عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۵
دی دلم گفت چون که کم کردی
پوشش جامه پاشش اقچه
گفتم ای دل نبینیم که نماند
اقچه در کیسه جامه در بقچه
هستی من جهان دون بستد
نه مزلش ستد نه سارقچه
گفت اگر مال نیست باقی باد
دولت و جاه فخر دین گلچه
صاحبا بنده همه ساله چنین می خواهد
که زحال من و اتباع تو باشی آگاه
لیکن از بهر صداعی که مبادت هرگز
زحمت بارگهت می ندهد جز گه گاه
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴
ایزد چو خصال خوب دادم
ای کاش مرا حیا ندادی
چون داد حیا در این حیاتم
از رزق دری دگر گشادی
گر شب نبدی و شکر خلوت
فرزند ز پشت من نزادی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰
قصد کردی به تصنع ز حسد در حق من
یعنی از سامری آموخته ام حیله گری
من ندانستم با اینهمه استادی تو
که در این کار ز خر خرتر و از سگ بتری
من توانم که جزای بد تو بد نکنم
نتوانم که ندانم که تو چون بد سیری
تو که پرورده دونان و بدانی و سگان
سال چل کرده به دونی و دغائی و عری
اینهمه صنعت و دستان و حیل می دانی
با همه غمری و دیوانگی و خیره سری
من مربای سلاطین جهاندیده و پیر
عمر در ملک به سر برده به صائب نظری
آخر این مایه بدانم به تجارب در تو
که چه سگ نفس و خبیث و دد و بیدادگری
دولت صاحب دیوان و بقای وی باد
که تو بی دولت ازین جاه و بقا برنخوری
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۲
من هجاء چون کنم مطرزک را
که هجاء کردن است کژ خوانی
علت آینه که می گویند
دورقی داندی و شروانی
من نگویم که نیستش دانش
کآن طریقی بود ز نادانی
عاقل انکار حس چگونه کند
خور نگردد به میغ ظلمانی
آنچه من دیده ام ز سیرت او
نه ز مهداری و هجاخوانی
بی تکلف بگویم و نکنم
سخن آرائی و سخندانی
کافه خلق راست او بدخواه
خویش و بیگانه قاضی و دانی
آنچه او از زبان شوم کند
نکند صد خدنگ ماکانی
قصد و غمز و نفاق و خبث کند
سر به سر منطقی و برهانی
وز تکبر چو سر بگرداند
آید اندر کلام نفسانی
گر کسی استراق سمع کند
بشنود صد فسون شیطانی
به ظرافت چو گه خورد حاشا
وآرد آن خنده زمستانی
زیر هر خنده ای چو زهر بود
صد هلاهل ز حقد پنهانی
وز اباطیل پیچ پیچ چو کاف
قاف را بشکند به پیشانی
مردکی کوهی شبانکاره
بغتتاً چون شود خراسانی
لاجرم زین نمط بود فن او
که همی بینی و همی خوانی
کوه پرورده پلنگ نهاد
دور از آئین و رسم انسانی
تازی اش هست و پارسی گه گاه
می درآید به صد پریشانی
چشم شوخش ندیده در همه عمر
حشمت و نعمت و تن آسانی
شره و حرص جاه و مالش داد
چشم پوشیدگی و عریانی
عورت خویش را نمی بیند
از غرور و نشاط شهوانی
شرم بادش ز نور و شمس و عبید
وز کمال و عماد زاکانی
شمس کیشی ز جور آن بدکیش
اشک دارد چو در عمانی
در براق کمال او نرسد
صد از آن ژاژ خای کهدانی
کیست عبداله ابی سلول
حاسد اختصاص سلمانی
علم باقی همی فروشد شیخ
به حطام مزخرف فانی
نخورد بر زمال و جاه چنین
گو شود فیلسوف یونانی
خانه ای کش بنا ز ظلم بود
زود روی آورد به ویرانی
گر توئی اهل علم و فتوی و درس
... انی
نه که علم از تو سفله بیزار است
هم بدین شیوه هستی ارزانی
نی نی از فتنه جوئی و شر و شور
وز هوس های شغل دیوانی
دردهد تن به ننگ سرهنگی
خوش کند دل به عار دربانی
با چنین سیرتی که می بینی
با چنین خصلتی که می دانی
اگر او عالم و مسلمان است
وای بر علم و بر مسلمانی
بد شدم من ز صحبت بد او
نیک گفت آن حکیم روحانی
که نکوکار بد شود ز بدان
خاصه چون جور بیند از جانی
به جوانی ز هجو و غیبت و خبث
توبتم داد لطف رحمانی
کرد هیچی مرا بدین سر زال
این شغاد لعین دستانی
توبه من شکست و بشکندش
گردن از قهر عدل یزدانی
از همه گفته ها پشیمانم
گرچه کردم بسی درافشانی
وندر این قطعه از چنین گفتار
کافرم گر برم پشیمانی
یارب از غیب رحمتی بفرست
بهتر از ابرهای نیسانی
سقطه نخجوانیش نو کن
تا جهان را ز فتنه برهانی
بر چنین دیو و دد دریغ دریغ
نظر لطف آصف ثانی
نفس دیو مردمان مرساد
در چنین سیرت سلیمانی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۴
شکل دیو سفید دارد اصیل
که مماناد آن سیه صوفی
دم تقوی زند ولی بر فسق
من ندیدم چو او به مشعوفی
در ره دین و شرع لایومن
در طریق حفاظ لایوفی
گفتم ای زن جلب چه معجونی
از چه ترکیب و خلط محفوفی
در تو سختی و رنج بی اثر است
نه ز لحم عظام غضروفی
مترصد نشسته بر سر پای
در تمنای شغل مالوفی
بی نشان همچو نون تنوینی
بی عمل همچو حرف محذوفی
همه عمر تو صرف شد به بدی
وین زمان از امید مصروفی
طاعتت محض زرق و عین ریاست
به مثل گر جنید و معروفی
قد پستت سزای نفط و نی است
تو کجا اهل خرقه و صوفی
به عسیری چو خط مرموزی
به ثقیلی چو شعر مزحوفی
ظالم یک دیار مظلومی
قاصد صد هزار ملهوفی
به خصال سباع موسومی
به صفات بهیمه موصوفی
به نکابت چو موش مشهوری
به اذیت چو مار معروفی
کشتنت واجب است بر همه خلق
به چه تاویل و رخصه موقوفی
فتوی شافعی گواه من است
رخصت بو حنیفه کوفی
همه لفظ ممرضت این باد
لاسفاء له و ماعوفی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵
مردکی بود طامع و شیاد
نام آن غرم حیدر آبی
کودکان را ز بهر شفتالو
سیب وامرود دادی و آبی
گاه کدیه برای کسب حطام
دیده کردی چو چرخ دولابی
شب به بزم معاشرت رفتی
خفتی آنجا برای دبابی
تایکی مست خفته را گادی
جان بدادی ز رنج بی خوابی
تو همان حیدری ولی بی آب
می کن ای دون سفله بی آبی
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۶
یاری که بدوست سربلندی ما را
وز دوری اوست مستمندی ما را
می گفت چو در دل خرابم بنشست
کآخر به خراب درفکندی ما را
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
آن شد که به زر عوام جویند ترا
خاصان دل و جان و دیده گویند ترا
اکنون که به جوی خوبی ات آب نماند
گر نان گردی سگان نبویند ترا
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
گفتم که به اندیشه و با رای درست
خود را به دراندازم ازین واقعه چست
کز مذهب این قوم ملالم بگرفت
هر یک زده دست عجز در شاخی سست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
ای ساده سر پیر که پشت تو دوتاست
در پوست ز عجز استخوانت پیداست
با پیری و ضعف رگ زدنت از پی چیست
با آن سر ساده گیسوانت ز کجاست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
از بس که ز دیو و دد مرا آزار است
وز بس که ز خلق بر وجودم بار است
این جان چو نوش بر دلم چون زهر است
وین عمر عزیز پیش چشمم خوار است
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۶
سیمرغ شهی گزید و خاموش نشست
بلبل نفسی خوش زد و محبوس نشست
شد بوم سپاهان وطن کرکس و جغد
زین زاغ که باز جای طاووس نشست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۷
شه می دهدم نوید هر لحظه دویست
عقلم گوید نی بر این شاه مایست
با طبع وفا و مهر و آزرمش هست
با خنجر تیز و دل بی رحمش نیست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۰
گر کوتهی عمر ز بیدادگریست
با ظلم تو این عمر دراز تو ز چیست
پیغمبر حق به سال شصت و سه گذشت
تو ظالم ضال تا به صد خواهی زیست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۹
چون گل به میان خار می باید زیست
با دشمن دوست وار می باید زیست
خواهی که سخن ز پرده بیرون نشود
در پرده روزگار می باید زیست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۳
در بزم شهان چو آب من روشن نیست
جز بر سر خاک تیره ام مسکن نیست
آن شد که نبد رخصت بیرون شدنم
اکنونم اجازه درون رفتن نیست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۵
نه اهل بهشتی تو بدین سیرت زشت
نه درخور دوزخی بدین خوی و سرشت
از ننگ تو خاموش شود نار جحیم
وز عار تو رضوان بگریزد ز بهشت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۰
چونان نکند بخت از آن طایفه کوچ
کش بخته نماید ار کج و ارکج غوچ
می بینم و راستی نیاید ز کسی
کش ناصحه کور باشد و حاجبه لوچ
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۱
این رسم نگر که دهر پرشور نهاد
وین بار گران بر تن بی زور نهاد
این بند که پیل و شیر ازو ناله کنند
بر پای ضعیف پشه و مور نهاد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۷
هر سفله که همرنگ اماجد گردد
جهلش همه علم و هزل اوجد گردد
صد مسجد اگر مزبله گردد به مثل
به زانکه یکی مزبله مسجد گردد