عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
شد دل دریا کنارم ته همین از چشم تر
موج قلزم گشته هر چین جبین از چشم تر
بسکه دارد در گره آهی جدا از هجر اوست
چون حباب اشکم بریزد بر زمین از چشم تر
گر نه خوناب جگر بارد ز مژگان جای اشک
کی خورد آبی دل اندوهگین از چشم تر
بسکه باشم تشنهٔ نظارهٔ دیدار دوست
در دهن زیبد اگر گیرم نگین از چشم تر
من که جویا دور ازو شب تا سحر در گریه ام
کی جدا گردد چو شمعم آستین از چشم تر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
رفت می نوشیم ز یاد آخر
شیشه از طاق دل فتاد آخر
خال او از ستاره سوختگی
پا به زنجیر خط نهاد آخر
آه دل را ز جای خود برکند
رفت این مملکت به باد آخر
چشم محتش به ناخن مژگان
گره از کار دل گشاد آخر
هر که رفت از پی هوا جویا
می دهد خویش را به باد آخر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۶
چشم آینه پرآب است از مثال من هنوز
سنگ راهم گریه می آید به حال من هنوز
بی تو از حد بگذرد در ضعف حال من هنوز
موی چشم آیینه را باشد مثال من هنوز
وادی رفتن ز خود طی کرده ام یکشب چو شمع
گرچه جز یک پر نروییده ز بال من هنوز
گرچه طبعم عندلیب بیضهٔ دلتنگی است
لامکان سیر است از وحشت خیال من هنوز
پیش از این عمری به لعلش التماسی داشتم
بال بیتابی زند از لب سوال من هنوز
برنتابد سرو آن ازک بدن دلبستگی
سر نزد یک غنچه هم از نونهال من هنوز
چشم می پوشی و سوی ما نمی بینی هنوز
ظاهرا با خاک راهت بر سر کینی هنوز
محو در غفلت به کیش ما جمادی بیش نیست
چون شرر در خاره مست خواب سنگینی هنوز
شعلهٔ طور و می شیراز و یاقوت فرنگ
فیض رنگ از عارضت بردند و رنگینی هنوز
در رم و آرامی ای دل دایم از یاس و امید
موج بحر اضطراب و کوه تمکینی هنوز
در هوای دیدنت هر دم به راهی می دویم
سوی ما یک ره به استغنا نمی بینی هنوز
خاک گردیدی و سر تا پا غبار خاطری
در فراق یار جویا بسکه غمگینی هنوز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
دل عاشق زفغان سیر نگردد هرگز
جرس از ناله گلوگیر نگردد هرگز
راستان هیچگه از عزم پشیمان نشوند
بی رسیدن به نشان تیر نگردد هنوز
لذت گریه نه هتر تیره دلی دریابد
آب در دیدهٔ زنجیر نگردد هنوز
نرود از دل جویا هوس لعل لبش
چشم پیمانه ز می سیر نگردد هنوز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
شد از نگاه که آشفته یار ما امروز
گرفته رنگ خزان نوبهار ما امروز
ز جوش درد تو همدوش ناله برخیزد
به هر کجا که نشیند غبار ما امروز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
مردم و مهر ترا در دل نهان دارم هنوز
از سر خاکم چنین مگذر که جان دارم هنوز
نالهٔ پهلو شکافی، بسکه لبریز غمم
چون نی منقار در هر استخوان دارم هنوز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
فریاد چقدرها خورد افسوس بر امروز
آن کس که نه دندان فشرد بر جگر امروز
از یاد بناگوش تو در باغ بهشتم
دارد نفسم فیض هوای سحر امروز
فریاد که از آتش عشق تو نمانده است
یک گوشهٔ چشم اشک مرا در جگر امروز
بر ناله من تنگ بود سینهٔ صحرا
از بار غمم کوه ببازد کمر امروز
پیداست که بسمل شدهٔ آرزوی کیست
از بال و پر افشانی مرغ سحر امروز
ساقی به نگاهی بفزا بی خودیم را
بی خویشتنم کن به دو جام دگر امروز
در خون تمنای سر کوی که غلطید
رنگین به خرام آمده باد سحر امروز
سهل است نپرسید اگر حال تو جویا
مستی که ز حالش نبود با خبر امروز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
هر قدر غم بیند از گردون بود دانا خموش
غنچه سانم دل پر از خون باشد و لبها خموش
چشم اگر پوشی رود در خلوت آرام دل
موج چون ماند از تپیدن می شود دریا خموش
کی تواند مظهر درد تو شد هر سینه ای
در دلم آتش فروزان است و در خارا خموش
نسبت به دردم ز مجنون است با فرهاد بیش
نالد از فریاد ما کوه و بود صحرا خموش
مرد را زیباست جویا عشق نه اظهار عشق
دل در افغان است گو باشد زبان ما خموش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
ای دل هم آرمیده و هم می رمیده باشد
آه به باد رفته و اشک چکیده باش
جمعیت دل ار طلبی راه درد گیر
یعنی به رنگ غنچه گریبان دریده باش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
در بزم می چو آمده ای بی حجاب باش
شوخ و حریف حرف مصاحب شراب باش
خواهی که جا دهنده معراج عزتت
با خلق گرم روی تر از آفتاب باش
هرگز مگوی جز صفت همنشین خویش
در خلق، طاق چون نقط انتخاب باش!‏
ایدل غم زمانه نمی گویمت مخور
پیوسته زیر سیلی موج شراب باش
خون نیازت از سر مژگان به ناز ریز
ای دل! هم اشک مرغ چمن، هم گلاب باش!‏
خواهی بود ز عرش برین رتبه ات بلند
جویا غبار رهگذر بوتراب باش
زنده ام کن ساقی از یک جرعهٔ می زود باش
انتظارم می کشد بی درد تا کی، زود باش
گر خریداری متاع درد را وقت است وقت
نقد فرصت می رود از دست هی هی زود باش
برفها خاست از روی زمین ساقی می آر
رخت خود را بست یعنی موسم دی زود باش
تا ترا نشکسته پیری راه مقصد پیش گیر
در جوانی این ره آسانتر شود طی زود باش
صبح شد مطرب، زمان سحرکاریها رسید
شعله را پیراهنی در برکن از نی زود باش
ساقی از یک جرعه صفرای خمارم نشکند
وقت جویا خوش کن از جام پیاپی زود باش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
چو بیند آن عذار لاله گون شمع
بریزد جای اشک از دیده خون شمع
به رویت هر که چشمی کرده روشن
رود از خود ز راه دیده چون شمع
روم با اشک و آه از خود که باشد
شب هجرم در این ره رهنمون شمع
مرا جویا ز دلسوزی شب هجر
برد با خویشتن از خود برون شمع
نیست سوز سینه ام را نسبتی با سوز شمع
کی بود تاریکی شبهای ما با روز شمع
تا شود فرش شبستان تو زینت داده اند
مخمل مشکین شب را از گل زرد و زشمع
می گدازد استخوان پیکر ما همچو شمع
چون برافروزد ز می آن سرو بالا همچو شمع
از پی هم بسکه آب دیده بر رخسار ریخت
جاده ها در راه اشکم گشته پیدا همچو شمع
امشب از آتش فشانیهای صهبا دور نیست
پنبه در گیرد اگر بر فرق مینا همچو شمع
در ره تیرت که چون شمع آتشین پیکان بود
هست با هر استخوانم چشم بینا همچو شمع
از تب عشقش که شریانم رگ برق است ازو
شعله ور گردد سر انگشت مسیحا همچو شمع
در شب هجرش گل داغی اگر بر سر زنم
می دواند ریشه جویا تا کف پا همچو شمع
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
رفتم اما بی تو بس بی طاقتم داد از فراق
آه از غم، وای از هجران و فریاد از فراق
ای مغنی نالهٔ نی مغز جانم را گداخت
می دهد مضمون این مصرع مرا یاد از فراق
تندباد آه از جا کند کوه صبر را
طاقت شبهای هجران رفت بر باد از فراق
آنچه من می بینم از هجران او در کوه و دشت
کافرم، دیدند اگر مجنون و فرهاد از فراق
هیچکس در خاک و خون غلطیدهٔ هجران مباد
برنخیزد تا قیامت آنکه افتاد از فراق
بر جگر افشرده دندان می خورد خوناب غم
در سفر آنرا که چون جویا ود زاد از فراق
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
نه همین چون نی، گلو بی دور ساغر بود خشک
موج خونم در سراپا همچو جوهر بود خشک
گرچه سر تا پا تنم در بزم حیرت بود چشم
چشم چشمش چون زره از پای تا سر بود خشک
گریه می کردم ولی از حیرت نظاره اش
اشک بر مژگان مرا چون آب خنجر بود خشک
می نوشتم نامه و خون از بنانم می چکد
حیرتی دارم که چون بال کبوتر بود خشک
دوش چون شد آتش رخسارش از می شعله ور
می چون آب آیینه ای جویا به ساغر بود خشک
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۰
در تنم از خون نمی گذاشت فریاد
لخت دل می آرد از چشمم برون، داد از سرشک
نیست در ویرانهٔ دل آب و آبادانیی
دیده تا گردید در یاد تو آباد از سرشک
از وفور گریه گردیدم به بی صبری علم
آبروی دیده و دل رفت بر باد از سرشک
شورم امشب در زمین و آسمان افتاده است
داد از آه فلک پیما و بیداد از سرشک
دیدهٔ جویا ز فیض یاد رخساری به خاک
ریخت رنگ جلوهٔ حسن پریزاد از سرشک
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
شب غم، بی جمالش، ساغر، اخگر بود در دستم
ز هر موجی قدح بال سمندر بود در دستم
سر و سامان دلجمعی است بی سامانی دنیا
پریشان بوده ام تا همچو گل زر بود در دستم
من و می بی تو خوردن وانگهی لاف مسلمانی؟
پیاله بی جمالت، کافرم گر بود در دستم
خوشا روزی که گلچین بهار وصل او بودم
هوا گریان و گل خندان و ساغر بود در دستم
عجب نبود اگر چون روز روشن شد شب وصلش
که جام باده جویا مهر انور بود در دستم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
ما را بود ز خون جگر لاله رنگ چشم
بادا ترا ز باده بهار فرنگ چشم
مانند زخم دوخته نگشود بر رخم
ترسیده بسکه زان بت مژگان خدنگ چشم
گردیده در غم تو به تاراج گریه رفت
سویت ز چاک سینه گشایم چو زنگ چشم
در راه انتظار تو بدخو نشسته ام
سر تا بپا ز شوق شدم چون پلنگ چشم
جویا به یاد نوگل رنگین کرشمه ام
ریزد ز اشک رنگ بهار فرنگ چشم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
نخست از پهلوی خود دید آفت ها دل تنگم
شکست از موج خارا خورد این آیینه در سنگم
بیاد چشم مستی دارد از بس عشق دلتنگم
بریزد خون صهبا از شکست شیشهٔ رنگم
مرا باید کشید آزار هر کس را رسد دردی
محیط عالمست از وسعت مشرب دل تنگم
بزور معجز آخر رو بسویم کرد آن بدخو
بتابد پنجهٔ خورشید عشق آتشین چنگم
چو آن زخمی که از خونگرمی مرهم بهم آید
نهان گردید جویا در نگین نام من از ننگم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۸
به یمن همت عشقت ز قید دل رستم
بتی که قبلهٔ آمال بود بشکستم
دلمم ز لذت جیب دریده غافل نیست
ولی ز ضعف به جایی نمی رسد دستم
ز بسکه صحبت من با تو بدنشین شده است
دمی به بزم تو چون نقش خویش ننشستم
ز نارسایی بخت سیاه خود دانم
که کوتهست ز زلف دراز تو دستم
زفیض بیخودیم محرم حریم وصال
ز خود جدا شده جویا به دوست پیوستم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
روشن از سوز درون امشب چراغت می کنم
از گل داغ ای دل افسرده باغت می کنم
آرمیدی ای دل بی مهر با آسودگی
می کنم باز آشنای درد و داغت می کنم
غیر سوز درد ای داغ جگر افسرده ای
روغن از خون دل امشب در چراغت می کنم
آخر ای بی مهر بر بی تابیم سوزد دلت
می طپم در خون دل چندان که داغت می کنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
بی تو چون پسته طرب ساخته غمناکترم
یک دهن خنده نشانیده به خون تا کمرم
بزم رقص تو ز بس حیرت نظاره فزود
گرم گردش شده گرداب صفت چشم ترم
غنچه سانم همه تن دل به تمنای غمت
چون گل از لذت دردت همه لخت جگرم
پی بمقصد نبرم تا نگشاید دل تنگ
مانده در عقدهٔ دل غنچه صفت بال و پرم
هر نفس بینمت از بسکه به رنگی در خواب
می شود بالش پر بوقلمون زیر سرم