عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
اگر سوی شام ار بری میرود
اجل آدمی را ز پی میرود
دلا سازره کن که معلوم نیست
کزین خاکدان روح کی میرود
دی عمر آمد بهاران گذشت
بهاران گذشتند و دی میرود
بهر جا دلت رفت آنجاست جان
سرا پای دل را ز پی میرود
دل تو چه شخص و تنت سایه است
بهر جا رود شخص فی میرود
دل اندر خدا بند و بگسل ز خلق
که آخر همه سوی وی میرود
از آن روی دل در خدا کرد فیض
که لاشیء دنبال شیء میرود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
کجا میرود روح و کی میرود
کجا و کی از پیش وی میرود
کجا و کی و کی بود روح را
که این هر دو تن راز پی میرود
زامر خدایست روح و خدا
کی آید بجائی و کی میرود
چو بیخود شوی دانی این راز را
که در بیخودی دل بوی میرود
می عشق آگاه سازد ترا
که غفلت بدین گونه می میرود
بجز مستی و عشق و شور جنون
ز پیش تو این کار کی میرود
دمی سوی ما آ تماشای را
ببین تا چه غوغای می میرود
چنین بر زمین ریخت خم می ز خویش
چنان بر فلک‌های و هی میرود
که تا پشت ماهی رسیده است می
که تا زهره آواز نی میرود
دمی فیض را چون برآید چنین
خرد را دگر کی ز پی میرود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
شود شود که دلم سوی حق ربوده شود
بجذبهٔ همه اخلاق من ستوده شود
شود شود که روان سوی حق روان گردد
بساق عرش دو دست امید سوده شود
شود شود نفسی دیدهٔ دلم در عرش
بناز بالش برد الیقین غنوده شود
شود شود که رسد بوی حق ز سوی یمن
چنانکه هوش ز سر جان ز تن ربوده شود
شود شود که بجائی رسم ز رفعت قدر
که آسمان و زمینم چو دود توده شود
شود شود که مصیقل شود بعلم و عمل
غبار شرک ز مرآت جان زدوده شود
شود شود که عبودیتم شود خالص
بصدق بندگی اخلاصم آزموده شود
شود شود که نسیمی ز کوی دوست وزد
ز روی چهرهٔ جان پرده‌ها گشوده شود
شود شود که بر افتد حجاب نا سوتم
جمال شاهد لاهوتیم نموده شود
شود شود که بمفتاح عشق و دست نیاز
دری ز عالم غیبم بدل گشوده شود
شود شودکه کشم سرمهٔ ز نور یقین
بود که بینش چشم دلم فزوده شود
شود شود که شود فیض یکنفس خاموش
بود ز عالم بالا سخن شنوده شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
ای دل مخواه کام که حاصل نمیشود
حق از برای کام تو باطل نمیشود
لذت شناس نیست که از دوست غافلست
لذت کسی شناخت که غافل نمیشود
تا جا گرفته عشق تو در سینه یک نفس
از دل خیال روی تو زایل نمی شود
زنده است انکه در ره تو می شود شهید
مرده است آنکه بهر تو بسمل نمیشود
رو دل بدست آر بسعی از گداز تن
تن در گذار تا ندهی دل نمی شود
تن گردهی بآنچه نوشته است در ازل
رنجی که میرسد به تو باطل نمیشود
عاقل اگر به عشق دهد دل میسر است
عاشق ولی بموعظه عاقل نمی شود
جاهل اگر رود زپی علم می شود
عالم محقق است که جاهل نمی شود
ای فیض راه میکده عشق بیش گیر
دل بی طواف میکده کامل نمیشود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵
عیش دنیا به جز خسان نرسید
جز ریاضت به عاقلان نرسید
سود کرد آنکه دل ز دنیا کند
مرد آزاده را زیان نرسید
گشت بیچاره آنکه دنیا خواست
هرچه را بست دل بآن نرسید
سود دنیا زیان، زیانش سود
زین دو چیزی بعارفان نرسید
جان عارف گذشت از دو جهان
دو جهانش بگرد جان نرسید
از هوا و هوس کسی نگذشت
که بعشرتگه جهان نرسید
هر که دل در سرای فانی بست
همت کوتهش بآن نرسید
هر که روزی زیاده خواست ز قوت
دست جانش بقوت جان نرسید
هیچکس سر بنان فرو نارد
که بنانش بآب و نان نرسید
هر که دنیا بآخرت نفروخت
هم ازین ماند و هم بآن نرسید
همت هیچکس نشد عالی
که بفضل علوشان نرسید
نتوان شرح این معانی فیض
نه بدیعست گر بیان نرسید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
بدل کاشتم مهر آن طفل جاهل ز راه نظر
بجز طفل اشکم نشد هیچ حاصل ازین رهگذر
کنون در کنارم نشستند طفلان بپهلوی هم
چه طفلان ز خون قطره چند سایل ز دل با جگر
کند طالع واژگون خرق عادت نظر کن ببین
چه دانه چه بر درنگر تخم و حاصل عجایب نگر
نشد نرم ازین اشکهای پیاپی زمین دلش
همانا ز سنگ آفریدند آن دل و زان سخت تر
نه یکجو وفائی نه یکذره رحمی ببار آمدم
همه سعی من گشت باطل ندیدم ثمر
از آن زلف خم در خم پیچ پیچش بمن میرسد
بلاها بلاها قوافل قوافل بحالم نگر
اگر چشم از آنرو بپوشم بتلخی شکیبا شوم
شود کار بر فیض دشوار و مشکل ز بد هم بتر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
آمدم کآتش زنم در بیخ جبر و اختیار
تا بسوزد شرک و گردد نور توحید آشکار
آمدم تا خویش را بر لا و بر الا زنم
تا نماند غیر یار اغیار گردد تار و مار
آمدم فانی شوم در ساقی جام الست
تا بقا یابم بدان ساقی بمانم پایدار
آمدم تا سر گشایم باده‌های کهنه را
تا نماند در میان عاقلان یک هوشیار
آمدم تا توپهای خشک و مغزان بشکنم
تلخشان شیرین کنم زین آب تلخ خوشکوار
آمدم تا بر سر رندان بریزم بادها
تا نه در میخانها مخمور ماند نی خمار
آمدم بر گیرم از روی معانی پرده‌ها
تا شو اسرار پنهان بر خلایق آشکار
آمدم پس میروم تا منبع هر هستی
تا به بینم ز آینه آغاز کار انجام کار
میروم تا باز جویم معدن این شور و شر
از کجا این مستی آمد چیست اصل این خمار
میروم تا باز جویم اصل این جوش و خروش
تا مگر واقف شوم از منبع این چشمه سار
تا به بینم باده و مستی و مستی بخش را
می کدام و چیست مستی کیست آنجا میگسار
میروم تا باز بینم روح را ماوا کجاست
از کجا آمد کجا خواهد گرفت آخر قرار
باز می‌آیم بدینجا تا نشان‌ها آورم
از دیار شهریار و شهریاران دیار
باز می‌آیم که تا آگه کنم زان رازها
آنکه را نبود خبر از کار سر و از سرکار
باز می‌آیم که نگذارم به عالم کج روی
رهزنانرا رهبرانیم رهروانرا راهوار
باز می‌آیم که تا ارواح در ابدان دمم
مردگانرا زنده سازم در دم اسرافیل وار
باز می‌آیم که تا از خود نمایم رستخیز
تا شود سر قیامت هم در اینجا آشکار
باز می‌آیم که تا با فیض گیرم الفتی
تا کنم جمعیتی حاصل ز بود مستعار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳
گفتی مرا که چیست ز خوبان عجیب‌تر
ز ایشانست آفرینش ایشان عجیب‌تر
در آب و خاک روح دمیدم عجب بود
در خون و نطفه صورت انسان عجیب‌تر
گویند آفتاب عجیبسب و مه غریب
از مهر و ماهٔ عارض خوبان عجیب‌تر
ابرو و چشم بر رخ خورشید طلعتان
ز ابرو و چشم غمزهٔ خوبان عجیب‌تر
ناز و کرشمه خد و قد بس عجب بود
گشتن اسیر صورت چسبان عجیب‌تر
از جان عجیب تر چه بود در سرای تن
عشقست در سرای تن از جان عجیب‌تر
گوشم شنید قصه مجنون عامری
چشمم بدید قصهٔ خود زان عجیب‌تر
خون خوردن کسیست برای کسی عجب
آنکه برای بی‌غم ناران عجیب‌تر
ای کاش داشتند ز دل دلبران خبر
از دلبری تغافل ایشان عجیب‌تر
رندی و شاعری عجبست از طریق فیض
آنگاه شعرهای پریشان عجیب‌تر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
بکین غم فلک بر خواست امروز
بیا ساقی که روز ماست امروز
بگردان جام می دوران شادی است
هوای ساغر و میناست امروز
بگردش آر چشمان تو میناست
لبانت ساغر صهباست امروز
بخواب آمد مرا خورشید امشب
فروغت بزم ما آراست امروز
گران از بزم رفت و یار بنشست
غم از جان و دلم برخواست امروز
صفای سینها و بادهٔ صاف
جدال محتسب بیجاست امروز
قیامت قامتی از جای برخواست
از آن قامت مرا فرداست امروز
مشو غافل که در مژگانش ای فیض
بقتل ما اشارتهاست امروز
ز تو خنجر ز من بنهادن سر
مرا عید و ترا اضحاست امروز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
در میکده دوش رند قلاش
میگفت به پاکباز اوباش
کز سرّ حقیقتم خبر ده
یک نکته بگو برمز یا فاش
گفتا سخن برهنه خواهی
بشنو تو ز عور مفلس لاش
جز ذات یگانه مجرد
کس نیست در اینسرا تو خوشباش
پیوسته موحد است خود را
پنهان شده لام و الف در الاش
هر کو فانی دروست باقیست
من مات من الهوی فقد عاش
این حرف اگر فقیه فهمد
شاباش زهی فقیه شاباش
چون فیض اگر شوی مجرّد
بس فیض که یابی از سخنهاش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
چو جان ز قدس سرازیر گشت با دلریش
که تا سفر کند از خویشتن بخود در خویش
فتاد در ظلمات ثلاث و حیران شد
نه راه پیش نه پس داشت ماند در تشویش
ز حادثات و نوایب به بر و بحر افتاد
بلند و پست بسی آمده بره در پیش
هم از مقام و هم از خویشتن فرامش کرد
فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کیش
یکی بچاه طبیعت فرو شد آنجا ماند
یکی اسیر هوا گشت و شد محال اندیش
بلاف کرد گهی دعوی الو هیت
گهی گزاف سخن گفت از حد خود بیش
یکی بعالم عقل آمد و مجرّد شد
یکی باوج علا شد بآشیانه خویش
یکی چو فیض میان کشاکش اضداد
اسیر بی دل و بیچاره ماند در تشویش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
عبرت بگیر ای دل ازین دهر پر غصص
ز احوال انبیا و سلاطین شنو قصص
بنگر چها ز قوم کشیدند انبیا
بس جرعهای خون که کشیدند از غصص
حق کرد بر خواص مو کل بلای خویش
قسمت زیاده داده کسی را که بود اخص
شاهان نگر که با دل پر حسرت از جهان
رفتند سوی گور ز قصر مشید جص
دانا در اینجهان ننهد دل تنش در و
چون جان اوست در تن چون مرغ در قفص
بر راستی کار جهان این دلیل بس
کو کرد بر جفاش بکردار خویش نص
فریاد میکند که من اینم مخور فریب
از بهر خود مجوی در آمیزشم رخص
پنهان نمی‌کند بدی خود چو اهل غدر
پیدا و روشن است بدیهاش چون برص
ای فیض قسمتیست معدّل نعیم و غم
بر اهل نشأتین مساوی بود حصص
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
عشق دردیست از خزانهٔ خاص
عشق را کی دهند جز بخواص
جهد کن تا ز اهل عشق شوی
که به جز عشق نیست راه خلاص
گر فلاطونی و نداری عشق
عامی عامی نهٔ ز خواص
عمر بی‌عشق اگر گذشت ترا
اوفتادی ولات حین مناص
عام باشی و عشق هست ترا
میشوی عنقریب خاص الخاص
اهل علمی که خالی از عشقند
علماشان مخوان بگو قصاص
فیض اگر عاشقی سخن بس کن
گفتگو را بمان بقاضی وقاص
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
سمآء الناس المعشاق ارض
لهم فی ارضهم طی و فرض
سماء العاشقین ذات طی
و للناس لها طول و عرض
فلو للناس فی الغد فیض ارض
لنا فی قبضه الیوم ارض
و ارض العشق فیحاء عجیب
ففی الطی لها طول و عرض
فلو بذل الدراهم فرض قوم
فبذل الروح للعشاق فرض
فلو تبدیل ما کان قرضا
لنا تبدیل عین الذات قرض
الایا فیض امسک حسبک الان
و حسب القوم مما فاض عرض
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵
اهل دنیا را ز جان کندن چه حظ
از عنای جان و برنج تن چه حظ
مرگ را نشناختن تا وقت مرگ
غافلان را از چنین مردن چه حظ
سعی کردن بهر دنیا روز و شب
ناگهانی مردن و ماندن چه حظ
خواجه را از جمع کردنها چسود
تخم حسرت در جهان کشتن چه حظ
عاقلانرا از مراعات رسوم
جز مشقتهای جان و تن چه حظ
اهل عزت را ز عزوّ سروری
جز مراعات گران کردن چه حظ
کار عقبا را پس افکندن چه سود
فوت کردن وقت تا رفتن چه حظ
زینت دنیا ندارد چون بقا
عاقلانرا دل در آن بستن چه حظ
فیض را زین پندهای بیهده
گفتن و بنوشتن و خواندن چه حظ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
هر چه نبود سخن یار دروغ است دروغ
جز حدیث لب دلدار دروغ است دروغ
یار آنست که او با تو بود در همه حال
گوید ار غیر منم یار دروغ است دروغ
هیچکس را بجهان نیست جز او غمخواری
حرف غمخواری اغیار دروغ است دروغ
یار با ماست بهر جای تو از جای مرو
حرف اغیار دل آزار دروغ است دروغ
آید از حسن فروشی چو سروشی در گوش
که چو من نیست ببازار دروغ است دروغ
اعتمادی نبود بر سخن نوش لبان
آنچه گفت آن بت عیار دروغ است دروغ
حسن آن یار وفاپیشه باقی حسن است
حسن اغیار جفاکار دروغ است دروغ
یار یکتا بگزین وز دو جهان دل برگیر
وصف یک چیز به بسیار دروغ است دروغ
از من راست شنو فیض ز هر کج مشنو
اوست حق هستی اغیار دروغ است دروغ
محرم راز به جز عاشق صادق نبود
زاهد و دعوی این کار دروغ است دروغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
جان منزل جانان عشق دل عرصه جولان عشق
تن زخمی چوکان عشق سر گوش در میدان عشق
عشق است در عالم علم عشقست شاه و محتشم
شی لله دلها نگر بر درگه سلطان عشق
هم‌طالب و مطلوب‌عشق هم‌راغب و مرغوب عشق
خواهنده ومحبوب عشق‌ عشق است هم‌خواهان عشق
هم‌قاصد و مقصود عشق هم واجد و موجود عشق
هم عابد و معبود عشق عشق است سرگردان عشق
هم شادی و هم غم بود هم سور و هم ماتم بود
عشق است اصل دردها عشق است هم درمان عشق
عشق است مایه درد و غم عشق است تخم هر الم
هم سینها بریان عشق هم دیدها گریان عشق
هم‌مایه شادی است عشق هم خط آزادیست عشق
هم گردن گردنکشان در حکم و در فرمان عشق
بس یونس روشن دلی کورا نهنگ عشق خورد
بس یوسف گل پیرهن در چاه در زندان عشق
دلرا سزا جزعشق نیست جانرا جزا جزعشق نیست
راحت‌فزا جز عشق نیست من بندهٔ احسان عشق
جنت بود بستان عشق دوزخ بود زندان عشق
آن پرتوی از نوی عشق وین دودی از نیران عشق
بر خوان غم میهمان منم زان میخورم خون جگر
خون جگر سازد غذا هرکس که شد مهمان عشق
بر عشق بستم خویش را بر خویش بستم عشق را
تا عشق باشد زان من من نیز باشم زان عشق
عشق است او را راهبر از عشق کی باشد مفر
عشقست دلها را مقر جانهاست هم قربان عشق
تا باشدم جان در بدن از عشق میگویم سخن
عشق است جان جان من ای من بلا گردان عشق
ای فیض فیض از عشق جوی تا میتوان از عشق گوی
از جان و از دل دست شوی شو واله و حیران عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
هر رنج که میرسد بجانم
از خود رسدم اگر بدانم
از هیچکسم شکایتی نیست
از خویش بخویش در فغانم
بر من ازمن غمست و محنت
از بود و نبود ود بجانم
درد دل من ز غیر من نیست
خود درد دل و بلای جانم
خود سد ره سلوک خویشم
خارم که بپای خود نهادم
خار پای خودم که با خود
یک گام شدن نمیتوانم
بار دوش خودم که بر خود
پیوسته چو با خودم گرانم
از خویش اگر خلاص گردم
آن کو در وهم ناید آنم
چون فیض ز خویش اگر رهیدم
فرمان ده هفت آسمانم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
پیشتر ز افلاک شور عشق بر سر داشتم
پیشتر ز املاک تسبیح تو از بر داشتم
پیش از آن کز مشرق هستی برآید مهر و مه
بر کمر از شمشه مهر تو زیور داشتم
پیش ازاین ناهید در بزم تو مطرب بوده مه
پیش از این بهرام بهر دیو خنجر داشتم
کی ز کیوان بود و از برجیس و از بهرام نام
کز جوارت تخت و از قرب تو افسر داشتم
پیشتر از پیر تیر و خامهٔ تدبیر او
حرف مهرت می‌نوشتم کلک و دفتر داشتم
یاد ایامی که سوز عشق جانان ساز بود
از دل و از سینه در جان عود و مجمر داشتم
یاد ایامی که با او بودم و بی‌خویشتن
عیشها با یار خود در عالم زر داشتم
یاد ایامی که بوی حق ز هر سو میوزید
عقل و جان و هوش و دل زان بود معطر داشتم
گاه میدادم دل از کف گاه میبردم بفن
دلربا بودم گهی و گاه دلبر داشتم
گاه در آتش ز عشق و گاه در آب از حیا
عشرت ماهی و آئین سمندر داشتم
رسم بینائی و آئین توانائیم بود
در ازل آئینه و ملک سکندر داشتم
من ندانستم بغربت خواهم افتاد از وطن
بهر عیش جاودانی فکر دیگر داشتم
عشرتی میخواستم پیوسته بی‌آسیب هجر
در وصالش بی‌عنا عیشی مصور داشتم
شکر کز صبح ازل پیوسته تا شام ابد
خویشتن را در بقای او معمر داشتم
فیض میداند که مقصودم از این افسانه چیست
آشنا داند که من بی تن چه در سر داشتم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰
نبود این تنگنا جای خوشی در غم فرو رفتم
ندیدم جای عیش خویش در ماتم فرو رفتم
فتاد اندر سرم سودای عیش جاودانی خوش
که در غم بود پنهان زان بغم خرم فرو رفتم
وجودم مانع غواصی دریای وحدت بود
غبار خود ز خود افشاندم اندریم فرو رفتم
برون عالم فانی بدیدم عالمی باقی
از این عالم برون جستم در آن عالم فرو رفتم
سفر کردم در ارکان نبات و جانور چندی
که تا آدم شدم آنگاه در آدم فرو رفتم
درین گلزار چون نشنیدم از مهر و وفا بوئی
ز دل خار تعلق یک بیک کندم فرو رفتم
حیات خویش را چون برق خاطف کم بنا دیدم
ظهوری کردم اندر عالم و در دم فرو رفتم
فراز آسمانها رفتم و سیر ملک کردم
ولی آخر بخاک تیره با صد غم فرو رفتم
شدم حیران اطوار وجود خویشتن چون فیض
ندانستم که چون پیدا شدم چون هم فرو رفتم