عبارات مورد جستجو در ۶۹۴ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
نه همی حسن چهره دارددوست
کآنچه حسن است درجهان با اوست
حسن دلبر نباشد از خط و خال
چه بری لذت از گل ار بی بوست
بد گر از اورسد نباشد بد
خوب رو بدهم ار کند نیکوست
قامت من که گشته خم چوهلال
نه ز پیری است بلکه ز آن ابروست
اینکه بینی چنینم آشفته
نه ز سودا بود کز آن گیسوست
زخم کز دوست خوشتر از مرهم
درد کز اوست بهتر از داروست
زلف اورا به شکل چوگان دید
که دل من به پیش اوچون گوست
چه غم از مویه گر چومو شده ام
هم میان نگار من چون موست
دل ز عشق رخش بلند اقبال
نکند گر کنندش از تن پوست
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - شهاب الدین مؤید
شهاب دین موید که بر سپهر هنر
بنور خاطری از آفتاب و از مه بیش
بآفتاب و به مه آن کند طبیعت تو
که آفتاب بخوامیش و ماهتاب بخویش
عطارد از تو برد بر فلک بغیرت و رشک
چو خاطر تو شود تیز کام و نظم اندیش
بنوک خامه و زنبور خانه خاطر
گهی چشانی نوش و گهی خوزانی نیش
چو دستخط خطابخش تو بزیبائی
کدام جعد مسلسل کدام زلف نخیش
توانگری بکمال از نصاب فضل و هنر
توانگران هنرپیشه پیش تو درویش
بمن که سوزنیم گرچه کم نیم از سیر
بفضل بر، نظری کن بچشم همت خویش
ضرورتستکه بیگانه خویش خواهم کرد
بدینطریق که بیگانه میپرستم و خویش
سروش دادم تلقین که خواهم از تو عطا
سروش اگر نبدی کان سور بود سریش
ز حال و کار پریشان خود بمجلس تو
گشاده کردم سرو گشاده شد سر ریش
بجود و فضل تو از دیگران ستوده تری
چنانکه جود ز بخل و چنانکه دین از کیش
ز کیش کدیه کشیدم سهام و بر تو گشاد
هدف ز جود تو خواهد یکی مصحف کیش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
پنجه می‌بازد خرد آن دست چوگان‌باز را
دست می‌بوسد هنر آن شست تیرانداز را
مرکبش را مست نازی گفته‌ام کز هر خرام
در جلو می‌افکند چابک‌وشان ناز را
بلهوس را رام با خود کرد پُر بی‌عزّتی‌ست
گر نیاویزد به یک سو طرّهٔ طنّاز را
سحر و معجز را به یک دست آن پری می‌پرورد
می‌کشد در چشم جادو سرمهٔ اعجاز را
در هوای دام زلفش بال بر هم می‌زنم
من که عمری در قفس پرورده‌ام پرواز را
می‌رساند خویشتن را پیش شاهین شکار
برکشد چون در شکار آواز طبل باز را
گو‌ش‌ها خامست فیّاض اینقدر فریاد چیست
اندکی برکش ازین آهسته‌تر آواز را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
تا همچو گل پیاله شکفتن گرفته است
از توبه همچو غنچه دل من گرفته است
روی پیاله سرخ که میخانه را ازو
دیوار و در طراوت گلشن گرفته است
در بزم یار شیشه به این سادگی که هست
خون هزار توبه به گردن گرفته است
ما را اگر ز بزم تو اندیشه مانع است
لطف ترا که گوشة دامن گرفته است؟
فیّاض درد دل چه کنی سر که از غرور
نازک‌دلش طبیعت آهن گرفته است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
یک نفس خود را ز غم آزاد می‌باید گرفت
صرفه‌ای از عمر بی‌بنیاد می‌باید گرفت
حلقة فتراک را در گوش می‌باید کشید
سرمه از گرد ره صیّاد می‌باید گرفت
ذوق خندیدن گرت انگشت بر لب می‌زند
خویشتن را همچو گل بر باد می‌باید گرفت
در محبّت با دلی از شیشه نازک‌تر که هست
جان آهن سینة فولاد می‌باید گرفت
پای تدبیر محبَّت می‌رسد آخر به سنگ
غیرتی از تیشة فرهاد می‌باید گرفت
در فن جانبازی عشّاق هم تعلیم‌هاست
سر خط این مشق از استاد می‌باید گرفت
دلبری را شیوه‌ها جز حسن مادرزاد هست
شمّه‌ای گفتم دگرها یاد می‌باید گرفت
ساغر پر تا خط بغداد بر لب بی‌غمی است
پادشه را خطة بغداد می‌باید گرفت
ترا چو خط طَرَفِ روی لاله رنگ گرفت
ز رشک آینة آفتاب زنگ گرفت
شکست قیمت لعل آن لب و به خنده شکست
گرفت ملک دل آن غمزه و به جنگ گرفت
به شکوه گرم زبان‌آوری شدم افسوس
که آن دهن سر راهم گرفت و تنگ گرفت
به دوستی تو گر شهره‌ام عجب نبود
مرا که گوهر اشک از رخ تو رنگ گرفت
چه اعتراض دلش سخت اگر بود، فیاض
نکرده است ز سختی کسی به سنگ، گرفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
شاه اجل به حکم تو فرمان روان کند
سر خیل فتنه هر چه تو گویی چنان کند
تاب نگه ندارم و داغم کزین ادا
آن بدگمان مباد تغافل گمان کند
چون زه کند کمان تغافل نگاه ناز
هر جا که هست سینة ما را نشان کند
فردا که ناتوانی ما را کنند وزن
میزان خدنگ قامت خود را کمان کند
چون عرض پیچ و تاب دهد جلوة قدش
فیّاض را تصور موی میان کند
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - وله
سزد نمیدهی از کبر جواب سئوال
که بر توظن دهان هم تصوریست محال
درون جامه تن صافیت بدان ماند
که پر کنند یکی پیرهن زآب زلال
چنین که دل برد انگشتهای مخضوبت
بسا سرا که زدستان تو شود پا مال
چه مایه خون که بگردن گرفته ای زآن طوق
چه فتنها که بپا کرده ای از آن خلخال
سواد طره تو منتهای شام فراق
بیاض گردن تو ابتدای صبح وصال
تو زهره چهره بهر کشوری که بازآئی
بجان و دل مه و خورشیدت آید استقبال
کمالت ار چه جمالت بود ولیک آن به
که چون وزیر شناسی جمال را بکمال
سپهر مجد و جهان هنر بیان الملک
که ابر بحر دل است و مه فرشته خصال
گه تغزل او مانده باد در چنبر
گه قصیده اش استاده آب در غربال
بیوت نظم ورا احترام بیت حرام
سطور نثر ورا احتشام سحر حلال
ای آن بزرگ فلک قدر خرده دان ادیب
که از کمال تو پذرفته بکر نظم جمال
بر آن خدیو که رانی زخامه چامه مدح
بچشم خود نگرد کارنامه آمال
بر آن امیر که کلکت کشد صریر هجا
بگوش خود شنود بارنامه آجال
در آن نبرد کز ارجوزه شاعران آرند
زکشور لمن الملک لشکر افضال
بود دخیل قلاوز و نایره سالار
شود ردیف علمدار و قافیه طبال
بجسم این ز عروض است جوشن برهان
بفرق آن ز بدیع است خود استدلال
سپهر خیره که آیا در این سترگ نبرد
که راست اخگر ادبار واختر اقبال
تو ناگهان کشی از اعتزال رخت برون
شوی بکوهه یکران اشعری جوال
بتارکت کله سروری زپاکی طبع
به پیکرت زره برتری زنغز مقال
مبارزت همه گر سیف اسفرنگ بود
نیامده فکند اسپر و بدزدد یال
به پیش عیسی نطق تو حاسدت فاسد
چنانکه در بر آیات مهدوی دجال
جیحون یزدی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - وله
باز از تشریف ظل شه جهان پرنور شد
میر موسای کلیم و یزد کوه طورشد
از غو کوس طرب وزجلوه شاهی سلب
گوش و چشم حاسد این کرآمد و آن کور شد
از صفاهان خاست تا عشاق شه را این نوا
زانبساطش یزد پر آهنگ نیشابور شد
تا که زین چینی پرند آراست اندام امیر
کاخ را جام شراب از کله فغفور شد
زین ستبرق سار جامه شاه طوبی له که باز
مملکت فردوس و می تسنیم و ساقی حورشد
باشهی تشریف مانا شکر آبی داشت غم
کز صفاهان هرچه آن نزدیک گشت این دور شد
خلعتی کش چرخ اطلس عطف دامانست و بس
جان شه را جسم و جسم میر را جانست و بس
ای پسر امروز به از باده خوردن کارنیست
اوفتادن مست در هنگام شادی عارنیست
شاید ار پوشیده ماند مستی رندان شهر
کز فرح در کعبه و بتخانه کس هشیار نیست
چند گوئی گاه مستی بخشمت بوس وکنار
کازآمودم مرترا کردار چون گفتار نیست
ها مگو هر چیز را کز چاره برنائی بلی
مرد نبود هر که با گفتار او کردار نیست
یار مست و تار اندر دست و خوبان می پرست
تار روز آنکش چو ما امروز تار و یار نیست
کم شمر دشوار با همچون منی آمیختن
کا نچه را آسان شماری اولش دشوار نیست
خود کدامین سرو کاندر نزد قدت پست نی
یا کدامین گل که اندر پیش چهرت خار نیست
سرو با قدت بگل خواهد فرو رفتن زرشک
گل زچهرت جامه رنگین سازد از خونین سرشک
باز فرش از عرش در بزم ای بت فرزانه کن
وز عصاره شمس می از ماه نو پیمانه کن
زین کیانی خلعت شه بابتی خاقان نژاد
جام جمشیدی ستان و عشرتی شاهانه کن
حالیا از یمن این پیک شرف کآمد زشاه
می بجام جمشیدی آشنا خون دردل پیمانه کن
چشم خواب آلود بنما فتنه را بیدار ساز
زلف عتبر فام بگشا عقل را دیوانه کن
روز مردم تار خواهی چشمکانرا سرمه کش
کارما آشفته جوئی گیسوانرا شانه کن
میر را جشنی است دلکش باده نوش و پس بشکر
بزم را از شعر من پر شکر شکرانه کن
میر صرصر عزم و شهلای حزم والا منزلت
کامد از تیغ کج او راست کار سلطنت
آنکه تیرش سینه مریخ را آماج کرد
خاک غبر ار اسم خنگش بگردون تاج کرد
تابه نزد ظل شه بربست جوزاوش کمر
ارخورش دیهیم لعل از چرخ تخت عاج کرد
کلک او در نثر آب از ابر گوهر بار برد
طبع او در نظم کار لجه مواج کرد
درزمان او منجم جز بکام او نیافت
زاقتران اختران هرچند استخراج کرد
فرخا دور غنابخشش که اهل فتنه را
گرچه قرص مهر بد برنان شب محتاج کرد
راد ابراهیم آذر تیغ کز طبع نبیل
خلق را خان خلیل و شاه را جان جلیل
ایکه تیغ دال قدت گردن از قاف افکند
گرز را سهم تونون از دامن کاف افکند
مظهر ذات ملک آمد صفات تو بلی
مهر عکس خویش اندر آینه صاف افکند
نی شگفت ازچرخ اطلس زاشتیاق کاخ تو
برغلط خود را بصحن بوریا باف افکند
گرتو گردی جلوه گر انسان کت ایزد آفرید
آدمی بار امانت آسمان ناف افکند
زآسمان اقبال بارد از زمین نصرت دهد
هر کجا معمار عدلت طرح انصاف افکند
رایت ار موجود خواهد آنچه را معدوم شد
نطفه سان اسلاف را در صلب اخلاف افکند
تا ابد بزم تو از تشریف شه پر نور باد
نیکخواه و خصمت آن مختار رو این مجبور باد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۱ - در غزل است
ای مهر تو در میان جانم
و ای نام تو بر سر زبانم
تو خوب چو باغ ارغوانی
من زشت چو کشت زعفرانم
از بردن نام و زلف و خالت
چون نافه مشک شد دهانم
شبها ز غمت همی نخسبم
زین است که زرد و ناتوانم
هندو نیم ار تو را چرا پس
بر بام غم تو پاسبانم
گر نام تو بر سرم نبودی
کس بازنیافتی نشانم
گفتی که کنی تو در سرم جان
حقا که در آرزوی آنم
خود را عجمی چه سازی ای ترک
هرگه ز تو بوسه ای ستانم
گویم که بیار آن لب شیرین
گوئی تو که پارسی ندانم
با گرسنگان به خوان وصلت
گر هیچ کری کند بخوانم
آن رفت که با قوام بودم
امروز قوامیم نه آنم
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۶ - به شاهد لغت پریسای، پری افسای، یعنی آنکه افسون خواند از برای تسخیر جن
گهی چو مرد پریسای گونه گونه صور
همی نماید زیر نگینه لبلاب
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
به استقبال چشمت فتنه از هر سوی صف بندد
کمر در خدمت استاد شاگرد خلف بندد
رسد هنگام حاجت روزیش از عالم بالا
دهان خویش هر کس از طلب همچون صدف بندد
به گلشن آمد آن شوخ و ز پا افگند گلها را
کسی گر در هنر کامل شود دست طرف بندد
دل از شادی نشان ناوکش کردم ندانستم
که این تیر خطا چشم خود از روی هدف بندد
فلک آید به رقص ای سیدا از جوش آهنگم
رقیب از سادگی تهمت به پای چنگ و دف بندد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
شهر و صحرا درگرفت از آتش رخسار گل
عندلیبان سوختند از گرمی بازار گل
بعد از این گلهای بیخار از چمن خواهد شکفت
بس که شد پامال از جوش تماشا خار گل
غنچه همچون ساقیان مینای پر می در بغل
می دهد باد از صراحی خنده سرشار گل
می کند پردازگر آئینه ها را روشناس
در حقیقت گل فروشانند خدمتگار گل
سیدا در صحبت منعم نباشد بهره یی
باغبان را نیست سودی از زر بسیار گل
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
می روم در باغ و سر در پای سنبل می کنم
عمر را چون شانه صرف زلف و کاکل می کنم
می نویسم از چمن با آن گل رو نامه یی
خامه تحریر از منقار بلبل می کنم
نیست حاجت زاد راه از خویش بیرون رفته را
گردبادم پا به دامان توکل می کنم
غنچه خسبم سیدا عمریست در باغ جهان
عندلیبی گر به سر وقتم رسد گل می کنم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۱ - طراح
دلبر طراح من دارد عجب آی و روی
کرده پیدا از برای عاشقان طرح نوی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
هر که داند نقطهٔ خال ترا تفسیر چیست
داند اول نقش لوح از خامهٔ تقدیر چیست
غیر آن کز خط مشکین تو درس عشق خواند
کس نداند نقطهٔ خال ترا تفسیر چیست
ترک چشمت گر نخواهد خون مردم ریختن
در کفش ز ابرو و مژگان این کمان، تیر چیست
ایکه گوئی عشق یارت از دو عالم بازداشت
این چنین رفته است تقدیرم بگو تدبیر چیست
گشته ام عمریست بی زنجیر اسیر او بلی
جذبه عشق ار کمند دل شود زنجیر چیست
معنی اندر صورت انسان بود عشق ای پسر
گر نداری عشق پس فرق تو با تصویر چیست
جز گرفتار سر زلف شب آسایی صغیر
کس نمی‌داند ترا این ناله شبگیر چیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
چه غم که رفت ز من در ره تو جان و تنی
فدای همچو توئی صدهزار همچو منی
رخت گلست و قدت سرو و طره‌ات سنبل
نیافریده از این خوبتر خدا چمنی
هر آنکه زلف سیه دید بر عذاز تو گفت
بروی تخت سلیمان نشسته اهرمنی
چه حاجتم به ختا و ختن که طرهٔ تو
پدید کرده ز هر سوختائی و ختنی
برون ز کوی تو حال دل مرا داند
غریب در بدر دور مانده از وطنی
بزیر تیغ تو عریان شوند مشتاقان
بجای آنکه بپوشند خویش را کفنی
به شهر عشق بهر کوچه بگذرم بینم
به ره فتاده سری یا به خون طپیده تنی
تهی ز عشق سری نیست زانکه می‌نگرم
بدست هرکسی از زلف دلبری رسنی
بعشقبازی از آن دل نهاده است صغیر
که به ز عشق ندیده است در زمانه فنی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱
نمی شد نو خط دیوان ما، رشک گلستانی
ز بسم الله بر سر گر نمی زد شاخ ریحانی
پریزادی ست این مجموعه کایام طفولیت
ز هر سو در دهان ام الکتابش داده پستانی
بود گیسوی سطرش باعث جمعیت خاطر
بدین خوبی ندارد بزم معنی، موپریشانی
ز خوبیهای طینت، جلد خود را حله می داند
نه دامانی بود این دلربا را، نه گریبانی
اگر طغرا به حمد کبریا بلبل زبان گردد
به رنگ مصحف گل، می‌تواند داشت دیوانی
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
من و آن سرو که در جلوه گهش می بارد
پاک بینی ز هوا، صاف نگاهی از آب
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
مگو که آینه بیداری ابد دارد
ندیدن رخت ایام خواب آینه است
صفاپذیر کند خاک را ز نقش قدم
زمین جلوه گهش در حساب آینه است
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
دمیده دانه ما از زمین تلخ
نگردد از چه دست خوشه چین تلخ
ز تلخی لطف دارد دختر رز
نگوید از چه رو آن نازنین تلخ