عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲۳ - رباعی
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۲۴ - قصیده
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱ - شورشنامه
سراینده داستان نوی
رقم زد بر این صفحه بانوی
که دانند مردان این کهنه دز
زنان را نباشد سزاوار عز
بجز کجروی نیست در کارشان
خط راست ناید بپرگارشان
ندیدی مگر بانوی خانقاه
بجادو برد عابدان را ز راه
همه کار او جادو ریمن است
همانا که بدتر ز اهریمن است
سر شیر نر کوفت از مادگی
که در جنگ میبودش آمادگی
علمهاش بیرون خرگاه بود
غلامانش نزدیک درگاه بود
ز بس کجروی کرد در انجمن
بجوشید زین غصه، خان حسن
بپیچید بس زین پراکنده گی
بخود گفت افسوس ازین زندگی
که بیگانگی ز آشنایان خطاست
بد اندیشی از دوستان نارواست
من این شوخ را دوست پنداشتم
وز او بس امید بهی داشتم
ندانستم اینسان درشتی کند
سموری چنین خارپشتی کند
ندانستم اینسان دلیری کند
گوزنی چنین شیرگیری کند
ندانستمی ترکتازی کند
بکوتاه دستی درازی کند
ندانستم اینگونه شیدا شود
بکام بداندیش رسوا شود
گر این داستان خوب می دیدمی
کی این ننگ بر خود پسندیدمی
کی او را بدین پایه بنشاند می
سزای بدی را بدی خواند می
چو او را زره برد اینگونه دیو
برم داد او نزد کیهان خدیو
رقم زد بر این صفحه بانوی
که دانند مردان این کهنه دز
زنان را نباشد سزاوار عز
بجز کجروی نیست در کارشان
خط راست ناید بپرگارشان
ندیدی مگر بانوی خانقاه
بجادو برد عابدان را ز راه
همه کار او جادو ریمن است
همانا که بدتر ز اهریمن است
سر شیر نر کوفت از مادگی
که در جنگ میبودش آمادگی
علمهاش بیرون خرگاه بود
غلامانش نزدیک درگاه بود
ز بس کجروی کرد در انجمن
بجوشید زین غصه، خان حسن
بپیچید بس زین پراکنده گی
بخود گفت افسوس ازین زندگی
که بیگانگی ز آشنایان خطاست
بد اندیشی از دوستان نارواست
من این شوخ را دوست پنداشتم
وز او بس امید بهی داشتم
ندانستم اینسان درشتی کند
سموری چنین خارپشتی کند
ندانستم اینسان دلیری کند
گوزنی چنین شیرگیری کند
ندانستمی ترکتازی کند
بکوتاه دستی درازی کند
ندانستم اینگونه شیدا شود
بکام بداندیش رسوا شود
گر این داستان خوب می دیدمی
کی این ننگ بر خود پسندیدمی
کی او را بدین پایه بنشاند می
سزای بدی را بدی خواند می
چو او را زره برد اینگونه دیو
برم داد او نزد کیهان خدیو
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۲ - ترجمه کلمات مزبوره بفارسی با بانوی خانقاه
نشستی بایوان ونازی ببخت
ندانی که وارون شدت تخت و بخت
توئی خفته اکنون بچرم پلنک
ندانی که بر سینه ات خورده سنگ
بمغز افکنی گرمی باده را
نداری خبر حکم شهزاده را
هلا غرقه در خون شود پیکرت
بکوبند این قلعه را بر سرت
ببین یال و کوپال یحیای راد
که جوشد چو دریا شتابد چو باد
ببین هیکل میرزا عابدین
که افتاده سنگینیش بر زمین
ندانی که خرگوش بس تندخوست
نماند دگر در درخت تو پوست
بجائی که خرگوش شیری کند
کجا شیر غران دلیری کند
سرت طعمه زاغ و کرکس شود
سرای تو جای دگر کس شود
هلا در گریز اندرون کن شتاب
که دیگر نماندت به رخ آب و تاب
ندانی که وارون شدت تخت و بخت
توئی خفته اکنون بچرم پلنک
ندانی که بر سینه ات خورده سنگ
بمغز افکنی گرمی باده را
نداری خبر حکم شهزاده را
هلا غرقه در خون شود پیکرت
بکوبند این قلعه را بر سرت
ببین یال و کوپال یحیای راد
که جوشد چو دریا شتابد چو باد
ببین هیکل میرزا عابدین
که افتاده سنگینیش بر زمین
ندانی که خرگوش بس تندخوست
نماند دگر در درخت تو پوست
بجائی که خرگوش شیری کند
کجا شیر غران دلیری کند
سرت طعمه زاغ و کرکس شود
سرای تو جای دگر کس شود
هلا در گریز اندرون کن شتاب
که دیگر نماندت به رخ آب و تاب
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۶ - خبر رسانیدن جاسوس ببانوی پرافسوس
در این کار بودند کارآگهان
که ناگاه جاسوسی آمد نهان
فرود آمد آنجا به مانند پیک
بگفتا که خانم سلام علیکم
نشستیه تا کی چنین بی خبر
جارجار بلینگ آماده پشت در
قلاتنه حالا خراب مکنن
خالزا ممدن کباب مکنن
کریای آقاحسن خان چو شیر
خنقانیه پاک مکنن اسیر
دلم برت اوبایه خانم جنه
که در میره از دست باغ و خنه
دری بومی فرک کارت بکن
خاکی دسر روزگارت بکن
دادی اسم و رسمنه آخر بباد
ای چهار تا رعت هم گله بیدزیاد
نه حاجی دم میگیره نه کلبائی
دیه تو میبایه خودت بیائی
زله کوته شدن جاهل جنگیا
نمیکنن دعوا دیه بچیا
قمه بدنیا همه ترسید نه
دیر روت به تمن نشان ریدنه
آقا عابدین پهلو و نی شده
ماشاالاش نبانو جوونی شده
مس این ممنه شراب خورده پا
نمترسه دیسه از این کیپا
که ناگاه جاسوسی آمد نهان
فرود آمد آنجا به مانند پیک
بگفتا که خانم سلام علیکم
نشستیه تا کی چنین بی خبر
جارجار بلینگ آماده پشت در
قلاتنه حالا خراب مکنن
خالزا ممدن کباب مکنن
کریای آقاحسن خان چو شیر
خنقانیه پاک مکنن اسیر
دلم برت اوبایه خانم جنه
که در میره از دست باغ و خنه
دری بومی فرک کارت بکن
خاکی دسر روزگارت بکن
دادی اسم و رسمنه آخر بباد
ای چهار تا رعت هم گله بیدزیاد
نه حاجی دم میگیره نه کلبائی
دیه تو میبایه خودت بیائی
زله کوته شدن جاهل جنگیا
نمیکنن دعوا دیه بچیا
قمه بدنیا همه ترسید نه
دیر روت به تمن نشان ریدنه
آقا عابدین پهلو و نی شده
ماشاالاش نبانو جوونی شده
مس این ممنه شراب خورده پا
نمترسه دیسه از این کیپا
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۹ - گفتگوی بانوی یگانه هنگام وداع با خانه
پس آنگه در ایوان خود بنگریست
برآورد آهی و از جان گریست
ندانستم ای خانه ویران شوی
ابا خاک تاریک یکسان شوی
ندانستم این گنبد لاژورد
کند روی سرخم بدینگونه زرد
ندانستم این چرخ کین آورد
ستاره به خونم کمین آورد
دریغا که اندر دلم آرزوی
بگل رفت و رنجم ببرد آب جوی
ایا خانه دیگر پس از من مپای
مبادا که دشمن نهد در تو پای
برای بد اندیش ویرانه باش
ز آرام بیگانه بیگانه باش
فرود آی بر فرق بدخواه من
بسوزان دلش زآتش آه من
همه چرخ را مانی ای سست رأی
همه دهر را مانی ای بی وفای
چو گیتی کسی در تو خرم نزیست
مگر رفت و هنگام رفتن گریست
گذشتیم و رفتیم و بگذاشتیم
همه دیده نادیده پنداشتیم
بدینگونه با خیل استادگان
بسی خواند افسانه مادگان
چنان ناله کرد اندر آن روز سر
که در سنگ خون شد درون گهر
که این سبز ایوان فیروزه گشت
ز پشت سپهری و تخم بهشت
به صد آرزو سقف آراستم
بچرخ نهم پایه ات خواستم
ز سیماب کچ شستمت زرد چهر
فروزاندمت مشعل از ماه و مهر
بیاراستم ابرویت چون هلال
بینباشتم گنجت از زر و مال
رساندم بگردون ترا پای کاخ
نشاندم به خاکت بسی سبز شاخ
ز آهن به کیوان زدم پایه ات
که خسبم دمی شاد در سایه ات
بنوشم ز جویت بسی آب سرد
به کنج تو آسایم از باد و گرد
بدم آرزو کاندرین تنگ ظرف
بیاسایم از باد و باران و برف
دریغا که شد تیره گون بخت من
سیه شد در این خانمان رخت من
برفتیم از این جایگه تلخ کام
بدان پختگی رنجمان گشت خام
براحت در این جانیا سودم هیچ
بزودی فکندم بدان سو بسیج
در این خانه ای بس که بردیم رنج
بدین خاک ویران بسی خفت گنج
اگر خاک بر سر کند مستمند
همان به که گیرد ز کوهی بلند
وگر پوست باید ز تن دور برد
زقصاب یل به که چوپان گرد
گرت شیر رخت از بدن برکند
از آن به که سگ چاپلوسی کند
برآورد آهی و از جان گریست
ندانستم ای خانه ویران شوی
ابا خاک تاریک یکسان شوی
ندانستم این گنبد لاژورد
کند روی سرخم بدینگونه زرد
ندانستم این چرخ کین آورد
ستاره به خونم کمین آورد
دریغا که اندر دلم آرزوی
بگل رفت و رنجم ببرد آب جوی
ایا خانه دیگر پس از من مپای
مبادا که دشمن نهد در تو پای
برای بد اندیش ویرانه باش
ز آرام بیگانه بیگانه باش
فرود آی بر فرق بدخواه من
بسوزان دلش زآتش آه من
همه چرخ را مانی ای سست رأی
همه دهر را مانی ای بی وفای
چو گیتی کسی در تو خرم نزیست
مگر رفت و هنگام رفتن گریست
گذشتیم و رفتیم و بگذاشتیم
همه دیده نادیده پنداشتیم
بدینگونه با خیل استادگان
بسی خواند افسانه مادگان
چنان ناله کرد اندر آن روز سر
که در سنگ خون شد درون گهر
که این سبز ایوان فیروزه گشت
ز پشت سپهری و تخم بهشت
به صد آرزو سقف آراستم
بچرخ نهم پایه ات خواستم
ز سیماب کچ شستمت زرد چهر
فروزاندمت مشعل از ماه و مهر
بیاراستم ابرویت چون هلال
بینباشتم گنجت از زر و مال
رساندم بگردون ترا پای کاخ
نشاندم به خاکت بسی سبز شاخ
ز آهن به کیوان زدم پایه ات
که خسبم دمی شاد در سایه ات
بنوشم ز جویت بسی آب سرد
به کنج تو آسایم از باد و گرد
بدم آرزو کاندرین تنگ ظرف
بیاسایم از باد و باران و برف
دریغا که شد تیره گون بخت من
سیه شد در این خانمان رخت من
برفتیم از این جایگه تلخ کام
بدان پختگی رنجمان گشت خام
براحت در این جانیا سودم هیچ
بزودی فکندم بدان سو بسیج
در این خانه ای بس که بردیم رنج
بدین خاک ویران بسی خفت گنج
اگر خاک بر سر کند مستمند
همان به که گیرد ز کوهی بلند
وگر پوست باید ز تن دور برد
زقصاب یل به که چوپان گرد
گرت شیر رخت از بدن برکند
از آن به که سگ چاپلوسی کند
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۱ - گفتار در ایقاظ و تنبیه غفلت زدگان
زمانیکه قفقاز را روس برد
ز ایرانیان نام و ناموس برد
از آنروز گردان و شیراوژنان
سزد گر بپوشند رخت زنان
از آنروز ایرانیان مرده اند
که سر بر خط غیر بسپرده اند
سران و بزرگان این بوم و بر
نشستند با دلبر سیم بر
همه با گوزنان و گوران بدشت
خرامند در گردش و بازگشت
به سر گل فشاندند بر جای خود
بکف سرخ می جای تیغ کبود
سپاهی که آوای زرینه کوس
ندانسته از بانک جغد و خروس
سپاهی که هفتاد و هشتاد سال
نه با شیر کوشیده نه با شکال
نه یاران خون دیده مانند میغ
نه گوشش شنیده چکاچاک تیغ
اگر شیر نر پیش روباه روس
تن از بید سازد رخ از سند روس
ز ایرانیان نام و ناموس برد
از آنروز گردان و شیراوژنان
سزد گر بپوشند رخت زنان
از آنروز ایرانیان مرده اند
که سر بر خط غیر بسپرده اند
سران و بزرگان این بوم و بر
نشستند با دلبر سیم بر
همه با گوزنان و گوران بدشت
خرامند در گردش و بازگشت
به سر گل فشاندند بر جای خود
بکف سرخ می جای تیغ کبود
سپاهی که آوای زرینه کوس
ندانسته از بانک جغد و خروس
سپاهی که هفتاد و هشتاد سال
نه با شیر کوشیده نه با شکال
نه یاران خون دیده مانند میغ
نه گوشش شنیده چکاچاک تیغ
اگر شیر نر پیش روباه روس
تن از بید سازد رخ از سند روس
ادیب الممالک : رستم نامه
بخش ۶ - بار دیگر پاسخ بهمن به رستم و پوزش از گفتار بد
شهنشه چو این داستان کرد گوش
درون شد پر اندیشه و لب خموش
بسنجید گفتار مرد خرد
که گفتار دانا روان پرورد
بدو گفت دانم که این تاج و تخت
کیان را تو دادی به نیروی بخت
توآنی که از تیغ الماس گون
زدی آتش اندر دل آسکون
به البرز کوه و مازندران
به خوارزم و هامون هاماوران
شکستی بسی گردن و یال و خود
به گرز گران و به تیغ کبود
چو افراشتی سوی توران علم
نهنگ دمان را کشیدی به دم
سپاس تو دارم به روز و شبان
نگردد مرا جز به مهرت زبان
اگر تلخیی رفت و تندی فزود
ز روی زبان بود و از دل نبود
دلم بر تو کس کی گزیند همی
کجا دیده غیر از تو بیند همی
که جانم به دانش برافروختی
کمان و کمندم تو آموختی
به فرهنگ و آیین بپروردیم
میان شهان نامور کردیم
تو آزاده سروی و گردان گیا
پدر بر پدر مه نیا بر نیا
به ویژه پدرت آن گرانمایه مرد
که با شیر نر کوشد اندر نبرد
مرا آن جهاندیده مرد کهن
به دل پرورش داد چون سرو بن
شب و روز تیمار من داشتی
درونم پراندیشه نگذاشتی
تن روشنم زنده کردی به دم
زدودی ز دل زنگ اندوه و غم
فرامش نکردم من آن پیر را
پلنگ افکن شیر نخجیر را
کنم روز و شب یاد از آن بال و برز
کمند و کمان دشنه و تیغ و گرز
که در بیشه شیر است و در کوه ببر
ز پایان چو دریا ز بالا چو ابر
بر آنم که گر بخت نیرو دهد
ستاره مرا فال نیکو دهد
برآرم ز بن بیخ بیداد را
به گردون زنم پایه داد را
بشویم رخ گیتی از اهرمن
برانم دد از دشت و زاغ از چمن
به هر کار پرسم ز داننده راه
سر بخردان را رسانم به ماه
پتت جویم از کار و گفتار بد
سوی آب و آیین روم با خرد
دل مرد دانا بدست آورم
همه شهد جای کبت آورم
به نخجیر دلها شتابم همی
بدرد گران چاره یابم همی
به دارو شوم خستگان را پزشک
بشویم رخانشان ز خونین سرشک
ترازو پدید آورم ساو را
بزر هم ترازو کنم چاو را
قماری که با دشمنان باختم
درآن زخمهای کژ انداختم
یکی نقش دیگر فراز آورم
کز آن داده خویش باز آورم
حریف شش انداز را گاه نرد
بششدر نهم مهره اندر نبرد
کنم خصل عذرا ز هفده فزون
زنم آخرین زخم بر دستخون
بدست من آید همی کعبتان
چو اندر کف کودکان لعبتان
ورا ایدون بشطرنج شد چیره دست
بتازم بر او همچو پیلان مست
بفرزین تهی از حیاتش کنم
بمنصوبه شاه ماتش کنم
که بر ما بشوریده کار جهان
سپه در ستوهند و مردم بجان
ده و روستا جمله بایر شده است
رعیت غلام اکابر شده است
ره از دزد ویران، ده از کدخدای
زر وسیم نایاب و دهقان گدای
کدیور همی دانه کارد برنج
ز کشتش تنومندی آکنده گنج
سپه را فروشند سرکردگان
چنان چون ز چین و چگل بردگان
من این کارها را ندارم پسند
بخواهم بن زشتی از بیخ کند
زنم ریسمان خاک هر مرز را
هزینه دهم هر کشاورز را
نخواهم ز ویران زمین ساو و باج
نگیرم ز خردان و پیران خراج
دهم جامگی لشگری را ز گنج
ابا ماهواره به پاداش رنج
سپه را ز من شاد باید بدن
بر و بوم آباد باید بدن
سپهدار کارآزموده بجنگ
گزینم که بشناسد از نام ننگ
وزین شوخ چشمان کلپتره هیچ
نمانم به لشکرگه اندر بسیچ
بر آمیزم از خامه شکر به مشک
شوم خستگان را به دارو پزشک
کنم چار دفتر یکی چون نگار
همه آب و آئین در او آشکار
که خواننده آگه شود از خرد
بپاداش و بادا فره نیک وبد
به دوزخ دهد جای دیوان زشت
تن آسان شود پارسا در بهشت
دوم نامه در روشنی همچو ماه
که یابنده از آن، در شب تیره، راه
اواره نگارانم از باژ و ساو
شوند اندر آن با قلم کنجاو
که اندر ده و شهر و کهسار و دشت
کجا کادمیزاد آنجا گذشت
چه باشد خر و گاو و تازی نوند
سر اشتر و کله گوسپند
هم از رود و کاریز و بستان و کشت
چو زاید به آبان و اردی بهشت
که سنجند و گیرند از آن نو به نو
ز روی شمر ساوها جو به جو
درون شد پر اندیشه و لب خموش
بسنجید گفتار مرد خرد
که گفتار دانا روان پرورد
بدو گفت دانم که این تاج و تخت
کیان را تو دادی به نیروی بخت
توآنی که از تیغ الماس گون
زدی آتش اندر دل آسکون
به البرز کوه و مازندران
به خوارزم و هامون هاماوران
شکستی بسی گردن و یال و خود
به گرز گران و به تیغ کبود
چو افراشتی سوی توران علم
نهنگ دمان را کشیدی به دم
سپاس تو دارم به روز و شبان
نگردد مرا جز به مهرت زبان
اگر تلخیی رفت و تندی فزود
ز روی زبان بود و از دل نبود
دلم بر تو کس کی گزیند همی
کجا دیده غیر از تو بیند همی
که جانم به دانش برافروختی
کمان و کمندم تو آموختی
به فرهنگ و آیین بپروردیم
میان شهان نامور کردیم
تو آزاده سروی و گردان گیا
پدر بر پدر مه نیا بر نیا
به ویژه پدرت آن گرانمایه مرد
که با شیر نر کوشد اندر نبرد
مرا آن جهاندیده مرد کهن
به دل پرورش داد چون سرو بن
شب و روز تیمار من داشتی
درونم پراندیشه نگذاشتی
تن روشنم زنده کردی به دم
زدودی ز دل زنگ اندوه و غم
فرامش نکردم من آن پیر را
پلنگ افکن شیر نخجیر را
کنم روز و شب یاد از آن بال و برز
کمند و کمان دشنه و تیغ و گرز
که در بیشه شیر است و در کوه ببر
ز پایان چو دریا ز بالا چو ابر
بر آنم که گر بخت نیرو دهد
ستاره مرا فال نیکو دهد
برآرم ز بن بیخ بیداد را
به گردون زنم پایه داد را
بشویم رخ گیتی از اهرمن
برانم دد از دشت و زاغ از چمن
به هر کار پرسم ز داننده راه
سر بخردان را رسانم به ماه
پتت جویم از کار و گفتار بد
سوی آب و آیین روم با خرد
دل مرد دانا بدست آورم
همه شهد جای کبت آورم
به نخجیر دلها شتابم همی
بدرد گران چاره یابم همی
به دارو شوم خستگان را پزشک
بشویم رخانشان ز خونین سرشک
ترازو پدید آورم ساو را
بزر هم ترازو کنم چاو را
قماری که با دشمنان باختم
درآن زخمهای کژ انداختم
یکی نقش دیگر فراز آورم
کز آن داده خویش باز آورم
حریف شش انداز را گاه نرد
بششدر نهم مهره اندر نبرد
کنم خصل عذرا ز هفده فزون
زنم آخرین زخم بر دستخون
بدست من آید همی کعبتان
چو اندر کف کودکان لعبتان
ورا ایدون بشطرنج شد چیره دست
بتازم بر او همچو پیلان مست
بفرزین تهی از حیاتش کنم
بمنصوبه شاه ماتش کنم
که بر ما بشوریده کار جهان
سپه در ستوهند و مردم بجان
ده و روستا جمله بایر شده است
رعیت غلام اکابر شده است
ره از دزد ویران، ده از کدخدای
زر وسیم نایاب و دهقان گدای
کدیور همی دانه کارد برنج
ز کشتش تنومندی آکنده گنج
سپه را فروشند سرکردگان
چنان چون ز چین و چگل بردگان
من این کارها را ندارم پسند
بخواهم بن زشتی از بیخ کند
زنم ریسمان خاک هر مرز را
هزینه دهم هر کشاورز را
نخواهم ز ویران زمین ساو و باج
نگیرم ز خردان و پیران خراج
دهم جامگی لشگری را ز گنج
ابا ماهواره به پاداش رنج
سپه را ز من شاد باید بدن
بر و بوم آباد باید بدن
سپهدار کارآزموده بجنگ
گزینم که بشناسد از نام ننگ
وزین شوخ چشمان کلپتره هیچ
نمانم به لشکرگه اندر بسیچ
بر آمیزم از خامه شکر به مشک
شوم خستگان را به دارو پزشک
کنم چار دفتر یکی چون نگار
همه آب و آئین در او آشکار
که خواننده آگه شود از خرد
بپاداش و بادا فره نیک وبد
به دوزخ دهد جای دیوان زشت
تن آسان شود پارسا در بهشت
دوم نامه در روشنی همچو ماه
که یابنده از آن، در شب تیره، راه
اواره نگارانم از باژ و ساو
شوند اندر آن با قلم کنجاو
که اندر ده و شهر و کهسار و دشت
کجا کادمیزاد آنجا گذشت
چه باشد خر و گاو و تازی نوند
سر اشتر و کله گوسپند
هم از رود و کاریز و بستان و کشت
چو زاید به آبان و اردی بهشت
که سنجند و گیرند از آن نو به نو
ز روی شمر ساوها جو به جو
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۵ - ترجمه اشعار تیمور
گفت تیمور که این ملک شود برهم و درهم
نو شود واقعه فاجعه قتل محرم
لشکر صبر گریزد که چنین خواسته ایزد
ملک ری جمله به یغما رود و کس نستیزد
نعره توپ وتفنگ از در و دیوار خروشد
بگریزد سر لشگر نتواند که بکوشد
غارت و قتل در آن ناحیه تا چند بماند
شاه ایران به کمند افتد و در بند بماند
پادشاهی است که شاهی نکند سالی و ماهی
هر گدائی شده در دوره او صدری و شاهی
ده نشینان جهان در طلب ملک جهانند
در پی تخت کیانند و ندانی که کیانند
رستخیزی است در آن روز بهر شهر و زمینی
هر کسی در پی تختی و کلاهی و نگینی
شاه از تخت فرود آید و دستور ز کرسی
ظلم چندانکه ببینی و ندانی ز که پرسی
هر زمان ناله آید ز دل سرور و سردار
شهرها یکسره ویرانه و سرها همه بر دار
سر و سردار گرفتار عذابند در ایران
شهر پاتخت ملک ناصردین شه شده ویران
ناصحا منع مکن از من و تیمور که مستیم
در شیون بگشودیم و لب از زمزمه بستیم
نو شود واقعه فاجعه قتل محرم
لشکر صبر گریزد که چنین خواسته ایزد
ملک ری جمله به یغما رود و کس نستیزد
نعره توپ وتفنگ از در و دیوار خروشد
بگریزد سر لشگر نتواند که بکوشد
غارت و قتل در آن ناحیه تا چند بماند
شاه ایران به کمند افتد و در بند بماند
پادشاهی است که شاهی نکند سالی و ماهی
هر گدائی شده در دوره او صدری و شاهی
ده نشینان جهان در طلب ملک جهانند
در پی تخت کیانند و ندانی که کیانند
رستخیزی است در آن روز بهر شهر و زمینی
هر کسی در پی تختی و کلاهی و نگینی
شاه از تخت فرود آید و دستور ز کرسی
ظلم چندانکه ببینی و ندانی ز که پرسی
هر زمان ناله آید ز دل سرور و سردار
شهرها یکسره ویرانه و سرها همه بر دار
سر و سردار گرفتار عذابند در ایران
شهر پاتخت ملک ناصردین شه شده ویران
ناصحا منع مکن از من و تیمور که مستیم
در شیون بگشودیم و لب از زمزمه بستیم
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۰ - نکوهش احزاب
دموکرات باشد به ملکی صواب
که آنجا نباشد چو قرآن کتاب
اگر اعتدال است لفظی قشنگ
بگو زین قشنگی چه آمد به چنگ
مرام شما را همه دیده اند
بیاناتتان را پسندیده اند
ولی آه کاندر زمان عمل
آریستوکراس بود و بئس البدل
تو گفتی که راحت شود رنجبر
چرا تیره شد روزش از گنجبر
تو گفتی معارف نمایی زیاد
زبان وطن از چه دادی زیاد
اگر مستشار انگلیسی بود
همه مملکت انگلیسی شود
اگر شاه نوکر ز روس آورد
زیانش همه سند روس آورد
که آنجا نباشد چو قرآن کتاب
اگر اعتدال است لفظی قشنگ
بگو زین قشنگی چه آمد به چنگ
مرام شما را همه دیده اند
بیاناتتان را پسندیده اند
ولی آه کاندر زمان عمل
آریستوکراس بود و بئس البدل
تو گفتی که راحت شود رنجبر
چرا تیره شد روزش از گنجبر
تو گفتی معارف نمایی زیاد
زبان وطن از چه دادی زیاد
اگر مستشار انگلیسی بود
همه مملکت انگلیسی شود
اگر شاه نوکر ز روس آورد
زیانش همه سند روس آورد
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۵ - خطاب بمدرسه مزینیه بنات
ای مدرسه مزینیه
ای روضه دلکش سنیه
ای مهد بنات فخر و عصمت
مقصوره امهات حکمت
ای گلبن هوش را گلستان
اطفال وجود را دبستان
ای ستر عرائس معانی
ای چرخ نجوم آسمانی
ای رانده به درگهت مراکب
در کوکبه شرف کواکب
ای خفته ترا به مهد فرهنگ
مهر و مه و زهره و شباهنگ
الحمد که گلبنت جوان است
آب شرفت به جو روان است
در سایه بید و شاخ سروت
شد نغمه سرا همی تذروت
ما تازه گلان که بر درختیم
از فضل تو شاد و نیک بختیم
باغ گل و لاله بهشتیم
در مزرع علم سبز کشتیم
دخت شرفیم و مام دانش
داریم به کف زمام دانش
از چشمه علم آب نوشیم
در جام شرف شراب نوشیم
طفلیم و ترا بخوان طفیلیم
مهمان تو در نهار و لیلیم
در سلسله بنات حوا
در خانه امهات و آباء
هستیم چو رشته منضد
از لعل و بجاده و زبرجد
روزی دو سه نگذرد ازین روز
کز نطق خوش و رخ دلفروز
ام الحسنات و الکرامات
باشیم و کنیم عقل را مات
در نحر معارف از ولائد
بندیم وسائط الفلائد
در ذروه منتهی المدارج
آریم بر آسمان معارج
ای خانه فخر و سرفرازی
ای کارگه بشر طرازی
ای بیت جلال و کعبه عز
مصباح هنر چراغ معجز
ایوان تو را سپهر اطلس
طاقی است به هیئت مسدس
از بیت قوام گشته قائم
بر لوح فلک تو را قوائم
ای بانی این بنای محکم
کدبانوی دختران آدم
در باغ شکوفه معانی
سرچشمه آب زندگانی
از گوهر خاتم النبیین
صدیقه نژاد و مریم آیین
در بیت کمال، ربة البیت
هوش تو چراغ عقل رازیت
در کشت هنر توئی کدیور
فرهنگ گرفته از تو زیور
از فکر تو بردمد حقایق
چونان که ز بوستان شقایق
بخت خوش و طالع سعیدت
خوانده است شفیقة العمیدت
قلبت که سراچه الهی است
روشن ز دعای صبحگاهی است
مرضیه صفت وضی نژادی
پاکیزه نهاد و پاکزادی
دیو از تو رخ پری گرفته
سیمای گل طری گرفته
بر جیس و مه آفتاب و کیوان
پرورده نعمتت در ایوان
با لفظ فصیح و قول لین
دوشیزه فضل را مزین
هارون تو بسته قدس را مهد
ز اسرار مبین بقیة العهد
در دامن تو دمیده هر دم
روح القدسی به جیب مریم
بنت الشفه تو مریم آسا
آبستن گوهر مسیحا
احسنت بر این اساس زیبا
کش اطلس چرخ فرش دیبا
ماشاء الله تبارک الله
زین کاخ مزین منزه
امید که این بهشت نوباد
همواره به همت تو آباد
در سایه شاه داد پرور
کوشد به همه ملوک سرور
از تاج قباد و تخت جمشید
بنشسته بر اوج ماه و خورشید
محبوب قلوب پیر و برنا
فرمانده عاجز و توانا
ابری که بر از ستاره اوجش
بحری که گهر نشانده موجش
از همت صاحب ستوده
دانشور دانش آزموده
دستور وزارت معارف
فرزانه حکیم ملک عارف
حکمش زده بر سپهر رایات
صدگونه ز محکمات آیات
ابراهیمی که اندرین عهد
زد بر بت جهل تیشه جهد
بتخانه ز عزتش معزا
در سوگ منات و لات و عزی
یارب به جلال و جاه احمد
سرحلقه انبیا محمد
بر ذات علی و آل پاکش
وان روی منیر تابناکش
کاین مدرسه را بدار توام
در سایه شهریار قائم
ای روضه دلکش سنیه
ای مهد بنات فخر و عصمت
مقصوره امهات حکمت
ای گلبن هوش را گلستان
اطفال وجود را دبستان
ای ستر عرائس معانی
ای چرخ نجوم آسمانی
ای رانده به درگهت مراکب
در کوکبه شرف کواکب
ای خفته ترا به مهد فرهنگ
مهر و مه و زهره و شباهنگ
الحمد که گلبنت جوان است
آب شرفت به جو روان است
در سایه بید و شاخ سروت
شد نغمه سرا همی تذروت
ما تازه گلان که بر درختیم
از فضل تو شاد و نیک بختیم
باغ گل و لاله بهشتیم
در مزرع علم سبز کشتیم
دخت شرفیم و مام دانش
داریم به کف زمام دانش
از چشمه علم آب نوشیم
در جام شرف شراب نوشیم
طفلیم و ترا بخوان طفیلیم
مهمان تو در نهار و لیلیم
در سلسله بنات حوا
در خانه امهات و آباء
هستیم چو رشته منضد
از لعل و بجاده و زبرجد
روزی دو سه نگذرد ازین روز
کز نطق خوش و رخ دلفروز
ام الحسنات و الکرامات
باشیم و کنیم عقل را مات
در نحر معارف از ولائد
بندیم وسائط الفلائد
در ذروه منتهی المدارج
آریم بر آسمان معارج
ای خانه فخر و سرفرازی
ای کارگه بشر طرازی
ای بیت جلال و کعبه عز
مصباح هنر چراغ معجز
ایوان تو را سپهر اطلس
طاقی است به هیئت مسدس
از بیت قوام گشته قائم
بر لوح فلک تو را قوائم
ای بانی این بنای محکم
کدبانوی دختران آدم
در باغ شکوفه معانی
سرچشمه آب زندگانی
از گوهر خاتم النبیین
صدیقه نژاد و مریم آیین
در بیت کمال، ربة البیت
هوش تو چراغ عقل رازیت
در کشت هنر توئی کدیور
فرهنگ گرفته از تو زیور
از فکر تو بردمد حقایق
چونان که ز بوستان شقایق
بخت خوش و طالع سعیدت
خوانده است شفیقة العمیدت
قلبت که سراچه الهی است
روشن ز دعای صبحگاهی است
مرضیه صفت وضی نژادی
پاکیزه نهاد و پاکزادی
دیو از تو رخ پری گرفته
سیمای گل طری گرفته
بر جیس و مه آفتاب و کیوان
پرورده نعمتت در ایوان
با لفظ فصیح و قول لین
دوشیزه فضل را مزین
هارون تو بسته قدس را مهد
ز اسرار مبین بقیة العهد
در دامن تو دمیده هر دم
روح القدسی به جیب مریم
بنت الشفه تو مریم آسا
آبستن گوهر مسیحا
احسنت بر این اساس زیبا
کش اطلس چرخ فرش دیبا
ماشاء الله تبارک الله
زین کاخ مزین منزه
امید که این بهشت نوباد
همواره به همت تو آباد
در سایه شاه داد پرور
کوشد به همه ملوک سرور
از تاج قباد و تخت جمشید
بنشسته بر اوج ماه و خورشید
محبوب قلوب پیر و برنا
فرمانده عاجز و توانا
ابری که بر از ستاره اوجش
بحری که گهر نشانده موجش
از همت صاحب ستوده
دانشور دانش آزموده
دستور وزارت معارف
فرزانه حکیم ملک عارف
حکمش زده بر سپهر رایات
صدگونه ز محکمات آیات
ابراهیمی که اندرین عهد
زد بر بت جهل تیشه جهد
بتخانه ز عزتش معزا
در سوگ منات و لات و عزی
یارب به جلال و جاه احمد
سرحلقه انبیا محمد
بر ذات علی و آل پاکش
وان روی منیر تابناکش
کاین مدرسه را بدار توام
در سایه شهریار قائم
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۲۲ - تمثیل
یکی دختری داشت در کار مرگ
وزین زندگی مانده بی ساز و برگ
پریشیده گسیویش از انقلاب
ز گلبرگ رخساره اش رفته آب
ز بی دانشی مادر مهربان
بکف شانه و غازه بهر جوان
گهی تاب می دادش از شانه موی
گهی سرخ می کردش از غازه روی
یکی گفتش ای زال انده نصیب
مکن خسته را بی دوا و طبیب
یکی چاره کن رفتنش را به گور
و گرنه چه از سرمه با چشم کور
وزین زندگی مانده بی ساز و برگ
پریشیده گسیویش از انقلاب
ز گلبرگ رخساره اش رفته آب
ز بی دانشی مادر مهربان
بکف شانه و غازه بهر جوان
گهی تاب می دادش از شانه موی
گهی سرخ می کردش از غازه روی
یکی گفتش ای زال انده نصیب
مکن خسته را بی دوا و طبیب
یکی چاره کن رفتنش را به گور
و گرنه چه از سرمه با چشم کور
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۲۴
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۳
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۳۷
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۴ - هو القصیده در مدح محمد زمان خان بیگدلی
گفتا سحر غلام که: زین کرده یار اسب
اینک ز شهر راند برون شهریار اسب
افتادم از پیش، که عنان گیرمش ز ناز
نگذارد افگند بسر من گذار اسب
گویی بباغ و راغ کشیدی دلش که صبح
چیند گل و، چراند در لاله زار اسب
یا سرخوش از شراب صبوحی، کباب خواست؛
در زیر زین کشید بشوق شکار اسب
یا بود بار خاطرش از دوستان غمی
کآورد در هوای سفر زیر بار اسب
بیتاب از حکایت او شد چنان دلم
کز زخم تازیانه شود بیقرار اسب
گریان، ز پا فتادم و، گفتم: بگیر دست
لرزان ز جای جستم و، گفتم: بیار اسب!
کردم گران رکابش و، گشتم سبک عنان؛
آورد چون غلامم بی انتظار اسب
بی اختیار، تا در دروازه ی هر طرف
نومید می دواندم و، امیدوار اسب
آخر چو برد جذبه ی عشقم برون ز شهر
دیدم ز دور جلوه همی داد یار اسب
با یوز و باز، از پی آهو و کبک مست
در پهن دشت راندی و در کوهسار اسب
هر گام، دوریم شد ازو بیشتر؛ بلی
او را سمین سمند و، رهی را نزار اسب
گفتم: عنان مست که گیرد، مگر خرد
در گوش گویدش مدوان در خمار اسب
یا آورد بیاد ز تمکین دلبری
از هر طرف نتازد بی اختیار اسب
یا رفته رفته بست رهش آب دیده ام
می تاختم چو با مژه ی اشکبار اسب
یا سوختش ز ناله ی من دل، عنان کشید؛
تا من رسانمش ز قفا بنده وار اسب
القصه او، بناز روان بود و من بشوق؛
تا هر دو را گرفت بیکجا قرار اسب
رفتم پیاده سویش و، چون ماه از آسمان
آوردمش فرود از آن راهوار اسب
بسته بشاخ سرو سهی یار بارگی
کرده رها رهی بلب جویبار اسب
بگرفت پس صراحی و جام از کف غلام
کردش نگاهبان نکند تا فرار اسب
چشمی بسوی اسبش و، چشمی بسوی می؛
گر چه نیاورد بنظر میگسار اسب
با هم بروی سبزه نشستیم و هر یکی
آورده در میان سخنان، د رکنار اسب
لعلی قدح، ز دست بلورین گرفتمش؛
گفتم که: گفت صبح برین اندر آر اسب؟!
گفت: از خمار دوش نخفتم، که صبحدم ؛
رانم صبوح را بیکی مرغزار اسب
فصل بهار، گشت گل و سبزه را سحر
بی اختیار گشته من و، بیقرار اسب
آری رود بباغ ز بوی گل آدمی
آری بمرغزار رود در بهار اسب
من هم نهاده جام لبالب ز می بکف
گفتم: بگیر و هیچ بخاطر میار اسب
جام از کفم گرفت و کشید و بپای خاست
رقصان چو زیر زین خداوندگار اسب
بوالفارس زمانه، زمان خان که در زمین
حکمش کشد سپهر چو حکم سوار اسب
ای برده تا بروز شمار از طویله ات
یک یک پیادگان جهان بی شمار اسب
تا پا نهاد رایض عدل تو بر رکاب
از هیچ جاده پا ننهد بر کنار اسب
گر پا نهد بتارک موری، چو تازیش
از تازیانه ی تو خورد زخم مار اسب
در گوش و دوش قیصر رومش ببین گرت
افگند نعل و غاشیه در زنگبار اسب
در روز رزم، تیغ بکف چون دلاوران؛
تا زند ا زدو سو بصف کارزار اسب
ابر اجل، بخاک فشاند تگرگ مرگ؛
آید ز گرد مرد برون، وز غبار اسب
از خونش آب داده ز سر تیغها شوند
دانه فشان که کرده زمین را شیار اسب
تازی در آتش، ار چه سیاوش نه ای ز بس
در نعل و سنگ خاره جهاند شرار اسب
گیرد ز خون خصم تو، چون تیغ برکشی؛
تا زیر زین قوایم خود در نگار اسب
نوح نبی نه ای و، ز طوفان موج خون؛
چون کشتی از میان کشدت بر کنار اسب
تا از قفا صهیل سمند تو نشنوند
پی کرده دشمنان تو پیش از فرار اسب
از خیل دشمنان تو، هر کو فرار کرد
با آنکه از پیش ندوانی ز عار اسب
دستت نگشته رنجه و، رمحت ندیده خم؛
بردش ز رزمگاه بدار البوار اسب
وز لشکر تو، روز وغا، کز هجوم خلق
راه عبور بست بمور و بمار اسب
پرداخت هر سواره ز پورپشنگ تخت
بگرفت هر پیاده ز سام سوار اسب
اکنون که بر در تو دوانند شام و صبح
گردان ز هند پیل و یلان از تتار اسب
افگنده آسمان دورنگم ز پا، کجاست
پوینده تر ز ابلق لیل و نهار اسب؟!
ناچار، چون زیارت کوی تو بایدم
خواهم شود ز دور سپهرم دچار اسب
از توسنی خنگ فلک، هم شگفت نیست؛
کاین دوست را رسد ز تو ای دوستدار اسب
فرزین شد، آن پیاده ی فرزانه، کش رسید
چون پیل شاه، رخ، ز تو ای شهسوار اسب
ورنه، بیک دقیقه خود از استخوان پیل؛
شطرنج باز شهر تو را، شد سه چهار اسب
گر نیست اسب تازیت، آن جانور فرست؛
زین کرده، کش نژاد بود خر تبار اسب
داری چو جام بر کف و افسر بسر، مبخش
نه بی لجام استر و نه بی فسار اسب
چون نیست پیکری که نپوشیده خلعتت
مفرست ناکشیده بزین زینهار اسب
کردم روان یکی رمه، یک اسب خواستم؛
غافل مشو که ناید ازین به بکار اسب
دادی گرم تو آن رمه و، اسب خواستی
تا از منت بود بنظر یادگار اسب
میدادمت بهای یکی اسب زان رمه
گر در طویله داشتمی صد هزار اسب
کاری مکن که پیک سوارم پیاده باز
آید فغان کنان که توقع مدار اسب
کاکنون بتحفه شعر تو بردم، باین امید
کآرم ز خیل خان عدالت شعار اسب
امروز هم نکرد چو دی و پریر لطف
امسال هم نداد چو پیرار و پار اسب
دانی از آن قبیله ام ای خان که میکند
از نسبت سواری ما افتخار اسب
هم آشیان بازم و، از ناخنان کج؛
دارم بکف حسام و ز پر بر کنار اسب
از چنگ من، اگر بفلک رفته خصم من
روزی که زین کنند پی گیرودار اسب
هم بگذرانم از سر این هفت، مرد تیغ
هم بر جهانم از سر این نه حصار اسب
لیکن ازین چه سود، که مانده است شصت سال
هم در غلاف تیغم، هم در چدار اسب
چون در غلاف زنگ نگیرد ز ننگ تیغ؟!
چون در چدار لنگ نگردد ز عار اسب
هر سو بکف گرفته، یکی سر تراش تیغ؛
هر سو بزین کشیده یکی خرسوار اسب
مقصود ازین قصیده ی رنگینم، اسب نیست؛
دانی بهای نغمه نگیرد هزار اسب
دوشم ولی سواره حریفی ردیف شد
گوینده او، خموش من و، ره سپار اسب!
گفت: این قصیده گفت کمال و ز طبع شوخ
کردش ردیف سر بسر آن نامدار اسب
از بستن هر اسب، چنان کو شکفته شد؛
سنجر نشد شکفته ز فتح هزار اسب
پنداشت هیچ اسب بگردش نمی رسد
تنها دوانده گویی در روزگار اسب
امروز، چون کمیت سخن را تو رایضی
بر جای تا نشانیش، از جا برآر اسب
نشناختم، اگر چه چپ از راست، تاختم
چندی بامتحان یمین و یسار اسب!
آخر گذشت ز اسب کمال، اسب من به پل
چون برد پیش رستم از اسفندیار اسب
تا میخورند شیر غزال و، غزال شیر؛
تا میبرند اسب سوار و، سوار اسب
در کام دشمنانت، بود زهر مار شیر
در دست دوستانت، بود پایدار اسب
اینک ز شهر راند برون شهریار اسب
افتادم از پیش، که عنان گیرمش ز ناز
نگذارد افگند بسر من گذار اسب
گویی بباغ و راغ کشیدی دلش که صبح
چیند گل و، چراند در لاله زار اسب
یا سرخوش از شراب صبوحی، کباب خواست؛
در زیر زین کشید بشوق شکار اسب
یا بود بار خاطرش از دوستان غمی
کآورد در هوای سفر زیر بار اسب
بیتاب از حکایت او شد چنان دلم
کز زخم تازیانه شود بیقرار اسب
گریان، ز پا فتادم و، گفتم: بگیر دست
لرزان ز جای جستم و، گفتم: بیار اسب!
کردم گران رکابش و، گشتم سبک عنان؛
آورد چون غلامم بی انتظار اسب
بی اختیار، تا در دروازه ی هر طرف
نومید می دواندم و، امیدوار اسب
آخر چو برد جذبه ی عشقم برون ز شهر
دیدم ز دور جلوه همی داد یار اسب
با یوز و باز، از پی آهو و کبک مست
در پهن دشت راندی و در کوهسار اسب
هر گام، دوریم شد ازو بیشتر؛ بلی
او را سمین سمند و، رهی را نزار اسب
گفتم: عنان مست که گیرد، مگر خرد
در گوش گویدش مدوان در خمار اسب
یا آورد بیاد ز تمکین دلبری
از هر طرف نتازد بی اختیار اسب
یا رفته رفته بست رهش آب دیده ام
می تاختم چو با مژه ی اشکبار اسب
یا سوختش ز ناله ی من دل، عنان کشید؛
تا من رسانمش ز قفا بنده وار اسب
القصه او، بناز روان بود و من بشوق؛
تا هر دو را گرفت بیکجا قرار اسب
رفتم پیاده سویش و، چون ماه از آسمان
آوردمش فرود از آن راهوار اسب
بسته بشاخ سرو سهی یار بارگی
کرده رها رهی بلب جویبار اسب
بگرفت پس صراحی و جام از کف غلام
کردش نگاهبان نکند تا فرار اسب
چشمی بسوی اسبش و، چشمی بسوی می؛
گر چه نیاورد بنظر میگسار اسب
با هم بروی سبزه نشستیم و هر یکی
آورده در میان سخنان، د رکنار اسب
لعلی قدح، ز دست بلورین گرفتمش؛
گفتم که: گفت صبح برین اندر آر اسب؟!
گفت: از خمار دوش نخفتم، که صبحدم ؛
رانم صبوح را بیکی مرغزار اسب
فصل بهار، گشت گل و سبزه را سحر
بی اختیار گشته من و، بیقرار اسب
آری رود بباغ ز بوی گل آدمی
آری بمرغزار رود در بهار اسب
من هم نهاده جام لبالب ز می بکف
گفتم: بگیر و هیچ بخاطر میار اسب
جام از کفم گرفت و کشید و بپای خاست
رقصان چو زیر زین خداوندگار اسب
بوالفارس زمانه، زمان خان که در زمین
حکمش کشد سپهر چو حکم سوار اسب
ای برده تا بروز شمار از طویله ات
یک یک پیادگان جهان بی شمار اسب
تا پا نهاد رایض عدل تو بر رکاب
از هیچ جاده پا ننهد بر کنار اسب
گر پا نهد بتارک موری، چو تازیش
از تازیانه ی تو خورد زخم مار اسب
در گوش و دوش قیصر رومش ببین گرت
افگند نعل و غاشیه در زنگبار اسب
در روز رزم، تیغ بکف چون دلاوران؛
تا زند ا زدو سو بصف کارزار اسب
ابر اجل، بخاک فشاند تگرگ مرگ؛
آید ز گرد مرد برون، وز غبار اسب
از خونش آب داده ز سر تیغها شوند
دانه فشان که کرده زمین را شیار اسب
تازی در آتش، ار چه سیاوش نه ای ز بس
در نعل و سنگ خاره جهاند شرار اسب
گیرد ز خون خصم تو، چون تیغ برکشی؛
تا زیر زین قوایم خود در نگار اسب
نوح نبی نه ای و، ز طوفان موج خون؛
چون کشتی از میان کشدت بر کنار اسب
تا از قفا صهیل سمند تو نشنوند
پی کرده دشمنان تو پیش از فرار اسب
از خیل دشمنان تو، هر کو فرار کرد
با آنکه از پیش ندوانی ز عار اسب
دستت نگشته رنجه و، رمحت ندیده خم؛
بردش ز رزمگاه بدار البوار اسب
وز لشکر تو، روز وغا، کز هجوم خلق
راه عبور بست بمور و بمار اسب
پرداخت هر سواره ز پورپشنگ تخت
بگرفت هر پیاده ز سام سوار اسب
اکنون که بر در تو دوانند شام و صبح
گردان ز هند پیل و یلان از تتار اسب
افگنده آسمان دورنگم ز پا، کجاست
پوینده تر ز ابلق لیل و نهار اسب؟!
ناچار، چون زیارت کوی تو بایدم
خواهم شود ز دور سپهرم دچار اسب
از توسنی خنگ فلک، هم شگفت نیست؛
کاین دوست را رسد ز تو ای دوستدار اسب
فرزین شد، آن پیاده ی فرزانه، کش رسید
چون پیل شاه، رخ، ز تو ای شهسوار اسب
ورنه، بیک دقیقه خود از استخوان پیل؛
شطرنج باز شهر تو را، شد سه چهار اسب
گر نیست اسب تازیت، آن جانور فرست؛
زین کرده، کش نژاد بود خر تبار اسب
داری چو جام بر کف و افسر بسر، مبخش
نه بی لجام استر و نه بی فسار اسب
چون نیست پیکری که نپوشیده خلعتت
مفرست ناکشیده بزین زینهار اسب
کردم روان یکی رمه، یک اسب خواستم؛
غافل مشو که ناید ازین به بکار اسب
دادی گرم تو آن رمه و، اسب خواستی
تا از منت بود بنظر یادگار اسب
میدادمت بهای یکی اسب زان رمه
گر در طویله داشتمی صد هزار اسب
کاری مکن که پیک سوارم پیاده باز
آید فغان کنان که توقع مدار اسب
کاکنون بتحفه شعر تو بردم، باین امید
کآرم ز خیل خان عدالت شعار اسب
امروز هم نکرد چو دی و پریر لطف
امسال هم نداد چو پیرار و پار اسب
دانی از آن قبیله ام ای خان که میکند
از نسبت سواری ما افتخار اسب
هم آشیان بازم و، از ناخنان کج؛
دارم بکف حسام و ز پر بر کنار اسب
از چنگ من، اگر بفلک رفته خصم من
روزی که زین کنند پی گیرودار اسب
هم بگذرانم از سر این هفت، مرد تیغ
هم بر جهانم از سر این نه حصار اسب
لیکن ازین چه سود، که مانده است شصت سال
هم در غلاف تیغم، هم در چدار اسب
چون در غلاف زنگ نگیرد ز ننگ تیغ؟!
چون در چدار لنگ نگردد ز عار اسب
هر سو بکف گرفته، یکی سر تراش تیغ؛
هر سو بزین کشیده یکی خرسوار اسب
مقصود ازین قصیده ی رنگینم، اسب نیست؛
دانی بهای نغمه نگیرد هزار اسب
دوشم ولی سواره حریفی ردیف شد
گوینده او، خموش من و، ره سپار اسب!
گفت: این قصیده گفت کمال و ز طبع شوخ
کردش ردیف سر بسر آن نامدار اسب
از بستن هر اسب، چنان کو شکفته شد؛
سنجر نشد شکفته ز فتح هزار اسب
پنداشت هیچ اسب بگردش نمی رسد
تنها دوانده گویی در روزگار اسب
امروز، چون کمیت سخن را تو رایضی
بر جای تا نشانیش، از جا برآر اسب
نشناختم، اگر چه چپ از راست، تاختم
چندی بامتحان یمین و یسار اسب!
آخر گذشت ز اسب کمال، اسب من به پل
چون برد پیش رستم از اسفندیار اسب
تا میخورند شیر غزال و، غزال شیر؛
تا میبرند اسب سوار و، سوار اسب
در کام دشمنانت، بود زهر مار شیر
در دست دوستانت، بود پایدار اسب
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح سلطان ایران کریم خان زند و ذم حاکم اصفهان
ای سرو گل اندام من، ای نخل برومند؛
ای تلخ کن کام من، ای ماه شکر خند
ای مرغ دلم فاخته و، نخل قدت سرو؛
وی طایر روحم مگس و، شهد لبت قند
ای روی تو باغی، که جهان کرده معطر؛
وی موی تو زاغی، که زمن برده جگربند
ای دل ز تو دربند، چو یوسف ز برادر؛
وی جان بتو خرسند، چو یعقوب بفرزند
ای دیده ی تارم، بتماشای تو روشن؛
وی خاطر زارم، بتمنای تو خرسند!
هر شب بودم آمدن بوی تو ارمان؛
هر روز بود آمدنم سوی تو اروند
چون گل، رخت از تاب می افروخته تا کی؟!
چون لاله، دل از داغ توام سوخته تا چند؟!
شد عمر و، شب هجر تو را روزنه؛ گویی
دارد ز درازای بسر زلف تو پیوند
آیا بود آن روز که آیی بسرایم
سایه بسر اندازیم ای سرو برومند؟!
نازان تر از ارباب عمایم، که شتابان
هر جمعه خرامند به ایوان خداوند!
دارای عجم، مملکت آرای کی و جم
گردن زن بیدادگران، دادگر زند
قاآن ملک جاه، فلک گاه، ولی خواه
خاقان کریم اسم کرم رسم عدوبند!
ای خسرو ایران، سرو سرخیل دلیران؛،
در بیشه ی شیران، تویی امروز ظفرمند!
آن برده ی هندی است، بر ایوان تو کیوان؛
کاعدای تو را طشت ز بام فلک افگند!
برجیس، ز تنویر ضمیر تو منور؛
هم تیر، ز تدبیر دبیر تو هنرمند!
در عیش تو، ناهید یکی چنگی، قوال؛
از جیش تو بهرام، یکی ترک صدق بند!
مه، در صف پیکان تو، پیکی است فلک سیر؛
خور، در کف غلمان تو، جامی است می آگند
بس گلبن انصاف، که لطف تو ز سرکشت؛
بس خاربن ظلم، که عدل تو ز بن کند!
جمعند کنون، بر درت از منعم و مفلس؛
دست کرمت بسکه زر و سیم پراگند
دل در براحباب تو، کاوه است و صفاهان؛
جان در تن اعدای تو، ضحاک و دماوند
ای در روش داد و دهش، چشمی و گوشی
نادیده و نشنیده خدیوی بتو مانند!
داغی است مرا بر دل و، بس داغ جگرسوز؛
دردی است مرا در دل و، بس درد زبان بند!
رحم تو که عام است، شفیع آرم و گویم
کآمد ز ادب دور بشاهان ز گداپند!
المنه لله، که سی سال شد اکنون؛
ایران شده از داد تو چون دامن الوند
هر رشته که بگسست ز بیداد حریفان
داد ای عجب آن را دم شمشیر تو پیوند
از عدل تو، ایران، همه در امن و امان است؛
خورشید تو تا سایه بر این مملکت افگند
از خطه ی کرمان، همه تا دجله ی بغداد،
وز ساحل عمان، همه تا ساحت دربند
بیچاره صفاهان، که یکی گرگ در آنجا
چوپان شده، امسال بود سال ده و اند
شد سخره ی دونان، بغلط شحنه ی یونان؛
شد سفله ی گرگان، بخطا میر سمرقند
از بیم تو و ز رحم تو، هر ساله بدربار
با گریه ی تلخ آمده، رفته بشکرخند
هر چند که آن نیست که او را نشناسی
اما ز پدر نیست فزون دانش فرزند
ابلیس، شنیدی که چها کرد بآدم؟!
هم باخت باو شعبده، هم داد باو پند!
چون دید که بر بوالبشر از وسوسه ره نیست؛
آخر ز بهشتش بدر آورد بسوگند
از محنت محکوم، هم آخر خبرش پرس؛
خشنودی حکام ز انصاف تو تا چند؟!
داد است، نه بیداد که یک چند بود نیز
حاکم ز تو غمناک و رعیت ز تو خرسند
از شهر دگر، گر چه ندارم خبر اما
از رایحه خود رند شناسد تره از رند
زنهار، بدزدی دله، یک قافله مسپار ؛
لله، بگرگی یله رنج گله مپسند!
تا هست حریف شه کابل، شه زابل؛
تا هست ردیف مه بهمن مه اسفند
برنار خلیلت، چو بر آب حیوان خضر؛
بر آب حسودت، چو بنار سقر اسپند
ای تلخ کن کام من، ای ماه شکر خند
ای مرغ دلم فاخته و، نخل قدت سرو؛
وی طایر روحم مگس و، شهد لبت قند
ای روی تو باغی، که جهان کرده معطر؛
وی موی تو زاغی، که زمن برده جگربند
ای دل ز تو دربند، چو یوسف ز برادر؛
وی جان بتو خرسند، چو یعقوب بفرزند
ای دیده ی تارم، بتماشای تو روشن؛
وی خاطر زارم، بتمنای تو خرسند!
هر شب بودم آمدن بوی تو ارمان؛
هر روز بود آمدنم سوی تو اروند
چون گل، رخت از تاب می افروخته تا کی؟!
چون لاله، دل از داغ توام سوخته تا چند؟!
شد عمر و، شب هجر تو را روزنه؛ گویی
دارد ز درازای بسر زلف تو پیوند
آیا بود آن روز که آیی بسرایم
سایه بسر اندازیم ای سرو برومند؟!
نازان تر از ارباب عمایم، که شتابان
هر جمعه خرامند به ایوان خداوند!
دارای عجم، مملکت آرای کی و جم
گردن زن بیدادگران، دادگر زند
قاآن ملک جاه، فلک گاه، ولی خواه
خاقان کریم اسم کرم رسم عدوبند!
ای خسرو ایران، سرو سرخیل دلیران؛،
در بیشه ی شیران، تویی امروز ظفرمند!
آن برده ی هندی است، بر ایوان تو کیوان؛
کاعدای تو را طشت ز بام فلک افگند!
برجیس، ز تنویر ضمیر تو منور؛
هم تیر، ز تدبیر دبیر تو هنرمند!
در عیش تو، ناهید یکی چنگی، قوال؛
از جیش تو بهرام، یکی ترک صدق بند!
مه، در صف پیکان تو، پیکی است فلک سیر؛
خور، در کف غلمان تو، جامی است می آگند
بس گلبن انصاف، که لطف تو ز سرکشت؛
بس خاربن ظلم، که عدل تو ز بن کند!
جمعند کنون، بر درت از منعم و مفلس؛
دست کرمت بسکه زر و سیم پراگند
دل در براحباب تو، کاوه است و صفاهان؛
جان در تن اعدای تو، ضحاک و دماوند
ای در روش داد و دهش، چشمی و گوشی
نادیده و نشنیده خدیوی بتو مانند!
داغی است مرا بر دل و، بس داغ جگرسوز؛
دردی است مرا در دل و، بس درد زبان بند!
رحم تو که عام است، شفیع آرم و گویم
کآمد ز ادب دور بشاهان ز گداپند!
المنه لله، که سی سال شد اکنون؛
ایران شده از داد تو چون دامن الوند
هر رشته که بگسست ز بیداد حریفان
داد ای عجب آن را دم شمشیر تو پیوند
از عدل تو، ایران، همه در امن و امان است؛
خورشید تو تا سایه بر این مملکت افگند
از خطه ی کرمان، همه تا دجله ی بغداد،
وز ساحل عمان، همه تا ساحت دربند
بیچاره صفاهان، که یکی گرگ در آنجا
چوپان شده، امسال بود سال ده و اند
شد سخره ی دونان، بغلط شحنه ی یونان؛
شد سفله ی گرگان، بخطا میر سمرقند
از بیم تو و ز رحم تو، هر ساله بدربار
با گریه ی تلخ آمده، رفته بشکرخند
هر چند که آن نیست که او را نشناسی
اما ز پدر نیست فزون دانش فرزند
ابلیس، شنیدی که چها کرد بآدم؟!
هم باخت باو شعبده، هم داد باو پند!
چون دید که بر بوالبشر از وسوسه ره نیست؛
آخر ز بهشتش بدر آورد بسوگند
از محنت محکوم، هم آخر خبرش پرس؛
خشنودی حکام ز انصاف تو تا چند؟!
داد است، نه بیداد که یک چند بود نیز
حاکم ز تو غمناک و رعیت ز تو خرسند
از شهر دگر، گر چه ندارم خبر اما
از رایحه خود رند شناسد تره از رند
زنهار، بدزدی دله، یک قافله مسپار ؛
لله، بگرگی یله رنج گله مپسند!
تا هست حریف شه کابل، شه زابل؛
تا هست ردیف مه بهمن مه اسفند
برنار خلیلت، چو بر آب حیوان خضر؛
بر آب حسودت، چو بنار سقر اسپند
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - قصیده در مدح پادشاه و ذم حاج آقا محمد
ای که چون از داد تیغت خون کند
خون زیرغو در دل ارغون کند
ای خداوندی کز اختر هر چه سعد
خدمت آن طالع میمون کند
تا تو، نه کس نام اسکندر برد
تا تو، نه کس یاد افریدون کند
خسرو بختت شب و روز از جلال
تکیه بر شبدیز و بر گلگون کند
کرده مهر لطفت اندر مهرگان
آنچه کانون در مه کانون کند
روز و شب خضر و کلیمت هر یکی
بزم چون رخسار بوقلمون کند
در ایاغ، آن آب حیوان ریزدت؛
در چراغ، این روغن زیتون کند
چون نهی بر تخت شاهی پا، تو را
هفت خدمت، گردش گردون کند
بام ایوانت بکیوان بسپرد
آستانت را، ز تیر استون کند
ذکر برجیس از طرب در مجلست
غمزدای سینه ی قانون کند
بر درت بهرام را خنجر دهد
در برت ناهید را خاتون کند
گوی زرین سازدت از قرص مهر
بهر چوگان ماه چون عرجون کند
کاتبان بارگاهت، هر یکی
گوشها درج در مکنون کند
هم ز حکمت لقمه ی لقمان خورد
هم ز صنعت کار افلاطون کند
فارسان رزمگاهت، هر تنی
ز آتش تیغ آب دریا خون کند
تیغ بازان، کرده هامون کوهها؛
رخش تازان، کوهها هامون کند!
ملک را، حکمت ز عدل آباد کرد
خلق را، خلقت بخود مفتون کند
از تو دید ایران ویران رونقی
کز هوا باغ جنان مجنون کند
جز دیار اصفهان، کش زنده رود
خون ز غیرت در دل جیحون کند
بود مصر آن شهر و شد بیت الحزن
حاکمش بس خلق را محزون کند
چیست حاکم، حاش لله ظالمی؛
کو چو دیوان کارها وارون کند!
مفلسان شهر را، از جوع کشت؛
خواجگان ملک را، مدیون کند
بس عزیزان را، چو یوسف بیگناه
چون زند بهتان زنش، مسجون کند!
فتنه ی او، آب صد ابلیس برد؛
طعنه ی او، کار صد طاعون کند!
بینوا، گر خرقه پوشد از نمد
ور توانگر جامه سقلاطون کند
جستجوی هر دو، چون رهزن گرفت؛
شستشوی هر دو، چون صابون کند!
هر که جوید از جفای او قرار
ربع دیگر را مگر مسکون کند!
یا بفکر دیدن عیسی فتد
یا هوای صحبت ذوالنون کند
در زمین هر که باشد، ز آب غصب
خاک را چون صحف انگلیون کند
باغ سازد، پرده ی گل بردرد؛
سرو موزون، بید ناموزن کند!
بسکه تلخستش زبان باغبان
میوه ی شیرینش را افیون کند
جیب دهقان، مخزن آمد شاه را ؛
شاه آنجا گنج خود مخزون کند
کآنچه جود شاه از آن آگنده گنج
کم کند، دهقان، بسعی افزون کند
غافل، از غارتگر گنجت مباش؛
ورنه گنجور تو را مغبون کند
گنج حالی گرده آید سوی تو
تا بعشری زان تو را ممنون کند
هر که ملکی بازماندش، هم بدو
یا مبیعش کرده یا مرهون کند
مشنو از وی شکوه ی عصیان خلق
پیش از ین گر کرده یا اکنون کند
روسیاه اندر میان پیداست کیست
شکوه از عنین اگر مأبون کند
چون ز حد شد صبر خلق و ظلم او
کاش این لطف ایزد بیچون کند
کآردم سوی صفاهان دوستکام
دوستانم نیز پیرامون کند
تا کنم با یک یک اخوان وطن
آنچه موسی خواست با هارون کند
کز چه کس گوساله را گوید خدا!
وز چه دانا امتثال دون کند
آن خیانت پیشه، کش خواندی امین
هر چه در دست آیدش آلتون کند
خود خورد چون مار، خاک خاک را
حرص زور آور بزر مشحون کند
خفتگانش، حسرت دوزخ کشند؛
هر کجا او گنج خود مدفون کند
نیستش از پستی الحق پایه یی
کز ستم او را کسی مطعون کند
لیک ترسم هر کس آید بعد ازین
ظلم آن ناپاک را قانون کند
درد مسکین را رسد تسکین، چو شاه
خاک را با خون او معجون کند
ور نمیخواهد بگردن خون وی
دیگری را کاشکی مأذون کند
تا بزهر افعی تیغ کجش
افعی گنجینه ی قارون کند
ای سلیمان، قطع کن زان دیودست؛
ورنه، رفته رفته، بس افسون کند
دست در ترتیب آب و گل نهد
رخنه در ترکیب کاف و نون کند
هم فلک را انجمن بر هم زند
هم جهان را وضع دیگرگون کند
هم ز تارک افسرت غارت برد
هم ز خنصر خاتمت بیرون کند
دست دزدان، شحنه زان اول برد
کآخر الامرش نباید خون کند
ای که دیوان، میر دیوان کرده یی
آدمیزادی چو من پس چپچون کند؟!
خواستم عدل تو، بهر نام نیک؛
روی ملک از خون او گلگون کند
کایزدت، هم عمر جاویدان دهد؛
هم، بخیرت عاقبت مقرون کند
ورنه، آن کابلیس راند از آسمان
میتواند دفع این ملعون کند
تا طبرزد، مصلح کسنی بود
تا طبر خون، چاره طرخون کند
ایزد ذوالمن، بیمن رأفتت
از هر آفت ایمن و مأمون کند
دشمنت را، جام از غسلین بود
دوستت را، جامه از اکسون کند
خون زیرغو در دل ارغون کند
ای خداوندی کز اختر هر چه سعد
خدمت آن طالع میمون کند
تا تو، نه کس نام اسکندر برد
تا تو، نه کس یاد افریدون کند
خسرو بختت شب و روز از جلال
تکیه بر شبدیز و بر گلگون کند
کرده مهر لطفت اندر مهرگان
آنچه کانون در مه کانون کند
روز و شب خضر و کلیمت هر یکی
بزم چون رخسار بوقلمون کند
در ایاغ، آن آب حیوان ریزدت؛
در چراغ، این روغن زیتون کند
چون نهی بر تخت شاهی پا، تو را
هفت خدمت، گردش گردون کند
بام ایوانت بکیوان بسپرد
آستانت را، ز تیر استون کند
ذکر برجیس از طرب در مجلست
غمزدای سینه ی قانون کند
بر درت بهرام را خنجر دهد
در برت ناهید را خاتون کند
گوی زرین سازدت از قرص مهر
بهر چوگان ماه چون عرجون کند
کاتبان بارگاهت، هر یکی
گوشها درج در مکنون کند
هم ز حکمت لقمه ی لقمان خورد
هم ز صنعت کار افلاطون کند
فارسان رزمگاهت، هر تنی
ز آتش تیغ آب دریا خون کند
تیغ بازان، کرده هامون کوهها؛
رخش تازان، کوهها هامون کند!
ملک را، حکمت ز عدل آباد کرد
خلق را، خلقت بخود مفتون کند
از تو دید ایران ویران رونقی
کز هوا باغ جنان مجنون کند
جز دیار اصفهان، کش زنده رود
خون ز غیرت در دل جیحون کند
بود مصر آن شهر و شد بیت الحزن
حاکمش بس خلق را محزون کند
چیست حاکم، حاش لله ظالمی؛
کو چو دیوان کارها وارون کند!
مفلسان شهر را، از جوع کشت؛
خواجگان ملک را، مدیون کند
بس عزیزان را، چو یوسف بیگناه
چون زند بهتان زنش، مسجون کند!
فتنه ی او، آب صد ابلیس برد؛
طعنه ی او، کار صد طاعون کند!
بینوا، گر خرقه پوشد از نمد
ور توانگر جامه سقلاطون کند
جستجوی هر دو، چون رهزن گرفت؛
شستشوی هر دو، چون صابون کند!
هر که جوید از جفای او قرار
ربع دیگر را مگر مسکون کند!
یا بفکر دیدن عیسی فتد
یا هوای صحبت ذوالنون کند
در زمین هر که باشد، ز آب غصب
خاک را چون صحف انگلیون کند
باغ سازد، پرده ی گل بردرد؛
سرو موزون، بید ناموزن کند!
بسکه تلخستش زبان باغبان
میوه ی شیرینش را افیون کند
جیب دهقان، مخزن آمد شاه را ؛
شاه آنجا گنج خود مخزون کند
کآنچه جود شاه از آن آگنده گنج
کم کند، دهقان، بسعی افزون کند
غافل، از غارتگر گنجت مباش؛
ورنه گنجور تو را مغبون کند
گنج حالی گرده آید سوی تو
تا بعشری زان تو را ممنون کند
هر که ملکی بازماندش، هم بدو
یا مبیعش کرده یا مرهون کند
مشنو از وی شکوه ی عصیان خلق
پیش از ین گر کرده یا اکنون کند
روسیاه اندر میان پیداست کیست
شکوه از عنین اگر مأبون کند
چون ز حد شد صبر خلق و ظلم او
کاش این لطف ایزد بیچون کند
کآردم سوی صفاهان دوستکام
دوستانم نیز پیرامون کند
تا کنم با یک یک اخوان وطن
آنچه موسی خواست با هارون کند
کز چه کس گوساله را گوید خدا!
وز چه دانا امتثال دون کند
آن خیانت پیشه، کش خواندی امین
هر چه در دست آیدش آلتون کند
خود خورد چون مار، خاک خاک را
حرص زور آور بزر مشحون کند
خفتگانش، حسرت دوزخ کشند؛
هر کجا او گنج خود مدفون کند
نیستش از پستی الحق پایه یی
کز ستم او را کسی مطعون کند
لیک ترسم هر کس آید بعد ازین
ظلم آن ناپاک را قانون کند
درد مسکین را رسد تسکین، چو شاه
خاک را با خون او معجون کند
ور نمیخواهد بگردن خون وی
دیگری را کاشکی مأذون کند
تا بزهر افعی تیغ کجش
افعی گنجینه ی قارون کند
ای سلیمان، قطع کن زان دیودست؛
ورنه، رفته رفته، بس افسون کند
دست در ترتیب آب و گل نهد
رخنه در ترکیب کاف و نون کند
هم فلک را انجمن بر هم زند
هم جهان را وضع دیگرگون کند
هم ز تارک افسرت غارت برد
هم ز خنصر خاتمت بیرون کند
دست دزدان، شحنه زان اول برد
کآخر الامرش نباید خون کند
ای که دیوان، میر دیوان کرده یی
آدمیزادی چو من پس چپچون کند؟!
خواستم عدل تو، بهر نام نیک؛
روی ملک از خون او گلگون کند
کایزدت، هم عمر جاویدان دهد؛
هم، بخیرت عاقبت مقرون کند
ورنه، آن کابلیس راند از آسمان
میتواند دفع این ملعون کند
تا طبرزد، مصلح کسنی بود
تا طبر خون، چاره طرخون کند
ایزد ذوالمن، بیمن رأفتت
از هر آفت ایمن و مأمون کند
دشمنت را، جام از غسلین بود
دوستت را، جامه از اکسون کند
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - هو القصیده در مدح میرزا احمد
شد مه روزه و، خلقی چو هلال؛
لاغر و زرد و خم از بار ملال
گوش بر زمزمه ی نوبت عید
چشم بر راه هلال شوال
محتسب، بسته در میکده ها؛
زده بر هر در از آهن اقفال
پیر میخانه، ز اندوه خمار؛
مانده آشفته دل و شیفته حال
میفروشان، همه را سامعه کر؛
باده نوشان، همه را ناطقه لال
برده رعشه، حرکت از رقاص؛
بسته خمیازه، زبان قوال
ز خمار آمده سرها بصداع
ز آتش دل، زده لبها تبخال
شده سجاده کشان، مفتی شهر؛
دامن افشان، بهزار استعجال
جانب مسجد آدینه روان
زاهدان سبحه بکف از دنبال
گه بمحراب، پی عرض صلاح
گه بمنبر، پی اظهار کمال
روی آورده بصد مکر و فریب
گفتگو کرده بصد غنج و دلال
واعظ مسجد و، دردی کش شهر؛
آن بحرف آمده و، این شده لال
در سر هر کس، صد رنگ هوا؛
در دل هر کس، صد گونه خیال
شاه و درویش، ز دست افگنده ؛
ساغر آینه گون، جام سفال
من که، از جرگه ی مستان بودم؛
بسته چشم از نظر و، لب ز مقال
داشتم از غم ایام، اندوه
داشتم از ستم چرخ، ملال؛
رفت چندیم بتلخی، چون عمر؛
ماند چندیم بسختی، چون حال
رندی از گوشه ی میخانه نهان
گفت: مخروش ز اندوه و منال
گذرد عمر، نه بر یک آیین؛
گذرد حال، نه بر یک منوال
عنقریب است که اوضاع جهان
گردد از سر فلک حال بحال
درد درمان شود، اندوه نشاط؛
رنج راحت شود، ادبار اقبال
شب شود روز و، دگر دی نوروز؛
غم شود عیش و، دگر هجر وصال
من ازین مژده بجا آوردم
سجده ی شکر خدای متعال
گشته در زاویه ی صبر مقیم
تا برآید کیم اختر ز و بال؟!
پانزده روز چو از ماه برفت
سیصد و شصت چو بگذشت ز سال
زد در ایوان حمل، شاه نجوم
تکیه بر تخت بصد استقلال
بمیان بسته، بسر بنهاده
کمر دولت و تاج اقبال
رفته گل، از چمنش بر سر راه
کرده سرو و سمنش استقبال
یعنی از فر کله گوشه ی گل
یافته لشکر دی استیصال
چتر افراخته طاووس بهار
گل فشان رنگ برنگ از پرو بال
ساغر لاله و گل، از می و مل؛
این لبالب شده، آن مالامال
غنچه، خندان شده از ابر بهار؛
سرو، رقصان شده از باد شمال
بلبل، افشانده غبار از بر و دوش؛
فاخته ریخته گرد از پر و بال
رسته گلها، ز طرب، رنگ برنگ؛
گشته مرغان، ز شغب، حال بحال
ارغوان، کرده ببر لعل قبا
سرو پوشیده زبرجد سر بال
تافتد سایه بگلشن، مرغان
پر بپر بافته و بال ببال
هم بنفشه شده و هم لاله
مظهر روی بتان از خط و خال
دیدم آخر زنم ابر بهار
دیدم آخر زدم باد شمال
غنچه بشکفت، بصد عیش و نشاط
گل بخندید بصد غنج و دلال
نه شکوفه است، که هر نازک شاخ؛
نبود برگ، که هر تازه نهال؛
کرده در دست، ز گوهر یاره؛
بسته بر پا ز زمرد خلخال؛
حال گرداند جهان را از نو
حال گردان جهان نعم الحال
فتوی پیر مغان بنوشتند
که: بهار آمد و شد باده حلال
در میخانه گشادند و، ز خم
جوش زد باده، چو از چشمه زلال
بر در میکده شده پیر مغان
جام بر دست بفیروزی فال
کرد از می، همه را سرخوش و گفت
که: بهار است و بود زهد و بال
اشربوا، ذلک عیش الاحرار
اطربوا، ذلک خیر الاعمال
این چه فصل است؟ زهی عیش و نشاط!
این چه حکم است؟ زهی جاه و جلال!
مرحبا روز، که نیکو شد روز؛
حبذا سال، که فرخ شد فال
ساقی، العیش؛ دگر نوشد روز؛
مطرب، الوجه؛ دگر نوشد سال!
چند در قهقهه گلها، تو ملول؟!
چند در زمزمه ی مرغان و، تو لال
تو ببین خنده ی آنان، میخند؛
تو شنو ناله ی ایشان، مینال
تو کف موسوی از جیب برآر
جلوه ده ساغر خورشید مثال
تو دم عیسوی، اندر نی دم
زندگی ده بشهیدان ملال
مانده نیمی دگر از مه دانم
لیک بس تنگدلم زین احوال
منتظر چند نشایند مرا
بامیدی که کنیم استهلال؟!
سر انصاف ندارید، ار نه
ماه ماهست، چه بدر و چه هلال!
می بده، اول سال است امروز؛
تا بشادی گذرانم همه سال
نی بزن، نیمه ی ماه است امشب؛
تا همه ماه نشینم خوشحال
گر چه هست و بودم، چون دگران؛
سر زهد و سر تقوی مه و سال
چکنم؟ اول سال است امروز
سال نو گشت بفیروزی فال!
یعنی آرایش فروردین است
شاهد نامیه بنمود جمال
چکنم؟ نیمه ی ماه است امشب؛
کوکب بخت برآمد ز وبال
یعنی از نور فشان مشعل ماه
گشت روشن، چه صحاری چه جبال
مهر رفته است، ز غربت بشرف؛
مه رسیده است، ز نقصان بکمال
نیمه ی ماه بعشرت کوشم
نیمه اش چون گذراندم بملال
بوی گل، پرتو مه، فصل بهار
طرف جو، ساغر می، باد شمال
گرمی اکنون نحورم، کی بخورم؟!
منعم از باده، خیالی است محال!
نیمه ی ماه صیام است، و گذشت
پانزده روز ز عمرم بکلال
پانزده روز دگر صبر کنم؟
بکسالت گذرانم احوال؟!
تو بگو! عمر مرا کیست ضمان؟!
تو بگو: کار مرا چیست مآل؟!
چون گذارم قدح از دست کنون
که نماید مه شوال جمال؟!
همه کس داند و، من نیز، که نیست
پرتو بدر کم از نور هلال
خاصه، وقتی که دهد کاسه ی بدر
یادم از جام کف بحر نوال
گل گلزار سیادت، احمد
که ز باغ شرفش رسته نهال
مرکز دایره ی عز و علا
آفتاب فلک جاه و جلال
آنکه کردند مهان نامش را
ثبت در دفتر ارباب کمال
تا به آدم، بخلافت انساب؛
تا به حوا بشرافت انسال
ای مه آیینه ی خورشید آیین
ای فریدون فر جمشید جمال
پیش بین بود سکندر، کز پیش
ساخت آیینه به نیروی خیال
که بکف گیرد و در وی بیند
از رخ مهر مثالت تمثال
دل تو، بحری و؛ بحر مواج!
کف تو، ابری و، ابر هطال!
پر از آن، گوهر تمکین و خرد؛
سبز ازین کشت آمانی و آمال
گشته تا دست عطای تو دراز
دست کوته شده سایل ز سؤال
ز تو گر کیسه ی کان، کاسه ی بحر؛
شد تهی از زر و خالی ز لآل
کیسه و کاسه ی مردم پر شد
ای تو کان کرم و بحر نوال
پیش ازین حاتم و رستم بجهان
مثل از جود و شجاعت شد وحال
او بخیل و، تو جوادی بمثل؛
او جبان و، تو شجاعی بمثال!
طی شد افسانه ی حاتم، چون بست؛
دست جود تو در کاخ سؤال
کم شد آوازه ی رستم، چون خست
تیغ رزم تو برو دوش رجال
چون گشایی بجهان دست سخا
چون برآری ز میان تیغ قتال
معن خندد، بکه؟ - بر حاتم طی!
سام گرید، بکه؟ - بر رستم زال!
نه سلیمانی و، در امن و امان
وحش و طیر از تو بفیروزی فال
همه از مطبخ تو، راتبه خوار
همه در سایه ی تو فارغ بال
نسبت نسخه ی ارباب دول
حسبت دفتر ارباب کمال
چون شوی، پی سیر وادی فکر؛
چون شوی، غوطه ور بحر خیال
گوهر از نظم تو افتد ز نظام
اختر از نثر تو افتد بوبال!
بود اگر سحر در اسلام حرام
گشت از کلک تو امروز حلال
بهر آرایش بزمت شب و روز
بهر تزیین بساطت مه و سال
عاج، فیل آوردو؛ عنبر، گاو؛
شهد، نحل آورد و؛ مشکل غزال!
خار گل آورد و، کرم حریر؛
کوه بحر آورد و، بحر لآل!
چون خم آری بکمان از پی صید
لرزه افتد بصحاری و جبال
گه سوی کوه برانی ابرش؛
گه سوی دشت جهانی زیبال
هم گشایی گره، از شاخ گوزن
هم ربایی نگه، از چشم غزال
روز شانه زند و، شب خارد
ز احتسابت همه ماه و همه سال
زلف حقار، عقاب از چنگل
پشت آهو بره، شیر از چنگال
چون ببندی بکمر تیغ ظفر؛
چون نشینی بسریر اقبال
بدیار عدم آرند ارواح
روی از بیم تو، پیش از آجال
سرقدم کرده، بپابوس آیند؛
پیش از وعده، ز ارحام اطفال
بود از گرز تو هنگام نبرد
بود از تیر تو در وقت جدال
دژع دشمن، بتنش پرویزن؛
سپر خصم، بدستش غربال
نه نهنگی تو و، در صف مصاف
نه پلنگی تو و، در دشت قتال
چون زنی گرز بفرق شجعان
چون کشی تیغ بروی ابطال
خاک پوشد بر آنان، در دم؛
خون بشوید تن اینان فی الحال
غرض آن را که فرستی تو بنار
خاک حفار بود، خون غسال
روز هیجا، دو سپاه از دو طرف
صف چو بندند پی جنگ و جدال
باد در نای دماند نایی
چوب بر طبل نوازد طبال
تیغ از آب برآرد طوفان
گرز از خاک برآرد زلزال
تیغ بر کف، چو میان دو سپاه
رخش تازی بهزار استقلال
نبرد جان ز میان خصم، مگر
کند از رخش تو وام استعجال
مرحبا رخش بپایان گردت
که بگردش نرسد پیک خیال
حبذا، اشهب گردون سیرت؛
که سمش بدر بود، نعل هلال
در روش، تندتر از ابر بهار؛
در سکون؛ سخت از سنگ جبال
از همه عیب بری، سم تا گوش؛
رشک فرمای پری، دم تا یال
شوخ چشمی، که عنانش چو دهی
سوی هامون، ز پی صید غزال
چشم بر صید نیفگنده هنوز
افتدش خیل غزال از دنبال
بخلاف روش خنگ فلک
گر کنی گرم عنانش فی الحال
بقفا روی نیاورده کند
ماضی اول قدمش استقبال
روی بر پای سمندت مالم
که کنم جرم زبان را پامال
من کیم، تا شومت وصف نگار؟!
من کیم، تا شومت مدح سگال؟!
ننگارند، بناخن دفتر؛
نشمارند به انگشت رمال
حرز جان باشد، و تعویذ تنت
دم اقطاب و، دعای ابدال
بود آشفته گر این نظم، مرنج؛
حسن اخلاص نگر، صدق مقال
بود از صدق، بگوش احمد
خوشتر از شین کسان، سین بلال
صاحبا، آه ز دهر غدار؛
سرو را، داد ز چرخ قتال
که مرا کرده قرین، دور از تو
بغم و محنت و اندوه و ملال
وقت تنگ است، وگرنه غم خویش
عرض میکردم اگر بود مجال
چکنم آه؟! دلم ننگ و نماند؛
محرمی غیر تو فرخنده خصال!
خامه و نامه بدست آوردم
بلکه تفصیل دهم شرح ملال
دید چون ترک ادب در تفصیل
خردم گفت که: اجمال اجمال
سخنش چون به ادب مقرون بود
هم باجمال نوشتم احوال
کای خردپیشه ی انصاف آیین
کت در اقلیم هنر نیست همال
از وطن، رخت بغربت بردم
مدت هجر، فزون شد ز سه سال
نه کسی خواند، ز مهرم بوطن؛
نه کسی کرد، رسولی ارسال
باز حب وطن از یاد نرفت
نیستم از اهل وطن بیهده نال
خود حکم باش، که حکمت بادا؛
عمر تا کی گذرانم بملال؟!
کرده من نامه روان ماه بماه
بوطن آمده من سال بسال
نه حریفی شودم نامه نگار
نه رفیقی کندم پرسش حال
بجگر میخلدم، خار فراق؛
ور نه خوش میگذرانم احوال
دست برداشته ام، از زر و سیم
چشم پوشیده ام، از مال و منال
حسرتم نیست، به افزونی جاه
رغبتم نیست، به بسیاری مال
در دلم نیست، و لله الحمد
غم و اندیشه ی فرزند و عیال
عرض ثروت، غرضم نیست، ولی
شکر نعمت کنم از بیم زوال
نگذرد گرچه ز بیقدری من
صحبتم اهل وطن را بخیال
لیک من کرده ام، و باز کنم
وصلشان را ز خداوند سؤال
نیم شب خیزم و بردارم دست
کای خداوند کریم متعال!
بود آیا که سرآید شب هجر؟!
بود آیا که رسد روز وصال؟!
با حریفان بنشینیم و کنیم
خاطری خوش بجواب و بسؤال
قبله گاها، شده هنگام دعا؛
بدعا کرده قبول استقبال
باد ای نسل شهان، در همه وقت؛
باد ای جان جهان، در همه حال؛
شهد در کامت و، شاهد بکنار؛
راح در جامت و، ریحان بسفال!
عیش بادت، همه صبح و همه شام
عید بادت، همه ماه و همه سال!
لاغر و زرد و خم از بار ملال
گوش بر زمزمه ی نوبت عید
چشم بر راه هلال شوال
محتسب، بسته در میکده ها؛
زده بر هر در از آهن اقفال
پیر میخانه، ز اندوه خمار؛
مانده آشفته دل و شیفته حال
میفروشان، همه را سامعه کر؛
باده نوشان، همه را ناطقه لال
برده رعشه، حرکت از رقاص؛
بسته خمیازه، زبان قوال
ز خمار آمده سرها بصداع
ز آتش دل، زده لبها تبخال
شده سجاده کشان، مفتی شهر؛
دامن افشان، بهزار استعجال
جانب مسجد آدینه روان
زاهدان سبحه بکف از دنبال
گه بمحراب، پی عرض صلاح
گه بمنبر، پی اظهار کمال
روی آورده بصد مکر و فریب
گفتگو کرده بصد غنج و دلال
واعظ مسجد و، دردی کش شهر؛
آن بحرف آمده و، این شده لال
در سر هر کس، صد رنگ هوا؛
در دل هر کس، صد گونه خیال
شاه و درویش، ز دست افگنده ؛
ساغر آینه گون، جام سفال
من که، از جرگه ی مستان بودم؛
بسته چشم از نظر و، لب ز مقال
داشتم از غم ایام، اندوه
داشتم از ستم چرخ، ملال؛
رفت چندیم بتلخی، چون عمر؛
ماند چندیم بسختی، چون حال
رندی از گوشه ی میخانه نهان
گفت: مخروش ز اندوه و منال
گذرد عمر، نه بر یک آیین؛
گذرد حال، نه بر یک منوال
عنقریب است که اوضاع جهان
گردد از سر فلک حال بحال
درد درمان شود، اندوه نشاط؛
رنج راحت شود، ادبار اقبال
شب شود روز و، دگر دی نوروز؛
غم شود عیش و، دگر هجر وصال
من ازین مژده بجا آوردم
سجده ی شکر خدای متعال
گشته در زاویه ی صبر مقیم
تا برآید کیم اختر ز و بال؟!
پانزده روز چو از ماه برفت
سیصد و شصت چو بگذشت ز سال
زد در ایوان حمل، شاه نجوم
تکیه بر تخت بصد استقلال
بمیان بسته، بسر بنهاده
کمر دولت و تاج اقبال
رفته گل، از چمنش بر سر راه
کرده سرو و سمنش استقبال
یعنی از فر کله گوشه ی گل
یافته لشکر دی استیصال
چتر افراخته طاووس بهار
گل فشان رنگ برنگ از پرو بال
ساغر لاله و گل، از می و مل؛
این لبالب شده، آن مالامال
غنچه، خندان شده از ابر بهار؛
سرو، رقصان شده از باد شمال
بلبل، افشانده غبار از بر و دوش؛
فاخته ریخته گرد از پر و بال
رسته گلها، ز طرب، رنگ برنگ؛
گشته مرغان، ز شغب، حال بحال
ارغوان، کرده ببر لعل قبا
سرو پوشیده زبرجد سر بال
تافتد سایه بگلشن، مرغان
پر بپر بافته و بال ببال
هم بنفشه شده و هم لاله
مظهر روی بتان از خط و خال
دیدم آخر زنم ابر بهار
دیدم آخر زدم باد شمال
غنچه بشکفت، بصد عیش و نشاط
گل بخندید بصد غنج و دلال
نه شکوفه است، که هر نازک شاخ؛
نبود برگ، که هر تازه نهال؛
کرده در دست، ز گوهر یاره؛
بسته بر پا ز زمرد خلخال؛
حال گرداند جهان را از نو
حال گردان جهان نعم الحال
فتوی پیر مغان بنوشتند
که: بهار آمد و شد باده حلال
در میخانه گشادند و، ز خم
جوش زد باده، چو از چشمه زلال
بر در میکده شده پیر مغان
جام بر دست بفیروزی فال
کرد از می، همه را سرخوش و گفت
که: بهار است و بود زهد و بال
اشربوا، ذلک عیش الاحرار
اطربوا، ذلک خیر الاعمال
این چه فصل است؟ زهی عیش و نشاط!
این چه حکم است؟ زهی جاه و جلال!
مرحبا روز، که نیکو شد روز؛
حبذا سال، که فرخ شد فال
ساقی، العیش؛ دگر نوشد روز؛
مطرب، الوجه؛ دگر نوشد سال!
چند در قهقهه گلها، تو ملول؟!
چند در زمزمه ی مرغان و، تو لال
تو ببین خنده ی آنان، میخند؛
تو شنو ناله ی ایشان، مینال
تو کف موسوی از جیب برآر
جلوه ده ساغر خورشید مثال
تو دم عیسوی، اندر نی دم
زندگی ده بشهیدان ملال
مانده نیمی دگر از مه دانم
لیک بس تنگدلم زین احوال
منتظر چند نشایند مرا
بامیدی که کنیم استهلال؟!
سر انصاف ندارید، ار نه
ماه ماهست، چه بدر و چه هلال!
می بده، اول سال است امروز؛
تا بشادی گذرانم همه سال
نی بزن، نیمه ی ماه است امشب؛
تا همه ماه نشینم خوشحال
گر چه هست و بودم، چون دگران؛
سر زهد و سر تقوی مه و سال
چکنم؟ اول سال است امروز
سال نو گشت بفیروزی فال!
یعنی آرایش فروردین است
شاهد نامیه بنمود جمال
چکنم؟ نیمه ی ماه است امشب؛
کوکب بخت برآمد ز وبال
یعنی از نور فشان مشعل ماه
گشت روشن، چه صحاری چه جبال
مهر رفته است، ز غربت بشرف؛
مه رسیده است، ز نقصان بکمال
نیمه ی ماه بعشرت کوشم
نیمه اش چون گذراندم بملال
بوی گل، پرتو مه، فصل بهار
طرف جو، ساغر می، باد شمال
گرمی اکنون نحورم، کی بخورم؟!
منعم از باده، خیالی است محال!
نیمه ی ماه صیام است، و گذشت
پانزده روز ز عمرم بکلال
پانزده روز دگر صبر کنم؟
بکسالت گذرانم احوال؟!
تو بگو! عمر مرا کیست ضمان؟!
تو بگو: کار مرا چیست مآل؟!
چون گذارم قدح از دست کنون
که نماید مه شوال جمال؟!
همه کس داند و، من نیز، که نیست
پرتو بدر کم از نور هلال
خاصه، وقتی که دهد کاسه ی بدر
یادم از جام کف بحر نوال
گل گلزار سیادت، احمد
که ز باغ شرفش رسته نهال
مرکز دایره ی عز و علا
آفتاب فلک جاه و جلال
آنکه کردند مهان نامش را
ثبت در دفتر ارباب کمال
تا به آدم، بخلافت انساب؛
تا به حوا بشرافت انسال
ای مه آیینه ی خورشید آیین
ای فریدون فر جمشید جمال
پیش بین بود سکندر، کز پیش
ساخت آیینه به نیروی خیال
که بکف گیرد و در وی بیند
از رخ مهر مثالت تمثال
دل تو، بحری و؛ بحر مواج!
کف تو، ابری و، ابر هطال!
پر از آن، گوهر تمکین و خرد؛
سبز ازین کشت آمانی و آمال
گشته تا دست عطای تو دراز
دست کوته شده سایل ز سؤال
ز تو گر کیسه ی کان، کاسه ی بحر؛
شد تهی از زر و خالی ز لآل
کیسه و کاسه ی مردم پر شد
ای تو کان کرم و بحر نوال
پیش ازین حاتم و رستم بجهان
مثل از جود و شجاعت شد وحال
او بخیل و، تو جوادی بمثل؛
او جبان و، تو شجاعی بمثال!
طی شد افسانه ی حاتم، چون بست؛
دست جود تو در کاخ سؤال
کم شد آوازه ی رستم، چون خست
تیغ رزم تو برو دوش رجال
چون گشایی بجهان دست سخا
چون برآری ز میان تیغ قتال
معن خندد، بکه؟ - بر حاتم طی!
سام گرید، بکه؟ - بر رستم زال!
نه سلیمانی و، در امن و امان
وحش و طیر از تو بفیروزی فال
همه از مطبخ تو، راتبه خوار
همه در سایه ی تو فارغ بال
نسبت نسخه ی ارباب دول
حسبت دفتر ارباب کمال
چون شوی، پی سیر وادی فکر؛
چون شوی، غوطه ور بحر خیال
گوهر از نظم تو افتد ز نظام
اختر از نثر تو افتد بوبال!
بود اگر سحر در اسلام حرام
گشت از کلک تو امروز حلال
بهر آرایش بزمت شب و روز
بهر تزیین بساطت مه و سال
عاج، فیل آوردو؛ عنبر، گاو؛
شهد، نحل آورد و؛ مشکل غزال!
خار گل آورد و، کرم حریر؛
کوه بحر آورد و، بحر لآل!
چون خم آری بکمان از پی صید
لرزه افتد بصحاری و جبال
گه سوی کوه برانی ابرش؛
گه سوی دشت جهانی زیبال
هم گشایی گره، از شاخ گوزن
هم ربایی نگه، از چشم غزال
روز شانه زند و، شب خارد
ز احتسابت همه ماه و همه سال
زلف حقار، عقاب از چنگل
پشت آهو بره، شیر از چنگال
چون ببندی بکمر تیغ ظفر؛
چون نشینی بسریر اقبال
بدیار عدم آرند ارواح
روی از بیم تو، پیش از آجال
سرقدم کرده، بپابوس آیند؛
پیش از وعده، ز ارحام اطفال
بود از گرز تو هنگام نبرد
بود از تیر تو در وقت جدال
دژع دشمن، بتنش پرویزن؛
سپر خصم، بدستش غربال
نه نهنگی تو و، در صف مصاف
نه پلنگی تو و، در دشت قتال
چون زنی گرز بفرق شجعان
چون کشی تیغ بروی ابطال
خاک پوشد بر آنان، در دم؛
خون بشوید تن اینان فی الحال
غرض آن را که فرستی تو بنار
خاک حفار بود، خون غسال
روز هیجا، دو سپاه از دو طرف
صف چو بندند پی جنگ و جدال
باد در نای دماند نایی
چوب بر طبل نوازد طبال
تیغ از آب برآرد طوفان
گرز از خاک برآرد زلزال
تیغ بر کف، چو میان دو سپاه
رخش تازی بهزار استقلال
نبرد جان ز میان خصم، مگر
کند از رخش تو وام استعجال
مرحبا رخش بپایان گردت
که بگردش نرسد پیک خیال
حبذا، اشهب گردون سیرت؛
که سمش بدر بود، نعل هلال
در روش، تندتر از ابر بهار؛
در سکون؛ سخت از سنگ جبال
از همه عیب بری، سم تا گوش؛
رشک فرمای پری، دم تا یال
شوخ چشمی، که عنانش چو دهی
سوی هامون، ز پی صید غزال
چشم بر صید نیفگنده هنوز
افتدش خیل غزال از دنبال
بخلاف روش خنگ فلک
گر کنی گرم عنانش فی الحال
بقفا روی نیاورده کند
ماضی اول قدمش استقبال
روی بر پای سمندت مالم
که کنم جرم زبان را پامال
من کیم، تا شومت وصف نگار؟!
من کیم، تا شومت مدح سگال؟!
ننگارند، بناخن دفتر؛
نشمارند به انگشت رمال
حرز جان باشد، و تعویذ تنت
دم اقطاب و، دعای ابدال
بود آشفته گر این نظم، مرنج؛
حسن اخلاص نگر، صدق مقال
بود از صدق، بگوش احمد
خوشتر از شین کسان، سین بلال
صاحبا، آه ز دهر غدار؛
سرو را، داد ز چرخ قتال
که مرا کرده قرین، دور از تو
بغم و محنت و اندوه و ملال
وقت تنگ است، وگرنه غم خویش
عرض میکردم اگر بود مجال
چکنم آه؟! دلم ننگ و نماند؛
محرمی غیر تو فرخنده خصال!
خامه و نامه بدست آوردم
بلکه تفصیل دهم شرح ملال
دید چون ترک ادب در تفصیل
خردم گفت که: اجمال اجمال
سخنش چون به ادب مقرون بود
هم باجمال نوشتم احوال
کای خردپیشه ی انصاف آیین
کت در اقلیم هنر نیست همال
از وطن، رخت بغربت بردم
مدت هجر، فزون شد ز سه سال
نه کسی خواند، ز مهرم بوطن؛
نه کسی کرد، رسولی ارسال
باز حب وطن از یاد نرفت
نیستم از اهل وطن بیهده نال
خود حکم باش، که حکمت بادا؛
عمر تا کی گذرانم بملال؟!
کرده من نامه روان ماه بماه
بوطن آمده من سال بسال
نه حریفی شودم نامه نگار
نه رفیقی کندم پرسش حال
بجگر میخلدم، خار فراق؛
ور نه خوش میگذرانم احوال
دست برداشته ام، از زر و سیم
چشم پوشیده ام، از مال و منال
حسرتم نیست، به افزونی جاه
رغبتم نیست، به بسیاری مال
در دلم نیست، و لله الحمد
غم و اندیشه ی فرزند و عیال
عرض ثروت، غرضم نیست، ولی
شکر نعمت کنم از بیم زوال
نگذرد گرچه ز بیقدری من
صحبتم اهل وطن را بخیال
لیک من کرده ام، و باز کنم
وصلشان را ز خداوند سؤال
نیم شب خیزم و بردارم دست
کای خداوند کریم متعال!
بود آیا که سرآید شب هجر؟!
بود آیا که رسد روز وصال؟!
با حریفان بنشینیم و کنیم
خاطری خوش بجواب و بسؤال
قبله گاها، شده هنگام دعا؛
بدعا کرده قبول استقبال
باد ای نسل شهان، در همه وقت؛
باد ای جان جهان، در همه حال؛
شهد در کامت و، شاهد بکنار؛
راح در جامت و، ریحان بسفال!
عیش بادت، همه صبح و همه شام
عید بادت، همه ماه و همه سال!
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح حضرت صاحب الامر (ع)
دمید از شاخ زرین گل، چکیدش سیمگون شبنم؛
عیان شد طلعت عیسی، فشاند از شرم خوی مریم
نفس زد صبح و، ز انفاسش، ادیم خاک شد جنبان؛
چنان کز نفخ روح آویخت جان در قالب آدم!
شرار افشان، ز دود نار نمرودی خلیل است این؟!
و یا از گریه ی هاجر، عیان شد چشمه ی زمزم؟!
برآمد یوسف صدیق خور، زین هفت قصرش سر؛
ز چاک دامن پاکش، صبا از راستی زد دم
و یا از حیرت رویش، بتان مصر گردون را؛
شد از کفها، بدامن از شفق ریزان دمادم دم
برآمد از تواضع، موسی خور را سر از ساحل؛
فرو رفت از تفرعن قبطیان را سر به نیلی یم
و یا اسکندر روز آمد از ظلمات شب بیرون
بدست کینه ی خورشید و، روشن گشت از آن عالم
سپیده دم، ز تیغ زر نگار، خور شفق گون شد؛
افق چون پهلوی دیو سپید از خنجر رستم
خمار آمد ز چشم اختران، زین خسروانی خم؛
صبوحی را دگر در گردش آوردند جام جم
شد از شبدیز بر گلگون، عنان ده خسرو انجم؛
و یا آورد پا صاحب بزین اشهب از ادهم
شه دین، مهدی هادی؛ که باد او را بهر وادی
ولی در عشرت و شادی، عدو در محنت و ماتم
نهال جود را، غارس؛ دیار عدل را، حارس
سمند فتح را، فارس، حریم قدسس را؛ محرم
بجز سایل، نباشد حکم کس بر وی روان؛ اما پ
پذیرد حکم او هم پیش از آن دم کو برآرد دم
بجان از نارش افتد تف، بدشمن گر زند سیلی؛
شود دینارش اندر کف، بسایل گر دهد درهم
بهر کو وعده یی داده، وفایش کرده آماده؛
ز یک پشت و شکم زاده، وفا با وعده اش توأم
زدندی شاد و شرمنده، بجبن و بخل هم خنده؛
شدندی هر دو گر زنده، بعهدش رستم و حاتم
دهد عیسی، بگیتی مژده آخر دم قدومش را؛
گر اول روز، احمد را، بشارت داد از مقدم
رسد بر کوثر جنت، اگر از برق خشمش تف؛
چکد بر آتش دوزخ، اگر از ابر لطفش نم
زند رضوان چو نمرود، اندر آتش خرقه ی رنگین؛
کند مالک، خلیل آسا گل آگین جامه ی مظلم
به اجماع ملل، روزی که در آخر زمان گردد؛
زمین چون زلف خوبان تیره و آشفته و درهم
نشیند بر سریر سروری، شاه فلک جاهی؛
که از عدلش جهان گردد، چو روی نوخطان خرم
ولی هر یک باسم دیگر و رسم دگر خواندش
زبان عالمی گردان، بنام او مگر ابکم
یهودش داند از نسل یهودا، ماشیع نامش
مجوسش زاده ی زردشت و، ترسا زاده ی مریم
مسلمانش شمارد فاطمی یکسر، ولی زیشان
همی گویند فوجی کان گهر باشد همان در یم
هنوز از راح روح او را، سبوی جسم رنگین نه؛
هنوزش جامه ی تن، از فروغ جان نشد معلم
همانا در حیات او، دو شبهه راه ایشان زد
که هر یک زان دو با وسواس صد شیطان بود منضم
یکی این، کآدمی را نیست مقدور آن قدر جنبش؛
ولی گشت از حیات خضر حل این شبهه ی محکم
دگر این کز نظرها چون بود غایب، چه سود از وی؟!
بعالم آنچه منظور از حیات اوست در عالم!
ندانند این که هر چیزی وجود او بود لطفی
ظهورش نیز لطفی دیگر است از ایزد اکرم!
چو خور کز روشنی سازد جهان روشن، نمی بینی؛
که باشد روشنی ده، گر بود در ابر پنهان هم!
من و چون من کسی کز مسلمین مهر علی (ع) دارد
کنونش زنده میدانیم و زنده ز آن بنی آدم
ولی دارد، دوروزی مصلحت را رخ نهان، تا خود؛
جهان از دود ظلم و آه مظلومان شود مظلم
سمند فتح تا تازد، جهان از ظلم پردازد
ز بطحا رایت افرازد، ظفر بر رایتش پرچم!
شها وقت است کز ایوان، گذاری پای در میدان؛
کنی بر دردها درمان، نهی بر زخمها مرهم
شکایتها بود در دل، صبورم چون شکیب اولی؛
حکایتها بود بر لب، خموشم چون تو ای اعلم
خلت اوطاننا من نور وجه الاتقیا اطلع
غلت ابداننا من نار ظلم الاشقیا ارحم
کنی دجال را، تا غرق نیل تیغ چون قبطی
به افنای تو، روزی چند، زال چرخ شد ملهم
چنان کز هاتف غیب آمد از فرعونیان پنهان
بگوش مادر موسی ندای فاقذ فی فی الیم
کنون آن به که حال دشمن این خاندان گویم
چو کردم دوستان را مدح، باید دشمنان را ذم!
ز اولاد امیه، دوده ی مردود تا مروان
دگر، ز احفاد عباس، اهل طغیان تا به مستعصم
چه شد گر در عراق و شام، چندی عنکبوت آسا؛
بزعم خود بنای دولت خود کرده مستحکم
در ایوان خلافت، بر خلاف حق شده حاکم؛
بمیدان جلادت کرده رخش سرکشی ملجم
کسی آل علی زان قوم نشناسد که نشناسد
تذرو از بوم و، مشک ازثوم و ورد از خار و شهد از سم
ولایت بر تو ختم آمد، نبوت بر شه یثرب
تو را در خنصر است، او را بدی گر در کتف خاتم
تو آن عاجز نوازی، کز جلالت شحنه ی عدلت
بجبهه آورد چون چین، بحاجب افگند چون خم
صعاوی را دهد در حلقه ی چشم آشیان شاهین،
غزالان را بود روز و شبان از پی شبان ضیغم
ضعیفان را، در ایام تو آرام است و، از بأست
کند گرگ از بره، شاهین ز تیهو، شیر از آهو رم
خرد، کش نیست در دل شک، شمارد از تو با یک یک
کرم چه بیش و چه اندک، کرامت چه فزون چه کم!
تواند دید گر نور ملک را کور با عینک
تواند گشت گر سور فلک را مور با سلم
بروز رزم، کاندر دل نماند شهسواران را
خیال یاری از خال و، گمان دوستی از عم
زمین، از خون خونریزان، چو رنگین چهره ی روسی
هوا از گرد شبدیزان، چو مشکین طره ی دیلم
صدای پای عزرائیل، در گوش زمین مضمر؛
هوای نای اسرافیل، بر دوش هوا مدغم!
فلک را هفت پرویزن، ز آه خسته بیزد تف؛
زمین را هفت پیراهن، ز خون کشته گیرد نم
رهاند چون طبیبان از شراب مرگ اجل هرسو
سر از درد و، تن از تب لرزه، جان از بیم و، دل از غم!
چو گرد فتنه بار انگیزی، ای منصور از مرکب؛
چو بند ذوالفقار آویزی، ای معصوم از معصم
بسنگین تیغ، سوزی مزرع افلاک را خرمن؛
برنگین رمح سازی مهملات خاک را معجم
نماید از سم رخشت، هوا چون دسته ی ریحان؛
نماید از سر خصمت، زمین چون منبت شلجم
سزد ریزی ز بس زال فلک را خون فرزندان
که بیرون نارد از تن تا قیامت جامه ی ماتم
باین آهنگ، بس نالیده مرغان کهن شاها
ولی گویا چو من نالیده باشد عندلیبی کم
بغیر از خاطرم کاید بدامن شاهد نظمش
دمد روح القدس چون ز آستین فکر بکرم دم
نه هر فرزند کز بی شوی زن آید، شود عیسی؛
نه هر بی شوی زن، کآورد فرزندی، بود مریم
نجوید، تا زمین جوید، ره آسایش از گردون؛
نگردد، تا فلک گردد، بگرد مرکز عالم
مگر در معبر مسدود، پای دشمنانت ره؛
مگر در گردون مقصود، دست دوستانت خم
عیان شد طلعت عیسی، فشاند از شرم خوی مریم
نفس زد صبح و، ز انفاسش، ادیم خاک شد جنبان؛
چنان کز نفخ روح آویخت جان در قالب آدم!
شرار افشان، ز دود نار نمرودی خلیل است این؟!
و یا از گریه ی هاجر، عیان شد چشمه ی زمزم؟!
برآمد یوسف صدیق خور، زین هفت قصرش سر؛
ز چاک دامن پاکش، صبا از راستی زد دم
و یا از حیرت رویش، بتان مصر گردون را؛
شد از کفها، بدامن از شفق ریزان دمادم دم
برآمد از تواضع، موسی خور را سر از ساحل؛
فرو رفت از تفرعن قبطیان را سر به نیلی یم
و یا اسکندر روز آمد از ظلمات شب بیرون
بدست کینه ی خورشید و، روشن گشت از آن عالم
سپیده دم، ز تیغ زر نگار، خور شفق گون شد؛
افق چون پهلوی دیو سپید از خنجر رستم
خمار آمد ز چشم اختران، زین خسروانی خم؛
صبوحی را دگر در گردش آوردند جام جم
شد از شبدیز بر گلگون، عنان ده خسرو انجم؛
و یا آورد پا صاحب بزین اشهب از ادهم
شه دین، مهدی هادی؛ که باد او را بهر وادی
ولی در عشرت و شادی، عدو در محنت و ماتم
نهال جود را، غارس؛ دیار عدل را، حارس
سمند فتح را، فارس، حریم قدسس را؛ محرم
بجز سایل، نباشد حکم کس بر وی روان؛ اما پ
پذیرد حکم او هم پیش از آن دم کو برآرد دم
بجان از نارش افتد تف، بدشمن گر زند سیلی؛
شود دینارش اندر کف، بسایل گر دهد درهم
بهر کو وعده یی داده، وفایش کرده آماده؛
ز یک پشت و شکم زاده، وفا با وعده اش توأم
زدندی شاد و شرمنده، بجبن و بخل هم خنده؛
شدندی هر دو گر زنده، بعهدش رستم و حاتم
دهد عیسی، بگیتی مژده آخر دم قدومش را؛
گر اول روز، احمد را، بشارت داد از مقدم
رسد بر کوثر جنت، اگر از برق خشمش تف؛
چکد بر آتش دوزخ، اگر از ابر لطفش نم
زند رضوان چو نمرود، اندر آتش خرقه ی رنگین؛
کند مالک، خلیل آسا گل آگین جامه ی مظلم
به اجماع ملل، روزی که در آخر زمان گردد؛
زمین چون زلف خوبان تیره و آشفته و درهم
نشیند بر سریر سروری، شاه فلک جاهی؛
که از عدلش جهان گردد، چو روی نوخطان خرم
ولی هر یک باسم دیگر و رسم دگر خواندش
زبان عالمی گردان، بنام او مگر ابکم
یهودش داند از نسل یهودا، ماشیع نامش
مجوسش زاده ی زردشت و، ترسا زاده ی مریم
مسلمانش شمارد فاطمی یکسر، ولی زیشان
همی گویند فوجی کان گهر باشد همان در یم
هنوز از راح روح او را، سبوی جسم رنگین نه؛
هنوزش جامه ی تن، از فروغ جان نشد معلم
همانا در حیات او، دو شبهه راه ایشان زد
که هر یک زان دو با وسواس صد شیطان بود منضم
یکی این، کآدمی را نیست مقدور آن قدر جنبش؛
ولی گشت از حیات خضر حل این شبهه ی محکم
دگر این کز نظرها چون بود غایب، چه سود از وی؟!
بعالم آنچه منظور از حیات اوست در عالم!
ندانند این که هر چیزی وجود او بود لطفی
ظهورش نیز لطفی دیگر است از ایزد اکرم!
چو خور کز روشنی سازد جهان روشن، نمی بینی؛
که باشد روشنی ده، گر بود در ابر پنهان هم!
من و چون من کسی کز مسلمین مهر علی (ع) دارد
کنونش زنده میدانیم و زنده ز آن بنی آدم
ولی دارد، دوروزی مصلحت را رخ نهان، تا خود؛
جهان از دود ظلم و آه مظلومان شود مظلم
سمند فتح تا تازد، جهان از ظلم پردازد
ز بطحا رایت افرازد، ظفر بر رایتش پرچم!
شها وقت است کز ایوان، گذاری پای در میدان؛
کنی بر دردها درمان، نهی بر زخمها مرهم
شکایتها بود در دل، صبورم چون شکیب اولی؛
حکایتها بود بر لب، خموشم چون تو ای اعلم
خلت اوطاننا من نور وجه الاتقیا اطلع
غلت ابداننا من نار ظلم الاشقیا ارحم
کنی دجال را، تا غرق نیل تیغ چون قبطی
به افنای تو، روزی چند، زال چرخ شد ملهم
چنان کز هاتف غیب آمد از فرعونیان پنهان
بگوش مادر موسی ندای فاقذ فی فی الیم
کنون آن به که حال دشمن این خاندان گویم
چو کردم دوستان را مدح، باید دشمنان را ذم!
ز اولاد امیه، دوده ی مردود تا مروان
دگر، ز احفاد عباس، اهل طغیان تا به مستعصم
چه شد گر در عراق و شام، چندی عنکبوت آسا؛
بزعم خود بنای دولت خود کرده مستحکم
در ایوان خلافت، بر خلاف حق شده حاکم؛
بمیدان جلادت کرده رخش سرکشی ملجم
کسی آل علی زان قوم نشناسد که نشناسد
تذرو از بوم و، مشک ازثوم و ورد از خار و شهد از سم
ولایت بر تو ختم آمد، نبوت بر شه یثرب
تو را در خنصر است، او را بدی گر در کتف خاتم
تو آن عاجز نوازی، کز جلالت شحنه ی عدلت
بجبهه آورد چون چین، بحاجب افگند چون خم
صعاوی را دهد در حلقه ی چشم آشیان شاهین،
غزالان را بود روز و شبان از پی شبان ضیغم
ضعیفان را، در ایام تو آرام است و، از بأست
کند گرگ از بره، شاهین ز تیهو، شیر از آهو رم
خرد، کش نیست در دل شک، شمارد از تو با یک یک
کرم چه بیش و چه اندک، کرامت چه فزون چه کم!
تواند دید گر نور ملک را کور با عینک
تواند گشت گر سور فلک را مور با سلم
بروز رزم، کاندر دل نماند شهسواران را
خیال یاری از خال و، گمان دوستی از عم
زمین، از خون خونریزان، چو رنگین چهره ی روسی
هوا از گرد شبدیزان، چو مشکین طره ی دیلم
صدای پای عزرائیل، در گوش زمین مضمر؛
هوای نای اسرافیل، بر دوش هوا مدغم!
فلک را هفت پرویزن، ز آه خسته بیزد تف؛
زمین را هفت پیراهن، ز خون کشته گیرد نم
رهاند چون طبیبان از شراب مرگ اجل هرسو
سر از درد و، تن از تب لرزه، جان از بیم و، دل از غم!
چو گرد فتنه بار انگیزی، ای منصور از مرکب؛
چو بند ذوالفقار آویزی، ای معصوم از معصم
بسنگین تیغ، سوزی مزرع افلاک را خرمن؛
برنگین رمح سازی مهملات خاک را معجم
نماید از سم رخشت، هوا چون دسته ی ریحان؛
نماید از سر خصمت، زمین چون منبت شلجم
سزد ریزی ز بس زال فلک را خون فرزندان
که بیرون نارد از تن تا قیامت جامه ی ماتم
باین آهنگ، بس نالیده مرغان کهن شاها
ولی گویا چو من نالیده باشد عندلیبی کم
بغیر از خاطرم کاید بدامن شاهد نظمش
دمد روح القدس چون ز آستین فکر بکرم دم
نه هر فرزند کز بی شوی زن آید، شود عیسی؛
نه هر بی شوی زن، کآورد فرزندی، بود مریم
نجوید، تا زمین جوید، ره آسایش از گردون؛
نگردد، تا فلک گردد، بگرد مرکز عالم
مگر در معبر مسدود، پای دشمنانت ره؛
مگر در گردون مقصود، دست دوستانت خم