عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
نهفتن در دل و جان درد و داغ آن پری وش را
توانم گر توان پوشید با خاشاک آتش را
ز سینه آه حسرت می کشم چون تیر از ترکش
که کی سازد تهی بر سینه ام آن ترک ترکش را
منقش گشت رخسارم بخون چون لاله زار آن به
که مالم بر کف پای تو رخسار منقش را
دلا زهد ریایی هیچ کس را خوش نمی آید
شعار خود مکن بهر خدا این وضع ناخوش را
شبی دیدم که در زلف تو دل سرگشته می گردد
نمی دانم چه تعبیرست این خواب مشوش را
گهی جورست و گه کم التفاتی کار آن بدخو
بدور او بلا کم نیست عشاق بلاکش را
فضولی چند در بند جهات مختلف مانی
ز غم بگذار تا بر هم زند ضعف تو هر شش را
توانم گر توان پوشید با خاشاک آتش را
ز سینه آه حسرت می کشم چون تیر از ترکش
که کی سازد تهی بر سینه ام آن ترک ترکش را
منقش گشت رخسارم بخون چون لاله زار آن به
که مالم بر کف پای تو رخسار منقش را
دلا زهد ریایی هیچ کس را خوش نمی آید
شعار خود مکن بهر خدا این وضع ناخوش را
شبی دیدم که در زلف تو دل سرگشته می گردد
نمی دانم چه تعبیرست این خواب مشوش را
گهی جورست و گه کم التفاتی کار آن بدخو
بدور او بلا کم نیست عشاق بلاکش را
فضولی چند در بند جهات مختلف مانی
ز غم بگذار تا بر هم زند ضعف تو هر شش را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
غمت در سینه ام جا کرد چون بیرون شود یارب
و گر ماند چنین حال دل من چون شود یارب
نمی خواهد شبی گیرم قراری بر سر کویش
بلای بی قراری روزی گردون شود یارب
جدا زان لعل میگون نیست کارم غیر خون خوردن
بخون خوردن مرا آموخت این دل خون شود یارب
مرا گفتی که از من شاد خواهد شد دلت روزی
ندارم صبر گر خواهد شدن اکنون شود یارب
فلک در نامرادی تا بکی جانم بلب آرد
مرادم کی میسر زان لب میگون شود یارب
نمی خواهم که از من تنگدل گردد رقیب او
اگر خواهد دلم محزون شود محزون شود یارب
فضولی قدر درد دل چه می دانند بی دردان
مرا ذوقیست با این درد دل افزون شود یارب
و گر ماند چنین حال دل من چون شود یارب
نمی خواهد شبی گیرم قراری بر سر کویش
بلای بی قراری روزی گردون شود یارب
جدا زان لعل میگون نیست کارم غیر خون خوردن
بخون خوردن مرا آموخت این دل خون شود یارب
مرا گفتی که از من شاد خواهد شد دلت روزی
ندارم صبر گر خواهد شدن اکنون شود یارب
فلک در نامرادی تا بکی جانم بلب آرد
مرادم کی میسر زان لب میگون شود یارب
نمی خواهم که از من تنگدل گردد رقیب او
اگر خواهد دلم محزون شود محزون شود یارب
فضولی قدر درد دل چه می دانند بی دردان
مرا ذوقیست با این درد دل افزون شود یارب
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
گر گریزم دم بدم بر آتش دل دیده آب
بر چنین سوزی که دل دارد کی آرد سینه تاب
بگسل ای سایه ز من تابی نداری بر جفا
می گریزی بر تو گر تیغی کشد آن آفتاب
تا نبیند آفتاب عارضش را سایه ام
از حسد خود را میان این و آن کردم حجاب
در نقاب آن روی و من با آه دل در حیرتم
در میان این دو آتش چون نمی سوزد نقاب
نیم بسمل کرده و دامن ز خونم می کشد
من از او در اضطرابم او ز من در اجتناب
آتش است آن شوخ و من شمع شبستان بلا
گر رود میرم گر آید سوز دم با صد عذاب
سوخت آهم چرخ را من می خورم خوناب ازو
نیست جز خونابه آتش را نصیبی از کباب
مردم چشمم فضولی شد سیه پوش از عزا
غالبا شد کشته تیغ سهر در دیده خواب
بر چنین سوزی که دل دارد کی آرد سینه تاب
بگسل ای سایه ز من تابی نداری بر جفا
می گریزی بر تو گر تیغی کشد آن آفتاب
تا نبیند آفتاب عارضش را سایه ام
از حسد خود را میان این و آن کردم حجاب
در نقاب آن روی و من با آه دل در حیرتم
در میان این دو آتش چون نمی سوزد نقاب
نیم بسمل کرده و دامن ز خونم می کشد
من از او در اضطرابم او ز من در اجتناب
آتش است آن شوخ و من شمع شبستان بلا
گر رود میرم گر آید سوز دم با صد عذاب
سوخت آهم چرخ را من می خورم خوناب ازو
نیست جز خونابه آتش را نصیبی از کباب
مردم چشمم فضولی شد سیه پوش از عزا
غالبا شد کشته تیغ سهر در دیده خواب
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
کی توانم رست در کویت ز غوغای رقیب
می کند فریاد سگ هر گه که می بیند رقیب
وصل تو می خواهم ولی مشکل که بندد صورتی
نیست اهل درد را از خوان وصل او نصیب
آتشی از شوق گل در دل ندارد غالبا
چون نمی سوزد قفس را نالهای عندلیب
می نهد بر دست من دست از پی تشخیص لیک
کی علاج درد من می آید از دست طبیب
ای که دم از دولت قرب سلاطین می زنی
نیست ممکن این که آزاری نبینی عنقریب
گه دل از جان می کند او را نهان گه جان ز دل
نیست آن گل چهره در هر جا که باشد بی رقیب
نیست مقصود دل بیچاره غیر از وصل یار
فاستجب ما قد دعا عبد ضعیف یا مجیب
چند می پرسی فضولی بر که واله گشته
والهم کی می رسد بر خاطرم نام حبیب
می کند فریاد سگ هر گه که می بیند رقیب
وصل تو می خواهم ولی مشکل که بندد صورتی
نیست اهل درد را از خوان وصل او نصیب
آتشی از شوق گل در دل ندارد غالبا
چون نمی سوزد قفس را نالهای عندلیب
می نهد بر دست من دست از پی تشخیص لیک
کی علاج درد من می آید از دست طبیب
ای که دم از دولت قرب سلاطین می زنی
نیست ممکن این که آزاری نبینی عنقریب
گه دل از جان می کند او را نهان گه جان ز دل
نیست آن گل چهره در هر جا که باشد بی رقیب
نیست مقصود دل بیچاره غیر از وصل یار
فاستجب ما قد دعا عبد ضعیف یا مجیب
چند می پرسی فضولی بر که واله گشته
والهم کی می رسد بر خاطرم نام حبیب
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
عمر دراز من که پریشان گذشته است
در آرزوی گیسوی جانان گذشته است
ذوق وصال اگر نشناسیم دور نیست
اوقات ما همیشه به هجران گذشته است
داریم آتشی ز تو در دل که سوختست
غیر تو هر که در دل سوزان گذشته است
در دل گذشته است خیال اجل مرا
هر جا که ذکر غمزه جانان گذشته است
بگذر طبیب از سر درمان درد من
بیمار درد عشق ز درمان گذشته است
هر دم بناوک تو که در جان گرفته جا
دل میل می کند مگر از جان گذشته است
زاهد ز ما مجو سر و سامان که مست عشق
ز اندیشه بی سر و سامان گذشته است
افغان ز چرخ گر گذرانی چه فایده
چون کار تو فضولی از افغان گذشته است
در آرزوی گیسوی جانان گذشته است
ذوق وصال اگر نشناسیم دور نیست
اوقات ما همیشه به هجران گذشته است
داریم آتشی ز تو در دل که سوختست
غیر تو هر که در دل سوزان گذشته است
در دل گذشته است خیال اجل مرا
هر جا که ذکر غمزه جانان گذشته است
بگذر طبیب از سر درمان درد من
بیمار درد عشق ز درمان گذشته است
هر دم بناوک تو که در جان گرفته جا
دل میل می کند مگر از جان گذشته است
زاهد ز ما مجو سر و سامان که مست عشق
ز اندیشه بی سر و سامان گذشته است
افغان ز چرخ گر گذرانی چه فایده
چون کار تو فضولی از افغان گذشته است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
مه من شام غمت را سحری پیدا نیست
آه ازین غم که ز مهرت اثری پیدا نیست
بر تو گر من نگزینم دگری نیست عجب
چه کنم در همه عالم دگری پیدا نیست
دل شد آواره و زد عشق تو آتش در تن
خانه سوخت زآتش شرری پیدا نیست
غالبا سیل غمت برد ز جا دلها را
کز دل گم شده ما خبری پیدا نیست
گم شدم در صف عشاق نپرسید آن مه
که درین دایره خونین جگری پیدا نیست
اشک را خوار مبینید که در بحر وجود
طلبیدیم ازین به گهری پیدا نیست
در ره عشق فضولی دم رسوایی زد
چند گویید که صاحب نظری پیدا نیست
آه ازین غم که ز مهرت اثری پیدا نیست
بر تو گر من نگزینم دگری نیست عجب
چه کنم در همه عالم دگری پیدا نیست
دل شد آواره و زد عشق تو آتش در تن
خانه سوخت زآتش شرری پیدا نیست
غالبا سیل غمت برد ز جا دلها را
کز دل گم شده ما خبری پیدا نیست
گم شدم در صف عشاق نپرسید آن مه
که درین دایره خونین جگری پیدا نیست
اشک را خوار مبینید که در بحر وجود
طلبیدیم ازین به گهری پیدا نیست
در ره عشق فضولی دم رسوایی زد
چند گویید که صاحب نظری پیدا نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
گل بباغ آمد ولی از عمر خود کامی نیافت
خارها در زیر پهلو داشت آرامی نیافت
کرد بلبل پیش گل بنیاد درد دل بسی
زود گل بگذشت و آن درد دل اتمامی نیافت
وه چه ملکست این که دور گل گذشت کس درو
رونق بزمی ندید و نشاه جامی نیافت
دوخت دوران از لطافت خلعتی اما چه سود
قابل تشریف این خلعت گل اندامی نیافت
گل که دیر آمد چرا زین باغ رحلت کرد زود
غالبا چون من ز کس اعزاز و اکرامی نیافت
چون ننالیم از جفای گردش گردون دون
هیچ کار ما ز دور او سرانجامی نیافت
پایه قدر سخن دانان فضولی پست شد
زین سبب هرگز درین کشور کسی نامی نیافت
خارها در زیر پهلو داشت آرامی نیافت
کرد بلبل پیش گل بنیاد درد دل بسی
زود گل بگذشت و آن درد دل اتمامی نیافت
وه چه ملکست این که دور گل گذشت کس درو
رونق بزمی ندید و نشاه جامی نیافت
دوخت دوران از لطافت خلعتی اما چه سود
قابل تشریف این خلعت گل اندامی نیافت
گل که دیر آمد چرا زین باغ رحلت کرد زود
غالبا چون من ز کس اعزاز و اکرامی نیافت
چون ننالیم از جفای گردش گردون دون
هیچ کار ما ز دور او سرانجامی نیافت
پایه قدر سخن دانان فضولی پست شد
زین سبب هرگز درین کشور کسی نامی نیافت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
از جان بدود دل غم خالت برون نرفت
وز دیده این سواد بسیلاب خون نرفت
از چاک سینه ام بدرون سر نهاد اشک
وز سینه ام حرارت سوز درون نرفت
از حسن الفتیست که گر رفت کوهکن
هرگز خیال او ز دل بیستون نرفت
آورد تاب جسم نزارم بآه دل
در حیرتم ز خاک که بر باد چون نرفت
ساقی مرا علاج دگر کن که گرد درد
ز آیینه دلم بمی لاله گون نرفت
صد دور کرد چرخ ولیکن بهیچ دور
تاب بلا ز رشته بخت زبون نرفت
در راه عشق کرد فضولی وداع دل
عاقل کسیست کز پی اهل جنون نرفت
وز دیده این سواد بسیلاب خون نرفت
از چاک سینه ام بدرون سر نهاد اشک
وز سینه ام حرارت سوز درون نرفت
از حسن الفتیست که گر رفت کوهکن
هرگز خیال او ز دل بیستون نرفت
آورد تاب جسم نزارم بآه دل
در حیرتم ز خاک که بر باد چون نرفت
ساقی مرا علاج دگر کن که گرد درد
ز آیینه دلم بمی لاله گون نرفت
صد دور کرد چرخ ولیکن بهیچ دور
تاب بلا ز رشته بخت زبون نرفت
در راه عشق کرد فضولی وداع دل
عاقل کسیست کز پی اهل جنون نرفت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
آزمودم عشق خوبان را بلایی بوده است
وانکه می گویند عاشق مبتلایی بوده است
تا شدم عاشق عذابی می کشم چون بت پرست
میل چین زلف محبوبان خطایی بوده است
نقش خویش و صورت شیرین کشیده کوهکن
عاشق صورت پرست خودنمایی بوده است
چار سوی دهر جای خودفروشانست و بس
جوهر عرفان متاع ناروایی بوده است
بسته بر محراب دل اهل ورع قندیل وش
گوشه مسجد عجب دلگیر جایی بوده است
عشق بازی را سرور سینه می پنداشتم
محنت بی حد و درد بی دوایی بوده است
کم نشد از من فضولی محنت عالم دمی
عرصه عالم عجب محنت سرایی بوده است
وانکه می گویند عاشق مبتلایی بوده است
تا شدم عاشق عذابی می کشم چون بت پرست
میل چین زلف محبوبان خطایی بوده است
نقش خویش و صورت شیرین کشیده کوهکن
عاشق صورت پرست خودنمایی بوده است
چار سوی دهر جای خودفروشانست و بس
جوهر عرفان متاع ناروایی بوده است
بسته بر محراب دل اهل ورع قندیل وش
گوشه مسجد عجب دلگیر جایی بوده است
عشق بازی را سرور سینه می پنداشتم
محنت بی حد و درد بی دوایی بوده است
کم نشد از من فضولی محنت عالم دمی
عرصه عالم عجب محنت سرایی بوده است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ازان درین چمنم میل گلعذاری نیست
که هیچ برگ گلی بی بلای خاری نیست
نبرده ایم درین باغ ره بسوی گلی
که در حوالی او همچو من هزاری نیست
ندیده ایم درین ملک گنج حسنی را که
که از صف رقبا گرد او حصاری نیست
ازان چمن چه گشاید که عندلیبان را
درو بسوی گل از خار رهگذاری نیست
درین نشیمن حرمان هزار غم دارم
فزون تر از همه این غم که غمگساری نیست
درون سینه دل تنگم از گلی نشگفت
چگونه گل شکفد باغ را بهاری نیست
ز هیچ یار فضولی ندیده ایم وفا
خوشا کسی که مقید بهیچ کاری نیست
که هیچ برگ گلی بی بلای خاری نیست
نبرده ایم درین باغ ره بسوی گلی
که در حوالی او همچو من هزاری نیست
ندیده ایم درین ملک گنج حسنی را که
که از صف رقبا گرد او حصاری نیست
ازان چمن چه گشاید که عندلیبان را
درو بسوی گل از خار رهگذاری نیست
درین نشیمن حرمان هزار غم دارم
فزون تر از همه این غم که غمگساری نیست
درون سینه دل تنگم از گلی نشگفت
چگونه گل شکفد باغ را بهاری نیست
ز هیچ یار فضولی ندیده ایم وفا
خوشا کسی که مقید بهیچ کاری نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
کم التفاتی خوبان به عاشقان ستم است
زهی ستم که تو را با من التفات کم است
کی از بنفشه گشاید کجا بنافه کشد
دلی که بسته آن گیسوان خم به خم است
قدم خمیده چنان شد که کس نمی داند
مرا به راه تو پوینده فرق یا قدم است
ز دام شوق دل ما نمی رهد مادام
که سنبل تو گذرگاه باد صبحدم است
طبیب را الم من نماند تا ره برد
به لذتی که مرا در ره تو از الم است
چنین که زندگیم با غمست در عشقت
مرا ازان که اجل قصد جان کند چه غم است
ز رنج عشق فضولی فراغتی مطلب
خموش باش که ذوق حیات مغتنم است
زهی ستم که تو را با من التفات کم است
کی از بنفشه گشاید کجا بنافه کشد
دلی که بسته آن گیسوان خم به خم است
قدم خمیده چنان شد که کس نمی داند
مرا به راه تو پوینده فرق یا قدم است
ز دام شوق دل ما نمی رهد مادام
که سنبل تو گذرگاه باد صبحدم است
طبیب را الم من نماند تا ره برد
به لذتی که مرا در ره تو از الم است
چنین که زندگیم با غمست در عشقت
مرا ازان که اجل قصد جان کند چه غم است
ز رنج عشق فضولی فراغتی مطلب
خموش باش که ذوق حیات مغتنم است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
تا غایبی تو مجلس ما را حضور نیست
دور از تو بی حضوری عشاق دور نیست
رفتی و رفت تاب و توان از تن ضعیف
ما طاقت فراق نداریم زور نیست
شبهای غم چو شمع دم صبح بی رخت
در دیده گر چه اشک روان هست نور نیست
بی تو قرار یافتن و زیستن دمی
بس مشکل است کار من ناصبور نیست
بخرام کز قد تو خدنگ بلا رسد
بر هر دلی کز آمدنت پر سرور نیست
گرد رهت برابر کحل است در نظر
می بیند این معاینه هر کس که کور نیست
شد ساکن در تو فضولی وزین سبب
او را هوای جنت و پروای حور نیست
دور از تو بی حضوری عشاق دور نیست
رفتی و رفت تاب و توان از تن ضعیف
ما طاقت فراق نداریم زور نیست
شبهای غم چو شمع دم صبح بی رخت
در دیده گر چه اشک روان هست نور نیست
بی تو قرار یافتن و زیستن دمی
بس مشکل است کار من ناصبور نیست
بخرام کز قد تو خدنگ بلا رسد
بر هر دلی کز آمدنت پر سرور نیست
گرد رهت برابر کحل است در نظر
می بیند این معاینه هر کس که کور نیست
شد ساکن در تو فضولی وزین سبب
او را هوای جنت و پروای حور نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
بی لبت قطع نظر کرده ام از آب حیات
دارد از شام غمت آب حیاتم ظلمات
رفت با درد وغمت صبر و ثباتم از دل
غم و درد تو بدل شد بدل صبر و ثبات
شیوه مهر و وفا از تو نمی باید خواست
چون توان خواست صفاتی که نباشد در ذات
نه چنان بسته بزنجیر بلایت شده ام
که توانم گذرانید بدل فکر نجات
ما فقیریم تو سلطان چه عجب گر ما را
بترحم رسد از خرمن حسن تو زکات
آنچنان ساخته ضعفم که اگر بحث کنند
نتوانم که کنم هستی خود را اثبات
وقت آنست فضولی که ز غم باز رهم
چند در غم گذرد بی رخ یارم اوقات
دارد از شام غمت آب حیاتم ظلمات
رفت با درد وغمت صبر و ثباتم از دل
غم و درد تو بدل شد بدل صبر و ثبات
شیوه مهر و وفا از تو نمی باید خواست
چون توان خواست صفاتی که نباشد در ذات
نه چنان بسته بزنجیر بلایت شده ام
که توانم گذرانید بدل فکر نجات
ما فقیریم تو سلطان چه عجب گر ما را
بترحم رسد از خرمن حسن تو زکات
آنچنان ساخته ضعفم که اگر بحث کنند
نتوانم که کنم هستی خود را اثبات
وقت آنست فضولی که ز غم باز رهم
چند در غم گذرد بی رخ یارم اوقات
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
جانی که هست رسته ز آزار او کجاست
آزاده که نیست گرفتار او کجاست
آسوده که داشته باشد فراغتی
در دور غمزه های ستمگار او کجاست
صاحب دلی که در دل او نیست بار غم
در آرزوی لعل گهربار او کجاست
من نیستم فتاده رفتار او همین
افتاده که نیست ز رفتار او کجاست
تنها مگو که واله رخسار او منم
آن کس که نیست واله رخسار او کجاست
بی پرده اوست در همه جا جلوه گر ولی
چشمی که هست قابل دیدار او کجاست
دل بود جای محنت بسیار او بسوخت
در حیرتم که محنت بسیار او کجاست
از غم دل فضولی زارست بی قرار
یارب قرار بخش دل زار او کجاست
آزاده که نیست گرفتار او کجاست
آسوده که داشته باشد فراغتی
در دور غمزه های ستمگار او کجاست
صاحب دلی که در دل او نیست بار غم
در آرزوی لعل گهربار او کجاست
من نیستم فتاده رفتار او همین
افتاده که نیست ز رفتار او کجاست
تنها مگو که واله رخسار او منم
آن کس که نیست واله رخسار او کجاست
بی پرده اوست در همه جا جلوه گر ولی
چشمی که هست قابل دیدار او کجاست
دل بود جای محنت بسیار او بسوخت
در حیرتم که محنت بسیار او کجاست
از غم دل فضولی زارست بی قرار
یارب قرار بخش دل زار او کجاست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
هر کرا هست دلی سیمبری خواهد داشت
ز غم سیمبری چشم تری خواهد داشت
هر کرا چشم تری هست سرش خالی نیست
سر سودای بت عشوه گری خواهد داشت
هر کرا هست بت عشوه گری در عالم
خون فشان چشمی و خونین جگری خواهد داشت
هر که خون جگر از دیده روان می سازد
بی جهت نیست بجایی نظری خواهد داشت
هر که دارد نظری بر رخ یاری بی شک
هر دم از عشق بلای دگری خواهد داشت
هر بلایی که ز عشق است درو ذوقی نیست
نه بلاییست که با ما ضرری خواهد داشت
غافل از آه فضولی مشو ای بی پروا
که ز سوز جگر است و اثری خواهد داشت
ز غم سیمبری چشم تری خواهد داشت
هر کرا چشم تری هست سرش خالی نیست
سر سودای بت عشوه گری خواهد داشت
هر کرا هست بت عشوه گری در عالم
خون فشان چشمی و خونین جگری خواهد داشت
هر که خون جگر از دیده روان می سازد
بی جهت نیست بجایی نظری خواهد داشت
هر که دارد نظری بر رخ یاری بی شک
هر دم از عشق بلای دگری خواهد داشت
هر بلایی که ز عشق است درو ذوقی نیست
نه بلاییست که با ما ضرری خواهد داشت
غافل از آه فضولی مشو ای بی پروا
که ز سوز جگر است و اثری خواهد داشت
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
تنگ آمده بجلوه آهم فضای چرخ
خواهد گذشت عاقبت از تنگنای چرخ
بر سر هزار سنگ رسد هر زمان مرا
گویا که ریخت از نم اشکم بنای چرخ
با دود آه چون نکنم تیره چرخ را
با داغ درد سوخت دلم را جفای چرخ
پر شد ز آتش دل من چرخ بعد ازین
باشد مگر مقام ملایک و رای چرخ
از رشک ساکنان سر کوی آن پری
ماتم سرا شدست ملک را سرای چرخ
تنها نیم من از روش چرخ در بلا
وارسته کجاست ز دام بلای چرخ
گر چرخ بی وفاست بگویم عجب مدار
هرگز کسی ندیده فضولی وفای چرخ
خواهد گذشت عاقبت از تنگنای چرخ
بر سر هزار سنگ رسد هر زمان مرا
گویا که ریخت از نم اشکم بنای چرخ
با دود آه چون نکنم تیره چرخ را
با داغ درد سوخت دلم را جفای چرخ
پر شد ز آتش دل من چرخ بعد ازین
باشد مگر مقام ملایک و رای چرخ
از رشک ساکنان سر کوی آن پری
ماتم سرا شدست ملک را سرای چرخ
تنها نیم من از روش چرخ در بلا
وارسته کجاست ز دام بلای چرخ
گر چرخ بی وفاست بگویم عجب مدار
هرگز کسی ندیده فضولی وفای چرخ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
نیست چشم من کزو اشک جگرگون می چکد
بر سرم زخمیست از تیغت کزو خون می چکد
می چکد هر دم خوی از رخسار آتشناک او
حیرتی دارم ز آتش کآب ازو چون می چکد
می کند در کوه لعل سفته سنگ خاره را
قطره کز دیده فرهاد محزون می چکد
لاله می روید برو داغ ملامت هر کجا
بهر لیلی خون دل از چشم مجنون می چکد
در درونم دل مگر بگداخت کامشب دیده را
بر رخم خونابه از اندازه بیرون می چکد
نیست شبنم کانجم از رشک در دندان تو
قطره قطره آب می گردد ز گردون می چکد
خون دل بر رخ فضولی را ز چشم خون فشان
دمبدم بر یاد آن لبهای میگون می چکد
بر سرم زخمیست از تیغت کزو خون می چکد
می چکد هر دم خوی از رخسار آتشناک او
حیرتی دارم ز آتش کآب ازو چون می چکد
می کند در کوه لعل سفته سنگ خاره را
قطره کز دیده فرهاد محزون می چکد
لاله می روید برو داغ ملامت هر کجا
بهر لیلی خون دل از چشم مجنون می چکد
در درونم دل مگر بگداخت کامشب دیده را
بر رخم خونابه از اندازه بیرون می چکد
نیست شبنم کانجم از رشک در دندان تو
قطره قطره آب می گردد ز گردون می چکد
خون دل بر رخ فضولی را ز چشم خون فشان
دمبدم بر یاد آن لبهای میگون می چکد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
برخسارت دمی دل دیده خونبار نگشاید
که سیلی از سرشک آن بر رخسار نگشاید
ز بار غم نرستم در ره عشق و چنین باید
که ره رو در مهالک تا تواند بار نگشاید
بجان دادن نجات از عقد گیسویش نیابد دل
بآسانی کسی این عقده دشوار نگشاید
نیارم جز شکایت بر زبان از یار در هر جا
چرا بر من زبان طعنه اغیار نگشاید
گره شد در دل ما این تحیر کز چه رو یارب
دل ما چون گره زان زلف عنبر بار نگشاید
چه باشد گر نشوید خاک راهش گریه از چشمم
وزان مه بر دل زارم در آزار نگشاید
فضولی کی تواند بست بر خود زیور تقوی
مگر آن ماه طلعت پرده از رخسار نگشاید
که سیلی از سرشک آن بر رخسار نگشاید
ز بار غم نرستم در ره عشق و چنین باید
که ره رو در مهالک تا تواند بار نگشاید
بجان دادن نجات از عقد گیسویش نیابد دل
بآسانی کسی این عقده دشوار نگشاید
نیارم جز شکایت بر زبان از یار در هر جا
چرا بر من زبان طعنه اغیار نگشاید
گره شد در دل ما این تحیر کز چه رو یارب
دل ما چون گره زان زلف عنبر بار نگشاید
چه باشد گر نشوید خاک راهش گریه از چشمم
وزان مه بر دل زارم در آزار نگشاید
فضولی کی تواند بست بر خود زیور تقوی
مگر آن ماه طلعت پرده از رخسار نگشاید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
خدا ز سرو قد او مرا جدا نکند
من و جدایی ازان سرو قد خدا نکند
به صوت ناله نهفتم صدای سیل سرشک
که شرح راز دلم پیش کس ادا نکند
چو استخوان نشانه چه مرده باشد
که ناوک تو رسد جان خود جدا نکند
گرفت آینه ی طبع را غبار الم
چه گونه دل طلب جام غم زدا نکند
صدای نی همه در دست نیست باد کسی
که کسب و جد ز ادراک این صدا نکند
کسی که دست ارادت به پیر عشق نداد
به هیچ مرشدی آن به که اقتدا نکند
فضولی از تو اگر یار غافلست مرنج
شهی چه باشد اگر رغبت گدا نکند
من و جدایی ازان سرو قد خدا نکند
به صوت ناله نهفتم صدای سیل سرشک
که شرح راز دلم پیش کس ادا نکند
چو استخوان نشانه چه مرده باشد
که ناوک تو رسد جان خود جدا نکند
گرفت آینه ی طبع را غبار الم
چه گونه دل طلب جام غم زدا نکند
صدای نی همه در دست نیست باد کسی
که کسب و جد ز ادراک این صدا نکند
کسی که دست ارادت به پیر عشق نداد
به هیچ مرشدی آن به که اقتدا نکند
فضولی از تو اگر یار غافلست مرنج
شهی چه باشد اگر رغبت گدا نکند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
بخت بد بی اختیار از کوی یارم می برد
بی قرارم می کند بی اختیارم می برد
چون نگریم در طریق عشق ترک اعتبار
در میان پاکبازان اعتبارم می برد
التفاتی نیست بر حالم ز اهل این دیار
وه که این بی التفاتی زین دیارم می برد
تا چه بد کردم درین کشور که بهر کام دل
آنکه با صد عزتم آورد خوارم می برد
وه چه حالست این که دور دون بدین محنت سرا
شادمان می آورد هر بار زارم می برد
بر سر آن کوی تا یابم بکام دل قرار
چرخ خاکم کرده بود اکنون غبارم می برد
من فضولی نیستم سرگشته عالم بخود
اینچنین بی خود بهر سو روزگارم می برد
بی قرارم می کند بی اختیارم می برد
چون نگریم در طریق عشق ترک اعتبار
در میان پاکبازان اعتبارم می برد
التفاتی نیست بر حالم ز اهل این دیار
وه که این بی التفاتی زین دیارم می برد
تا چه بد کردم درین کشور که بهر کام دل
آنکه با صد عزتم آورد خوارم می برد
وه چه حالست این که دور دون بدین محنت سرا
شادمان می آورد هر بار زارم می برد
بر سر آن کوی تا یابم بکام دل قرار
چرخ خاکم کرده بود اکنون غبارم می برد
من فضولی نیستم سرگشته عالم بخود
اینچنین بی خود بهر سو روزگارم می برد