عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۴
ای اشک جگر سوز که در چشم پر آیی
بنشین که نمک ریزه دلهای کبابی
یارب که کف پای تو بر دیده که مالد
شبها که تو افتاده ز می مست و خرابی
دریاب کزین همنفسان زود برنجی
و آنگاه چو من سوخته جویی و نیابی
پروای که داری تو که با حشمت شاهی
سرخوش ز می حسنی و مستان ز شرابی
بیداری اهلی بامیدی است که یکشب
بوسد کف پای تو نه بیند که بخوابی
بنشین که نمک ریزه دلهای کبابی
یارب که کف پای تو بر دیده که مالد
شبها که تو افتاده ز می مست و خرابی
دریاب کزین همنفسان زود برنجی
و آنگاه چو من سوخته جویی و نیابی
پروای که داری تو که با حشمت شاهی
سرخوش ز می حسنی و مستان ز شرابی
بیداری اهلی بامیدی است که یکشب
بوسد کف پای تو نه بیند که بخوابی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۴
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۱
گلی است عارض ساقی بنازکی کز وی
چو گل که در عرق افتد برون تراود خوی
چو همعنان نتوانم شد از روی خامی
پی سمند ترا گیرم و دوم از پی
چه جای آنکه بنالد دلم ز ناوک تو
که استخوان تنم ناله میکند چون نی
بیار می که بیابان غم رهی دورست
اگر مرا نبرد می نگردد اینره طی
بخون اهلی بیکس که دامنت گیرد
بکش به تیغ جفایش که الضمان علی
چو گل که در عرق افتد برون تراود خوی
چو همعنان نتوانم شد از روی خامی
پی سمند ترا گیرم و دوم از پی
چه جای آنکه بنالد دلم ز ناوک تو
که استخوان تنم ناله میکند چون نی
بیار می که بیابان غم رهی دورست
اگر مرا نبرد می نگردد اینره طی
بخون اهلی بیکس که دامنت گیرد
بکش به تیغ جفایش که الضمان علی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۷
کی دل سبک باشک جگرگون کند کسی
دریا بقطره قطره تهی چون کند کسی
تو نوبهار حسن نه آنی که دل دهد
کز سینه خار خار تو بیرون کند کسی
تا کی سخن ز چشمه حیوان کند خضر
باوی حدیث آن لب میگون کند کسی
عاشق بوصل یار کجا میرسد مگر
آیین روزگار دگرگون کند کسی
در دیده خواب مردم چشمم ز گریه نیست
چون خواب در میانه جیحون کند کسی
ای همنفس تفحص حالم چه میکنی
خودرا چرا به بیهده محزون کند کسی
انصاف نیست اهلی اگر با چنین غمی
در دور من حکایت مجنون کند کسی
دریا بقطره قطره تهی چون کند کسی
تو نوبهار حسن نه آنی که دل دهد
کز سینه خار خار تو بیرون کند کسی
تا کی سخن ز چشمه حیوان کند خضر
باوی حدیث آن لب میگون کند کسی
عاشق بوصل یار کجا میرسد مگر
آیین روزگار دگرگون کند کسی
در دیده خواب مردم چشمم ز گریه نیست
چون خواب در میانه جیحون کند کسی
ای همنفس تفحص حالم چه میکنی
خودرا چرا به بیهده محزون کند کسی
انصاف نیست اهلی اگر با چنین غمی
در دور من حکایت مجنون کند کسی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۸
در کوره غم تا نخورم سوزش و تابی
بیرون ندهم همچو گل از گریه گلابی
رحمت بمن ای گنج وفا نیست وگرنه
ویرانه تر از سینه من نیست خرابی
مست تو دل سوخته ماست که هرگز
نشنیده جز از سینه خود بوی کبابی
خون من نومید نریزی که گناه است
وز این گنهت به نبود هیچ ثوابی
اهلی تو چو خود را نشمردی سگ دلدار
اینست که کس برنگرفت از تو حسابی
بیرون ندهم همچو گل از گریه گلابی
رحمت بمن ای گنج وفا نیست وگرنه
ویرانه تر از سینه من نیست خرابی
مست تو دل سوخته ماست که هرگز
نشنیده جز از سینه خود بوی کبابی
خون من نومید نریزی که گناه است
وز این گنهت به نبود هیچ ثوابی
اهلی تو چو خود را نشمردی سگ دلدار
اینست که کس برنگرفت از تو حسابی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۵
گیرم دل من از غم دیوانه زیست باری
در عالم از غم دل وارسته کیست باری
ایشمع از آن پریرو و دیوانه گر نگشتی
این گریه از چه داری و آن خنده چیست باری
هرچند مهر گردون رحمی بکس ندارد
بر من بچشم رحمت گردون گریست باری
ای من غلام رویت گر میکنی قبولم
پیش من این غلامی آزادگی است باری
یاران بکامرانی مرد غمت نبودند
اهلی بنامرادی مردانه زیست باری
در عالم از غم دل وارسته کیست باری
ایشمع از آن پریرو و دیوانه گر نگشتی
این گریه از چه داری و آن خنده چیست باری
هرچند مهر گردون رحمی بکس ندارد
بر من بچشم رحمت گردون گریست باری
ای من غلام رویت گر میکنی قبولم
پیش من این غلامی آزادگی است باری
یاران بکامرانی مرد غمت نبودند
اهلی بنامرادی مردانه زیست باری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۸
تو مرا اگر نبخشی من و کنج نامرادی
نفسی غم تو بهتر که هزار ساله شادی
همه عاشقند یارب چه بلاست این که مارا
همه حسرتست و حرمان همه رنج و نامرادی
بتو حال خود چه گویم که بحال کسی نیفتی
غم کس کجا شناسی تو که دل بکس ندادی
بشناس قدر خود را به پری مشو مقابل
چه پری که گر بدانی ز فرشته هم زیادی
چو تو ایسواد دیده نشدی غبار راهش
برو از نظر چو اشکم که ز چشم من فتادی
ببلا بساز اهلی که بکوی نازنینان
چو لب از وفا گشودی در صد بلا گشودی
نفسی غم تو بهتر که هزار ساله شادی
همه عاشقند یارب چه بلاست این که مارا
همه حسرتست و حرمان همه رنج و نامرادی
بتو حال خود چه گویم که بحال کسی نیفتی
غم کس کجا شناسی تو که دل بکس ندادی
بشناس قدر خود را به پری مشو مقابل
چه پری که گر بدانی ز فرشته هم زیادی
چو تو ایسواد دیده نشدی غبار راهش
برو از نظر چو اشکم که ز چشم من فتادی
ببلا بساز اهلی که بکوی نازنینان
چو لب از وفا گشودی در صد بلا گشودی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۷
رفتی و چراغ ستم افروخته کردی
دیدی که چه باروز من سوخته کردی
کشتی بجفا شهری و از درد رهاندی
درد همه در جان من اندوخته کردی
از خون اسیران نشود سیر سگ تو
اکنون که بخون منش آموخته کردی
تا باز کجا میروی امشب به شبیخون
کز آتش می شمع رخ افروخته کردی
اهلی چه گشودی برخ ماه وشان باز
چشمی که بصد خون جگر دوخته کردی
دیدی که چه باروز من سوخته کردی
کشتی بجفا شهری و از درد رهاندی
درد همه در جان من اندوخته کردی
از خون اسیران نشود سیر سگ تو
اکنون که بخون منش آموخته کردی
تا باز کجا میروی امشب به شبیخون
کز آتش می شمع رخ افروخته کردی
اهلی چه گشودی برخ ماه وشان باز
چشمی که بصد خون جگر دوخته کردی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۸
گر درد من سر از دل فرهاد بر زدی
بر سنگ تیشه کی زدی از غم بسر زدی
مجنون چو من اگر جگرش سوختی ز عشق
آتش ز برق آه به آفاق در زدی
آنشمع اگر ز چهره بر انداختی نقاب
پروانه را مجال ندادی که پر زدی
گر حکم داشتی چو سلیمان دلم بباد
از ملک خاک خیمه بماک دگر زدی
هر زخم ناوکی که زد آنشوخ بر دلم
راحت فزود کاش ازین بیشتر زدی
یکشب اگر رقیب شدی دور از آن پری
فریاد چون سگان همه شب تا سحر زدی
اهلی گر آن مسیح نفس نام بردی اش
بعد از هزار سال سر از خاک برزدی
بر سنگ تیشه کی زدی از غم بسر زدی
مجنون چو من اگر جگرش سوختی ز عشق
آتش ز برق آه به آفاق در زدی
آنشمع اگر ز چهره بر انداختی نقاب
پروانه را مجال ندادی که پر زدی
گر حکم داشتی چو سلیمان دلم بباد
از ملک خاک خیمه بماک دگر زدی
هر زخم ناوکی که زد آنشوخ بر دلم
راحت فزود کاش ازین بیشتر زدی
یکشب اگر رقیب شدی دور از آن پری
فریاد چون سگان همه شب تا سحر زدی
اهلی گر آن مسیح نفس نام بردی اش
بعد از هزار سال سر از خاک برزدی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸۶
بناوکی که مرا رخنه در درون کردی
کدورتهمه عمر از دلم برون کردی
تو سرو ناز که گل را بناز میبویی
کجا بری دل ما را که غرق خون کردی
چو گل بخرمن من عمر که خواهی آتش زد
که نوبهار رخ از باده لاله گون کردی
رهم بسلسله زلف چون نمیدادی
مرا ز بهر چه سر حلقه جنون کردی
دلم که شهره عالم به نیک نامی بود
فسانه همه شهرش بیک فسون کردی
درین چمن همه جامیست ایفلک چونست
که جام نرگس مخمور سرنگون کردی
ز دام هجر بمردن رسیده ام اهلی
مگو که چون برهاندت بگو که چون کردی
کدورتهمه عمر از دلم برون کردی
تو سرو ناز که گل را بناز میبویی
کجا بری دل ما را که غرق خون کردی
چو گل بخرمن من عمر که خواهی آتش زد
که نوبهار رخ از باده لاله گون کردی
رهم بسلسله زلف چون نمیدادی
مرا ز بهر چه سر حلقه جنون کردی
دلم که شهره عالم به نیک نامی بود
فسانه همه شهرش بیک فسون کردی
درین چمن همه جامیست ایفلک چونست
که جام نرگس مخمور سرنگون کردی
ز دام هجر بمردن رسیده ام اهلی
مگو که چون برهاندت بگو که چون کردی
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
مخمس
ز دست ناله سگ او بقصد جان من است
یقین که ناله من دشمن نهان من است
معاشران همه رادست بر دهان من است
زبسکه گوش جهانی پر از فغان من است
بشهر بر سر هوی کوی داستان من است
مرا فراق تو تا کی بداغ می سوزد
که دل بحسرت یکدم فراغ می سوزد
زدود دل همه روزم دماغ می سوزد
درون من همه شب چون چراغ می سوزد
مگر فتیله او مغز استخوان من است
چو جان من نشود جز بمرگ من دلشاد
مرا خلاص ز مردن کسی نخواهد داد
مگر ز روی وفا دوستان پاک نهاد
دعای عمر کنندم ولی قبول مباد
مرا چو زنده نمیخواهد آنکه جان من است
بتی که جز غم او مایه طرب نبود
دلم نمیدهد و گفتن ام ادب نبود
کنون که دل شد و جان نیز بی تعب نبود
به بیدلی اگرم جان رود عجب نبود
چو دل نمیدهدم آنکه دلستان من است
اگر چه نیست ز عشقت به نیک و بد ترسم
ولی ز هجر تو ایشوخ سر و قد ترسم
تو دوری از من از هلاک خود ترسم
میان جان و تنم دوری او فتد ترسم
ز دورییی که میان تو و میان من است
تو آفتابی و سر تا قدم ز نور خدا
ز شمع روی تو روشن شدی خجسته سزا
که بیتو زنده بود ای حیات روح فزا
تو در درون دل از جان خسته تنگ میا
که یک دو روز درین خانه میهمان من است
مرا که بخت چو اهلی نداده طالع نیک
اگر بپای تو ریزم درو گهر چون ریگ
وگر ز شوق تو دل جوش میزند چو شمع
تو زان من نشوی نیست بخت اینم لیک
همین بس است که گویی که خسرو آن من است
یقین که ناله من دشمن نهان من است
معاشران همه رادست بر دهان من است
زبسکه گوش جهانی پر از فغان من است
بشهر بر سر هوی کوی داستان من است
مرا فراق تو تا کی بداغ می سوزد
که دل بحسرت یکدم فراغ می سوزد
زدود دل همه روزم دماغ می سوزد
درون من همه شب چون چراغ می سوزد
مگر فتیله او مغز استخوان من است
چو جان من نشود جز بمرگ من دلشاد
مرا خلاص ز مردن کسی نخواهد داد
مگر ز روی وفا دوستان پاک نهاد
دعای عمر کنندم ولی قبول مباد
مرا چو زنده نمیخواهد آنکه جان من است
بتی که جز غم او مایه طرب نبود
دلم نمیدهد و گفتن ام ادب نبود
کنون که دل شد و جان نیز بی تعب نبود
به بیدلی اگرم جان رود عجب نبود
چو دل نمیدهدم آنکه دلستان من است
اگر چه نیست ز عشقت به نیک و بد ترسم
ولی ز هجر تو ایشوخ سر و قد ترسم
تو دوری از من از هلاک خود ترسم
میان جان و تنم دوری او فتد ترسم
ز دورییی که میان تو و میان من است
تو آفتابی و سر تا قدم ز نور خدا
ز شمع روی تو روشن شدی خجسته سزا
که بیتو زنده بود ای حیات روح فزا
تو در درون دل از جان خسته تنگ میا
که یک دو روز درین خانه میهمان من است
مرا که بخت چو اهلی نداده طالع نیک
اگر بپای تو ریزم درو گهر چون ریگ
وگر ز شوق تو دل جوش میزند چو شمع
تو زان من نشوی نیست بخت اینم لیک
همین بس است که گویی که خسرو آن من است
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
مستزاد
چون شاخ گل آنروز که در خانه زینی
آشوب جهانی
و امروز که چون سرو سهی بزم نشینی
آشوب نشانی
گه با من دلسوخته شیرین تری از شهد
گه تلخ تر از زهر
فریاد ز دست تو که یک لحظه چنینی
یک لحظه چنانی
شیرین بلطافت شد اگر خسرو خوبان
لیلی بملاحت
ایکان ملاحت تو سرا پا همه اینی
ورزرخ همه آنی
دیروز که در بند وفا بودی و یاری
می بود بدستت
امروز که در قصد هلاکم به کمینی
با تیر و کمانی
با قد چو سرو و گل رخسار و لب لعل
ایساقی جانبخش
خورشید بلند اختری و ماه زمینی
عیسی زمانی
خواهی که دهد ساقی جان ساغر نوشت
بر خلق مزن نیش
کز باغ مکافات گل و لاله نچینی
گر خار نشانی
آسوده درونی و غم من بتو اهلی
هر چند بگوید
تا درد دلی کز تو مرا هست نه بینی
بالله که ندانی
آشوب جهانی
و امروز که چون سرو سهی بزم نشینی
آشوب نشانی
گه با من دلسوخته شیرین تری از شهد
گه تلخ تر از زهر
فریاد ز دست تو که یک لحظه چنینی
یک لحظه چنانی
شیرین بلطافت شد اگر خسرو خوبان
لیلی بملاحت
ایکان ملاحت تو سرا پا همه اینی
ورزرخ همه آنی
دیروز که در بند وفا بودی و یاری
می بود بدستت
امروز که در قصد هلاکم به کمینی
با تیر و کمانی
با قد چو سرو و گل رخسار و لب لعل
ایساقی جانبخش
خورشید بلند اختری و ماه زمینی
عیسی زمانی
خواهی که دهد ساقی جان ساغر نوشت
بر خلق مزن نیش
کز باغ مکافات گل و لاله نچینی
گر خار نشانی
آسوده درونی و غم من بتو اهلی
هر چند بگوید
تا درد دلی کز تو مرا هست نه بینی
بالله که ندانی
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۶
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۳
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۷
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۲۲ - تاریخ وفات خواجه کمال
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۲۸ - تاریخ وفات پیر محمد چنگی
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۲۹ - تاریخ وفات خواجه حسن
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۹