عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۵۰
ز دل مهر تو ای مه رفتنی نی
غم عشقت به هر کس گفتنی نی
ولیکن شعله مهر و محبت
میان مردمان بنهفتنی نی
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱
من و دیدن رقیبان هوسناک تو را
رو که تا دم زده‌ام سوخته‌ام پاک تو را
من که از دست تو صد تیغ به دل خواهم زد
به که بیرون فکنم از دل صد چاک تو را
تا به غایت من گمراه نمیدانستنم
اینقدر کم حذر و خود سر و بی‌باک تو را
ترک چشمت که دم از شیر شکاری میزد
این چه سر بود که بربست به فتراک تو را
قلب ما صاف کن ای شعلهٔ اکسیر اثر
چه شود نقد به جز دود ز خاشاک تو را
هیچت ای چشم سیه روی ازو سیری نیست
در تو گور مگر سیر کند خاک تو را
محتشم آنچه تو دیدی و تو فهمیدی از او
کور بهتر پر ازین دیده ادراک تو را
کلامم می‌کشد ناگه به جائی
که آرد بر سر نطقم بلائی
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳
من نه آن صیدم که بودم پاسدار اکنون مرا
ورنه شهبازی ز چنگت می‌کشد بیرون مرا
زود می‌بینی رگ جانم به چنگ دیگری
گر نوازش می‌کنی زین پس به این قانون مرا
آن که دی بر من کشید از غمزه صد شمشیر تیز
تا تو واقف می‌شود می‌افکند در خون مرا
آن که دوش از پیش چشم ساحرش بگریختم
تا تو می‌یابی خبر می‌بندد از افسون مرا
آن که در دل خیل وسواسش پیاپی می‌رسد
تا تو خود را می‌رسانی می‌کند مجنون مرا
آن که از یک حرف مستم کرد اگر گوید دو حرف
می‌تواند کرد مدهوش از لب میگون مرا
آن گران تمکین که من دیدم همانا قادر است
کز تو بار عاشقی بر دل نهد افزون مرا
گر به آن خورشیدرو یک ذره خود را می‌دهم
می‌برد در عزت از رغم تو بر گردون مرا
چون گریزم محتشم گر آن بت زنجیر موی
پای دل بندد پس از تحقیق این مضمون مرا
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴
عشقت زهم برآورد یاران مهربان را
از همچو مرگ به گسست پیوند جسم و جان را
تا طرح هم زبانی با این و آن فکندی
کردند تیز برهم صد همزبان را
از لطف عام کردی در بزم خاص باهم
در نیم لحظه دشمن صد ساله دوستان را
جمعی که باهم اول بودند راست چون تیر
در کینهٔ هم آخر کردند زه کمان را
باد ستیزه برخاست وز یکدیگر جدا کرد
مانند دود آتش اهل دو دودمان را
شهری ز آشنایان پر بود ای یگانه
بیگانه کرد عشقت از هم یگان یگان را
صد دست عهد باهم دست تو از کناره
شمشیر بر میان زد پیوند این و آن را
ما با کسی که بودیم پیوسته بر در مهر
باب النزاع کردیم آن طرفه آستان را
با محتشم رفیقی طرح رقابت افکند
کی ره به خاطر خود می‌دادم این گمان را
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۹
نمی‌گفتم که خواهد دوخت غیرت چشمم از رویت
نمی‌گفتم که خواهد بست همت رختم از کویت
نمی‌گفتم کمند سرکشی بگسل که می‌ترسم
دل من زین کشاکش بگسلد پیوند از مویت
نمی‌گفتم نگردان قبلهٔ بد نیتان خود را
وگرنه روی می‌گردانم از محراب ابرویت
نمی‌گفتم سخن دربارهٔ بدگوهران کم گو
که دندان می‌کنم یکباره از لعل سخنگویت
نمی‌گفتم بهر کس روی منما و مکن نوعی
که گر از حسرت رویت بمیرم ننگرم سویت
نمی‌گفتم ازین مردم فریبی میکنی کاری
که من باطل کنم بر خویش سحر چشم جادویت
نمی‌گفتم ازین به محتشم را بند بر دل نه
که خواهد جست و خواهد جست او از زلف هندویت
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۰
آن که چشمت را ز خواب ناز بیداری نداد
دلبری دادت بقدر ناز ودلداری نداد
آن که کرد از قوت حسنت قوی بازوی جور
قدرتت یک ذره بر ترک جفا کاری نداد
آن که کرد آزار دل را جوهر شمشیر حسن
اختیارت هیچ در قطع دل آزاری نداد
آنکه دردی بی‌دوا نگذاشت یارب از چه رو
غم به من داد و تو را پروای غمخواری نداد
آن که کردت در دبستان نکوئی ذو فنون
در فن یاری تو را تعلیم پنداری نداد
آن که داد از قد و کاکل شاه حسنت را علم
رایت ظلم تو را بیم از نگونساری نداد
آن که بار بی‌دلان کرد از غم عشقت فزون
محتشم را تا نکشت از غم سبکباری نداد
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۱
یارب چه مهر خوبان حسن از جهان برافتد
گیرد بلا کناری عشق از میان برافتد
دهر آتشی فروزد کابی بر آن توان زد
داغ درون نماند سوز نهان برافتد
عشق از تنزل حسن گردد به خاک یکسان
نام و نشان عاشق زین خاکدان برافتد
رخسار عافیت را کایام کرده پنهان
باد امان بجنبد برقع از آن برافتد
ابروی حسن کز ناز بستست بر فلک زه
تابی خورد ز دوران زه زان کمان برافتد
تخفیف یابد آزارد خلقی شود سبکبار
از پشت صبر و طاقت بار گران برافتد
از محتشم نجوئید تحسین حال خوبان
هم نکته جو نماند هم نکته دان برافتد
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۱۴
مهی برفت ازین شهر و شور شهر دگر شد
که از غروب و طلوعش دو شهر زیر و زبر شد
ازین دیار سفر کرد و کشت اهل وفا را
در آن دیار ستاد و بلای اهل نظر شد
ز سیل فرقتش این بوم جای سیل شد ارچه
ز برق طلعتش آن خطه هم محل خطر شد
ز بلدهٔ که عنان تافت غصه تاخت به آنجا
به کشوری که وطن ساخت عاقبت به سفر شد
درخت عشق درین شهر شد نهال خزان بین
نهال فتنه در آن ملک نخل تازه ثمر شد
در این دو مملکت از پرتو خروج و ظهورش
بلیهٔ تیغ دودم گشت و فتنهٔ تیر دوسر شد
چو بر رکاب نهاد آن سوار پای غریمت
ز شهر بند سکون محتشم دو اسبه بدر شد
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۲
بهر تسخیر دلم پادشهی تازه رسید
فکر خود کن که سپه بر در دروازه رسید
عشق زد بر در دل نوبت سلطان دگر
کوچ کن کوچ که از صد طرف آوازه رسید
شهر دل زود بپرداز که از چار طرف
لشگری تازه برون از حد و اندازه رسید
مژده محمل مه کوکبه‌ای می‌آرند
از درون رخش برون تاز که جمازه رسید
میوهٔ وصل تو آن به که گذارم به رقیب
از ریاض دگرم چون ثمر تازه رسید
ساقیا باده ز خمخانهٔ دیگر برسان
که درین بزم مرا کار به خمیازه رسید
محتشم طرح کتاب دیگر افکند مگر
کار اوراق جلالیه به شیرازه رسید
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۳
باز جائی رفته‌ام کز روی یارم شرمسار
روی برگشتن ندارم شرمسارم شرمسار
در تب عشقم هوس فرمود نا پرهیزیی
کاین زمان تا حشر از آن پرهیزگارم شرمسار
با رخ و زلفش دلم شرط قراری کرده بود
هم از آن شرحم خجل هم زان قرارم شرمسار
قول و فعل و عهد و شرطم بود پیشش معتبر
پیش او اکنون به چندین اعتبارم شرمسار
کار من یکباره مشکل شد در این عشق و هوس
ای اجل بازا که من زین کار و بارم شرمسار
همچو نعلم پیش او چشم از زمین برداشتن
نیست ممکن بس کزان زیبا سوارم شرمسار
محتشم بر شاخ دیگر بلبل دل را نشاند
من چه نرگس از رخ آن گلعذارم شرمسار
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۴
ما به یارانیم مشغول و رقیب ما به یار
یا به یاران می‌توان مشغول بودن یا به یار
یاری یاران مرا از یار دور افکنده است
کافرم گر بعد ازین یاری کنم الا به یار
چند فرمایندم استغنا و گویندم مزن
حرف جز با غیر و روی غیرتی بنما به یار
یار تا باشد چرا باید زدن با غیر حرف
غیر تا باشد چرا باید زد استغنا به یار
ذره‌ای از یاری این یاران فرو نگذاشتند
یار را با ما گذارید این زمان ما را به یار
ما گدایان قدر این نعمت نمی‌دانسته‌ایم
پادشاهی بوده صحبت داشتن تنها به یار
گر به دست‌م فرصتی افتد بگویم محتشم
از نزاع انگیزی یاران حکایتها به یار
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۷
سخن درست بگویم اگرچه میترسم
که آتش از دهنم سر برآرد از اعراض
به غیر عهد نهان نیستی ازو دیدم
که بر محبت ما بی‌دریغ زد مقراض
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۹
وصل چون شد عام از هجران بود ناخوشترک
خاک هجران بر سر وصلی که باشد مشترک
کی نشیند در زمان وصل بر خاطر غبار
گر نه بیزد خاک شرکت بر سر عاشق فلک
وصل نامخصوص یار آدم کش است ای همدمان
خاصه یاری کش بود حسن پری خلق ملک
یار را با غیر دیدن مرگ اهل غیرت است
غیر بی‌غیرت درین معنی کسی را نیست شک
هرکجا گرمست از تیغ دو کس بازار وصل
می‌زنند آنجا حریفان نقد غیرت بر محک
عاشقی ریش است و وصل دلبران مرهم برآن
وصل چون شد مشترک می‌گردد آن مرهم نمک
بر سر هر نامه طغرائیست لازم محتشم
کی بود زیبنده گر باشد دو سر را تاج یک
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۰
چون من کجاست بوالعجبی در بسیط خاک
آب حیات بر لب و از تشنگی هلاک
دارم ز پاک دامنی اندر محیط وصل
حال کسی که سوخته باشد ز هجر پاک
آن می که می‌دهندم و من در نمی‌کشم
ریزم اگر به خاک شود مرده نشاء ناک
در دست وصل سوزن تدبیر روز و شب
دل ز احتراز کرده نهان جیب چاک چاک
دست هوس دراز نسازم به شاخ وصل
از حسرتم اگر رگ جان بگسلد چو تاک
جامم لبالب از می وصل است و من خجل
کاب حیات ریخته خواهد شدن به خاک
بر دامنت چو گرد هوس نیست محتشم
گر بر بساط قرب نشینی چو من چه باک
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۱
این منم کز عصمت دل در دلت جا کرده‌ام
این منم کز عشق پاک این رتبه پیدا کرده‌ام
این منم کز پاکبازی چشم هجران دیده را
قابل نظاره آن روی زیبا کرده‌ام
این منم کز عین قدرت دیدهٔ اغیار را
بی‌نصیب از توتیای خاک آن پا کرده‌ام
این منم کز صیقل آئینهٔ صدق و صفا
در رخت آثار مهر خود هویدا کرده‌ام
این منم کز رازداری گوش حرف اندوز را
مخزن اسرار آن لعل شکرخا کرده‌ام
این منم کز پرسشت با صحت و عمر ابد
ناز بر خضر و تغافل بر مسیحا کرده‌ام
این منم کاندر حضور مدعی چون محتشم
هرچه طبعم کرده خواهش بی‌محابا کرده‌ام
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۲
هرگز از زلف کجت بی‌پیچ و تابی نیستم
صید این دامم از آن بی‌اضطرابی نیستم
گرچه هستم در بهشت وصل ای حوری نژاد
چون قرینم با رقیبان بی‌عذابی نیستم
دی که بهر قتل می‌کردی شمار عاشقان
من یقین کردم که پیشت در حسابی نیستم
تا عتابت باشد از حلمم دل خوش که من
مرغ آتشخواره‌ام قانع به آبی نیستم
ز آب حلمت شعلهٔ عشقم به پستی مایل است
عاشقم آخر سزاوار عتابی نیستم
من که صد پیغام گستاخانه‌ات دادم هنوز
در خور ارسال عاشق کش جوابی نیستم
بزم آن مه محتشم مخصوص خاصان به که من
کو چه گردی ابترم عالیجنابی نیستم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۳
منم شکسته نهال ریاض عشق و گلی
ز دهر می‌کند امسال غالبا بی‌خم
به زخم ناوک او چون شوم شهید کنید
شهید ناوک شاطر جلال تاریخم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۴
به خوبی ذره‌ای بودی چه در کوی تو جا کردم
به دامن گرم آتشپاره‌ای اما خطا کردم
منت دادم به کف شمشیر استغنا که افکندی
تن اهل وفا در خون ولی بر خود جفا کردم
تو خود آئینه‌ای بودی ولی ماه جمالت را
من از فیض نظر آئینهٔ گیتی نما کردم
بلای خلق بودی اول ای سرو سهی بالا
منت آخر بلائی از بلاهای خدا کردم
نبود از صدق روی اهل حاجت در تو بی‌پروا
تو را من از توجه قبله حاجت روا کردم
خریداران ز قحط حسن می‌گشتند گرد تو
تو را من از عزیزی یوسف مصر صفا کردم
کنون او ذوق دارد محتشم از کردهای من
من انگشت تاسف می‌گزم که اینها چرا کردم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۵
منم کز دل وداع کشور امن و امان کردم
ز ملک وصل اسباب اقامت را روان کردم
منم کانداختم در بحر هجران کشتی طاقت
رسیدم چون به غرقاب بلا لنگر گران کردم
منم کاورد کوه محنتم چون زور بر خاطر
تحمل را به آن طاقت شکن خاطرنشان کردم
منم کاویخت چون هجران کمان خویش از دعوی
بزور صبر جرات در شکست آن کمان کردم
منم کز صرصر هجران چه شد میدان غم رفته
ز دعوی با صبا آسودگی را همعنان کردم
منم کایام چون گشت از کمان کین خدنگ افکن
فکندم جوشن طاقت ببر خود را نشان کردم
منم کز سخت جانی بر دل هجران گزین خود
جفا را جرات افزودم بلا را کامران کردم
منم صبر آزمائی کز گره‌های درون چون نی
کمر بستم به سختی ترک آن نازک میان کردم
منم مرغی که چون بر آشیانم سنگ زد غیرت
به بال سعی پرواز از زمین تا آسمان کردم
منم کز گفتن نامی که میمردم برای آن
چو شمع از تیغ غیرت نطق را کوته‌زبان کردم
منم کز محتشم آئین صبر آموختم اول
دگر سلطان غیرت هرچه فرمود آنچنان کردم
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۳۶
به دعوی آمده ترکی که صید خود کندم
دل از تو می‌کنم ای بت خدا مدد کندم
مرا تو کشته‌ای و بر سرم ستاده کسی
که یک فسون ز لبش زنده ابد کندم
عجب که با همه عاشق کشی حسد نبری
که آن مسیح نفس روح در جسد کندم
مرا زیاده ز حد کرده است با خود نیک
رسیده کار به آن هم که با تو بد کندم
قبول خاطر او گشته‌ام به ترک درت
چنان نکرده قبولم که باز رد کندم
فلک که سکه عشقش به نام من زده است
عجب که باز به عشق تو نامزد کندم
چو محتشم خط آزادی از تو می‌گیرم
که او ز خیل غلامان به این سند کندم