عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۱۷
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای صبح سعادت ز جبین تو هویدا
این حسن چه حسنست؟ تقدس و تعالا
من بنده ی آن باده ی نابم که دمادم
در هر نفسی تازه کند جودت ما را
از عربده ی ما در میخانه ی نیستی
جان بنده حسن تو، زهی حسن مدارا
از کعبه و بت خانه مگوئید به عاشق
از جنت و فردوس مگو مست لقا را
امروز اگر فرد شوی مرد خدایی
فردا مطلب نسیه،مجو عاشق فردا
دانند رفیقان که ره دور و درازست
از کوچه ی مقصود به بازار تمنا
در کوی تو پستیم،زهی منصب عالی!
با روی تو مستیم، زهی مقصد اقصا!
چون نسبت ما با تو درستست نگوئیم
دیگر سخن از مرتبه ی آدم و حوا
ای هادی جان و دل و دین رحمت عامت
بر قاسم بیچاره تو از لطف ببخشا
این حسن چه حسنست؟ تقدس و تعالا
من بنده ی آن باده ی نابم که دمادم
در هر نفسی تازه کند جودت ما را
از عربده ی ما در میخانه ی نیستی
جان بنده حسن تو، زهی حسن مدارا
از کعبه و بت خانه مگوئید به عاشق
از جنت و فردوس مگو مست لقا را
امروز اگر فرد شوی مرد خدایی
فردا مطلب نسیه،مجو عاشق فردا
دانند رفیقان که ره دور و درازست
از کوچه ی مقصود به بازار تمنا
در کوی تو پستیم،زهی منصب عالی!
با روی تو مستیم، زهی مقصد اقصا!
چون نسبت ما با تو درستست نگوئیم
دیگر سخن از مرتبه ی آدم و حوا
ای هادی جان و دل و دین رحمت عامت
بر قاسم بیچاره تو از لطف ببخشا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴
ایهاالصابرون فی البلوا
طرقوا طرقوا الی المولا
راه نزدیک ویار نزدیکست
قطع شد قصه ی بیابان ها
یار با ماست،یا نصیب،ای دل
الله الله ز دیده ی بینا
دین حق را مجو علی التقلید
راه حق را مرو علی العمیا
هله، ای عشق مهدی هادی
هله، ای سر مولی و مولا
هم تویی منبع حیات ازل
هم تویی اصل مقصد اقصا
به امید تو قاسمی زنده است
سیدی، ربنا، توکلنا
طرقوا طرقوا الی المولا
راه نزدیک ویار نزدیکست
قطع شد قصه ی بیابان ها
یار با ماست،یا نصیب،ای دل
الله الله ز دیده ی بینا
دین حق را مجو علی التقلید
راه حق را مرو علی العمیا
هله، ای عشق مهدی هادی
هله، ای سر مولی و مولا
هم تویی منبع حیات ازل
هم تویی اصل مقصد اقصا
به امید تو قاسمی زنده است
سیدی، ربنا، توکلنا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶
بس بمساجد شدیم بهر تولا
مسجد اقصی کجاست؟ مسجداقصا؟
مسجد اقصای ماست بلده طیب
مسجد اقصی کجاهاست؟ «دنی فتدنا»
مسجد اقصی ظهور قدس تجلی
مسجد اقصی ظهور مولی و مولا
مسجد اقصای ماست کنه معانی
مسجد اقصای ماست خاطر دانا
ای دل، اگر طالبی و رهرو راهی
عشق طلب کن، مگو حدیث تمنا
دم مزن از کفر و دین، که هر دو حجابست
خرقه بسوزان، مگو حدیث مصلا
گر تو کلیمی کجاست قدرت موسی؟
ور تو مسیحی کجاست صفوت احیا؟
هست جهان بحر، لیک بحر بما شد
خود نبود بحر جز بواسطه ما
قاسمی،آن یار ظاهرست چو خورشید
دیده بینا کراست؟ دیده بینا؟
مسجد اقصی کجاست؟ مسجداقصا؟
مسجد اقصای ماست بلده طیب
مسجد اقصی کجاهاست؟ «دنی فتدنا»
مسجد اقصی ظهور قدس تجلی
مسجد اقصی ظهور مولی و مولا
مسجد اقصای ماست کنه معانی
مسجد اقصای ماست خاطر دانا
ای دل، اگر طالبی و رهرو راهی
عشق طلب کن، مگو حدیث تمنا
دم مزن از کفر و دین، که هر دو حجابست
خرقه بسوزان، مگو حدیث مصلا
گر تو کلیمی کجاست قدرت موسی؟
ور تو مسیحی کجاست صفوت احیا؟
هست جهان بحر، لیک بحر بما شد
خود نبود بحر جز بواسطه ما
قاسمی،آن یار ظاهرست چو خورشید
دیده بینا کراست؟ دیده بینا؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
خدا را، ای مذکر، رحم فرما
ز حد بگذشت سرمای تو بر ما
زهر جا، هر که پرسد منزل اوست
همه جا گو، همه جا گو، گو همه جا
شدم مفتون زلفش، تا چه زاید
از ان زلف سیه، «اللیل حبلا»
اگر نوشیده ای، خوش باد وقتت
می صافی ز جام حق تعالا
ز جام شوق او مستیم و خوشحال
تتن تن، تن تتن، تن تن، تلالا
ز خود بگسل، بدو پیوند، کینست
بدین ما تبرا و تولا
چها میگوید آن صوفی خود کام؟
تعجب مانده ام باری در آنها
نصیبت چون ز جام عاشقان نیست
برو باده مپیما، باد پیما
چو قاسم از وجود خویشتن رست
شرابش ناب شد، جامش مصفا
ز حد بگذشت سرمای تو بر ما
زهر جا، هر که پرسد منزل اوست
همه جا گو، همه جا گو، گو همه جا
شدم مفتون زلفش، تا چه زاید
از ان زلف سیه، «اللیل حبلا»
اگر نوشیده ای، خوش باد وقتت
می صافی ز جام حق تعالا
ز جام شوق او مستیم و خوشحال
تتن تن، تن تتن، تن تن، تلالا
ز خود بگسل، بدو پیوند، کینست
بدین ما تبرا و تولا
چها میگوید آن صوفی خود کام؟
تعجب مانده ام باری در آنها
نصیبت چون ز جام عاشقان نیست
برو باده مپیما، باد پیما
چو قاسم از وجود خویشتن رست
شرابش ناب شد، جامش مصفا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
طلوع پرتو ی حسنست در جهان، اما
خلاف مذهب و دین چیست معنی اسما
به جان تو که هزاران هزار فرسنگست
ز شهر عالم صورت به ملک «اوادنا»
جهان پرست ازین آفتاب عالم تاب
کجاست طلعت خورشید و چشم نابینا؟
ز شوق مستی عشق تو کف زنان گویم:
«تنن تنن، تنن تن، تلا تلا تللا»
خطا ز فعل خدا نیست، راه جهل مرو
ز چین ابروی خود اوفتاده ای به خطا
«یحبهم » ز خدا آمد، ای فقیه، مرنج
خلاف مذهب حق نیست، عشق بازی ما
به یمن دولت وصل تو قاسمی وارست
ز فکر سایه ی طوبی و جنت الماوا
خلاف مذهب و دین چیست معنی اسما
به جان تو که هزاران هزار فرسنگست
ز شهر عالم صورت به ملک «اوادنا»
جهان پرست ازین آفتاب عالم تاب
کجاست طلعت خورشید و چشم نابینا؟
ز شوق مستی عشق تو کف زنان گویم:
«تنن تنن، تنن تن، تلا تلا تللا»
خطا ز فعل خدا نیست، راه جهل مرو
ز چین ابروی خود اوفتاده ای به خطا
«یحبهم » ز خدا آمد، ای فقیه، مرنج
خلاف مذهب حق نیست، عشق بازی ما
به یمن دولت وصل تو قاسمی وارست
ز فکر سایه ی طوبی و جنت الماوا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
گر صفات خدا کنی بسزا
وصف او گوی «ربنا الاعلا»
گر تو صدیق اکبری، دانی
صفت صدق چیست؟ «صدقنا»
جز ازو نیست در سرای وجود
از خدا خواه دیده بینا
کس ز مجنون سؤال قرآن کرد
گفت: «اسری بعبده لیلا»
عقل چندان که چاره ساز یکرد
از سر ما نرفت این سودا
دل ببردی و رو نهان کردی
با که گوییم این شکایتها؟
قاسمی در خیال مغرورست
کو نداند صباح را ز مسا
وصف او گوی «ربنا الاعلا»
گر تو صدیق اکبری، دانی
صفت صدق چیست؟ «صدقنا»
جز ازو نیست در سرای وجود
از خدا خواه دیده بینا
کس ز مجنون سؤال قرآن کرد
گفت: «اسری بعبده لیلا»
عقل چندان که چاره ساز یکرد
از سر ما نرفت این سودا
دل ببردی و رو نهان کردی
با که گوییم این شکایتها؟
قاسمی در خیال مغرورست
کو نداند صباح را ز مسا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
ساقی بیار باده و بنواز عود را
یک دم بلند کن نغمات سرود را
جامی بتشنگان حیات ابد رسان
هی بر زنید زاهد خشک حسود را
شیطان حسود و دشمن و رحمان امین جان
از بهر آن حسود مرنجان ودود را
چنگست راکعی و کمانچه است ساجدی
بهر که میکنند رکوع و سجود را؟
بر وحدت خدا همه ذرات شاهدند
هجران نصیب منکر کور کبود را
در مصطفی گریز، که دریای رحمتست
بگذار باد سبلت عاد و ثمود را
هر گه سرود عشق تو گویند عاشقان
قاسم روان کند ز دو دیده دورود را
یک دم بلند کن نغمات سرود را
جامی بتشنگان حیات ابد رسان
هی بر زنید زاهد خشک حسود را
شیطان حسود و دشمن و رحمان امین جان
از بهر آن حسود مرنجان ودود را
چنگست راکعی و کمانچه است ساجدی
بهر که میکنند رکوع و سجود را؟
بر وحدت خدا همه ذرات شاهدند
هجران نصیب منکر کور کبود را
در مصطفی گریز، که دریای رحمتست
بگذار باد سبلت عاد و ثمود را
هر گه سرود عشق تو گویند عاشقان
قاسم روان کند ز دو دیده دورود را
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
مست از شراب عشق کن این عقل دوراندیش را
از تو گدایی میکند، خیری بده درویش را
ای نور ایمان روی تو، وی جمله احسان خوی تو
ای کعبه جان کوی تو، خیری بده درویش را
دست و دلی دارم تهی و ز نار غم خواهم بهی
درویشم و شی ء اللهی، خیری بده درویش را
ای جمله جانها ریش تو،افتاده سرها پیش او
ای جان ما درویش تو، خیری بده درویش را
ای هر دو عالم جود تو،ای نفس ما خشنود تو
ای بود ما از بود تو، خیری بده درویش را
ای شاهد فرد احد،ای مالک ملک ابد
امید می دارد خرد، خیری بده درویش را
دل با تو دارد حالتی، خواهد ز وصلت شربتی
بر جان او نه منتی، خیری بده درویش را
غایت ندارد آن کرم،قاسم گدا شد لاجرم
ای پادشاه محتشم، خیری بده درویش را
از تو گدایی میکند، خیری بده درویش را
ای نور ایمان روی تو، وی جمله احسان خوی تو
ای کعبه جان کوی تو، خیری بده درویش را
دست و دلی دارم تهی و ز نار غم خواهم بهی
درویشم و شی ء اللهی، خیری بده درویش را
ای جمله جانها ریش تو،افتاده سرها پیش او
ای جان ما درویش تو، خیری بده درویش را
ای هر دو عالم جود تو،ای نفس ما خشنود تو
ای بود ما از بود تو، خیری بده درویش را
ای شاهد فرد احد،ای مالک ملک ابد
امید می دارد خرد، خیری بده درویش را
دل با تو دارد حالتی، خواهد ز وصلت شربتی
بر جان او نه منتی، خیری بده درویش را
غایت ندارد آن کرم،قاسم گدا شد لاجرم
ای پادشاه محتشم، خیری بده درویش را
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بسوخت آتش عشق تو زهد و تقوی را
بباد داد ورقهای درس و فتوی را
ز عاصفات خدا بحر قهر موجی زد
نهنگ عشق فرو برد طور موسی را
غرامتست نظر بر مهوسی که ندید
میان جلوه صورت جمال معنی را
بغیر دیده مجنون کسی نیاورد تاب
اشعه لمعات جمال لیلی را
نسیمی از سر زلفت وزید در عالم
هوای خلد برین داد داردنیی را
سواد زلف ز رخسار بر فشان و بگو:
«بماهتاب چه حاجت شب تجلی را؟»
بلای عشق بدعوی قدم کمان کردست
که داشتم بهمه عمر این تمنی را
اگر چه زار و نزارم، ولی بدولت عشق
کسی چو من نکشید این کمان دعوی را
به پیش قاسمی از زهد رندی اولی تر
به کاهلی نتوان کرد ترک اولی را
بباد داد ورقهای درس و فتوی را
ز عاصفات خدا بحر قهر موجی زد
نهنگ عشق فرو برد طور موسی را
غرامتست نظر بر مهوسی که ندید
میان جلوه صورت جمال معنی را
بغیر دیده مجنون کسی نیاورد تاب
اشعه لمعات جمال لیلی را
نسیمی از سر زلفت وزید در عالم
هوای خلد برین داد داردنیی را
سواد زلف ز رخسار بر فشان و بگو:
«بماهتاب چه حاجت شب تجلی را؟»
بلای عشق بدعوی قدم کمان کردست
که داشتم بهمه عمر این تمنی را
اگر چه زار و نزارم، ولی بدولت عشق
کسی چو من نکشید این کمان دعوی را
به پیش قاسمی از زهد رندی اولی تر
به کاهلی نتوان کرد ترک اولی را
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
باده می ریزند صافی دم بدم در جام ما
تا چه خواهد شد ز جام یار ما انجام ما؟
ما همه مستیم از آن دولت که بنمودی جمال
همچو دولت ناگهان مست آمدی بر بام ما
چون سر از خاک لحد در حشر بردارم ز خواب
مست و حیران تو باشد جان درد آشام ما
لب بلب ما مست آن احسان جاویدان شدیم
ساقی از جام لبالب می دهد انعام ما
عقل ما در راه او سرگشته و حیران بماند
در حقیقت عشق باشد هادی اسلام ما
ما نشان و نام خود در راه او در باختیم
بعد ازین تا خود که گوید از نشان و نام ما؟
جان قاسم عرق منت گشت از سر تا بپا
کز کرامت آب رحمت ریخت او در جام ما
تا چه خواهد شد ز جام یار ما انجام ما؟
ما همه مستیم از آن دولت که بنمودی جمال
همچو دولت ناگهان مست آمدی بر بام ما
چون سر از خاک لحد در حشر بردارم ز خواب
مست و حیران تو باشد جان درد آشام ما
لب بلب ما مست آن احسان جاویدان شدیم
ساقی از جام لبالب می دهد انعام ما
عقل ما در راه او سرگشته و حیران بماند
در حقیقت عشق باشد هادی اسلام ما
ما نشان و نام خود در راه او در باختیم
بعد ازین تا خود که گوید از نشان و نام ما؟
جان قاسم عرق منت گشت از سر تا بپا
کز کرامت آب رحمت ریخت او در جام ما
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بیادت زنده ام، اینست مشرب
مدامت بنده ام، اینست مذهب
جمال جان فزایت را بشادی
همه امید می داریم، یا رب
چو پیدا گشت اسرار «اناالحق »
ز غیر او تهی کن قلب و قالب
اگر تو سالک راهی بتحقیق
شب اندر روز گم شد روز در شب
لبم خشکست و جانم تشنه دایم
بیار،ای ساقی، آن جام لبالب
بقول «کن » مرا در شور آور
جهان شیرین شد از آنچاه غبغب
مرا از خواب خوش بیدار گرداند
بعکس روی خود آن ماه نخشب
جمال جانفزا بنمای از دور
روان قاسمی را کن مقرب
مدامت بنده ام، اینست مذهب
جمال جان فزایت را بشادی
همه امید می داریم، یا رب
چو پیدا گشت اسرار «اناالحق »
ز غیر او تهی کن قلب و قالب
اگر تو سالک راهی بتحقیق
شب اندر روز گم شد روز در شب
لبم خشکست و جانم تشنه دایم
بیار،ای ساقی، آن جام لبالب
بقول «کن » مرا در شور آور
جهان شیرین شد از آنچاه غبغب
مرا از خواب خوش بیدار گرداند
بعکس روی خود آن ماه نخشب
جمال جانفزا بنمای از دور
روان قاسمی را کن مقرب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
سخنی می رود بوجه صواب
همه قشرند و دوست لب لباب
دوست در پرده می نماید روی
دل ما چاک می زند جلباب
ما و دلدار خوش نشسته بهم
«اغلق الباب، ایها البواب »
از خدا رحمتیست پنهانی
دل بیدار و دیده بی خواب
هرچه آید از آن حبیب قلوب
جمله وحیست، یا ورای حجاب
در شادی و دیدن دلدار
بگشای، ای مفتح الابواب
قاسمی، این مقلدان کورند
ره نبینند در خطاب و صواب
همه قشرند و دوست لب لباب
دوست در پرده می نماید روی
دل ما چاک می زند جلباب
ما و دلدار خوش نشسته بهم
«اغلق الباب، ایها البواب »
از خدا رحمتیست پنهانی
دل بیدار و دیده بی خواب
هرچه آید از آن حبیب قلوب
جمله وحیست، یا ورای حجاب
در شادی و دیدن دلدار
بگشای، ای مفتح الابواب
قاسمی، این مقلدان کورند
ره نبینند در خطاب و صواب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
«لن ترانی » می رسد از طور موسی را جواب
چون خطاب از دوست آید سر بنه، گردن متاب
گر ز حق ترسیده از فریاد «یا ربی بزن
تا دمادم بشنوی از حق خطاب مستطاب
چنک می گوید «اغثنی یا ودود» از سوز عشق
گر تو فانی گشته ای «ارنی » است در بانگ رباب
جام می می نوش و از نزدیک ما دوری مکن
آخر، ای نادان، مگر نشنیده ای «من غاب خاب؟»
مدتی «لبیک » و «سعدیکی » بزن در راه دین
تا ترا «لبیک » آید از خدا اندر جواب
دل بدلبندی بده، یا زنده مانی جاودان
این سخن مشهور باشد در حدیث شیخ و شاب
تا تو دربند حجابی غافلی، بی بهره ای
قاسمی، گر مرد راهی وارهان دل از حجاب
چون خطاب از دوست آید سر بنه، گردن متاب
گر ز حق ترسیده از فریاد «یا ربی بزن
تا دمادم بشنوی از حق خطاب مستطاب
چنک می گوید «اغثنی یا ودود» از سوز عشق
گر تو فانی گشته ای «ارنی » است در بانگ رباب
جام می می نوش و از نزدیک ما دوری مکن
آخر، ای نادان، مگر نشنیده ای «من غاب خاب؟»
مدتی «لبیک » و «سعدیکی » بزن در راه دین
تا ترا «لبیک » آید از خدا اندر جواب
دل بدلبندی بده، یا زنده مانی جاودان
این سخن مشهور باشد در حدیث شیخ و شاب
تا تو دربند حجابی غافلی، بی بهره ای
قاسمی، گر مرد راهی وارهان دل از حجاب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ای مظهر جمال تو مرآت کاینات
وی جنبش صفات تو از مقتضای ذات
هرجا که هست لمعه روی تو لامعست
گر کنج صومعه است و گر دیر سومنات
چون ظاهر از مظاهر ذرات عالمی
ظاهر شد از ظهور تو اسم تنزلات
اشباح انس صورت ارواح قدس شد
ارواح قدس صورت اعیان ممکنات
هر صورتی تعین خاصست و در وجود
محوست نقش غیر و نشان تعینات
مشکل ز حد گذشت در آن عقدهای زلف
ای پرتو جمال تو حلال مشکلات
قاسم شد از شراب ازل مست «لم یزل »
«هل من مزید» می زند از بهر باقیات
وی جنبش صفات تو از مقتضای ذات
هرجا که هست لمعه روی تو لامعست
گر کنج صومعه است و گر دیر سومنات
چون ظاهر از مظاهر ذرات عالمی
ظاهر شد از ظهور تو اسم تنزلات
اشباح انس صورت ارواح قدس شد
ارواح قدس صورت اعیان ممکنات
هر صورتی تعین خاصست و در وجود
محوست نقش غیر و نشان تعینات
مشکل ز حد گذشت در آن عقدهای زلف
ای پرتو جمال تو حلال مشکلات
قاسم شد از شراب ازل مست «لم یزل »
«هل من مزید» می زند از بهر باقیات
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
این همه موج بی کران ز چه خاست؟
عشق با دست و جان ما دریاست
شیوه عشق رستخیز بود
هر کجا شد قیامتی برخاست
راه عاشق صراط باریکست
گاه سرشیب و گاه سر بالاست
این سرو آنسرست راه بدوست
عشق سریست لیک از آن سرهاست
چند گویی که: ترک عشق بکن؟
عقل مستست و جان همه سوداست
جان موسی بطور نزدیکست
دل احمد میان عشق و هواست
دوست در محملست، چون خورشید
جان ما مست آن جلاجلهاست
شب و روزم خوشست و خوشحالم
که مرا دوست مونس شبهاست
قاسمی، بی نوا شو و بنگر
که همه جا ازو نشانیهاست
عشق با دست و جان ما دریاست
شیوه عشق رستخیز بود
هر کجا شد قیامتی برخاست
راه عاشق صراط باریکست
گاه سرشیب و گاه سر بالاست
این سرو آنسرست راه بدوست
عشق سریست لیک از آن سرهاست
چند گویی که: ترک عشق بکن؟
عقل مستست و جان همه سوداست
جان موسی بطور نزدیکست
دل احمد میان عشق و هواست
دوست در محملست، چون خورشید
جان ما مست آن جلاجلهاست
شب و روزم خوشست و خوشحالم
که مرا دوست مونس شبهاست
قاسمی، بی نوا شو و بنگر
که همه جا ازو نشانیهاست