عبارات مورد جستجو در ۷۸۹ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۸
ز آن پیش که، شمع مهرش افروختمی
وز آتش دشمنی او سوختمی
ای کاش بدست من سپردی پدرش
تا دوستیش بطفلی آموختمی
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱
شبی میگذشتم ز ویرانه یی
ز پا دیدم افتاده دیوانه یی
نه دیوانه، فرزانه یی حق شناس
چه دیو و چه دیوانه زو در هراس
جهان گشته یی، خضرش از همرهان؛
جهان دیده یی، بسته چشم از جهان
نه جز ز آسمان، سایه یی بر سرش
نه جز موی سر، جامه یی در برش
ره فقر پیموده با پای لنگ
فراخ آستین بوده با دست تنگ
به شیدایی آسوده خاطر ز شید
همه عمر آزاد از عمرو و زید
دلش گنج اسرار حق را امین
نه او از کسی نه کسی زو غمین
به خودگفتی، از خودشنفتی بسی؛
مرنجان کسی را، مرنج از کسی
نه با آسمان کینی از وی گمان
نه ز او کینه یی در دل آسمان
هم او گردن عجز افراشته
هم از وی فلک دست برداشته
گرسنه، ولی سیر از ناز و نوش
برهنه، ولی خلق را عیب پوش!
تهی دست و، پا بر سر گنجهاش
ز فاقه دل آسوده از رنجهاش
دو گز بوریا کرده بر خاک فرش
زده دست کوتاه، بر ساق عرش
اقامت گزین در مقام رضا
رضا داده جانش به حکم قضا
سرش مست عشق و، دلش هوشیار
لبش خنده ریز و مژه اشکبار
گهی خنده می کرد و گه می گریست!
به او گفتم: این خنده و گریه چیست؟!
چه دیدی بگو گر نه ای ز اهل زرق
که گریان چو ابری و خندان چو برق؟!
چو دیوانه افسانه ی من شنفت
فشاند اشک چون شمع خندان و گفت:
چه پرسی؟! که گر گویمت سرگذشت
ز عیش جهان بایدت در گذشت!
تو راکام شیرین، مرا باده تلخ؛
تو از غره گویی سخن، من ز سلخ!
خردمند را، بی خرد یار نیست
به آسوده، فرسوده را کار نیست
زدم بوسه بر دستش آنگه به پای
که ای دانش آرای فرخنده رای
منم تشنه کام و، تو بارنده میغ؛
ز تشنه چرا آب داری دریغ؟!
مرا از کرم باش آموزگار
بگو تا چه ها دیدی از روزگار؟!
ز وضع جهان هر چه دیدی بگو
ز بیننده هم گر شنیدی بگو
دل ازعجز نالی من سوختش
چو شمع آتش من رخ افروختش
همش های های و، همش قاه قاه؛
همی گفت: ای خضر گم کرده راه
مگو زین سرای سیاه و سفید
دو چشم و دو گوشم چه دید و شنید؟!
گر آنچه شنیدستم از روزگار
شمارم، کشد تا به روز شمار
چه خوش گفت پیر پسندیده گوی
سخن هر چه می گویی از دیده گوی
کنونم مزن طعنه ها، هوش باش
چو از دیده گویم سخن، گوش باش
ببین تا چه دیدم ز دور سپهر
ز اندوه و شادی، ز کین و ز مهر
شود تا تو را هم دل آگه ز راز
نه پرسی از این خنده و گریه باز
هم اینجا در اندک زمانی نه دیر
که از خودپرستان شدم گوشه گیر
یکی ژرف دریا بدیدم نخست
که موج غبارش رخ ابر شست
سفاین خرامنده چون بط بسش
لبالب ز در دامن هر خسش
به آن لجه ریزان بسی شد به شط
درون پر ز ماهی، برون پر ز بط
در اصداف رخشان در از هر طرف
چو دری در این لاجوردی صدف
به غواصی الیاسی از هر کنار
بر آورده بس لؤلؤ شاهوار
کشیده از آن دست گوهر فروش
شهان را به تاج و بتان را به گوش
پی صحبت خضر گفتی کلیم
بگسترده در ساحل آن گلیم
فروزنده ماهیش چون آفتاب
در افتاده از دست موسی در آب
شناور سمک ها به پشت وشکم
زر وسیم ریزان به دامان یم
به قعرش ز ساحل زر ماهیان
چو سیمین کواکب ز گردون عیان
همه سرگرانی به هم داشتند
مگر یونس اندر شکم داشتند؟!
به صید بط و ماهیش صبح و شام
به هر گوشه صیادی افگنده دام
مگر ناخدای خداناشناس
نپذرفت از غرقه ای التماس
پس آن غرقه را موج هر سو کشاند
در آخر دم از دیده خونی فشاند
ببین قطره خونی به دریا چه کرد؟!
ز بنیاد آن چون برآورد گرد؟!
چنان ناگه آن بحر طوفان گرفت
که ماندند از آن فیلسوفان شگفت
فرو بست دم آن خروشنده یم
نه نامی به‌جا ماند از آن یم، نه نم
هم آنجا عیان شد یکی پهن دشت
پرنده پر افشان، چرنده بگشت
سفاین ز گرداب بر گل نشست
شدش ناخدا غرق و لنگر شکست
روان هر شکاری به کف تیغ تیز
نموده به مرغابیان رستخیز
ز خون بطان بطن یم شد یمن
درش چون عقیق یمن در ثمن
ز غوک و ز ماهی آن بحر شور
شکم ساخته پر وحوش و طیور
برآمد ز تر دامنی خاک خشک
ره گاو عنبر زد آهوی مشک
فگنده در این جاده ها کاروان
در آن جاده ها کاروان ها روان
گدایان مفلس ز رخشنده در
صدف کرده خالی و زنبیل پر
بسا بی کله سرور عهد شد
بسا پابرهنه که بر مهد شد
ز مرجان و در برده چندان به دوش
که هر پیله ور گشت گوهرفروش
کنون مانده ز آنجا دو روشن سمک
به هفتم زمین و به هشتم فلک
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۸
بجایش نباشد یکی مدرسه
که وارستی آنجا دل از وسوسه
بهر حجره صندوقهای کتاب
همه از فنون حکم انتخاب
اشارت گو، صاحب هر درش
شفا بخش، خدام دانشورش
در آنجا اگر پا نهادی بلید
در آنجا اگر جا گرفتی پلید
زدی آن، دم از علم بوزجمهر
شدی این، ز پاکیزگان سپهر
بهر صفه اش، داده ادریس درس
نه کس را ز تلبیس ابلیس ترس
ز روح القدس، در همه حجره روح
در آنجا قلم جسته پیوند لوح
بهر گوشه زانو زده کودکان
شده خازن مخزن کن فکان
همه حرف شک کرده از سینه حک
نمانده در آیینه شان زنگ شک
بمکتب، الف گفت هر یک نخست
ز حرف الف، سر توحید جست
همه هفت خط خوانده از یک نقط
نوشته هم از یک قلم، هفت خط
همه راهبر خضر توفیقشان
همه مستی جام تحقیقشان
فلاطون از ایشان گرفته سبق
ارسطو شمرده بایشان ورق
چو اشراقیان، مهرشان هم کتاب
چو مشائیان، ماهشن هم رکاب
از آن چار دفتر که روح الامین
رسانید از آسمان بر زمین
همه جسته اسرار ایمانیان
فرو شسته افکار یونانیان
ز کبر و منی، گشته زار و ضعیف
ز بخل و حسد، مانده خوار و خفیف
جدل، کار ایشان بجایی کشاند
که از خاکشان چرخ دامن فشاند
بر آن ماجرا نیز چندی گذشت
که نگذاشت پا کس در آن پهن دشت
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۸ - حکایت
امیری امارت خدا داده داشت
غلامی و فرزندی آزاده داشت
شبی هر دو را در برابر نشاند
ز درج لب اینگونه گوهر فشاند
که: هر یک ازین روزگار دراز
هوائی که دارید گویید باز
که بینم شما را در اندیشه چیست؟!
ز خونابه و می در این شیشه چیست؟!
پسر گفتش: ای بخت آموزگار
همی خواهم از گردش روزگار
که باشد زمین زیر گنجم همه
بهر دشتم از تازی اسبان رمه
ز بسیاری نعمت و ناز من
بگیتی نباشد کس انباز من
غلام خردمند و روشن ضمیر
زمین را ببوسید و گفت: ای امیر
همی خواهم از کردگار جهان
که تا زنده ام آشکار ونهان
خرم بنده و آزاد سازم ز جود
نه ز ایشان که داند مرا بنده بود
دگر از کرم بر فشانم درم
کنم بنده آزادگان از کرم
چو بشنفت از ایشان امیر این کلام
ببوسید از مهر روی غلام
نخستش ز مال خود آزاد کرد
ز آزادی او دلش شاد کرد
بگفت: ای تو را بخت فیروزمند
بلند اخترت کرده همت بلند!
شنیدم سراسر همه رازتان
شد آویزه ی گوشم آوازتان
همی بینم امروز فاش از نهان
که فردا چه خواهید دید از جهان
مرادم نه این بود از این سبز طشت
دریغ آسمان بر مرادم نگشت
مرا غیر ازین بود با خود قرار
ولی نیست در دست کس اختیار
برید آسمانم ز فرزند مهر
بکام تو گردید و گردد سپهر
ز تو دولت افزوده، زو کاسته؛
چه کوشم بکار خدا خواسته؟!
غلام چنینم، ز فرزند به
درخت برافشان، برومند به
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۸ - حکایت
جهانگردی از خیل کارآگهان
سیاحت همیکرد گرد جهان
ره افتادش، از انقلاب سپهر
شبانگه بدریای مغرب چو مهر
نظر افگنان شد بدریا کنار
مگر عبرتی گیرد از روزگار
بصیادی افتاد چشمش نخست
که هر صید را کرده دامی درست
همه ماهی تازه و نغز و پاک
گرفتی ز آب و فگندی بخاک
نشسته به پهلوی آن صید گیر
یکی سرو قد دختر دلپذیر
چوماهی عیان دختر اندر میان
ز اطراف او ریخته ماهیان
تو گفتی که در برج حوت آفتاب
کشیده است از چهره ی خودنقاب!
پدر هر چه ماهی کشیدی بدام
بخاکش کشاندی بسعی تمام
دگر باره آن دختر محترم
در آبش فگندی ز راه کرم
بپرسید سیاح از آن ماه چهر
که ای مهر روی تو در جان مهر
مکن ضایع اینگونه رنج پدر
بودناخلف، دزد گنج پدر
چنین گنج ضایع پسندی چرا؟!
گره کو گشاید، تو بندی چرا؟!
بپای پدر بایدت سر نهاد
که از ماهی ای ماه قوت تو داد
نه آخر تو را مایه از گنج اوست؟!
نه آخر تو را راحت از رنج اوست؟!
پدر را که شد رنج کش زینهار
مرنجان که رنجاندت روزگار!
بپاسخ چنین گفتش آن نوش لب
که: دورم مدان زینهار از ادب
نیم ناخلف، نیست خونم هدر؛
کزین پیشتر گفت با من پدر
که: صیدی که،غافل شد از ذکر حق
بود دام صیاد را مستحق
چنین صید، بر خود پسندم چرا؟!
دل خود، باین قوت بندم چرا؟!
گرفتم که قوتی جز این نیستم
ز جوع ار بمیرم، حزین نیستم
چرا قوت من گردد این صیدخام؟!
که از حق شود غافل، افتد بدام؟!
پدر را گرین قوت بهر من است
شکر داند او لیک زهر من است!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
دل از قید دو عالم رسته خوشتر
بر آن زلف مسلسل بسته خوشتر
بده دل با یکی پس دیده بر بند
چویار آمد درون، در بسته خوشتر
از این ره چون بباید باز گشتن
بدین چستی مران، آهسته خوشتر
توانایی تن سستی جان است
قوی گو باش جان، تن خسته خوشتر
تنا دام دل و زندان جانی
سراپایت بهم بشکسته خوشتر
وصال دوستان جوییم و یاران
چو آن نبود، برخ در بسته خوشتر
نه تن،جان هم بر آن منظر حجابیست
نشاط این پرده هم بگسسته خوشتر
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
مردود خلق گشتم و گشتم پسند خویش
رستم ز بند غیر و فتادم به بند خویش
تا چند درد زهر بکامم زجام غیر
زین پس من و مذاق خوش از صاف قند خویش
ما را بتلخکامی خود ذوق دیگر است
چندین مدار پاس لب نوشخند خویش
توفان ز دیده آرم و بندم لب از سخن
تنگ آمدم ز دعوت نا سودمند خویش
در باغ جعد سنبل و در بزم زلف یار
هرجا بصورتی دگر آرد کمند خویش
آخر عنان عشق سپردم بدست عقل
این عرصه ای نبود که تازم سمند خویش
خامی ز سر بنه که بخاک اوفتی نشاط
ای میوه خام باش بشاخ بلند خویش
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵ - آدمی را بر جانوران فخری نیست ....
چشم و گوش و دست و پا و خورد و خفت
دوری از بیگانه نزدیکی بجفت
این نه فخری کادمی را در خور است
زانکه در حیوان ازو افزونتر است
از فضول جلد حیوان کاستن
جامه ی خود را بدان آراستن
کین سمور است، این خزاست، این قاقم است
یا که این از پشم و آن ز ابریشم است
عاریت از فضله ی حیوان بود
پس بحیوانت چه فضل از آن بود
غله در انبار و انبانت بود
باز انباری بمورانت بود
سیم وزر داری نهان در خاک و گل
موش زر دزدی و کوه سنگدل
تو مشو عریان که از خود رسته ام
دل بترک این علایق بسته ام
گرتنت از ترک جامه فخر جوست
جامه افکندی تو، مار افکند پوست
گر به نیروی توانایی خویش
فخر جویی پیل دارد از تو بیش
ور تو را لافی ز ضعف و لاغریست
پشه را بر تو از این ره برتریست
حرص خنزیر از تو افزون بیشکی
ور قناعت میکنی همچون سگی
حلم داری خرز تو احلم بود
ور غضب آری پلنگ اقدم بود
حیله و تزویر جویی روبهی
راستی و صدق گاو ابلهی
جای در ویرانه بومی و غراب
ور به آبادی ذبابی و کلاب
نطق اگر گویی که خاص آدمیست
بازگو تا خود مراد از نطق چیست
گر تکلم بود تعبیر مراد
شرح کردن از ضمیر و از فؤاد
این نباشد خاصه ی نوع بشر
بلکه هر نوعیست با نطق دگر
باورت از من نیاید رو بباغ
تا ببینی زاغ را همراز زاغ
ور ز نطق ادراک کلی شد غرض
جنس و نوع و فصل، جوهر یا عرض
نیست ادراکی تو را بیرون ز حس
مبدأ ادراک تو حس بود و بس
منتزع کلی شد از جزئی نخست
آلت معقول تو محسوس تست
پنج حسی کالت ادراک ماست
درد گر حیوان نه افزون شد نه کاست
آنچه پیدا در تو دروی هم عیان
خود چه دانی تا چه دارد در نهان
هم اثر آمد مؤثر را دلیل
هم سبب آمد مسبب را کفیل
از قیاس ار نیست در حیوان اثر
از چه باشد جلب خیر و دفع شر
حس چو شد ادراک کلی را سبب
نبود این نسبت بحساسی عجب
برشه بخل و سیاساتش نگر
آن سیاسات از قیاساتش نگر
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
شمارهٔ ۶ - نسیم الخلد
معلم عشق و پیر عقل شد طفل دبستانش
فلک دان بهر تأدیب وی اینک چرخ گردانش
دبستان بین معلم را که باشد از ره معنی
عناصر چار دیوار و رواق چرخ ایوانش
عجب کج مج زبان طفلی که استادی بدین دقت
به عمری یک سبق آموختن نتواند آسانش
عجبتر آنکه بعد عمری ار دانست در ساعت
ز لوح خاطر خود پاک شوید زاب نسیانش
چه گویی طفل کان پیر خرف دعوی دانائی
رساند آنجا که گفتند اهل درد و شوق نادانش
ازان استاد و شاگردی نتیجه کی شود حاصل
که آن شد نور و این ظلمت بهم آمیخت نتوانش
که تعلیمی که گوید این معلم سر به سر یابی
مصون از نقص جهل و کامل از آئین عرفانش
نماید ره به سوی گلشنی کز غایت نزهت
بود طوبی قد حورا و کوثر لعل رضوانش
مگو طوبی که باشد سروهای آن چمن یک سر
الفهائی که یابی جلوه گر در باغ ایمانش
ز بس زیب و نضارت از کلام پاک سبحانی
شده جناب تجری تحتهاالانهار در شانش
زلال چشمه خضر آمده یک ساغر از حوضش
مثال صفحه خورشید یک ورد از گلستانش
نسیم عیسوی انفاس سکان خوش آئینش
زبور لحن داودی ز مرغان خوش الحانش
ز سنگ ریزه انهار از بس جوهر و قیمت
خجل صد ره در عمانی و لعل بدخشانش
به فراشی او خس رفته از دم عیسی مریم
به دربانی به کف کرده عصا موسی عمرانش
چنین گلشن نباشد غیر باغ معرفت ای دل
که کرد آراسته از بهر کامل صنع یزدانش
چه کامل آنکه از تعلیم های این معلم یافت
شرف ویرانه ظاهر ذخایر گنج پنهانش
ازان ویرانه هر جغد آمده زانسان همایون فر
که اندر سایه بهر کسب دولت رفته سلطانش
وزین گنج کیانی کمترین گوهر بدان قیمت
که گر غایب شود ملک جم و کی نیست تاوانش
خوشا جمعیت باطن بدانسان سالکی فانی
که حفظ این چنین گنجی کند ظاهر پریشانش
خوشا معموری ملک دل آن رهرو کامل
که شد شهر بدن از بهر پاس گنج ویرانش
به ظاهر خار در پای برهنه رفته در معنی
برون آورده حور از نوک سوزنهای مژگانش
به ذکر باطنی دایم ولیکن خرقه صد چاک
گل جنت که بر اوراق باشد بیت قرآنش
ز سر تا پا ملامت لیک ذات واحدش در دل
الف سان در ملامت آمده شمع شبستانش
به قطع راه هستی خوی فشانش چشم مستعجل
چو ابر رحمت و درها بحر فیض بارانش
به باطن غرق دریای وصول اما به ظاهر دست
به جسم مکتسب کشتی رهان از بحر عمانش
به طی ارض از مشرق و مغرب طرفة العینی
نه در روزی خرام از کاهلی مهر فلک سانش
برش از همت عالی و ترک حظ نفسانی
فلک چون شاهد مردود و خال چهره کیوانش
کهن خرقه که در وجد و سماع افکنده از گردن
به دامانی چرخ افتاده خوش طوق گریبانش
شده از بس حقارت چرخ اعظم نقطه سان مرعی
چو گاه وجد در دور آمده پر گار دامانش
مگس مانند غوغا در ملایک آمده هر سو
چو گشته پهن خوان وحدت اندر ذکر مهمانش
مسیحا صبح فطرت فیض یاب از پاس انفاسش
خضر در شام ظلمت جرعه نوش از آب حیوانش
نه باکش زانکه غرقاب حوادث سر کشد بر چرخ
چه غم سکان گرد عرش را از نوح و طوفانش
تو ای دل گر همی خواهی کز اطوار چنین کامل
که از عهد الست افتاده با حق راست پیمانش
نسیبی باشدت وان فی الحقیقة گر میسر نیست
مدد ناگشته توفیق اله از لطف و احسانش
ولی آن هم که طبع بد منش بر شیوه نیکان
شود مایل نشانی باشد از توفیق سبحانش
اگر مرد رهی از نفس ناپاکت گذر وانگه
درا در شارع دشتی که پیمودند پاکانش
ولی اول برآور غسلی از اشک پشیمانی
خوش آنکو حق نسازد زین پشیمانی پشیمانش
پس آنگه گر توانی مرشد کامل به دست آور
که ره دورست و پربیم و مسافر کش بیابانش
عجب وادی که دوزد پای رهرو را بهر گامی
به منع وصل مقصد بر زمین خار مغیلانش
گرفتار آمده نسرین گردون چون مگس هر سو
به دام تارهای عنکبوت از برگ و اعضانش
بهارش را بود سیلاب هر جانب سراب آنگه
سموم ازبس ملون تازه گلهای بالوانش
فضایش را بهر گام آمده صد آفت مهلک
که یابی اژدها در قطع آن از جان هراسانش
دو صد کوه بلا در وی کشیده تیغ خونریزی
به دامن سنگ بر هر سو ز بهر سنگ بارانش
هزارش بحر آفت غرق هر گرداب صد گردون
به عواص خرد نی ساحلش پیدا نه پایانش
نهنگش را چو ماهی زمین هر روز دو طعمه
ولی از التهاب جوع دیگ معده تفسانش
هزاران بیشه در وی لیک بر هر برگ بنوشته
ز خط آبکش جز حرفهای یاس و حرمانش
ولی در بیشها افتاده آتشهای جانسوزی
که فوق سبزه گردون کشیده شعله نیرانش
به هر منزل بلند و پستی آن دشت تا حدی
که افتاده ثری بالا ثریا مانده پایانش
رهی زینسان که شرح آمد چو پیش راه رو افتد
یقین است اینکه بی رهبر نمودن قطع نتوانش
بود آن راهبر از روی معنی مرشد کامل
که در قطع چنین راهست هر دشواری آسانش
نخست آن مرشدت اندر ره دین هر چه فرماید
همی باید قبولش کردن و پذیرفتن از جانش
بود فرض اولت مأمور کردن نفس کافر را
پس اندر حضرت سلطان دل کردن مسلمانش
نفرموده ریاضتهای گوناگون کجا گردد
ملایم آنچنان کافر که آری زیر فرمانش
ز فرق پیر هندو کم نموده ضربه چنگک
چو مورش گر زبون گردد کند با خاک یکسانش
به چوب سخت و زنجیر مکرر شیربان گر خود
نرنجاند کجا گردد ملایم شیر درانش
نه شیر این خرس رو به باز بل روباه خرس آئین
که شیران جهان آمد زبون مکر و دستانش
رهی این گونه پر آفت ترا این نوع همراهی
که شاگردان بود در رهزنی صد دیو و شیطانش
به وادی چنین هایل نشاید شد بهمراهی
که تابع هست در هر گام صد غول بیابانش
فراغ ره چه سان باشد درون پرهن افعی
فرو رفته ته هر موی بهر قتل دندانش
چه افعی کرم شومی مهلکی مقصود را مانع
نبرده ره به مقصد تا بکشته شاه کرمانش
چو گشته دشمن آدم که مسجود ملایک بود
برون کرده ز بهر دانه ای از باغ رضوانش
پدر را کرده چون مغلوب بر اولاد مور وثیست
بر اعضا سنگ بیدادش به سینه نیش خذلانش
کسی کو بر چنین دشمن شود غالب توان گفتن
که در مردانگی رستم نباشد مرد میدانش
تو از امر چنین مرشد اگر ننهی قدم بیرون
زبونت گردد و دیگر خلافت نبود امکانش
ولی مأمور شد بودنت زانسانی که می باید
ز هر چه صعبتر زان نبود این دان صعبتر زانش
ترا گوید که چون از مکر و شید نفس وارستی
همی دار از پی آسایش جان زار و رنجانش
وضوی دایمی را ورد خود کن کشور هستی
اگر خواهی که سازی زان پر آفت سیل ویرانش
فنا و روشنی را از قیام و گریه شب دان
که شمع این کرد تا دادند جای مهر رخشانش
خاطر بحر دل را همچو امواج پیاپی دان
که بس کشتی که گردد غرقه از آسیب طغیانش
کرا یارای تسکین چنین امواج باشد جز
سلیمان احتشامی آنکه باد آمد بفرمانش
به دل نفی و ثبوت لا اله آور با لا الله
به دانسان کامده تعلیمت از مرشد بدانسانش
مرا از لا الهت ما سوی الله باشد اندر دل
زدن نفی الوهیت ز تحقیقات وحدانش
ز الا الله معبود حقیقی باید مقصود
که نص قل هو الله احد شد شاهد شانش
ولی آن ذکر باید آنچنان در خاطر آوردن
که جز مذکر نبود آگه از دعوی و برهانش
الفها بایدت مسمارها تا دوزیش در دل
بدان اثبات و نفی آنسانکه ماند عقل حیرانش
دلت چون از ره باطن به حق شد واصل مطلق
به ظاهر هم رعایت شرع را واجب همی دانش
صلوة خمسه کامد پنجه اسلام را قوت
ادا می ساز مرعی داشته آداب و ارکانش
زکوة از بیست یک شد لیک چون شد بیست را داده
بلی شکرانه را دادند کرده قرض مردانش
به صومت جمله اعضا را ز نامشروع شد مانع
ولیکن صوم دل آمد ز منع یاد رحمانش
پس آنگه استطاعت شرط حج میدان و امر ره
که نتوان پا نهاد از روی ظاهر در بیابانش
ولی بس راهرو سر پا برهنه مهرسان روزی
شده این راه و پا بوده به چارم چرخ گردانش
به رفتن مور چون آزرده گردد در ته پایی
که هر مور اژدها آمد ز رشک وصل جانانش
ازان بر چشم لاغر ژنده پشمین کشد سالک
کا ناهمواری نفس خشن را هست سوهانش
هزاران داغ از سنگ ریاضت بر تن صوفی
بود یک سوی و بس یک سوی در دل داغ حرمانش
اگر جرم تو در میزان محشر کوه قاف آمد
به یک آه ندامت می توانی کرد پرانش
ترا صد بحر طاعت گر بود لیکن ریا آلود
چه گوئی بحر طاعت به که گویی بهر عصیانش
درون تیره از نقش درمها هست مدخل را
ز بیرون پر درم زانسان که گویی شکل همیانش
اگر صد جان بها داده خریدستی طریق فقر
خدایت دارد ارزانی که بگرفتستی ارزانش
عدو گر قصد جانت کرد چون قادر شدی بر وی
ز تقدیر حقش میدان یقین پس دل مرنجانش
خوری خاکستر اولی زان بود کز سفله نان جویی
اگر خود قرص مه باشد ته خاکستری نانش
ز حق جوهر چه جویی بلکه از حق هم مجو زانرو
که بی جستن هر چاو نموده قسم انسانش
بلائی کز حقت آید به جای نعمتش میدان
بجا گر شکر آن نعمت نیاری هست کفرانش
دل روشن که در چاه ریاضت افکنی بینی
به تخت مصر عزت عاقبت چون ماه کنعانش
به ترک زرق شیخ حیله گر را نیست جز نقصان
چه باید سود بازاری که شد بر بسته دکانش
تو سر حق اگر داری نهان نبود عجب گاهی
که سر بت نهان دارد درون سینه رهبانش
بتی کت هست محبوب مجازی داریش پنهان
به محبوب حقیق آنشب آمد سرو کتمانش
رضای دوست جستن آن بود کت هر چه پیش آید
شوی راضی و از تقدیر دانی سود و نقصانش
به پند واعظ غافل میفکن گوش و زان بگذر
که در خوابست از غفلت همان افسانه هذیانش
مشو مشعوف امر خارق عادت درین وادی
همه گر وا نماید طی ارضت سیخ خرقانش
بود آئین درویشان کامل این روش بنگر
چه زیبا آید ار ظاهر کند شاهان دورانش
ز شاهان نیز نبود لایق این رتبه جز شاهی
که درویشی ز شاهی بر ترست از عین عرفانش
شه درویش وش سلطان فقر آئین که از ایزد
فراز تخت شاهی فقر و درویشست در شانش
ابولغازی سپهر سلطنت سلطان حسین آمد
که تا آدم بود اجداد سلطان ابن سلطانش
مگو سلطان که سلطانان عالم هست خدامش
ازان معنی که ثابت گشت نسبت خان بن خانش
به گاه ملک داری بندگان دارا و دارابش
گه سامان کشور چاکران ساسان و سامانش
پی آرام باغ ملک داری گلشن دهرش
درو دو موضع بزم آمده ایران و تورانش
گه آئین ثنای ناپسند آئین جمشیدش
بوقت ملک بخشی مختصر ملک سلیمانش
جنابش آنچنان عالی که گر چوب از کف حاجب
فتد باشد پس از صد قرن جابر فرق کیوانش
خطابش آنچنان نافذ که بر کوه ار شود وارد
سراب دشت نابودی شود اجزای لرزانش
یکی از چاوشان کمترش گودرز بن کشواد
یکی از چاکران لشکری سام نریمانش
بود بستان خلق او که سازد مرده را زنده
نسیم روح بخشی کاید از نسرین و ریحانش
هوای جود او باشد که در فصل بهار او
صدف چون چرخ صد پر در شود از ابر نیسانش
چو اطباق فلک باشد هزاران گسترانیده
کشیده چون شود در روز بار عام شیلانش
دو صد حاتم و برمک برد صد سال ازان روزی
چو روز جشن باشد بر زمین نانریزه خوانش
بروی کسروان نور سجود خاک درگاهش
به پشت قیصران خط نشان چوب دربانش
هوا را قطره باران بدان نوعی که بشکافد
بدان سان بگذرد از جسم خارا نوک پیکانش
بود تیغش چو جلادی که پوشد کسوت احمر
ز خون خصم چون پوشیده گردد جسم عریانش
چنان گر ابر بارنده دراید برق در خارا
دل سنگین دلانرا پاره سازد چشم گریانش
شها در مدحت این نظم مرا هر کس که برخواند
نگردد ملتفت با شعر خاقانی و خاقانش
پس از وی ساحر هندی چنان این نظم خود آراست
که مرآت الصفا شد نام از طبع سخن دانش
دگر شد عارف جامی جلال الروح را ناظم
مشرف ساخته از نعت فخر آل عدمانش
نسیم الخلد کردم نام او در مدح شه زانرو
که جانرا هست هر بیتی نسیم از خلد و رضوانش
ز روح این دو استمداد کردم نزد حق لیکن
دلم هر چان ز حق میخواست فایض شد بدانسانش
به جامی گر ندارم راه دعوی اندر این معنی
که هست استاد من وین نظم گشته زیب دیوانش
به خسرو حاجت دعوی نباشد زانکه خواننده
شود واقف چو آید در نظر هم این و هم آنش
اگر جوهر فروشان بهر سودا سوی هندوستان
برند این تحفه را یا تاجر دریا به شروانش
ز روح خسروم آید دو صد انصاف و صد تحسین
ز خاقانی ملالتها که کردن شرح نتوانش
همیشه تا که در مرعای دشت دلکش عالم
رعیت چون رمه سلطان عادل هست چوپانش
درین مرعا رعیت صد هزاران باد بیش آن نوع
که هر یک را بود چاکر هزاران خان و قاآنش
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ای به اصل پاک و گوهر بر شهانت سروری
وی به رفعت آستانت آسمان مشتری
کی نشستی دیو وارون چون نگین بر تخت زر
گر نوشتی نام تو جمشید بر انگشتری
باش تا عهد همایونت نماید ملک را
صورت نوشیروان و عادت اسکندری
هر زمان ملکی شود گردون صفت زیر و زبر
ثابت آمد دولتت چون قطب چرخ و مشتری
دین و دانش را به دوده خلق را باری که یافت
از چنین سیرت سلیمان شاهی و پیغمبری
آن شنیدستی که یوسف شاه شد در ملک مصر
از چه؟ از درویش بخشائی و رحمت گستری
دام حج و عمره و بوسیدن سنگ سیاه
بهر ضبط صید خیرات آمد و فرمانبری
روی من داعی مبارک داشتندی خسروان
بوسه دادندی به رو از روی چاکرپروری
چشم ما روشن به روی تست چون چشم فلک
چون به چشم مرحمت بر روی کارم ننگری؟
صد هزاران دور گردون بر سرت گسترده باد
سایه ترکان که آمد آفتاب خاوری
از جوانی و جمال و جاه و جان برخور که تو
چون جوانی و جمال و جاه و جانان درخوری
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۶
اگر چه عمادی ز دریای خاطر
نکرده ست تقصیر در درفشانی
خطا گفت این لفظ کز لفظ و معنی
علی حسن بود حسان ثانی
بدان قطعه مفتون شده ست او کجا گفت
هر آنگه که چون من نیایم نخوانی
ز بیت نخستین قیاسی کن آخر
که تکرار لفظش چه دارد معانی
دگر آنکه ناخوانده درخواست کرده ست
مرا پیش خوان تاکنم مدح خوانی
به حسان چه تشبیه باشد کسی را
که از ندمت و هزل جوید امانی
کجا گفت حسان که من نردبازم
بدانسان که از داو خصلم بمانی
مرا نیز داغ علی هست بر دل
ولی کم کنم فاش راز نهانی
نگویم چو هنگامه گیران کابل
به هر کاروان کاه و هر کاروانی
که هر چیز دارم همه چیز دانم
که خواهم شفا داروی ناتوانی
دگر آنکه گفته ست در ری چو سلطان
بدیدم بدان جاه وآن کامرانی
به هر دو قدم فرش شه را سپردم
چو بر طور موسی به لالنترانی
نبد پای کس پیش شاهان به خست
ز ایام ما تا گه باستانی
به هر دو قدم لاجرم ره سپردند
به گاه تعازی و وقت تعانی
چه فردوسی و عنصری چه دقیقی
چه قطبی چه خاقانی و بیلغانی
دگر ناخن مرد معنی ننازد
چو طفلان به پا یاری زر کانی
دگر هر که در بزم یک می خورد کم
غلامیش پیدا شود رایگانی
پس آنکو نخورده ست هرگز براندش
هزاران غلام ختائی و لانی
دگر کز وزیران و شاهان نشان داد
چو سلطان و بوالقاسم و بوسکانی
گر او را وزیران نشاندند بر دست
ز دستم نشستی وزیران تو دانی
بسی سلجق و سلغری دیده ام شاه
چه هنگام کهلی چه روز جوانی
به بستان بسی بوده در هم بساطی
به میدان بسی رفته در هم عنانی
نه بی من شنوده ره ارغنونی
نه بی من چشیده می ارغوانی
مکرم بدم نزدشان از دو معنی
ز فرهنگ و ازنسل نوشین روانی
به هر ملک و شهری به دیبای خطم
مثالی شدی چون قضا از روانی
چه لافی دلا زان شهانی که درخاک
اسیرند با حسرت جاودانی
گذشتند و جانشان به دار بقا رفت
بماندست تنشان درین خاک فانی
چنان دولت بی بها زود بگذشت
چو ابر بهاری و باد خزانی
ز مردم کنون چشم خوبی چه داری
که از چشم مردم بشد خوبسانی
چو جام غم انجام ایشان ننوشی
چو مدح به ناکام ایشان چه خوانی
ز ناخوردنت هیچ ناید مضرت
ز ناگفتنت هیچ ناید زیانی
چه حفش است کآوردی ای پیره سر مرد
چو شاخ گل نو مه مهرگانی
چه خوانی به رغم ظریفان کرمان
عبارات باخرزی آنچنانی
علی حسن بد نگفت و اگر گفت
تو کم گوی بد تا به بد درنمانی
سخن بی مجال و وقیعت نباشد
چه تازی چه ترکی چه هندوستانی
رو انصاف ده زانکه انصاف بفراشت
سریر جم و تاج نوشیروانی
درین شعر چندین سخنهای نیکوست
که هم جوهرش دیدم و هم معانی
خصوص آنکه گفت او که نیکو نباشد
که می را بود بر خرد کامرانی
دگر آنکه تهذیب اخلاق جسته ست
که آن نیست در عهد آخر زمانی
مجوی ای برادر به جز مغز حکمت
که این است سرچشمه جاودانی
ز مجد این سخن بس بود یادگارت
که او یافت از هاتف لامکانی
بر او هر چه بنوشت از من سلامت
کم آزاری آورد و کوته زبانی
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۸ - آگاهی یافتن ابن زیاد از فرار طفلان گرفتار و باز خواستن ازمشکور
زکارش دژم پور مرجانه شد
بدانسان که ازخویش بیگانه شد
بفرمود یاران گمراه را
که آرند آن پیر آگاه را
مراو را به فرمان آن کینه خواه
کشان زار بردند در پیشگاه
چو افکند سویش نگه کینه جوی
زدیدار او پر زچین کرد روی
بگفتا که ای بی خرد روزبان
چه کردی بدان ماهرو کودکان؟
همانا نترسیدی ازکین من؟
ندانستی آن رسم و آیین من؟
که از بند کردی رها دشمنم
کنون شاخ عمرت زبن بر کنم
بدو گفت مشکور کای نابکار
بداندیش دین دشمن کردگار
ازآن شان رها ساختم من زبند
که ازتو به ایشان نیاید گزند
زکیهان خدا هرکه شد بیمناک
زهر بنده ای دردلش نیست باک
تو را گر چه زین کرده آزرده ام
بود زین نکویی که من کرده ام
اگر زنده ماندم مرانام نیک
وگر کشته گردم سرانجام نیک
من آن کرده ام کز نکویان سزاست
تو آن کن که بد گوهران را سزاست
مرا مزد نیکو ز یزدان بس است
تورا گوهر بد نگهبان بس است
پدرشان بکشتی تو از کینه زار
نترسیدی ازخشم پروردگار
به خون پدر کشته گان ریختن
کنون کین نو خواهی انگیختن
گرآن هردو رفتند من بی دریغ
نهادم سر خویش درزیر تیغ
به مینو در از کوری چشم تو
روم چون شوم کشته از خشم تو
شنید این چو بد خو ازآن نیکمرد
مرآن تیره دل را دو رخ گشت زرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۷ - درخاتمه ی کتاب و مختصری از حالات سید الساجدین(ع)گوید
گرت برنشاند به گاه بلند
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۷
گرم حاجت آمد به تعریف تو
تو را هست فخر و مرا نیست ننگ
نبینی که مر زر پاکیزه را
همی حاجت آید به تعریف سنگ
نبینی که مر زر پاکیزه را
همی حاجت آید به تعریف سنگ
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۸
زنفس او به لطافت همی رسند نفوس
ز عقل او متحیر همی شوند عقول
به گاه عزم دلیر و به گاه حزم حذور
گه غضب متانی، به گاه عفو عجول
مدار علم و عمل بر لطافتش مقصور
صلاح دولت و دین بر اشارتش موکول
زهی مناقب اسلاف تو کمال خطب
زهی محاسن اوصاف تو جمال فصول
سپاس و شکر تو برگردن زمان و زمین
نثار مدح تو در خاطر کبار و فحول
نه همت تو شناسد به بذل مال ملال
نه حشمت تو نماید ز راه عدل عدول
به لطف یک شرر است از ماثر تو، اثیر
به طبع یک اثر است از شمایل تو شمول
ز وصف ذات تو قاصر بود بنان و بیان
ز زخم کلک تو عاجز بود فصال و فصول
شرف ز علم تو یابد همی قلیل و کثیر
شرف ز علم تو گیرد همی فروع و اصول
زمین غم ندهد جز به دشمن تو نزل
قضای بد نکند جز به حاسد تو نزول
تو چرخ بذل و عطایی و اخترت منصف
تو بحر فضل و سخایی و گوهرت مبذول
چنین عطا که تو بخشی ز چرخ ناممکن
چنین سخا که تو ورزی ز بحر نامعطول
چو بی عطای تو باشد سخا بود مختل
چو بی ثنای تو ماند سخن شود معلول
ستایش تو چرا زاید از جبلت من
اگر نه در دل من شد هوای تو مجبول
نوازش چو منی نیست کار هر معطی
ستایش چو تویی نیست کار هر مجهول
چگونه وصف کمال و فضایل تو کنند
جماعتی که ندانند فاضل از مفضول
بقای ذکر بود لایق خداوندان
چو ذکر نیک نماند چه عرض ماند و طول
ز کاخ و باغ بدیع و زمال و ملک عزیز
چو روزگار برآمد چه حاصل و محصول
چو ختم عمر به تن راه یافت، ره یابد
بدین فنا و زوال و بدان رسوم و طلول
یکی به حال بزرگان پیشتر بنگر
ز پادشاه و وزیر و زقابل و مقبول
همی به شعر شناسد هر آنکه بشناسد
دخولشان ز خروج و خروجشان ز دخول
ز بهر ذکر همی گویم این چنین اشعار
چو ذکر ماند نخواهد، چه قایل و چه مقول
به شعر بد نتوان ذکر نیک حاصل کرد
ابی کعب عزیز است نی ابی سلول
همیشه تا که ز نصرت جدا بود خذلان
همیشه باش تو منصور و حاسدت مخذول
همیشه تا نبود عز چو ذل و نیک چو بد
عزیز باش و بد اندیش تو ذلیل و ذلول
ز روز عید تو را باد عیش ها حاصل
به ماه روزه تو را باد خیرها مقبول
مه مراد تو را ناسپرده پای محاق
گل بقای تو را ناببرده دست ذبول
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳
بگشای «نظیری » نظر کوته را
تو راه شناسی نشناسی چه را
ای دور که در شب به کمان می تازی
موسی به عصا روز رود این ره را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
غنچه یی، باشد خموشی از گلستان ادب
نرگسی، سرپیش افگندن ز بستان ادب
تن بود یکسر کمالات تو، ای صاحب کمال
جان آن باشد ادب، جان تو و جان ادب
حرمت پیران نگهدار ای جوان تا برخوری
کسب پیری میکند طفل از دبستان ادب
میدهند از جان خراج از نقد اخلاص و دعا
کشور دلهاست یکسر ملک سلطان ادب
نی دهان از خنده بی جا ترا وا میشود
میدرد بی شرمیت برتن گریبان ادب
میتوان شد از ادب شیرین بکام روزگار
کمترین نعمت گواراییست برخوان ادب
هست جای خار زیر پاو، جای گل بسر
این بر گستاخی و، آن بار بستان ادب
تا دهندت در گریبان دل خود خلق جا
همچو گل واعظ مده از دست دامان ادب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
سوی یار از همه پرداخته میباید رفت
گر همه رنگ بود، باخته میباید رفت
ناقه عزم ضعیف است دو محمل نکشد
دو دل خویش یکی ساخته میباید رفت
در ره دوست چو آبی که شود صاف و رود
همرهان را همه انداخته میباید رفت
کارم از دست شد ای قاصد آه سحری
تا دل او همه جا تاخته می باید رفت
به تماشای جمالش همه کس محرم نیست
خویش را از نظر انداخته میباید رفت
گشت چون صیقل آیینه قد از فکر بنا
خانه گردید چو پرداخته میباید رفت
به مصافی که عدو تیغ کجی افرازد
علم راستی افراخته میباید رفت
سپر از دوره آغوش بود مردان را
بردم تیغ اجل، تاخته میباید رفت
جانب سنگ بلا ای ثمر باغ وجود
چون شکوفه سپر انداخته میباید رفت
تن به خاکستر واسوختگی باید داد
همچو آیینه پرداخته میباید رفت
جانب اهل کرم، دست تهی بال و پر است
سوی جانان همه را باخته میباید رفت
واعظ این بار علایق که تو برداشته یی
همه را عاقبت انداخته میباید رفت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
راه اگر خواهی به اقلیم فنا مانند شمع
طی کن اول خویش را سر تا به پا مانند شمع
رو به سوی آسمان نیستی قد میکشد
نخل بی برگ و بهار عمر ما مانند شمع
از درون تا چند باشی رشته تاب آرزو
وز برون تردامن از اشک ریا مانند شمع؟!
سایه بال همای تیره روزی، صبح ماست
شام می آید برون خورشید ما مانند شمع
تا توان با خصم آتش خوی سر بر سر منه
تا سر خود را نبینی پیش پا مانند شمع
هر که سرگرم محبت گشت، با خود دشمن است
خون خود را میخورند اهل فنا مانند شمع
باز امشب چهره یی افروختی، کز دیدنش
پنجه با آتش زند مژگان ما مانند شمع
آتشین رو دلبری دارم، که هنگام خرام
آب سازد جاده را در زیر پا مانند شمع
میکند از بس نمو واعظ ز سیل عمر ما
در سر ما میکند گل خار پا مانند شمع
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
تو جانی، جان! چرا چندین گرفتار بدن مانی؟!
تو گنجی، گنج! تا کی در ته دیوار تن مانی؟!
ز بار هستی خود، چند نتوانی که برخیزی؟!
چو دامن تا بکی در زیر پا خویشتن مانی؟!
حیات جاودان خواهی، ز صورت پی بمعنی بر
که باقی در جهان از فیض معنی چون سخن مانی
از آن چون بلبل شوریده در کویت نمینالم
که از غیرت نمیخواهم بگلهای چمن مانی
چرا دلگیر داری ز انتظارت شام غربت را
چو واعظ تا بکی محبوس زندان وطن مانی؟!