عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۰ - پیمان بستن ورقه و گلشاه
بشد سوی کانه دو تا کرده پشت
جگر سوخته دل گرفته به مشت
بنالید پیش وی از داغ و درد
ببارید خون آبه بر روی زرد
بزاری چنین گفت: ای بنت عم
قضامان جدا کرد خواهد زهم
همی تازیم در وفای توم
اسیر تو و خاک پای توم
گر از مهر من بر دلت باک نیست
مرا جایگاه بهتر از خاک نیست
وگر با منت هست پیوند مهر
مبر دل ز مهر من ای خوب چهر
که من بی تو چون ماهیی بر شخم
بسان گنه کار در دوزخم
بگفت این سخن را و بر تخت زر
فروریخت از چشم لؤلوی تر
چو گلشه زورقه شنید این سخن
بنالید آن سر و تن سیم بن
چنین گفت کای نزهت کام من
ز نامت مبادا جدا نام من
به مهرم دل و جانت پیوسته باد
ببند وفا جان من بسته باد
میان من و تو جدایی مباد
ز چرخ فلک بی وفایی مباد
گر از روی من می بتابی توروی
مجویم، وگر جویی از خاک جوی
بگفت این سخن را و بر ارغوان
ز مژگان ببارید سیل روان
گرفت آنگهی دست ورقه به دست
تن خود به سوگند و پیمان ببست
کی گر بی تو هرگز بوم شاد کام
وگر بینم از هیچ کس جز تو کام
و گر با شگونه شود چرخ پیر
به دست بداندیش مانم اسیر
کنم مسکن خویشتن تیره خاک
از آن پس کجا گشته باشم هلاک
بگفت این و از هر دو ببرید هوش
بهٔک ره برآمد ز هر دو خروش
ببستند پیمان و عهد و وفا
کزیشان کسی پیش نارد جفا
بورقه چنین گفت گلشه کی خیر
سوی مامک و بابکم شو تو نیز
به سوگند مر هر دوان بسته کن
دل هر دو با عهد پیوسته کن
کی بر تو دگر کس به دل ناورند
بجز راه عهد و وفا نسپرند
بدو گفت ورقه ز گفتار تو
نتابم سر از مهر و دیدار تو
سوی باب گلشاه شد برده دل
سراسیمه و زار و آزرده دل
أبا هر و پیمان ببست استوار
ز بهر سفر را بسیجید کار
جگر سوخته دل گرفته به مشت
بنالید پیش وی از داغ و درد
ببارید خون آبه بر روی زرد
بزاری چنین گفت: ای بنت عم
قضامان جدا کرد خواهد زهم
همی تازیم در وفای توم
اسیر تو و خاک پای توم
گر از مهر من بر دلت باک نیست
مرا جایگاه بهتر از خاک نیست
وگر با منت هست پیوند مهر
مبر دل ز مهر من ای خوب چهر
که من بی تو چون ماهیی بر شخم
بسان گنه کار در دوزخم
بگفت این سخن را و بر تخت زر
فروریخت از چشم لؤلوی تر
چو گلشه زورقه شنید این سخن
بنالید آن سر و تن سیم بن
چنین گفت کای نزهت کام من
ز نامت مبادا جدا نام من
به مهرم دل و جانت پیوسته باد
ببند وفا جان من بسته باد
میان من و تو جدایی مباد
ز چرخ فلک بی وفایی مباد
گر از روی من می بتابی توروی
مجویم، وگر جویی از خاک جوی
بگفت این سخن را و بر ارغوان
ز مژگان ببارید سیل روان
گرفت آنگهی دست ورقه به دست
تن خود به سوگند و پیمان ببست
کی گر بی تو هرگز بوم شاد کام
وگر بینم از هیچ کس جز تو کام
و گر با شگونه شود چرخ پیر
به دست بداندیش مانم اسیر
کنم مسکن خویشتن تیره خاک
از آن پس کجا گشته باشم هلاک
بگفت این و از هر دو ببرید هوش
بهٔک ره برآمد ز هر دو خروش
ببستند پیمان و عهد و وفا
کزیشان کسی پیش نارد جفا
بورقه چنین گفت گلشه کی خیر
سوی مامک و بابکم شو تو نیز
به سوگند مر هر دوان بسته کن
دل هر دو با عهد پیوسته کن
کی بر تو دگر کس به دل ناورند
بجز راه عهد و وفا نسپرند
بدو گفت ورقه ز گفتار تو
نتابم سر از مهر و دیدار تو
سوی باب گلشاه شد برده دل
سراسیمه و زار و آزرده دل
أبا هر و پیمان ببست استوار
ز بهر سفر را بسیجید کار
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۵ - نوحه کردن گلشاه
خبر یافت گلشاه کآن مستحل
جدا کردش از ورقهٔ برده دل
ز درد دل از وی برآمد خروش
بیفتاد بر خاک و زو رفت هوش
چو بازی هش آمد مه مشک سر
ببارید از دیده خون جگر
به فندق گل از ماه رخشان بکند
به خاک اندر افگند مشکین کمند
دو تا کرده آن سرو سیمین خویش
چو زر کرده گلبرگ رنگین خویش
بزد دست وز دست پیراهنش
بدرید بر سیم پیکر تنش
بغلتید بر خاک بیچاره وار
بنالید از درد و بگریست زار
همی گفت کای داور داد ده
همه از تو دانست بیداد نه
تو بگسل مر آن سنگ دل برده را
که بگسست از هم دودل برده را
گسسته که کرد این دو دل بسته را؟
که دل خسته کرد این دو پیوسته را؟
نبخشود بر ما دو بخشودنی
نبد هرچ می خواست و بدبودنی
همی گفت چونین رمی خواست مرگ
همی خون چکانید بر لاله برگ
بنالید و بر درد و هجران بگفت
دریغا شد از دستم آن نیک جفت
جدا کردش از ورقهٔ برده دل
ز درد دل از وی برآمد خروش
بیفتاد بر خاک و زو رفت هوش
چو بازی هش آمد مه مشک سر
ببارید از دیده خون جگر
به فندق گل از ماه رخشان بکند
به خاک اندر افگند مشکین کمند
دو تا کرده آن سرو سیمین خویش
چو زر کرده گلبرگ رنگین خویش
بزد دست وز دست پیراهنش
بدرید بر سیم پیکر تنش
بغلتید بر خاک بیچاره وار
بنالید از درد و بگریست زار
همی گفت کای داور داد ده
همه از تو دانست بیداد نه
تو بگسل مر آن سنگ دل برده را
که بگسست از هم دودل برده را
گسسته که کرد این دو دل بسته را؟
که دل خسته کرد این دو پیوسته را؟
نبخشود بر ما دو بخشودنی
نبد هرچ می خواست و بدبودنی
همی گفت چونین رمی خواست مرگ
همی خون چکانید بر لاله برگ
بنالید و بر درد و هجران بگفت
دریغا شد از دستم آن نیک جفت
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲۷ - بگفت این و بر دوست بگریست زار
بگفت این و بر دوست بگریست زار
کنار از مژه کرد دریا کنار
همی گفت ای دل گسل یار من
ز هجر تو شد تیره بازار من
جز از تو مرا یار هرگز مباد
دل هر دو در مهر عاجز مباد
چو آگاه شد مادر از کار اوی
نیاورد در گفت گفتار اوی
ابر زشت گفتنش بگشاد لب
بگفتا: بس ای شین و عار عرب!
خبر یافتم من که ورقه بمرد
تن پاک در خاک تاری سپرد
بتابید گلشه ز دیدار اوی
دل آزرده تر شد ز گفتار اوی
شد از نزد مادر به خیمه درا
بنالید آن گلرخ دلبرا
همی گفت ای وای بر من کنون
که گفتم من این خسته دل را کنون
به ناکام باید شدن سوی شام
جدا گشتن از خواب و آرام و کام
پدر نه و مادر نه و خال نی
شب و روز خوارا جز از خاک نی
ز ورقه نیابم ازین پس خبر
نیابد ز من نیز ورقه اثر
دریغا درختم نیامد ببر
شدم ناامید از نهال و ثمر
دریغا ازین پس نبینم ترا
نبینی ازین پس کنونی مرا
به سوی یمن چون برفتی، برفت
ابا تو مرا جان و دل باز گفت
ندانستم از شامم آید بلا
بلا آمد و شد دلم مبتلا
همی گفت و می راند از دیده خون
بنالید وز درد شد سرنگون
جدا مانده از مام وز باب و عم
ز ناله شده زرد، وز درد و غم
همه جمله بروی فرامشت کرد
گدازید چون کشت بی آب کشت
کنار از مژه کرد دریا کنار
همی گفت ای دل گسل یار من
ز هجر تو شد تیره بازار من
جز از تو مرا یار هرگز مباد
دل هر دو در مهر عاجز مباد
چو آگاه شد مادر از کار اوی
نیاورد در گفت گفتار اوی
ابر زشت گفتنش بگشاد لب
بگفتا: بس ای شین و عار عرب!
خبر یافتم من که ورقه بمرد
تن پاک در خاک تاری سپرد
بتابید گلشه ز دیدار اوی
دل آزرده تر شد ز گفتار اوی
شد از نزد مادر به خیمه درا
بنالید آن گلرخ دلبرا
همی گفت ای وای بر من کنون
که گفتم من این خسته دل را کنون
به ناکام باید شدن سوی شام
جدا گشتن از خواب و آرام و کام
پدر نه و مادر نه و خال نی
شب و روز خوارا جز از خاک نی
ز ورقه نیابم ازین پس خبر
نیابد ز من نیز ورقه اثر
دریغا درختم نیامد ببر
شدم ناامید از نهال و ثمر
دریغا ازین پس نبینم ترا
نبینی ازین پس کنونی مرا
به سوی یمن چون برفتی، برفت
ابا تو مرا جان و دل باز گفت
ندانستم از شامم آید بلا
بلا آمد و شد دلم مبتلا
همی گفت و می راند از دیده خون
بنالید وز درد شد سرنگون
جدا مانده از مام وز باب و عم
ز ناله شده زرد، وز درد و غم
همه جمله بروی فرامشت کرد
گدازید چون کشت بی آب کشت
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۱ - بازگشتن ورقه به حی بنی شیبه
نبد ورقه را ز آن حدیث آگهی
که چونست احوال سرو سهی
چو انگشتری و زره سوی اوی
رسید از بر گلشه خوب روی
چو بشنید پیغام او از غلام
که نالنده گشتست ماه تمام
دل ورقه آمد زانده به جوش
ز بس غم نیارست بودن خموش
بنالید و بگریست از هجر دوست
همی بر تنش عشق بدرید پوست
برون آمد از شهر آراسته
ابا مال و با نعمت و خواسته
شه شهریار و وزیر و سپاه
هر آن کس که بودند از پیشگاه
ابا شادی و خرمی هم قرین
برفتند با وی سه منزل زمین
بخشنودی او را به کردش گسی
وزو عدرها خواست خسرو بسی
چو آن شاه و لشکر ز نزدش برفت
چو باد صبا ورقه ره برگرفت
بر باب و آن بی کران عز و ناز
به حی بنی شیبه آمد فراز
نیارست پرسید کس را خبر
ز گلشاه گل عارض و سیم بر
بترسید از آن آنسر سرکشان
که گر از کسی باز پرسد نشان
مگر زو خبر به بدی گسترند
دل شاد او را به غم بسپرند
طیان بود زین روی دل در برش
که تا چه خبر یابد از دلبرش
بد او پیش و مال و غلامان ز پس
همی بر نیامدش زانده نفس
چو از ره سوی خیمهٔ عم رسید
ز دیدار عم، بر دلش غم رسید
عمش، باب گلشاه، چون روی اوی
بدیدش دوید از عنا سوی اوی
برفت او به حیلت گرفتش ببر
همی گفت: نخلت نیامد ببر!
چو سودست زین نعمت و مال تو
که نیکو نبد کار و احوال تو
چو سودست این گنج تو مر مرا
که رنجت نیاورد اکنون برا!
بپرسید ورقه کی گلشه کجاست
که بی او مرا زنده بودن خطاست
به ورقه عمش گفت کای جان عم
مدار ایچ انده مدار ایچ غم
که هرچ از خداوند باشد قضا
قضای ورا داد باید رضا
شکیبایی و صبر کاری نکوست
کسی را که تنها بماند ز دوست
جهانیست این پرفسون و فریب
نشیبش فراز و فرازش نشیب
ندارد برو بر خردمند مهر
که شیطان به فعلست و حورا به چهر
بر آید چو ضرغام مرگ از کمین
زند مرد را ناگهان برزمین
نیابد رهایی ازو جانور
ز دیو و ملک جن و انس ای پسر
ایا ورقهٔ بخرد نیک بخت
ز مرگست بر ما همه بند سخت
خداوند مزدت دهاد اندرین
که رفت آن گران مایه گل در زمین
قرین تو گلشاه فرخ نژاد
روان آن ستد کو بدو باز داد
چو گفتار او ورقه بشنید پاک
بیفتاد چون مرده بر روی خاک
زمانی زهش رفت و آنگاه باز
بهش باز آمد یل سرفراز
پراگند بر زرد گل ارغوان
رخش زرد شدراست چون زعفران
دگر باره بر زد یکی باد سرد
ز تیمار وز انده و داغ و درد
بیفتاد بر جای چون مردگان
سراسیمه همچون دل آزردگان
برآمدش هوش و فرورفت دم
تو گفتی دلش خون شد اندرشکم
بهٔک روز و یک شب نیامد بهوش
بهٔک ره برآمد ز هر کس خروش
زدند آب بر روی دل خسته مرد
بجنبید و برزد یکی باد سرد
نگه کرد هر سو چو دل خفتگان
سراسیمه برسان آشفتگان
چو از عم خود مهربانی ندید
ز گلشه بدانجا نشانی ندید
بزد دست بر تن سلب را درید
بنالید وز چشم خون می دوید
بنالید و بر سر پراگند خاک
به خاک اندر آلود رخسار پاک
همی گفت: یا قوم یاری کنید
به من بر بگریید و زاری کنید!
که ماندم ز دل دارو ز آرام فرد
دلم جای عشق و تنم جای درد
همی گفت وزدیدگان سیل بار
یکی شعر گفت از غم عشق یار
بگفتا دریغا دریغا دریغ
که شد ماه تابان من زیر میغ
که چونست احوال سرو سهی
چو انگشتری و زره سوی اوی
رسید از بر گلشه خوب روی
چو بشنید پیغام او از غلام
که نالنده گشتست ماه تمام
دل ورقه آمد زانده به جوش
ز بس غم نیارست بودن خموش
بنالید و بگریست از هجر دوست
همی بر تنش عشق بدرید پوست
برون آمد از شهر آراسته
ابا مال و با نعمت و خواسته
شه شهریار و وزیر و سپاه
هر آن کس که بودند از پیشگاه
ابا شادی و خرمی هم قرین
برفتند با وی سه منزل زمین
بخشنودی او را به کردش گسی
وزو عدرها خواست خسرو بسی
چو آن شاه و لشکر ز نزدش برفت
چو باد صبا ورقه ره برگرفت
بر باب و آن بی کران عز و ناز
به حی بنی شیبه آمد فراز
نیارست پرسید کس را خبر
ز گلشاه گل عارض و سیم بر
بترسید از آن آنسر سرکشان
که گر از کسی باز پرسد نشان
مگر زو خبر به بدی گسترند
دل شاد او را به غم بسپرند
طیان بود زین روی دل در برش
که تا چه خبر یابد از دلبرش
بد او پیش و مال و غلامان ز پس
همی بر نیامدش زانده نفس
چو از ره سوی خیمهٔ عم رسید
ز دیدار عم، بر دلش غم رسید
عمش، باب گلشاه، چون روی اوی
بدیدش دوید از عنا سوی اوی
برفت او به حیلت گرفتش ببر
همی گفت: نخلت نیامد ببر!
چو سودست زین نعمت و مال تو
که نیکو نبد کار و احوال تو
چو سودست این گنج تو مر مرا
که رنجت نیاورد اکنون برا!
بپرسید ورقه کی گلشه کجاست
که بی او مرا زنده بودن خطاست
به ورقه عمش گفت کای جان عم
مدار ایچ انده مدار ایچ غم
که هرچ از خداوند باشد قضا
قضای ورا داد باید رضا
شکیبایی و صبر کاری نکوست
کسی را که تنها بماند ز دوست
جهانیست این پرفسون و فریب
نشیبش فراز و فرازش نشیب
ندارد برو بر خردمند مهر
که شیطان به فعلست و حورا به چهر
بر آید چو ضرغام مرگ از کمین
زند مرد را ناگهان برزمین
نیابد رهایی ازو جانور
ز دیو و ملک جن و انس ای پسر
ایا ورقهٔ بخرد نیک بخت
ز مرگست بر ما همه بند سخت
خداوند مزدت دهاد اندرین
که رفت آن گران مایه گل در زمین
قرین تو گلشاه فرخ نژاد
روان آن ستد کو بدو باز داد
چو گفتار او ورقه بشنید پاک
بیفتاد چون مرده بر روی خاک
زمانی زهش رفت و آنگاه باز
بهش باز آمد یل سرفراز
پراگند بر زرد گل ارغوان
رخش زرد شدراست چون زعفران
دگر باره بر زد یکی باد سرد
ز تیمار وز انده و داغ و درد
بیفتاد بر جای چون مردگان
سراسیمه همچون دل آزردگان
برآمدش هوش و فرورفت دم
تو گفتی دلش خون شد اندرشکم
بهٔک روز و یک شب نیامد بهوش
بهٔک ره برآمد ز هر کس خروش
زدند آب بر روی دل خسته مرد
بجنبید و برزد یکی باد سرد
نگه کرد هر سو چو دل خفتگان
سراسیمه برسان آشفتگان
چو از عم خود مهربانی ندید
ز گلشه بدانجا نشانی ندید
بزد دست بر تن سلب را درید
بنالید وز چشم خون می دوید
بنالید و بر سر پراگند خاک
به خاک اندر آلود رخسار پاک
همی گفت: یا قوم یاری کنید
به من بر بگریید و زاری کنید!
که ماندم ز دل دارو ز آرام فرد
دلم جای عشق و تنم جای درد
همی گفت وزدیدگان سیل بار
یکی شعر گفت از غم عشق یار
بگفتا دریغا دریغا دریغ
که شد ماه تابان من زیر میغ
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۲ - شعر گفتن ورقه در هجر گلشاه
دریغا که آن زاد سرو بلند
نهان گشت در زیر خاک نژند
ندانم همی زین بتر روزگار
کی بر جانم آمد بر نخست کینه آر
تو ای تن در درد و عم برگشای
ابا هیچ کس خوش مباش و مخند
تو ای ورقه از بهر جانان خویش
بدل بر در شادکامی ببند
کنون کآن دلارام رفت از برت
تو دل نیز بر مهر خوبان مبند
ایا نو شکفته گل بوستان
ز بارت که چیدوز بیخت که کند؟
بگیرید ای مردمان دست من
بریدم سوی گور آن مستمند
نهان گشت در زیر خاک نژند
ندانم همی زین بتر روزگار
کی بر جانم آمد بر نخست کینه آر
تو ای تن در درد و عم برگشای
ابا هیچ کس خوش مباش و مخند
تو ای ورقه از بهر جانان خویش
بدل بر در شادکامی ببند
کنون کآن دلارام رفت از برت
تو دل نیز بر مهر خوبان مبند
ایا نو شکفته گل بوستان
ز بارت که چیدوز بیخت که کند؟
بگیرید ای مردمان دست من
بریدم سوی گور آن مستمند
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۳ - زاری کردن ورقه
چو این شعر ورقه ببردش بسر
برآشفت وز غم درآمد بسر
ببردند آن زار دل برده را
مر آن نوگل زرد پژمرده را
نمودند آن گور کآن گوسفند
بدو اندرون بود بسته ببند
ندانست مسکین که در گور کیست
ببر در گرفت و بزاری گریست
همی گفت ایا بر سر سروماه
نهفته شدی زیر خاک سیاه
ایا آفتاب درخشان دریغ
که پنهان شدی زیر تاریک میغ
ایا تازه گل برگ خوش بوی من
شدی شادنا بوده از روی من
بمالید رخساره بر خاک گور
ببارید از دیدگان آب شور
نیاسود هیچ از فغان و خروش
گهی شد ز هوش و گه آمد به هوش
شب و روز از ناله ناسود هیچ
یکی ساعت از درد نغنود هیچ
فروماند یکباره از خواب و خورد
تنش گشت زار و رخش گشت زرد
تنش گشت پر کرد و سر پر ز خاک
شده رویش از خون دیده معاک
شب تیره چون نوحه آراستی
زن از بستر شوی برخاستی
ابا او به هم زار و گریان شدی
برو بر دل خل بریان شدی
ستاره بر او برهمی خون گریست
همی گفت کین خستهٔ زار کیست
ز بس کز دو دیده براند آب و خون
گیارست بر کور بشنو کی چون!
غلامان و در بستگان و حشم
ستوران پر بار و طبل و علم
رسیدند اندر شب از ره فراز
همهٔار با شادکامی و ناز
خبرشان نبود ار خداوند خویش
که دارد بدوبخت بد بند خویش
گشادند یار و فگندند رخت
کشیدند خیمه نهادند تخت
بجستند پس مهتر خویش را
مر آن سید کشور خویش را
ورا از بر گور بریافتند
به نزدیک او جمله بشتافتند
بدیدند وی را بدان سان شده
جگر خسته و زار و گریان شده
ز تیمار او جمله محزون شدند
دل آزرده و دیده پر خون شدند
بسی پند دادند نشنید پند
کی بر جانش ار عاشقی بود بند
بگفتند یکسر کی: ای جان ما
خداوند ما، درد و درمان ما
بفرمای ما را هر آنچت مراد
که تا ما کنیم اندر آن اجتهاد
بگفتا به جمله ازین جایگاه
بسوی ین باز گیرید راه
مرا مال بابست از بهر یار
چو شد یار مالم نیاید بکار
غلامی و اسبی و دستی سلیح
دو تا تیغ هندی و یکی رمیح
گذارید از بهرم این جایگاه
شما باز گردید و گیرید راه
چو از کار او آگهی یافتند
به سوی یمن باز بشتافتند
چو آن مالها برگرفتند و رفت
دل مامک و باب گلشه بکفت
از آن بی کران مال و گنج درم
دل هر دو پرگشت از درد و غم
ز تیمار چون برگ لرزان شدند
وز آن کردهٔ خود پشیمان شدند
چه سود آن پشیمانی و درد و غم
که اندر ازل رفته بود آن قلم
هلال از ندامت شده زرد روی
بر ورقه آمد بگفتش بدوی
که چندست ازین نالهٔ زار چند
مکن خویشتن را چنین دردمند
بخواهش همی گفت ای در پاک
مکن بیهده خویشتن را هلاک
دهم من ترا خوب دلبر زنی
پری چهره و شمع هر برزنی
نگاری کجا غمگسارت بود
سزاوار و شایستهٔارت بود
به عم گفت ورقه که ای بختیار
مرا تازیم زن نیاید به کار
مرا خاک اینجای مونس بسست
که در زیر او بس گرامی کسست
اگر می روا باشد او زیر خاک
چه باشد که من نیز باشم هلاک
بگفت این و از وی بتابید روی
تنش گشته از مویه برسان موی
زبس نوحه و زاری او شگفت
دل هر کسی ناله اندر گرفت
همه اهل حی زو چو سر گشتگان
به خون در شده غرق چون کشتگان
برآشفت وز غم درآمد بسر
ببردند آن زار دل برده را
مر آن نوگل زرد پژمرده را
نمودند آن گور کآن گوسفند
بدو اندرون بود بسته ببند
ندانست مسکین که در گور کیست
ببر در گرفت و بزاری گریست
همی گفت ایا بر سر سروماه
نهفته شدی زیر خاک سیاه
ایا آفتاب درخشان دریغ
که پنهان شدی زیر تاریک میغ
ایا تازه گل برگ خوش بوی من
شدی شادنا بوده از روی من
بمالید رخساره بر خاک گور
ببارید از دیدگان آب شور
نیاسود هیچ از فغان و خروش
گهی شد ز هوش و گه آمد به هوش
شب و روز از ناله ناسود هیچ
یکی ساعت از درد نغنود هیچ
فروماند یکباره از خواب و خورد
تنش گشت زار و رخش گشت زرد
تنش گشت پر کرد و سر پر ز خاک
شده رویش از خون دیده معاک
شب تیره چون نوحه آراستی
زن از بستر شوی برخاستی
ابا او به هم زار و گریان شدی
برو بر دل خل بریان شدی
ستاره بر او برهمی خون گریست
همی گفت کین خستهٔ زار کیست
ز بس کز دو دیده براند آب و خون
گیارست بر کور بشنو کی چون!
غلامان و در بستگان و حشم
ستوران پر بار و طبل و علم
رسیدند اندر شب از ره فراز
همهٔار با شادکامی و ناز
خبرشان نبود ار خداوند خویش
که دارد بدوبخت بد بند خویش
گشادند یار و فگندند رخت
کشیدند خیمه نهادند تخت
بجستند پس مهتر خویش را
مر آن سید کشور خویش را
ورا از بر گور بریافتند
به نزدیک او جمله بشتافتند
بدیدند وی را بدان سان شده
جگر خسته و زار و گریان شده
ز تیمار او جمله محزون شدند
دل آزرده و دیده پر خون شدند
بسی پند دادند نشنید پند
کی بر جانش ار عاشقی بود بند
بگفتند یکسر کی: ای جان ما
خداوند ما، درد و درمان ما
بفرمای ما را هر آنچت مراد
که تا ما کنیم اندر آن اجتهاد
بگفتا به جمله ازین جایگاه
بسوی ین باز گیرید راه
مرا مال بابست از بهر یار
چو شد یار مالم نیاید بکار
غلامی و اسبی و دستی سلیح
دو تا تیغ هندی و یکی رمیح
گذارید از بهرم این جایگاه
شما باز گردید و گیرید راه
چو از کار او آگهی یافتند
به سوی یمن باز بشتافتند
چو آن مالها برگرفتند و رفت
دل مامک و باب گلشه بکفت
از آن بی کران مال و گنج درم
دل هر دو پرگشت از درد و غم
ز تیمار چون برگ لرزان شدند
وز آن کردهٔ خود پشیمان شدند
چه سود آن پشیمانی و درد و غم
که اندر ازل رفته بود آن قلم
هلال از ندامت شده زرد روی
بر ورقه آمد بگفتش بدوی
که چندست ازین نالهٔ زار چند
مکن خویشتن را چنین دردمند
بخواهش همی گفت ای در پاک
مکن بیهده خویشتن را هلاک
دهم من ترا خوب دلبر زنی
پری چهره و شمع هر برزنی
نگاری کجا غمگسارت بود
سزاوار و شایستهٔارت بود
به عم گفت ورقه که ای بختیار
مرا تازیم زن نیاید به کار
مرا خاک اینجای مونس بسست
که در زیر او بس گرامی کسست
اگر می روا باشد او زیر خاک
چه باشد که من نیز باشم هلاک
بگفت این و از وی بتابید روی
تنش گشته از مویه برسان موی
زبس نوحه و زاری او شگفت
دل هر کسی ناله اندر گرفت
همه اهل حی زو چو سر گشتگان
به خون در شده غرق چون کشتگان
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱۲ - رباعی
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱۴ - غمزه یار
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۵ - آیینه روی دوست
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۹ - رباعی
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴۸ - در ثنای ممدوح
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۲ - از قطعه ای
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۶۸ - وداع