عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
دلم را یار پیش ما شکسته
بپای گلبن این مینا شکسته
سرشکم قطره صاحب شکوهست
که صدره شوکت دریا شکسته
متاعی بهتر از جنس وفا نیست
کسادی قدر این کالا شکسته
دلی روز جزا باید درستی
که امروز از غم فردا شکسته
چه سازد دل بآن مژگان خونریز
که نشتر در رگ خارا شکسته
بود آن مومیائی عشق کز وی
دلت یابد درستی ناشکسته
ز چشمم میچکد خون تا بکویت
کرا خاری دگر در پا شکسته
چه کار اید ز من در عشق مشتاق
چه دل دستم چو دستم پا شکسته
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
ندانم میکنی گاهی بغربت یاد من یا نه
بخاطر آیدت زین مانده بی‌کس در وطن یا نه
ترا در مصر دولت بر سریر عزت آگاهی
ز حال پیر کنعان هست در بیت‌الحزن یا نه
بیاران نوت در طرح بزم عشرت افکندن
بخاطر میرسد محرومی یار کهن یا نه
بیادت هیچ میآید بپاداش وفای تو
ز بیداد بداندیشان کشیدم آنچه من یا نه
بگوشت هیچ میگوید صبا کان خسته هجران
کشید از دوریت سر در گریبان کفن یا نه
بزندان غمت زان خون که می‌نوشم خبرداری
بگاه باده پیمائی بگلگشت چمن یا نه
گهی آری بیاد این تلخکام زهر حرمانرا
که مرد از حسرت یکبوسه زان کنج دهن یا نه
برم مشتاق دانم آید و اما نمیدانم
که تا آید ز درد هجر خواهم زیستن یا نه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
بغربت یوسف من من بزندان وطن مانده
پسر گم کرده‌ای در گوشه بیت‌الحزن مانده
حلالش باد با یاران غربت عشرت ارگاهی
کسی آید بیاد او را که بیکس در وطن مانده
چه سازم گرنه از خود دور ازو قالب تهی سازم
چه کار آید مرا این زندگی جان رفته تن مانده
نخواهم دور از آن گل زیست امروز است یا فردا
که خالی آشیان عندلیبی در چمن مانده
بتیغ فرقتم کشت و نیامد بر سر خاکم
غباری در دلش گویا از این خونین کفن مانده
کسی کز فرقت شیرین لبی جان داده میداند
چه تلخی تا قیامت در مذاق کوهکن مانده
خمار حسرت آرد باده ته شیشه مستان‌را
برنجم دور از آن زین نیم‌جانی در بدن مانده
زبان خامه فرسود و هنوزم از غم هجران
بدل صد گفتگو مشتاق و بر لب صد سخن مانده
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
تا کی کند یار، از من کناره
افغان ز گردون، آه از ستاره
او را که آبی، بر سردم نزع
چون صبح یابد، عمر دوباره
داند دل ما، ز آندل چه دیده است
آن شیشه کامد، بر سنگ خاره
زین بحر خونخوار مردان گذشتند
در فکر کشتی ما بر کناره
افغان ز غربت کز سنگ چون جست
در دم سر آمد عمر شراره
بیدردیم کشت از عشق خواهم
جان شرحه شرحه دل پاره پاره
زین محرمی آه با او ز حد رفت
سرگوشی غیر چون گوشواره
مهدیست گردون، کارام یکدم
طفلان نگیرند، زین گاهواره
کاری ندارد، جان دادن ما
زآن گوشه چشم، بس یک اشاره
تا کی کشم ناز، زین چاره‌سازان
خوش آنکه بگذشت، کارش ز چاره
مشتاق آریش، دربر اگر تو
جز او زهر کس، گیری کناره
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ز وصل او که من پیوسته می‌پنداشتم روزی
دلی دارند یاران خوش که منهم داشتم روزی
ثمرها خورده‌ام زین دانه‌افشانی کنون اشکم
نه آن تخم است پنداری که من میکاشتم روزی
زآهم رفت اثر افغان که در کارم شکست آمد
از این رایت که بهر فتح می افراشتم روزی
کنون حاصل ندارد تخم اشکم ورنه زین دانه
بروی هم چه خرمنها که می انباشتم روزی
کنم هر دم بیان شوق و گریم این مکافاتش
که حرف عشق را افسانه می‌پنداشتم روزی
ننالم چون ز جورت آه رفت آن طاقتم کز تو
جفا میدیدم و نادیده می‌انگاشتم روزی
مجو بی‌طلعت آن مهروش مشتاق تاب از من
ندارم طاقت اکنون ذره‌ای گرداشتم روزی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
من تشنه دشت بی‌آب بارد مگر سحابی
ورنه کسی نگیرد دست مرا بآبی
آن تشنه لب درین دشت آخر رسد بآبی
کز ره نرفته باشد از جلوه سرابی
هرکس که گشت روشن از لوح دل سوادش
هرگز نخوانده باشد گو حرفی از کتابی
از تشنگی است یا رب آتش بجان گیاهم
یا رشحه زابری یا قطره‌ای ز آبی
هرگز ز ساغر عشق جز خون دل نخوردیم
اینست اگر کشیده است زین گل کسی گلابی
در پنجه غم او مرغیست دل که چون شد
بیرون ز بیضه افتاد در چنگل عقابی
زهر فراق یاران هرکس چشیده داند
در نه خم فلک نیست زین تلختر شرابی
نزدیک ساحل آمد سالم سفینه ما
ای قلزم محبت وقتست انقلابی
اکنون که دانه‌ام سوخت لب تشنه در ته خاک
حاصل چه زینکه هر سو گیرد هوا سحابی
زآن مهروش چه داند بیتابی تو مشتاق
چون ذره هر که نبود سرگرم آفتابی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
آمدی وصلت بجامم ریخت آب زندگی
رفتی و در ساغرم خون شد شراب زندگی
خالی از معنی بود این دفتر از هم گو بپاش
همچو اوراق خزان ما را کتاب زندگی
بود عافل از شهادت خضر در ظلمت شتافت
ورنه در سرچشمه تیغ است آب زندگی
اینقدرها چیست در رفتن شتاب زندگی
گر در آتش نیست لعل آفتاب زندگی
جز کدورت ناورد نوشیدن آب زندگی
کلفت درد است در جام سراب زندگی
گردم ایمن روزی از موج خطر کاید برون
کشتیم از قلزم پر انقلاب زندگی
ای اجل رحمی کزین بار گران یابم نجات
نیستم خضر آورم تا چند تا زندگی
چون شرارم نقطه‌ای مشتاق می‌آید بچشم
بسکه باشد نارسا مد شهاب زندگی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
چه شد کاتش بجانم از غضب انداختی رفتی
ز چشم افروختی رخ قد بناز افراختی رفتی
که اندازد بخاکم گوهر تاج وفا باشم
چه نقصان من ارقدر مرا نشناختی رفتی
چه شد گر رخصت همراهیم دادی که بر خاکم
بگام اولین چون نقش پا انداختی رفتی
تو چون سیل بهاران خانه‌پردازی که از هرره
خرامان آمدی بس‌خانه ویران ساختی رفتی
جهان میشد ز هستی بی‌تو در چشمم سیه شادم
که از آئینه‌ام این زنگ را پرداختی رفتی
چه میدانی نیازم را که گر یکدم بدلجوئی
نشستی در برم قامت بناز افراختی رفتی
چه گویم بر من از جورت چها ایشهسوار آمد
زدی کشتی بتیغم توسن کین تاختی رفتی
چه داری تاکنی مشتاق دیگر رو بکوی او
که نقد دین و دل در عشقبازی باختی رفتی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
بگلشن بود در پرواز مرغ بند برپائی
سر بندش بدست صید بند بی‌مدارائی
بهر گلبن که افتادی گذار او بصد حسرت
برآوردی ز جان خسته آه جسم فرسائی
رسانید اینسخن کز دل اسیران را گشاید خون
بگوش او ز هر شاخی چو طوطی مرغ گویائی
که پرواز گلستانت مبارک ایکه عمری شد
مقید گشته از مرغان گلشن کرده تنهائی
بگوش از طایران گلشنش چون این صفیر آمد
کشید از سینه مجروح آه حسرت افزائی
که مرغی را که پروازش بدست دیگران باشد
چه ذوق از رف گلزاریست یادامان صحرائی
منم مشتاق آن مرغ و کمندم رشته زلفی
نمیخواهد دلم سیری نمی‌جوید تماشائی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
زهدم افسرده خوشا وقت قدح پیمائی
که شود مست و زند دستی و کو بدپائی
آگه از روز جزائی و کشتی زارم آه
اگر امروز نمیداشت ز پی فردائی
حالم آن ماهی لب تشنه ز هجرت داند
که به خاک افکندش موجه‌ای از دریائی
نیست با کی ز فنای تو جهان را که خورد
چه غم از سوختن خاربنی صحرائی
توبه چون با همه تلخی کنم از باده عشق
که بکیفیت این می نبود صهبائی
هر نهان بر تو عیانست گرت بینش هست
وگرت نیست چه پنهانی و چه پیدائی
عشق بزمیست که هر لحظه در آن صد ساغر
پر شود از می و خالی نشود مینائی
شنوم در رهت از هر سر افتاده بخاک
وای بر آنکه درین راه گذارد پائی
دل تهی از غم دلدار مبادم مشتاق
که بود خوش غم جانگاه نشاط‌افزائی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
بهر چه ز پرده برنمیآئی
کز لطف به چشم درنمیآئی
پنهانی و آشکار می‌بینم
پیدائی و درنظر نمیآئی
از کف ندهم چو عمر دامانت
دانم چو روی دگر نمیآئی
ز آن مانده تهی ز سروت آغوشم
کز سرکشیم بسر نمیآئی
کامم چو نمیدهی بود یکسان
گرمی آئی و گر نمیآئی
از صول توأم چه سود گر خویشم
ناساخته بی‌خبر نمیآئی
مشتاق نمیروی بکوی او
یکره که بچشم تر نمیآئی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
من کیستم ز خنجر بی‌رحم قاتلی
در خون خویش غوطه‌زنان مرغ بسملی
آمد بدلبری بت شیرین شمایلی
میدادمش بدست اگر داشتم دلی
مرگ ز بیم هجر رهاند وز امید وصل
چو غرقه چان سپرد چه بحری چه ساحلی
افتاد دلبری ز قفای دلم ببین
صیاد زیرکی ز پی صید غافلی
اجر شهادتش نبود اگر طلب کند
در حشر خون خویش شهیدی ز قاتلی
بازآ که گشت موسم گل چند سو زدم
داغی زهر گلی که برآرد سر از گلی
مشتاق اصفهانی : مستزاد
شمارهٔ ۱
چند از ستم فلک درین باغ خراب
گریم چو سحاب
از سوز جگر رود ز چشمم خوناب
مانند کباب
باشد که رهائیم دهد زین تب و تاب
کو بانگ رباب
شاید که بر آتش من افشاند آب
کو جام شراب
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
سروا سمنا صنوبرا شمشادا
یکبار به پرسش من ناشادا
ورنه ز غمت رو به بیابان آرم
سرگشته چو باد هرچه بادابادا
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
کارم ز غمت همه خروش است امشب
نیشم در کام جای نوشست امشب
دوشم می وصل در قدح بود مرا
خون در قدح از حسرت دوشست امشب
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
خط تو که غم بجان غمخواران ریخت
آتش بدل سوخته یاران ریخت
آن ابر سیاهست که برگشته ما
اخگر همه جای قطره باران ریخت
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
هرجا صنم لاله‌عذاری بوده است
آرام دل عاشق زاری بوده است
این ناسازی همین بعهد من و تست
زین پیش مگر نه روزگاری بوده است
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
دشمن که برغم بخت وارون منست
یار تو و یار دل محزون منست
می در قدحش ز شک گلگون منست
می نیست که با تو میخورد خون منست
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
زآنچه از ستمت بجان بیتاب گذشت
از چاره مرا کار بهر باب گذشت
رفت آنکه رسیده بود سیلم بکمر
اکنون چکنم که از سرم آب گذشت
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
دیشب که مرا بصحبت یار گذشت
در جرگ رقیبان دل آزار گذشت
وصلی که مرا از پس عمری رو داد
وآن نیز بکام دل اغیار گذشت