عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
دوش از آن باده که پیمود بطی جانانم
نه چنان بیخود و مستم که سر از پا دانم
دست از دامنم ای بدرقه بردار و برو
که سفر کردن از این در قدمی نتوانم
دولت و زندگیم جان و دلی بیش نبود
دل فکندیم به پا تا چه رود بر جانم
در خرابات مغان گم شده ای هست مرا
بی جهت نیست که آشفته و سرگردانم
مگر از مرگ کنم چاره غم هجران را
که جز این صارفه مشکل نکند آسانم
داده بودند مرا از دو جهان دین و دلی
این خود ازکف شد و دل کند بباید زآنم
رایگان داده ز کف گوهر و بر خامی خویش
مضطر و سوخته و غمزده و حیرانم
درد و درمان همه از تست خدا را مپسند
که من از چاره ی درد تو به خود درمانم
سحر جادوت ز خود بی خبرش کرد و ربود
ورنه دل بود کجا ایمن از آن مژگانم
تب و تابم مکن انکار صفایی زنهار
کآب چشم آمده بر آتش دل برهانم
نه چنان بیخود و مستم که سر از پا دانم
دست از دامنم ای بدرقه بردار و برو
که سفر کردن از این در قدمی نتوانم
دولت و زندگیم جان و دلی بیش نبود
دل فکندیم به پا تا چه رود بر جانم
در خرابات مغان گم شده ای هست مرا
بی جهت نیست که آشفته و سرگردانم
مگر از مرگ کنم چاره غم هجران را
که جز این صارفه مشکل نکند آسانم
داده بودند مرا از دو جهان دین و دلی
این خود ازکف شد و دل کند بباید زآنم
رایگان داده ز کف گوهر و بر خامی خویش
مضطر و سوخته و غمزده و حیرانم
درد و درمان همه از تست خدا را مپسند
که من از چاره ی درد تو به خود درمانم
سحر جادوت ز خود بی خبرش کرد و ربود
ورنه دل بود کجا ایمن از آن مژگانم
تب و تابم مکن انکار صفایی زنهار
کآب چشم آمده بر آتش دل برهانم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
شب و روز از غمت در باغ و زندان
در افغانم در افغانم در افغان
کجا بی باغ رویت دل گشاید
ز بستانم ز بستانم ز بستان
بیا و ز دیده بنگر سیل خونین
به دامانم به دامانم به دامان
برون شد نعمت قرب تو از دست
به کفرانم به کفرانم به کفران
چه دولت ها کم از کف زایل آمد
به طغیانم به طغیانم به طغیان
گدازد این سفر هم جان و هم جسم
به هجرانم به هجرانم به هجران
اگر کردی خبر دل خواهدت سوخت
به حرمانم به حرمانم به حرمان
چسان دل آب ناید ز آتش هجر
نه سندانم نه سندانم نه سندان
دریغا کز نظر خوارم فکندند
عزیزانم عزیزانم عزیزان
پریشان نامه ام برخوان صفایی
به جانانم به جانانم به جانان
در افغانم در افغانم در افغان
کجا بی باغ رویت دل گشاید
ز بستانم ز بستانم ز بستان
بیا و ز دیده بنگر سیل خونین
به دامانم به دامانم به دامان
برون شد نعمت قرب تو از دست
به کفرانم به کفرانم به کفران
چه دولت ها کم از کف زایل آمد
به طغیانم به طغیانم به طغیان
گدازد این سفر هم جان و هم جسم
به هجرانم به هجرانم به هجران
اگر کردی خبر دل خواهدت سوخت
به حرمانم به حرمانم به حرمان
چسان دل آب ناید ز آتش هجر
نه سندانم نه سندانم نه سندان
دریغا کز نظر خوارم فکندند
عزیزانم عزیزانم عزیزان
پریشان نامه ام برخوان صفایی
به جانانم به جانانم به جانان
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
به زندان بلا آونگ هجران
ز بس ماندم شدم دلتنگ هجران
بیا تا صیقل قربت زداید
مرا ز آیینه ی دل زنگ هجران
به رخش وصل برنه زین راحت
ز زین رنج واکن ننگ هجران
دودگلگون اشکم بر رخ این بس
چه تازی بردلم شبرنگ هجران
نشاندی بر سر خاک سیاهم
بریز از دامن آخر سنگ هجران
من و آهنگ هجران حاش لله
نگر برما همی آهنگ هجران
به بوی وصل کردم حیلتی چند
نرستم آخر از نیرنگ هجران
سپاهی بی کران سان دیده از اشک
به سر دارم هوای جنگ هجران
دگر دامان وصلت ندهم از دست
گر این ره داریم از چنگ هجران
مگر بوی وصالم سرخوش آرد
نبینم کاش زین پس رنگ هجران
صفایی تاج دار ملک غم شد
چو پا بنهاد بر اورنگ هجران
ز بس ماندم شدم دلتنگ هجران
بیا تا صیقل قربت زداید
مرا ز آیینه ی دل زنگ هجران
به رخش وصل برنه زین راحت
ز زین رنج واکن ننگ هجران
دودگلگون اشکم بر رخ این بس
چه تازی بردلم شبرنگ هجران
نشاندی بر سر خاک سیاهم
بریز از دامن آخر سنگ هجران
من و آهنگ هجران حاش لله
نگر برما همی آهنگ هجران
به بوی وصل کردم حیلتی چند
نرستم آخر از نیرنگ هجران
سپاهی بی کران سان دیده از اشک
به سر دارم هوای جنگ هجران
دگر دامان وصلت ندهم از دست
گر این ره داریم از چنگ هجران
مگر بوی وصالم سرخوش آرد
نبینم کاش زین پس رنگ هجران
صفایی تاج دار ملک غم شد
چو پا بنهاد بر اورنگ هجران
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
مرا خوشتر ز جام عشق خوناب جگر خوردن
که چون شیر از لب شیرین به شیرینی شکر خوردن
چنان بر من گوارا نیست حلوای ترش رویان
که زهر قاتل از دست ای شیرین پسر خوردن
مرا زد بر دل از تیر نظر زخمی که بس کاری
ندارد مرهم الا زآن کمان تیر دگر خوردن
دریغا چشم گل چیدن مرا بود از گلستانی
که بارش نیست الا خار حصرت بر جگر خوردن
به تیر ناگهان ز اندیشه ی مرهم شدم فارغ
نصیب کس مباد اینسان خدنگی بی خبر خوردن
بساز از بار این باغ اول ای دل برگ آزادی
اگر داری از آن سرو روان امید برخوردن
ره او رو به ناچاری رهی می باید ار رفتن
غم او خور به ناکامی غمی می باید ار خوردن
به خون خود چنان گرمم که از خاک سرکویش
نه برگردم به نومیدی نه سرخارم ز سر خوردن
صفایی از رقیب کینه پرور مهر می جویی
ز نخل خشک میداری طمع، خرمای تر خوردن
که چون شیر از لب شیرین به شیرینی شکر خوردن
چنان بر من گوارا نیست حلوای ترش رویان
که زهر قاتل از دست ای شیرین پسر خوردن
مرا زد بر دل از تیر نظر زخمی که بس کاری
ندارد مرهم الا زآن کمان تیر دگر خوردن
دریغا چشم گل چیدن مرا بود از گلستانی
که بارش نیست الا خار حصرت بر جگر خوردن
به تیر ناگهان ز اندیشه ی مرهم شدم فارغ
نصیب کس مباد اینسان خدنگی بی خبر خوردن
بساز از بار این باغ اول ای دل برگ آزادی
اگر داری از آن سرو روان امید برخوردن
ره او رو به ناچاری رهی می باید ار رفتن
غم او خور به ناکامی غمی می باید ار خوردن
به خون خود چنان گرمم که از خاک سرکویش
نه برگردم به نومیدی نه سرخارم ز سر خوردن
صفایی از رقیب کینه پرور مهر می جویی
ز نخل خشک میداری طمع، خرمای تر خوردن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
مرا چون شمع هرشب سوختن و آنگه سحر مردن
بس آسان است و مشکل بی تو روزی را به شب بردن
نمی کردم تمنای هلاک خویشتن باری
اگر می بود ممکن در فراقت زندگی کردن
چو صیادم تویی از بخت خود شادم خوشا خونی
که زیبد آب آن شمشیر و گردد زیب آن گردن
کجا صیدی اسیر افتد چو من در قید صیادان
که غم ناکم به آزادی و خرسندم به آزردن
ز دست دل ستان بادت حلال ار زهر بستانی
که جام از دوست نگرفتن حرامستی نه می خوردن
چه نسبت با چو من پیری جوانی چون ترا جانا
ترا آغاز سرگرمی مرا انجام افسردن
فغان کافکند بر سر سایه روزی ابر نوروزی
که آمد چون گل چیده مرا هنگام پژمردن
مبر نام گنه خط بر خطا کش خجلتم مفزا
که جرم عذرخواهان را سزاوار است نشمردن
صفایی باغبانم بست ره زین بوستان وقتی
که بود آن گلبن نوخیز را آغاز پروردن
بس آسان است و مشکل بی تو روزی را به شب بردن
نمی کردم تمنای هلاک خویشتن باری
اگر می بود ممکن در فراقت زندگی کردن
چو صیادم تویی از بخت خود شادم خوشا خونی
که زیبد آب آن شمشیر و گردد زیب آن گردن
کجا صیدی اسیر افتد چو من در قید صیادان
که غم ناکم به آزادی و خرسندم به آزردن
ز دست دل ستان بادت حلال ار زهر بستانی
که جام از دوست نگرفتن حرامستی نه می خوردن
چه نسبت با چو من پیری جوانی چون ترا جانا
ترا آغاز سرگرمی مرا انجام افسردن
فغان کافکند بر سر سایه روزی ابر نوروزی
که آمد چون گل چیده مرا هنگام پژمردن
مبر نام گنه خط بر خطا کش خجلتم مفزا
که جرم عذرخواهان را سزاوار است نشمردن
صفایی باغبانم بست ره زین بوستان وقتی
که بود آن گلبن نوخیز را آغاز پروردن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
نه از حکمت توانم سر کشیدن
نه مهرت را قلم برسر کشیدن
نه امکان داشت در بزمت مرا بار
نه بار از آستان بردر کشیدن
نه کامم حاصل از سیب زنخدانت
به ماتم خویش از این چه برکشیدن
نه تن ماندن تواند زنده بی دل
نه دل ممکن ز زلفش در کشیدن
نه چشم از دل توان پوشیدنم باز
نه دست از دامن دلبر کشیدن
نبود این رسم جز ما را در اسلام
مسلمان خواری از کافر کشیدن
ندانی بایدم در هر نگاهی
چها زان مست افسونگر کشیدن
که یادت داد در کشور گشایی
رقیب غمزه این لشکر کشیدن
نپندارم خود از نقاش ایجاد
از این به صورتی دیگر کشیدن
وگر با نرگس مست دلارام
نزیبد نازم از عبهر کشیدن
سزد نظم درروارت صفایی
به گوش هوش چون گوهر کشیدن
نه مهرت را قلم برسر کشیدن
نه امکان داشت در بزمت مرا بار
نه بار از آستان بردر کشیدن
نه کامم حاصل از سیب زنخدانت
به ماتم خویش از این چه برکشیدن
نه تن ماندن تواند زنده بی دل
نه دل ممکن ز زلفش در کشیدن
نه چشم از دل توان پوشیدنم باز
نه دست از دامن دلبر کشیدن
نبود این رسم جز ما را در اسلام
مسلمان خواری از کافر کشیدن
ندانی بایدم در هر نگاهی
چها زان مست افسونگر کشیدن
که یادت داد در کشور گشایی
رقیب غمزه این لشکر کشیدن
نپندارم خود از نقاش ایجاد
از این به صورتی دیگر کشیدن
وگر با نرگس مست دلارام
نزیبد نازم از عبهر کشیدن
سزد نظم درروارت صفایی
به گوش هوش چون گوهر کشیدن
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
یک ره ای صبا سوی یار من، بگذر و بگو کای نگار من
غم ز مرگ من داد کام تو، دل ز هجر تو ساخت کار من
من به کنج غم مانده دردناک، گه زنخ به کف گه جبین به خاک
غیر اشک خون کس نکرده پاک، گرد بی کسی از عذار من
ای مه چگل شرم آب و گل، راز و آشکار آب جان و دل
تا فتاده تن از تو منفصل، گشته متصل غم دوچار من
نوبت دگر از درون خاک، سر برآورم تا به صدق پاک
جان کنم فداک گر پس از هلاک، بگذری یکی بر مزار من
مرهمم به ریش هل به دست خویش، تا رود به کام کار دل ز پیش
پس نیوفتد نوش جان ز نیش، ورنه وای وای حال زار من
دل به مقدمت جان و سر نهاد، هرچه رد و راد در ره ی تو داد
بازش از کمی خجلتی زیاد، در به رخ گشاد از نثار من
در ریاض عیش یاد وی کجا، خرمی گذاشت تا فرو نریخت
صرصر هلاک خام و پخته پاک، خشک و تر به خاک برگ و بار من
پیش دشمنم مغز اگر ز پوست، یا خود آبروی کم ز آب جوست
نیست غم که دوست محض مکرمت، فخر و عز اوست عیب و عار من
شد صفایی ام دور از آن نگار، تن ز بس ضعیف دل ز بس فگار
ننگری نزار جز خطی غبار، گر کنی گذار، از کنار من
غم ز مرگ من داد کام تو، دل ز هجر تو ساخت کار من
من به کنج غم مانده دردناک، گه زنخ به کف گه جبین به خاک
غیر اشک خون کس نکرده پاک، گرد بی کسی از عذار من
ای مه چگل شرم آب و گل، راز و آشکار آب جان و دل
تا فتاده تن از تو منفصل، گشته متصل غم دوچار من
نوبت دگر از درون خاک، سر برآورم تا به صدق پاک
جان کنم فداک گر پس از هلاک، بگذری یکی بر مزار من
مرهمم به ریش هل به دست خویش، تا رود به کام کار دل ز پیش
پس نیوفتد نوش جان ز نیش، ورنه وای وای حال زار من
دل به مقدمت جان و سر نهاد، هرچه رد و راد در ره ی تو داد
بازش از کمی خجلتی زیاد، در به رخ گشاد از نثار من
در ریاض عیش یاد وی کجا، خرمی گذاشت تا فرو نریخت
صرصر هلاک خام و پخته پاک، خشک و تر به خاک برگ و بار من
پیش دشمنم مغز اگر ز پوست، یا خود آبروی کم ز آب جوست
نیست غم که دوست محض مکرمت، فخر و عز اوست عیب و عار من
شد صفایی ام دور از آن نگار، تن ز بس ضعیف دل ز بس فگار
ننگری نزار جز خطی غبار، گر کنی گذار، از کنار من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
برد عیبم به دشمن یاریش بین
خورد خونم چو می غم خواریش بین
عطا مقطوع و ممنوعم هم از خواست
تماشا کن فقیر آزاریش بین
دلم برد از کف و افکند در پای
عفاالله حبذا دلداریش بین
بهر زخمی به زخمم مرهمی بست
به افتادم ز زخم کاریش بین
به مستی جادویش هشیار بنگر
به عین خواب در بیداریش بین
پریشان روزگارم چون خم زلف
شبه فام از خطر زنگاریش بین
به تردستی وی در دلبری ها
بیا دستان نگر طراریش بین
چه خون ها گیردش دامن به محشر
قبای اطلس گلناریش بین
گرفتارت فتاد از قرب محروم
عزیزی دیدی اکنون خواریش بین
به راه عشق رفتی ای دل آسان
ولی برگشتن و دشواریش بین
صفایی را به استغنای خود بخش
به زور و زر ننازد زاریش بین
دل از مهرت به چندین کین نپرداخت
به پاس دوستی پا داریش بین
خورد خونم چو می غم خواریش بین
عطا مقطوع و ممنوعم هم از خواست
تماشا کن فقیر آزاریش بین
دلم برد از کف و افکند در پای
عفاالله حبذا دلداریش بین
بهر زخمی به زخمم مرهمی بست
به افتادم ز زخم کاریش بین
به مستی جادویش هشیار بنگر
به عین خواب در بیداریش بین
پریشان روزگارم چون خم زلف
شبه فام از خطر زنگاریش بین
به تردستی وی در دلبری ها
بیا دستان نگر طراریش بین
چه خون ها گیردش دامن به محشر
قبای اطلس گلناریش بین
گرفتارت فتاد از قرب محروم
عزیزی دیدی اکنون خواریش بین
به راه عشق رفتی ای دل آسان
ولی برگشتن و دشواریش بین
صفایی را به استغنای خود بخش
به زور و زر ننازد زاریش بین
دل از مهرت به چندین کین نپرداخت
به پاس دوستی پا داریش بین
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
شد مرا عمر در وفا سپری
تو هنوز از جفا نگشته بری
مرغ این باغ را چه سودا خاست
که کند جای نغمه نوحه گری
گشته رسوای روی او چه کنم
گل نداند ورای پرده دری
جهد کردم که دل بدو ندهم
آدمی دست چون برد ز پری
غنچه را غیرت گلش در باغ
داشت هر صبحدم به جامه دری
دادم آخر به کشتن از ناله
شاکرم با کمال بی اثری
دل در آن زلف مشکبو آموخت
از دو لعل تو رسم خون جگری
عیب جویی صفایی از همه وجه
عیب باشد ز مردم هنری
کامل آن یک تن است و باقی را
هست نقصی بهر که در نگری
تو هنوز از جفا نگشته بری
مرغ این باغ را چه سودا خاست
که کند جای نغمه نوحه گری
گشته رسوای روی او چه کنم
گل نداند ورای پرده دری
جهد کردم که دل بدو ندهم
آدمی دست چون برد ز پری
غنچه را غیرت گلش در باغ
داشت هر صبحدم به جامه دری
دادم آخر به کشتن از ناله
شاکرم با کمال بی اثری
دل در آن زلف مشکبو آموخت
از دو لعل تو رسم خون جگری
عیب جویی صفایی از همه وجه
عیب باشد ز مردم هنری
کامل آن یک تن است و باقی را
هست نقصی بهر که در نگری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
ترا آخر چه شدکز بی وفایی
نکردی در محبت عهد پایی
جدا از دین و دل دیوانه بودم
که کردن از تو آهنگ جدایی
به فردوسم مخوان زنهار از این در
که آنجا نیست چندین دل گشایی
دلم آمیخت از لعلت به خوناب
قدم آموخت از زلفت دوتایی
مگر خود از وفاداری و رحمت
علاج رنج مهجوران نمایی
که فرقی نیست شرح درد و غم را
بگوش غیر با دستان سرایی
بدین سامان و ثروت کم فراهم
به کویت نایدم عار از گدایی
صنوبر گو مکش سر پیش بالاش
که حسنت چیست الا یک رسایی
مرا زین پس نزیبد پارس موطن
که عشقم توبه داد از پارسایی
رود در دوستی از وی ستم ها
که از دشمن نیاید بر صفایی
نکردی در محبت عهد پایی
جدا از دین و دل دیوانه بودم
که کردن از تو آهنگ جدایی
به فردوسم مخوان زنهار از این در
که آنجا نیست چندین دل گشایی
دلم آمیخت از لعلت به خوناب
قدم آموخت از زلفت دوتایی
مگر خود از وفاداری و رحمت
علاج رنج مهجوران نمایی
که فرقی نیست شرح درد و غم را
بگوش غیر با دستان سرایی
بدین سامان و ثروت کم فراهم
به کویت نایدم عار از گدایی
صنوبر گو مکش سر پیش بالاش
که حسنت چیست الا یک رسایی
مرا زین پس نزیبد پارس موطن
که عشقم توبه داد از پارسایی
رود در دوستی از وی ستم ها
که از دشمن نیاید بر صفایی
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۱۸
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۹
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸
در کامش ای فلک زدی آتش به جای آب
خاکت به حلق باد بدین گونه احتساب
با این ستم هنوز ترا چشم آفرین
با این گنه هنوز ترا بویه ی ثواب
آبی به حلق سوخته ی او نریختند
با آنکه دجله آب شد از فرط التهاب
تا دیده و دلش ز عطش ماند خشک و تر
بایست خون دل رود از دیده ی سحاب
گرم از شهادتش سر و جان از حیات سرد
دل بر فراق داغ و درون از عطش کباب
رایی به سوی مقتل و رویی به خیمگه
جانش سبک عنان و عنانش گران رکاب
دل خالی از علاقه دهان از وداع پر
در این عمل درنگش و برآن امل شتاب
زین قصد ناصواب نگشتند محترز
ز آن خون بی گناه نجستند اجتناب
پوشید خلعتی اگر او بود خاک صرف
نوشید شربتی اگر او بود خون ناب
نه چرخ منقلب شد ازین شغل بی محل
نه خاک مضطرب شد ازین ظلم بی حساب
با تفته کامی وی و اصحاب تشنه لب
ای کاش نیل و قلزم و جیحون شدی سراب
ازتاب تشنه کامی اطفال در خروش
خاک سیه به دیده ی بی آب آفتاب
تا در عراق و شام حریم تو دربدر
دل شاد آن غمین فتد آباد این خراب
در خون خود چو خفت جگرگوشه ی بتول
بر خاک ره فتاد چو فرزند بوتراب
پشت زمین ز اشک ملایک تباه باد
روی فلک ز آه اناسی سیاه باد
خاکت به حلق باد بدین گونه احتساب
با این ستم هنوز ترا چشم آفرین
با این گنه هنوز ترا بویه ی ثواب
آبی به حلق سوخته ی او نریختند
با آنکه دجله آب شد از فرط التهاب
تا دیده و دلش ز عطش ماند خشک و تر
بایست خون دل رود از دیده ی سحاب
گرم از شهادتش سر و جان از حیات سرد
دل بر فراق داغ و درون از عطش کباب
رایی به سوی مقتل و رویی به خیمگه
جانش سبک عنان و عنانش گران رکاب
دل خالی از علاقه دهان از وداع پر
در این عمل درنگش و برآن امل شتاب
زین قصد ناصواب نگشتند محترز
ز آن خون بی گناه نجستند اجتناب
پوشید خلعتی اگر او بود خاک صرف
نوشید شربتی اگر او بود خون ناب
نه چرخ منقلب شد ازین شغل بی محل
نه خاک مضطرب شد ازین ظلم بی حساب
با تفته کامی وی و اصحاب تشنه لب
ای کاش نیل و قلزم و جیحون شدی سراب
ازتاب تشنه کامی اطفال در خروش
خاک سیه به دیده ی بی آب آفتاب
تا در عراق و شام حریم تو دربدر
دل شاد آن غمین فتد آباد این خراب
در خون خود چو خفت جگرگوشه ی بتول
بر خاک ره فتاد چو فرزند بوتراب
پشت زمین ز اشک ملایک تباه باد
روی فلک ز آه اناسی سیاه باد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹
شه زاده آن زمان که چو خورشید شد سوار
پیرامنش نوازن زن و فرزند ره سپار
آسیمه سر به دامنش آویخت پور و دخت
او بدر و اهل بیت بر اطراف هاله وار
او غرق اشک جاریه چون قطب و اهل بیت
چون پره های چرخ سراسیمه ز اضطرار
آنان به باد بعد خزان گونه برگ ریز
و او را شکفته رخ به بوی قرب چون بهار
اهل حرم چو جمع عزا سر به جیب غم
او در میان چو شمع به رخساره اشک یار
او را به یاد وصل چو معشوق دل قوی
و آنان به تاب هجر چو عشاق تن نزار
او چهر برفروخته چون گل به شاخ زین
و آنان چون عندلیب خروشان ز هرکنار
در دیده موج اشک و به دل کوه های درد
بر سینه خیل داغ و به لب ناله های زار
از فرط بی قراریشان گر کنم حدیث
معنی به لفظ و لفظ نگیرد به لب قرار
هم چرخ را به یاری اشرار اهتمام
هم خصم را ز خواری اخیار افتخار
غی و غرور باطل و صبر و سکون حق
ماند این دو جاودان ز فریقین یادگار
گلبن چو نخله خار برآوردش از خدنگ
برجای گل چرا ندمد خار لاله زار
تا تلخ شد زبان شکر بارش از عطش
زهر است در مذاق جهان آب خوشگوار
این آتش ار به آب رضا می نشد خموش
بی وقفه سوختی همه کیهان به یک شرار
بر دورش اهل بیت خروشان کشیده صف
گریان به گرد چشم چو مژگان زهر طرف
پیرامنش نوازن زن و فرزند ره سپار
آسیمه سر به دامنش آویخت پور و دخت
او بدر و اهل بیت بر اطراف هاله وار
او غرق اشک جاریه چون قطب و اهل بیت
چون پره های چرخ سراسیمه ز اضطرار
آنان به باد بعد خزان گونه برگ ریز
و او را شکفته رخ به بوی قرب چون بهار
اهل حرم چو جمع عزا سر به جیب غم
او در میان چو شمع به رخساره اشک یار
او را به یاد وصل چو معشوق دل قوی
و آنان به تاب هجر چو عشاق تن نزار
او چهر برفروخته چون گل به شاخ زین
و آنان چون عندلیب خروشان ز هرکنار
در دیده موج اشک و به دل کوه های درد
بر سینه خیل داغ و به لب ناله های زار
از فرط بی قراریشان گر کنم حدیث
معنی به لفظ و لفظ نگیرد به لب قرار
هم چرخ را به یاری اشرار اهتمام
هم خصم را ز خواری اخیار افتخار
غی و غرور باطل و صبر و سکون حق
ماند این دو جاودان ز فریقین یادگار
گلبن چو نخله خار برآوردش از خدنگ
برجای گل چرا ندمد خار لاله زار
تا تلخ شد زبان شکر بارش از عطش
زهر است در مذاق جهان آب خوشگوار
این آتش ار به آب رضا می نشد خموش
بی وقفه سوختی همه کیهان به یک شرار
بر دورش اهل بیت خروشان کشیده صف
گریان به گرد چشم چو مژگان زهر طرف
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۴
تخم جفا به خاک شقا ریخت تا یزید
کس حاصلی به جز غم از آن زرع ندروید
منت خدای را که خود از ریشه ای که کاشت
جز بار لعن و خار ملامت گلی نچید
تا رفته وصف ظلمت و نور این جفا نرفت
برهیچ آفریده شقی بوده یا سعید
رحم از زمانه شست عدو ورنه اهل بیت
نزدیک و دور ویله ی وا العطش شنید
ز آن فرقه یک تنش همه فریاد رس نخواست
ورنه به گوش ها همه فریاد او رسید
تنها نه راست قامت مه زین عزا خم است
برداغ این ستم زده نه آسمان خمید
آن کش دو کون قیمت یک مشت خاک پای
از پا به سر درآمد و در خاک و خون طپید
بعد از صدور این ستم از شرم انبیا
روح القدس به بنگه غم انزوا گزید
زیبق به گوش ریخته بود آن فریق را
ز آنان تنیش ورنه به فریاد می رسید
با آن خروش و شورش و آشوب و انقلاب
عالم چه شد که باز برین وضع آرمید
از داغ چهر و زلف جوانان نسوخت باز
دیگر ز باغ سوری و سنبل چرا دمید
تا در میان جان من این غم گرفت جای
شادی ز دل به گوشه ی افسردگی خزید
ضنت مکن ز گریه صفایی درین عزا
کز دیده بایدت عوض اشک خون چکید
بفروش قلب غفلت و نقد سرشک خر
کز نیم قطره دولت باقی توان خرید
دشمن ستیزه کرد و به رویش کشید تیغ
تیغ از بریدن آه که سروانزد دریغ
کس حاصلی به جز غم از آن زرع ندروید
منت خدای را که خود از ریشه ای که کاشت
جز بار لعن و خار ملامت گلی نچید
تا رفته وصف ظلمت و نور این جفا نرفت
برهیچ آفریده شقی بوده یا سعید
رحم از زمانه شست عدو ورنه اهل بیت
نزدیک و دور ویله ی وا العطش شنید
ز آن فرقه یک تنش همه فریاد رس نخواست
ورنه به گوش ها همه فریاد او رسید
تنها نه راست قامت مه زین عزا خم است
برداغ این ستم زده نه آسمان خمید
آن کش دو کون قیمت یک مشت خاک پای
از پا به سر درآمد و در خاک و خون طپید
بعد از صدور این ستم از شرم انبیا
روح القدس به بنگه غم انزوا گزید
زیبق به گوش ریخته بود آن فریق را
ز آنان تنیش ورنه به فریاد می رسید
با آن خروش و شورش و آشوب و انقلاب
عالم چه شد که باز برین وضع آرمید
از داغ چهر و زلف جوانان نسوخت باز
دیگر ز باغ سوری و سنبل چرا دمید
تا در میان جان من این غم گرفت جای
شادی ز دل به گوشه ی افسردگی خزید
ضنت مکن ز گریه صفایی درین عزا
کز دیده بایدت عوض اشک خون چکید
بفروش قلب غفلت و نقد سرشک خر
کز نیم قطره دولت باقی توان خرید
دشمن ستیزه کرد و به رویش کشید تیغ
تیغ از بریدن آه که سروانزد دریغ