عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
عشق کهن به کوی تو میآردم هنوز
واندر صف سگان تو میداردم هنوز
با آن که برده ترک توام حدت از سرشک
الماس ریزه از مژه میباردم هنوز
زو دست قطع اشگ که دهقان روزگار
درسینه تخم مهر تو میکاردم هنوز
آزرد جانم از تو ز آزارهای پیش
جان سازمش نثار گر آزاردم هنوز
غم که دور از من دیوانه نگردد هرگز
آشنائیست که بیگانه نگردد هرگز
واندر صف سگان تو میداردم هنوز
با آن که برده ترک توام حدت از سرشک
الماس ریزه از مژه میباردم هنوز
زو دست قطع اشگ که دهقان روزگار
درسینه تخم مهر تو میکاردم هنوز
آزرد جانم از تو ز آزارهای پیش
جان سازمش نثار گر آزاردم هنوز
غم که دور از من دیوانه نگردد هرگز
آشنائیست که بیگانه نگردد هرگز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
دوش سرگرم از وثاق آن کوکب گیتی فروز
نیم شب آمد برون چون افتاب نیم روز
همرهش فوجی ز میخواران پر ظرف از شراب
واقف از جمعی ز آگاهان آگاه از رموز
پیش پیش لشگر حسنش پس از صد دور باش
در کمانها تیرهای دل شکاف سینه سوز
پیش روی تابناکش کوههای عقل و صبر
در گداز از بیثباتیها چو برف اندر تموز
چون به راه آثار من ناگه نمود از دود آه
پیش چشم نیم بازش چون گیاه نیمسوز
دست مخمورانهای از ناز بردوشم فکند
کامشب از دهشت به دست رعشه دوشم هنوز
محتشم فریاد کز جام غرور آن ترک مست
غافل است از فتنه زائیهای این چرخ عجوز
نیم شب آمد برون چون افتاب نیم روز
همرهش فوجی ز میخواران پر ظرف از شراب
واقف از جمعی ز آگاهان آگاه از رموز
پیش پیش لشگر حسنش پس از صد دور باش
در کمانها تیرهای دل شکاف سینه سوز
پیش روی تابناکش کوههای عقل و صبر
در گداز از بیثباتیها چو برف اندر تموز
چون به راه آثار من ناگه نمود از دود آه
پیش چشم نیم بازش چون گیاه نیمسوز
دست مخمورانهای از ناز بردوشم فکند
کامشب از دهشت به دست رعشه دوشم هنوز
محتشم فریاد کز جام غرور آن ترک مست
غافل است از فتنه زائیهای این چرخ عجوز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
به من که آتش عشقش نکرده دود هنوز
فشاند دست که این وقت آن نبود هنوز
ز صبر او دل من آب شد که دی ره صلح
گشوده بود و به من لب نمیگشود هنوز
دگر سحر که ازو بوسه خواه شد که ز حرف
لبش به جنبش و حسنش به خواب بود هنوز
نموده بود به من غایبانه رخ آن دم
که در بساط به کس رخ نمینمود هنوز
من از قیامت هجران به دوزخ افتادم
به مهد امن و امان کافر و یهود هنوز
دمی که حور و پری سجدهٔ تو میکردند
نکرده بود بشر را ملک سجود هنوز
طپانچه زده خورشید عارضت مه را
که هست از اثر آن رخش کبود هنوز
دمی که نوبت عشقت زدم به ملک عدم
نبود در عدم آوازهٔ وجود هنوز
چو محتشم به گدائی فتادم از تو ولی
گدایی که ازو وحشتم فزود هنوز
فشاند دست که این وقت آن نبود هنوز
ز صبر او دل من آب شد که دی ره صلح
گشوده بود و به من لب نمیگشود هنوز
دگر سحر که ازو بوسه خواه شد که ز حرف
لبش به جنبش و حسنش به خواب بود هنوز
نموده بود به من غایبانه رخ آن دم
که در بساط به کس رخ نمینمود هنوز
من از قیامت هجران به دوزخ افتادم
به مهد امن و امان کافر و یهود هنوز
دمی که حور و پری سجدهٔ تو میکردند
نکرده بود بشر را ملک سجود هنوز
طپانچه زده خورشید عارضت مه را
که هست از اثر آن رخش کبود هنوز
دمی که نوبت عشقت زدم به ملک عدم
نبود در عدم آوازهٔ وجود هنوز
چو محتشم به گدائی فتادم از تو ولی
گدایی که ازو وحشتم فزود هنوز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
ای در زمان خط تو بازار فتنه تیز
انجام دور حسن تو آغاز رستخیز
جولانی تو راست که جولان ز لعب تو
صد رستخیز خاسته از هر نشست و خیز
هر روز میکند ز ره دعوی آفتاب
کشتی حسن با تو قدر لیک در گریز
داده خواص نافه به ناف زمین هوا
هرگه به جنبش آمده آن زلف مشگبیز
دانی که چیست دوستی و کوشش وصال
با جان خود خصومت و با بخت خود ستیز
تلخی صبر گفت ولی کرد آشکار
عذری ز پی بجنبش لبهای شهد ریز
هرچند آتشش بود افسرده محتشم
او تیز میکند به نگههای تیز تیز
انجام دور حسن تو آغاز رستخیز
جولانی تو راست که جولان ز لعب تو
صد رستخیز خاسته از هر نشست و خیز
هر روز میکند ز ره دعوی آفتاب
کشتی حسن با تو قدر لیک در گریز
داده خواص نافه به ناف زمین هوا
هرگه به جنبش آمده آن زلف مشگبیز
دانی که چیست دوستی و کوشش وصال
با جان خود خصومت و با بخت خود ستیز
تلخی صبر گفت ولی کرد آشکار
عذری ز پی بجنبش لبهای شهد ریز
هرچند آتشش بود افسرده محتشم
او تیز میکند به نگههای تیز تیز
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
عقل در میدان عشق آهسته میراند فرس
وز سم آتش میجهاند توسن تند هوس
آن چنانم مضطرب کز من گران لنگریست
در ره صرصر غبار و بر سر گرداب خس
حال دل در سینه صد چاک من دانی اگر
دیده باشی اضطراب مرغ وحشی در قفس
بشکن ای مطرب که مجنونان لیلی دوست را
ساز ز آواز حدی میباید و بانگ جرس
گر خورند آب به قابس میکنند آخر از آن
آن چه نتوان کرد زان بس باده عشق است و بس
رشتهٔ جان شد چنان باریک کاندر جسم زار
بگسلد صد جا اگر پیوند یابد با نفس
گر سگ کویش دهد یک بارم آواز از قفا
از شعف رویم بماند تا قیامت باز پس
میتواند راندم زین شکرستان هرگه او
ذوق شیرینی تواند بردن از طبع مگس
حیف کز دنیا برون شد محتشم وز هیچ جا
حیف و افسوسی نیامد بر زبان هیچ کس
وز سم آتش میجهاند توسن تند هوس
آن چنانم مضطرب کز من گران لنگریست
در ره صرصر غبار و بر سر گرداب خس
حال دل در سینه صد چاک من دانی اگر
دیده باشی اضطراب مرغ وحشی در قفس
بشکن ای مطرب که مجنونان لیلی دوست را
ساز ز آواز حدی میباید و بانگ جرس
گر خورند آب به قابس میکنند آخر از آن
آن چه نتوان کرد زان بس باده عشق است و بس
رشتهٔ جان شد چنان باریک کاندر جسم زار
بگسلد صد جا اگر پیوند یابد با نفس
گر سگ کویش دهد یک بارم آواز از قفا
از شعف رویم بماند تا قیامت باز پس
میتواند راندم زین شکرستان هرگه او
ذوق شیرینی تواند بردن از طبع مگس
حیف کز دنیا برون شد محتشم وز هیچ جا
حیف و افسوسی نیامد بر زبان هیچ کس
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
خموشیت گره افکند در دل همه کس
بگو حدیثی و بگشای مشکل همه کس
بدان که هر نظری قابل جمال تو نیست
مکن چو آینه خود را مقابل همه کس
رخی که بال ملک را خطر ز شعلهٔ اوست
روا بود که شود شمع محفل همه کس
عداوتم به دل کاینات داده قرار
محبتی که سرشتست در دل همه کس
زمانه گشت پرآشوب و من به این خوش دل
که از خیال تو خالی شود دل همه کس
زرشک مایل مرگم که از غلط کاریست
به غیر محتشم آن سرو مایل همه کس
بگو حدیثی و بگشای مشکل همه کس
بدان که هر نظری قابل جمال تو نیست
مکن چو آینه خود را مقابل همه کس
رخی که بال ملک را خطر ز شعلهٔ اوست
روا بود که شود شمع محفل همه کس
عداوتم به دل کاینات داده قرار
محبتی که سرشتست در دل همه کس
زمانه گشت پرآشوب و من به این خوش دل
که از خیال تو خالی شود دل همه کس
زرشک مایل مرگم که از غلط کاریست
به غیر محتشم آن سرو مایل همه کس
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
بیش ازین منت وصل و از رخ آن ماه مکش
گر کشد هجر تو را جان بده و آه مکش
وصل بیمنت او با تو به یک هفته کشد
گو وصالی که چنین است به یک ماه مکش
چون محال است رساندن به هدف تیر امید
تو کمان ستمش خواه بکش خواه مکش
همت از یار مرا رخصت استغنا داد
تو هم ای دل پس ازین پای ازین راه مکش
سربلندی مکن از وصل را ز آن شیرین لب
منت خسروی از همت کوتاه مکش
چشم بیغیرت من گر شود از گریه سفید
دگرش سرمه ز خاک ره آن ماه مکش
یا وفا یا ستم از کش بکشم چند کشی
گوئی آزار پر کاه بکش گاه مکش
محتشم دیده ز بیراهی آن سرو مپوش
رقم بیبصری بر دل آگاه مکش
گر کشد هجر تو را جان بده و آه مکش
وصل بیمنت او با تو به یک هفته کشد
گو وصالی که چنین است به یک ماه مکش
چون محال است رساندن به هدف تیر امید
تو کمان ستمش خواه بکش خواه مکش
همت از یار مرا رخصت استغنا داد
تو هم ای دل پس ازین پای ازین راه مکش
سربلندی مکن از وصل را ز آن شیرین لب
منت خسروی از همت کوتاه مکش
چشم بیغیرت من گر شود از گریه سفید
دگرش سرمه ز خاک ره آن ماه مکش
یا وفا یا ستم از کش بکشم چند کشی
گوئی آزار پر کاه بکش گاه مکش
محتشم دیده ز بیراهی آن سرو مپوش
رقم بیبصری بر دل آگاه مکش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
بزم برهم زدهای ای دل بر خشم به جوش
چشم از جنگ بغوغالب از اعراض خموش
گرمیش شعلهٔ فروزان ز رخ ماه شعاع
تلخیش زهر چکان از دو لب زهر فروش
خواب بیهوشی و کیفیت مستی ز سرش
جسته از پرزدن مرغ سراسیمه هوش
ضبط بیتابی خود کرده ولی در حرکت
پیرهن زان تن و اندام و قبازان برو دوش
داغ دلهای فکار از حرکاتش به خراش
مرغ جانهای نزار از سکناتش به خروش
سخنی کامده از حوصلهٔ ناطقه بیش
لب فرو بستنش از نطق فروبسته بگوش
محتشم هرکه خورد باده به دشمن ناچار
کند آخر می اعراض بدین مرتبه نوش
چشم از جنگ بغوغالب از اعراض خموش
گرمیش شعلهٔ فروزان ز رخ ماه شعاع
تلخیش زهر چکان از دو لب زهر فروش
خواب بیهوشی و کیفیت مستی ز سرش
جسته از پرزدن مرغ سراسیمه هوش
ضبط بیتابی خود کرده ولی در حرکت
پیرهن زان تن و اندام و قبازان برو دوش
داغ دلهای فکار از حرکاتش به خراش
مرغ جانهای نزار از سکناتش به خروش
سخنی کامده از حوصلهٔ ناطقه بیش
لب فرو بستنش از نطق فروبسته بگوش
محتشم هرکه خورد باده به دشمن ناچار
کند آخر می اعراض بدین مرتبه نوش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
به عزم رقص چون در جنبش آید نخل بالایش
نماند زنده غیر از نخل بند نخل بالایش
عجب عیبی است غافل بودن از آغاز رقص او
به تخصیص از نخستین جنبش شمشاد بالایش
بمیرم پیش تمکین قد نازک خرام او
که در جنبش به غیر از سایهٔ او نیست همتایش
براندازد ز دل بنیاد آرام آن سهی بالا
چو اندازد هوای رقص جنبش در سر و پایش
به تکلیف آمد اندر رقص اما فتنه کرد آن گه
که میل طبع بیتکلیف میشد در تماشایش
فشانم بر کدامین جلوهاش جان را که پنداری
دگرگون جلوه پردازیست هر عضوی ز اعضایش
به رقص آیند در زنجیر زلفش محتشم دلها
چو باد جلوه بی حد در سر زلف سمن سایش
نماند زنده غیر از نخل بند نخل بالایش
عجب عیبی است غافل بودن از آغاز رقص او
به تخصیص از نخستین جنبش شمشاد بالایش
بمیرم پیش تمکین قد نازک خرام او
که در جنبش به غیر از سایهٔ او نیست همتایش
براندازد ز دل بنیاد آرام آن سهی بالا
چو اندازد هوای رقص جنبش در سر و پایش
به تکلیف آمد اندر رقص اما فتنه کرد آن گه
که میل طبع بیتکلیف میشد در تماشایش
فشانم بر کدامین جلوهاش جان را که پنداری
دگرگون جلوه پردازیست هر عضوی ز اعضایش
به رقص آیند در زنجیر زلفش محتشم دلها
چو باد جلوه بی حد در سر زلف سمن سایش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
کاش مرگم سازد امشب از فغان کردن خلاص
تا سگش از درد سر آسوده گردد من خلاص
شد گرفتاری ز حد بیرون اجل کو تا شود
من ز دل فارغ دل از جان رسته جان از تن خلاص
داشتم در صید گاه صد زخم از بتان
در نخستین ضربتم کرد آن شکارافکن خلاص
سوختم ز آهی که هست اندر دلم از تیر خویش
روزنی کن تا شوم از دود این گلخن خلاص
بی تو از هستی به جام مرغ روحم را بخوان
از قفس تا گردد آن فرقت کش گلشن خلاص
محتشم در عاشقی بدنام شد پاکش بسوز
تا شوی از ننگ آن رسوای تر دامن خلاص
تا سگش از درد سر آسوده گردد من خلاص
شد گرفتاری ز حد بیرون اجل کو تا شود
من ز دل فارغ دل از جان رسته جان از تن خلاص
داشتم در صید گاه صد زخم از بتان
در نخستین ضربتم کرد آن شکارافکن خلاص
سوختم ز آهی که هست اندر دلم از تیر خویش
روزنی کن تا شوم از دود این گلخن خلاص
بی تو از هستی به جام مرغ روحم را بخوان
از قفس تا گردد آن فرقت کش گلشن خلاص
محتشم در عاشقی بدنام شد پاکش بسوز
تا شوی از ننگ آن رسوای تر دامن خلاص
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
مدعی چند بود با سگ آن کو مخصوص
اهل حرمت همه محروم همین او مخصوص
با حریفی چو تو در بزم زبان بازی غیر
چیست گر نیست نهان با تو پری رو مخصوص
تا زهم سلسله حسن نپاشد مگذار
که شود بادبه آن زلف سمنبو مخصوص
گرنه در خلوت خاصت بدمن میگوید
روز و شب چیست به خاصان تو بد گوه مخصوص
وه که گشتم ز تمنای خصوصیت تو
همچو موئی و نگشتم به تو یک مو مخصوص
سوخت صد جان به خصوصیت خاصان تو غیر
آه از آن دم که شود با تو جفا جو مخصوص
محتشم نیست قبولم که به صد قرن شوی
تو به آن دیر خصوصیت بدخو مخصوص
اهل حرمت همه محروم همین او مخصوص
با حریفی چو تو در بزم زبان بازی غیر
چیست گر نیست نهان با تو پری رو مخصوص
تا زهم سلسله حسن نپاشد مگذار
که شود بادبه آن زلف سمنبو مخصوص
گرنه در خلوت خاصت بدمن میگوید
روز و شب چیست به خاصان تو بد گوه مخصوص
وه که گشتم ز تمنای خصوصیت تو
همچو موئی و نگشتم به تو یک مو مخصوص
سوخت صد جان به خصوصیت خاصان تو غیر
آه از آن دم که شود با تو جفا جو مخصوص
محتشم نیست قبولم که به صد قرن شوی
تو به آن دیر خصوصیت بدخو مخصوص
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
منم از مهر به غم خوردنت ای یار حریص
تو غلط مهر به غمخواری اغیار حریص
باغ حسن تو نم از خون جگر میطلبد
گریزاریست مرا دیدهٔ خونبار حریص
ز آب و آیینه بجو صورت این سر که چراست
به تماشای جمالت در و دیوار حریص
مرض عشق من آن مایهٔ بد نامیها
کرده او را به هلاک دل بیمار حریص
خنده فرمای لب حسن که آن زاری ماست
یار را کرده به آزار دل زار حریص
زود جانها به بهای دهنش رفته که بود
جنس نایاب و محل تنگ و خریدار حریص
میتوان باخت ز بسیاری لطفش به رقیب
که حریص است به آزارم و بسیار حریص
نازکاین نوع شود سلسله جنبان هوس
به طلب چون نشود طبع طلبکار حریص
محتشم حرص تو ظاهر شده در دیدن او
که به خونت شده آن غمزهٔ خونخوار حریص
تو غلط مهر به غمخواری اغیار حریص
باغ حسن تو نم از خون جگر میطلبد
گریزاریست مرا دیدهٔ خونبار حریص
ز آب و آیینه بجو صورت این سر که چراست
به تماشای جمالت در و دیوار حریص
مرض عشق من آن مایهٔ بد نامیها
کرده او را به هلاک دل بیمار حریص
خنده فرمای لب حسن که آن زاری ماست
یار را کرده به آزار دل زار حریص
زود جانها به بهای دهنش رفته که بود
جنس نایاب و محل تنگ و خریدار حریص
میتوان باخت ز بسیاری لطفش به رقیب
که حریص است به آزارم و بسیار حریص
نازکاین نوع شود سلسله جنبان هوس
به طلب چون نشود طبع طلبکار حریص
محتشم حرص تو ظاهر شده در دیدن او
که به خونت شده آن غمزهٔ خونخوار حریص
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
گوش کردن سخنان تو غلط بود غلط
رفتن از ره به زبان تو غلط بود غلط
از تو هر جور که شد ظاهر و کردم من زار
حمل بر لطف نهان تو غلط بود غلط
من بینام و نشان را به سر کوی وفا
هرکه میداد نشان تو غلط بود غلط
با خود از بهر تسلی شب یلدای فراق
هرچه گفتم ز زبان تو غلط بود غلط
تا ز چشم تو فتادم به نظر بازی من
هر کجا رفت گمان تو غلط بود غلط
در وفای خود و بدعهدی من گرچه رقیب
خورد سوگند به جان تو غلط بود غلط
محتشم در طلبش آن همه شب زنده که داشت
چشم سیاره فشان تو غلط بود غلط
رفتن از ره به زبان تو غلط بود غلط
از تو هر جور که شد ظاهر و کردم من زار
حمل بر لطف نهان تو غلط بود غلط
من بینام و نشان را به سر کوی وفا
هرکه میداد نشان تو غلط بود غلط
با خود از بهر تسلی شب یلدای فراق
هرچه گفتم ز زبان تو غلط بود غلط
تا ز چشم تو فتادم به نظر بازی من
هر کجا رفت گمان تو غلط بود غلط
در وفای خود و بدعهدی من گرچه رقیب
خورد سوگند به جان تو غلط بود غلط
محتشم در طلبش آن همه شب زنده که داشت
چشم سیاره فشان تو غلط بود غلط
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
صبر در جور و جفای تو غلط بود غلط
تکیه برعهد و وفای تو غلط بود غلط
پیش ابروی کجت سجده خطا بود خطا
سر نهادن به رضای تو غلط بود غلط
با تو شطرنج هوس چیدن و بودن ز غرور
ایمن از مغلطهای تو غلط بود غلط
دردبر درد خود افزودن و صابر بودن
به تمنای دوای تو غلط بود غلط
چون بناشادیم ای شوخ بلا بودی شاد
شادبودن به بلای تو غلط بود غلط
بود چون رای تو آزار من از بهر رقیب
دیدن آزار برای تو غلط بود غلط
محتشم حسرت پابوس تو چون برد به خاک
جانفشانیش به پای تو غلط بود غلط
تکیه برعهد و وفای تو غلط بود غلط
پیش ابروی کجت سجده خطا بود خطا
سر نهادن به رضای تو غلط بود غلط
با تو شطرنج هوس چیدن و بودن ز غرور
ایمن از مغلطهای تو غلط بود غلط
دردبر درد خود افزودن و صابر بودن
به تمنای دوای تو غلط بود غلط
چون بناشادیم ای شوخ بلا بودی شاد
شادبودن به بلای تو غلط بود غلط
بود چون رای تو آزار من از بهر رقیب
دیدن آزار برای تو غلط بود غلط
محتشم حسرت پابوس تو چون برد به خاک
جانفشانیش به پای تو غلط بود غلط
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
تا میان من و آن مه شده کلفت واقع
به رقیبم شده بیواسطه کلفت واقع
به مهی درگذری یک نظر افکندم دوش
شد میان من و یاران همه صحبت واقع
متهم ساخت به عشق دگرم یار و نگفت
کاین تعشق شده باشد به چه صورت واقع
کار موقوف نگاهیست میان من و او
گر بود صد جدل و خشم و کدورت واقع
میرسد مست جنون تیغ به کف گرم غضب
شدی ای دل سر راهش به چه جرات واقع
ای نگهبان نبود گر رخ آن مه منظور
میتوان از تو کشید ای همه منت واقع
محتشم بردرش از خدمت خود هرزه ملاف
آید از بیهنری چون تو چه خدمت واقع
به رقیبم شده بیواسطه کلفت واقع
به مهی درگذری یک نظر افکندم دوش
شد میان من و یاران همه صحبت واقع
متهم ساخت به عشق دگرم یار و نگفت
کاین تعشق شده باشد به چه صورت واقع
کار موقوف نگاهیست میان من و او
گر بود صد جدل و خشم و کدورت واقع
میرسد مست جنون تیغ به کف گرم غضب
شدی ای دل سر راهش به چه جرات واقع
ای نگهبان نبود گر رخ آن مه منظور
میتوان از تو کشید ای همه منت واقع
محتشم بردرش از خدمت خود هرزه ملاف
آید از بیهنری چون تو چه خدمت واقع
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
ای به من صدق و صفای تو دروغ
مهر من راست وفای تو دروغ
نالش غیر ز جور تو غلط
بر زبانش گلههای تو دروغ
چند گویم به هوس با دل خویش
حرف تخفیف جفای تو دروغ
گوی چوگان هوس گشته رقیب
سر فکنده است به پای تو دروغ
چند اصلاح جفای تو کنم
چند گویم ز برای تو دروغ
وعدهٔ بوسه چه میفرمائی
مینماید ز ادای تو دروغ
سگت از شومی آمد شد غیر
گفت صد ره به گدای تو دروغ
گوئی ای ابر حیا میبارد
از در و بام سرای تو دروغ
راست گویم به هوس میگوید
ملک از بهر رضای تو دروغ
عاشق از بهر رضای تو عجب
گر نگوید به خدای تو دروغ
محتشم این همه میگوئی و نیست
به زبان گله زای تو دروغ
مهر من راست وفای تو دروغ
نالش غیر ز جور تو غلط
بر زبانش گلههای تو دروغ
چند گویم به هوس با دل خویش
حرف تخفیف جفای تو دروغ
گوی چوگان هوس گشته رقیب
سر فکنده است به پای تو دروغ
چند اصلاح جفای تو کنم
چند گویم ز برای تو دروغ
وعدهٔ بوسه چه میفرمائی
مینماید ز ادای تو دروغ
سگت از شومی آمد شد غیر
گفت صد ره به گدای تو دروغ
گوئی ای ابر حیا میبارد
از در و بام سرای تو دروغ
راست گویم به هوس میگوید
ملک از بهر رضای تو دروغ
عاشق از بهر رضای تو عجب
گر نگوید به خدای تو دروغ
محتشم این همه میگوئی و نیست
به زبان گله زای تو دروغ
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
بعد مرگ من نکرد آن مه تاسف برطرف
میتوان مرد از برای او تکلف برطرف
تا نگردد سیر عاشق بر سر خوان وصال
بود در منع زلیخا حق یوسف برطرف
خاصه من کرده باغ وصل را اما در آن
بر تماشا نیستم قادر تکلیف بطرف
فیض من بنگر که چون رفتم به بزمش صد حجاب
در میان آمد ولی شد بی توقف برطرف
چند آری در میان تعریف بزم صوفیان
باده صافی به دست آور تصرف بر طرف
بخت ساعت ساعتم از وصل سازد کامیاب
گر شود از وعدهای او تخلف برطرف
محتشم مرد و ز تیغش مشکل خود حل نساخت
تا ابد مشکل که گیرد زین تاسف برطرف
میتوان مرد از برای او تکلف برطرف
تا نگردد سیر عاشق بر سر خوان وصال
بود در منع زلیخا حق یوسف برطرف
خاصه من کرده باغ وصل را اما در آن
بر تماشا نیستم قادر تکلیف بطرف
فیض من بنگر که چون رفتم به بزمش صد حجاب
در میان آمد ولی شد بی توقف برطرف
چند آری در میان تعریف بزم صوفیان
باده صافی به دست آور تصرف بر طرف
بخت ساعت ساعتم از وصل سازد کامیاب
گر شود از وعدهای او تخلف برطرف
محتشم مرد و ز تیغش مشکل خود حل نساخت
تا ابد مشکل که گیرد زین تاسف برطرف
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
زهی ز عشق جهانی تو را به جان مشتاق
من از کمال محبت جهان جهان مشتاق
نهان ز چشم بدان صورت تو را این است
که دایمم من صورت طلب به آن مشتاق
ز دست کوته خود در هوای زلف توام
چو مرغ بیپر و بالی به آشیان مشتاق
به محفل دگران در هوای کوی توام
چو آن غریب که باشد به خانمان مشتاق
کنم سراغ سگت همچو کسی که بود
ز رازهای نهانی به همزبان مشتاق
عجب که ذکر تو جزء شهادتم نشود
ز بس که هست به نام خوشت زبان مشتاق
به محتشم چه فسون کردهای که میگردد
نفس نفس به تو مایل زمان زمان مشتاق
من از کمال محبت جهان جهان مشتاق
نهان ز چشم بدان صورت تو را این است
که دایمم من صورت طلب به آن مشتاق
ز دست کوته خود در هوای زلف توام
چو مرغ بیپر و بالی به آشیان مشتاق
به محفل دگران در هوای کوی توام
چو آن غریب که باشد به خانمان مشتاق
کنم سراغ سگت همچو کسی که بود
ز رازهای نهانی به همزبان مشتاق
عجب که ذکر تو جزء شهادتم نشود
ز بس که هست به نام خوشت زبان مشتاق
به محتشم چه فسون کردهای که میگردد
نفس نفس به تو مایل زمان زمان مشتاق
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
بیچاره باشد همواره عاشق
عشق این چنین است بیچاره عاشق
گردون نگردد روزی که گردد
از کوی معشوق آواره عاشق
صد پاره شد دل اما همان هست
بر روی خوبان هر پاره عاشق
گر سر کشیدی یکباره معشوق
از پا فتادی صد باره عاشق
گر شرم بودی هرگز نکردی
در روی معشوق نظاره عاشق
نبود گر آدم ای ترک خونخوار
خواهی تراشید از خارهٔ عاشق
حسنت فزون باد تا محتشم را
بینند یاران همواره عاشق
عشق این چنین است بیچاره عاشق
گردون نگردد روزی که گردد
از کوی معشوق آواره عاشق
صد پاره شد دل اما همان هست
بر روی خوبان هر پاره عاشق
گر سر کشیدی یکباره معشوق
از پا فتادی صد باره عاشق
گر شرم بودی هرگز نکردی
در روی معشوق نظاره عاشق
نبود گر آدم ای ترک خونخوار
خواهی تراشید از خارهٔ عاشق
حسنت فزون باد تا محتشم را
بینند یاران همواره عاشق