عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸
بیا بیا بسرم تا بپات جان بدهم
جمال خود بنما تا ز خویشتن بروم
بخار زار فراق تو راه گم کردم
بیا بگلشن وصل ابد نمای رهم
بیا بیا که ز عمرم نماند جز نفسی
بود بشادی وصل تو آن نفس بدهم
بیا بیا که نیم بیتو جز تنی بیجان
بطلعت تو درین تن هزار جان بنهم
بیا بیا که فراق تو رنجه‌ام دارد
بمقدم تو مگر زین بلای بد بجهم
بیا بیا و سرم را ز خاک ره بر گیر
بجاست تا رمقی عنقریب خال رهم
بیا بیا که شود سیئات من حسنات
توئی ثوابم و دور از تو سر بسر گنهم
بیا بیا که هنوزم نفس در آمدنست
برس بچاره که تن جان بجان جان بدهم
بیا بیا و گناهم ببخش و رحمت کن
بنور خویش بیفروز چهرهٔ سیهم
گدائی درت از فیض را شود روزی
وحید هرم و بر هر دو کون پادشهم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
روز میگردد اگر رو مینمائی در شبم
جان بتن می‌آیدم چون می‌نهی لب بر لبم
میرسد هر دم خیالت میبرد از جا دلم
چون هوا تأثیر کرد از شوق میگیرد تبم
چارهٔ تعلیم کن در هجر جانسوزت مرا
یا ز وصل روح افزایت بر آور مطلبم
نیست خود سنگ دل بیرحم تو آخر چرا
در نمیگیرد درو فریاد یا رب یاریم
تیغ در کف چون برون آئی بقصد کشتنم
جانم از شادی باستقبالت آید تا لبم
باد حسنت را فداجان و دل و عمر و حیاه
باد عشقت را اسیر ایمان و دین و مذهبم
گر بدست خویش خواهی کرد بسمل فیض را
تا بحشر از ذوق آن خواهد طپیدن قالبم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
ای خوشا وقت عاشق بد نام
حبذا حال رند درد آشام
دلبری خواهم و لب کشتی
تا زمانی ز عمر گیرم کام
لذتی نیست درد و کون مگر
لذت عاشقی و باده و جام
دود و خاکستر حریق فراق
به ز جان و دل فسردهٔ خام
گر نخواهی گل سبو گردی
صاف کن دل بدردی ته جام
فیض اگر کام جاودان خواهی
مست میباش و عاشق و بدنام
از حقیقت بگوی در پرده
گو سخن را مجاز باشد نام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
منم که ساختهٔ دست ابتلای توام
منم که سوختهٔ آتش لقای توام
منم که توی بتویم سرشته از حمدت
منم که موی بمو تابتا ثنای توام
منم که بر قدم دوستان تست سرم
منم که بنده و مولای اولیای توام
بغیر درگه تو سر فرو نمی‌آرم
خراب و واله و شیدای کبریای توام
گرفته روی تو ورای تو دو عالم را
منم که عاشق و حیران روی ورای توام
جهان مسخر من من مسخر امرت
همه برای من آمد که من برای توام
نبات و معدن و حیوان برای من در کار
همه فدای من و من بجان فدای توام
چشیده بادهٔ توحید از ندای الست
ز خویش رفته و گوینده بلای توام
شنیده گوشم تا آیت لقاء الله
نشسته منتظر وعدهٔ لقای توام
نشسته‌ام بره نفخهٔ روان بخشت
دو چشم دوخته در مقدم صبای توام
دلم گرفته شد از جور خویشتن بر خویش
در انتظار نسیم گره‌گشای توام
خراب یک نگه از چشم مست خونریزت
هلاک یکسخن از لعل جانفزای توام
مرا چه ساختهٔ آنچنان که خواستهٔ
بمدعای خود ارنه بمدعای توام
زمین و چرخ دو سنگ آسیا و من دانه
ز لطف تست که در خورد آسیای توام
کشد چو فیض سر طاعت از خط فرمان
نعوذ بالله مستوجب بلای توام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶
منم که شیفتهٔ زلف تو ببوی توام
منم که واله و شیدای تو بموی توام
گر التفات کنی سوی من بجای خودست
گل سر سبد عاشقان روی توام
بزیر پرده نهانست عشق محجوبان
منم که عاشق پیدای روبروی توام
ترا خلایق گم کرده و نمیجویند
ز من نهٔ پنهان مست جستجوی توام
حدیث بی بصران با تو سرد می‌باشد
منم که روی برو گرم گفتگوی توام
همه ز جام صبوی خیال خود مستند
منم که مست ز جام تو و صبوی توام
شنیده‌ام که ز کوی تو میوزد بوئی
نشسته چشم براه گذار بوی توام
شنیده‌ام که ترا رحمتیست بی‌پایان
چهار چشم طمع دوخته بسوی توام
شنیده‌ام که بدان را به نیکوان بخشی
امید بسته و حیران خلق و خوی توام
ز خود اگرچه بدم نسبتم بتو نیکوست
سگم اگر چه ولی از سگان کوی توام
بغیر فیض که یارد چنین سخن گفتن
منم که مست تو و مست گفتگوی توام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
میدمد هر دم خیالت روحی اندر قالبم
روز میگردد ز خودرشید دلفروزت شبم
میتپد دل شمع رویت را چو می‌بینم ز دور
چون شدی نزدیک چون پروانه در تاب و تبم
من که تاب دیدن رویت نمی‌آرم چسان
طاقت آن باشدم تا لب گداری بر لبم
چون خیالت دم بدم در اضطراب آرد مرا
پس وصالت تا چه خواهد کود تا روز و شبم
جان و دل سوزد فراقت وصل دین غارت کند
ای فدایت جان و دل وصل تو دین و مذهبم
با تو بدن بیتو بودن هیچیک مقدور نیست
چارهٔ سازد مگر فریاد یارب یاربم
نیست پایانی رهت را راه خود مقصود نیست
مانده‌ام حیران ندانم چیست آخر مطلبم
فیض عشقست این شکایت ترک کن تسلیم شو
مهر ورزم جان کنم تا هست جان در قالبم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
تا بعشق تو جان و دل بستم
رستم از خویش و با تو پیوستم
تا بروی تو چشم بگشادم
کافرم گر بغیر دل بستم
تا بدیدم گشایش لطفت
بر دل انوار قهر را بستم
مزهٔ قهر یافتم در لطف
لطف در قهر هم مزیدستم
هوشیارم کنی گه مستی
هم ز تو هوشیار و هم مستم
تو همانی که بودی از اول
من دم تو بکهنه پیوستم
هستی تو بذات تو قایم
من دمی نیستم دمی هستم
تو بلندی ز خویشتن داری
من بتو عالی و بخود پستم
فیض در کفر دید ایمان را
تا که زلفت فتاد در شستم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴
من هماندم که با تو پیوستم
مهر از هرچه جز تو بگسستم
تا گشادم بکوی عشقت پای
رفت تقوی و دانش از دستم
بگسستم ز خویش و بیگانه
روز اول که با تو دل بستم
هیچ طرفی نبستم از عشقت
غیر ازین کو دو کون بگسستم
چونکه نتوانم از تو دل برداشت
بر جفای تو نیز دل بستم
ساغرم گر دهی و گر ندهی
که ز چشمان مست تو مستم
گفته بودی ز چیست خستگیش
خستگیهای چشم تو خستم
بسته تر شد ز پیچش زلفت
کو امید خلاص ازین شستم
فیض چون زلف تست کافر اگر
یکسر موی از غمت رستم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
از می لعل لب و نوش دهانت مستم
وز شکر خنده و تقریر و بیانت مستم
مستی من ز لب لعل تو امروزی نیست
سالها شد که ز صهبای لبانت مستم
نه همین مستیم از دیدن روی تو بود
بل زیاد تو و از نام و نشانت مستم
تو گرم روی نمائی و گرم ننمائی
کز پی عشق نهان در دل و جانت مستم
نگهی جانب من گر فکنی ور نکنی
که من از غمزهٔ خونریز نهانت مستم
گر ترا هست دهانی و میانی ور نیست
که من از ذکر دهان فکر میانت مستم
فیض هرگاه که از دوست سخن میگوئی
از می روح فزای سخنانت مستم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
یکبوسه از آن دو لب گرفتم
ز آن بادهٔ بوالعجب گرفتم
ز آن تنگ دهان شکر مزیدم
ز آن نخل روان رطب گرفتم
مهرش بدل شکسته بستم
ذکر خیرش بلب گرفتم
زان مصحف روی خواندم آیات
ز آن زلف بحق سبب گرفتم
تیر نگهش بروز خوردم
تار زلفش بشب گرفتم
بس فیض کز آن جمال بردم
بس کام که بی طلب گرفتم
میها خوردم بر غم زهاد
از بی‌ادبان ادب گرفتم
اندوه بعاقلان سپردم
عاشق شدم و طرب گرفتم
رو جانب قدس کردم آخر
چون فیض ره عجب گرفتم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
بیاد منزل سلمی بر اطلال و دمن گردم
ببوی آن گل رعنا بر اطراف چمن گردم
به پیش من برفت او با دل صد جای ریش من
ز حسرت در فراقش چون غریبان در وطن گردم
نیابم زو اثر هر چند کوه و دشت پیمایم
نگوید زو خبر هرچند گرد مرد و زن گردم
نه پیکی میرسد ز آن کو نه بادی میوزد زانسو
بهر سو هر دم آرم رو بگرد خویشتن گردم
چو می نگذاردم غیرت که نامش بر زبان آرم
چسان در جستجوی او میان انجمن گودم
خیالش چون ببر گیرم ز سر تا پای گردم او
ز خود بیرون روم از خویشتن بیخویشتن گودم
قدش را چون بیاد آرم تو گوئی سرو شمشادم
رخش چون در خیال آرم شوم گل نسترن گردم
حدیث زلف و گیسویش کنم در انجمن چون من
جهانی را بدام آرم کمند مرد و زن گردم
چو خالش در نظر آرم سراسر نافه مشکم
مزاج آهوان گیرم بصحرای ختن گردم
چو چشمش در نظر آرم گهی بیمار و گه مستم
در آن مستی شوم صیاد صید خویشتن گردم
لبش چون در ضمیر آرم یکی ساغر شوم پر می
ز دندانش چو یاد آرم همه درّ عدن گردم
بفکر آن دهان چون اوفتم اثباتم و نفیم
محالی را کنم جا بر محل صید سخن گردم
حدیث آن میان چون در میان آید شوم موئی
ندانم نیستم هستم میان شک و ظن گردم
چو دور از کار می‌بویم بهرجا فیض بیهوده
بیا بهر سراغ دوست گرد خویش گردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
غم عشقت بحلاوت خورم و دلشادم
این عبادت بارادت کنم و آزادم
دم بدم صورت خوبت بنظر می‌آرم
تا خیال خودی و خود برود از یادم
هر خیال تو مرا عید نو و نوروزیست
شادئی دم بدم آید بمبارکبادم
عید نوروز من آنست که بینم رویت
عید قربان که لقای تو کند بنیادم
بخیال تو بود زندهٔ جاوید دلم
گر خیال تو نباشد گرهی بر بادم
گر نخواهی تو زمن هیچ نیاید کاری
ور بود خواهش تو در همه کار استادم
میزنم تیشهٔ عشقت بسر هستی خویش
در حقیقت که تو شیرینی و من فرهادم
گر ببازم سر خود در قدمت بهر چه‌ام
کرد استاد ازل بهر همین بنیادم
بهر جان باختن از جان جهان آمده‌ام
بهر قربان شدن از مادر فطرت زادم
میگسستم ز بقا تا بلقا پیوندم
بهر برخواستن ازواج بقا افتادم
فیض ترسد که غم عشق کند ویرانش
می‌نداند که ز ویرانی عشق آبادم
این جواب غزل حافظ شیراز که گفت
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
دم بدم از تو غمی میرسد و من شادم
بند بر بند من افزاید و من آزادم
عید قربان من آندم که فدای تو شوم
عید نوروز که آئی بمبارکبادم
یاد آنروز که دل بردی و جان میرقصید
کاش صد جان دگر بر سر‌ آن میدادم
مرغ دل داشت هوای تو در اقلیم دگر
کرد پروازی و در دام بلا افتادم
گر نگیری تو مرا دست درآیم از پای
برسی گر تو بجائی نرسد فریادم
آهی ار سر دهم از پای در آرد آهم
گریه بنیاد کنم سیل کند بنیادم
زدن تیشه بر این کوه مرا پیشه شده است
بیستونیست فراق تو و من فرهادم
یاد من خواه بکن خواه مکن مختاری
لیکن ایدوست تو هرگز نروی از یادم
میشوم پیر و جوان میشودم در سر عشق
بهر عشق تو مگر مادر گیتی زادم
گاه ویرانم و از خویش بود ویرانیم
گاه آباد و ز معماری تو آبادم
داد از تو بتو آرم که نباشد جایز
فیض را این که به بیگانه رساند دادم
این جواب غزل حافظ خوش لهجه که گفت
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴
من ببوی خوش تو دلشادم
ور نه از خود گرهی بر بادم
شوم از خویش بهر لحظه خراب
کند آن لطف خفی آبادم
بی نسیمت بردم باد صبا
لطف کن تا نهی بر بادم
ای خوش آندم که مرا یاد کنی
ای که یکدم نروی از یادم
لطف پنهان ز دلم باز مگیر
که درین لطف نهانی زادم
لطف تو گر نبود با غم تو
قهر این غم بکند بنیادم
نرسی گر تو بفریاد دلم
از فلک هم گذرد فریادم
بیستون غمت و تیشهٔ صبر
که تو شیرینی و من فرهادم
کمر بندگیت بست چو فیض
از غم هر دو جهان آزادم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
چو دل در عشق می‌بستم ز خود خود را رها کردم
ملامت را صلا دادم سلامت را دعا کردم
نظر چون سوی من افکند دلدار از سر مستی
ز خود رفتم بخود باز آمدم بیخود چها کردم
لبش درمان جان شد چشمش اسرار محبت گفت
ز روی یار تحصیل اشارات و شفا کردم
قرار دل در آن دیدم که گیرم جای در زلفش
قراری یافت دل در بیقراری جابجا کردم
ندانستم در اول بندگی عشقست و دین رندی
در آخر عمر را در عشق و در رندی قضا کردم
حیات جاودان در عشق و در جان باختن دیدم
زدم خود را به تیغ عشق جان و دل فدا کردم
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا غلط گفتم خطا کردم
رهم بستی دلم خستی بدم گفتی نمی‌گوئی
چرا بستم چرا خستم چرا گفتم چرا کردم
بزیر لب نهان میگفت چون نی در غم ما فیض
بجانت هرچه کردم شکر کن کانها بجا کردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
دل و جان منزل جانانه کردم
می توحید در پیمانه کردم
از این افسانها طرفی نبستم
بمستی ترک هر افسانه کردم
ز عقل و عاقلان یکسر بریدم
علاج این دل دیوانه کردم
شدم در ژنده پنهان از نظرها
چو گنجی جای در ویرانه کردم
شود تا آشنا آن دوست با من
ز هر کس خویش را بیگانه کردم
بهر جانب که دیدم مست نازی
نگاهی سوی او مستانه کردم
بهر جا حسن او افروخت شمعی
بگردش خویش را پروانه کردم
دلم شد فانی اندر عشق باقی
بآخر قطره را دردانه کردم
بهر جزو دلم جای بتی بود
بمستی ترک این بتخانه کردم
بیک پیمانه دادم هر دو عالم
چو فیض این کار را مردانه کردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
گران شد بر دل من تن بیا تن گرد جان گردم
همه تن می‌شوم شاید بر جانان روان گردم
چو جانرا او بود جانان ز سر تا پای گردم جان
جهانرا چون بود او جان بجان گیرد جهان گردم
گران جان نیستم گر من سبک بیرون روم از تن
زمین تا کی توان بودن بیا تا آسمان گردم
ز بهر آنکه تا بینم رخ پیدای پنهانش
نشان از وی چو نتوان یافت هم خود بی‌نشان گردم
ز بس جستم نشان او نشان گشتم بجست و جو
ز سر تا پا زان باشم ز پا تا سر بیان گردم
ز اوصاف جمال او کنم تا نکتهٔ روشن
بپیچ و تاب چون زلفان بگرد گلرخان گردم
بدور آتش روئی پریشان چون دخان باشم
ندارد عشق چون پیری بیا من هم جوان گردم
شدم در عشق پیر و او جوانی می‌کند با من
چو تیرم میکند تیرم کمان خواهد کمان گردم
نهادم سر بفرمانش چو گویم پیش چوگانش
گر این خواهد من این باشم ورآنخواهد من آن گردم
کجم گر می‌کند گر راست فزونم میکند گر کاست
چنین خواهد چنین باشم چنان خواهد چنان گردم
چنان بودم که میدانی چنین گشتم که می‌بینی
خزان خواهد بسوی اصل بی‌برگی خزان گردم
بهارم خواهد او از جان برویم لاله و ریحان
ز من خیری که او جوید همان باشم همان گردم
کنم او را که او گوید روم آنجا که او پوید
چو اینم میکند اینم چو آنم کرد آن گردم
گهی هشیار و گه مستم گهی بالا گهی پستم
؟؟؟ان گردم
دلم یک شعله بود از عشق بیرون رفت از دستم
بیا ای فیض تا در ماتم دل مشتغل گردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
نگاهی کن که شیدای تو گردم
خرابم کن که ماوای تو گردم
سراپا در سراپای تو محوم
بقربان سراپای تو گردم
چو بالایت بلائی کس ندیده
بلا گردان بالای تو گردم
حدیثی زان لب شیرین بفرما
که شورستان سودای تو گردم
برقص آجلوهٔ مستانهٔ کن
که مدهوش تماشای تو گردم
بغمزه آب ده تیغ نگه را
فدای چشم شهلای تو گردم
بیفکن سایهٔ خود بر سر فیض
اسیر قد رعنای تو گردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
درین گلشن من بیدل ببوی یار میگردم
پی گنجی درین ویرانه همچون مار میگردم
سپهر عالم جانم طرار نقش امکانم
بگرد مرکز توحید چون پرگار میگردم
بلی گوی و بلا جویم قضا چوگان و من گویم
برای خود نمی‌پویم بحکم یار میگردم
بری زین باغ تا چینم هزاران جور می‌بینم
برای آن گل خود رو بگرد خار میگردم
نه پیچم روی از تیرش نپرهیزم ز شمشیرش
سر از بهر فدا دارم پی این کار میگردم
قرار و صبر برد از من تمنای وصال او
هوای آشیان دارم که چون طیار میگردم
بنزد دوست خواهم شد برای تحفه مجلس
دُری شایسته میجویم درین بازار میگردم
دوای درد عاشق را مگر یابم نشان از کس
درین بازار در دکان هر عطار میگردم
نیاید بر منش رحمی طبیب عشق را هرچند
درین بازار عطاران من بیمار میگردم
قلندر نیستم گرچه در صورهٔ لیک در معنی
و رای عالم صورت قلندر وار میگردم
عزیز هر دو عالم میشوم چون خاک ره گردم
چو عزت جو شوم در هر دو عالم خوار میگردم
جهان بر من شود حاکم چو او را دوست میدارم
برد فرمان من عالم چو زو بیزار میگردم
زنم بر عالم استغنا قناعت چون کنم پیشه
شوم محتاج هر ناکس چو بر دینار میگردم
بغفلت عمر خواهد رفت بس کن گفتگو ای فیض
چو از دستم نیامد کار بر گفتار میگردم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
من دیوانه گرد هر پری رخسار می‌گردم
ببوی آن گل خود رو دین گلزار میگردم
جهانرا سربسر مست از می توحید می‌بینم
گهی کز بادهٔ غفلت دمی هشیار میگردم
طواف کعبه گر حاجی کند یکبار در عمری
من دیوانه هر ساعت بگرد یار میگردم
گهی از شوق روی او ره گلزار می‌پویم
بیاد نرگسش گه بر در خمار میگردم
گهی دیوانه گه مستم گهی بالا گهی پستم
گهی کاهل گهی چستم که ناهموار میگردم
مگو بامن حدیث عقل و دین واعظ که عمری شد
که در دیر مغان دیوانه با زّنار می‌گردم
زمانی رند او باشم زمانی عور و قلاشم
گهی بر ننگ می‌پویم گهی بر عار میگردم
بمیخانه گهی مستم ندانم پای از دستم
گهی بر صومعه با جب ّه و دستار میگردم
گهی درخیر و گه در شر گهی در نفع و گه در ضر
گهی بر نور می‌پویم گهی بر نار می‌گردم
گهی این سو گهی آن سو گهی هی‌هی گهی هوهو
نیم مجنون ولی در عشق مجنون وار می‌گردم
گهی خارم خلد در پای گه سر سوی سنگ آید
ز داغ لالهٔ سرمست در کهسار می‌گردم
جمال لم یزل میداردم بر مهر مه رویان
ز عشق دوست چون پروانه بر انوار می‌گردم
سراپا جملگی در دم نهان دارم رخ زردم
نمیداند کسی دردم که بی‌تیمار میگردم
ز علم رسمیم نگشود در در عشق کوشیدم
بمان ای فیض کو گه گه بر اسرار میگردم