عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶۳ - تقریظ بر کتاب گوهر خاوری
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶۴
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۶۷ - در تقریظ طبع شاهنامه امیربهادری
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۰ - در زیر عکس منتظم الدوله مصطفی قلیخان فیروزکوهی نبشتم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۸ - در مقدمه طبع شاهنامه در وصف دربار مظفرالدین شاه
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۴
خسروا ای که ز ابر احسانت
گشته سیراب کشت آز و نیاز
آفتاب از رخ تو جسته فروغ
آسمان بر در تو برده نماز
آب از جوی رفته را «ارجوا»
که تو در جویش اندر آری باز
کاب دادی ببوستان امید
و آتش افروختی بخرمن آز
آب و نان تو از زمین برداشت
ناز میراب و منت خباز
بشنو ای شهریار قصه من
به حقیقت نه از طریق مجاز
که سه مه پیش ازین چو خامه شوق
یافت از درگه تو خط جواز
گه چو ماهی در آب کرد شنا
گه چو سیمرغ در هوا پرواز
تا بنیروی معرفت گردید
در مدیحت بچامه ای دمساز
جامه همچو خامه کرمت
استوار و فراخ و پهن و دراز
چامه نی بلکه اختر تابان
چامه نی بلکه دلبر طناز
آفت گلرخان روم و فرنگ
غیرت لعبتان چین و طراز
بکری از مدحت تواش کابین
نو عروسی ز فضل کرده جهاز
میر والا تبار سعدالملک
که بود بر در تو محرم راز
از من آن چامه را گرفت ز مهر
که رساند به حضرت تو فراز
مدتی با امید گشتم جفت
روزگاری به انتظار انباز
خار در دیده خاره در پهلو
همچو حاجی دوان به راه حجاز
تا شبی از زبان سعدالملک
خواند گردون به گوشم این آواز
که برایت رسیده جایزه ای
ز آن خداوندگار بنده نواز
شاد گشتم بدین نوید از آن
که در آن شب نه برگ بود و نه ساز
گفتم اینک سراچه درویش
گشت خواهد چو دکه بزاز
غافل از کید آسمان کبود
ایمن از سحر چرخ شعبده باز
پس دیری که نیش غم در دل
بود همچون جراره اهواز
بازم آمد پیام سعدالملک
که شش انداز گشته هفت انداز
زانکه گنجور شه کراوغلی
در جواب ترانه شهناز
آن زری را که داده شه بصلت
آتش آز دید و یافت گداز
خازنش خرد کرد و خورد چو داشت
ز اشتها کوره و ز دندان گاز
جود شه چون تذرو زرین بال
داشت بر اوج آسمان پرواز
ناگه اندر هوا شکارش کرد
دست گنجور شاه چون شهباز
من و سلوای آل اسرائیل
شد مبدل همی به سیر و پیاز
بلکه سیر و پیاز هم در باغ
می نروید ازین امید انباز
گفتم این کس چگونه پیش ملک
گشت خواهد امین کنز ورکاز
گفت از خیل خواجه تا شان پرس
حال او را که من نیم غماز
عمرها کنده پوستین پلیس
سالها خورده جیره ی سرباز
بد گهر همچو والی کوفه
بی هنر همچو قاضی قفقاز
زرد گوش و لئیم و دون پرور
بخس پوش و خسیس و سفله نواز
حیلت اندوز و رشوه خوار و حسود
خانمان سوز و خاندان پرداز
مخبر کدخدا معاون دزد
دستک جیب گیر و کاغذ ساز
چون خر لاشه سکسکی سازد
پیشه خویش در نشیب و فراز
پوز بر خاک ره کشاند سخت
نیش بر آسمان گشاید باز
اینک از بس به پیکرش زده اند
سیخ و سگ تازیانه و مهماز
گفتم آوخ دریغ و درد و فسوس
ز آن همه رنج و زحمت و تک و تاز
الله تو این ستم مپسند
ای خداوند دولت و اعزاز
کاخور رخش را تهی سازد
استری پهن سم و گوش دراز
سگ چوپان شکار شیر کند
شیر غران رود به صید گراز
هر که را بر درت نیاز بود
نکند از فلک تحمل ناز
یا بفرما به خادمت صله ام
بی تعلل همی رساند باز
نشود غوطه ور چو مرغابی
اندرین ژرف یم برای دو غاز
یا رهی را اجازه ده که کند
در سلوت بروی خویش فراز
این عطا را ندیده انگارد
برکند بیخ طمع و ریشه آز
یا کمین بنده را بدستوری
ساز در کار خود مطاع و مجاز
خازن شاه را فرو خوانم
بیتی از نظم شاعر شیراز
متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز
گشته سیراب کشت آز و نیاز
آفتاب از رخ تو جسته فروغ
آسمان بر در تو برده نماز
آب از جوی رفته را «ارجوا»
که تو در جویش اندر آری باز
کاب دادی ببوستان امید
و آتش افروختی بخرمن آز
آب و نان تو از زمین برداشت
ناز میراب و منت خباز
بشنو ای شهریار قصه من
به حقیقت نه از طریق مجاز
که سه مه پیش ازین چو خامه شوق
یافت از درگه تو خط جواز
گه چو ماهی در آب کرد شنا
گه چو سیمرغ در هوا پرواز
تا بنیروی معرفت گردید
در مدیحت بچامه ای دمساز
جامه همچو خامه کرمت
استوار و فراخ و پهن و دراز
چامه نی بلکه اختر تابان
چامه نی بلکه دلبر طناز
آفت گلرخان روم و فرنگ
غیرت لعبتان چین و طراز
بکری از مدحت تواش کابین
نو عروسی ز فضل کرده جهاز
میر والا تبار سعدالملک
که بود بر در تو محرم راز
از من آن چامه را گرفت ز مهر
که رساند به حضرت تو فراز
مدتی با امید گشتم جفت
روزگاری به انتظار انباز
خار در دیده خاره در پهلو
همچو حاجی دوان به راه حجاز
تا شبی از زبان سعدالملک
خواند گردون به گوشم این آواز
که برایت رسیده جایزه ای
ز آن خداوندگار بنده نواز
شاد گشتم بدین نوید از آن
که در آن شب نه برگ بود و نه ساز
گفتم اینک سراچه درویش
گشت خواهد چو دکه بزاز
غافل از کید آسمان کبود
ایمن از سحر چرخ شعبده باز
پس دیری که نیش غم در دل
بود همچون جراره اهواز
بازم آمد پیام سعدالملک
که شش انداز گشته هفت انداز
زانکه گنجور شه کراوغلی
در جواب ترانه شهناز
آن زری را که داده شه بصلت
آتش آز دید و یافت گداز
خازنش خرد کرد و خورد چو داشت
ز اشتها کوره و ز دندان گاز
جود شه چون تذرو زرین بال
داشت بر اوج آسمان پرواز
ناگه اندر هوا شکارش کرد
دست گنجور شاه چون شهباز
من و سلوای آل اسرائیل
شد مبدل همی به سیر و پیاز
بلکه سیر و پیاز هم در باغ
می نروید ازین امید انباز
گفتم این کس چگونه پیش ملک
گشت خواهد امین کنز ورکاز
گفت از خیل خواجه تا شان پرس
حال او را که من نیم غماز
عمرها کنده پوستین پلیس
سالها خورده جیره ی سرباز
بد گهر همچو والی کوفه
بی هنر همچو قاضی قفقاز
زرد گوش و لئیم و دون پرور
بخس پوش و خسیس و سفله نواز
حیلت اندوز و رشوه خوار و حسود
خانمان سوز و خاندان پرداز
مخبر کدخدا معاون دزد
دستک جیب گیر و کاغذ ساز
چون خر لاشه سکسکی سازد
پیشه خویش در نشیب و فراز
پوز بر خاک ره کشاند سخت
نیش بر آسمان گشاید باز
اینک از بس به پیکرش زده اند
سیخ و سگ تازیانه و مهماز
گفتم آوخ دریغ و درد و فسوس
ز آن همه رنج و زحمت و تک و تاز
الله تو این ستم مپسند
ای خداوند دولت و اعزاز
کاخور رخش را تهی سازد
استری پهن سم و گوش دراز
سگ چوپان شکار شیر کند
شیر غران رود به صید گراز
هر که را بر درت نیاز بود
نکند از فلک تحمل ناز
یا بفرما به خادمت صله ام
بی تعلل همی رساند باز
نشود غوطه ور چو مرغابی
اندرین ژرف یم برای دو غاز
یا رهی را اجازه ده که کند
در سلوت بروی خویش فراز
این عطا را ندیده انگارد
برکند بیخ طمع و ریشه آز
یا کمین بنده را بدستوری
ساز در کار خود مطاع و مجاز
خازن شاه را فرو خوانم
بیتی از نظم شاعر شیراز
متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۵
آمد نغز و هژیر و فرخ و فیروز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۲
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۸
ای آنکه مردم گیتی به درو گوهر و لعل
کنند فخر و تو داری شرف به گوهر خویش
توانی آنکه جوانی دهی بچرخ کهن
ز نفخه نفس پاک روح پرور خویش
درین چکامه یکی تهنیت سرودستم
ورود شاه جوانبخت را به کشور خویش
هم از اتابیکی صدراعظمش شرحی
نمودم از ره اخلاص زیب دفتر خویش
اگر عنایت و فضل تو همرهی سازد
درافکنی به سر بنده سایه پر خویش
به پیش گاه اتابک رسانی این اشعار
جواب آن بفرستی برای چاکر خویش
مزید لطف ترا شکرها کنم زیراک
هنوز شهد تو دارم درون ساغر خویش
کنند فخر و تو داری شرف به گوهر خویش
توانی آنکه جوانی دهی بچرخ کهن
ز نفخه نفس پاک روح پرور خویش
درین چکامه یکی تهنیت سرودستم
ورود شاه جوانبخت را به کشور خویش
هم از اتابیکی صدراعظمش شرحی
نمودم از ره اخلاص زیب دفتر خویش
اگر عنایت و فضل تو همرهی سازد
درافکنی به سر بنده سایه پر خویش
به پیش گاه اتابک رسانی این اشعار
جواب آن بفرستی برای چاکر خویش
مزید لطف ترا شکرها کنم زیراک
هنوز شهد تو دارم درون ساغر خویش
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۳
ایا خجسته دبیری که کلک مشکینت
سواد مقله بن مقله گشت در توقیع
رهین طبع بلیغت فرزدق است و جریر
غلام کلک رشیقت حریری است و بدیع
رفیعتر ز تو در روزگار نشناسم
که هم برتبه رفیعی و هم بنام رفیع
مرا که گوش ز گفتار ناکسان کر بود
شده است درگه اصغای گفته تو سمیع
خلیل احمد ای کاش زنده بود امروز
ز فکرت تو بیاموخت صنعت تقطیع
تو را عروضی و شاعر همی توان گفتن
نه آن کسی که نداند مدید را ز سریع
نسیم خوی تو در مرغزار فضل و هنر
همان کند که به بستان نسیم فصل ربیع
ازین سپس به بهشتت همی کنم تعبیر
که هم بطبع لطیفی و هم به قلب وسیع
ایا سپهر فصاحت ایا جهان کمال
که علم و فضل و هنر خاصه تو شد به جمیع
بدین دو بیت برای بروز مهر درون
بر آمدم به مقام جسارت و تصدیع
چو بالبداهه سرودم روا مدار که خصم
ز عیب جوئی بر شعر من کند تقریع
به بنده وعده الماس کرده بودی و کرد
تسامح تو به کامم شراب سم نقیع
روا مدار که من بنده در جهان گردم
شهید غصه الماس چون شهید بقیع
سواد مقله بن مقله گشت در توقیع
رهین طبع بلیغت فرزدق است و جریر
غلام کلک رشیقت حریری است و بدیع
رفیعتر ز تو در روزگار نشناسم
که هم برتبه رفیعی و هم بنام رفیع
مرا که گوش ز گفتار ناکسان کر بود
شده است درگه اصغای گفته تو سمیع
خلیل احمد ای کاش زنده بود امروز
ز فکرت تو بیاموخت صنعت تقطیع
تو را عروضی و شاعر همی توان گفتن
نه آن کسی که نداند مدید را ز سریع
نسیم خوی تو در مرغزار فضل و هنر
همان کند که به بستان نسیم فصل ربیع
ازین سپس به بهشتت همی کنم تعبیر
که هم بطبع لطیفی و هم به قلب وسیع
ایا سپهر فصاحت ایا جهان کمال
که علم و فضل و هنر خاصه تو شد به جمیع
بدین دو بیت برای بروز مهر درون
بر آمدم به مقام جسارت و تصدیع
چو بالبداهه سرودم روا مدار که خصم
ز عیب جوئی بر شعر من کند تقریع
به بنده وعده الماس کرده بودی و کرد
تسامح تو به کامم شراب سم نقیع
روا مدار که من بنده در جهان گردم
شهید غصه الماس چون شهید بقیع
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - در جواب کسیکه از وی تلخنه دوغ خواسته فرماید
ای آن کسی که گرفته است آسمان شرف
ز آفتاب کمالت همیشه فرو فروغ
درون مزرع فضل و هنر ز قوس و قزح
نهاده کلک تو بر دوش گاو گردون یوغ
نه رعد نزد تویی حکمتی کند سرفه
نه ابر پیش تو بی علتی زند آروغ
توئی که در روشت کس ندیده است گزاف
توئی که در سخنت کس نیافته است دروغ
ترینه دوغت دادم به جای شهد سخن
که اصطلاح عوامست لفظ تلخنه دوغ
ز آفتاب کمالت همیشه فرو فروغ
درون مزرع فضل و هنر ز قوس و قزح
نهاده کلک تو بر دوش گاو گردون یوغ
نه رعد نزد تویی حکمتی کند سرفه
نه ابر پیش تو بی علتی زند آروغ
توئی که در روشت کس ندیده است گزاف
توئی که در سخنت کس نیافته است دروغ
ترینه دوغت دادم به جای شهد سخن
که اصطلاح عوامست لفظ تلخنه دوغ
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۸
کسیکه از تو گراید همی بجای دگر
بود مخالف قرآن و مؤمن انجیل
ز درگه تو بجای دگر شدن باشد
بجوی و چشمه شدن از کنار دجله و نیل
کجا دو دست تو بخشد یکیست سنگ و گهر
کجا که عزم تو جنبد یکی است پشه و پیل
خصائل تو در اوراق فخر هر تاریخ
شمائل تو در آفاق صدر هر تمثیل
زکوة و خمس ندانم کرا رسد که نماند
ز همت تو نه مسکین بجا نه ابن سبیل
شود بسوی تو هر جا غریب خسته دلیست
که هم پناه غریبی و هم شفای علیل
ترا سزد که تفاخر کنی به جمع شهان
چنانکه کعبه تفاخر کند به قدس خلیل
به دشمنانت بارد بلا ز چرخ چنانک
بقوم ابرهه بارید از آسمان سجیل
فضای دهر تهی ماند از بداندیشت
چنانکه بیت مقدس ز آل اسرائیل
بود مخالف قرآن و مؤمن انجیل
ز درگه تو بجای دگر شدن باشد
بجوی و چشمه شدن از کنار دجله و نیل
کجا دو دست تو بخشد یکیست سنگ و گهر
کجا که عزم تو جنبد یکی است پشه و پیل
خصائل تو در اوراق فخر هر تاریخ
شمائل تو در آفاق صدر هر تمثیل
زکوة و خمس ندانم کرا رسد که نماند
ز همت تو نه مسکین بجا نه ابن سبیل
شود بسوی تو هر جا غریب خسته دلیست
که هم پناه غریبی و هم شفای علیل
ترا سزد که تفاخر کنی به جمع شهان
چنانکه کعبه تفاخر کند به قدس خلیل
به دشمنانت بارد بلا ز چرخ چنانک
بقوم ابرهه بارید از آسمان سجیل
فضای دهر تهی ماند از بداندیشت
چنانکه بیت مقدس ز آل اسرائیل
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۸ - ماده تاریخ
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۹
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۵ - در تهنیت ولادت
چو بر شد هفت ساعت ثلث کم از شام دوشنبه
شد اندر نیم شب ناگه چراغ صبحگه روشن
نهم از ماه شوال المکرم بود کز فره
سپهر سلطنت را کرد ماهی چارده روشن
ز گردون ولیعهدی مهم سرزد بنام ایزد
که شد از پرتو رویش وثاق مهر و مه روشن
بماناد این پسر یارب به گیتی جاودان اندر
از او جان ملک خرم بدو چشم سپه روشن
رواق دولتش همچون بنای عقل مستحکم
وثاق عشرتش همچون دل مردان ره روشن
به چشم دشمن دین روز روشن را سیه سازد
کند در دیده یاران شه روز سیه روشن
رقم زد منشی کلک امیری تهنیت گویان
برای سال میلادش، همایون چشم شه روشن
شد اندر نیم شب ناگه چراغ صبحگه روشن
نهم از ماه شوال المکرم بود کز فره
سپهر سلطنت را کرد ماهی چارده روشن
ز گردون ولیعهدی مهم سرزد بنام ایزد
که شد از پرتو رویش وثاق مهر و مه روشن
بماناد این پسر یارب به گیتی جاودان اندر
از او جان ملک خرم بدو چشم سپه روشن
رواق دولتش همچون بنای عقل مستحکم
وثاق عشرتش همچون دل مردان ره روشن
به چشم دشمن دین روز روشن را سیه سازد
کند در دیده یاران شه روز سیه روشن
رقم زد منشی کلک امیری تهنیت گویان
برای سال میلادش، همایون چشم شه روشن
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۶
خدایگانا از گرد راه موکب تو
خدا گواست که شد چشم بندگان روشن
ورود مقدم میمونت اندر این سامان
بود چو مقدم اردی بهشت در گلشن
تو زنده سازی در ملک داد و دانش را
چنانکه باد بهاری به باغ سرو سمن
ولی چه سود که این بنده با هزار دریغ
رهین بستر در دم درون بیت حزن
شکسته بازویم از سنگ منجنیق قضا
فتاده حیران چون مورلنگ در به لگن
زمانه پنجه و بازوی حقگذار مرا
شکست تا نتواند گرفتن آن دامن
به خیره ز آن که ترا دامنی است پهن و دراز
فراخ بر قد و بالای این سپهر کهن
به فضل خویش کنی هر شکسته را جبران
ز لطف خویش کنی هر رمیده را ایمن
علی الخصوص رهی را که از نخستین روز
در آستانه رفیع تو بوده است وطن
بگیر دستم و جبران کن این شکستگیم
که دست چرخ نیارد به بسته تو شکن
بنان سحر بیان مرا که در مدحت
ز خامه عنبر سارا فشاند و مشک ختن
به جرم آنکه ز دامان خواجه گشت جدا
بهم شکست و شد اکنون و بال در گردن
ولی چه باک که گر دستم اوفتاده ز کار
نمانده است زبانم به مدحتت ز سخن
گرم چو شاخ صنوبر شکسته دست امید
به صد زبانت سرآیم مدیحه چون سوسن
خدا گواست که شد چشم بندگان روشن
ورود مقدم میمونت اندر این سامان
بود چو مقدم اردی بهشت در گلشن
تو زنده سازی در ملک داد و دانش را
چنانکه باد بهاری به باغ سرو سمن
ولی چه سود که این بنده با هزار دریغ
رهین بستر در دم درون بیت حزن
شکسته بازویم از سنگ منجنیق قضا
فتاده حیران چون مورلنگ در به لگن
زمانه پنجه و بازوی حقگذار مرا
شکست تا نتواند گرفتن آن دامن
به خیره ز آن که ترا دامنی است پهن و دراز
فراخ بر قد و بالای این سپهر کهن
به فضل خویش کنی هر شکسته را جبران
ز لطف خویش کنی هر رمیده را ایمن
علی الخصوص رهی را که از نخستین روز
در آستانه رفیع تو بوده است وطن
بگیر دستم و جبران کن این شکستگیم
که دست چرخ نیارد به بسته تو شکن
بنان سحر بیان مرا که در مدحت
ز خامه عنبر سارا فشاند و مشک ختن
به جرم آنکه ز دامان خواجه گشت جدا
بهم شکست و شد اکنون و بال در گردن
ولی چه باک که گر دستم اوفتاده ز کار
نمانده است زبانم به مدحتت ز سخن
گرم چو شاخ صنوبر شکسته دست امید
به صد زبانت سرآیم مدیحه چون سوسن
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۸ - ماده تاریخ قنات نوین نیر الدوله در مشهد
در زمان شهریار دادگر
«شه مظفر» خسرو گیتی ستان
داور مشرق زمین «سلطان حسین »
آنکه رایش پیرو اقبالش جوان
«نیر دولت » که از انوار او
هر زمان تابد مهی بر آسمان
ساخت جاری کوثر اندر باغ خلد
و آب خضر اندر بهشتی بوستان
بهر این خیرات جاری خواستم
نغز تاریخی که ماند جاودان
ناگهان کلک امیری زد رقم
«آب بر جوی سعادت شد روان »
«شه مظفر» خسرو گیتی ستان
داور مشرق زمین «سلطان حسین »
آنکه رایش پیرو اقبالش جوان
«نیر دولت » که از انوار او
هر زمان تابد مهی بر آسمان
ساخت جاری کوثر اندر باغ خلد
و آب خضر اندر بهشتی بوستان
بهر این خیرات جاری خواستم
نغز تاریخی که ماند جاودان
ناگهان کلک امیری زد رقم
«آب بر جوی سعادت شد روان »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۱
سعید سلطنه ای آنکه تا ابد خجلم
ز فضل بی شمر و لطف بی کرانه تو
گمانم آنکه فرامش نکرده ای که رهی
برای حاجتی آمد درون خانه تو
حقوق خود ز وزیر خزانه کرد طلب
بعون و همت و الطاف جاودانه تو
پس از سه روز تهی آستین فراز آمد
رسول بنده مسکین از آستانه تو
مرا چو اخوه یوسف پدر همی بفروخت
مهین برادر فرخنده یگانه تو
کنون سزد ز کریمی که این ترانه من
بدو رسانی و مستش کند ترانه تو
بگو بحضرت وی آنکه لعل و سنگ شود
به یک ترازو سنجیده در خزانه تو
به جای آنکه خسان را دفاع داده بشعر
ز خاندان و تبار تو و بطانه تو
چه کرده ام من مسکین که چون اسیر ذلیل
شدم ز قهر گرفتار تازیانه تو
کجا شد آن کرم وجود و رادی و مردی
کجا شد آن خرد و داد عادلانه تو
من آن عقاب قوی پنجه ام که دست قضا
فکنده است به دامم به طمع دانه تو
تو در لطیفه سرآئی هزار دستانی
ولی عقاب نگنجد در آشیانه تو
به نزد قاضی وجدان اگر برد دعوی
درین ستم چو بود عذر یا بهانه تو
یکی به عاقبت کار خود نگر که نبست
سعادت ابدی عهد با زمانه تو
شود که روزی سازد تنت نشانه تیر
کسی که بوده دلش سالها نشانه تو
تو میروی و ازین کارهای زشت پلید
همی بماند اندر جهان فسانه تو
مرا مگیر درین اشتلم که گرمتر است
زبانه عطش وجوعم از زبانه تو
ز من بجان تو خواری فزون رسد اما
جز این نمانده دگر تیر در کتانه تو
که بشکنی دهنم را به مشت و بار خدای
همی بساید با سنگ قهر چانه تو
وجوه خالصه و نقد و جنس دیوان شد
تمام صرف می و بربط چغانه تو
حقوق مردم بیچاره سالها گردید
نثار مطبخ و اصطبل و قهوخانه تو
ولی چو بنده تقاضای رسم خویش کنم
چو شاخ کرگدنان برخورد به شانه تو
از آن بخیره و غافل که جمله نزد منست
حساب و دفتر روزانه و شبانه تو
ز فضل بی شمر و لطف بی کرانه تو
گمانم آنکه فرامش نکرده ای که رهی
برای حاجتی آمد درون خانه تو
حقوق خود ز وزیر خزانه کرد طلب
بعون و همت و الطاف جاودانه تو
پس از سه روز تهی آستین فراز آمد
رسول بنده مسکین از آستانه تو
مرا چو اخوه یوسف پدر همی بفروخت
مهین برادر فرخنده یگانه تو
کنون سزد ز کریمی که این ترانه من
بدو رسانی و مستش کند ترانه تو
بگو بحضرت وی آنکه لعل و سنگ شود
به یک ترازو سنجیده در خزانه تو
به جای آنکه خسان را دفاع داده بشعر
ز خاندان و تبار تو و بطانه تو
چه کرده ام من مسکین که چون اسیر ذلیل
شدم ز قهر گرفتار تازیانه تو
کجا شد آن کرم وجود و رادی و مردی
کجا شد آن خرد و داد عادلانه تو
من آن عقاب قوی پنجه ام که دست قضا
فکنده است به دامم به طمع دانه تو
تو در لطیفه سرآئی هزار دستانی
ولی عقاب نگنجد در آشیانه تو
به نزد قاضی وجدان اگر برد دعوی
درین ستم چو بود عذر یا بهانه تو
یکی به عاقبت کار خود نگر که نبست
سعادت ابدی عهد با زمانه تو
شود که روزی سازد تنت نشانه تیر
کسی که بوده دلش سالها نشانه تو
تو میروی و ازین کارهای زشت پلید
همی بماند اندر جهان فسانه تو
مرا مگیر درین اشتلم که گرمتر است
زبانه عطش وجوعم از زبانه تو
ز من بجان تو خواری فزون رسد اما
جز این نمانده دگر تیر در کتانه تو
که بشکنی دهنم را به مشت و بار خدای
همی بساید با سنگ قهر چانه تو
وجوه خالصه و نقد و جنس دیوان شد
تمام صرف می و بربط چغانه تو
حقوق مردم بیچاره سالها گردید
نثار مطبخ و اصطبل و قهوخانه تو
ولی چو بنده تقاضای رسم خویش کنم
چو شاخ کرگدنان برخورد به شانه تو
از آن بخیره و غافل که جمله نزد منست
حساب و دفتر روزانه و شبانه تو
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۶
ای ز قسطنطین به دارالمک ایران تاخته
صیت دانش در صف کون و مکان انداخته
گه چو ابر اندر بهاران خیمه بر دریا زده
گه چو سیل از کوهساران سوی صحرا تاخته
در گلوی حق پرستان شهد رحمت ریخته
بر سر اعدای دین شمشیر عدوان آخته
شاد زی در پیشگاه شهریار حق شناس
ای به درگاه شهنشه سر ز پا نشناخته
تو بشه فرمان گذاری ما ترا فرمان پذیر
تو به دولت باخته دل ما ترا دلباخته
تابشی از برق تیغت خرمن مه سوخته
جنبشی از نوک کلکت کار عالم ساخته
آن یکی شمع کرامت در زمین افروخته
وان دگر چتر شهامت بر سپهر افراخته
عنقریبستی که بینم مر ترا ز اقبال شه
ساخته کار زمین زی آسمان پرداخته
تا تو از شادی چو کبکان در نشاط و خنده ای
دشمنت بادا ز غم کوکو زنان چون فاخته
صیت دانش در صف کون و مکان انداخته
گه چو ابر اندر بهاران خیمه بر دریا زده
گه چو سیل از کوهساران سوی صحرا تاخته
در گلوی حق پرستان شهد رحمت ریخته
بر سر اعدای دین شمشیر عدوان آخته
شاد زی در پیشگاه شهریار حق شناس
ای به درگاه شهنشه سر ز پا نشناخته
تو بشه فرمان گذاری ما ترا فرمان پذیر
تو به دولت باخته دل ما ترا دلباخته
تابشی از برق تیغت خرمن مه سوخته
جنبشی از نوک کلکت کار عالم ساخته
آن یکی شمع کرامت در زمین افروخته
وان دگر چتر شهامت بر سپهر افراخته
عنقریبستی که بینم مر ترا ز اقبال شه
ساخته کار زمین زی آسمان پرداخته
تا تو از شادی چو کبکان در نشاط و خنده ای
دشمنت بادا ز غم کوکو زنان چون فاخته
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۷ - ماده تاریخ جلوس محمدعلیشاه قاجار
شهنشاه ایران محمدعلی شه
بگردون دولت برافراشت خرگه
سریر از سپهر آمدش افسر از خور
سپاه از کواکب شدش رایت از مه
نسیم عنایات او باغ دین را
چو اردی بهشت است یا فروردین مه
همایون خدیوی که شاهان ببارش
سر بندگی سوده بر خاک درگه
ز سهم خدنگش هژبران جنگی
خزیدند در غارها همچو روبه
شها آسمان از خدائی و شاهی
نصیب شهان پنج داد و ترا ده
همین بس که رای ترا کرد امضا
شهنشاه ماضی سقی الله رمسه
تو آزاد کردی همه بندگان را
که بد قلبت از سر این حکمت آگه
بدانستی ای شه که بیمار ملکت
چو دارو نیابد بمیرد بنا گه
بدانستی ای شه که در شام غفلت
نسوزد چراغ ستم تا سحرگه
نشاندی شه معدلت را به کرسی
کشیدی برون یوسف داد از چه
بخواندی همه مردمان هنرور
براندی همه شوخ چشمان گمره
ز روی تو شد دیده ملک روشن
چو از معجز عیسوی چشم اکمه
خیال نفاق از وفاقت مشوش
جمال ستم ز اعتدالت مشوه
رهی ساختی از کرامت که دایم
رود کاروان عدالت در آن ره
بقا آنت تشبیه کردم ولیکن
خرد بانک زد کای فلان قصه کوته
ازیرا که تشبیه کامل به ناقص
خلاف است از این گفته استغفرالله
که سال جلوس همایونش آمد
خداوند قاآن محمدعلی شه
بگردون دولت برافراشت خرگه
سریر از سپهر آمدش افسر از خور
سپاه از کواکب شدش رایت از مه
نسیم عنایات او باغ دین را
چو اردی بهشت است یا فروردین مه
همایون خدیوی که شاهان ببارش
سر بندگی سوده بر خاک درگه
ز سهم خدنگش هژبران جنگی
خزیدند در غارها همچو روبه
شها آسمان از خدائی و شاهی
نصیب شهان پنج داد و ترا ده
همین بس که رای ترا کرد امضا
شهنشاه ماضی سقی الله رمسه
تو آزاد کردی همه بندگان را
که بد قلبت از سر این حکمت آگه
بدانستی ای شه که بیمار ملکت
چو دارو نیابد بمیرد بنا گه
بدانستی ای شه که در شام غفلت
نسوزد چراغ ستم تا سحرگه
نشاندی شه معدلت را به کرسی
کشیدی برون یوسف داد از چه
بخواندی همه مردمان هنرور
براندی همه شوخ چشمان گمره
ز روی تو شد دیده ملک روشن
چو از معجز عیسوی چشم اکمه
خیال نفاق از وفاقت مشوش
جمال ستم ز اعتدالت مشوه
رهی ساختی از کرامت که دایم
رود کاروان عدالت در آن ره
بقا آنت تشبیه کردم ولیکن
خرد بانک زد کای فلان قصه کوته
ازیرا که تشبیه کامل به ناقص
خلاف است از این گفته استغفرالله
که سال جلوس همایونش آمد
خداوند قاآن محمدعلی شه