عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۹
به فال فرخ و پیروز بخت و طالع سعد
چو مه برآمد شه زاده بر سریر سرور
چراغ دوده سلغر که نور طلعت او
کند فروغ رخ آفتاب را مستور
جم دوم عضدالدین پناه ملک عجم
که هست درگه عالیش قبله جمهور
خجسته سعد ابی بکر کش کمینه غلام
فزونتر است به حشمت ز قیصر و فغفور
ز نور رویش شد دشت همچو خرمن ماه
ز فر پایش شد تخت همچو پایه طور
فلک دو تا شد و از مهر بوسه دادش پای
نثار کرد کواکب چو لولو منثور
برای نزهت بزم طربسرایش را
نهاد در بر ناهید آسمان طنبور
زهی به قدر و شرف طیره سپهر و ملک
خهی به علم و سخا غیرت جباب و بحور
توئی که لفظ تو گوهر دهد به جای سخن
توئی که لطف تو جان پرورد به وقت حضور
توئی که خدمت تو هست جسم ها را جان
توئی که طلعت تو هست چشم ها را نور
به هر کجا که کنی حکم اختران محکوم
به هر کجا که کنی امر آسمان مامور
ز گرد راه تو سازند کحل دیده چرخ
ز خاک پای تو یابد عبیر گیسوی حور
سرای فتنه ز تهدید تو شود ویران
جهان امن به تائید تو شود معمور
مخالفان تو خود نیستند و گر هستند
شوند جمله به شمشیر قهر تو مقهور
جهان پناها یمن زفاف خرم تو
نهاد در چمن آئین و رسم نزهت و سور
هوای صافی بر وفق این سرور و فرح
دهد به ریحان آثار عنبر و کافور
ز بس نشاط و طرب آب در مسام درخت
گرفت خاصیت و طبع راوق انگور
به رقص درشد سرو سهی چو شاهد مست
اصول یافت چو قول و غزل نوای طیور
به عمر باقی و عیش هنی و دولت شاه
نوشت کاتب علوی به نام تو منشور
به وصف ذات تو چون عقل کل شود عاجز
به نزد عقل مگر عجز من بود معذور
به از دعا نبود خاصه از دم چو منی
که در ستایش این خاندان بود مشهور
ز کنه وصف تو چون قاصر است فکرت من
چه عیب خیزد اگر معترف شوم به قصور
ترا به دولت شاه جهان خدای جهان
دهاد عمری چون دور چرخ نامحصور
به چشم نیک نظر کن به حال نزدیکان
که باد چشم بد از چهره کمال تو دور
مرا به دولت خویش از عنایتت صیانت کن
که دولت تو مصون باد از اختلال و فتور
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۲
شرف الدین محمد حسنی
فخرآل رسول و تاج تبار
آنکه بد نور دیده زهرا
وانکه بد پشت حیدر کرار
زین جهان غرور و دار فنا
رفت سوی سرای امن و قرار
روز یکشنبه سلخ ذیقعده
سال بر ششصد و دو چل با چار
در سرای امارت بغداد
در جوار جواد امام کبار
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۳
صاحب عصر شمس دولت و دین
ای به تو زنده جان اهل هنر
آن مدبر توئی که در تدبیر
فلک از خط تو نتابد سر
حکم تو امهات را حاکم
رای تو آفتاب را رهبر
هر کجا از سخا سخن رانند
نام میمون تست سر دفتر
هر کجا کز عطا حدیث رود
دست در پاش تست نام آور
در زمین دیر ماند خواهی ازان
که توئی منفعت رسان بشر
دین پناها به دین و دانش و داد
که فرومانده ام چنین مضطر
کاین سخن را به جهد دادم نظم
گر چه چون بحر و کانم از گوهر
خرده ای صوفیانه خواهم گفت
وان به جز محض یکدلی مشمر
وعده ای داده ای به لطف مرا
از سر وعده رهی مگذر
به خدائی که ناظر همه اوست
که زمن بنده بر مدار نظر
بنده را بس خریده ای به حطام
بنده ای را چو من به جاه بخر
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۵
سفینه ای به من آورد صدر دریا دل
بدان غرض که ز کلکم شود سواد پذیر
گشادم و ز سوادش کتابتی دیدم
چو عقد لولو منثور و سمط در نثیر
همه به صفحه کافور مشق کرده به مشک
همه چو برگ سمن عجم بر زده ز عبیر
نهاده سلسله ها از سواد بر نقره
کشیده گردن روز سپید در زنجیر
شبش چو روز نمود آنچه داشت اندر دل
ولیک روزش چون شب نهفت راز ضمیر
الف برای فتوت ستاده بر هم دست
چو مرد مجرم تائب بمانده در تشویر
حروف منحنیه جمله در رکوع و سجود
چو در هیاکل رهبان چو در صوامع پیر
یکایک ارچه در اشکال مختلف بودند
بدند متفق اندر ثنای صدر کبیر
ستوده صاحب عادل ظهیر دولت و دین
نصیر ملک که بادش خدای یار و نصیر
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۶
خسروا راز هفت پرده چرخ
پیش رای تو می شود ظاهر
گر به هیبت در آسمان نگری
چرخ در دور تو شود فاتر
قدرت آنجا رسید کز رتبت
می نگردد نظر بر او قادر
ذات تو جوهریست کز تعظیم
شد زبان از بیان آن قاصر
کنه تو عالمی که می نشود
مرغ وهم اندر آن هوا طایر
صدر دیوان تو ز قدر و شرف
فلک است وندر او ملک حاضر
خواجگانی به دور او فرشته صفت
همه در کار مملکت ماهر
در وزارت مشرف الدین است
صد چو آصف به حکمت وافر
ملک را خامه عمادالدین
در خور آمد چو دیده را باصر
مشرف الملک در متانت رای
آفتابیست در زمین زاهر
راستی را مکان مستوفی
مملکت راست حامی و ناصر
خاطرش بحر لطف و کان ذکاست
آفرین باد بر چنین خاطر
نایبانی نشسته هم برشان
در صناعات کاتبی فاخر
چشم بد دور کاین گره هستند
همه عین صواب جز ناظر
بی گناه از میان این حلقه
عزلت بنده از چه بود آخر
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۷
کریم پارس و اصیل عراق شمس الدین
زهی که ملک ز نام تو یافته اعزاز
توئی که فکر تو گر بر فلک گذار کند
زلوح چرخ بخواند همه دقایق راز
براق قدر تو گر سرکشد ز عالم کون
به گرد او نرسد آسمان بیهده تاز
چو ابر دست تو گر بر سر جهان بارد
زمانه باز رهد جاودان ز رنج نیاز
شدست طاعت تو بر جهانیان مفروض
زبهر آنکه توئی از جهانیان ممتاز
ولای حضرت تو واجب است چون روزه
دعای دولت تو لازم است همچو نماز
سپهر با همه رفعت بدان شود راضی
که با تو با بد و نیک جهان بود انباز
ولی مباد که گردد شریک با چو توئی
سپهر سفله افسوس پیشه طناز
خدای داد ترا از پی مصالح خلق
دلی رحیم و نهادی کریم و خلق نواز
به حق آنکه دلت را مکان رحمت کرد
که یکزمان دل خود را به حال من پرداز
جهان نمای ضمیرت مگر نموده بود
که چون نشیب فرو رفت کار من ز فراز
جهانیان همه حیران شدند از آن صنعت
که کرد با من بیچاره چرخ شعبده باز
صبوری من مسکین به غایتی برسید
که جان همی دهم و هم نمی دهم آواز
ز کین دشمن گرگین نهاد سگ سیرت
شدم چو بیژن در کر و فر چنگ گراز
ندیده روی منیژه فتادم اندر چاه
ز مکر دشمن بدگوی و حاسد و غماز
حقیقت است که کیخسرو زمانه توئی
دل تو جام و کفت رستم کمندانداز
به بوی مرغ کز انگشتری دهد خبرم
بمانده ام چو یکی کبک زیر چنگل باز
بماند از من و تو یادگار این قصه
اگر ز چاه بلا آوری مرا به فراز
ترا بر اهل هنر منتی بود وافر
اگر ز چنگ عنا جان من رهانی باز
نه شمع و عودم و در بزم عیش خود شب و روز
چو عود همدم سوزم چو شمع جفت گداز
همیشه بر سر پایم به خون دل گریان
زبیم آنکه سرم را دهند در دم گاز
کجا توانم ازین بوم و بر گرفتن دل
نهاده خلق در این بود سر ز شام و حجاز
دل شکسته پر و بال من نمی خواهد
که در هوای دگر مملکت کند پرواز
ز شهر خویش دو منزل اگر شوم بیرون
هزار مفسده گونه گون کنند آغاز
مرا گدائی شاه جهان بسی به ازین
که خواندم ملک روم به خسرو انجاز
زبان ز مدحت این دولت ار کنم کوتاه
شود زبان جهانی به نقص بنده دراز
به نیم روز و خراسان خبر رسد گر من
به نیم شب بگریزم ز خطه شیراز
حدیث بنده و این افترا که ساخته اند
ز بس خجالت گفتن نمی توانم باز
چو سیر خورده همان به که کم زنم دم از ان
که توبتو بودش گنده تر بسان پیاز
تو کارساز جهانی و کارساز تو حق
دراز می نکنم قصه کار من تو بساز
هزار کام بران در جهان به دولت شاه
هزار سال بمان در نشاط و نعمت و ناز
به روز نو مه روزه ست خیز و طاعت کن
چو روز عید رسد باده نوش و عشرت ساز
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۸
زندگانی خسرو نقبا
باد چون مدت زمانه دراز
در نظام امور و رفعت قدر
با حصول مراد و نعمت و ناز
به هر آن کار کآورد رخ و رای
باد یارش خدای بی انباز
رای عالیش را کنم معلوم
حال من چاکر از طریق جواز
دین پناها دلم به حضرت تو
بیش از آن دارد اشتیاق و نیاز
که به سعی قلم به صد طومار
نتوان شمه ای نمودن باز
روزکی چند شد که دور از تو
در شادی نشد به رویم باز
با من آن می کند عنای فراق
که به مهره کند مشعبده باز
خود چه تاب آورد تذرو ضعیف
در کف انتقام چنگل باز
به خدائی که دار ضرب فلک
از طلای نجوم کرد به ساز
صنع او هر سحر سبیکه خور
آرد از کوره افق به فراز
درم ماه را دو نیمه کند
هر به یکماه بی میانجی گاز
که عیار دلم به بوی خلاص
در فراق تو هست جفت گداز
گاه تحریر شوق و درد فراق
با قلم راست چون بگویم راز
کلک سرگشته در موافقتم
ناله و گریه می کند آغاز
بر دلم عیش تلخ می دارد
فرقت دوستان غم پرداز
روضه مشهد ارچه روحانیست
حبذا بام مسجد شیراز
زه زهی کعبه ای که مرغ دلم
در فضای تو می کند پرواز
گر بیابد نسیم جان بخشت
جسد مرده روح یابد باز
هان و هان ای برید باد سحر
رنجه شو یکزمان و نیک بتاز
خاک درگاه آن جماعت بوس
که فلکشان برد به طوع نماز
یک به یکشان دعای من برسان
از در دل نه از ره آواز
خاصه مولا قوام ملت و دین
آن مکان مکارم و اعزاز
باز امام امم عزیزالدین
آنکه بر کسوت مدیست طراز
سرور دین عماد ملت و دین
به هنر خلق را نمود اعجاز
افضل دین و دولت اضل عصر
آن به فضل از جهانیان ممتاز
تاج سادات و تاج دین جعفر
آن رفیق شفیق دوست نواز
آنکه خوانمش جعفر طیار
از سر صدق نه ز روی مجاز
لیک شد نقطه ای ز بی سوری
شد به تصحیف جعفر طناز
این لطیفه ازان لطیف تر است
که بیاید تصرف غماز
شد گسسته طویله سخنم
از کششهای محنت ره آز
مثل میل دو دولت درشان
عشق محمود باد و حسن ایاز
نرسد حادثه به حضرتشان
کایمن است آسمان ز تیرانداز
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۰
دی یکی رقعه به نزد من رسید از صدر شاه
وانگهی نام همایون شهنشه بر سرش
خط اشرف را بدیدم کرده باقی نام من
گفتم اینک گنج کافتادم به ناگه بر سرش
من که باشم یا چه خاکم کآسمان گر یافتیش
برنهادی از تفاخر چون خور و مه بر سرش
در مناجات آمدم گفتم که بختا دیردار
ظل او را بر سر ما ظل الله بر سرش
دولتش را هر که همچون که نخواهد پایدار
از عنا باد و عزا که بر دل و که بر سرش
باد میمون آنچنان کز بهر اقطاع مرا
تازه منشوری نویسد نصر من الله بر سرش
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۲
ای به همت بر آفتابت دست
وی به رفعت از آسمانت فراغ
پیش رای تو نور مهر بود
چون بر مهرگاه چاشت چراغ
خاک پایت ز راه نکهت خلق
بوی مشک ختن دهد به دماغ
خار پهلو کند ز صحبت گل
گر ز خلق تو بو ستاند باغ
ید بیضای تو زاهل حبش
ببرد وصمت سیاهی و داغ
باز دانی به علم منطق طیر
لحن موسیجه را زویله زاغ
تو شناسی به وهم تیز نظر
رفتن کبک را ز حجل کلاغ
گر در آتش شدی به حرز ثنات
یافتی خلعت سمندر ماغ
گرنه بهر خزانه تو بود
نتند رشته از لعاب کناغ
سرو را خاطرم شکفت گلی
همچو لاله که بشکفاند راغ
از تو خواهم گرفت عاریتی
به تلطف نه همچو نعف الاغ
وان سه لفظ است پارسی که بود
تازی آن چو رنگهای صباغ
برو لاثبت کن که در تازی
جمع مویست و بست و استفراغ
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۴
به سعد طالع و فرخنده روز فرخ فال
زماه ی شده وز سال خی و نون با دال
مهی که بود بشیر قدوم او شعبان
مهی که هست نقیص رسوم او شوال
به عون ایزد و یاری چرخ و نصرت بخت
ز اوج چرخ جلالت ز خانه اقبال
چو آفتاب برای صلاح عالمیان
گرفت راه سفر آفتاب جاه و جلال
خدیو تخمه سلغر پناه ملت و ملک
خدایگان عضدالدین شه ستوده خصال
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۸
به حکم قاطع مخدوم سرور اسلام
بهاء ملت و دین خواجه سپهر غلام
کمینه چاکر محکوم بنده فرمانش
به دست خویش که فرمانده است بر اقلام
به چند ساعت روز و کم از دو دانگ شبی
کتاب قصه سلجوقنامه کرد تمام
به سال ششصد و شصت و نه از حساب عرب
شب دوشنبه فرخنده سلخ ماه صیام
شدند سلجقیان و ز نام نیکوشان
بمانده در همه ایران به خیر و خوبی نام
مقامشان به بهشت است از آن خصال حمید
بلی بهشت برین نیکمرد راست مقام
مدام خواجه ما در عراق همچو بهشت
به جای سلجقیان پادشاه باد مدام
به نیم ساعت ازین بیت نیز فارغ شد
ضمیر مجد که مداح خواجه باد مدام
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۹
به حکم صدر معظم معین دولت و دین
ز گفته های خود او را نشان فرستادم
از آسمان سخن آمد نخست و من امروز
به یک اشارت بر آسمان فرستادم
ز عز و جاهش گفتم که جان فرستم پیش
چو جان حزین بد فرزند جان فرستادم
مرا تبیست کرم را که شمه آن باشد
که منعمی کند انفاق صد هزار درم
کرم همه نبود آنکه صاحب بخشش
ز تن قبای ببخشد و یا ز کیسه درم
لطیفه هاست کرم را به اختیار کریم
که بی وسیلت دست میانجیی به قلم
به صد هزار درم هر کسی نهد منت
که از خزانه وی یک درم نیاید کم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۲
ایا مبشر اقبال در ازل داده
به یمن طالع سعدت بشارت عالم
زبیم عدل تو ناید خرابی از باده
ز سعی کلک تو باشد عمارت عالم
ز پشت گرمی نام تو شمس شد تابان
وگرنه روز ندادی حرارت عالم
تو آفتابی و باران و بیگمان باشد
ز آفتاب و ز باران نظارت عالم
جهان معنوی جاهت ارشدی محسوس
قدم برون نهدی ز استدارت عالم
به مال ذکر جمیلی خریده ای که ترا
ذخیره ئیست ورای تجارت عالم
ز بنده نام طلب کن که جاودان مانی
جلالتی که چه جای جلالت عالم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۳
خورشید چو از حوت سوی خانه بهرام
بخرام از خانه سوی گلزار گه شام
زان پیش که آغاز کند خوی تو خامی
برخیز به گه ساقی و پیش آر می خام
تو یار شو ای یار اگر دهر نشد یار
تو رام شو ای دوست اگر دور نشد رام
گر چرخ به کام تو نگردد تو بگردان
دوری دو به کام دل من جام غم انجام
تا بر رخ تو نوش کنم مایه شادی
بر یاد وزیر الوزراء خواجه اسلام
دارای جهان گیر جهان دار جهان بخش
دستور خطاپوش عطاپاش عطانام
آن خواجه که شد جای خلافت به وی آباد
وان صدر که بگرفت زمانه به وی آرام
حلمش سبب گردش تابنده افلاک
امرش علل جنبش بی فترت اجرام
در عهد همایون وی آرامگه شیر
خفتنگه آهو بره شد در طرف شام
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۶
ای سر آمد به هر مکان چو لقب
وی ستوده به هر زمان چون نام
توئی آن کامران که در ره تو
هر که گامی نهد بیابد کام
در سلامت به سر برد همه عمر
هر که یابد زتو جواب سلام
رای تو واقف است بر افلاک
حکم تو نافذ است بر اجرام
خشم تو خیمه ئیست حلم پذیر
عفو تو دابه ئیست بحرآشام
گر فلک بهره یابد از علمت
نایب مشتری شود بهرام
گر هوا مایه گیرد از دستت
در فشاند به جای قطره غمام
ور چمن بو ستاند از خلقت
بوی گل بازدارد اصل زکام
صاحبا بنده چشم آن دارد
کز سر رغبت و قبول تمام
سخنش بشنوی و بپذیری
ای سخنهای تو ملوک کلام
کاستماع کلام ملهو فان
صدق است از کلام خیر انام
بنده می نالم از جفای سپهر
که توئی خواجه و سپهر غلام
تو ز ایام داد من بستان
که توئی داد ده در این ایام
در حق من که داعی کرمم
ای به حق پیشوا و شاه کرام
کرمی کن که مرد مکرمتی
که فلک لوم میکند چو لیام
گر بمیرم ز تشنگی هرگز
نچشم جرعه ای ز آب عوام
ور بگردم به جان ز بی درمی
نبرم پیش خواجگان ابرام
نبرد شاخ سدره رنج تبر
نکشد خنگ چرخ جور لجام
می ام از کاس جور دور زمان
گر کنم عربده مده دشنام
مجلس ما چراست کاندر وی
فعل دیگر کند همی هر جام
گر چه از جود خواجه دنیا
یافتم برد و خلعت و انعام
همچنان هفت مار هفت سری
می گزندم مدام هفت اندام
غم پیری و کربت غربت
انده فاقه و تکفر وام
دوری از خانمان و قوم و تبع
فرقت دوستان دشمن کام
به دیار خود ارچه تشنه لبم
نیست آنجا مرا امید مقام
قلب نام خود است پارس کنون
تشنه را کی بود در او آرام
مرد جاهی مرا قوی باید
تا شود کار من مگر به نظام
به خدای ار به عمرها آید
پای صیدی چنینت اندر دام
اندر این نظم ارچه هست صریح
لقب و نام نیست جای ملام
لقب و نام تو به ذکر جمیل
در نوی گفت ایزد علام
من چه گفتم که صاحب دیوان
همه گفتم به جز صلوه و سلام
تا فلک را به محور است مدار
تا عرض را به جوهر است قوام
جوهرت باد از عوارض دور
فلکت در مدار خاضع و رام
به سه شهزاده چشم تو روشن
تا جهانراست روشنی و ظلام
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۸
فلک جناب و ملک خو عماد دولت و دین
توئی که جاه تو شد ملک جاودانی من
به کامکاری تو پشت بخت بنده قویست
که کامکاری تست اصل کامرانی من
ز حرص مدح تو همچون سهیل لرزانست
حسام خاطر چون کوکب یمانی من
ز روی معنی ذات تو زان بزرگتر است
که گنج یابد در عالم معانی من
ز راه حرمان گر دورم از برت دانی
که هست خدمت تو غایت امانی من
چنانکه رسم بود یک شبی مگر با بخت
ز خلق تو گله ای کرد رسم دانی من
چو با وی است مرا هر زیان و سود که هست
چرا نپرسد احوال سو زیانی من
ز رازهای نهان فلک چو باخبر است
چراست بیخبر از قصه نهانی من
چو داند او که در اقلیم ثالث و رابع
ندید گنبد آئینه فام ثانی من
چرا مرا ننماید وفا به پیرانسر
که در وفای وی آمد به سر جوانی من
بسوختم ز پشیمانی و بسی گفتم
هزار لعنت بر خام قلتبانی من
شدم نفور ز صبر و نفیر کرد دلم
ز نفس ساده و از طبع باستانی من
سه شب گذشت که تا روز چشم من نغنود
ز گریه ها که تو دانی سرشکرانی من
بدان صفت که سیه دل سپهر زنگاری
نمود رقت بر اشک ارغوانی من
چنانکه گیتی نامهربان ترحم کرد
بدان سرشک چو باران و مهربانی من
سبک دلم به دمی تازه کرد بخت جوان
چو دید از پی رنج تو دلگرانی من
به مژده گفت کنون غم مدار و بیش منال
که یافت صحت پیش آر مژدگانی من
نثار کردم بر فرق بخت در و چه در
که خود ز چشم و زبان است درفشانی من
ترا اگر تبی آسیب زد چنانم من
که گریه آیدت از روی زعفرانی من
سپهر سفله بر آن است کز دل و چشمم
کباب و باده کند بهر میزبانی من
چو آب پیشش خوناب چشم و آتش دل
چو باد نزدش افغان و قصه خوانی من
مگر که در دل سنگین او نمی گیرد
به هیچ روی دم گرم و خوش زبانی من
منم به عقل غنی و به عمر باقی شاد
چه غم خورم که شود نیست جسم فانی من
حیات باد ترا دیر و نیز با دولت
که در حیات تو بسته ست زندگانی من
مراد باد ترا در کنار با شادی
که شادکامی تو هست شادکامی من
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۰
خدایگانا آنی که شمع دولت تو
چراغ و مشعله چرخ را کند روشن
چو شمع بر تن من نعمت تو بر توست
نطاق و جبه و دستار تا به پیراهن
حکایت شب دوشین و شمع و طشت طلا
که کرد همره این تیره رای شاه زمن
ز رشک شعله نورش که بر فلک می رفت
هزار بار فزون سوخت ماه را خرمن
ز روشنائی او شد چو بزم کیخسرو
سرای بنده که بد تیره چون چه بیژن
شبم که بود چو امید دشمنت تاریک
به دولت تو چو روز و دلت بشد روشن
کنون ز حسرت آن بارگه که باقی باد
همی گدازد و می ریزد اشک در دامن
هوای گلشن و دیدار شاه می طلبد
که خوش بود رخ زیبا و شمع در گلشن
لگن نفاست جوهر نمود و کرد ابا
ز خانه ای که ز سنگ اندر او بود هاون
چو جنس خویش ندید و ز جفت ماند جدا
شکسته خواست شد از غایت عنا و حزن
ز من معاودت طشت خانه می طلبد
چنانکه میل جواهر بود سوی معدن
بماند شمعش در بنده خانه فی الجمله
ولیک باز سوی طشت خانه تاخت لگن
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۱
صحن خلد است زمین از اثر دور زمان
هین بده باده و داد طرب از گل بستان
اول فصل ربیع است صبوح ای ساقی
توبه مان بشکن از آن لعل لب و لعل روان
حرمت کوثر اگر چند بزرگ است ولیک
لب جوی و لب جام و لب جانان به ازان
بنده باده و بادم که چو روح اند و حیات
واله باغ و بهارم که چو حورند و جنان
دست ما زین پس و جام می و زلفین نگار
دل ما زین پس و مداحی مخدوم جهان
یاور دین عرب داور و دارای عجم
تاج فرق فلک و انجم صاحب دیوان
والی جیش و حشم قائد شمشیر و قلم
مهدی جمع امم عاقله اهل زمان
اوست آن یار خدائی که چو دربست کمر
اوست آن ملک گشائی که چو بگشاد میان
نفس فتنه ببندد به سرانگشت خرد
دل خلقی بگشاید به عبارات و بیان
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۲
گفتم که مدح صاحب اعظم کنم ادا
آسیمه گشت عقلم و بر رخ فکند چین
گفتا کدام صاحب اعظم مدار ملک
دارای دین و دنیی و مخدوم فخر دین
چون لطف اوست خلق جهان را شفیع و یار
بادش خدای عز و جل حافظ و معین
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۳
ای باد یاد روضه بغداد تازه کن
تا تازه گردد از تو دل خویش کام من
یک صبحدم به فال همایون سفر گزین
وانگه دعای سدره گذار و پیام من
از روی مکرمت سوی آن خواجه بر که هست
از بندگیش خواجه گردون غلام من
گو ای مثال جود تو وجه معاش خلق
گو ای نوال جود تو فیض غمام من
گو ای ز سعی کلک تو چون تیر کار ملک
گو ای ز نور رای تو چون صبح شام من
گو ای ز مطبخ نعمت سیر شخص آز
گو ای ز آتش کرمت پخته خام من
گو ای مشام عقل ز کلک تو پر عبیر
از کلک مشکبار تو خوشبو مشام من
دارالخلافه از تو چو دارالسلام شد
شاید که یابد از تو جواب سلام من
تو در مقام و شهر سلامت چه باشد ار
عالی کنی به رد سلامی مقام من
سردفتر عطای خدا چون توئی چرا
از دفتر عطای تو محو است نام من
این لفظ درگذار قوافی فتاد چین
ورنه ازین مدیح تو بوده ست کام من
مدح تو چون تمام کند خاطر بشر
خاصه ضمیر شیفته ناتمام من
ننتوان گذارد حق سر موئی از ثنات
گرچه شود زبان همه موی مسام من
آب مدیح تو جهد از آتش دلم
روزی که باد خاک برد از عظام من
در ذمت تو حق دعائیست بنده را
از حق جاه باقی بگذار وام من