عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
اختری خوشتر ازینم به جهان می بایست
خرد پیر مرا بخت جوان می بایست
به زمینی که به آهنگ غزل بنشینم
خاک گلبوی و هوا مشک فشان می بایست
بر نتابم به سبو باده ز دور آوردن
خانه من به سر کوی مغان می بایست
به گرایش خوشم اما به نمایش خوارم
پرسشی چند ز یارم به زبان می بایست
تاب مهرم نکند خسته دلی در ره شوق
روی گرمی ز رفیقان به میان می بایست
نرسد نامه در اندیشه سببهاست بسی
پرس و جویی ز عزیزان به گمان می بایست
هرزه دل بر در و دیوار نهادن نتوان
سویم از روزنه چشمی نگران می بایست
ساز هستی کنم و دل به فسوسم گیرد
هم در اندیشه خدنگم به نشان می بایست
یا تمنای من از خلد برین نگذشتی
یا خود امید گهی در خور آن می بایست
تا تنک مایه به دریوزه خودآرا نشود
نرخ پیرایه گفتار گران می بایست
قدر انفاس گرم در نظرستی غالب
در غم دهر دریغم به فغان می بایست
خرد پیر مرا بخت جوان می بایست
به زمینی که به آهنگ غزل بنشینم
خاک گلبوی و هوا مشک فشان می بایست
بر نتابم به سبو باده ز دور آوردن
خانه من به سر کوی مغان می بایست
به گرایش خوشم اما به نمایش خوارم
پرسشی چند ز یارم به زبان می بایست
تاب مهرم نکند خسته دلی در ره شوق
روی گرمی ز رفیقان به میان می بایست
نرسد نامه در اندیشه سببهاست بسی
پرس و جویی ز عزیزان به گمان می بایست
هرزه دل بر در و دیوار نهادن نتوان
سویم از روزنه چشمی نگران می بایست
ساز هستی کنم و دل به فسوسم گیرد
هم در اندیشه خدنگم به نشان می بایست
یا تمنای من از خلد برین نگذشتی
یا خود امید گهی در خور آن می بایست
تا تنک مایه به دریوزه خودآرا نشود
نرخ پیرایه گفتار گران می بایست
قدر انفاس گرم در نظرستی غالب
در غم دهر دریغم به فغان می بایست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
لعل تو خسته اثر التماس کیست؟
بخت من از تو شکوه گزار سپاس کیست؟
گیرم ز داغ عشق تو طرفی نبست دل
اینم نه بس بود که جگر روشناس کیست؟
لرزم به کوی غیر ز بی تابی نسیم
کاندر امیدواری بوی لباس کیست؟
با او به ساز وصلی و با من به عزم قتل
آه از امید غیر که همچشم یاس کیست؟
از بی کسان شهرم و از ناکسان دهر
گر کشته ای سر تو سلامت هراس کیست؟
از پرنیان به عربده راضی نمی شود
خار ره تو چشم به راه پلاس کیست؟
لطفت به شکوه از هوس بی شمار من
شوقم به ناله از ستم بی قیاس کیست؟
گیرم که رسم عشق من آورده به دهر
ظلم آفریده دل حق ناشناس کیست؟
صحن چمن نمونه بزم فراغ تو
باد سحر علاقه ربط حواس کیست؟
غالب بت مرا نگه ناز قحط نیست
تا با منش مضایقه چندین به پاس کیست؟
بخت من از تو شکوه گزار سپاس کیست؟
گیرم ز داغ عشق تو طرفی نبست دل
اینم نه بس بود که جگر روشناس کیست؟
لرزم به کوی غیر ز بی تابی نسیم
کاندر امیدواری بوی لباس کیست؟
با او به ساز وصلی و با من به عزم قتل
آه از امید غیر که همچشم یاس کیست؟
از بی کسان شهرم و از ناکسان دهر
گر کشته ای سر تو سلامت هراس کیست؟
از پرنیان به عربده راضی نمی شود
خار ره تو چشم به راه پلاس کیست؟
لطفت به شکوه از هوس بی شمار من
شوقم به ناله از ستم بی قیاس کیست؟
گیرم که رسم عشق من آورده به دهر
ظلم آفریده دل حق ناشناس کیست؟
صحن چمن نمونه بزم فراغ تو
باد سحر علاقه ربط حواس کیست؟
غالب بت مرا نگه ناز قحط نیست
تا با منش مضایقه چندین به پاس کیست؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
گلشن به فضای چمن سینه ما نیست
هر دل که نه زخمی خورد از تیغ تو وا نیست
می سوزم و می ترسم از آسیب ز دانش
آوخ که در آتش اثر آب بقا نیست
عمری ست که می میرم و مردن نتوانم
در کشور بیداد تو فرمان قضا نیست
هفت اخیر و نه چرخ خود آخر به چه کارند؟
بر قتل من این عربده با یار روا نیست
عمری سپری گشت و همان بر سر جورست
گویند بتان را که وفا نیست، چرا نیست؟
جنت نکند چاره افسردگی دل
تعمیر به اندازه ویرانی ما نیست
با خصم زبون غیر ترحم چه توان کرد
من ضامن تأثیر اگر ناله رسا نیست
فریاد ز زخمی که نمکسود نباشد
هنگامه بیفزای که پرسش به سزا نیست
گر مهر وگر کین همه از دوست قبول ست
اندیشه جز آیینه تصویرنما نیست
مینای می از تندی این می بگدازد
پیغام غمت در خور تحویل صبا نیست
هر مرحله از دهر سرابست لبی را
کز نقش کف پای کسی بوسه ربا نیست
از ناز دل بی هوس ما نپسندید
دل تنگ شد و گفت در این خانه هوا نیست
برگشتن مژگان تو از روی عتابست
کاندر دلم از تنگی جا یک مژه جا نیست
دریوزه راحت نتوان کرد ز مرهم
غالب همه تن خسته یارست گدا نیست
هر دل که نه زخمی خورد از تیغ تو وا نیست
می سوزم و می ترسم از آسیب ز دانش
آوخ که در آتش اثر آب بقا نیست
عمری ست که می میرم و مردن نتوانم
در کشور بیداد تو فرمان قضا نیست
هفت اخیر و نه چرخ خود آخر به چه کارند؟
بر قتل من این عربده با یار روا نیست
عمری سپری گشت و همان بر سر جورست
گویند بتان را که وفا نیست، چرا نیست؟
جنت نکند چاره افسردگی دل
تعمیر به اندازه ویرانی ما نیست
با خصم زبون غیر ترحم چه توان کرد
من ضامن تأثیر اگر ناله رسا نیست
فریاد ز زخمی که نمکسود نباشد
هنگامه بیفزای که پرسش به سزا نیست
گر مهر وگر کین همه از دوست قبول ست
اندیشه جز آیینه تصویرنما نیست
مینای می از تندی این می بگدازد
پیغام غمت در خور تحویل صبا نیست
هر مرحله از دهر سرابست لبی را
کز نقش کف پای کسی بوسه ربا نیست
از ناز دل بی هوس ما نپسندید
دل تنگ شد و گفت در این خانه هوا نیست
برگشتن مژگان تو از روی عتابست
کاندر دلم از تنگی جا یک مژه جا نیست
دریوزه راحت نتوان کرد ز مرهم
غالب همه تن خسته یارست گدا نیست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
بلبل دلت به ناله خونین به بند نیست
آسوده زی که یار تو مشکل پسند نیست
اندازه گیر ذوق غمم در مذاق من
تلخاب گریه را نمک زهرخند نیست
عهد وفا ز سوی تو نااستوار بود
بشکستی و تو را به شکستن گزند نیست
از دوست میل قرب به کشتن غنیمت ست
گر تیغ در کمان به نشاط کمند نیست
بر یاد تو کدام پریخوان بخور سوخت
کو شرمسار دعوت ناسودمند نیست؟
آن لابه های مهرفزا را محل نماند
برخوان خود «ان یکاد» که ما را سپند نیست
بیخود به زیر سایه طوبی غنوده اند
شبگیر رهروان تمنا بلند نیست
هنگامه دلکش ست نویدم به خلد چیست؟
اندیشه بی غش ست نیازم به پند نیست
می نوش و تکیه بر کرم کردگار کن
خط پیاله را رقم چون و چند نیست
غالب من و خدا که سرانجام برشگال
غیر از شراب و انبه و برفاب و قند نیست
آسوده زی که یار تو مشکل پسند نیست
اندازه گیر ذوق غمم در مذاق من
تلخاب گریه را نمک زهرخند نیست
عهد وفا ز سوی تو نااستوار بود
بشکستی و تو را به شکستن گزند نیست
از دوست میل قرب به کشتن غنیمت ست
گر تیغ در کمان به نشاط کمند نیست
بر یاد تو کدام پریخوان بخور سوخت
کو شرمسار دعوت ناسودمند نیست؟
آن لابه های مهرفزا را محل نماند
برخوان خود «ان یکاد» که ما را سپند نیست
بیخود به زیر سایه طوبی غنوده اند
شبگیر رهروان تمنا بلند نیست
هنگامه دلکش ست نویدم به خلد چیست؟
اندیشه بی غش ست نیازم به پند نیست
می نوش و تکیه بر کرم کردگار کن
خط پیاله را رقم چون و چند نیست
غالب من و خدا که سرانجام برشگال
غیر از شراب و انبه و برفاب و قند نیست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
ساخت ز راستی به غیر ترک فسونگری گرفت
زهره به طالع عدو شیوه مشتری گرفت
شه به گدا کجا رسد زان که چو فتنه روی داد
خاتم دست دیو برد کشور دل پری گرفت
ترک مرا ز گیر و دار شغل غرض بود نه سود
فربه اگر نیافت صید خرده به لاغری گرفت
آمد و از ره غرور بوسه به خلوتم نداد
رفت و در انجمن ز غیر مزد نواگری گرفت
ای که دلت ز غصه سوخت شکوه نه در خور وفاست
ور سزد آن که سرکنی گیر که سرسری گرفت
جاده شناس کوی خصم بودم و دوست راه جوی
منکر ذوق همرهی خرده به رهبری گرفت
مستی مرغ صبحدم بر رخ گل به بوی تست
هرزه ز شرم باغبان جبهه گل تری گرفت
رای زدم که بار غم هم به رقم ز دل رود
نامه چو بستمش به بال مرغ سبکپری گرفت
غالب اگر به بزم شعر دیر رسید دور نیست
کش به فراق حسرتی دل ز سخنوری گرفت
زهره به طالع عدو شیوه مشتری گرفت
شه به گدا کجا رسد زان که چو فتنه روی داد
خاتم دست دیو برد کشور دل پری گرفت
ترک مرا ز گیر و دار شغل غرض بود نه سود
فربه اگر نیافت صید خرده به لاغری گرفت
آمد و از ره غرور بوسه به خلوتم نداد
رفت و در انجمن ز غیر مزد نواگری گرفت
ای که دلت ز غصه سوخت شکوه نه در خور وفاست
ور سزد آن که سرکنی گیر که سرسری گرفت
جاده شناس کوی خصم بودم و دوست راه جوی
منکر ذوق همرهی خرده به رهبری گرفت
مستی مرغ صبحدم بر رخ گل به بوی تست
هرزه ز شرم باغبان جبهه گل تری گرفت
رای زدم که بار غم هم به رقم ز دل رود
نامه چو بستمش به بال مرغ سبکپری گرفت
غالب اگر به بزم شعر دیر رسید دور نیست
کش به فراق حسرتی دل ز سخنوری گرفت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
محو خودست لیک نه چون من درین چه بحث؟
او چون خودی نداشته دشمن درین چه بحث؟
افسانه گوست غیر چه مهر افگنی بر او
غم برنتابد این همه گفتن درین چه بحث؟
جیحون و نیل نیست دل ست از خدا بترس
گر نیست خون دیده به دامن درین چه بحث؟
بیچاره بین که جان به شکرخنده داده است
خویشانش ار روند به شیون درین چه بحث؟
بی پرده شو ز غصه و الزام ده مرا
گفتم که گل خوش ست به گلشن درین چه بحث؟
مژگان به دل ز ذوق نگه می رود فرو
بی رشته نیست جنبش سوزن درین چه بحث؟
بت را به جلوه دیده و بر جای مانده است
گر بحث می کنم به برهمن درین چه بحث؟
همسایه ناخوش ست خوشم همنشین خموش
گر نامه ام نهاد به روزن درین چه بحث؟
بعد از حزین که رحمت حق بر روانش باد
ما کرده ایم پرورش فن درین چه بحث؟
او جسته جسته غالب و من دسته دسته ام
عرفی کسی ست لیک نه چون من درین چه بحث؟
او چون خودی نداشته دشمن درین چه بحث؟
افسانه گوست غیر چه مهر افگنی بر او
غم برنتابد این همه گفتن درین چه بحث؟
جیحون و نیل نیست دل ست از خدا بترس
گر نیست خون دیده به دامن درین چه بحث؟
بیچاره بین که جان به شکرخنده داده است
خویشانش ار روند به شیون درین چه بحث؟
بی پرده شو ز غصه و الزام ده مرا
گفتم که گل خوش ست به گلشن درین چه بحث؟
مژگان به دل ز ذوق نگه می رود فرو
بی رشته نیست جنبش سوزن درین چه بحث؟
بت را به جلوه دیده و بر جای مانده است
گر بحث می کنم به برهمن درین چه بحث؟
همسایه ناخوش ست خوشم همنشین خموش
گر نامه ام نهاد به روزن درین چه بحث؟
بعد از حزین که رحمت حق بر روانش باد
ما کرده ایم پرورش فن درین چه بحث؟
او جسته جسته غالب و من دسته دسته ام
عرفی کسی ست لیک نه چون من درین چه بحث؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
جلوه می خواهیم آتش شو هوای ما مسنج
دستگاه خویش بین و مدعای ما مسنج
گر خودت مهری بجنبد کام مشتاقان بده
ور نه نیروی قضا اندر رضای ما مسنج
همنشین دارو ده و دل در خدای پاک بند
می روی از کار، درد بی دوای ما مسنج
مرگ ما را تا که تمهید شکایت کرده است؟
رنج و اندوهی که دارد از برای ما مسنج
ای که نعش ما بری پندارم از ما بوده ای
دستمزد او چه داری خون بهای ما مسنج
خویش را شیرین شمردی خصم را پرویز گیر
سرگذشت کوهکن با ماجرای ما مسنج
آه از شرم تو و ناکامی ما زود باش
در تلافی پایه مهر و وفای ما مسنج
زاری ما در غم دل دید و شادی مرگ شد
مردن دشمن ز تأثیر دعای ما مسنج
کامها محوست عیش بی زوال ما مپرس
دیده ها کورست جنس ناروای ما مسنج
درگذر زین پرده چون دمساز غالب نیستی
مدعی هنجار خود گیر و نوای ما مسنج
دستگاه خویش بین و مدعای ما مسنج
گر خودت مهری بجنبد کام مشتاقان بده
ور نه نیروی قضا اندر رضای ما مسنج
همنشین دارو ده و دل در خدای پاک بند
می روی از کار، درد بی دوای ما مسنج
مرگ ما را تا که تمهید شکایت کرده است؟
رنج و اندوهی که دارد از برای ما مسنج
ای که نعش ما بری پندارم از ما بوده ای
دستمزد او چه داری خون بهای ما مسنج
خویش را شیرین شمردی خصم را پرویز گیر
سرگذشت کوهکن با ماجرای ما مسنج
آه از شرم تو و ناکامی ما زود باش
در تلافی پایه مهر و وفای ما مسنج
زاری ما در غم دل دید و شادی مرگ شد
مردن دشمن ز تأثیر دعای ما مسنج
کامها محوست عیش بی زوال ما مپرس
دیده ها کورست جنس ناروای ما مسنج
درگذر زین پرده چون دمساز غالب نیستی
مدعی هنجار خود گیر و نوای ما مسنج
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
غم من از نفس پندگو چه کم گردد
بر آتشم چو گل و لاله باد دم گردد
بدا معامله، او بی دماغ و من بی دل
خوش آن که معذرتی صرف بر ستم گردد
ترا تنی ست که بر وی سمن خسک پاشد
مرا دلی ست که در وی نشاط غم گردد
نمانده تاب غمش خاطر رقیب مجوی
کسی چه در پی صید گسسته دم گردد
ز ذوق گریه پرستم دل و تو می نگری
نگه مباد ز بار سرشک خم گردد
بدین قدر که لبی تر کنی و من بمکم
ترا ز باده نوشین چه مایه کم گردد
به غصه راضیم اما به دشنه دریابی
دمی که سینه و ناخن هلاک هم گردد
رسیده ایم به کوی تو جای آن دارد
که عمر صرف زمین بوسی قدم گردد
تو پا به پرسش من کرده خاکی و ترسم
که خاک پای تو تاج سر قسم گردد
سبکسری ست به دریوزه طرب رفتن
خوشا دلی که به اندوه محتشم گردد
رخی که در نظرستم به جلوه گل پاشد
تفی که در جگرستم به دیده نم گردد
گرفته خاطر غالب ز هند و اعیانش
بر آن سرست که آواره عجم گردد
بر آتشم چو گل و لاله باد دم گردد
بدا معامله، او بی دماغ و من بی دل
خوش آن که معذرتی صرف بر ستم گردد
ترا تنی ست که بر وی سمن خسک پاشد
مرا دلی ست که در وی نشاط غم گردد
نمانده تاب غمش خاطر رقیب مجوی
کسی چه در پی صید گسسته دم گردد
ز ذوق گریه پرستم دل و تو می نگری
نگه مباد ز بار سرشک خم گردد
بدین قدر که لبی تر کنی و من بمکم
ترا ز باده نوشین چه مایه کم گردد
به غصه راضیم اما به دشنه دریابی
دمی که سینه و ناخن هلاک هم گردد
رسیده ایم به کوی تو جای آن دارد
که عمر صرف زمین بوسی قدم گردد
تو پا به پرسش من کرده خاکی و ترسم
که خاک پای تو تاج سر قسم گردد
سبکسری ست به دریوزه طرب رفتن
خوشا دلی که به اندوه محتشم گردد
رخی که در نظرستم به جلوه گل پاشد
تفی که در جگرستم به دیده نم گردد
گرفته خاطر غالب ز هند و اعیانش
بر آن سرست که آواره عجم گردد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
تنگست دلم حوصله راز ندارد
آه از نی تیر تو که آواز ندارد
هر چند عدو در غم عشق تو به سازست
دانی که چو ما طالع ناساز ندارد
دیگر من و اندوه نگاهی که تلف شد
گفتی که عدو حوصله آز ندارد
در حسن به یک گونه ادا دل نتوان بست
لعلت مزه دارد اگر اعجاز ندارد
گستاخ زند غیر سخن با تو و شادم
مسکین سخنی از تو در آغاز ندارد
تمکین برهمن دلم از کفر بگرداند
بتخانه بتی خانه برانداز ندارد
ما ذره و او مهر همان جلوه همان دید
آیینه ما حاجت پرداز ندارد
هر دلشده از دوست درانداز سپاسی ست
مانا که نگاه غلط انداز ندارد
بی حیله ز خوبان نتوان چشم ستم داشت
رحم ست بر آن خسته که غماز ندارد
در عربده چشمک زند و لب گزد از ناز
تا بوسه لبم را ز طلب باز ندارد
با خویش به هر شیوه جداگانه دچارست
پروای حریفان نظرباز ندارد
کیفیت عرفی طلب از طینت غالب
جام دگران باده شیراز ندارد
آه از نی تیر تو که آواز ندارد
هر چند عدو در غم عشق تو به سازست
دانی که چو ما طالع ناساز ندارد
دیگر من و اندوه نگاهی که تلف شد
گفتی که عدو حوصله آز ندارد
در حسن به یک گونه ادا دل نتوان بست
لعلت مزه دارد اگر اعجاز ندارد
گستاخ زند غیر سخن با تو و شادم
مسکین سخنی از تو در آغاز ندارد
تمکین برهمن دلم از کفر بگرداند
بتخانه بتی خانه برانداز ندارد
ما ذره و او مهر همان جلوه همان دید
آیینه ما حاجت پرداز ندارد
هر دلشده از دوست درانداز سپاسی ست
مانا که نگاه غلط انداز ندارد
بی حیله ز خوبان نتوان چشم ستم داشت
رحم ست بر آن خسته که غماز ندارد
در عربده چشمک زند و لب گزد از ناز
تا بوسه لبم را ز طلب باز ندارد
با خویش به هر شیوه جداگانه دچارست
پروای حریفان نظرباز ندارد
کیفیت عرفی طلب از طینت غالب
جام دگران باده شیراز ندارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
خوش ست آن که با خویش جز غم ندارد
ولی خوشترست آن که این هم ندارد
قوی کرده پیوند ناسور پشتش
گرانمایه زخمی که مرهم ندارد
سرابی که رخشد به ویرانه خوشتر
ز چشمی که پیرایه نم ندارد
به جوش عرق رنگ درباخت رویت
گل از نازکی تاب شبنم ندارد
گلت را نوا نرگست را تماشا
تو داری بهاری که عالم ندارد
چه ناکس شمرد آن که خون ریخت ما را
به تیغی که ترکیب او خم ندارد
ز ماتم نباشد سیه پوش زلفت
که هندو بدین گونه ماتم ندارد
نگهدار خود را وز آینه بگذر
نگاه تو پروای خود هم ندارد
سخن نیست در لطف این قطعه غالب
بهشتی بود هند کادم ندارد
ولی خوشترست آن که این هم ندارد
قوی کرده پیوند ناسور پشتش
گرانمایه زخمی که مرهم ندارد
سرابی که رخشد به ویرانه خوشتر
ز چشمی که پیرایه نم ندارد
به جوش عرق رنگ درباخت رویت
گل از نازکی تاب شبنم ندارد
گلت را نوا نرگست را تماشا
تو داری بهاری که عالم ندارد
چه ناکس شمرد آن که خون ریخت ما را
به تیغی که ترکیب او خم ندارد
ز ماتم نباشد سیه پوش زلفت
که هندو بدین گونه ماتم ندارد
نگهدار خود را وز آینه بگذر
نگاه تو پروای خود هم ندارد
سخن نیست در لطف این قطعه غالب
بهشتی بود هند کادم ندارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
در کلبه ما از جگر سوخته بو برد
با ما گله سنجید و شماتت به عدو برد
خواهم که برد ناله غبارم ز دل دوست
چون گریه تن زار مرا زان سر کو برد
همره رودش کوثر و حوران که دم مرگ
ذوق می ناب و هوس روی نکو برد
بستند ره جرعه آبی به سکندر
دریوزه گر میکده صهبا به کدو برد
دی رند به هنگامه خجل کرد عسس را
می خورد و هم از میکده آبی به سبو برد
بر ما غم تیمار دل زار سرآمد
دیوانه ما را صنم سلسله مو برد
ما را نبود هستی و او را نبود صبر
دستی که ز ما شست به خون که فرو برد؟
دلدار تو هم چون تو فریبنده نگاری ست
در حلقه وفا یکدلم آورد و دورو برد
یک گریه پس از ضبط دو صد گریه رضا ده
تا تلخی آن زهر توانم ز گلو برد
نازد به نکویان ز گرفتاری غالب
گویی به گرو برد دلی را که ازو برد
با ما گله سنجید و شماتت به عدو برد
خواهم که برد ناله غبارم ز دل دوست
چون گریه تن زار مرا زان سر کو برد
همره رودش کوثر و حوران که دم مرگ
ذوق می ناب و هوس روی نکو برد
بستند ره جرعه آبی به سکندر
دریوزه گر میکده صهبا به کدو برد
دی رند به هنگامه خجل کرد عسس را
می خورد و هم از میکده آبی به سبو برد
بر ما غم تیمار دل زار سرآمد
دیوانه ما را صنم سلسله مو برد
ما را نبود هستی و او را نبود صبر
دستی که ز ما شست به خون که فرو برد؟
دلدار تو هم چون تو فریبنده نگاری ست
در حلقه وفا یکدلم آورد و دورو برد
یک گریه پس از ضبط دو صد گریه رضا ده
تا تلخی آن زهر توانم ز گلو برد
نازد به نکویان ز گرفتاری غالب
گویی به گرو برد دلی را که ازو برد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
از رشک کرد آنچه به من روزگار کرد
در خستگی نشاط مرا دید خوار کرد
در دل همی ز بینش من کینه داشت چرخ
چون دید کان نماند نهان آشکار کرد
بد کرد چون سپهر به من گر چه من بدم
باید بدین حساب ز نیکان شمار کرد
لنگر گسست صرصر و کشتی شکست موج
دانا خورد دریغ که نادان چه کار کرد
از بس که در کشاکشم از کار رفت دست
بند مرا گسستن بند استوار کرد
عمری به تیرگی به سر آورده ام که مرگ
شادم به روشنایی شمع مزار کرد
تا می به رغم من فتد از دست من خاک
افراط ذوق دست مرا رعشه دار کرد
کوته نظر حکیم که گفتی هر آینه
نتوان فزون ز حوصله جبر اختیار کرد
نومیدی از تو کفر و تو راضی نه ای به کفر
نومیدیم دگر به تو امیدوار کرد
غالب که چرخ را به نوا داشت در سماع
امشب غزل سرود و مرا بی قرار کرد
در خستگی نشاط مرا دید خوار کرد
در دل همی ز بینش من کینه داشت چرخ
چون دید کان نماند نهان آشکار کرد
بد کرد چون سپهر به من گر چه من بدم
باید بدین حساب ز نیکان شمار کرد
لنگر گسست صرصر و کشتی شکست موج
دانا خورد دریغ که نادان چه کار کرد
از بس که در کشاکشم از کار رفت دست
بند مرا گسستن بند استوار کرد
عمری به تیرگی به سر آورده ام که مرگ
شادم به روشنایی شمع مزار کرد
تا می به رغم من فتد از دست من خاک
افراط ذوق دست مرا رعشه دار کرد
کوته نظر حکیم که گفتی هر آینه
نتوان فزون ز حوصله جبر اختیار کرد
نومیدی از تو کفر و تو راضی نه ای به کفر
نومیدیم دگر به تو امیدوار کرد
غالب که چرخ را به نوا داشت در سماع
امشب غزل سرود و مرا بی قرار کرد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
نیست وقتی که به ما کاهشی از غم نرسد
نوبت سوختن ما به جهنم نرسد
دوری درد ز درمان نشناسی هشدار
کز تپیدن دل افگار به مرهم نرسد
می به زهاد مکن عرض که این جوهر ناب
پیش این قوم به شورابه زمزم نرسد
خواجه فردوس به میراث تمنا دارد
وای گر در روش نسل به آدم نرسد
صله و مزد میندیش که در ریزش عام
لاله از داغ و گل از چاک به شبنم نرسد
بهره از سرخوشیم نیست دماغم عالی ست
باده گر خود بود از میکده جم نرسد
هر چه بینی به جهان حلقه زنجیری هست
هیچ جا نیست که این دایره با هم نرسد
فرخا لذت بیداد کزین راهگذر
به کسان می رسد آن کس که به خود هم نرسد
هر کجا دشنه شوق تو جراحت بارد
جز خراشی به جگرگوشه ادهم نرسد
طوبی فیض تو هر جا گل و بار افشاند
جز نسیمی به پرستشگه مریم نرسد
سوزد از تاب سموم دم گرمم غالب
دل گرش تازگی از اشک دمادم نرسد
نوبت سوختن ما به جهنم نرسد
دوری درد ز درمان نشناسی هشدار
کز تپیدن دل افگار به مرهم نرسد
می به زهاد مکن عرض که این جوهر ناب
پیش این قوم به شورابه زمزم نرسد
خواجه فردوس به میراث تمنا دارد
وای گر در روش نسل به آدم نرسد
صله و مزد میندیش که در ریزش عام
لاله از داغ و گل از چاک به شبنم نرسد
بهره از سرخوشیم نیست دماغم عالی ست
باده گر خود بود از میکده جم نرسد
هر چه بینی به جهان حلقه زنجیری هست
هیچ جا نیست که این دایره با هم نرسد
فرخا لذت بیداد کزین راهگذر
به کسان می رسد آن کس که به خود هم نرسد
هر کجا دشنه شوق تو جراحت بارد
جز خراشی به جگرگوشه ادهم نرسد
طوبی فیض تو هر جا گل و بار افشاند
جز نسیمی به پرستشگه مریم نرسد
سوزد از تاب سموم دم گرمم غالب
دل گرش تازگی از اشک دمادم نرسد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
ز رشک ست این که در عشق آرزوی مردنم باشد
تو جان عالمی، حیف ست گر جان در تنم باشد
زهی قسمت که ساز طالع عیشم کنند آن را
اگر خود جزوی از گردون به کام دشمنم باشد
بیاسا ساعتی تا بر دم تیغت گلو سایم
که از خود نیز در کشتن حقی بر گردنم باشد
شناسم سعی بخت خویش در نامهربانیها
بلرزم بر گلستان گر گلی در دامنم باشد
تو داری دین و ایمانی بترس از دیو و نیرنگش
چو نبود توشه راهی چه باک از رهزنم باشد
به ذوق عافیت یاران روند از خویش و چون من هم
خلد در پای من خاری که در پیراهنم باشد
بدان تا با من آویزد چو حرف رنگ و بو گوید
دلم با اوستی اما زبان با گلشنم باشد
بدین آهنگ های پست نتوان غم برون دادن
مگر صور قیامت ساز شور شیونم باشد
به سودایت همان انداز از خود رفتنی دارم
اگر چون ناله زنجیر بند از آهنم باشد
به زر همدوش قارون خفتن از دون همتی خیزد
بیا تا در سخن پیچم که از غالب همفنم باشد
تو جان عالمی، حیف ست گر جان در تنم باشد
زهی قسمت که ساز طالع عیشم کنند آن را
اگر خود جزوی از گردون به کام دشمنم باشد
بیاسا ساعتی تا بر دم تیغت گلو سایم
که از خود نیز در کشتن حقی بر گردنم باشد
شناسم سعی بخت خویش در نامهربانیها
بلرزم بر گلستان گر گلی در دامنم باشد
تو داری دین و ایمانی بترس از دیو و نیرنگش
چو نبود توشه راهی چه باک از رهزنم باشد
به ذوق عافیت یاران روند از خویش و چون من هم
خلد در پای من خاری که در پیراهنم باشد
بدان تا با من آویزد چو حرف رنگ و بو گوید
دلم با اوستی اما زبان با گلشنم باشد
بدین آهنگ های پست نتوان غم برون دادن
مگر صور قیامت ساز شور شیونم باشد
به سودایت همان انداز از خود رفتنی دارم
اگر چون ناله زنجیر بند از آهنم باشد
به زر همدوش قارون خفتن از دون همتی خیزد
بیا تا در سخن پیچم که از غالب همفنم باشد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
دل اسباب طرب گم کرده در بند غم نان شد
زراعتگاه دهقان می شود چون باغ ویران شد
گرفتم کز تغافل طاقت ما باج می گیرد
حریف یک نگاه بی محابای تو نتوان شد
تو گستردی به صحرا دام و از رشک گرفتاری
کف خاکم به رنگ قمری بسمل پرافشان شد
جنون کردیم و مجنون شهره گشتیم از خردمندی
برون دادیم راز غم به عنوانی که پنهان شد
بدین رنگست گر کیفیت مردن خوشا حسرت
لب از ذوق کف پای تو عشرتخانه جان شد
سراپا زحمت خویشیم از هستی چه می پرسی
نفس بر دل دم شمشیر و دل در سینه پیکان شد
فراغت برنتابد همت مشکل پسند من
ز دشواری به جان می افتدم کاری که آسان شد
چه پرسی وجه حیرانی که هنگام تماشایت
نگاه از بیخودیها دست و پا گم کرد و مژگان شد
ز ما گرم ست این هنگامه بنگر شور هستی را
قیامت می دمد از پرده خاکی که انسان شد
نشاط انگیزی انداز سعی چاک را نازم
به پیراهن نمی گنجد گریبانی که دامان شد
شب غربت همانا شیوه غمخواریی دارد
که هم در ماتم صبح وطن زلفش پریشان شد
قضا از ذوق معنی شیره ای می ریخت در جانها
نمی از لای پالایش چکید و آب حیوان شد
دلم سوزت نهان دارد ولی در سینه کوبیها
چراغی جسته از چشمش اگر داغی نمایان شد
چو اسکندر ز نادانی هلاک آب حیوانی
خوشا سوهن که هر کس غوطه در وی زد تنش جان شد
خدا را ای بتان گرد دلش گردیدنی دارد
دریغا آبروی دیر گر غالب مسلمان شد
زراعتگاه دهقان می شود چون باغ ویران شد
گرفتم کز تغافل طاقت ما باج می گیرد
حریف یک نگاه بی محابای تو نتوان شد
تو گستردی به صحرا دام و از رشک گرفتاری
کف خاکم به رنگ قمری بسمل پرافشان شد
جنون کردیم و مجنون شهره گشتیم از خردمندی
برون دادیم راز غم به عنوانی که پنهان شد
بدین رنگست گر کیفیت مردن خوشا حسرت
لب از ذوق کف پای تو عشرتخانه جان شد
سراپا زحمت خویشیم از هستی چه می پرسی
نفس بر دل دم شمشیر و دل در سینه پیکان شد
فراغت برنتابد همت مشکل پسند من
ز دشواری به جان می افتدم کاری که آسان شد
چه پرسی وجه حیرانی که هنگام تماشایت
نگاه از بیخودیها دست و پا گم کرد و مژگان شد
ز ما گرم ست این هنگامه بنگر شور هستی را
قیامت می دمد از پرده خاکی که انسان شد
نشاط انگیزی انداز سعی چاک را نازم
به پیراهن نمی گنجد گریبانی که دامان شد
شب غربت همانا شیوه غمخواریی دارد
که هم در ماتم صبح وطن زلفش پریشان شد
قضا از ذوق معنی شیره ای می ریخت در جانها
نمی از لای پالایش چکید و آب حیوان شد
دلم سوزت نهان دارد ولی در سینه کوبیها
چراغی جسته از چشمش اگر داغی نمایان شد
چو اسکندر ز نادانی هلاک آب حیوانی
خوشا سوهن که هر کس غوطه در وی زد تنش جان شد
خدا را ای بتان گرد دلش گردیدنی دارد
دریغا آبروی دیر گر غالب مسلمان شد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
دیگر از گریه به دل رسم فغان یاد آمد
رنگ پیمانه زدم شیشه به فریاد آمد
دل در افروختنش منت دامن نکشید
شادم از آه که هم آتش و هم باد آمد
تا ندانی جگر سنگ گشودن هدرست
تیشه داند که چه ها بر سر فرهاد آمد
داغم از گرمی شوق تو که صد ره به دلم
همچنان بر اثر شکوه بیداد آمد
خیز و در ماتم ما سرمه فرو شوی ز چشم
وقت مشاطگی حسن خداداد آمد
رفته بودی دگر از جا به سخن سازی غیر
منت از بخت که خاموشی ما یاد آمد
خشک و تر سوزی این شعله تماشا داد
عشق یکرنگ کن بنده و آزاد آمد
دید پر ریخته و از قفسم کرد آزاد
رحم در طینت ظالم ستم ایجاد آمد
بر در یار چه غوغاست عزیزان بروید
خونبها مزد سبکدستی جلاد آمد
داده خونین نفسی درس خیالم غالب
رنگ بر روی من از سیلی استاد آمد
رنگ پیمانه زدم شیشه به فریاد آمد
دل در افروختنش منت دامن نکشید
شادم از آه که هم آتش و هم باد آمد
تا ندانی جگر سنگ گشودن هدرست
تیشه داند که چه ها بر سر فرهاد آمد
داغم از گرمی شوق تو که صد ره به دلم
همچنان بر اثر شکوه بیداد آمد
خیز و در ماتم ما سرمه فرو شوی ز چشم
وقت مشاطگی حسن خداداد آمد
رفته بودی دگر از جا به سخن سازی غیر
منت از بخت که خاموشی ما یاد آمد
خشک و تر سوزی این شعله تماشا داد
عشق یکرنگ کن بنده و آزاد آمد
دید پر ریخته و از قفسم کرد آزاد
رحم در طینت ظالم ستم ایجاد آمد
بر در یار چه غوغاست عزیزان بروید
خونبها مزد سبکدستی جلاد آمد
داده خونین نفسی درس خیالم غالب
رنگ بر روی من از سیلی استاد آمد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
نادان صنم من روش کار نداند
بر هر که کند رحم سر از بار نداند
بی دشنه و خنجر نبود معتقد زخم
دلهای عزیزان به غم افگار نداند
بر تشنه لب بادیه سوزد دلش از مهر
اندوه جگر تشنه دیدار نداند
گویم سخن از رنج و به راحت کندش طرح
روز سیه از سایه دیوار نداند
دل را به غم آتشکده راز نسنجد
دم را به تف ناله شرربار نداند
عنوان هواداری احباب نبیند
پایان هوسناکی اغیار نداند
دشوار بود مردن و دشوارتر از مرگ
آنست که من میرم و دشوار نداند
دانم که ندانست و ندانم که غم من
خود کمتر از آنست که بسیار نداند
از ناکسی خویش چه مقدار عزیزم
در عربده خوارم کند و خوار نداند
گردم سر آوازه آزادگی خویش
صد ره نهدم بند و گرفتار نداند
فصلی ز دل آشوبی درمان بسرایید
تا چند به خود پیچم و غمخوار نداند
پیمانه بر آن رند حرام ست که غالب
در بیخودی اندازه گفتار نداند
بر هر که کند رحم سر از بار نداند
بی دشنه و خنجر نبود معتقد زخم
دلهای عزیزان به غم افگار نداند
بر تشنه لب بادیه سوزد دلش از مهر
اندوه جگر تشنه دیدار نداند
گویم سخن از رنج و به راحت کندش طرح
روز سیه از سایه دیوار نداند
دل را به غم آتشکده راز نسنجد
دم را به تف ناله شرربار نداند
عنوان هواداری احباب نبیند
پایان هوسناکی اغیار نداند
دشوار بود مردن و دشوارتر از مرگ
آنست که من میرم و دشوار نداند
دانم که ندانست و ندانم که غم من
خود کمتر از آنست که بسیار نداند
از ناکسی خویش چه مقدار عزیزم
در عربده خوارم کند و خوار نداند
گردم سر آوازه آزادگی خویش
صد ره نهدم بند و گرفتار نداند
فصلی ز دل آشوبی درمان بسرایید
تا چند به خود پیچم و غمخوار نداند
پیمانه بر آن رند حرام ست که غالب
در بیخودی اندازه گفتار نداند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
پروا اگر از عربده دوش نکردند
امشب چه خطر بود که می نوش نکردند
در تیغ زدن منت بسیار نهادند
بردند سر از دوش و سبکدوش نکردند
از تیرگی طره شبرنگ نظرها
پرواز در آن صبح بناگوش نکردند
داغ دل ما شعله فشان ماند به پیری
این شمع شب آخر شد و خاموش نکردند
روزی که به می زور و به نی شور نهفتند
اندیشه به کار خرد و هوش نکردند
گر داغ نهادند وگر درد فزودند
نازم که به هنگامه فراموش نکردند
خون می خورم از حسن که این گنج روان را
در کار تهیدستی آغوش نکردند
اکنون خطری نیست که تا پر نشد از دل
خود چاه زنخدان تو خس پوش نکردند
گر خود به غلامی نپذیرند گدا باش
بر در بزن آن حلقه که در گوش نکردند
غالب ز تو آن باده که خود گفت نظیری
«در کاسه ما باده سرجوش نکردند»
امشب چه خطر بود که می نوش نکردند
در تیغ زدن منت بسیار نهادند
بردند سر از دوش و سبکدوش نکردند
از تیرگی طره شبرنگ نظرها
پرواز در آن صبح بناگوش نکردند
داغ دل ما شعله فشان ماند به پیری
این شمع شب آخر شد و خاموش نکردند
روزی که به می زور و به نی شور نهفتند
اندیشه به کار خرد و هوش نکردند
گر داغ نهادند وگر درد فزودند
نازم که به هنگامه فراموش نکردند
خون می خورم از حسن که این گنج روان را
در کار تهیدستی آغوش نکردند
اکنون خطری نیست که تا پر نشد از دل
خود چاه زنخدان تو خس پوش نکردند
گر خود به غلامی نپذیرند گدا باش
بر در بزن آن حلقه که در گوش نکردند
غالب ز تو آن باده که خود گفت نظیری
«در کاسه ما باده سرجوش نکردند»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
عجب که مژده دهان رو به سوی ما آرند
کدام مژده که آرند و از کجا آرند؟
ز دوستان نبود خوشنما درین هنگام
که وایه بهر گدای شکسته پا آرند
ز غم چنان شده ام مضمحل که اعدا را
سزد که گنج گهر بهر رونما آرند
نه روی خواستن از حق بود جز آنان را
که بنده وار همی طاعتش بجا آرند
نه بی رضای خدا کارها روان گردد
سپهر و انجم اگر ساز مدعا آرند
نماند ساز مرا هیچ نغمه همنفسان
جز آن که برشکنندش چو در نوا آرند
نخست عمر دگر خواهد از خدا غالب
اگر نوید پذیرایی دعا آرند
کدام مژده که آرند و از کجا آرند؟
ز دوستان نبود خوشنما درین هنگام
که وایه بهر گدای شکسته پا آرند
ز غم چنان شده ام مضمحل که اعدا را
سزد که گنج گهر بهر رونما آرند
نه روی خواستن از حق بود جز آنان را
که بنده وار همی طاعتش بجا آرند
نه بی رضای خدا کارها روان گردد
سپهر و انجم اگر ساز مدعا آرند
نماند ساز مرا هیچ نغمه همنفسان
جز آن که برشکنندش چو در نوا آرند
نخست عمر دگر خواهد از خدا غالب
اگر نوید پذیرایی دعا آرند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
شوقم ز پند بر در فریاد می زند
بر آتش من آب دم از باد می زند
تا افگنی چه ولوله اندر نهاد ما
کایینه از تو موج پریزاد می زند
از جوی شیر و عشرت خسرو نشان نماند
غیرت هنوز طعنه به فرهاد می زند
هرگز مذاق درد اسیری نبوده است
با ناله ای که مرغ قفس زاد می زند
ممنون کاوش مژه و نیشتر نیم
دل موج خون ز درد خداداد می زند
خونی که دی به جیبم ازو خارخار بود
امروز گل به دامن جلاد می زند
اندر هوای شمع همانا ز بال و پر
پروانه دشنه در جگر باد می زند
زین بیش نیست قافله رنگ را درنگ
گل یک قدح به سایه شمشاد می زند
ذوقم به هر شراره که از داغ می جهد
دل را نوای دیر بماناد می زند
چون دید کز شکایت بیداد فارغم
بر زخم سینه ام نمک داد می زند
تا دستبرد آتش سوزان دهد به باد
سنگ از شرار خنده به پولاد می زند
غالب سرشک چشم تو عالم فرو گرفت
موجی ست دجله را که به بغداد می زند
بر آتش من آب دم از باد می زند
تا افگنی چه ولوله اندر نهاد ما
کایینه از تو موج پریزاد می زند
از جوی شیر و عشرت خسرو نشان نماند
غیرت هنوز طعنه به فرهاد می زند
هرگز مذاق درد اسیری نبوده است
با ناله ای که مرغ قفس زاد می زند
ممنون کاوش مژه و نیشتر نیم
دل موج خون ز درد خداداد می زند
خونی که دی به جیبم ازو خارخار بود
امروز گل به دامن جلاد می زند
اندر هوای شمع همانا ز بال و پر
پروانه دشنه در جگر باد می زند
زین بیش نیست قافله رنگ را درنگ
گل یک قدح به سایه شمشاد می زند
ذوقم به هر شراره که از داغ می جهد
دل را نوای دیر بماناد می زند
چون دید کز شکایت بیداد فارغم
بر زخم سینه ام نمک داد می زند
تا دستبرد آتش سوزان دهد به باد
سنگ از شرار خنده به پولاد می زند
غالب سرشک چشم تو عالم فرو گرفت
موجی ست دجله را که به بغداد می زند