عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
ما و این عشق دل افروز، که جان در جانیم
با خود از عشق چه گوییم؟ که عین آنیم
هر بلائی که فرستی بمن، آن عین عطاست
ما بلاهای ترا عین عطا می دانیم
بوالحسن، این چه سؤالیست که : معشوق تو کیست؟
این سخن را چه جوابست؟که ما حیرانیم
گر چه مستیم و خرابیم ز پیمانه عشق
درم ناسره را ما بجوی نستانیم
سر و سامان و ره عشق نباشد با هم
لاجرم در طلبش بی سر و بی سامانیم
زاهد افسرده جنت شد و ما در شب و روز
بر سر کوی یقین خوش بصفا می رانیم
قاسمی، راه خدا را بتکبر نروند
ما هم بنده، اگر بوذر، اگر سلمانیم
با خود از عشق چه گوییم؟ که عین آنیم
هر بلائی که فرستی بمن، آن عین عطاست
ما بلاهای ترا عین عطا می دانیم
بوالحسن، این چه سؤالیست که : معشوق تو کیست؟
این سخن را چه جوابست؟که ما حیرانیم
گر چه مستیم و خرابیم ز پیمانه عشق
درم ناسره را ما بجوی نستانیم
سر و سامان و ره عشق نباشد با هم
لاجرم در طلبش بی سر و بی سامانیم
زاهد افسرده جنت شد و ما در شب و روز
بر سر کوی یقین خوش بصفا می رانیم
قاسمی، راه خدا را بتکبر نروند
ما هم بنده، اگر بوذر، اگر سلمانیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
چه گویم؟ ای مسلمانان، چه گویم؟
در این میدان که سرگردان چو گویم
روان محزون و دل مجروح و تن زار
چو مویم اندرین ره، چون نمویم؟
زجوی تن ببحر جان رسیدم
بحمدالله کنون بحرم، نه جویم
مراد جانم از عالم تو بودی
ترا چون یافتم، دیگر چه جویم؟
بحمدالله که ناصح را خبر نیست
که من حیران آن رو از چه رویم؟
جهانی غرق درد درد گردد
اگر سنگی نیاید بر سبویم
برو، واعظ، مکن فریاد و مستی
تو مست خویشتن، من مست اویم
چو قاسم در بقای حق فنا شد
سخن کوتاه شد، دیگر چه گویم؟
در این میدان که سرگردان چو گویم
روان محزون و دل مجروح و تن زار
چو مویم اندرین ره، چون نمویم؟
زجوی تن ببحر جان رسیدم
بحمدالله کنون بحرم، نه جویم
مراد جانم از عالم تو بودی
ترا چون یافتم، دیگر چه جویم؟
بحمدالله که ناصح را خبر نیست
که من حیران آن رو از چه رویم؟
جهانی غرق درد درد گردد
اگر سنگی نیاید بر سبویم
برو، واعظ، مکن فریاد و مستی
تو مست خویشتن، من مست اویم
چو قاسم در بقای حق فنا شد
سخن کوتاه شد، دیگر چه گویم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
این سخن نیست باندازه که من میگویم
من نمیگویم اگر چند که من میگویم
خود سخن چیست؟ بگو: قصه اسرار ازل
تو مپندار که من با تو سخن میگویم
خود سخن گوید و خود می شنود، غیر کجاست؟
این سخن را همه جا سر و علن میگویم
دایم از حضرت آن دوست سخن خواهم گفت
چون نگویم؟ سخن از حب وطن میگویم
در سماع فرح عشق تو خوش میباشم
همه در «تن تن تن » در «تن تن » میگویم
سر اسرار ازل را ببیان می آرم
وصف آن گوهر دریای عدن میگویم
برخطا حمل مکن قول من، ای خواجه حکیم
وصف رخساره آن ماه ختن میگویم
بس عجب تشنه لبم، بهر تسلی دایم
سخن از لاله سیراب و سمن میگویم
من چو در لشکر عرفان تو منصور شدم
دایم از واقعه دار و رسن میگویم
پیش یعقوب ز یوسف خبری می آرم
با محمد سخن و یس قرن میگویم
چند گویید بقاسم که: سخن فاش مگو
قاسمی را چه گناهست؟ که من میگویم
من نمیگویم اگر چند که من میگویم
خود سخن چیست؟ بگو: قصه اسرار ازل
تو مپندار که من با تو سخن میگویم
خود سخن گوید و خود می شنود، غیر کجاست؟
این سخن را همه جا سر و علن میگویم
دایم از حضرت آن دوست سخن خواهم گفت
چون نگویم؟ سخن از حب وطن میگویم
در سماع فرح عشق تو خوش میباشم
همه در «تن تن تن » در «تن تن » میگویم
سر اسرار ازل را ببیان می آرم
وصف آن گوهر دریای عدن میگویم
برخطا حمل مکن قول من، ای خواجه حکیم
وصف رخساره آن ماه ختن میگویم
بس عجب تشنه لبم، بهر تسلی دایم
سخن از لاله سیراب و سمن میگویم
من چو در لشکر عرفان تو منصور شدم
دایم از واقعه دار و رسن میگویم
پیش یعقوب ز یوسف خبری می آرم
با محمد سخن و یس قرن میگویم
چند گویید بقاسم که: سخن فاش مگو
قاسمی را چه گناهست؟ که من میگویم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
بصلاح آمد از اوصاف خدای ذوالمن
نفس اماره آواره بیچاره من
دیده کز نور یقین روشن و صافی گردد
غیر حق هیچ نبیند، نه بسر، نی بعلن
نفسی مست خدا باش و برون آی از خود
تا میسر شود این جا دم توحید زدن
دل و جان را بخدای دل و جان باید داد
تا بکی همچو زنان بر دل و جان لرزیدن؟
حق یقینست و خیالات جهان جمله گمان
نتوان نور یقین را بگمان پوشیدن
هرچه در ساغر ما ریخت از آن نوشیدیم
اگر از باده صافست وگر از دردی دن
هر که در دایره عشق تو آمد بنیاز
واجبش گشت چو پرگار بسر گردیدن
بس محالست درین راه خطرناک، ای دل
عشق ورزیدن و از بیم بلا ترسیدن
سالها قاسم بیچاره ز هجران بگریست
نوبت وصل شد و تا با بد خندیدن
نفس اماره آواره بیچاره من
دیده کز نور یقین روشن و صافی گردد
غیر حق هیچ نبیند، نه بسر، نی بعلن
نفسی مست خدا باش و برون آی از خود
تا میسر شود این جا دم توحید زدن
دل و جان را بخدای دل و جان باید داد
تا بکی همچو زنان بر دل و جان لرزیدن؟
حق یقینست و خیالات جهان جمله گمان
نتوان نور یقین را بگمان پوشیدن
هرچه در ساغر ما ریخت از آن نوشیدیم
اگر از باده صافست وگر از دردی دن
هر که در دایره عشق تو آمد بنیاز
واجبش گشت چو پرگار بسر گردیدن
بس محالست درین راه خطرناک، ای دل
عشق ورزیدن و از بیم بلا ترسیدن
سالها قاسم بیچاره ز هجران بگریست
نوبت وصل شد و تا با بد خندیدن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
آن ماه مسافر سفری کرد ز کرمان
«الله معک » گفت همه جان کریمان
«الله معک » چیست؟ خدا یار تو بادا
چون یار تو شد یار، شود کار بسامان
با حضرت حق باش بهر حال که باشی
تا مشکلت آسان شود و بخت بفرمان
آسان چه بود کان صنم از پرده درآید؟
کار تو شود چون زر و مشکل همه آسان
ای جان و جهان، نقد تو در خانه خویشست
زین حال چو خوش وقت شدی، دست برافشان
ما را قدحی داد، دل و دین و خرد برد
دیگر چه کند تا پس از این ساقی مستان؟
جایی که نماند ورع و زهد و سلامت
در هر دو جهان عشق بود سلسله جنبان
در حال شود ملک و ملک راکع و ساجد
آنجا که قیامت شود از قامت انسان
قاسم چو ترا دید حیات ابدی یافت
در حضرت واجب شد ازین خطه امکان
«الله معک » گفت همه جان کریمان
«الله معک » چیست؟ خدا یار تو بادا
چون یار تو شد یار، شود کار بسامان
با حضرت حق باش بهر حال که باشی
تا مشکلت آسان شود و بخت بفرمان
آسان چه بود کان صنم از پرده درآید؟
کار تو شود چون زر و مشکل همه آسان
ای جان و جهان، نقد تو در خانه خویشست
زین حال چو خوش وقت شدی، دست برافشان
ما را قدحی داد، دل و دین و خرد برد
دیگر چه کند تا پس از این ساقی مستان؟
جایی که نماند ورع و زهد و سلامت
در هر دو جهان عشق بود سلسله جنبان
در حال شود ملک و ملک راکع و ساجد
آنجا که قیامت شود از قامت انسان
قاسم چو ترا دید حیات ابدی یافت
در حضرت واجب شد ازین خطه امکان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
بیا، که عشق برافراخت سنجق سلطان
بیا، که شهر شد ایمن ز حیله شیطان
هزار شهر بگردیدم از فلک بفلک
بغیر حضرت السان نیافتم همه دان
هزار عاشق صادق بدند احمد را
ولیک کمتر افتد چو بوذر و سلمان
مگر بتوبه و تقوی طریقتی بروی
وگر نه راه نیابی بکوچه سلطان
دلم چو گم شود از کوی یار واطلبید
دگر مجوی دلم را ز روضه رضوان
ز عزت و عظمت خود بهیچ پروا نیست
ترا، چنانکه تویی، بر جمال خود نگران
چو قاسمی ز غمت خوشدل و سبکبارست
خدای رحم کند بر دل سبک باران
بیا، که شهر شد ایمن ز حیله شیطان
هزار شهر بگردیدم از فلک بفلک
بغیر حضرت السان نیافتم همه دان
هزار عاشق صادق بدند احمد را
ولیک کمتر افتد چو بوذر و سلمان
مگر بتوبه و تقوی طریقتی بروی
وگر نه راه نیابی بکوچه سلطان
دلم چو گم شود از کوی یار واطلبید
دگر مجوی دلم را ز روضه رضوان
ز عزت و عظمت خود بهیچ پروا نیست
ترا، چنانکه تویی، بر جمال خود نگران
چو قاسمی ز غمت خوشدل و سبکبارست
خدای رحم کند بر دل سبک باران
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
تربیت میکند مرا جانان
تهنیت می فرستم از دل و جان
بسر یار می خورم سوگند
که جزو نیست در مکین و مکان
گر ببینی حیات جان، بینی
عین آن یار در همه اعیان
چشم بگشای، تا عیان بینی
جمله مامور و جمله ما میران
بنده عشق یار مهرویم
بنده مأموم و عشق امام زمان
عقل سلطان ملک صورت شد
عشق سلطان جمله سلطانان
عشق سردار جمله دلها شد
سر نهادند سروران جهان
مست عشق تو شد دل و جانها
تا کجا رفت عقل سرگردان؟
قاسمی را بلطف خود بنواز
بنده تست آشکار و نهان
تهنیت می فرستم از دل و جان
بسر یار می خورم سوگند
که جزو نیست در مکین و مکان
گر ببینی حیات جان، بینی
عین آن یار در همه اعیان
چشم بگشای، تا عیان بینی
جمله مامور و جمله ما میران
بنده عشق یار مهرویم
بنده مأموم و عشق امام زمان
عقل سلطان ملک صورت شد
عشق سلطان جمله سلطانان
عشق سردار جمله دلها شد
سر نهادند سروران جهان
مست عشق تو شد دل و جانها
تا کجا رفت عقل سرگردان؟
قاسمی را بلطف خود بنواز
بنده تست آشکار و نهان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
«کل یوم هو فی شان » ز چه کردند بیان؟
یعنی: اوصاف کمال تو ندارد پایان
جلوه حسن ترا غایت و پایانی نیست
هر زمان صورت دیگر شود از پرده عیان
خیره گشتند درین طلعت و حیران ماندند
در تماشاگه عین تو، عیون اعیان
«الله الله » ازان منطق موزون لطیف!
«الله الله » ازان لطف معانی و بیان!
باده یک، جام یکی، شیوه هریک نوعی
مگر این مشکل ما کشف کند پیر مغان
سید ملک ابد، واقف اسرار ازل
کیست درملک و ملک؟ حضرت انسان، انسان
طالب راه خدا کیست درین بحر عمیق؟
آنکه معطوف کند جانب مقصود عنان
تا سبک روح شوم، تازه حیاتی یابم
هله! ای ساقی جانها،بده آن رطل گران
قاسم، از عین یقین گوهر خود را بشناس
عارف سر قدم، منبع عین عرفان
یعنی: اوصاف کمال تو ندارد پایان
جلوه حسن ترا غایت و پایانی نیست
هر زمان صورت دیگر شود از پرده عیان
خیره گشتند درین طلعت و حیران ماندند
در تماشاگه عین تو، عیون اعیان
«الله الله » ازان منطق موزون لطیف!
«الله الله » ازان لطف معانی و بیان!
باده یک، جام یکی، شیوه هریک نوعی
مگر این مشکل ما کشف کند پیر مغان
سید ملک ابد، واقف اسرار ازل
کیست درملک و ملک؟ حضرت انسان، انسان
طالب راه خدا کیست درین بحر عمیق؟
آنکه معطوف کند جانب مقصود عنان
تا سبک روح شوم، تازه حیاتی یابم
هله! ای ساقی جانها،بده آن رطل گران
قاسم، از عین یقین گوهر خود را بشناس
عارف سر قدم، منبع عین عرفان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
گر ره به تو هست، چیست فرمان؟
ور ره به تو نیست، چیست درمان؟
گر شوق تو نیست در خرابات
پس چیست خروش و ذوق مستان؟
گر سوز تو نیست در صوامع
این سوز و نیاز چیست؟ ای جان
گر نیست صفات لایزالی
بر صدق کمال چیست برهان؟
جان را به مراد دل رساندن
بر ما دشوار و بر تو آسان
دردم به کرم زیاده فرمای
ای مرهم ریش دردمندان
یک جرعه به جان قاسمی ریز
ای بحر کمال و عین عرفان
ور ره به تو نیست، چیست درمان؟
گر شوق تو نیست در خرابات
پس چیست خروش و ذوق مستان؟
گر سوز تو نیست در صوامع
این سوز و نیاز چیست؟ ای جان
گر نیست صفات لایزالی
بر صدق کمال چیست برهان؟
جان را به مراد دل رساندن
بر ما دشوار و بر تو آسان
دردم به کرم زیاده فرمای
ای مرهم ریش دردمندان
یک جرعه به جان قاسمی ریز
ای بحر کمال و عین عرفان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
مقررست و معین بحجت و برهان
که: غیر دوست کسی نیست در مکین و مکان
هزار بار بگفتم، هزار بار هزار
که: قدر خود بشناس، ای خلاصه دوران
نخست منزلت «الله » گوی و خوش می باش
بگو به منزل ثانی که: «علم القرآن »
بجان دوست، که یک قصه را مسلم دار
محمدست امین و خداست دار امان
بدان ز مشرب عرفان حیات مگو جان یابی
که عین آب حیاتست مشرب عرفان
دگر ز عقل حکایت مگو در این مجلس
هزار عقل بیک جو بمجلس مستان
بیا بگوش دل عاشقانه خوش بشنو:
که شوق و شورش عشقست در زمین و زمان
بقدر عشق بود جاه، هر کجا باشد
چه جای حشمت جمشید و ملکت خاقان؟
بآشکار و نهان قاسمی گوید
که: عشق دوست بورزید آشکار و نهان
که: غیر دوست کسی نیست در مکین و مکان
هزار بار بگفتم، هزار بار هزار
که: قدر خود بشناس، ای خلاصه دوران
نخست منزلت «الله » گوی و خوش می باش
بگو به منزل ثانی که: «علم القرآن »
بجان دوست، که یک قصه را مسلم دار
محمدست امین و خداست دار امان
بدان ز مشرب عرفان حیات مگو جان یابی
که عین آب حیاتست مشرب عرفان
دگر ز عقل حکایت مگو در این مجلس
هزار عقل بیک جو بمجلس مستان
بیا بگوش دل عاشقانه خوش بشنو:
که شوق و شورش عشقست در زمین و زمان
بقدر عشق بود جاه، هر کجا باشد
چه جای حشمت جمشید و ملکت خاقان؟
بآشکار و نهان قاسمی گوید
که: عشق دوست بورزید آشکار و نهان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
همه بودند که گفتند بپیدا و نهان
که: بپیدا و نهان غیر خدا هیچ مدان
این که گفتیم و شنیدیم مسلم داریم
سخنی بود که گفتند هم از عین عیان
یار گفتست: منم خسرو خوبان جهان
نیک گفتست، ببینید، زهی لطف بیان
جان من بنده عشقست که «لاتسأل » ازو
جان چه باشد؟ بچه ارزد بر آن جان جهان؟
جان اگر می طلبد بنده فرمان ویم
جان ببازیم، بیاییم برش جامه دران
دوش می گفت دل من: بیقین اوست همه
فرق بسیار شد از هیچ مدان تا همه دان
قاسمی را ز غم عشق برون آوردی
بنده رای توام، هرچه که باشد فرمان
که: بپیدا و نهان غیر خدا هیچ مدان
این که گفتیم و شنیدیم مسلم داریم
سخنی بود که گفتند هم از عین عیان
یار گفتست: منم خسرو خوبان جهان
نیک گفتست، ببینید، زهی لطف بیان
جان من بنده عشقست که «لاتسأل » ازو
جان چه باشد؟ بچه ارزد بر آن جان جهان؟
جان اگر می طلبد بنده فرمان ویم
جان ببازیم، بیاییم برش جامه دران
دوش می گفت دل من: بیقین اوست همه
فرق بسیار شد از هیچ مدان تا همه دان
قاسمی را ز غم عشق برون آوردی
بنده رای توام، هرچه که باشد فرمان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
همه جا اوست شاه جاویدان
همه جا اوست شاه شاه نشان
همه گویند مر محمد را
همه آمد محمد همه دان
کس نباشد بغیر پیغمبر
نور حق، هم طراوت ملوان
چون یقینست خود تواند دید
نور خود را بدیده اعیان
همه را دیده ایم و دانسته
همه جا اوست در بسیط جهان
همه جا اوست مقصد و مقصود
همه جا اوست غایت امکان
همه جا اوست مقبل و مقبول
همه جا اوست سرور مردان
ظل حقست و جان جانان اوست
این سخن را یقین ببین و بدان
صلوات خدای بر جانش
قاسمی بنده ایست جاویدان
همه جا اوست شاه شاه نشان
همه گویند مر محمد را
همه آمد محمد همه دان
کس نباشد بغیر پیغمبر
نور حق، هم طراوت ملوان
چون یقینست خود تواند دید
نور خود را بدیده اعیان
همه را دیده ایم و دانسته
همه جا اوست در بسیط جهان
همه جا اوست مقصد و مقصود
همه جا اوست غایت امکان
همه جا اوست مقبل و مقبول
همه جا اوست سرور مردان
ظل حقست و جان جانان اوست
این سخن را یقین ببین و بدان
صلوات خدای بر جانش
قاسمی بنده ایست جاویدان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
گفت: نور آسمانست و زمین
وصف حق را رحمة للعالمین
این روایت را که داند؟ راهرو
وین هدایت را که بیند؟ راه بین
گرنه ای محجوب، استعجاب چیست؟
نور حق بین در مکان و در مکین
کی بدی ادراک در سمع و بصر؟
گر نبودی نور حق در ما و طین؟
بر نیفشاند کسی دستی بوجد
تا نیاید دست او در آستین
گر نبودی نور حق در آب و خاک
صورت معنی نبودی مستبین
در حقیقت مبدء ومرجع تویی
«یا الهی،انت خیرالوارثین »
چون مهینی قیمت خود را بدان
«خالق الانسان من ماء مهین »
جان قاسم زنده از عشق تو شد
«یا غیاثی، انت رب العالمین »
وصف حق را رحمة للعالمین
این روایت را که داند؟ راهرو
وین هدایت را که بیند؟ راه بین
گرنه ای محجوب، استعجاب چیست؟
نور حق بین در مکان و در مکین
کی بدی ادراک در سمع و بصر؟
گر نبودی نور حق در ما و طین؟
بر نیفشاند کسی دستی بوجد
تا نیاید دست او در آستین
گر نبودی نور حق در آب و خاک
صورت معنی نبودی مستبین
در حقیقت مبدء ومرجع تویی
«یا الهی،انت خیرالوارثین »
چون مهینی قیمت خود را بدان
«خالق الانسان من ماء مهین »
جان قاسم زنده از عشق تو شد
«یا غیاثی، انت رب العالمین »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
منت خدای را، که در اطوار ما و طین
در قید مال و جاه نشد جان نازنین
در هر نفس بصدق و صفا ذکر جان و دل
«ایاک نعبد» ست و «ایاک نستعین »
هرجا که بود حضرت حقست بود ماست
هرجا که مستعان بود آنجاست مستعین
ما را بیک کرشمه رهاندی ز فکر ما
ای عشق چاره ساز، چه گویم؟ صد آفرین
بانگی زدم بکوی قلندر که «ماالفنا»؟
گفتا؟ اگر نه خویشتنی، خویشتن مبین
اکوان بر آستان جلال تو سر نهند
آن دم که برفشانی از حالت آستین
تا در میان رقص فنا جان فشان شویم
آن زلف را برافشان، ای شاه راستین
گویند: نیست غیر خدا، گفت عالمی :
معنی رب جداست ز معنی عالمین
قاسم، بلی ولیک همان فیض فضل اوست
کاظهار عالمین شد و اقرار متقین
در قید مال و جاه نشد جان نازنین
در هر نفس بصدق و صفا ذکر جان و دل
«ایاک نعبد» ست و «ایاک نستعین »
هرجا که بود حضرت حقست بود ماست
هرجا که مستعان بود آنجاست مستعین
ما را بیک کرشمه رهاندی ز فکر ما
ای عشق چاره ساز، چه گویم؟ صد آفرین
بانگی زدم بکوی قلندر که «ماالفنا»؟
گفتا؟ اگر نه خویشتنی، خویشتن مبین
اکوان بر آستان جلال تو سر نهند
آن دم که برفشانی از حالت آستین
تا در میان رقص فنا جان فشان شویم
آن زلف را برافشان، ای شاه راستین
گویند: نیست غیر خدا، گفت عالمی :
معنی رب جداست ز معنی عالمین
قاسم، بلی ولیک همان فیض فضل اوست
کاظهار عالمین شد و اقرار متقین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
چه شنیدی که دل از دست بدادی،تو عمو؟
چه فتادت که روانی بسوی بحر چو جو؟
ایمن آباد خداوند جهانست این بحر
تو ازین بحر بجز موج فنا هیچ مجو
بخدا، گر سر مویی ز تو باقی باشد
ره بدریای معانی نبری یک سر مو
وصف حسنت نتوان گفت بصد شرح و بیان
مگر آیینه بگوید سخن روی برو
هر کسی را بخدا گر چه خدا داد جزا
«امنا» را «امناهم »، «فسقا» را «فسقوا»
عاشقانند که در بند عهود حقند
وصف ایشان چه توان گفت ز حال «صدقوا»؟
دوست در جلوه گری آمد و قاسم حیران
«کل من حیر فی العشق فقد اتصلوا»
چه فتادت که روانی بسوی بحر چو جو؟
ایمن آباد خداوند جهانست این بحر
تو ازین بحر بجز موج فنا هیچ مجو
بخدا، گر سر مویی ز تو باقی باشد
ره بدریای معانی نبری یک سر مو
وصف حسنت نتوان گفت بصد شرح و بیان
مگر آیینه بگوید سخن روی برو
هر کسی را بخدا گر چه خدا داد جزا
«امنا» را «امناهم »، «فسقا» را «فسقوا»
عاشقانند که در بند عهود حقند
وصف ایشان چه توان گفت ز حال «صدقوا»؟
دوست در جلوه گری آمد و قاسم حیران
«کل من حیر فی العشق فقد اتصلوا»
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
«عز من قائل » چه گفت اله؟
«قوله: لا اله الا الله »
گفت: در کون کاینا ما کان
همه بر وحدت منند گواه
«لا» چه باشد؟ نهنگ بحر محیط
چیست «الا»؟ جمال عزت و جاه
«لا» و «الا» چو جمع شد با هم
شد عیان سر مولی و مولاه
هله! ای عشق، جرعه ای دیگر
که جهان را بتست پشت و پناه
همه مستان تو، عقول و نفوس
همه حیران تو، سپید و سیاه
قاسمی را بلطف خود بنواز
«اعتمادی علیک، یا مثواه »!
«قوله: لا اله الا الله »
گفت: در کون کاینا ما کان
همه بر وحدت منند گواه
«لا» چه باشد؟ نهنگ بحر محیط
چیست «الا»؟ جمال عزت و جاه
«لا» و «الا» چو جمع شد با هم
شد عیان سر مولی و مولاه
هله! ای عشق، جرعه ای دیگر
که جهان را بتست پشت و پناه
همه مستان تو، عقول و نفوس
همه حیران تو، سپید و سیاه
قاسمی را بلطف خود بنواز
«اعتمادی علیک، یا مثواه »!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
مرا یاریست، اندر گاه و بیگاه
چو ساغر همدم و چون سایه همراه
ازین نزدیک تر نزدیک نبود
دم از دوری مزن در قرب درگاه
مرا از پرتو انعام عامش
تجلی دایمی شد، دایم الله
اگر ترسیده ای، بگذر ازین کو
که شیرانند این جا در کمین گاه
درین ره گر مطیعی جای شکرست
وگر داری خطا، هم عذر ازو خواه
تجلی خدا ناگاه آید
ولیکن بر دل مردان آگاه
دریغا! محرمی همدم ندیدیم
دلی دارم، مسلمانان و صد آه
دل شوریده درمانی ندارد
مگر فانی شود در قرب آن شاه
ببازم پیش آن روی دل افروز
اگر جانست، اگر مالست، اگر جاه
قلندر، چون مجرد بود، خوش رفت
ز دنیا تا بعقبی، «طاب مثواه »
ز عالم فارغ آمد جان قاسم
بلندان را نباشد فکر کوتاه
چو ساغر همدم و چون سایه همراه
ازین نزدیک تر نزدیک نبود
دم از دوری مزن در قرب درگاه
مرا از پرتو انعام عامش
تجلی دایمی شد، دایم الله
اگر ترسیده ای، بگذر ازین کو
که شیرانند این جا در کمین گاه
درین ره گر مطیعی جای شکرست
وگر داری خطا، هم عذر ازو خواه
تجلی خدا ناگاه آید
ولیکن بر دل مردان آگاه
دریغا! محرمی همدم ندیدیم
دلی دارم، مسلمانان و صد آه
دل شوریده درمانی ندارد
مگر فانی شود در قرب آن شاه
ببازم پیش آن روی دل افروز
اگر جانست، اگر مالست، اگر جاه
قلندر، چون مجرد بود، خوش رفت
ز دنیا تا بعقبی، «طاب مثواه »
ز عالم فارغ آمد جان قاسم
بلندان را نباشد فکر کوتاه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
ای آتش سودای تو در کن فکان انداخته
عشقت شراب آتشین در جام جان انداخته
در مسجد ودر خانقه، آورده روی همچو مه
وندر میان صوفیان شور و فغان انداخته
گفته ز راز خویشتن با صوفیان خانقه
این خرقه را بدریده و آن طیلسان انداخته
در باغ و بستان آمده، مست و خرامان آمده
خوش غلغلی در بوستان از بلبلان انداخته
گشته بقهر خویشتن اندر میان بوستان
از بیم قهرت لرزه بر سر و روان انداخته
عشقت شراب «من لدن » از جنس نو، درد کهن
بر صفه های لامکان شکل مکان انداخته
گر عاقلی یک ره ببین در شیوه شاه یقین :
می بر کنار افتاده و گل در میان انداخته
عشقت دم از حکمت زده، در شیوه عفت زده
شوق تو او را آتشی در این و آن انداخته
گفته: بآب و نان ما هم «اسقیوا»، هم «اشبعوا»
در جان قاسم لذتی از آب و نان انداخته
عشقت شراب آتشین در جام جان انداخته
در مسجد ودر خانقه، آورده روی همچو مه
وندر میان صوفیان شور و فغان انداخته
گفته ز راز خویشتن با صوفیان خانقه
این خرقه را بدریده و آن طیلسان انداخته
در باغ و بستان آمده، مست و خرامان آمده
خوش غلغلی در بوستان از بلبلان انداخته
گشته بقهر خویشتن اندر میان بوستان
از بیم قهرت لرزه بر سر و روان انداخته
عشقت شراب «من لدن » از جنس نو، درد کهن
بر صفه های لامکان شکل مکان انداخته
گر عاقلی یک ره ببین در شیوه شاه یقین :
می بر کنار افتاده و گل در میان انداخته
عشقت دم از حکمت زده، در شیوه عفت زده
شوق تو او را آتشی در این و آن انداخته
گفته: بآب و نان ما هم «اسقیوا»، هم «اشبعوا»
در جان قاسم لذتی از آب و نان انداخته
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
گر تو از مستان عشقی در وله
یار یک دل به ز یار ده دله
تو از آن او و او ز آن تو شد
«کان الله » گفت و «کان الله له »
گر نداری آتش سودای او
دیک جانت از چه شد در غلغله؟
راه انصافست این در عاشقی
جان ما را بودن از جانان گله
گر روانت آشنای عشق شد
خوش برو همراه او در هر وله
قافله عشقست و مردان خدا
اندرین ره پیشوای قافله
وقت کوچیدن رسید از دوستان
همرهان رفتند و ما در مرحله
گر شدی از آشنای با یزید
چون فتادی ناگهان در غلغله؟
قاسمی، این شیخ ما خلوت گزید
تا نماند جان او در مشغله
یار یک دل به ز یار ده دله
تو از آن او و او ز آن تو شد
«کان الله » گفت و «کان الله له »
گر نداری آتش سودای او
دیک جانت از چه شد در غلغله؟
راه انصافست این در عاشقی
جان ما را بودن از جانان گله
گر روانت آشنای عشق شد
خوش برو همراه او در هر وله
قافله عشقست و مردان خدا
اندرین ره پیشوای قافله
وقت کوچیدن رسید از دوستان
همرهان رفتند و ما در مرحله
گر شدی از آشنای با یزید
چون فتادی ناگهان در غلغله؟
قاسمی، این شیخ ما خلوت گزید
تا نماند جان او در مشغله
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
بجانان زنده ام، الحمدلله
ز مستی مرده ام، الحمدلله
ز فضل و رحمت توفیق یزدان
بدو ره برده ام، الحمدلله
ز جام مصطفی، شرب الهی
مصفا خورده ام، الحمدلله
تولایم بمحبوبست و از خود
تبرا کرده ام، الحمدلله
درخت وصل را در باغ جانان
ببار آورده ام، الحمدلله
ندارم پرده از معشوق، با خلق
اگر در پرده ام، الحمدلله
ز قاسم پرده ای در پیش دل بود
فنا شد پرده ام، الحمدلله
ز مستی مرده ام، الحمدلله
ز فضل و رحمت توفیق یزدان
بدو ره برده ام، الحمدلله
ز جام مصطفی، شرب الهی
مصفا خورده ام، الحمدلله
تولایم بمحبوبست و از خود
تبرا کرده ام، الحمدلله
درخت وصل را در باغ جانان
ببار آورده ام، الحمدلله
ندارم پرده از معشوق، با خلق
اگر در پرده ام، الحمدلله
ز قاسم پرده ای در پیش دل بود
فنا شد پرده ام، الحمدلله