عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۰
گربه و موش بهم ساخته اند ای بقال
وای بر خیک پنیر و سبد میوه تو
ای پدر خانه و باغت به رقیبان دادند
دختر بیوه تو وان پسر لیوه تو
گشت قربان می و ساغر و شیرینی و شمع
زر تو سیم تو آیینه تو جیوه تو
ای پدر مرده بخود باش که در این دو سه روز
جفت همسایه شود مادرک بیوه تو
میتوان چاره این درد گران کرد ولی
خرد و هوش ندارد سر کالیوه تو
لیک خوش باش که از پای کند میکائیل
کفش تو چکمه تو موزه تو گیوه تو
وای بر خیک پنیر و سبد میوه تو
ای پدر خانه و باغت به رقیبان دادند
دختر بیوه تو وان پسر لیوه تو
گشت قربان می و ساغر و شیرینی و شمع
زر تو سیم تو آیینه تو جیوه تو
ای پدر مرده بخود باش که در این دو سه روز
جفت همسایه شود مادرک بیوه تو
میتوان چاره این درد گران کرد ولی
خرد و هوش ندارد سر کالیوه تو
لیک خوش باش که از پای کند میکائیل
کفش تو چکمه تو موزه تو گیوه تو
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۱
سعید سلطنه ای آنکه تا ابد خجلم
ز فضل بی شمر و لطف بی کرانه تو
گمانم آنکه فرامش نکرده ای که رهی
برای حاجتی آمد درون خانه تو
حقوق خود ز وزیر خزانه کرد طلب
بعون و همت و الطاف جاودانه تو
پس از سه روز تهی آستین فراز آمد
رسول بنده مسکین از آستانه تو
مرا چو اخوه یوسف پدر همی بفروخت
مهین برادر فرخنده یگانه تو
کنون سزد ز کریمی که این ترانه من
بدو رسانی و مستش کند ترانه تو
بگو بحضرت وی آنکه لعل و سنگ شود
به یک ترازو سنجیده در خزانه تو
به جای آنکه خسان را دفاع داده بشعر
ز خاندان و تبار تو و بطانه تو
چه کرده ام من مسکین که چون اسیر ذلیل
شدم ز قهر گرفتار تازیانه تو
کجا شد آن کرم وجود و رادی و مردی
کجا شد آن خرد و داد عادلانه تو
من آن عقاب قوی پنجه ام که دست قضا
فکنده است به دامم به طمع دانه تو
تو در لطیفه سرآئی هزار دستانی
ولی عقاب نگنجد در آشیانه تو
به نزد قاضی وجدان اگر برد دعوی
درین ستم چو بود عذر یا بهانه تو
یکی به عاقبت کار خود نگر که نبست
سعادت ابدی عهد با زمانه تو
شود که روزی سازد تنت نشانه تیر
کسی که بوده دلش سالها نشانه تو
تو میروی و ازین کارهای زشت پلید
همی بماند اندر جهان فسانه تو
مرا مگیر درین اشتلم که گرمتر است
زبانه عطش وجوعم از زبانه تو
ز من بجان تو خواری فزون رسد اما
جز این نمانده دگر تیر در کتانه تو
که بشکنی دهنم را به مشت و بار خدای
همی بساید با سنگ قهر چانه تو
وجوه خالصه و نقد و جنس دیوان شد
تمام صرف می و بربط چغانه تو
حقوق مردم بیچاره سالها گردید
نثار مطبخ و اصطبل و قهوخانه تو
ولی چو بنده تقاضای رسم خویش کنم
چو شاخ کرگدنان برخورد به شانه تو
از آن بخیره و غافل که جمله نزد منست
حساب و دفتر روزانه و شبانه تو
ز فضل بی شمر و لطف بی کرانه تو
گمانم آنکه فرامش نکرده ای که رهی
برای حاجتی آمد درون خانه تو
حقوق خود ز وزیر خزانه کرد طلب
بعون و همت و الطاف جاودانه تو
پس از سه روز تهی آستین فراز آمد
رسول بنده مسکین از آستانه تو
مرا چو اخوه یوسف پدر همی بفروخت
مهین برادر فرخنده یگانه تو
کنون سزد ز کریمی که این ترانه من
بدو رسانی و مستش کند ترانه تو
بگو بحضرت وی آنکه لعل و سنگ شود
به یک ترازو سنجیده در خزانه تو
به جای آنکه خسان را دفاع داده بشعر
ز خاندان و تبار تو و بطانه تو
چه کرده ام من مسکین که چون اسیر ذلیل
شدم ز قهر گرفتار تازیانه تو
کجا شد آن کرم وجود و رادی و مردی
کجا شد آن خرد و داد عادلانه تو
من آن عقاب قوی پنجه ام که دست قضا
فکنده است به دامم به طمع دانه تو
تو در لطیفه سرآئی هزار دستانی
ولی عقاب نگنجد در آشیانه تو
به نزد قاضی وجدان اگر برد دعوی
درین ستم چو بود عذر یا بهانه تو
یکی به عاقبت کار خود نگر که نبست
سعادت ابدی عهد با زمانه تو
شود که روزی سازد تنت نشانه تیر
کسی که بوده دلش سالها نشانه تو
تو میروی و ازین کارهای زشت پلید
همی بماند اندر جهان فسانه تو
مرا مگیر درین اشتلم که گرمتر است
زبانه عطش وجوعم از زبانه تو
ز من بجان تو خواری فزون رسد اما
جز این نمانده دگر تیر در کتانه تو
که بشکنی دهنم را به مشت و بار خدای
همی بساید با سنگ قهر چانه تو
وجوه خالصه و نقد و جنس دیوان شد
تمام صرف می و بربط چغانه تو
حقوق مردم بیچاره سالها گردید
نثار مطبخ و اصطبل و قهوخانه تو
ولی چو بنده تقاضای رسم خویش کنم
چو شاخ کرگدنان برخورد به شانه تو
از آن بخیره و غافل که جمله نزد منست
حساب و دفتر روزانه و شبانه تو
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۲
ای مجیرالسلطنه از سعدالملک
دفتری دارم ز سر تا پا گله
گر بگوئی بنده را کز دامنم
دست برکش چون نیم او را لله
پاسخت این است کاندر شرع ما
شد صغیران رادیت بر عاقله
می شناسم من ترا بر این گروه
سید و قوم و رئیس سلسله
لیک سعدالملک در این دوده هست
تلخ چون دربار گندم کاکله
دزدی و کلاشی اندر مذهبش
این یکی فرض است و آن یک ناقله
چشم دزدان از رخ ایشان برد
روشنی بعد از وزیر داخله
صبر من اندر بر اطماع وی
لقمه ای باشد برون از حوصله
آنچه کرده است او بمن هرگز نکرد
موش در انبار و گرگ اندر گله
تا بدانی شرح این راز نهان
گوش ده آگه شو از این مسئله
از کریمی بنده را ادرار جود
در کف وی شد به عنوان صله
لاجرم هر روز راندم نزد وی
قاصدی با ساز و برگ و راحله
بسکه مخلص را قلم خادم قدم
دست و پای هر دو شد پر ز آبله
کرد با گفتار تلخم طبع رام
ساخت بر دشنام سختم تن یله
بر تن او پوست چون چلپاسه شد
آنکه در ترکی بود کر تنکله
عنقریبستی که سعدالملک ما
افکند در کوه و صحرا غلغله
با سپاهی زفت و قطاع الطریق
با گروهی دزد و طرار و دله
زرگر و کاکاون و بیرانه وند
کوسه احمد لوئی جارو تله
حمله ور گردد با بناء السبیل
تنگ سازد راه را بر قافله
دست خاتونان ببندد همچو شمر
تیر بر طفلان زند چون حرمله
میمکد خون فقیران چون شپش
میگزد تخم غریبان چون مله
از خدا خواهم شبی او را چو موش
دست زیر سنگ و دمب اندر تله
دفتری دارم ز سر تا پا گله
گر بگوئی بنده را کز دامنم
دست برکش چون نیم او را لله
پاسخت این است کاندر شرع ما
شد صغیران رادیت بر عاقله
می شناسم من ترا بر این گروه
سید و قوم و رئیس سلسله
لیک سعدالملک در این دوده هست
تلخ چون دربار گندم کاکله
دزدی و کلاشی اندر مذهبش
این یکی فرض است و آن یک ناقله
چشم دزدان از رخ ایشان برد
روشنی بعد از وزیر داخله
صبر من اندر بر اطماع وی
لقمه ای باشد برون از حوصله
آنچه کرده است او بمن هرگز نکرد
موش در انبار و گرگ اندر گله
تا بدانی شرح این راز نهان
گوش ده آگه شو از این مسئله
از کریمی بنده را ادرار جود
در کف وی شد به عنوان صله
لاجرم هر روز راندم نزد وی
قاصدی با ساز و برگ و راحله
بسکه مخلص را قلم خادم قدم
دست و پای هر دو شد پر ز آبله
کرد با گفتار تلخم طبع رام
ساخت بر دشنام سختم تن یله
بر تن او پوست چون چلپاسه شد
آنکه در ترکی بود کر تنکله
عنقریبستی که سعدالملک ما
افکند در کوه و صحرا غلغله
با سپاهی زفت و قطاع الطریق
با گروهی دزد و طرار و دله
زرگر و کاکاون و بیرانه وند
کوسه احمد لوئی جارو تله
حمله ور گردد با بناء السبیل
تنگ سازد راه را بر قافله
دست خاتونان ببندد همچو شمر
تیر بر طفلان زند چون حرمله
میمکد خون فقیران چون شپش
میگزد تخم غریبان چون مله
از خدا خواهم شبی او را چو موش
دست زیر سنگ و دمب اندر تله
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۵
خداوندا توئی امروز در ملک
چراغ مملکت شمع قبیله
بتانت بحر دانش را سفینه
کلامت بیت حکمت را عقیله
جمال دانش از رویت هویدا
چو ناز و ثروت از عام الجمیله
نه فرسائی تو از جذب دل و جان
نه شمس از جذب اجسام ثقیله
مرا ای میر دانا دست گردون
به گردن بسته اینک دست حیله
تنم چو شتر به در دام مرگ است
ز کید دمنه و مکر کلیله
به دیوانخانه عدلیه دیوی است
چو آن دیوی که شد نامش عدیله
تهی شد بنده را کاشانه ز آن دیو
چو امعا از پس شرب هلیله
بدم از فربهی چون شوشه سیم
شدم از لاغری زرین ملیله
مرا جوع البقر افکنده از پای
خران گرم نشاط اندر طویله
پی یکحبه با سگ در جوالم
که دنیا جیفه ای شد مستحیله
تنم تار از لعاب خامه خویش
بگرد خویشتن چون کرم پیله
زیم خوار و خورم خار و کشم خار
بسان اشتر نر در مسیله
ندارم از برای راحت خویش
به جز الطاف آن حضرت وسیله
ازیرا سوی درگاهت به امید
همی کردم وسیلت زین رسیله
وجود من به عدلیه ضرور است
چو اندر قرمه سبزی شنبلیله
الا تا در جهان ممتاز باشد
نبات از جنس و حیوان از فصیله
زند بر گرگ شاخ و کله با شیر
بزت در گله اسبت در خسیله
چراغ مملکت شمع قبیله
بتانت بحر دانش را سفینه
کلامت بیت حکمت را عقیله
جمال دانش از رویت هویدا
چو ناز و ثروت از عام الجمیله
نه فرسائی تو از جذب دل و جان
نه شمس از جذب اجسام ثقیله
مرا ای میر دانا دست گردون
به گردن بسته اینک دست حیله
تنم چو شتر به در دام مرگ است
ز کید دمنه و مکر کلیله
به دیوانخانه عدلیه دیوی است
چو آن دیوی که شد نامش عدیله
تهی شد بنده را کاشانه ز آن دیو
چو امعا از پس شرب هلیله
بدم از فربهی چون شوشه سیم
شدم از لاغری زرین ملیله
مرا جوع البقر افکنده از پای
خران گرم نشاط اندر طویله
پی یکحبه با سگ در جوالم
که دنیا جیفه ای شد مستحیله
تنم تار از لعاب خامه خویش
بگرد خویشتن چون کرم پیله
زیم خوار و خورم خار و کشم خار
بسان اشتر نر در مسیله
ندارم از برای راحت خویش
به جز الطاف آن حضرت وسیله
ازیرا سوی درگاهت به امید
همی کردم وسیلت زین رسیله
وجود من به عدلیه ضرور است
چو اندر قرمه سبزی شنبلیله
الا تا در جهان ممتاز باشد
نبات از جنس و حیوان از فصیله
زند بر گرگ شاخ و کله با شیر
بزت در گله اسبت در خسیله
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۰ - لراقمها ایضا شهر رجب ۱۳۲۳
ملک ایران در دو عهد از دست افغان شد خراب
نام افغان زین سبب در گوش ما شوم آمده
آن یکی در دولت مشئوم شه سلطان حسین
بس خرابیها ز افغان کاندرین بوم آمده
باز در عهد مظفر شه ز افغان شد چنانک
خوردنی زهر هلاهل شهد زقوم آمده
لیک فرق این دو افغان را که شد در این دو عهد
گویمت کاندر نظر پیدا و معلوم آمده
آن زمان از جنبش افغان ظالم شد خراب
این زمان از شورش افغان مظلوم آمده
نام افغان زین سبب در گوش ما شوم آمده
آن یکی در دولت مشئوم شه سلطان حسین
بس خرابیها ز افغان کاندرین بوم آمده
باز در عهد مظفر شه ز افغان شد چنانک
خوردنی زهر هلاهل شهد زقوم آمده
لیک فرق این دو افغان را که شد در این دو عهد
گویمت کاندر نظر پیدا و معلوم آمده
آن زمان از جنبش افغان ظالم شد خراب
این زمان از شورش افغان مظلوم آمده
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۲
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۶ - زوال نایب السلطنه قرا گوزلو
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۹
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۲
پیمان شکسته یار و، شده دهر نابکار
پیوند در گسسته حبیبت رضاقلی
از کثرت جراحت و درد از علاج آن
مأیوس گشته است طبیبت رضاقلی
از این سفر بجای معاش و رسوم و دخل
حرمان و ناله گشت نصیبت رضاقلی
اردنگ رو به قبله ز بس خورده بنده ات
مازندران هزار جریبت رضاقلی
از شاخ و دمب و ناخن و سبلت بسان غول
شد هیکل عجیب و غریبت رضاقلی
قطران و دوده بر رخ خود سوده زبیم
یا میخ گشته شکل مهیبت رضاقلی
از شدت فلاکت و ادبار و افتضاح
رم کرده از تو خویش و قریبت رضاقلی
بینم یکی دو هفته دگر زیر منتشا
در خانه جناب نقیبت رضاقلی
دردت بجان آن پدر مهربان خورد
و آن عمه فقیر نجیبت رضاقلی
گر یک دو روز پیش بماندی در آن دیار
میکرد خصم زیب صلیبت رضاقلی
از آن بلا اگر نفراریدی این زمان
تلقین همی سرود خطیبت رضاقلی
گفتم مکن زیاده بدر پای از گلیم
از یاد رفت پند ادیبت رضاقلی
پیوند در گسسته حبیبت رضاقلی
از کثرت جراحت و درد از علاج آن
مأیوس گشته است طبیبت رضاقلی
از این سفر بجای معاش و رسوم و دخل
حرمان و ناله گشت نصیبت رضاقلی
اردنگ رو به قبله ز بس خورده بنده ات
مازندران هزار جریبت رضاقلی
از شاخ و دمب و ناخن و سبلت بسان غول
شد هیکل عجیب و غریبت رضاقلی
قطران و دوده بر رخ خود سوده زبیم
یا میخ گشته شکل مهیبت رضاقلی
از شدت فلاکت و ادبار و افتضاح
رم کرده از تو خویش و قریبت رضاقلی
بینم یکی دو هفته دگر زیر منتشا
در خانه جناب نقیبت رضاقلی
دردت بجان آن پدر مهربان خورد
و آن عمه فقیر نجیبت رضاقلی
گر یک دو روز پیش بماندی در آن دیار
میکرد خصم زیب صلیبت رضاقلی
از آن بلا اگر نفراریدی این زمان
تلقین همی سرود خطیبت رضاقلی
گفتم مکن زیاده بدر پای از گلیم
از یاد رفت پند ادیبت رضاقلی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۶
دیدم میان کوچه پیر لبو فروشی
بار لبو نهاده پشت دراز گوشی
میگفت گرم و داغ است، شیرین لبوی قندی
وافکند از این ترانه اندر جهان خروشی
طفلان پی چغندر با جهد و سرعت اندر
چون صوفیای قلندر دنبال دیگ جوشی
ناگه درشکهی خان از آن طرف گذر کرد
خان اندر او نشسته با کر و فر و جوشی
چرخ درشکه خر را غلطاند و بر زمین زد
تا زانوان فرو شد دستش به لانه موشی
پالان خر ز دوشش وارونه شد تو گفتی
دستار باده نوشی است در بزم می فروشی
پیر ستمگر آمد بگرفت گوش و دمش
هنی نمود و هویی، هشی کشید و هوشی
چندان زدش که او را بر جا نماند دیگر
نه شانهای و پشتی، نه گردنی نه دوشی
ز آنجا که جز تحمل کاری نمیتواند
با جابری، ذلیلی با ناطقی، خموشی
مسکین الاغ میگفت ای پیر بی مروت
دانستی ار تو را بود فرهنگ و عقل و هوشی
جرم من اینکه هستم فرمانبر و مطیعت
ای کاش جای من بود یک استر چموشی
بار لبو نهاده پشت دراز گوشی
میگفت گرم و داغ است، شیرین لبوی قندی
وافکند از این ترانه اندر جهان خروشی
طفلان پی چغندر با جهد و سرعت اندر
چون صوفیای قلندر دنبال دیگ جوشی
ناگه درشکهی خان از آن طرف گذر کرد
خان اندر او نشسته با کر و فر و جوشی
چرخ درشکه خر را غلطاند و بر زمین زد
تا زانوان فرو شد دستش به لانه موشی
پالان خر ز دوشش وارونه شد تو گفتی
دستار باده نوشی است در بزم می فروشی
پیر ستمگر آمد بگرفت گوش و دمش
هنی نمود و هویی، هشی کشید و هوشی
چندان زدش که او را بر جا نماند دیگر
نه شانهای و پشتی، نه گردنی نه دوشی
ز آنجا که جز تحمل کاری نمیتواند
با جابری، ذلیلی با ناطقی، خموشی
مسکین الاغ میگفت ای پیر بی مروت
دانستی ار تو را بود فرهنگ و عقل و هوشی
جرم من اینکه هستم فرمانبر و مطیعت
ای کاش جای من بود یک استر چموشی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۰ - شکایت از نصرت السلطنه مهردار مظفرالدین شاه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۰ - نیز در مدح مظفرالدین شاه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۴
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۷ - نکوهش عدلیه عصر قاجار
نشان عدل چه جوئی در این دو سر قافان
که زیر شهپر سیمرغ شد به قله قاف
وزیر زیر لحاف از هوی سخن گوید
اگر چه حق نتوان گفت جز به زیر لحاف
نگاه آل مکرم به اهل ایران شد
چو حربیان به بنی هاشم بن عبد مناف
یکی مشاوره تأسیس شد به دارالعدل
که هست مذبح ایمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالی اندر آن مسند
چو شیخ مهدی کاشی به مجلس اوقاف
برادران وطن را عدوی خود شمرند
که رشک و کینه جبلی است فی هوی الاجیاف
وزیر دون چو به آزار بی گناهی زار
کمر به بندد و باشد زبون به گاه مصاف
از آن گروه ستمگر که در اداره عدل
حلیف باطل و با او به مائده اخلاف
تنی سه چار پی مشورت برانگیزد
دهد بر ایشان دستوری از نفاق و خلاف
کسیکه از طرف عدل حق نداشت عدول
اشاره کرده و تحریک سازد از اطراف
که برزنند به یکباره پشم و پنبه او
به زخم مندفه ظلم و کینه چون نداف
همی بتازند آن جاهلان به دانایان
چنانکه سبع سمان زیر پای سبع عجاف
مسافران را عوعو کنان براه از دور
شوند همچون سگان قبیله بر اضیاف
درون روند تهی دست و چون برون آیند
ز سیم دامنشان پر چو دکه صراف
تمام آکل و ماکول جنس یکدیگرند
مرتبا ز اراذل بگیر تا اشراف
یکی درد دل اصداف بهر مروارید
یکی ز گوهر آبستن است چون اصداف
به نیزه طمع انجیده اند شانه عدل
چو شانه عربان از سنان ذوالاکتاف
درون محکمه بر ناز و عشوه افزایند
از آن سپس که ستانند رشوه قدر کفاف
شوند یاور حال و قوای مرد قوی
برند مال ضعیفان ز جور باالاضعاف
نعوذباالله از آن مجلس مشاوره کاوست
چه جامه ای که ورا، ظلم ابره، جهل سجاف
به سهو و عمد چو زان انجمن رسد امری
چو حکم شرع ندارد تمیز و استیناف
که زیر شهپر سیمرغ شد به قله قاف
وزیر زیر لحاف از هوی سخن گوید
اگر چه حق نتوان گفت جز به زیر لحاف
نگاه آل مکرم به اهل ایران شد
چو حربیان به بنی هاشم بن عبد مناف
یکی مشاوره تأسیس شد به دارالعدل
که هست مذبح ایمان و مدفن انصاف
گرفته فاضل خلخالی اندر آن مسند
چو شیخ مهدی کاشی به مجلس اوقاف
برادران وطن را عدوی خود شمرند
که رشک و کینه جبلی است فی هوی الاجیاف
وزیر دون چو به آزار بی گناهی زار
کمر به بندد و باشد زبون به گاه مصاف
از آن گروه ستمگر که در اداره عدل
حلیف باطل و با او به مائده اخلاف
تنی سه چار پی مشورت برانگیزد
دهد بر ایشان دستوری از نفاق و خلاف
کسیکه از طرف عدل حق نداشت عدول
اشاره کرده و تحریک سازد از اطراف
که برزنند به یکباره پشم و پنبه او
به زخم مندفه ظلم و کینه چون نداف
همی بتازند آن جاهلان به دانایان
چنانکه سبع سمان زیر پای سبع عجاف
مسافران را عوعو کنان براه از دور
شوند همچون سگان قبیله بر اضیاف
درون روند تهی دست و چون برون آیند
ز سیم دامنشان پر چو دکه صراف
تمام آکل و ماکول جنس یکدیگرند
مرتبا ز اراذل بگیر تا اشراف
یکی درد دل اصداف بهر مروارید
یکی ز گوهر آبستن است چون اصداف
به نیزه طمع انجیده اند شانه عدل
چو شانه عربان از سنان ذوالاکتاف
درون محکمه بر ناز و عشوه افزایند
از آن سپس که ستانند رشوه قدر کفاف
شوند یاور حال و قوای مرد قوی
برند مال ضعیفان ز جور باالاضعاف
نعوذباالله از آن مجلس مشاوره کاوست
چه جامه ای که ورا، ظلم ابره، جهل سجاف
به سهو و عمد چو زان انجمن رسد امری
چو حکم شرع ندارد تمیز و استیناف
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۹ - مطایبه
افضل الملک دروغی و ادیب زورکی
خان مصنوعی و مستوفی شلتاقی منم
وارث هر مرده از رندی و طراری منم
زائر هر سفره با جلدی و قبراقی منم
نی بتنها دعوی و کبر و دروغ آموختم
کاوستاد فن سالوسی و زراقی منم
از فضول و فضله جز من افعل التفضیل نیست
و آنکه نشناسد بگیتی فاضل از باقی منم
آنکه کوران و گدایان و غریبان را مدام
زخم سازد پاچه چون سگهای قشلاقی منم
آنکه دایم از نفیر ضرط رندان بربروت
چاشنی زد بر سبیل و پوز چخماقی منم
خان مصنوعی و مستوفی شلتاقی منم
وارث هر مرده از رندی و طراری منم
زائر هر سفره با جلدی و قبراقی منم
نی بتنها دعوی و کبر و دروغ آموختم
کاوستاد فن سالوسی و زراقی منم
از فضول و فضله جز من افعل التفضیل نیست
و آنکه نشناسد بگیتی فاضل از باقی منم
آنکه کوران و گدایان و غریبان را مدام
زخم سازد پاچه چون سگهای قشلاقی منم
آنکه دایم از نفیر ضرط رندان بربروت
چاشنی زد بر سبیل و پوز چخماقی منم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۲ - از طرف احترام السیاده قائم مقامی مدیر مدرسه بنات اسلامی برای طبع در رقعه دعوت بانوان به مدرسه انشا فرموده
چو اندر سایه سلطان عالم حجت یزدان
امام العصر مولی الخافقین فرزند پیغمبر«ص »
بروز امتحان اندر دبستان بناتیه
که از بهرش بساط جشنی آرایم بزیب وفر
تقاضا دارم از الطاف بی پایان در آن ساعت
ز تشریف قدوم خود دهد این بزم را زیور
فروزد چهره در ایوان فرازد سایه بر کیوان
بنوشد چای و شربت کام شیرین سازد از شکر
ببیند دختران را از ره علم است و خوشبختی
تقدم بر پسر می جوید از علم و هنر دختر
امام العصر مولی الخافقین فرزند پیغمبر«ص »
بروز امتحان اندر دبستان بناتیه
که از بهرش بساط جشنی آرایم بزیب وفر
تقاضا دارم از الطاف بی پایان در آن ساعت
ز تشریف قدوم خود دهد این بزم را زیور
فروزد چهره در ایوان فرازد سایه بر کیوان
بنوشد چای و شربت کام شیرین سازد از شکر
ببیند دختران را از ره علم است و خوشبختی
تقدم بر پسر می جوید از علم و هنر دختر
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۱ - تاجگذاری پادشاه ۱۳۳۲
آفتابی است تاج شاهنشاه
سایه گستر بفرق ظل اله
آفتابی فراز سایه حق
سایه ای زآفتاب هشته کلاه
آفتابی که زهره و مه و مهر
زیر چترش همی برند پناه
سایه ای کز فروغ او ریزد
عرق از چهر مهر و عارض ماه
آفتابی که بی تجلی اوست
روز تاریک و روزگار سیاه
سایه ای زیر سایه اش تابان
چتر و تیغ و نگین و افسر و گاه
چیست این آفتاب تاج ملک
کیست این سایه ذات اقدس شاه
غیر تاج خدایگان ملوک
جز بر و یال شاه گردون جاه
شمس دیدی دمد ز مطلع ارض
سایه دیدی بچرخ زد خرگاه
عقل بر هوش او شده است ضمین
عدل بر داد او ستاده گواه
داریوش کبیر را ماند
چون برآید فراز افسر و گاه
از دعا بر سرش زده رایت
در رکاب وی از قلوب سپاه
ابر دستش چو بر زمین بارد
بحر سازد بخون دیده شناه
لعل روید بجای لاله ز خاک
سیم خیزد همی بجای گیاه
پادشاه یگانه ذل عدو
شهریار زمانه ظل بقاه
شاه آزاد زاد یابنده
عین حکمت علیه عین الله
هست یزدان همیشه باشه از آنک
سایه با سایه دار شد همراه
ای کشانیده امور بفکر
ای نگهبان ملک و دین بنگاه
شکر لله که از جلوس تو گشت
بخت همراه و کار بر دلخواه
سایه گستر بفرق ظل اله
آفتابی فراز سایه حق
سایه ای زآفتاب هشته کلاه
آفتابی که زهره و مه و مهر
زیر چترش همی برند پناه
سایه ای کز فروغ او ریزد
عرق از چهر مهر و عارض ماه
آفتابی که بی تجلی اوست
روز تاریک و روزگار سیاه
سایه ای زیر سایه اش تابان
چتر و تیغ و نگین و افسر و گاه
چیست این آفتاب تاج ملک
کیست این سایه ذات اقدس شاه
غیر تاج خدایگان ملوک
جز بر و یال شاه گردون جاه
شمس دیدی دمد ز مطلع ارض
سایه دیدی بچرخ زد خرگاه
عقل بر هوش او شده است ضمین
عدل بر داد او ستاده گواه
داریوش کبیر را ماند
چون برآید فراز افسر و گاه
از دعا بر سرش زده رایت
در رکاب وی از قلوب سپاه
ابر دستش چو بر زمین بارد
بحر سازد بخون دیده شناه
لعل روید بجای لاله ز خاک
سیم خیزد همی بجای گیاه
پادشاه یگانه ذل عدو
شهریار زمانه ظل بقاه
شاه آزاد زاد یابنده
عین حکمت علیه عین الله
هست یزدان همیشه باشه از آنک
سایه با سایه دار شد همراه
ای کشانیده امور بفکر
ای نگهبان ملک و دین بنگاه
شکر لله که از جلوس تو گشت
بخت همراه و کار بر دلخواه
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۲ - داستان کفش ابوالقاسم طنبوری بغدادی
مطرب عشق بگلبانگ طرب
خواند این نغمه بصد شور و شغب
که ابوالقاسم طنبور نواز
در عراق آمده از ملک حجاز
سالها ساکن بغداد شده
از غم حادثه آزاد شده
داشت در پای یکی پاافزار
زشت و سنگین و بد و ناهموار
هفت سال از پی هم کرده بپا
گشته در پای وی انگشت نما
با سر سوزن و با نوک درفش
دوخته رقعه بسی بر آن کفش
بسکه بر دوره آن پینه زده
وصله از پنبه و پشمینه زده
شده هر فردی از آن چون غاری
وزن هر یک بنظر خرواری
در مقام طرب و بزم سرود
کفش او مضحکه رندان بود
ظرفا کرده ورا ضرب مثل
گفته ذااثقل من صخر جبل
روزی از خانه ببازار شتاف
بود بیکار و پی کار شتافت
آن سبکپای بدین کفش گران
رفت در کارگه شیشه گران
آمد اندر بر او سمساری
کرد تعظیم چو خدمتکاری
گفت ای دوست خدا یار تو باد
بخت پیروز مددکار تو باد
از حلب آمده بازرگانی
یافته ثروت بی پایانی
با خود آورده ز کالای حلب
شیشهائی همه با نقش ذهب
رایگان باشد اگر بازخری
پس فروشی و از آن سود بری
زانکه امروز کساد آمده سوق
نیست این مسئله را کس مسبوق
روزکی چند چوزان درگذرد
مشتری از تو بتضعیف خرد
زین قبل بروی از افسانه سرود
تا ابوالقاسم ما کیسه گشود
شصت دینار زر سرخ شمرد
شیشه بگرفت و بحمال سپرد
قدمی چند چو زان ره پیمود
گذرش در صف عطاران بود
باز برخورد بسمسار دیگر
باری آمد به دلش بار دیگر
گفت سمسار بدو کای سره مرد
طالعت نو شد و بختت آورد
کامد اینک ز نصیبین بعراق
تاجری نامور از اهل وفاق
چند خروار گلاب آورده است
که ز رخسار گل آب آورده است
اگر آن را همگی بازخری
صفقة رایحة در کسیه بری
پس چندی بمکاس و بمکیس
دو برابر شودت مایه بکیس
قصه کوته که ابوالقاسم گول
تاه فی الغیل و غالته الغول
شصت دینار دگر زان زرناب
داد و در شیشه فرو ریخت گلاب
شاد و خرم سوی کاشانه شتاف
دلش از شوق چو اخگر می تافت
شیشها را همه اندر بن طاق
چید و آسوده برون شد زوثاق
رفت از آنجا سوی گرمابه فراز
که ز تن شوخ فرو شوید باز
دوستی در سر حمامش دید
مردمی کرد و ز حالش پرسید
پس نگاهی سوی پای افزارش
کرد و شد رنجه از آن دیدارش
گفت این کنده بپا از چه نهی
مگرت شد ز خرد مغز تهی
این نه کفش است که اندر همه حال
زاولانه است و چدار است و شکال
پنجه از بار گران رنجه مکن
خویش را بی سبب اشکنجه مکن
گر ز فقر است من اینک ز کرم
موزه نغز برای تو خرم
که از این بار گران باز رهی
کنده و چنبره برپا ننهی
چون ابوالقاسم از آن یار کهن
کرد در گوش بدین گونه سخن
گفت ای دوست ز جان بستم عهد
که کنم در پی فرمان تو جهد
این همی گفت و لباس از تن کند
خویش را در دل گرمابه فکند
سر و تن شست و برون آمد چست
بر سر جامه خود رفت نخست
پس قبا در تن و دستار بسر
هشت مردانه فرو بست کمر
موزه ای دید بسی تازه و نغز
همچو بادام برون آمده مغز
بگمانش که بود هدیه دوست
ارمغانی است که شایسته اوست
کرد در پای و روان گشت چو باد
موزه خویش در آنجا بنهاد
از قضا موزه قاضی بوده است
هدیه دوست گمان فرموده است
قاضی آمد بدر از گرمابه
همچو مرغی که بود در تابه
رخت پوشیده بخادم فرمود
که بنه کفش مرا اینک زود
خادم از چار طرف در نگریست
گفت اینجا اثر از کفش تو نیست
گفت قاضی بنگر از چپ و راست
کفش از غیر در اینجا برجاست؟
گفت خادم که بجا مانده فراز
کفش بوالقاسم طنبور نواز
قاضی از خشم بغرید چو شیر
گفت این سفله بمن گشته دلیر
مست بیرون شده از پرده همی
پای در کفش من آورده همی
نک دوچار غضبش باید کرد
بدرستی ادبش باید کرد
این همی گفت و فرستاد عوان
که بتازند بسرعت پی آن
رفت دژخیم و فراز آوردش
خسته و کوفته باز آوردش
گفت قاضی که بدین بوالعجبی
چیره دستی کنی و بی ادبی
تاکنون مطرب و قوال بدی
این زمان سارق و محتال شدی
حد سارق ز خدا قطع ید است
حیله گر در خور نفی بلد است
لیک تادیب ترا ای بدبخت
کفش پایت بسرت کوبم سخت
هفت سال آنچه کشیدی در پا
بر سرت نه که عزیز است ترا
هان بگیرید ز سر دستارش
سر بکوبید ز پای افزارش
تا دماغش شود از باد تهی
ناورد فکرتش این روسیهی
من چگویم که ابوالقاسم زار
تا چه اندازه کشید است آزار
خانه در دست عدو روفته شد
تن بزندان درو سرکوفته شد
مال بسیار بتاوان گناه
داده با حال پریشان و تباه
مدتی دیر بزندان مانده
دور از صحبت رندان مانده
پس ششماه شد آزاد از بند
همچو گرگ از تله آهو ز کمند
کفشها را زده در زیر بغل
زر سرخش شده زان سیم دغل
تند شد تا بکنار دجله
چون عروسی که رود در حجله
در کنار شط بغداد نشست
کفش در آب فکند از کف دست
گفت استودعک الله ای کفش
جاودان باش در این آب بنفش
نشوی خسته ز مهجوری ما
خوش بود دوستی و دوری ما
چون ابوالقاسم ز آنجا برگشت
هفته ای بیش از آن بر نگذشت
که یکی مردک صیاد ز کید
دام افکند در آب از پی صید
دید سنگین شده دامش چندان
که فتد شانه اش از بار گران
گفت بسم الله و از آب کشید
من چگویم که در آن دام چه دید
کانچه در پرده زنبوری بود
کفش بوالقاسم طنبوری بود
مرد صیاد ز بدبختی خویش
زد بسر کرد فغان از دل ریش
خواست از خشم در آب افکندش
غوطه ور در دل دریا کندش
عقل گفتش چکنی دست بدار
رحم بر خسته دل سوخته آر
کفش بوالقاسم مسکین است این
الذی المسه سبع سنین
هفت سال است که پوشیده بناز
رقعه بر رقعه بر او دوخته باز
بیقین یاوه شده است اندر آب
گشته بوالقاسم ازین غصه کباب
بهتر آنست که این پای افزار
برسانم بابوالقاسم زار
پس روان شد بدر خانه وی
دید بسته در کاشانه وی
هر طرف نیک نظر کرد درست
روزنی دید ز یک گوشه نخست
کفش را کرد از آنجا پرتاب
سوی ایوان و روان شد بشتاب
کفش بر طاق گلاب آمد راست
خرد گشتند همه بی کم و کاست
شیشهائی که پر از ماء الورد
همه بشکست و بپایان آورد
چون ابوالقاسم بیچاره رسید
جانب خانه و این حال بدید
زد بسر گفت مرا زین نعلین
هست تا روز ابد شیون و شین
آه از دست تو ای پای افزار
که همی داریم اندر آزار
چکنم کز تو خلاصی یابم
به که گویم بکجا بشتابم
تا شب از دیده گشودی رگ خون
چون شب آمد زسرا شد بیرون
حیلتی تازه برانگیخت که تا
ریش خود سازد از آن کفش رها
چاره آن دید که چاهی بکند
کفش را در دل آن دفن کند
نوز ناخوانده خروس سحری
ذکر دادار بتازی و دری
خویش و بیگانه و همسایه بخواب
خورده از ساغر مهتاب شراب
کوچه ای را تهی از مردم یافت
سیخ برداشت زمین را بشکافت
تا که در خاک کند موزه خود
برد از دل غم هر روزه خود
گشت همسایه بناگه بیدار
سوی کوچه نگریست از دیوار
بانک و فریاد برآورد و نفیر
کای عسس دزد شریر است بگیر
زین هیاهو عسس و شحنه ز کو
گرد گشتند بدور سر او
مردم از کوچه و همسایه ز بام
هر یکی رانده بر او صد دشنام
تنش از ضربت سیلی خستند
کله اش کوفته دستش بستند
اهرم اندر بغل و سیخ بدست
شد گرفتار چو ماهی در شست
محتسب گفت بسالار عسس
ببر این دزد دنی در محبس
سنگ بر خایه اش آویخته کن
بند بر پا نه و نی بر ناخن
در شکنجه کش و لت زن شاید
که ز انکار به اقرار آید
آنچه دزدی شده ز اموال کسان
بایدش داد بدست عسسان
الغرض مرشد طنبور زنان
شد گرفتار بلا نوحه کنان
پشتش از بار بلا سنگین شد
محبس شحنه از او رنگین شد
ماند ششماه تمام اندر بند
خسته و کوفته پژمان و نژند
روز و شب برشکمش چوب زدند
زر و سیمش بفراست ستدند
پس ششماه چو آزادی یافت
تشنه و گرسنه در خانه شتافت
چشمش افتاد بدان کفش زمخت
که بدی سخت و خشن چون کیمخت
گفت تا کی ز تو اندر تعبم
بخدا آمده جانم بلبم
سخره ام بر عقلا و سفها
چکنم کز تو کنم ریش رها
ساعتی سیل سرشک از مژه ریخت
پس از آن حیله دیگر انگیخت
کفش بگرفت و روان گشت چو باد
تا گذارش بسرائی افتاد
این سرا مطبخ بی برگان بود
مسکن تاجر و بازرگان بود
رفت ابوالقاسم از آنجا بدرون
همچو مردی که گرفتار جنون
پس پی تخلیه در مبرز تاخت
کفش را در چه مبرز انداخت
یکشب آسوده ببستر خسبید
خبر کفش ز جائی نشنید
بامدادان که بر این طاق بنفش
مهر زد بر سر مه زرین کفش
با دلی خسته برون شد ز سرا
دید بر خواسته بر در غوغا
ده عوان از دو طرف بیکم و کاست
حمله کردند بر او از چپ و راست
زان میان رندک بازاری مست
کفش آلوده ی او داشت بدست
کوفت بر فرق ابوالقاسم سخت
گند کرد ریشش و گفت ای بدبخت
این مداس تو جهان تنگ آورد
چه خرابی که درین ملک نکرد
بوالعجب دسته گلی داده بر آب
کوره مبرز خان کرده خراب
راه تنبوشه مبرز شده سد
صد مقنی نتوان کردن رد
ریخ بالا زده از چه بفضا
گند پیچیده در ایوان و سرا
لایق سبلت و ریشت برخیز
بی سخن بر در والی شو تیز
مخلص او را چو مقید کردند
مستقیما سوی محبس بردند
با چنین حال بد و روز سیاه
ماند در محبس والی ششماه
آخرالامر باحوال نژند
داد تاوان و رها شد از بند
رفت در خانه و نعلین را شست
بر سر بام سرا هشت درست
سگی اندر طمع طعمه ببام
بود اندر تک و پو ناهنگام
کفش را طعمه گمان کرد ز جوع
خواست ناگه کند از بام رجوع
بدهان برزد و با پوزه گرفت
جست ازین بام بدان بام شگفت
درگه جستن او بیماری
بود خفته به پس دیواری
کفش اندر سر بیمار افتاد
خرد شد مغزش و از کار افتاد
اقربایش بر قاضی رفتند
کفش بردند و ظلامت گفتند
دیه قتل نبشتند بر او
تهمت مظلمه هشتند بر او
شرطه ای آمد و دژخیم و عسس
باز بردند ورا در محبس
خانه اش یکسره غارت کردند
تن بزنجیر اسارت کردند
شد تهی کیسه ز قطمیر و نفیر
گشت مسکین و پریشان و فقیر
پس چندی که شد از بند رها
رفت از محبس والی بسرا
چشمش افتاد بر آن جفت نعال
که از او گشته پریشان احوال
دیرگاهی بخدا زونالید
پس یکی چاره ز نو بگسالید
رفت در محکمه قاضی شهر
گفت افسانه کفش و غم دهر
آنچه بگذشته بر سروعلن
راند در محضر قاضی بسخن
نه قماری زده ام با رندان
که شوم در خور بند و زندان
نک دو سال است که این کهنه مداس
حاصل عمر مرا گشته چو داس
اصلح الله امورک از مهر
بگشا بر رخ مهجوران چهر
شکوه دارم بدرت زین نعلین
که نصیبم شده ز او خف حنین
من از این کفش کنون بیزارم
که کساد است از او بازارم
تاکنون عاقله اش من بودم
پس مسئولیتش فرسودم
هم از امروز کنم استعفا
تاکه مسئول نباشم فردا
خود نیم ضامن جرمش زین پس
تاکنون هر چه کشیدستم بس
بین ما نافه تفریق نویس
که دگر هیچ ندارم در کیس
خنده زد قاضی و از همت خویش
مرهمی هشت ورا بر دل ریش
گفت تا چاره دردش سازند
کفشها را به تنور اندازند
گرچه این رشته دراز آوردم
مثلی بر تو فراز آوردم
ملک ایران که چو بیت الحزن است
جفت بوالقاسم طنبورزن است
کفش او حضرت شاهنشه ماست
طرفه کفشی که نداند چپ و راست
هر کجا بگذرد این کفش ز پی
می دود بهر بلای تن وی
تا در آتش کشد این خاک خراب
میرود گه بهوا گاه در آب
گاه در مبرز و گاه اندر بام
می زند لطمه بر این ملک مدام
می رسد از صف کرمانشاهان
در قطار وزراء ناگاهان
فتنه شرق و بلای غرب است
با عدو سلم و بیاران حرب است
ما از این کفش بدل بیزاریم
لیک هر دم غمی از نو داریم
قاضئی کو که علی نصب العین
حکم تفریق دهد فیمابین
خواند این نغمه بصد شور و شغب
که ابوالقاسم طنبور نواز
در عراق آمده از ملک حجاز
سالها ساکن بغداد شده
از غم حادثه آزاد شده
داشت در پای یکی پاافزار
زشت و سنگین و بد و ناهموار
هفت سال از پی هم کرده بپا
گشته در پای وی انگشت نما
با سر سوزن و با نوک درفش
دوخته رقعه بسی بر آن کفش
بسکه بر دوره آن پینه زده
وصله از پنبه و پشمینه زده
شده هر فردی از آن چون غاری
وزن هر یک بنظر خرواری
در مقام طرب و بزم سرود
کفش او مضحکه رندان بود
ظرفا کرده ورا ضرب مثل
گفته ذااثقل من صخر جبل
روزی از خانه ببازار شتاف
بود بیکار و پی کار شتافت
آن سبکپای بدین کفش گران
رفت در کارگه شیشه گران
آمد اندر بر او سمساری
کرد تعظیم چو خدمتکاری
گفت ای دوست خدا یار تو باد
بخت پیروز مددکار تو باد
از حلب آمده بازرگانی
یافته ثروت بی پایانی
با خود آورده ز کالای حلب
شیشهائی همه با نقش ذهب
رایگان باشد اگر بازخری
پس فروشی و از آن سود بری
زانکه امروز کساد آمده سوق
نیست این مسئله را کس مسبوق
روزکی چند چوزان درگذرد
مشتری از تو بتضعیف خرد
زین قبل بروی از افسانه سرود
تا ابوالقاسم ما کیسه گشود
شصت دینار زر سرخ شمرد
شیشه بگرفت و بحمال سپرد
قدمی چند چو زان ره پیمود
گذرش در صف عطاران بود
باز برخورد بسمسار دیگر
باری آمد به دلش بار دیگر
گفت سمسار بدو کای سره مرد
طالعت نو شد و بختت آورد
کامد اینک ز نصیبین بعراق
تاجری نامور از اهل وفاق
چند خروار گلاب آورده است
که ز رخسار گل آب آورده است
اگر آن را همگی بازخری
صفقة رایحة در کسیه بری
پس چندی بمکاس و بمکیس
دو برابر شودت مایه بکیس
قصه کوته که ابوالقاسم گول
تاه فی الغیل و غالته الغول
شصت دینار دگر زان زرناب
داد و در شیشه فرو ریخت گلاب
شاد و خرم سوی کاشانه شتاف
دلش از شوق چو اخگر می تافت
شیشها را همه اندر بن طاق
چید و آسوده برون شد زوثاق
رفت از آنجا سوی گرمابه فراز
که ز تن شوخ فرو شوید باز
دوستی در سر حمامش دید
مردمی کرد و ز حالش پرسید
پس نگاهی سوی پای افزارش
کرد و شد رنجه از آن دیدارش
گفت این کنده بپا از چه نهی
مگرت شد ز خرد مغز تهی
این نه کفش است که اندر همه حال
زاولانه است و چدار است و شکال
پنجه از بار گران رنجه مکن
خویش را بی سبب اشکنجه مکن
گر ز فقر است من اینک ز کرم
موزه نغز برای تو خرم
که از این بار گران باز رهی
کنده و چنبره برپا ننهی
چون ابوالقاسم از آن یار کهن
کرد در گوش بدین گونه سخن
گفت ای دوست ز جان بستم عهد
که کنم در پی فرمان تو جهد
این همی گفت و لباس از تن کند
خویش را در دل گرمابه فکند
سر و تن شست و برون آمد چست
بر سر جامه خود رفت نخست
پس قبا در تن و دستار بسر
هشت مردانه فرو بست کمر
موزه ای دید بسی تازه و نغز
همچو بادام برون آمده مغز
بگمانش که بود هدیه دوست
ارمغانی است که شایسته اوست
کرد در پای و روان گشت چو باد
موزه خویش در آنجا بنهاد
از قضا موزه قاضی بوده است
هدیه دوست گمان فرموده است
قاضی آمد بدر از گرمابه
همچو مرغی که بود در تابه
رخت پوشیده بخادم فرمود
که بنه کفش مرا اینک زود
خادم از چار طرف در نگریست
گفت اینجا اثر از کفش تو نیست
گفت قاضی بنگر از چپ و راست
کفش از غیر در اینجا برجاست؟
گفت خادم که بجا مانده فراز
کفش بوالقاسم طنبور نواز
قاضی از خشم بغرید چو شیر
گفت این سفله بمن گشته دلیر
مست بیرون شده از پرده همی
پای در کفش من آورده همی
نک دوچار غضبش باید کرد
بدرستی ادبش باید کرد
این همی گفت و فرستاد عوان
که بتازند بسرعت پی آن
رفت دژخیم و فراز آوردش
خسته و کوفته باز آوردش
گفت قاضی که بدین بوالعجبی
چیره دستی کنی و بی ادبی
تاکنون مطرب و قوال بدی
این زمان سارق و محتال شدی
حد سارق ز خدا قطع ید است
حیله گر در خور نفی بلد است
لیک تادیب ترا ای بدبخت
کفش پایت بسرت کوبم سخت
هفت سال آنچه کشیدی در پا
بر سرت نه که عزیز است ترا
هان بگیرید ز سر دستارش
سر بکوبید ز پای افزارش
تا دماغش شود از باد تهی
ناورد فکرتش این روسیهی
من چگویم که ابوالقاسم زار
تا چه اندازه کشید است آزار
خانه در دست عدو روفته شد
تن بزندان درو سرکوفته شد
مال بسیار بتاوان گناه
داده با حال پریشان و تباه
مدتی دیر بزندان مانده
دور از صحبت رندان مانده
پس ششماه شد آزاد از بند
همچو گرگ از تله آهو ز کمند
کفشها را زده در زیر بغل
زر سرخش شده زان سیم دغل
تند شد تا بکنار دجله
چون عروسی که رود در حجله
در کنار شط بغداد نشست
کفش در آب فکند از کف دست
گفت استودعک الله ای کفش
جاودان باش در این آب بنفش
نشوی خسته ز مهجوری ما
خوش بود دوستی و دوری ما
چون ابوالقاسم ز آنجا برگشت
هفته ای بیش از آن بر نگذشت
که یکی مردک صیاد ز کید
دام افکند در آب از پی صید
دید سنگین شده دامش چندان
که فتد شانه اش از بار گران
گفت بسم الله و از آب کشید
من چگویم که در آن دام چه دید
کانچه در پرده زنبوری بود
کفش بوالقاسم طنبوری بود
مرد صیاد ز بدبختی خویش
زد بسر کرد فغان از دل ریش
خواست از خشم در آب افکندش
غوطه ور در دل دریا کندش
عقل گفتش چکنی دست بدار
رحم بر خسته دل سوخته آر
کفش بوالقاسم مسکین است این
الذی المسه سبع سنین
هفت سال است که پوشیده بناز
رقعه بر رقعه بر او دوخته باز
بیقین یاوه شده است اندر آب
گشته بوالقاسم ازین غصه کباب
بهتر آنست که این پای افزار
برسانم بابوالقاسم زار
پس روان شد بدر خانه وی
دید بسته در کاشانه وی
هر طرف نیک نظر کرد درست
روزنی دید ز یک گوشه نخست
کفش را کرد از آنجا پرتاب
سوی ایوان و روان شد بشتاب
کفش بر طاق گلاب آمد راست
خرد گشتند همه بی کم و کاست
شیشهائی که پر از ماء الورد
همه بشکست و بپایان آورد
چون ابوالقاسم بیچاره رسید
جانب خانه و این حال بدید
زد بسر گفت مرا زین نعلین
هست تا روز ابد شیون و شین
آه از دست تو ای پای افزار
که همی داریم اندر آزار
چکنم کز تو خلاصی یابم
به که گویم بکجا بشتابم
تا شب از دیده گشودی رگ خون
چون شب آمد زسرا شد بیرون
حیلتی تازه برانگیخت که تا
ریش خود سازد از آن کفش رها
چاره آن دید که چاهی بکند
کفش را در دل آن دفن کند
نوز ناخوانده خروس سحری
ذکر دادار بتازی و دری
خویش و بیگانه و همسایه بخواب
خورده از ساغر مهتاب شراب
کوچه ای را تهی از مردم یافت
سیخ برداشت زمین را بشکافت
تا که در خاک کند موزه خود
برد از دل غم هر روزه خود
گشت همسایه بناگه بیدار
سوی کوچه نگریست از دیوار
بانک و فریاد برآورد و نفیر
کای عسس دزد شریر است بگیر
زین هیاهو عسس و شحنه ز کو
گرد گشتند بدور سر او
مردم از کوچه و همسایه ز بام
هر یکی رانده بر او صد دشنام
تنش از ضربت سیلی خستند
کله اش کوفته دستش بستند
اهرم اندر بغل و سیخ بدست
شد گرفتار چو ماهی در شست
محتسب گفت بسالار عسس
ببر این دزد دنی در محبس
سنگ بر خایه اش آویخته کن
بند بر پا نه و نی بر ناخن
در شکنجه کش و لت زن شاید
که ز انکار به اقرار آید
آنچه دزدی شده ز اموال کسان
بایدش داد بدست عسسان
الغرض مرشد طنبور زنان
شد گرفتار بلا نوحه کنان
پشتش از بار بلا سنگین شد
محبس شحنه از او رنگین شد
ماند ششماه تمام اندر بند
خسته و کوفته پژمان و نژند
روز و شب برشکمش چوب زدند
زر و سیمش بفراست ستدند
پس ششماه چو آزادی یافت
تشنه و گرسنه در خانه شتافت
چشمش افتاد بدان کفش زمخت
که بدی سخت و خشن چون کیمخت
گفت تا کی ز تو اندر تعبم
بخدا آمده جانم بلبم
سخره ام بر عقلا و سفها
چکنم کز تو کنم ریش رها
ساعتی سیل سرشک از مژه ریخت
پس از آن حیله دیگر انگیخت
کفش بگرفت و روان گشت چو باد
تا گذارش بسرائی افتاد
این سرا مطبخ بی برگان بود
مسکن تاجر و بازرگان بود
رفت ابوالقاسم از آنجا بدرون
همچو مردی که گرفتار جنون
پس پی تخلیه در مبرز تاخت
کفش را در چه مبرز انداخت
یکشب آسوده ببستر خسبید
خبر کفش ز جائی نشنید
بامدادان که بر این طاق بنفش
مهر زد بر سر مه زرین کفش
با دلی خسته برون شد ز سرا
دید بر خواسته بر در غوغا
ده عوان از دو طرف بیکم و کاست
حمله کردند بر او از چپ و راست
زان میان رندک بازاری مست
کفش آلوده ی او داشت بدست
کوفت بر فرق ابوالقاسم سخت
گند کرد ریشش و گفت ای بدبخت
این مداس تو جهان تنگ آورد
چه خرابی که درین ملک نکرد
بوالعجب دسته گلی داده بر آب
کوره مبرز خان کرده خراب
راه تنبوشه مبرز شده سد
صد مقنی نتوان کردن رد
ریخ بالا زده از چه بفضا
گند پیچیده در ایوان و سرا
لایق سبلت و ریشت برخیز
بی سخن بر در والی شو تیز
مخلص او را چو مقید کردند
مستقیما سوی محبس بردند
با چنین حال بد و روز سیاه
ماند در محبس والی ششماه
آخرالامر باحوال نژند
داد تاوان و رها شد از بند
رفت در خانه و نعلین را شست
بر سر بام سرا هشت درست
سگی اندر طمع طعمه ببام
بود اندر تک و پو ناهنگام
کفش را طعمه گمان کرد ز جوع
خواست ناگه کند از بام رجوع
بدهان برزد و با پوزه گرفت
جست ازین بام بدان بام شگفت
درگه جستن او بیماری
بود خفته به پس دیواری
کفش اندر سر بیمار افتاد
خرد شد مغزش و از کار افتاد
اقربایش بر قاضی رفتند
کفش بردند و ظلامت گفتند
دیه قتل نبشتند بر او
تهمت مظلمه هشتند بر او
شرطه ای آمد و دژخیم و عسس
باز بردند ورا در محبس
خانه اش یکسره غارت کردند
تن بزنجیر اسارت کردند
شد تهی کیسه ز قطمیر و نفیر
گشت مسکین و پریشان و فقیر
پس چندی که شد از بند رها
رفت از محبس والی بسرا
چشمش افتاد بر آن جفت نعال
که از او گشته پریشان احوال
دیرگاهی بخدا زونالید
پس یکی چاره ز نو بگسالید
رفت در محکمه قاضی شهر
گفت افسانه کفش و غم دهر
آنچه بگذشته بر سروعلن
راند در محضر قاضی بسخن
نه قماری زده ام با رندان
که شوم در خور بند و زندان
نک دو سال است که این کهنه مداس
حاصل عمر مرا گشته چو داس
اصلح الله امورک از مهر
بگشا بر رخ مهجوران چهر
شکوه دارم بدرت زین نعلین
که نصیبم شده ز او خف حنین
من از این کفش کنون بیزارم
که کساد است از او بازارم
تاکنون عاقله اش من بودم
پس مسئولیتش فرسودم
هم از امروز کنم استعفا
تاکه مسئول نباشم فردا
خود نیم ضامن جرمش زین پس
تاکنون هر چه کشیدستم بس
بین ما نافه تفریق نویس
که دگر هیچ ندارم در کیس
خنده زد قاضی و از همت خویش
مرهمی هشت ورا بر دل ریش
گفت تا چاره دردش سازند
کفشها را به تنور اندازند
گرچه این رشته دراز آوردم
مثلی بر تو فراز آوردم
ملک ایران که چو بیت الحزن است
جفت بوالقاسم طنبورزن است
کفش او حضرت شاهنشه ماست
طرفه کفشی که نداند چپ و راست
هر کجا بگذرد این کفش ز پی
می دود بهر بلای تن وی
تا در آتش کشد این خاک خراب
میرود گه بهوا گاه در آب
گاه در مبرز و گاه اندر بام
می زند لطمه بر این ملک مدام
می رسد از صف کرمانشاهان
در قطار وزراء ناگاهان
فتنه شرق و بلای غرب است
با عدو سلم و بیاران حرب است
ما از این کفش بدل بیزاریم
لیک هر دم غمی از نو داریم
قاضئی کو که علی نصب العین
حکم تفریق دهد فیمابین
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۹
ما را چه که باغ لاله دارد
ما را چه که خسته ناله دارد
ما را چه که گربه می کند تخم
ما را چه که گاو می زند شخم
ما را چه که گوش خر دراز است
ما را چه که چشم گرگ باز است
ما را چه که حمله می کند ببر
ما را چه که قطره بارد از ابر
ما را چه که میش بره دارد
ما را چه که اسب کره دار
ما را چه که بجنگ روس و ژاپن
یا حمله بالن و دراگن
ما در غم خویش ناله داریم
کاندوه هزار ساله داریم
هستیم چو مرغ پر شکسته
از تیر قضا نژند و خسته
نه جفت و نه آب و دانه داریم
نه لانه و نه آشیانه داریم
ما شکوه زبخت خویش داریم
زاری بدرون ریش داریم
ما پشه دام عنکبوتیم
باد برهوت بر بروتیم
پی توشه علم و مایه فن
افتاده بگرد بام و برزن
پی خاصیت کمال و تقوی
از فضل و هنر کنیم دعوی
ما را چه که خسته ناله دارد
ما را چه که گربه می کند تخم
ما را چه که گاو می زند شخم
ما را چه که گوش خر دراز است
ما را چه که چشم گرگ باز است
ما را چه که حمله می کند ببر
ما را چه که قطره بارد از ابر
ما را چه که میش بره دارد
ما را چه که اسب کره دار
ما را چه که بجنگ روس و ژاپن
یا حمله بالن و دراگن
ما در غم خویش ناله داریم
کاندوه هزار ساله داریم
هستیم چو مرغ پر شکسته
از تیر قضا نژند و خسته
نه جفت و نه آب و دانه داریم
نه لانه و نه آشیانه داریم
ما شکوه زبخت خویش داریم
زاری بدرون ریش داریم
ما پشه دام عنکبوتیم
باد برهوت بر بروتیم
پی توشه علم و مایه فن
افتاده بگرد بام و برزن
پی خاصیت کمال و تقوی
از فضل و هنر کنیم دعوی
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۰
من که در دانش و هنر طاقم
شمع ایوان و شمس آفاقم
دختر قاضی نیشابورم
ماه پرویز و شاه شاپورم
رشک شیرین و جفت پرویزم
از لب اندر سخن شکر ریزم
بی بی آغاست نام فرخ من
شهد گیرد شکر ز پاسخ من
هست اشرف برادرم قاضی
که از اویند شاهدان راضی
زده در زرگران و فوشنجان
استکان و پیاله و فنجان
بسکه مشتاق وصل و تشنه وقف
میجهد از زمین خانه بسقف
زن قاضی است خانم اشرف
صاحب اعتبار و مجد و شرف
عیبش این بس که در بلندی و پست
ریش قاضی ندارد اندر دست
قاضی از وصل زن ملول و ستوه
دل زن هم ز شو پر از اندوه
هر دو ناگفته و نسنجیده
از حریف شبانه رنجیده
مصلحی نیست کژ طریق صلاح
این دو دل را دهد بهم اصلاح
تا بدانند قدر یکدیگر
به برند از نهال مهر ثمر
تا بغلطند بر فراز سریر
تا بسایند استخوان بحریر
تا بیفتند هر دو از حرکت
دور ماند قضای بی برکت
از دل و جان رفیق و دوست شوند
چون دو مغز اندرون پوست شوند
نوشی و قاضیه دو خواهر من
راست گویم دو گنج گوهر من
قاضیه خواهر بزرگ من است
گوسفند است اگر چه گرگ من است
چشمه نوش از لب نوشی
بر دهان بسته قفل خاموشی
دختر خواهرم بود مخصوص
که کند وقف بر عموم و خصوص
تا علی اوسطش شناخت بها
گفت خیرالامور اوسطها
پسر من غلام حیدر خان
شکلائی است تازه اندر خوان
گشته رویش شعار شاه حبش
زده مویش بهند و چین آتش
شوهرم رفته است در تربت
از وطن رو نهاده در غربت
بر کمر زد ز چابکی دامان
تا که نظمیه را دهد سامان
کار نظمیه را نکرده درست
خفته با دختر ریاست پست
ای صبا گر رسی بر آن سر کوی
از زبان من حزین برگوی
کوه سیماب را بتیشه تیز
بیستون کردی ای ملک پرویز
وصل شیرین نصیب خود کردی
عالمی را رقیب خود کردی
اندر آن بزم دلکش عالی
جای فرهاد کوهکن خالی
شمع ایوان و شمس آفاقم
دختر قاضی نیشابورم
ماه پرویز و شاه شاپورم
رشک شیرین و جفت پرویزم
از لب اندر سخن شکر ریزم
بی بی آغاست نام فرخ من
شهد گیرد شکر ز پاسخ من
هست اشرف برادرم قاضی
که از اویند شاهدان راضی
زده در زرگران و فوشنجان
استکان و پیاله و فنجان
بسکه مشتاق وصل و تشنه وقف
میجهد از زمین خانه بسقف
زن قاضی است خانم اشرف
صاحب اعتبار و مجد و شرف
عیبش این بس که در بلندی و پست
ریش قاضی ندارد اندر دست
قاضی از وصل زن ملول و ستوه
دل زن هم ز شو پر از اندوه
هر دو ناگفته و نسنجیده
از حریف شبانه رنجیده
مصلحی نیست کژ طریق صلاح
این دو دل را دهد بهم اصلاح
تا بدانند قدر یکدیگر
به برند از نهال مهر ثمر
تا بغلطند بر فراز سریر
تا بسایند استخوان بحریر
تا بیفتند هر دو از حرکت
دور ماند قضای بی برکت
از دل و جان رفیق و دوست شوند
چون دو مغز اندرون پوست شوند
نوشی و قاضیه دو خواهر من
راست گویم دو گنج گوهر من
قاضیه خواهر بزرگ من است
گوسفند است اگر چه گرگ من است
چشمه نوش از لب نوشی
بر دهان بسته قفل خاموشی
دختر خواهرم بود مخصوص
که کند وقف بر عموم و خصوص
تا علی اوسطش شناخت بها
گفت خیرالامور اوسطها
پسر من غلام حیدر خان
شکلائی است تازه اندر خوان
گشته رویش شعار شاه حبش
زده مویش بهند و چین آتش
شوهرم رفته است در تربت
از وطن رو نهاده در غربت
بر کمر زد ز چابکی دامان
تا که نظمیه را دهد سامان
کار نظمیه را نکرده درست
خفته با دختر ریاست پست
ای صبا گر رسی بر آن سر کوی
از زبان من حزین برگوی
کوه سیماب را بتیشه تیز
بیستون کردی ای ملک پرویز
وصل شیرین نصیب خود کردی
عالمی را رقیب خود کردی
اندر آن بزم دلکش عالی
جای فرهاد کوهکن خالی