عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۱
اگر تو عشق نبازی به عمر خویش چه نازی؟
که کار زندهدلان عشق بازی است نه بازی
مرا به جور رقیبان مران ز کوی حبیبان
درون کعبه چه باک از مخالفان حجازی
میان حلقهٔ رندان مگو ز توبه و تقوی
بیان عشق حقیقی مجو ز عشق مجازی
مکن ملامت رامین اگر ملازم ویسی
مباش منکر محمود اگر مقر ایازی
بمیر بر سر کویش گرت بود سر کویش
که پیش اهل حقیقت شهید باشی و غازی
کنند گوشهنشینان کنج خلوت چشمم
هزار میخی مژگان به خون دیده نمازی
به تیرگی و درازی شبی چو دوش ندیدم
اگر چه زلف تو از دوش بگذرد به درازی
متاب روی ز مهر ار چه آفتاب منیر
به حسن خویش مناز ار چه در تنعم و نازی
بزیر پای تو خواجو اگر چه مور بمیرد
تو را خبر نبود بر فراز ابرش تازی
اگر چه بلبل باغ محبتست ولیکن
مگس چگونه کند پیش باز دعوی بازی
که کار زندهدلان عشق بازی است نه بازی
مرا به جور رقیبان مران ز کوی حبیبان
درون کعبه چه باک از مخالفان حجازی
میان حلقهٔ رندان مگو ز توبه و تقوی
بیان عشق حقیقی مجو ز عشق مجازی
مکن ملامت رامین اگر ملازم ویسی
مباش منکر محمود اگر مقر ایازی
بمیر بر سر کویش گرت بود سر کویش
که پیش اهل حقیقت شهید باشی و غازی
کنند گوشهنشینان کنج خلوت چشمم
هزار میخی مژگان به خون دیده نمازی
به تیرگی و درازی شبی چو دوش ندیدم
اگر چه زلف تو از دوش بگذرد به درازی
متاب روی ز مهر ار چه آفتاب منیر
به حسن خویش مناز ار چه در تنعم و نازی
بزیر پای تو خواجو اگر چه مور بمیرد
تو را خبر نبود بر فراز ابرش تازی
اگر چه بلبل باغ محبتست ولیکن
مگس چگونه کند پیش باز دعوی بازی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۲
صبح وصل از افق مهر بر آید روزی
وین شب تیرهٔ هجران بسر آید روزی
دود آهی که بر آید ز دل سوختگان
گرد آئینهٔ روی تو در آید روزی
هر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت
سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی
وانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشق
تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی
میرسانم بفلک ناله و میترسم از آن
که دعای سحرم کارگر آید روزی
عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه
هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی
هست امیدم که ز یاری که نپرسد خبرم
خبری سوی من بیخبر آید روزی
بفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظر
گرم آن جان جهان در نظر آید روزی
همچو خواجو برو ای بلبل و با خار بساز
که گل باغ امیدت ببر آید روزی
وین شب تیرهٔ هجران بسر آید روزی
دود آهی که بر آید ز دل سوختگان
گرد آئینهٔ روی تو در آید روزی
هر که او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت
سیلش از خون جگر بر کمر آید روزی
وانکه او سینه نسازد سپر ناوک عشق
تیر مژگان تواش بر جگر آید روزی
میرسانم بفلک ناله و میترسم از آن
که دعای سحرم کارگر آید روزی
عاقبت هر که کند در رخ و چشم تو نگاه
هیچ شک نیست که بیخواب و خور آید روزی
هست امیدم که ز یاری که نپرسد خبرم
خبری سوی من بیخبر آید روزی
بفکنم پیش رخش جان و جهان را ز نظر
گرم آن جان جهان در نظر آید روزی
همچو خواجو برو ای بلبل و با خار بساز
که گل باغ امیدت ببر آید روزی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۴
در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسی
چکنم باز گرفتار شدم در هوسی
نفس صبح فرو بندد از آه سحرم
گر شبی بر سر کوی تو برآرم نفسی
بجهانی شدم از دمدمهٔ کوس رحیل
که کنون راضیم از دور ببانگ جرسی
نیست جز کلک سیه روی مرا همسخنی
نیست جز آه جگر سوز مرا همنفسی
عاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبت
گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسی
بر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت
زانکه فردوس برین بیتو نیرزد بخسی
تشنه در بادیه مردیم باومید فرات
وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسی
هر کسی را نرسد از تو تمنای وصال
آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسی
خیز خواجو که گل از غنچه برون میآید
بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی
چکنم باز گرفتار شدم در هوسی
نفس صبح فرو بندد از آه سحرم
گر شبی بر سر کوی تو برآرم نفسی
بجهانی شدم از دمدمهٔ کوس رحیل
که کنون راضیم از دور ببانگ جرسی
نیست جز کلک سیه روی مرا همسخنی
نیست جز آه جگر سوز مرا همنفسی
عاقبت کام دل خویش بگیرم ز لبت
گر مرا بر سر زلف تو بود دسترسی
بر سر کوت ندارم سر و پروای بهشت
زانکه فردوس برین بیتو نیرزد بخسی
تشنه در بادیه مردیم باومید فرات
وه که بگذشت فراتم ز سر امروز بسی
هر کسی را نرسد از تو تمنای وصال
آشیان بر ره سیمرغ چه سازد مگسی
خیز خواجو که گل از غنچه برون میآید
بلبلی چون تو کنون حیف بود در قفسی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۲
چون نیست ما را با او وصالی
کاجی بکویش بودی مجالی
زین به چه باید ما را که آید
از خاک کویش باد شمالی
همچون هلالی گشتم چو دیدم
بر طرف خورشید مشکین هلالی
جانم ز جانان سر بر نتابد
کز جان نباشد تن را ملالی
از شوق لعلش دل شد چو میمی
وز عشق زلفش قد شد چو دالی
در چنگ زلفش دل پای بندی
بر خاک کویش جان پایمالی
دانی که چونم دور از جمالش
از مویه موئی وز ناله نالی
هر شب خیالش آید به پیشم
شخص ضعیفم بیند خیالی
آنکس چه داند حال ضعیفان
کو را نبودست یکروز حالی
میرفت خواجو با خویش میگفت
کان شد که با او بودت وصالی
کاجی بکویش بودی مجالی
زین به چه باید ما را که آید
از خاک کویش باد شمالی
همچون هلالی گشتم چو دیدم
بر طرف خورشید مشکین هلالی
جانم ز جانان سر بر نتابد
کز جان نباشد تن را ملالی
از شوق لعلش دل شد چو میمی
وز عشق زلفش قد شد چو دالی
در چنگ زلفش دل پای بندی
بر خاک کویش جان پایمالی
دانی که چونم دور از جمالش
از مویه موئی وز ناله نالی
هر شب خیالش آید به پیشم
شخص ضعیفم بیند خیالی
آنکس چه داند حال ضعیفان
کو را نبودست یکروز حالی
میرفت خواجو با خویش میگفت
کان شد که با او بودت وصالی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
خوشا شراب محبت ز ساغر ازلی
قدح بروی صبوحی کشان لم یزلی
ز دست ساقی تحقیق اگر خوری جامی
شراب را ابدی دان و جام را ازلی
بزیر جامه چو زنار بینمت چون شمع
چه سود راندن مقراض و خرقهٔ عسلی
مشو بحسن عمل غره و بزهد مناز
که خواندت خرد پیر زاهد عملی
ز آب و گل نشود چون تو لعبتی پیدا
ندانم از چه گلی دانمت که از چگلی
چگونه از سر کویت کنم جلای وطن
که هست سوز درونم خفی و گریه جلی
کجا ز زلف تو پیوند بگسلد دل من
که کار زلف تو دل بندیست و دل گسلی
محب روی توام در جواب دعوی عشق
دل شکسته وکیلست و جان خسته ولی
متاب روی ز خواجو که زلف هندویت
بخورد خون دل ریشش از سیاه دلی
قدح بروی صبوحی کشان لم یزلی
ز دست ساقی تحقیق اگر خوری جامی
شراب را ابدی دان و جام را ازلی
بزیر جامه چو زنار بینمت چون شمع
چه سود راندن مقراض و خرقهٔ عسلی
مشو بحسن عمل غره و بزهد مناز
که خواندت خرد پیر زاهد عملی
ز آب و گل نشود چون تو لعبتی پیدا
ندانم از چه گلی دانمت که از چگلی
چگونه از سر کویت کنم جلای وطن
که هست سوز درونم خفی و گریه جلی
کجا ز زلف تو پیوند بگسلد دل من
که کار زلف تو دل بندیست و دل گسلی
محب روی توام در جواب دعوی عشق
دل شکسته وکیلست و جان خسته ولی
متاب روی ز خواجو که زلف هندویت
بخورد خون دل ریشش از سیاه دلی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۹
کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی
زانکه در شهر شدم شهره بدرد آشامی
آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست
چون سگ از پیش برانند بدشمن کامی
ما چنین سوختهٔ باده و افسرده دلان
احتراز از می جوشیده کنند از خامی
تا دلم در گره زلف دلارام افتاد
بر سر آتش و آبست ز بیآرامی
عقل را بار نباشد به سراپردهٔ عشق
زانکه ره در حرم خاص نیابد عامی
شیرگیران باردات همه در دام آیند
تا کند آهوی شیرافکن او بادامی
راستان سرو شمارندت اگر در باغی
صادقان صبح شمارندت اگر بر بامی
راستی را چو تو بر طرف چمن بگذشتی
سرو بر جای فرو ماند ز بیاندامی
چند گوئی سخن از خال سیاهش خواجو
طمع از دانه ببر زانکه کنون در دامی
زانکه در شهر شدم شهره بدرد آشامی
آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست
چون سگ از پیش برانند بدشمن کامی
ما چنین سوختهٔ باده و افسرده دلان
احتراز از می جوشیده کنند از خامی
تا دلم در گره زلف دلارام افتاد
بر سر آتش و آبست ز بیآرامی
عقل را بار نباشد به سراپردهٔ عشق
زانکه ره در حرم خاص نیابد عامی
شیرگیران باردات همه در دام آیند
تا کند آهوی شیرافکن او بادامی
راستان سرو شمارندت اگر در باغی
صادقان صبح شمارندت اگر بر بامی
راستی را چو تو بر طرف چمن بگذشتی
سرو بر جای فرو ماند ز بیاندامی
چند گوئی سخن از خال سیاهش خواجو
طمع از دانه ببر زانکه کنون در دامی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۰
ای رفته پیش چشمهٔ نوش تو آب می
چشم تو مست خواب و تو مست و خراب می
فرخنده روز آنکه بروی تو هر دمش
طالع شود ز مطلع جام آفتاب می
اکنون که باد صبح گشاید نقاب گل
آب فسرده را ز چه سازی نقاب می
تا کی کنم ز دیدهٔ می لعل در قدح
از گوهر قدح بنما لعل ناب می
حاجت بشمع نیست که بزم معاشران
روشن بود بتیره شب از ماهتاب می
هر چند گفتهاند حکیمان که نافعست
محروریان آتش غم را لعاب می
ساقی ز دور ما قدحی چند در گذار
کز بسکه آتشست نداریم تاب می
چشمم نگر ز شوق تو قائم مقام جام
اشکم ببین ز لعل تو نایب مناب می
خواجو که هست بر در میخانه خاک راه
با او مگوی هیچ سخن جز زباب می
چشم تو مست خواب و تو مست و خراب می
فرخنده روز آنکه بروی تو هر دمش
طالع شود ز مطلع جام آفتاب می
اکنون که باد صبح گشاید نقاب گل
آب فسرده را ز چه سازی نقاب می
تا کی کنم ز دیدهٔ می لعل در قدح
از گوهر قدح بنما لعل ناب می
حاجت بشمع نیست که بزم معاشران
روشن بود بتیره شب از ماهتاب می
هر چند گفتهاند حکیمان که نافعست
محروریان آتش غم را لعاب می
ساقی ز دور ما قدحی چند در گذار
کز بسکه آتشست نداریم تاب می
چشمم نگر ز شوق تو قائم مقام جام
اشکم ببین ز لعل تو نایب مناب می
خواجو که هست بر در میخانه خاک راه
با او مگوی هیچ سخن جز زباب می
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
چگونه سرو روان گویمت که عین روانی
نه محض جوهر روحی که روح جوهر جانی
کدام سرو که گویم براستی بتو ماند
که باغ سرو روانی و سرو باغ روانی
تو آن نئی که توانی که خستگان بلا را
بکام دل برسانی و جان بلب نرسانی
چه جرم رفت که رفتی و در غمم بنشاندی
چه خیزد ار بنشینی و آتشم بنشانی
برون نمیروی از دل که حال دیده ببینی
نمیکشی مگر از درد و حسرتم برهانی
ز هر که دل برباید تو دل رباتر ازوئی
ز هر چه جان بفزاید تو جان فزاتر از آنی
نهادهام سر خدمت بر آستان ارادت
گرم بلطف بخوانی و گر بقهر برانی
اگر امان ندهد عمر و بخت باز نگردد
کجا بصبر میسر شود حصول امانی
مکن ملامت خواجو بعشقبازی و مستی
که بر کناری و دانم که حال غرقه ندانی
نه محض جوهر روحی که روح جوهر جانی
کدام سرو که گویم براستی بتو ماند
که باغ سرو روانی و سرو باغ روانی
تو آن نئی که توانی که خستگان بلا را
بکام دل برسانی و جان بلب نرسانی
چه جرم رفت که رفتی و در غمم بنشاندی
چه خیزد ار بنشینی و آتشم بنشانی
برون نمیروی از دل که حال دیده ببینی
نمیکشی مگر از درد و حسرتم برهانی
ز هر که دل برباید تو دل رباتر ازوئی
ز هر چه جان بفزاید تو جان فزاتر از آنی
نهادهام سر خدمت بر آستان ارادت
گرم بلطف بخوانی و گر بقهر برانی
اگر امان ندهد عمر و بخت باز نگردد
کجا بصبر میسر شود حصول امانی
مکن ملامت خواجو بعشقبازی و مستی
که بر کناری و دانم که حال غرقه ندانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
سقی الله ایام وصل الغوانی
علی غفلة من صروف الزمان
فلما مررنا بربع الکواعب
جنانی تربع روض الجنان
خوشا طرف بستان و فصل بهاران
رخ دوستان و میدوستگانی
گل و گلشن و نغمه ارغنونی
صبح و صبوح و می ارغوانی
سلیمی اتت بالحمیا صبوحا
و تسقی علی شیم برق یمانی
و فیها نظرت و قد زل رجلی
و فی زلة الرجل مالی یدان
گلی بود نورسته از باغ خوبی
ولی ایمن از تند باد خزانی
چو مه در بقلطاق گلریز چرخی
چو خورشید در قرطهٔ آسمانی
تغنی الحمامة فی جنح لیل
و تحکی الصبا حسن صوت الاغانی
اشم روایح نور الخزامی
واصبوا الیالرند والاقحوان
روان بر فشان خواجو از آنکه شعرت
ببرد آب آب حیات از روانی
غنیمت شمر عیش را با جوانان
که چون شد دگر باز ناید جوانی
علی غفلة من صروف الزمان
فلما مررنا بربع الکواعب
جنانی تربع روض الجنان
خوشا طرف بستان و فصل بهاران
رخ دوستان و میدوستگانی
گل و گلشن و نغمه ارغنونی
صبح و صبوح و می ارغوانی
سلیمی اتت بالحمیا صبوحا
و تسقی علی شیم برق یمانی
و فیها نظرت و قد زل رجلی
و فی زلة الرجل مالی یدان
گلی بود نورسته از باغ خوبی
ولی ایمن از تند باد خزانی
چو مه در بقلطاق گلریز چرخی
چو خورشید در قرطهٔ آسمانی
تغنی الحمامة فی جنح لیل
و تحکی الصبا حسن صوت الاغانی
اشم روایح نور الخزامی
واصبوا الیالرند والاقحوان
روان بر فشان خواجو از آنکه شعرت
ببرد آب آب حیات از روانی
غنیمت شمر عیش را با جوانان
که چون شد دگر باز ناید جوانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۰
نه آخر تو آنی که ما را زیانی
نه آخر توانی که ما را زیانی
مگر زین بسودی که ما را بسودی
وزین بر زیانی که ما را زیانی
چو ما را بهشتی چه ما را بهشتی
چو ما را جهانی چه ما را جهانی
تو پروا نداری که پروانه داری
تو پیمان ندانی که پیمانه دانی
چراغ چه راغی و سرو چه باغی
که دل را امانی و جانرا امانی
نه خورشید بامی که خورشید بامی
نه عین روانی که عین روانی
تو آن کاردانی که آن کاردانی
که از دلستانی ز دل دل ستانی
تو آتش نشانی و خواهی که ما را
بتش نشانی بر آتش نشانی
تو چشمی و چشم از جفای تو چشمه
تو جانی و جان بیوفای تو جانی
تو ماه و مرا پیکر از دیده ماهی
تو خان و مرا خانه از گریه خانی
تو در کار و در کار خواجو نبینی
تو بر خوان و هرگز بخوانم نخوانی
نه آخر توانی که ما را زیانی
مگر زین بسودی که ما را بسودی
وزین بر زیانی که ما را زیانی
چو ما را بهشتی چه ما را بهشتی
چو ما را جهانی چه ما را جهانی
تو پروا نداری که پروانه داری
تو پیمان ندانی که پیمانه دانی
چراغ چه راغی و سرو چه باغی
که دل را امانی و جانرا امانی
نه خورشید بامی که خورشید بامی
نه عین روانی که عین روانی
تو آن کاردانی که آن کاردانی
که از دلستانی ز دل دل ستانی
تو آتش نشانی و خواهی که ما را
بتش نشانی بر آتش نشانی
تو چشمی و چشم از جفای تو چشمه
تو جانی و جان بیوفای تو جانی
تو ماه و مرا پیکر از دیده ماهی
تو خان و مرا خانه از گریه خانی
تو در کار و در کار خواجو نبینی
تو بر خوان و هرگز بخوانم نخوانی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۱
گفتا تو از کجائی کاشفته مینمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به می پرستی جستم ز خود رهائی
گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی
گفتا به دلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهئی هوائی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی
گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی
گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی
گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم به می پرستی جستم ز خود رهائی
گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی
گفتا به دلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشتهئی هوائی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدائی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
گرد ماه از مشک چنبر کردهئی
ماه را از مشک زیور کردهئی
شام شبگون قمر فرسای را
سایبان مهر انور کردهئی
در شبستان عبیر افشان زلف
شمع کافوری ز رخ بر کردهئی
از چه رو بستانسرای خلد را
منزل هندوی کافر کردهئی
روز را در سایهٔ شب بردهئی
شام را پیرایهٔ خور کردهئی
لعل در پاش زمرد پوش را
پردهدار عقد گوهر کردهئی
تا به دست آوردهئی طغرای حسن
ملک خوبی را مسخر کردهئی
ای مه آتش عذار آن آب خشک
کابگیر آتش تر کردهئی
بر کفم نه گر چه خون جان ماست
آنکه در نصفی و ساغر کردهئی
جان خواجو را ز جعد عنبرین
هر زمان طوقی معنبر کردهئی
ماه را از مشک زیور کردهئی
شام شبگون قمر فرسای را
سایبان مهر انور کردهئی
در شبستان عبیر افشان زلف
شمع کافوری ز رخ بر کردهئی
از چه رو بستانسرای خلد را
منزل هندوی کافر کردهئی
روز را در سایهٔ شب بردهئی
شام را پیرایهٔ خور کردهئی
لعل در پاش زمرد پوش را
پردهدار عقد گوهر کردهئی
تا به دست آوردهئی طغرای حسن
ملک خوبی را مسخر کردهئی
ای مه آتش عذار آن آب خشک
کابگیر آتش تر کردهئی
بر کفم نه گر چه خون جان ماست
آنکه در نصفی و ساغر کردهئی
جان خواجو را ز جعد عنبرین
هر زمان طوقی معنبر کردهئی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
دیشب ای باد صبا گوئی که جائی بودهئی
پای بند چین زلف دلگشائی بودهئی
آشنایانرا ز بوی خویش مست افکندهئی
چون چمن پیرای باغ آشنائی بودهئی
دسته بند سنبل سروی سرائی کشتهئی
خاکروب ساحت بستانسرائی بودهئی
لاجرم پایت نمیآید ز شادی بر زمین
چون ندیم مجلس شادی فزائی بودهئی
نیک بیرون بردهئی راه از شکنج زلف او
چون شبی تا روز در تاریک جائی بودهئی
تا چه مرغی کاشیان جائی همایون جستهئی
گوئیا در سایهٔ پر همائی بودهئی
از غم یعقوب حالی هیچ یاد آوردهئی
چون همه شب همدم یوسف لقائی بودهئی
هیچ بوئی بردهئی کو در وفا و عهد کیست
تا عبیر آمیز بزم بیوفائی بودهئی
از دل گمگشتهٔ خواجو نشانی باز ده
چون غبار افشان زلف دلربائی بودهئی
پای بند چین زلف دلگشائی بودهئی
آشنایانرا ز بوی خویش مست افکندهئی
چون چمن پیرای باغ آشنائی بودهئی
دسته بند سنبل سروی سرائی کشتهئی
خاکروب ساحت بستانسرائی بودهئی
لاجرم پایت نمیآید ز شادی بر زمین
چون ندیم مجلس شادی فزائی بودهئی
نیک بیرون بردهئی راه از شکنج زلف او
چون شبی تا روز در تاریک جائی بودهئی
تا چه مرغی کاشیان جائی همایون جستهئی
گوئیا در سایهٔ پر همائی بودهئی
از غم یعقوب حالی هیچ یاد آوردهئی
چون همه شب همدم یوسف لقائی بودهئی
هیچ بوئی بردهئی کو در وفا و عهد کیست
تا عبیر آمیز بزم بیوفائی بودهئی
از دل گمگشتهٔ خواجو نشانی باز ده
چون غبار افشان زلف دلربائی بودهئی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
دوش پیری یافتم در گوشهٔ میخانهئی
در کشیده از شراب نیستی پیمانهئی
گفت درمستان لایعقل بچشم عقل بین
ور خرد داری مکن انکار هر دیوانهئی
گر چه ما بنیاد عمر از باده ویران کردهایم
کی بود گنجی چو ما در کنج هر ویرانهئی
روشنست این کانکه از سودای او در آتشیم
شمع عشقش را کم افتد همچو ما پروانهئی
دل بدلداری سپارد هر که صاحبدل بود
کانکه جانی باشدش نشکیبد از جانانهئی
آشنائی را بچشم خویش دیدن مشکلست
زانکه او دیدار ننماید بهر بیگانهئی
هر که داند کاندرین ره مقصد کلی یکیست
هر زمانی کعبهئی برسازد از بتخانهئی
دل منه بر ملک جم خواجو که شادروان عمر
با فسونی یا رود بر باد یا افسانهئی
حیف باشد چون تو شهبازی که عالم صید تست
در چنین دامی شده نخجیر آب و دانهئی
در کشیده از شراب نیستی پیمانهئی
گفت درمستان لایعقل بچشم عقل بین
ور خرد داری مکن انکار هر دیوانهئی
گر چه ما بنیاد عمر از باده ویران کردهایم
کی بود گنجی چو ما در کنج هر ویرانهئی
روشنست این کانکه از سودای او در آتشیم
شمع عشقش را کم افتد همچو ما پروانهئی
دل بدلداری سپارد هر که صاحبدل بود
کانکه جانی باشدش نشکیبد از جانانهئی
آشنائی را بچشم خویش دیدن مشکلست
زانکه او دیدار ننماید بهر بیگانهئی
هر که داند کاندرین ره مقصد کلی یکیست
هر زمانی کعبهئی برسازد از بتخانهئی
دل منه بر ملک جم خواجو که شادروان عمر
با فسونی یا رود بر باد یا افسانهئی
حیف باشد چون تو شهبازی که عالم صید تست
در چنین دامی شده نخجیر آب و دانهئی
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب
تافتهام از غمت، روی ز من بر متاب
زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر
تشنهٔ روی توام، باز مدار از من آب
از رخ سیراب خود بر جگرم آب زن
کز تپش تشنگی شد جگر من سراب
تافته اندر دلم پرتو مهر رخت
میکنم از آب چشم خانهٔ دل را خراب
روز ار آید به شب بی رخ تو چه عجب؟
روز چگونه بود چون نبود آفتاب؟
چون به سر کوی تو نیست تنم را مقام
چون به بر لطف تو نیست دلم را مآب
فخر عراقی به توست، عار چه داری ازو؟
نیک و بد و هرچه هست، هست بتوش انتساب
تافتهام از غمت، روی ز من بر متاب
زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر
تشنهٔ روی توام، باز مدار از من آب
از رخ سیراب خود بر جگرم آب زن
کز تپش تشنگی شد جگر من سراب
تافته اندر دلم پرتو مهر رخت
میکنم از آب چشم خانهٔ دل را خراب
روز ار آید به شب بی رخ تو چه عجب؟
روز چگونه بود چون نبود آفتاب؟
چون به سر کوی تو نیست تنم را مقام
چون به بر لطف تو نیست دلم را مآب
فخر عراقی به توست، عار چه داری ازو؟
نیک و بد و هرچه هست، هست بتوش انتساب
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
عراقی بار دیگر توبه بشکست
ز جام عشق شد شیدا و سرمست
پریشان سر زلف بتان شد
خراب چشم خوبان است پیوست
چه خوش باشد خرابی در خرابات
گرفته زلف یار و رفته از دست
ز سودای پریرویان عجب نیست
اگر دیوانهای زنجیر بگسست
به گرد زلف مهرویان همی گشت
چو ماهی ناگهان افتاد در شست
به پیران سر، دل و دین داد بر باد
ز خود فارغ شد و از جمله وارست
سحرگه از سر سجاده برخاست
به بوی جرعهای زنار بربست
ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد
که دل را در سر زلف بتان بست
بیفشاند آستین بر هردو عالم
قلندروار در میخانه بنشست
لب ساقی صلای بوسه در داد
عراقی توبهٔ سیساله بشکست
ز جام عشق شد شیدا و سرمست
پریشان سر زلف بتان شد
خراب چشم خوبان است پیوست
چه خوش باشد خرابی در خرابات
گرفته زلف یار و رفته از دست
ز سودای پریرویان عجب نیست
اگر دیوانهای زنجیر بگسست
به گرد زلف مهرویان همی گشت
چو ماهی ناگهان افتاد در شست
به پیران سر، دل و دین داد بر باد
ز خود فارغ شد و از جمله وارست
سحرگه از سر سجاده برخاست
به بوی جرعهای زنار بربست
ز بند نام و ننگ آنگه شد آزاد
که دل را در سر زلف بتان بست
بیفشاند آستین بر هردو عالم
قلندروار در میخانه بنشست
لب ساقی صلای بوسه در داد
عراقی توبهٔ سیساله بشکست
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
ساقی قدحی شراب در دست
آمد ز شراب خانه سرمست
آن توبهٔ نادرست ما را
همچون سر زلف خویش بشکست
از مجلسیان خروش برخاست
کان فتنهٔ روزگار بنشست
ماییم کنون و نیم جانی
و آن نیز نهاده بر کف دست
آن دل، که ازو خبر نداریم
هم در سر زلف اوست گر هست
دیوانهٔ روی اوست دایم
آشفتهٔ موی اوست پیوست
در سایهٔ زلف او بیاسود
وز نیک و بد زمانه وارست
چون دید شعاع روی خوبش
در حال ز سایه رخت بربست
در سایه مجو دل عراقی
کان ذره به آفتاب پیوست
آمد ز شراب خانه سرمست
آن توبهٔ نادرست ما را
همچون سر زلف خویش بشکست
از مجلسیان خروش برخاست
کان فتنهٔ روزگار بنشست
ماییم کنون و نیم جانی
و آن نیز نهاده بر کف دست
آن دل، که ازو خبر نداریم
هم در سر زلف اوست گر هست
دیوانهٔ روی اوست دایم
آشفتهٔ موی اوست پیوست
در سایهٔ زلف او بیاسود
وز نیک و بد زمانه وارست
چون دید شعاع روی خوبش
در حال ز سایه رخت بربست
در سایه مجو دل عراقی
کان ذره به آفتاب پیوست
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
دل، چو در دام عشق منظور است
دیده را جرم نیست، معذور است
ناظرم در رخت به دیدهٔ دل
گرچه از چشم ظاهرم دور است
از شراب الست روز وصال
دل مستم هنوز مخمور است
دست ازین عاشقی نمیدارد
دایم از یار اگرچه مهجور است
حال آشفته بر رخش فاش است
شعله و نار پرتو نور است
حکم داری به هر چه فرمایی
که عراقی مطیع و مامور است
دیده را جرم نیست، معذور است
ناظرم در رخت به دیدهٔ دل
گرچه از چشم ظاهرم دور است
از شراب الست روز وصال
دل مستم هنوز مخمور است
دست ازین عاشقی نمیدارد
دایم از یار اگرچه مهجور است
حال آشفته بر رخش فاش است
شعله و نار پرتو نور است
حکم داری به هر چه فرمایی
که عراقی مطیع و مامور است
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
ساز طرب عشق که داند که چه ساز است؟
کز زخمهٔ آن نه فلک اندر تک و تاز است
آورد به یک زخمه، جهان را همه، در رقص
خود جان و جهان نغمهٔ آن پردهنواز است
عالم چو صدایی است ازین پرده، که داند
کین راه چه پرده است و درین پرده چه راز است؟
رازی است درین پرده، گر آن را بشناسی
دانی که حقیقت ز چه دربند مجاز است؟
معلوم کنی کز چه سبب خاطر محمود
پیوسته پریشان سر زلف ایاز است؟
محتاج نیاز دل عشاق چرا شد
حسن رخ خوبان، که همه مایهٔ ناز است؟
عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید
ناز است به جایی و یه یک جای نیاز است
در صورت عاشق چو درآید همه سوزاست
در کسوت معشوق چو آید همه ساز است
زان شعله که از روی بتان حسن برافروخت
قسم دل عشاق همه سوز و گداز است
راهی است ره عشق، به غایت خوش و نزدیک
هر ره که جزین است همه دور و دراز است
مستی، که خراب ره عشق است، درین ره
خواب خوش مستیش همه عین نماز است
در صومعه چون راه ندادند مرا دوش
رفتم به در میکده، دیدم که فراز است
از میکده آواز برآمد که عراقی
در باز تو خود را، که در میکده باز است
کز زخمهٔ آن نه فلک اندر تک و تاز است
آورد به یک زخمه، جهان را همه، در رقص
خود جان و جهان نغمهٔ آن پردهنواز است
عالم چو صدایی است ازین پرده، که داند
کین راه چه پرده است و درین پرده چه راز است؟
رازی است درین پرده، گر آن را بشناسی
دانی که حقیقت ز چه دربند مجاز است؟
معلوم کنی کز چه سبب خاطر محمود
پیوسته پریشان سر زلف ایاز است؟
محتاج نیاز دل عشاق چرا شد
حسن رخ خوبان، که همه مایهٔ ناز است؟
عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید
ناز است به جایی و یه یک جای نیاز است
در صورت عاشق چو درآید همه سوزاست
در کسوت معشوق چو آید همه ساز است
زان شعله که از روی بتان حسن برافروخت
قسم دل عشاق همه سوز و گداز است
راهی است ره عشق، به غایت خوش و نزدیک
هر ره که جزین است همه دور و دراز است
مستی، که خراب ره عشق است، درین ره
خواب خوش مستیش همه عین نماز است
در صومعه چون راه ندادند مرا دوش
رفتم به در میکده، دیدم که فراز است
از میکده آواز برآمد که عراقی
در باز تو خود را، که در میکده باز است
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
در کوی خرابات، کسی را که نیاز است
هشیاری و مستیش همه عین نماز است
آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز
آنچ از تو پذیرند در آن کوی نیاز است
اسرار خرابات به جز مست نداند
هشیار چه داند که درین کوی چه راز است؟
تا مستی رندان خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است
خواهی که درون حرم عشق خرامی؟
در میکده بنشین که ره کعبه دراز است
هان! تا ننهی پای درین راه ببازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است
از میکدهها نالهٔ دلسوز برآمد
در زمزمهٔ عشق ندانم که چه ساز است؟
در زلف بتان تا چه فریب است که پیوست
محمود پریشان سر زلف ایاز است
زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت
جان همه مشتاقان در سوز و گداز است
چون بر در میخانه مرا بار ندادند
رفتم به در صومعه، دیدم که فراز است
آواز ز میخانه برآمد که عراقی
در باز تو خود را که در میکده باز است
هشیاری و مستیش همه عین نماز است
آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز
آنچ از تو پذیرند در آن کوی نیاز است
اسرار خرابات به جز مست نداند
هشیار چه داند که درین کوی چه راز است؟
تا مستی رندان خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است
خواهی که درون حرم عشق خرامی؟
در میکده بنشین که ره کعبه دراز است
هان! تا ننهی پای درین راه ببازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است
از میکدهها نالهٔ دلسوز برآمد
در زمزمهٔ عشق ندانم که چه ساز است؟
در زلف بتان تا چه فریب است که پیوست
محمود پریشان سر زلف ایاز است
زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت
جان همه مشتاقان در سوز و گداز است
چون بر در میخانه مرا بار ندادند
رفتم به در صومعه، دیدم که فراز است
آواز ز میخانه برآمد که عراقی
در باز تو خود را که در میکده باز است