عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۱ - تتبع شیخ
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر گه از تب زرد یابم گلعذار خویشرا
                                    
در خزان رو کرده بینم نو بهار خویشرا
در عرق افتد چو جسم ناتوانش بنگرم
غرقه بحر بلا جان نزار خویشرا
از حرارت چون شود نازک تنش در اضطراب
کی توانم بست چشم اشکبار خویشرا
کاشکی تب خاله از لعلش به دندان برکنم
تا کنم فارغ ز رنجش لعل یار خویشرا
عمر من چبود به عمر او فزایی ای سپهر
تا حیات و جان فدا سازم نگار خویشرا
روزگارم تیره شد از رنج آن مه کی شود
تا دگر بینم صفایی روزگار خویشرا
فانیا چون خوشترش یابی به رسم تهنیت
برفشان از جان بپای او نثار خویشرا
                                                                    
                            در خزان رو کرده بینم نو بهار خویشرا
در عرق افتد چو جسم ناتوانش بنگرم
غرقه بحر بلا جان نزار خویشرا
از حرارت چون شود نازک تنش در اضطراب
کی توانم بست چشم اشکبار خویشرا
کاشکی تب خاله از لعلش به دندان برکنم
تا کنم فارغ ز رنجش لعل یار خویشرا
عمر من چبود به عمر او فزایی ای سپهر
تا حیات و جان فدا سازم نگار خویشرا
روزگارم تیره شد از رنج آن مه کی شود
تا دگر بینم صفایی روزگار خویشرا
فانیا چون خوشترش یابی به رسم تهنیت
برفشان از جان بپای او نثار خویشرا
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۷ - در طور مخدومی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به مستی در دلم گردد خیال روی یار امشب
                                    
که سازد هر زمان در گریه ام بی اختیار امشب
به حالم شمع را گر دل بسوزد گو سر خود گیر
که در هجران مرا تا صبحدم اینست کار امشب
خیال آن پری دارد بدان حالم که میخواهد
که رو بر کوه و صحرا آورم دیوانه وار امشب
تماشا را شده همسایگان بر بام ها حیران
که این مجنون دگر از گریه گشته بیقرار امشب
اگر آب سرشکم غرقه سازد ناصحا از پند
زبان کوتاه کن ما را دمی با ما گذار امشب
ملولم از حیاط ای دل عجب کز کاروان عمر
نخواهد بر غریبستان به عقبی بست بار امشب
مده جام شراب ای ساقی دوران که میخواهد
که از جسم حزین فرقت گزیند جان زار امشب
هزاران شب رسید ای فانی از هجران به روز اما
نه بیند روی روز ار خود بود چون من هزار امشب
                                                                    
                            که سازد هر زمان در گریه ام بی اختیار امشب
به حالم شمع را گر دل بسوزد گو سر خود گیر
که در هجران مرا تا صبحدم اینست کار امشب
خیال آن پری دارد بدان حالم که میخواهد
که رو بر کوه و صحرا آورم دیوانه وار امشب
تماشا را شده همسایگان بر بام ها حیران
که این مجنون دگر از گریه گشته بیقرار امشب
اگر آب سرشکم غرقه سازد ناصحا از پند
زبان کوتاه کن ما را دمی با ما گذار امشب
ملولم از حیاط ای دل عجب کز کاروان عمر
نخواهد بر غریبستان به عقبی بست بار امشب
مده جام شراب ای ساقی دوران که میخواهد
که از جسم حزین فرقت گزیند جان زار امشب
هزاران شب رسید ای فانی از هجران به روز اما
نه بیند روی روز ار خود بود چون من هزار امشب
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۱ - تتبع مخدومی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تیره گشتم هر که آب اندر شراب ناب ریخت
                                    
چیست غیر تیره گی آن کو بآتش آب ریخت
وه که ممکن نیست دیگر چشم را دیدن به خواب
کز خیال لب نمک آن مه به جای خواب ریخت
یار شد مهمان من وز گریه شادی دو چشم
در رهش یاقوت رمانی و لعل ناب ریخت
در دو جامش بود کام من خطا بود از طبیب
اینکه از بهر دوا در ساغرم جلاب ریخت
آن جوان یارب که گردد پیر گر چه بیحساب
خنجر مژگان کشید و خون شیخ و شاب ریخت
از حیاتم گر اثر نبود چو فانی دور نیست
خون بیحد چون ز زخم این پیکر بی تاب ریخت
                                                                    
                            چیست غیر تیره گی آن کو بآتش آب ریخت
وه که ممکن نیست دیگر چشم را دیدن به خواب
کز خیال لب نمک آن مه به جای خواب ریخت
یار شد مهمان من وز گریه شادی دو چشم
در رهش یاقوت رمانی و لعل ناب ریخت
در دو جامش بود کام من خطا بود از طبیب
اینکه از بهر دوا در ساغرم جلاب ریخت
آن جوان یارب که گردد پیر گر چه بیحساب
خنجر مژگان کشید و خون شیخ و شاب ریخت
از حیاتم گر اثر نبود چو فانی دور نیست
خون بیحد چون ز زخم این پیکر بی تاب ریخت
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۸ - تتبع شیخ
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شام هجران مرا عکس رخ یار کجاست؟
                                    
بهر آن عکس می آئینه کردار کجاست؟
پی می داشتنم ساقی گل عارض کو
بهر بزم طربم ساحت گلزار کجاست؟
باعث رونق و سرمایه این بزم نشاط
مونس جان من آن دلبر دلدار کجاست؟
صبح وصلم به کجا وعده دهی ای همدم
شام هجران مرا از سحر آثار کجاست؟
ساقیا یک دو قدح بر ده و بیهوشم ساز
زانکه در هجر چو می همدم و غمخوار کجاست؟
فانیا دیده به یاران ریایی مفکن
بایدت یار حقیقی تو بگو یار کجاست؟!
                                                                    
                            بهر آن عکس می آئینه کردار کجاست؟
پی می داشتنم ساقی گل عارض کو
بهر بزم طربم ساحت گلزار کجاست؟
باعث رونق و سرمایه این بزم نشاط
مونس جان من آن دلبر دلدار کجاست؟
صبح وصلم به کجا وعده دهی ای همدم
شام هجران مرا از سحر آثار کجاست؟
ساقیا یک دو قدح بر ده و بیهوشم ساز
زانکه در هجر چو می همدم و غمخوار کجاست؟
فانیا دیده به یاران ریایی مفکن
بایدت یار حقیقی تو بگو یار کجاست؟!
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۹ - مخترع
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سوی گلشن رفتم و سرو خرامانم نبود
                                    
گریه زور آورد کان گلبرگ خندانم نبود
ابرسان خود را هوایی یافتم هر سو بباغ
زانکه غیر از گریه و آشوب و افغانم نبود
خواستم دلرا به سر حد شکیبایی کشم
لیکن از اندوه هجران طاقت آنم نبود
ز اضطراب دل اگر کارم به رسوایی کشد
قوت آنم که کردن صبر بتوانم نبود
سوی مسکن آمدن بایست بی آشوب لیک
این تحمل در دل بی صبر و سامانم نبود
با نگهبانان قاتل سر عشقم شد عیان
زانکه از بدحالی آن ساعت غم جانم نبود
فانیا در هجر آن رشک پری معذور دار
کین چنین دیوانگی ناکردن امکانم نبود
                                                                    
                            گریه زور آورد کان گلبرگ خندانم نبود
ابرسان خود را هوایی یافتم هر سو بباغ
زانکه غیر از گریه و آشوب و افغانم نبود
خواستم دلرا به سر حد شکیبایی کشم
لیکن از اندوه هجران طاقت آنم نبود
ز اضطراب دل اگر کارم به رسوایی کشد
قوت آنم که کردن صبر بتوانم نبود
سوی مسکن آمدن بایست بی آشوب لیک
این تحمل در دل بی صبر و سامانم نبود
با نگهبانان قاتل سر عشقم شد عیان
زانکه از بدحالی آن ساعت غم جانم نبود
فانیا در هجر آن رشک پری معذور دار
کین چنین دیوانگی ناکردن امکانم نبود
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۳ - تتبع میر خسرو
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یاران که یک یک از من بیدل جدا شدند
                                    
کسرا وقوف نیست که هر یک کجا شدند
بیگانگی چو بوده در آخر طریقشان
اول چرا بهجر کشان آشنا شدند
ای کاش خاک وادیشان بود می چو گرد
از باد مرگ چونکه فراز هوا شدند
صد حیف دان ز کوه و قاران خاکوش
کز تندباد حادثه هر سو هبا شدند
آرام رفت از دل من تا ز باغ دهر
آرام نا گرفته بسان صبا شدند
گل چون گیا نمایدم از گلشن جهان
ز اندوه اینکه آن همه گلها گیا شدند
بودند از وفا همه چون عمر بس عزیز
عمر عزیزوار همه بیوفا شدند
غایب ز دیده اند و به دل جمله در حضور
از دل نرفته اند گر از چشم ما شدند
فانی ازان طریق فنا کرد اختیار
کان همرهان شدند به راه فنا شدند
                                                                    
                            کسرا وقوف نیست که هر یک کجا شدند
بیگانگی چو بوده در آخر طریقشان
اول چرا بهجر کشان آشنا شدند
ای کاش خاک وادیشان بود می چو گرد
از باد مرگ چونکه فراز هوا شدند
صد حیف دان ز کوه و قاران خاکوش
کز تندباد حادثه هر سو هبا شدند
آرام رفت از دل من تا ز باغ دهر
آرام نا گرفته بسان صبا شدند
گل چون گیا نمایدم از گلشن جهان
ز اندوه اینکه آن همه گلها گیا شدند
بودند از وفا همه چون عمر بس عزیز
عمر عزیزوار همه بیوفا شدند
غایب ز دیده اند و به دل جمله در حضور
از دل نرفته اند گر از چشم ما شدند
فانی ازان طریق فنا کرد اختیار
کان همرهان شدند به راه فنا شدند
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۰ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اقبال ره بکوی مغانم نمیدهد
                                    
ادبار آنچه طالب آنم نمیدهد
گویا نیافتست ز مطلوب کس خبر
زانکس به جستجوی نشانم نمیدهد
از نقد جان بهاش گرانست عجب مدان
گر می فروش رطل گرانم نمیدهد
یک بوسه ام ازان کف پا وعده کرد لیک
بر پاش تا که جان نفشانم نمیدهد
دارالامان میکده با من نشان دهید
کز رنج و غصه دور امانم نمیدهد
از وصل او مراد دلم وعده کرد چرخ
دارم امید اگر چه که دانم نمیدهد
آئین عشق ناطقه را لال بودنست
فانی از آن مجال امانم نمیدهد
                                                                    
                            ادبار آنچه طالب آنم نمیدهد
گویا نیافتست ز مطلوب کس خبر
زانکس به جستجوی نشانم نمیدهد
از نقد جان بهاش گرانست عجب مدان
گر می فروش رطل گرانم نمیدهد
یک بوسه ام ازان کف پا وعده کرد لیک
بر پاش تا که جان نفشانم نمیدهد
دارالامان میکده با من نشان دهید
کز رنج و غصه دور امانم نمیدهد
از وصل او مراد دلم وعده کرد چرخ
دارم امید اگر چه که دانم نمیدهد
آئین عشق ناطقه را لال بودنست
فانی از آن مجال امانم نمیدهد
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۱ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چند دل را غم و اندیشه دنیا ببرد
                                    
می صافی مگر این تیره گی ما ببرد
بام دیرم ز پی کسب هوا به که فلک
بزم عیشم ز بر بام مسیحا ببرد
چند آن مغبچه از دیر برون آمد مست
نقد هوش از دل بی صبر و شکیبا ببرد
دل بی عشق هلاکست چه باشد که از غیب
قابلی جلوه کند وین دل ما را ببرد
کافر من بود آن نوع که تا در پیشیش
برهمن نام بت و دیر و چلیپا ببرد
کس اگر جا همه در کعبه کند چونکه ز دید
سیل می موج زن آید دلش از جا ببرد
خاطر نازک آنشوخ نرنجد فانی
به که از کوی وی این یا رب و غوغا ببرد
                                                                    
                            می صافی مگر این تیره گی ما ببرد
بام دیرم ز پی کسب هوا به که فلک
بزم عیشم ز بر بام مسیحا ببرد
چند آن مغبچه از دیر برون آمد مست
نقد هوش از دل بی صبر و شکیبا ببرد
دل بی عشق هلاکست چه باشد که از غیب
قابلی جلوه کند وین دل ما را ببرد
کافر من بود آن نوع که تا در پیشیش
برهمن نام بت و دیر و چلیپا ببرد
کس اگر جا همه در کعبه کند چونکه ز دید
سیل می موج زن آید دلش از جا ببرد
خاطر نازک آنشوخ نرنجد فانی
به که از کوی وی این یا رب و غوغا ببرد
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۲ - مخترع
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        اگر چه نیست امید وصال او هرگز
                                    
ولی نبوده دلم بی خیال او هرگز
مگو به مثل ویی دل ده و ازو وا ره
نبود و نیست ز خوبان مثال او هرگز
چنانکه لازم بحرست نقطه گاه رقم
نشد ز دیده برون نقش خال او هرگز
اگر چه قد تو بیرون ز اعتدالم گشت
کم و زیاده نشد اعتدال او هرگز
ملالت دل من بین و باده ده که جز این
نبوده واقع رنج و ملال او هرگز
ز درد هجر تو فانی فتاده بی حالست
چه شد که پرسه نکردی ز حال او هرگز
                                                                    
                            ولی نبوده دلم بی خیال او هرگز
مگو به مثل ویی دل ده و ازو وا ره
نبود و نیست ز خوبان مثال او هرگز
چنانکه لازم بحرست نقطه گاه رقم
نشد ز دیده برون نقش خال او هرگز
اگر چه قد تو بیرون ز اعتدالم گشت
کم و زیاده نشد اعتدال او هرگز
ملالت دل من بین و باده ده که جز این
نبوده واقع رنج و ملال او هرگز
ز درد هجر تو فانی فتاده بی حالست
چه شد که پرسه نکردی ز حال او هرگز
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۵ - تتبع مخدوم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یا رب چه بلائیست که آن شوخ قدح نوش
                                    
هر باده که با غیر خورد من روم از هوش
از بسکه سبوی در میخانه کشیدم
شد چون کف دست شترمست مرا دوش
آن چشم سیه را نبود حاجت سرمه
در سوگ قتیلان غمش گشته سیه پوش
بود ارچه مرا وعده وصل تو ببازی
هرگز نکنم لذت آن وعده فراموش
پنهان سخنم هست بآنشوخ ولیکن
کو زهره آنم که برم لب سوی آن گوش
فانی اگرت دعوی آئین فنا هست
از رفته تأسف مخور از نامده مخروش
                                                                    
                            هر باده که با غیر خورد من روم از هوش
از بسکه سبوی در میخانه کشیدم
شد چون کف دست شترمست مرا دوش
آن چشم سیه را نبود حاجت سرمه
در سوگ قتیلان غمش گشته سیه پوش
بود ارچه مرا وعده وصل تو ببازی
هرگز نکنم لذت آن وعده فراموش
پنهان سخنم هست بآنشوخ ولیکن
کو زهره آنم که برم لب سوی آن گوش
فانی اگرت دعوی آئین فنا هست
از رفته تأسف مخور از نامده مخروش
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۳ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کنج تاریک غمت را تا بکی مسکن کنم
                                    
باشد از شمع رخت آن خانه را روشن کنم
گر توان کردن می گلرنگ در کوی تو نوش
خار در چشمم اگر یاد گل و گلشن کنم
دشمن جان خودم کز تو به لاف دوستی
دوستان خویش را با خویشتن دشمن کنم
بنده آزادگانم زان سبب در باغ دهر
طوف پای سرو میل قامت سوسن کنم
ساقیا می ده زمانی تا کشم لحن نشاط
تا بکی از محنت اهل زمان شیون کنم
زهد عجب افزود این دم کز پی کسب فنا
می پرستی پیشه سازم عشق بازی فن کنم
فانیا از لاف مردی به بود افتادگی
چاره این لاف از یک جام مردافکن کنم
                                                                    
                            باشد از شمع رخت آن خانه را روشن کنم
گر توان کردن می گلرنگ در کوی تو نوش
خار در چشمم اگر یاد گل و گلشن کنم
دشمن جان خودم کز تو به لاف دوستی
دوستان خویش را با خویشتن دشمن کنم
بنده آزادگانم زان سبب در باغ دهر
طوف پای سرو میل قامت سوسن کنم
ساقیا می ده زمانی تا کشم لحن نشاط
تا بکی از محنت اهل زمان شیون کنم
زهد عجب افزود این دم کز پی کسب فنا
می پرستی پیشه سازم عشق بازی فن کنم
فانیا از لاف مردی به بود افتادگی
چاره این لاف از یک جام مردافکن کنم
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۵ - تتبع مخدوم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از باده تبرا چه کنم چون نتوانم
                                    
اندیشه تقوا چه کنم چون نتوانم
ز آشفتگی باده و درماندگی عشق
با این دل شیدا چه کنم چون نتوانم
مخمورم اگر کوثرم آری که بنوشش
جز ساغر صهبا چه کنم چون نتوانم
چون بینمش از حال روم وه که غم دل
در پیش وی افشا چه کنم چون نتوانم
دادن سر مویت که ستاند همه کونین
این بیهده سودا چه کنم چون نتوانم
آن مه شد و بی طاقتم این جان حزین را
در هجر شکیبا چه کنم چون نتوانم
فانی بره عشق نظر بر رخ خوبان
جز آن رخ زیبا چه کنم چون نتوانم
                                                                    
                            اندیشه تقوا چه کنم چون نتوانم
ز آشفتگی باده و درماندگی عشق
با این دل شیدا چه کنم چون نتوانم
مخمورم اگر کوثرم آری که بنوشش
جز ساغر صهبا چه کنم چون نتوانم
چون بینمش از حال روم وه که غم دل
در پیش وی افشا چه کنم چون نتوانم
دادن سر مویت که ستاند همه کونین
این بیهده سودا چه کنم چون نتوانم
آن مه شد و بی طاقتم این جان حزین را
در هجر شکیبا چه کنم چون نتوانم
فانی بره عشق نظر بر رخ خوبان
جز آن رخ زیبا چه کنم چون نتوانم
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۸ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل سوزد از غم رخ آنشوخ مهوشم
                                    
ساقی کجاست باده که بنشاند آتشم؟
دیوانه گر به دیر مغان رو نهم چه عیب
چون من اسیر مغبچگان پریوشم
گر نیست وجه باده ام اما پی پسند
مستان شوم ز هر خم اگر جرعه ای چشم
هستم گدای دیر ولی نقد احتراف
پاشم به پای مغبچه آنگه که سرخوشم
بیخود شوم ز عشوه ساقی به رویم آب
از می زنند بو که رهاند ازین غشم
رنج خمار و انده دهرم خراب ساخت
کو چاره ای جز آنکه دو پیمانه در کشم
فانی ز زلف حور چه خوش دل شوم که من
ز آشفتگی طره شوخی مشوشم
                                                                    
                            ساقی کجاست باده که بنشاند آتشم؟
دیوانه گر به دیر مغان رو نهم چه عیب
چون من اسیر مغبچگان پریوشم
گر نیست وجه باده ام اما پی پسند
مستان شوم ز هر خم اگر جرعه ای چشم
هستم گدای دیر ولی نقد احتراف
پاشم به پای مغبچه آنگه که سرخوشم
بیخود شوم ز عشوه ساقی به رویم آب
از می زنند بو که رهاند ازین غشم
رنج خمار و انده دهرم خراب ساخت
کو چاره ای جز آنکه دو پیمانه در کشم
فانی ز زلف حور چه خوش دل شوم که من
ز آشفتگی طره شوخی مشوشم
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۰ - تتبع خواجه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چون بیاد لعل او میل می گلگون کنم
                                    
ساغر دوران ز خوناب جگر پر خون کنم
از پی دفع خمار مفلسان میکده
گر ندارم وجه می سجاده را مرهون کنم
طرح آبادی به می گر افکنم باشد چنانک
کز پی عشرت بنای خانه بر جیحون کنم
من که همواره قدح گردان بود باشد عجب
التفات ار سوی ناهمواری گردون کنم
نیستم رند ار ز آشوب حوادث دهر را
وضع دیگرگون شود من حال دیگرگون کنم
خلق را حزن از پی جاهست و من در میکده
فانیا دارم قدح خود را چرا محزون کنم؟
                                                                    
                            ساغر دوران ز خوناب جگر پر خون کنم
از پی دفع خمار مفلسان میکده
گر ندارم وجه می سجاده را مرهون کنم
طرح آبادی به می گر افکنم باشد چنانک
کز پی عشرت بنای خانه بر جیحون کنم
من که همواره قدح گردان بود باشد عجب
التفات ار سوی ناهمواری گردون کنم
نیستم رند ار ز آشوب حوادث دهر را
وضع دیگرگون شود من حال دیگرگون کنم
خلق را حزن از پی جاهست و من در میکده
فانیا دارم قدح خود را چرا محزون کنم؟
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۱ - تتبع مخدوم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مسلمانان دل آزرده دارم
                                    
تنی سیلاب محنت برده دارم
علاج دل مکن جز مرهم وصل
که از نیش فراق آزرده دارم
تنی بی سوز دل از جان خود سیر
بعینه چون چراغ مرده دارم
رفیقان را که از عشق آتشینند
ز آه سرد خویش افسرده دارم
گل امید خود چون گلشن دهر
ز عین تشنگی پژمرده دارم
چو فانی نقش غیر از صفحه دل
به تیغ بیدلی بسترده دارم
                                                                    
                            تنی سیلاب محنت برده دارم
علاج دل مکن جز مرهم وصل
که از نیش فراق آزرده دارم
تنی بی سوز دل از جان خود سیر
بعینه چون چراغ مرده دارم
رفیقان را که از عشق آتشینند
ز آه سرد خویش افسرده دارم
گل امید خود چون گلشن دهر
ز عین تشنگی پژمرده دارم
چو فانی نقش غیر از صفحه دل
به تیغ بیدلی بسترده دارم
                                 امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۸ - مخترع
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای شب غم چند در هجران یارم میکشی
                                    
زنده میدارم ترا بهر چه زارم میکشی
خونم ای گردون بحل بادت اگر از روی لطف
زیر پای رخش آن چابک سوارم میکشی
اختیارم نیست در جان دادن اندر پیش تو
گر چه از مستی تو هم بی اختیارم میکشی
روی از می کرده گل گل مینمایی با خسان
منکه نالان بلبلم زان خار خوارم میکشی
ساقیا هر چند کز میتوانی زنده ساخت
لیک ز استغنا در اندوه خمارم میکشی
آتش دل نیز خواهی کشته کرد و زان سبب
مردم ای قاتل به تیغ آبدارم میکشی
از برای کشتنم داغ فراقت بس نبود
کز پی وصلت به داغ انتظارم میکشی
اینکه ماندم زنده بی روی تو جانا زین حیات
چونکه دانی پیش رویت شرم سارم میکشی
از تو شد ای عشق فانی زان فنا کندر فراق
سوزیم پنهان و در وصل آشکارم میکشی
                                                                    
                            زنده میدارم ترا بهر چه زارم میکشی
خونم ای گردون بحل بادت اگر از روی لطف
زیر پای رخش آن چابک سوارم میکشی
اختیارم نیست در جان دادن اندر پیش تو
گر چه از مستی تو هم بی اختیارم میکشی
روی از می کرده گل گل مینمایی با خسان
منکه نالان بلبلم زان خار خوارم میکشی
ساقیا هر چند کز میتوانی زنده ساخت
لیک ز استغنا در اندوه خمارم میکشی
آتش دل نیز خواهی کشته کرد و زان سبب
مردم ای قاتل به تیغ آبدارم میکشی
از برای کشتنم داغ فراقت بس نبود
کز پی وصلت به داغ انتظارم میکشی
اینکه ماندم زنده بی روی تو جانا زین حیات
چونکه دانی پیش رویت شرم سارم میکشی
از تو شد ای عشق فانی زان فنا کندر فراق
سوزیم پنهان و در وصل آشکارم میکشی
                                 امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱
                            
                            
                            
                        
                                 امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶
                            
                            
                            
                        
                                 امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶
                            
                            
                            
                        
                                 امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵
                            
                            
                            
                        