص)
نگهبان دین غایب دودمان
جهانبان خداوند عصر و زمان
پس از آفریننده ی هر چه هست
همه آفرینش ورا زیر دست
همه رنج و آرامش و سوک و سور
بلندی و پستی و سستی و زور
توانایی جسم و فر و خرد
همه آنچه بر ما همی بگذرد
ازوی است و او دست باز خداست
به هر کس دهد آنچه او را سزاست
هم از بخشش و فضل و احسان اوست
گر این جانفزا نامه نغز و نکوست
ازو خیزد این گفته سر تا به بن
کی ام من کز اینسان سرایم سخن
یکی ناتوان بنده ام تیره روز
تهی مغز از دانش دلفروز
روان تیره از رنج و خاطر تباه
رخ بخت، تاریک و اختر سیاه
ندیده به جز غم ز گشت سپهر
نتابیده خورشید بر من به مهر
گرفتار و پا بند مشتی عیال
زنی ناتوان کودکان خردسال
به روزی آنان فرو مانده سخت
نه نان و نه پوشش نه بستر نه رخت
نه گنج و زر و مال و نه خواسته
نه بنگه نه اسبابی آراسته
بجز لطف حقم به هر صبح و شام
نبد از جهان و جهان خواه کام
چنین طبع کی با سخن آشناست؟
ستوده سخن گفتنش کیمیاست
چنین نیرو از بخشش شه شناس
مراین شاه را باد از ما سپاس
توانایی اش رابه کار شگفت
زکار من اندازه باید گرفت
روان جهان برخی جانش باد
درود فراوان زیزدانش باد
خدامان به وی آشنایی دهاد
اگر نیست مال جهان خود مباد
جهان را و رنج ورا باد گیر
روان را زاندیشه آزاد گیر
غم و شادی این سرای سپنج
نپاید بسی خاطر خود مرنج
سپهر ار دمی برمرادت نگشت
چو می بگذرد باید از وی گذشت
بدان کوش اندر برکردگار
سبک بار آبی به روز شمار
ره پیشوایان دین پیش گیر
همی مدحشان پیشه ی خویش گیر
که هستند برنیکی آموزگار
بدی رابه نزد خدا خواستار
کنون گر بمانم فروزم چراغ
ز دوم خیابان این نغز باغ
به الهامی ای کردگار جهان
دراتمام این نامه بخشا توان
هر آنچ از تو خواهد همانش ببخش
سعادت به هر دو جهانش ببخش
به لفظ سعادت نمودم تمام
من این نامه ی نغز را والسلام
به الماس فکر ار گهر سفته ام
همه عشق گوید نه من گفته ام
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۸ - رزم مختار وفادار با محمد ابن اشعث کوفی
همه هر چه گفتی و دیدی ز پیش
پدید آمد از فرقه ی زشت کیش
چو دیدند تنها و بی یاورم
جدا از سپهدار و از لشگرم
سپه گرد کردند برکین من
نجویند جز نقض آیین من
پی دفع این قوم خودکامه را
به هر جا که برخوانی این نامه را
عنان باز گردان و زیدر شتاب
مرا یاب برباد نارفته،آب
بیا بت شکن شو براهیم وار
برآور از این بت پرستان دمار
و گرنه از این مردم بت پرست
شود این بنای برآورده پست
هیونی روان کرد پویان چو باد
که زودش رساند به سالار راد
پدید آمد از فرقه ی زشت کیش
چو دیدند تنها و بی یاورم
جدا از سپهدار و از لشگرم
سپه گرد کردند برکین من
نجویند جز نقض آیین من
پی دفع این قوم خودکامه را
به هر جا که برخوانی این نامه را
عنان باز گردان و زیدر شتاب
مرا یاب برباد نارفته،آب
بیا بت شکن شو براهیم وار
برآور از این بت پرستان دمار
و گرنه از این مردم بت پرست
شود این بنای برآورده پست
هیونی روان کرد پویان چو باد
که زودش رساند به سالار راد
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - وله در مدح امام عصر عجل الله فرجه
گر تو آهنگ قِتال ای بت قتال کنی
خاک را چهره ز خون دل ما آل کنی
توسن ناز چنان بر صف عشاق متاز
که شهیدان رهت را همه پامال کنی
پار با تیر مژه رخنه به دینم کردی
تا چه ها با دل خونین من امسال کنی
در بر تیر غمت دیده نشان خواهم کرد
گر تنم را همه پر رخنه چو غربال کنی
شهسواران همه سر بر سم اسبت ریزند
گر تو جا بر زبر توسن اقبال کنی
شود از نازکی آزرده تن سیمینت
اگر از برگ گل سوری سربال کنی
زان به دیوانگیم شهره نمودی که مرا
سنگباران به سر از شوخی اطفال کنی
مرغ گلزار توام نغمه ی عشق تو زنم
از چه با سنگ غمم خسته پر و بال کنی
برزن و کوی پر از پیکر بیجان بینی
گر نگاهی گه رفتار به دنبال کنی
از نگاهی بزنی قافله ی ایمان را
رهزنی گر تو بدین شیوه و منوال کنی
مرغکان چمن خلد شکار تو شوند
دام از زلف سیه دانه گر از خال کنی
آفتابی تو که بر پای فروبسته هلال
چون به سیمین ساقِ آراسته خلخال کنی
شکوه با قائم موعود کنم گر تو چنین
رخنه در دین به سیه نرگش محتال کنی
مهدی آن داور دوران که بدو گفت خدای
که توام روی خود آیینه ی تمثال کنی
گوید او را ز شعف عرش مرا منت نه
خواهی ار تکیه تو بر کرسی اجلال کنی
ای خداوند دو عالم که به شمشیر دو دم
پاک روی زمی از فتنه ی دجّال کنی
گر به اولاد شیاطین تو به رحمت نگری
همه را بهتر از اوتاد و ز ابدال کنی
گر چه میکال رساند به خلایق روزی
تاج این رتبه تو زیب سر میکال کنی
گریه ی آدم خاکی همه زان بود که تو
پاک و پاکیزه اش از طینت صلصال کنی
گر به هیبت فکنی چشم به کهسار بلند
کوه را پیکر باریکتر از نال کنی
دست و بازو چو تو با تیغ به رزم افرازی
آب در سینه دل و زهره ی آجال کنی
گر به شش روز جهانی ز عدم یافت وجود
گر بخواهی دو جهان خلق تو فی الحال کنی
از پس ظلم پر از عدل شود روی زمین
جا چو بر کوهه ی صرصرتک جوّال کنی
چه شود کایی و با تیغ کج شیر خدای
پشت دین راست ایا شاه عدومال کنی
تیغ بر کش که ز دشمن شده گیتی لبریز
از چه در کشتنشان این همه اهمال کنی
خنک آن روز که از غیب پدیدار شوی
روی گیتی همه را پاک ز اضلال کنی
ما همه منتظرانیم که شاید سوی ما
نایبی از قِبَل خویشتن ارسال کنی
علم فتح بیفراز و برون آکه بحق
پاک از روی زمین مذهب جعال کنی
چه شود کز غم و رنج گنه الهامی را
از شفاعت به صف محشر خوشحال کنی
از گرانی گسلد بند ز میزان ثواب
گر به حشرش نظر لطف به اعمال کنی
هر بهاران به چمن ای گل گلزار رسول
بلبلان را تو سراینده و قوّال کنی
خاک را چهره ز خون دل ما آل کنی
توسن ناز چنان بر صف عشاق متاز
که شهیدان رهت را همه پامال کنی
پار با تیر مژه رخنه به دینم کردی
تا چه ها با دل خونین من امسال کنی
در بر تیر غمت دیده نشان خواهم کرد
گر تنم را همه پر رخنه چو غربال کنی
شهسواران همه سر بر سم اسبت ریزند
گر تو جا بر زبر توسن اقبال کنی
شود از نازکی آزرده تن سیمینت
اگر از برگ گل سوری سربال کنی
زان به دیوانگیم شهره نمودی که مرا
سنگباران به سر از شوخی اطفال کنی
مرغ گلزار توام نغمه ی عشق تو زنم
از چه با سنگ غمم خسته پر و بال کنی
برزن و کوی پر از پیکر بیجان بینی
گر نگاهی گه رفتار به دنبال کنی
از نگاهی بزنی قافله ی ایمان را
رهزنی گر تو بدین شیوه و منوال کنی
مرغکان چمن خلد شکار تو شوند
دام از زلف سیه دانه گر از خال کنی
آفتابی تو که بر پای فروبسته هلال
چون به سیمین ساقِ آراسته خلخال کنی
شکوه با قائم موعود کنم گر تو چنین
رخنه در دین به سیه نرگش محتال کنی
مهدی آن داور دوران که بدو گفت خدای
که توام روی خود آیینه ی تمثال کنی
گوید او را ز شعف عرش مرا منت نه
خواهی ار تکیه تو بر کرسی اجلال کنی
ای خداوند دو عالم که به شمشیر دو دم
پاک روی زمی از فتنه ی دجّال کنی
گر به اولاد شیاطین تو به رحمت نگری
همه را بهتر از اوتاد و ز ابدال کنی
گر چه میکال رساند به خلایق روزی
تاج این رتبه تو زیب سر میکال کنی
گریه ی آدم خاکی همه زان بود که تو
پاک و پاکیزه اش از طینت صلصال کنی
گر به هیبت فکنی چشم به کهسار بلند
کوه را پیکر باریکتر از نال کنی
دست و بازو چو تو با تیغ به رزم افرازی
آب در سینه دل و زهره ی آجال کنی
گر به شش روز جهانی ز عدم یافت وجود
گر بخواهی دو جهان خلق تو فی الحال کنی
از پس ظلم پر از عدل شود روی زمین
جا چو بر کوهه ی صرصرتک جوّال کنی
چه شود کایی و با تیغ کج شیر خدای
پشت دین راست ایا شاه عدومال کنی
تیغ بر کش که ز دشمن شده گیتی لبریز
از چه در کشتنشان این همه اهمال کنی
خنک آن روز که از غیب پدیدار شوی
روی گیتی همه را پاک ز اضلال کنی
ما همه منتظرانیم که شاید سوی ما
نایبی از قِبَل خویشتن ارسال کنی
علم فتح بیفراز و برون آکه بحق
پاک از روی زمین مذهب جعال کنی
چه شود کز غم و رنج گنه الهامی را
از شفاعت به صف محشر خوشحال کنی
از گرانی گسلد بند ز میزان ثواب
گر به حشرش نظر لطف به اعمال کنی
هر بهاران به چمن ای گل گلزار رسول
بلبلان را تو سراینده و قوّال کنی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۷
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۰
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۸
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۳
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۱
اگر مروت و جود است در جهان موجود
چرا ز هر دو به حاصل نمی شود مقصود
گمان برم که دراین روزگار تیره چو شب
بخفت چشم مروت بمرد مادر جود
ز سیر هفت ستاره دراین دوازده برج
به ده دوازده سال اندراین دیار و حدود
هزار شخص کریم از وجود شد به عدم
که یک کریم نمی آید از عدم به جود
در این زمانه به جز مدخل و حسود نماند
بریده باد سر مدخل و زبان حسود
وگر به دست منستی عمود صبح منیر
بکوبمی سر اهل زمانه را به عمود
و گر حکایت مسعود سعد و قلعه نای
شنیده ای که در او ماند مدتی مطرود
یقین بدان که ز بد حالی و شکسته دلی
زمانه قلعه نای است و ما در او مسعود
ز کردگار همه حسن عاقبت خواهم
که این دعاست به نزدیک عاقلان معهود
چو در زمانه یکی معطی و کریم نماند
چگونه عاقبت کار ما بود محمود
چرا ز هر دو به حاصل نمی شود مقصود
گمان برم که دراین روزگار تیره چو شب
بخفت چشم مروت بمرد مادر جود
ز سیر هفت ستاره دراین دوازده برج
به ده دوازده سال اندراین دیار و حدود
هزار شخص کریم از وجود شد به عدم
که یک کریم نمی آید از عدم به جود
در این زمانه به جز مدخل و حسود نماند
بریده باد سر مدخل و زبان حسود
وگر به دست منستی عمود صبح منیر
بکوبمی سر اهل زمانه را به عمود
و گر حکایت مسعود سعد و قلعه نای
شنیده ای که در او ماند مدتی مطرود
یقین بدان که ز بد حالی و شکسته دلی
زمانه قلعه نای است و ما در او مسعود
ز کردگار همه حسن عاقبت خواهم
که این دعاست به نزدیک عاقلان معهود
چو در زمانه یکی معطی و کریم نماند
چگونه عاقبت کار ما بود محمود
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۶
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۸
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۵۰
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۰
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۱
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۳
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۹
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۹۵
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۹۷
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۸